سورهی یوسف آیهی 79-53
وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (٥٣) وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ (٥٤) قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (٥٥) وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (٥٦) وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ (٥٧) وَجَاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ (٥٨) وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ أَلا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ (٥٩) فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی وَلا تَقْرَبُونِ (٦٠) قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ (٦١) وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (٦٢) فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (٦٣) قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (٦٤) وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَیْنَا وَنَمِیرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ (٦٥) قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَکِیلٌ (٦٦) وَقَالَ یَا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَعَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ (٦٧) وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا کَانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِلا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (٦٨) وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ (٦٩) فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ (٧٠) قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ (٧١) قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ (٧٢) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الأرْضِ وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ (٧٣) قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ (٧٤) قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ کَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ (٧٥) فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ (٧٦) قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ (٧٧) قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (٧٨) قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ (٧٩)
در این درس با داستان یوسف به پیش میرویم.گام به حلقه تازهای از حلقههای زنجیره داستان مینهیم که حلقه چهارم است. در پایان جزء دوازدهم از حلقه سوم نپرداختیم، بدان هنگامکه یوسف از زندان بیرون آورده میشود، و شاه او را میطلبد تا مقام و منزلتی در پیشگاه وی داشته باشد. این مقام و منزلت همان است که در این حلقه نوین با آن آشنائی پیدا خواهیمکرد. این درس با واپسین بند و بخش صحنه پیشین آغاز میگردد. صحنهایکه پادشاه از زنان بازجوئی میکند و میپرسدکه چرا دستهای خود را بریدهاند. این هم همان چیزی استکه یوسف از شاه درخواست آن را داشته است، تا نیرنگهائی پدیدار و نمودار آید که او را به زندان انداخته است، و در حضور بزرگان و درباریان بیگناهی یوسف اعلانگردد، ییش از اینکه او مرحله تازهای از زندگانی خود را بیاغازد، و وقتیکه آن را بیاغازد با اعتماد و اطمینان پا بدان نهد، بهگونهای که در درونش و در دلش آرامش باشد. چراکه احساس میکرد مرحلهای از زندگانیش را میآغازد که مرحله نوین دولت و نیز مرحله نوین دعوت است. پس زیبا است این مرحله را بهگونهای بیاغازدکه همه چیز پیرامون او روشن باشد، و اوکه بیگناه است هیچگونه غباری ازگذشته بر او ننشیند، وکمترین شبههای راجع به خود ازکسی نشنود و نبیند .
هرچندکه یوسف (ع) زیبا رفتارکرد و چیزی درباره زن عزیز مصر نگفت، وکمترین اشارهای هم به صورت خاصّ بدو نکرد، بلکه تنها به شاه پیشنهادکرد که درباره زنانی تحقیق کند که دستهای خود را بریدهاند، با این وجود زن عزیز مصرگام پیش مینهد تا حقیقت را به تمام وکمال بگوید و آن را اعلان دارد :
(الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ .وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ)
هم اینک حق آشکار میشود. این من بودم که او را به خود خواندم (ولی نیرنگ من در او نگرفت) و او از رآستان (در گفتار و کردار) است. این (اعتراف من) بدان خاطر است که (یوسف) بداند من در غیاب (او، جز حق نمیگویم و نبودن او را برای خود مغتنم نمیشمرم و) بدو خیانت نمیکنم، و خداوند بیگمان نیرنگ نیرنگبازان را (به سوی هدف) رهنمود نمیکند (و به هدف نمیرساند، و بلکه باطل و بیهوده میگرداند). من نفس خود را تبرئه نمیکنم (و خویشتن را بیگناه نمیدانم) چرا که نفس (سرکش طبیعتا به شهوات میگراید و زشتیها را تزیین مینماید و مردمان را) به بدیها و نابکاریها میخواند، مگر نفس کسی که پروردگارم بدو رحم نماید (و او را در کنف حمایت خود مصون و محفوظ فرماید). بیگمان پروردگارم دارای مغفرت و مرحمت فراوانی است .
در این بند و بخش واپسین، زن عزیز مصر، مومن و بیزار ازگناه جلوهگر میآید. خویشتن را از خیانت به یوسف در غیاب او تبرئه میکند. امّا محافظهکاری مینماید و بیگناهی مطلق را ادعا نمیکند، چراکه نفس بهکار زشت انسان را فرامیخواند و جزکسانی از دست نفس امّاره رهائی نمییابندکه یزدان بدیشان
مرحمت فرماید و ایشان را از زشتیها بپاید. آنگاه چیزی را اعلان میداردکه دلیل ایمان او به خدا است. چهبسا این اعلان ایمان برای نشان دادن پیروی او از یوسف باشد .
( إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ)
بیگمان پروردگارم دارای مغفرت و مرحمت فراوانی است .
بدین وسیله پرده بر دردها و رنجهای زندگیگذشته یوسف صدیق فرومیافتد، و مرحله رفاه و خوشی و عزّت و قدرت زندگی او آغاز میگردد .
*
(وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ
هنگامی که پاکی یوسف در پپش شاه مسلم گردید) شاه گفت: او را به نزد من بیاورید تا وی را (از افراد مقژب و) خاص خود کنم. وقتی که (یوسف را آوردند و شاه) با او صحبت نمود (بر محبّتش افزود و بدو) گفت: از امروز تو در پیش ما بزرگوار و مورد اطمینان و اعتمادی. یوسف گفت: مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن، چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم. (شاه پپشنهاد یوسف را پذیرفت و او وزیر اقتضاد و دارائی شد) و بدین منوال یوسف را در سرزمین (مصر بالا بردیم و جاه و جلال و) نعمت و قدرت دادیم. در آنجا هر کجا که میخواست منزل میگزید (و هرگونه که میخواست دخل و تصرف میکرد. آری!) ما نعمت خود را به هر کس که بخواهیم (و شایسته بدانیم) میبخشیم و پاداش نیکوکاران ر! ضائع نمیگردانیم. و پاداش آخرت، برای کسانی که (در دنیا) ایمان میآورند و پرهیزگاری میکنند، بهتر (و والاتر از پاداش دنیوی ایشان) است.
پاکی و بیگناهی یوسف برای شاه آشکارگردید. آگاهی او از تعبیر خوابها نیز برایش روشن شد. دانش و فرزانگی او در درخواست احضار زنان و بازجوئی از کارشان هم نمودار و پدیدار آمد. همچنین بزرگواری او آشکارگردید بدان هنگام که دوست دارد از زندان بیرون بیاید، ولی دوست ندارد شاه را ملاقات کند! آن هم کدام شاه؟ شاه مصر! او در اینجا همچون شخص بزرگواریکه نام نیک او را بازیچه قرار داده باشند، و ستمگرانه به زندانش درافکنده باشند، ثابت و استوار میایستد، و پیش از اینکه تن او را از زندان آزاد کنند، میخواهد نام نیکش را از زیر توده اتهام بدر آرند، و برای شخص خود و برای آئین خود حرمت و شوکت میخواهد بیش از اینکه در پیش شاه منزلت و مکانت بخواهد، آئینیکه او آن را در خویشتن نشان میدهد و بیانگر آن است.
همه این چبزها احترام این مرد را و محبت این مرد را به دل و درون شاه افکند وگفت:
(ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی).
او را به نزد من بیاورید تا وی را (از افراد مقرب و) خاص خود کنم.
شاه یوسف را از زندان بیرون نمیآورد تا او را آزاد کند، و یا کسی را ببیندکه خوابها را تعبیر میکند، و یا اینکه به گوش او “خشنودی والای شاهانه!» را برساند، و او از شادی به پرواز درآید ... هرگزا هرگز! بلکه شاه یوسف را میطلبد تا او را ویژه خودکند و وی را هچون مستشار و رازدار و دوستدار خویش گرداند.
کاش کسانی که کرامت و شرافت خود را در خاک قدمگاه فرمانروایان میچرخانند - در حالیکه بیگناه و آزادند - و یوغ را با دستهای خود برگردنهایشان میگذارند، و خویشتن را فدای نگاه خشنودآمیزی و واژه مدح وثنائی ازسوی حاکمی و آقائی مینمایند، و برای رسیدن به منزلت و مرتبت چاکران و نوکران، نه مکانت و مقام خواجگان و نزدیکان میمیرند ... کاش این قرآن را میخواندند تا میفهمیدند که کرامت و عزت و شرافت سود چندین برابر-حتی سود مادی - سودی را بهره انسان میسازدکه خویشتن را در خاک غلتاندن و تقرب خواستن و در برابر دیگران کرنش بردن و کج وراست شدن، به بار میآورد.
(فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ) .
وقتی که (یوسف را آوردند و شاه) با او صحبت کرد (بر محبتش افزود و بدو) گفت: از امروز تو در پیش ما بزرگوار و مورد اطمینان و اعتمادی.
هنگامیکه با او صحبتکرد، راستی خبرهائی راکه درباره او شنیده بود برایش مسلم گردید. بدو اطمینان دادکه او در پیشگاه شاه در امن و امان است و مکانت و مقام خواهد داشت. دیگر او جوان عبرانی نشاندار به نشان بندگی نیست. بلکه او دارای پایه و ارج است. او کسی نیستکه متهم بوده و به زندان تهدیدگردد. بلکه او در امن و امان است. این مکانت و منزلت را و این امن و امان را در پیشگاه شاه دارد و درکنف حمایت و عنایت او است ... امّا چه گفت؟
او همچون درباریان و چاکران چاپلوسیکه برای تشکر از طاغوتهاکرنش میکنند و سجده میبرند، کرنش نکرد و سجده نبرد. و به شاه نگفت: زنده و جاوید باد سرورم! من بنده فرمانبردار تو و چاکرم! یا من خدمتگذار امین تو و پاسبان آستانه درم!.. همانگونهکه چاپلوسان به طاغوتها میگویند! هرگزا هرگز! ... بلکه یوسف چیزی را درخواستکردکه میتوانست انجام دهد و به رفع و رجوع مشکلاتی بپردازدکه در بحران آیند٥ای پیش میآیدکه او خواب شاه را بدان تعبیر کرده بود. اوگفت بهتر ازکسانی که در این کشورند میتواند دردها را دواکند و رنجها را بزداید و معضلات را برطرف نماید. اوبیانکردکه معتقد است جانهائی را از خطرمرگ برهاند، و مملکتی را از ویرانی نجات دهد، و جامعهای را از بلا بپاید - بلای گرسنگی -چه او خوب نیازهای موقعیت را تشخیص داده بود، و میدانستکه میتواند در پرتو آگهی و شایستگی و امانتداری خودکشور را بپاید و نگاهداری نماید، هم بدانگونه که توانسته استکرامت و شرافت خود را بپاید و نگاهداری نماید و زیر بار ستم نرود و به دنبال هواها و هوسهای دل خود و دل دیگران ندود:
(قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ).
یوسف گفت٠ مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن، چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
بحران آینده و سالهای خوشی و رفاهیکه پیش از آن بحران خواهد بود، نیاز به حفاظت و صیانت، قدرت اداره دقیق امور، نگاهداری کشاورزی، انبارداری محصولات، و محفوظ و مصون داشتن غلات دارد. نیاز دارد به آگاهی و فرزانگی و عملکرد عالمانه وکارکرد ماهرانه و اطلاع از همه فروع ضروری و شاخههای لازمه این وظیفه مهمهم در سالهای سرسبز و پرنعمت، و هم در سالهای خشک و بیرونق. بدین خاطر است که یوسف صفات و خصالی را از خود برمیشمردکه این وظیفه مهم میطلبد و او خویشتن را تواناتر از دیگران برای این پست میبیند، و میداندکه در فراسوی انجام چنین وظیفه خطیری خیر زیادی برای ملت مصر و برای ملتهای مجاور قرار دارد:
(إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ).
چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
یوسف بدانگاهکه شاه بدو توجه میکند، برای شخص خود چیزی را درخواست نمیکند. بلکه ازاو درخواست میکندکه وی را بر فرآوردهها وگنجینههای زمین بگمارد، و منابع و معادن آن را بدو سپارد ... یوسف بسی خردمندانه درگزینش خود دراین لحظه حساس عملکرد، لحظهایکه در آن بدو پاسخ مثبت داده میشود و مسوول میگردد وظیفهای بر عهدهگیردکه طاقتفرسا و سنگین و دارای مسوولیت بزرگی در سختترین اوقات بحران است. او مسوولیت پیدا میکندکه ملتکاملی و ملتهائی را نیز خوراک بدهد و ارزاق برساندکه مدت هفت سال تمام در جوار مصر زندگی مینمایند، هفت سالکاملیکهکشت و زرعی و محصولات و لبنیاتی در آنها وجود ندارد، و چشمهساران برنمیجوشند و پستانها میخشکند. این هم غنیمتی نیستکه یوسف آن را برای خود بخواهد. چراکه عهدهدار خوراک دادن و ارزاق رساندن به ملت گرسنهای در مدت هفت سال پیاپی راکسی غنیمت نمینامد. بلکه مسوولیتی استکه مردان از پذیرش آن میگریزند. زیرا همچون مسوولیتی در این چنین مواقعی چهبسا سرهایشان را بر باد دهد! گویند: گرسنگی کافر است، و گروههایگرسنه در لحظههای کفرو جنون شکمایشان را پاره پاره میکنند.
در اینجا شبههای به میان میآید ... آیا در اینگفتار یوسف(ع) :
(اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ).
مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن، چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
دوکاری وجود ندارد که در سیستم اسلامی حرام هستند؟:
اول: درخواست ریاست و سرپرستی ... اینکار هم برابر فرموده ییغمبر (ص) حرام است:
(انا والله لانولّی هذا العمل احداً ساله. (آوه حرص علیه) ... “متفق علیه”.
ما بر این کار کسی را ریاست و سرپرستی نمیدهیم و نمیگماریم که خودش آن را درخواست کرده باشد. (یا در روایت دیگری: بر آن کار حریص و آزمند باشد) ... (حدیثی است که راویان احادیث بر آن اتفاق نظر دارند).
دوم: از پاک بودن خود لاف زدن و سخنگفتن ... این هم برابر این فرموده یزدان بزرگوار حرام است:
“فلا تزکوا آنفسکم “.
از پاک بودن خود سخن مگوئید. (نجم/31)
نمیخواهیم پاسخ دهیمکه این قواعد و مقررات تنها در نظام و سیستم اسلامی استوار و برقرارگردیده است، نظام و سیستمیکه در روزگار محمّد پیغمبر خدا (ص) به وجود آمده است و پدیدار شده است. همین قواعد و مقرراتی در روزگار یوسف (ع) وجود نداشته است. مسائل تشکیلاتی و قضایای سازمانی یکسان در همه ادیان نبوده است، بدانگونهکه اصول عقیده در هر دینی از ادیان الهی و در هر رسالتی از رسالتهای آسمانی یکسان بوده است و توسط هر پیغمبری برای مردمان به ارمغان آمده است و تبیین گردیده است.
نمیخواهیم که همچون پاسخی را بدهیم، هرچندکه موجه و مقبول است و جای خود را دارد. امّا ماکار را در این مساله ژرفتر و فراتر از این مرز میدانیم، و از ابعاد بیشتری و آفاق فراختری خوردار میبینیم، و تنها به این وجه محدود نمیشماریم. این امرتنها متکی بدین اعتبار نیست. بلکه بر اعتبارات دیگری نیز متکی است و باید آنها را درککرد و شناخت، تا با درک و شناخت آنها برنامه استدلال با اصول و نصوص را فهم کرد، اصول فقه و اخم آن، سرشت جنبشی بنیادین موجود در ذات خود را دارد، سرشت جنبشی بنیادینی که در خردهای فقیهان و در خردگرائی فقه به تمام و کمال در قرون و اعصار سکوت و رکود، فروپژمرده است و رکود پیداکرده است.
فقه اسلامی در خلا پدیدار نگردیده است، همانگونه که در خلا برجای نمیماند و فهم نمیدد!.. فقه اسلامی در جامعه مسلمان پدید آمده است، و از لابلای جنبش این جامعه در رویاروئی با نیازمندیهای واقعی اسلامی هستی یافته است و سر برزده است. همچنین فقه اسلامی جامعه مسلمان را پدید نیاورده است، بلکه این جامعه مسلمان بود٥ استکه با حق واقعی خود در رویاروئی با نیازمندیهای اسلامی فقه اسلامی را پدید آورده است.
این دو حقیقت تاریخی واقعی، دارای معنی و مفهوم بزرگ هستند، و برای فهم سرشت فقه اسلامی، و برای درک سرشت جنبشی احکام فقهی اسلامی، ضروری میباشند.
کسانیکه امروزه این نصوص و احکام تدوین و تالیف شده را بردست میگیرند، بدون فهم و درک این دو حقیقت، و بدون مراجعه به شرائط و ظروفیکه این نصوص در آنها نازل میگردیده است، و این احکام در آنها پیدا و هویدا میشده است، و بدون پیش چشم داشتن سرشت فضا و محیط و حالتیکه همچون نصوصی بدانها پاسخ میداده است و انها را رهنمود و رهنمون میکرده است، و همچون احکامی در آنها ساخته و پرداخته میگردیده است و بر انها فرمان میرانده است و در انها میزیسته است؛کسانیکه این چنینکاری را میکنند، و میکوشند این احکام را تحقق بخشند و پیادهکنند، بدانگونه که انگار این احکام در خلا پدید آمدهاند، و انگارکه امروزه این احکام میتوانند در خلا بمانند و به حیات خود ادامه دهند، این چنین کسانی “فقهاء” بشمار نمیایند! و بلکه ایشان “آگاهی« از سرشت فقه ندارند! و اصلاً با سرشت این دین آشنا نیستند!
مسلماً “فقه جنبش” با “فقه اوراق” اختلاف زیادی دارد، هرچندکه فقه جنبشی دراصل از همان نصوصی استمداد میگیرد و بر همان نصوصی استوار میگرددکه “فقه اوراق” از آنها استمداد میگیرد و بر آنها استوار میگردد!
فقه جنبش از نصوص استمداد میگیرد و بر نصوص استوارمیگردد، ولی “واقع” محیطی رابیش چشم میداردکه این نصوص در آن نازلگردیده است، و این احکام در آن ساخته وپرداخته شده است. معتقد است که همچون واقعی همراه با نصوص و احکام، آمیزهای را میسازندکه عناصر آن از یکدیگر جداناشدنی هستند. اگر عناصر این آمیزه از یکدیگر جداگردد، سرشت خود را از دست میدهد، و ترکیب این آمیزه مختل میشود و به هم میخورد!
بدین خاطر استکه یک حکم فقهی مستقلیکه در خلا ماند و ادامه حیات داشته باشد، و عناصر موقعیت و فضا و محیط و شرائط وظروفیکه نخستین بار در آنها پیدا گردیده است، وجود ندارد ... از آنجاکه هیچ حکم فقهی در خلا پیدا نگردیده است، نمیتواند در خلا هم بماند و ادامه حیات داشته باشد!
برای این بیان همگانی راجع بدین حکم فقهی اسلامی درباره سخن از پاکی خود نگفتن و لاف پاک بودن نزدن، و خویش راکاندیدا نکردن و نامزد مقامها و منصبها ننمودن، مثالی میزنیم. حکمیکه برگرفته از این فرموده یزدان بزرگوار:
(فلا تزکواآنفسکم ).
از پاک بودن خود سخن مگوئید.
و از این فرموده پیغمبر خدا (ص) است:
(انا والله لانولّی هذا العمل احداً ساله ).
ما بر این کار کسی را ریاست و سرپرستی نمیدهیم و نمیگماریم که خودش آن را درخواست کرده باشد.
این حکم پدید آمده است -همانگونهکه این نصوص نازل گردیده است - در جامعه مسلمانی، تا در این جامعه پیاده گردد و در میان آن بماند و ادامه حیات داشته باشد، و به نیازمندیهای آن جامعه پاسخ گوید، برابر پیدایش تاریخی خود، و طبق آمیزه ترکیببند اندامی خود، و موافق با واقعیت اوضاع و احوالیکه خودش دارد. این یک حکم اسلامی است و آمده است تا در جامعه اسلامی پیادهگردد ... این حکم در میان واقعیت موجودی پیداگردیده است، و در یک خلا خیالی پدید نیامده است ... بدین جهت این حکم پیاده نمیگردد و شایست نمییابد و آثار درست خود را پدید نمیآورد مگر زمانیکه در جامعه اسلامی پیاده شود ... جامعهای که در پیدایش خود، و در آمیزه ترکیببند اندامی خود، و در رعایت شریعت اسلام به تمام وکمال، اسلامی باشد ... هر جامعهایکه همه این ارکان و اصول در آن به وفور یافته نشود، با توجه بدین حکم “خلا» بشمار میآید، و این حکم نمیتواند در آن بماند و ادامه حیات داشته باشد، و شایسته و بایسته همچون جامعهای نمیباشد، و همچون جامعهای را نیز شایسته و بایسته نمیکند!.. همه احکام نظام و سیستم اسلامی بسان این حکم است. هرچندکه ما در این جایگاه جزاز این حکم به مناسبت روند قرآنی سخن به درازا نمیکشانیم و مفصّل سخن نمیرانیم.
میخواهیم بفهمیمکه چرا در جامعه اسلامی مردمان از پاک بودن خویشتن سخن نمیگویند، و خویشتن را کاندیدا و نامزد وظائف و امور نمیگردانند، و برای این که خودشان برای مجلس شوری، یا پیشوائی و رهبری، و یا فرمانروائی و فرماندهی برگزیده شوند، تبلیغ نمیکنند.
مردمان در جامعه اسلامی نیازی به هیچیک از اینها پیدا نمیکنند تا برتری و حقانیت خود را نشان دهند. همچنین مقامها و منصبها و وظیفهها و عهدهداریها سنگین است وکسی را برآن ترغیب و تشویق نمیکند، و انگیزه ازدحام را میزداید، و میل و رغبتی بدان نشان داده نمیشود مگر این که برای پاداش یزدان و خشنودی ایزد منان کسانی بیایند وکارهای دشوار را عهدهدار شوند و رنج فراوان مشاغل را بپذیرند. بدین خاطرخواهان آزمند مقامها و منصبها تقریباً تنهاکسانی خواهند بودکه برای برآوردکردن نیازیکه در درون دارند در راه رسیدن به پله و پایهای دست و پا میشکنند و خود را به آب و آتش میزنندا لذا واجب و لازم است همچونکسانی از احراز مقامها و منصبها منعگردند و بازداشته شوند.
امّا این حقیقت چنانکه باید درک و فهم نمیشود مگر با مراجعه به پیدایش سرشتی جامعه اسلامی، و درک و فهم تشکیلات سازمانی و اطلاع از اندام آن.
جنبش، عنصر تشکیلدهنده جامعه اسلامی است. چه جامعه اسلامی زاده جنبش عقیده اسلامی است.
پیش از هر چیز بایدگفت: عقیده از سرچشمه الهی برمیجوشدکه در تبلیغ پیغمبر و عملکرد او -در روزگاران نبوتها - مجسم میگردد. پس از او مجسم میشود در دعوت دعوتکنندگان به سوی یزدان، دعوتکنندگانیکه چیزهائی را تبلیغ میکنند و به مردمان میرسانند که پیغمبرشان بدیشان تبلیغ کرده است و رسانده است. دعوتکنندگان پس از ییغمبرشان در طول زمان بهکار خود میپردازند و دیگران را با چیزهائی آشنا میسازندکه پیغمبرشان با خود به ارمغان آورده است. مردمانی دعوت را میپذیرند و خویشتن را در معرض اذیت و آزار و فتنه و بلای جاهلیت فرمانروای حاکم بر سرزمین دعوت قرار میدهند. برخی از آنان از دین برمیگردند و مرتد میشوند، و برخی از ایشان با خدا در پیمانیکه با او بستهاند راست میمانند و پیمان خود را بسر میبرند، و شربت شهادت را سر میکشند، و خی از آنان نیز انتظار میکشند تا خدا میان ایشان و میان اقوامشان به حق و حقیقت داوری فرماید٠ ([1]1)
یزدان درگاه رحمت خود را برای همچون افرادی باز میکند و فتح و ظفر را بهره ایشان میسازد. آنان را پرده نمایش قضا و قدر خود میگرداند، و در زمین مقام و منزلت بدیشان میرساند، تا وعدهایکه داده است و فرموده استکسانیکه او راکمککنند ایشان راکمک میکند و پیروزشان میگرداند و در زمین عزت و قدرت بدیشان میبخشد، راست و درستگردد و به عهد خدا وفا شود.([2]٢) خدا بدیشان حکومت و شوکت میدهد تا مالکیت او را در زمین مسلم و پابرجا بدارند. یعنی فرمانروائی خدا را در زمین استقرار بخشند. آنان از این پیروزی و استقرار چیزی برای خودشان نمیخواهند، بلکه پیروزی و بهروزی آئین یزدان را میطلبند، و استقرار ربوبیت خدا را در میان بندگان میجویند و میخواهند.
همچونکسانی این آئین را در حدود و ثغور سرزمین معینی متوقف نمیکنند، و به حدود و ثغور نژاد مشخصی مقید نمیسازند، و به قومی یا رنگی یا زبانی و یا ارکان و اصولی از این قبیل ارکان و اصول زمینی ناچیز بیارزش بشریاختصاص نمیدهند. بلکه این عقیده الهی را برای آزادی “انسان” هر نوع انسانی در “زمین” هر نوع زمینی به پیش میبرند، تا در پرتو آن آنان را از بندگی غیرخدا برهانند و ایشان را از بندگی طاغوتها هر نوع طاغوتهائیکه باشند بالاتر و والاتر ببرند.[3]
در لابلای جنبش مومنان برای پیشبرد این آثین -که گفتیم به برپائی یک دولت اسلامی در سرزمینی ازکوه زمین، و در حدود و ثغور سرزمینی یا نژادی و یا قومی، متوقف نمیگردد -ارج و ارزش مردمان روشن میشود، و پله و پایه ایشان تعیین میگردد، و این روشن شدن و تعیینگردیدن بر مبنای معیارها و ارزشهای ایمانی استوار و برقرار خواهد شد، و همگان از روی تلاش و فداکاری در جهاد، و از روی پرهیزگاری و شایستگی و پرستش و اخلاق و رفتار و قدرت وکفایت، بدان مایه و پایه پی خواهند برد... این معیارها و ارزشها همه معیارها و ارزشهائی هستندکه واقعیت درباره آنها داوری میکند، و جنبش آنها را نشان میدهد، و جامعه و اندامان جامعه آنها را میشناسند ... بدین خاطر صاحبان مقامها و منصبها و وظیفهها و مسوولیتها نیازی بدی ندارندکه از پاکی خویشتن بگویند و لاف پاکی خود را بزنند، و نیازی نمیبینندکه ریاست یا مرکزشوری ورهبری و رهنمونی را بر اساس این پاکی خواستار شوند.
جهبسا به ذهن بعضیها هماینک چنین بگذردکه این ویژگی منحصر به جامعه اسلامی نخستین است و به سبب پیدایش تاریخی خود بدین مزیت دسترسی پیدا کرده است و همچون پیشامدی داشته است! امّا چنین کسانی فراموش میکنند که هیچ جامعه اسلامیای پیدا نمیگردد مگر با همچون پیدایشی ... هیچ جامعه اسلامیای امروز یا فردا پیدا نمیگردد مگر اینکه دعوتی از نو برپا شود برای این که از نو مردمان را بدین آئین درآورد، و ایشان را از جاهلیتی که بدان درآمدهاند بیرون بیاورد ... این نقطه شروع است... به دنبال این نقطه شروع اذیت و آزارها و فتنه و بلاها درمیگیرد و روی میدهد - همانگونه که نخستین بار درگرفت و روی داد - از این به بعد مردمانی از دین برمیگردند و مرتد میشوند، و مردمانی بر پیمانی که با خدا بستهاند راست و درست میمانند و جان خود را فداء میکنند و شهید میمیرند. ولی مردمانی شکیبائی و استقامت میورزند و بر اسلام پای میفشارند و اصرار مینمایند، و دوست نمیدارند که به جاهلیت برگردند بدانگونه که دوست نمیدارند که به داخل آتش درانداخته شوند. بدین کار ادامه میدهند تا خدا میان آنان و اقوام ایشان به حق و حقیقت داوریکند، و ایشان را در زمین استقرار و قدرت و عزت بخشد - بدانگونهکه نخستین بار مسلمانان را استقرار عطاء فرمود و آنان را در زمین قدرت و عزت بخشید -در این هنگام استکه یک نظام و سیستم اسلامی در سرزمینی از سرزمین خدا دیدار و پایدار میگردد ... در این وقت جنبش در فاصله زمانی نقطه شروع تا برپائی نظام و سیستم اسلامی، مجاهدان پویا و تلاشگر خود را جدا کرده است، و آنان را برابر معیارها و ارزشهای ایمانی به طبقهها و چینهای ایمانی تقسیم کرده است ... در چنین وقتی مردمان دیگر نیازی به کاندیدا و نامزدکردن خود و سخنگفتن از پاکی خویش ندارند، زیرا جامعه آنان که همگان در آن پا به پای همدیگر و دوشادوش یکدیگر به جهاد و پیکار پرداختهاند، ایشان را میشناسد، و از پاکی آنان سخن میراند، و کاندیدا و نامزدشان میگرداند.
پس از این سخن هم چهبساگفته شود: امّا این کار در مرحله نخستین صورت میپذیرد. وقتی که جامعه استقرار پذیرفت، بعد از آن چه؟.. این پرسش کسی استکه سرشت این آئین را میداند. این آئین پیوسته میجنبد و به تلاش میایستد و هرگز از پویش و جنبش بازنمیایستد ... این آئین میجنبد و میرزمد برای آزاد کردن “انسان” هر انسانی که باشد ... در “زمین” هر زمینیکه باشد ... به تلاش وکوشش میپردازد تا انسانها را از بندگی جز خدا آزاد و رها سازد، و آنان را از بندگی طاغوتها نجات دهد و فراتر و برتر برد، و از قید و قیود حدود و ثغور زمین یا نژاد یا قوم، و یا ارکان و اصول زمینی ناچیز بیارزش بشری برهاند و والاتر گرداند.
در این صورت جنبشی که سرشت بنیادین این آئین است، همیشه در میدان پویش و کوشش، یاران رزمنده فداکار در پهنه کارزار و درگیرودار چرخش بلا و پیکار، و یاران مستعد و با کفایت و دارای موهبتهای خدادادی عقل و درایت را جدا وگلچین میسازد. این جنبش هم هرگز نمیایستد تا این جامعه راکد بماند و بگندد - مگر اینکه از اسلام منحرف شود - این حکم فقهی راجع به تحریم سخن از پاکیگفتن و لاف پاکی زدن و براساس آن درخواست کار و احراز مقام کردن، همیشه جا وکارآ در محیط سازگار با خود است ... آن محیطیکه نخستین بار در آن پدید آمده است و در آن به عمل پرداخته است.
گاهی نیزگفته میشود: جامعه وقتیکه فراخ و بزرگ میگردد، مردمان یکی دیگری را نمیشناسند و برخی از بتی بیخبرند. لذا آنانکه عقل و درایتی و استعداد وکفایتی بدیشان بخشیده شده است لازم است خویشتن را معرفیکنند و از پاکی خود سخن بگویند و براساس این پاکی درخواست کارکنند.
اینگفتار هم پدید آمده است از تاثیر واقعیت جامعههای جاهلیکنونی ... در جامعه اسلامی اهالی هر محلی از آن با یکدیگر آشنایند و پیوستگی دارند و دارای ضمانت اجتماعی با یکدیگرند، همانگونه که در جامعه اسلامی سرشت تربیت و تشکیل و توجیه و تعهد است. بدین جهت اهالی هر محلی مطلع از افراد باکفایت و بادرایت و دارای نعمتهای خداداد در میان خود هستند، و اینکفایت و درایت و نعمتهای خداداد با معیارها و ارزشهای ایمانی سنجیده میگردند. دیگر برایشان مشکل نیست کسانی را در میان خود انتخاب کنندکه امتحان خود را دادهاند و از بوته آزمایش سالم بهدر آمدهاند و همگان پرهیزگاری و شایستگی ایشان را مشاهده نودهاند ... چه این انتخاب برای مجلس شوری باشد و یا برایکارهای محلی و شوون منطقهای. ولی برای فرمانروائیها و فرمانداریهای همگانی، پیشوائیکه ملت او را برگزیدهاند، و پیش از ملت اهل حل و عقد -یا اهل شوری -او را نامزد کردهاند، کسانی را انتخاب و بدیشان ریاست و امارت میدهد و فرمانده و فرماندار میکند ... پیشوا همچون کسانی را از میان افرادی برمیگزیند که جنبش ایشان را ممتاز و سرشناسکرده است و معرف حضور همگان نموده است. جنبش نیز -همانگونهکهگفتیم -در جامعه اسلامی همیشگی است و پیوسته بر دوام است، و جهاد تا روز قیامت ادامه دارد و ناگسیختنی نیست.
کسانیکه امروزه درباره نظام و سیستم اسلامی و سازمانهای آن میاندشند یا مینویسند، سرگشته و حیران میمانند! چرا که میکوشند قواعد نظام اسلامی و احکام فقهی مدون آن را در خلا پیادهکند! میخواهند این قواعد و احکام را در این جامعه جاهلی موجود با ترکیببند اعضاء سازمانی حاضر آن پیاده کنند! این جامعه جاهلیکنونی نیز - با توجه به سرشت نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن -خلا بشمار میآید و ممکن نیست این نظام و سیستم درآن جا و استوارگردد و این احکام در آن پیاده شود ... چرا که ترکیببند اعضاء سازمانی آن به تمام وکمال با ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه اسلامی مخالف است. جامعه اسلامی - همانگونهکهگفتیم - ترکیببند اعضاء سازمانی آن -اساس سلسله مراتب شخصیتها و دستههائی برجا و استوار میگردد که جنبش آنان را برای استقرار این نظام و سیستم در جان واقعیت نظم و ترتیب و سروسامان میدهد برای جهاد با جاهلیت جهت بیرون اوردن مردمان از جاهلیت و داخل کردن ایشان به اسلام. این شخصیتها و دستهها کسانی هستند که فشارها و دشواریها و بلاها و اذیت و ازارها و جنگهای جاهلیت با این جنبش را تحمّل کردهاند، و در برابر ناگواریها و ازمایشها از نقطه شروع پیکار تا نقطه داوری آفریدگار در پایان گشت وگذار کارزار، استقامت و شکیبائی ورزیدهاند. امّا جامعهی جاهلی کنونی، جامعه راکدی است، و بر معیارها و ارزشهائی استوار استکه هیچگونه علاقه و ربطی به اسلام ندارند و معیارها و ارزشهای ایمانی نیستند ... همچون جامعهای - بدین خاطر - و با توجه به نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن خلا بشمار است و این نظام و سیستم اسلامی در آن ماندگار نمیماند و این احکام در ان اجراء نمیشود!
نخستین چیزیکه این نویسندگان پژوهشگر را در راه حل پیادهکردن قواعد نظام و سیستم اسلامی و تشکلات و احکام فقهی آن سرگشته میکند، شیوه گزینش اهل حل و عقد -یا اهل شوری -است بدون این که آنان خویشتن راکاندیدا و نامزدکنند و از پاکی خود سخن بگویند! چگونه این چنین چیزی ممکن است در همچون جامعههائیکه ما در آنها زندگی میکنیم و مردمان یکی دیگری را نمیشناسند و انسانها را همچنین با معیارها و ارزشهای کفایت و درایت و پاکی و امانت نمیسنجند و برآورد نمیکنند! از سوی دیگر چیزیکه ایشان را سرگشته میکند شیوهگزینش پیشوا و رهبر است. آیاگزینش از سوی عموم ملت انجام میپذیرد یا اهل حل و عقد ایشان را کاندیدا و نامزد میکنند؟ وقتیکه پیشوا و رهبر اهل حل و عقد را برخواهدگزید -به علت اینکه اهل حل و عقد از پاکی خود سخن نمیگویند یا خویشتن راکاندیدا و نامزد نمیکنند -پس در این صورت چگونه برمیگردند وپیشوا و رهبر را برمیگزینند؟ آیا اینکار در معیار ایشان تاثیر نمیگذارد و شاهین ترازوی آنان را به هم نمیزند؟ گذشته از این، وقتی که ایشان برمیگردند و پیشوا ورهبر را برمیگزینند، آیا آنان بر پیشوا و رهبر ریاست و ولایت نخواهند داشت، و حال این که او پیشوا و رهبر والامقام است؟ا از این هم بگذریم، مگر اینکار سبب نمیددکه پیشوا و رهبر اشخاصی را برگزیندکه از او طرفداری و جانبداری کنند و هوادار وی باشند، و این کار نخستین عنصر اعتبار پیشوا و رهبر گردد؟..
پرسشهای فراوان دیگری هم در میان استکه در این سرگشتگی پاسخی برای آنها نمییابند! من نقطه سرآغاز این سرگشت را میدانم ... این نه این استکهگمان میرود این جامعهایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی است، و قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن آورده میشود تا بر این جامعه جاهلی تطبیقگردد، جامعه جاهلی با این ترکیببند اعضاء تشکیلاتی و سازمانیایکه هماینک دارد، و با معیارها و ارزشها و اخلاقیکه اکنون بر آنها استوار است!
این نقطه سرآغاز این سرگشتگی است ... پژوهشگر هرگاهکار پژوهش خود را از این نقطه شروعکند، وارسی و بررسی را در خلا آغاز میکند، و به ژرفای این خلا فرومیرود، تا بدانجاکه در بیابان برهوت سرگشتگیگم میشود، و سرگیجه میگرد و سرگردان میشود!
این جامعه جاهلیایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی نیست. بدین جهت استکه نظام و سیستم اسلامی در آن پیاده نمیگردد و احکام فقی ویژه این نظام و سیستم در آن اجراء نمیشود و تحقق پیدا نمیکند ... این نظام و واعد فقهی آن پیاده نمیگردد چون این پیادهکردن ناممکن است، چراکه قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن ممکن نیستکه در خلاجنبشداشته باشد. زیرا سرشت آن چنین استکه در خلا پیدا نگشته است، و در خلا هم جنبش نداشته است!
جامعه اسلامی با ترکیببند اعضاء سازمانی دیگریکه جدای از ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه جاهلی است پدیدار میگردد ... جامعه اسلامی از اشخاص و مجموعهها و دستههانی پدید میآیدکه رودرروی جاهلیت میایستند و میرزمند تا جامعه اسلامی پدیدارگردد. این اشخاص و مجموعهها و دستهها، قدر و منزلتشان، و مقام و مکانتشان در لابلای همین جنبش معین و مشخص میشود و حدود و ثغورپیدا میکند و جدا و ممتاز میگردد.
جامعه اسلامی جامعه نوینی است ... جامعه نوزاد و نوبنیادی است ... جامعهای استکه همیشه در راه آزادی “انسان” هر انسانیکه باشد ... در “زمین” هر زمینیکه باشد ... از بندی غیر خدا، و بالا بردن و دور داشتن انسان از خواری و پستی بندی طاغوتها ... این طاغوتها هرکه باشند ... به پویش و جنبش میپردازد و از حرکت باز نمیایستد.
مسائلی همچون مسالهدربارهخود سخنگفتن و درخواست ریاست و فرمانروائیکردن، و انتخاب پیشوا و رهبر، وگزینش اهل شوری ... و مسائل دیگری از این قبیل ... مسائل فراوانی هستندکه مطرح میگردند و پیرامون آنها جنجال برانگیخته میشود، و پژوهشگران مسائل اسلامی برای حل و پاسخ بدانها در خلا آنها را دنبال میکنند. یعنی آنها را در این جامعه جاهلیای میجویند و میپویندکه ما در آن زندگی میکنیم ٠٠٠ جامعه جاهلیای که ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی آنکاملا از ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی جامعه اسلامی جدا است ... معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای آن از معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای اسلامی جدا است ...
کارهای بانکها و اساس ربوی آنها ... شرکتهای بیمه و اساس ربوی آن ... تنظیم خانواده و نمیدانم چه جامعه اسلامی سرشت تربیت و تشکیل و توجیه و تعهد است. بدین جهت اهالی هر محلی مطلع از افراد باکفایت و بادرایت و دارای نعمتهای خداداد در میان خود هستند، و اینکفایت و درایت و نعمتهای خداداد با معیارها و ارزشهای ایمانی سنجیده میگردند. دیگر برایشان مشکل نیست کسانی را در میان خود انتخاب کنندکه امتحان خود را دادهاند و از بوته آزمایش سالم بهدر آمدهاند و همگان پرهیزگاری و شایستگی ایشان را مشاهده نمودهاند ... چه این انتخاب برای مجلس شوری باشد و یا برایکارهای محلی و شوون منطقهای. ولی برای فرمانروائیها و فرمانداریهای همگانی، پیشوائیکه ملت او را برگزیدهاند، و پیش از ملت اهل حل و عقد - یا اهل شوری - او را نامزد کردهاند، کسانی را انتخاب و بدیشان ریاست و امارت میدهد و فرمانده و فرماندار میکند ... پیشوا همچون کسانی را از میان افرادی برمیگزیند که جنبش ایشان را ممتاز و سرشناسکرده است و معرف حضور همگان نموده است. جنبش نیز -همانگونهکهگفتیم -در جامعه اسلامی همیشگی است و پیوسته بر دوام است، و جهاد تا روز قیامت ادامه دارد و ناگسیختنی نیست.
کسانیکه امروزه درباره نظام و سیستم اسلامی و سازمانهای آن میاندیشند یا مینویسند، سرگشته و حیران میمانند! چرا که میکوشند قواعد نظام اسلامی و احکام فقهی مدوّن آن را در خلا پیادهکند! میخواهند این قواعد و احکام را در این جامعه جاهلی موجود با ترکیببند اعضاء سازمانی حاضر آن پیاده کنند! این جامعه جاهلیکنونی نیز - با توجه به سرشت نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن -خلا بشمار میآید و ممکن نیست این نظام و سیستم درآن جا و استوارگردد و این احکام در آن پیاده شود ... چرا که ترکیببند اعضاء سازمانی آن به تمام وکمال با ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه اسلامی مخالف است. جامعه اسلامی - همانگونهکهگفتیم - ترکیببند اعضاء سازمانی آن -اساس سلسله مراتب شخصیتها و دستههائی برجا و استوار میگردد که جنبش آنان را برای استقرار این نظام و سیستم در جان واقعیت نظم و ترتیب و سروسامان میدهد برای جهاد با جاهلیت جهت بیرون آوردن مردمان از جاهلیت و داخل کردن ایشان به اسلام. این شخصیتها و دستههاکسانی هستند که فشارها و دشواریها و بلاها و اذیّت و آزارها و جنگهای جاهلیت با این جنبش را تحمّل کردهاند، و در برابر ناگواریها و آزمایشها از نقطه شروع پیکار تا نقطه داوری آفریدگار در پایان گشت وگذار کارزار، استقامت و شکیبائی ورزیدهاند. امّا جامعه جاهلی کنونی، جامعه راکدی است، و بر معیارها و ارزشهائی استوار استکه هیچگونه علاقه و ربطی به اسلام ندارند و معیارها و ارزشهای ایمانی نیستند ... همچون جامعهای - بدین خاطر - و با توجه به نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن خلا بشمار است و این نظام و سیستم اسلامی در آن ماندگار نمیماند و این احکام در ان اجراء نمیشود!
نخستین چیزیکه این نویسندگان پژوهشگر را در راه حل پیادهکردن قواعد نظام و سیستم اسلامی و تشکیلات و احکام فقهی آن سرگشته میکند، شیوه گزینش اهل حل و عقد - یا اهل شوری - است بدون این که آنان خویشتن راکاندیدا و نامزدکنند و از پاکی خود سخن بگویند! چگونه این چنین چیزی ممکن است در همچون جامعههائیکه ما در آنها زندگی میکنیم و مردمان یکی دیگری را نمیشناسند و انسانها را همچنین با معیارها و ارزشهای کفایت و درایت و پاکی و امانت نمیسنجند و برآورد نمیکنند! از سوی دیگر چیزیکه ایشان را سرگشته میکند شیوه گزینش پیشوا و رهبر است. آیاگزینش از سوی عموم ملت انجام میپذیرد یا اهل حل و عقد ایشان را کاندیدا و نامزد میکنند؟ وقتیکه پیشوا و رهبر اهل حل و عقد را برخواهدگزید - به علت اینکه اهل حل و عقد از پاکی خود سخن نمیگویند یا خویشش راکاندیدا و نامزد نمیکنند - پس در این صورت چگونه برمیگردند و پیشوا و رهبر را برمیگزینند؟ آیا اینکار در معیار ایشان تأثیر نمیگذارد و شاهین ترازوی آنان را به هم نمیزند؟ گذشته از این، وقتی که ایشان برمیگردند و پیشوا ورهبر را برمیگزینند، آیا آنان بر پیشوا و رهبر ریاست و ولایت نخواهند داشت، و حال این که او پیشوا و رهبر والامقام است؟ا از این هم بگذریم، مگر اینکار سبب نمیگرددکه پیشوا و رهبر اشخاصی را برگزیندکه از او طرفداری و جانبداریکنند و هوادار وی باشند، و اینکار نخستین عنصراعتبار پیشوا ورهبر گردد؟..
پرسشهای فراوان دیگری هم در میان استکه در این سرگشتگی پاسخی برای آنها نمییابند! من نقطه سرآغاز این سرگشت را میدانم ... این نه این استکهگمان میرود این جامعهایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی است، و قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن آورده میشود تا بر این جامعه جاهلی تطبیقگردد، جامعه جاهلی با این ترکیببند اعضاء تشکیلاتی و سازمانیایکه هماینک دارد، و با معیارها و ارزشها و اخلاقیکه اکنون بر آنها استوار است!
این نقطه سرآغاز این سرگشتگی است ... پژوهشگر هرگاهکار پژوهش خود را از این نقطه شروعکند، وارسی و بررسی را در خلا آغاز میکند، و به ژرفای این خلا فرومیرود، تا بدانجاکه در بیابان برهوت سرگشتگیگم میشود، و سرگیجه میگیرد و سرگردان میشود!
این جامعه جاهلیایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی نیست. بدین جهت استکه نظام و سیستم اسلامی در آن پیاده نمیگردد و احکام فقهی ویژه این نظام و سیستم در آن اجراء نمیشود و تحقق پیدا نمیکند ... این نظام و قواعد فقهی آن پیاده نمیگردد چون این پیادهکردن ناممکن است، چراکه قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن ممکن نیستکه در خلاجنبشداشته باشد. زیرا سرشت آن چنین استکه در خلا پیدا نگشته است، و در خلا هم جنبش نداشته است!
جامعه اسلامی با ترکیببند اعضاء سازمانی دیگریکه جدای از ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه جاهلی است پدیدار میگردد ... جامعه اسلامی از اشخاص و مجموعهها و دستههائی پدید میآیدکه رودرروی جاهلیت میایستند و میرزمند تا جامعه اسلامی پدیدارگردد. این اشخاص و مجموعهها و دستهها، قدر و منزلتشان، و مقام و مکانتشان در لابلای همین جنبش معین و مشخص میشود و حدود و ثغورپیدا میکند و جدا و ممتاز میگردد.
جامعه اسلامی جامعه نوینی است ... جامعه نوزاد و نوبنیادی است ... جامعهای استکه همیشه در راه آزادی “انسان” هر انسانیکه باشد ... در “زمین” هر زمینیکه باشد ... از بندگی غیرخدا، و بالا بردن و دور داشتن انسان از خواری و پستی بندی طاغوتها ... این طاغوتها هرکه باشند ... به پویش و جنبش میپردازد و از حرکت بازنمیایستد.
مسائلی همچون مسالهدربارهخود سخنگفتن و درخواست ریاست و فرمانروائیکردن، و انتخاب پیشوا و رهبر، وگزینش اهل شوری ... و مسائل دیگری از این قبیل ... مسائل فراوانی هستندکه مطرح میگردند و پیرامون آنها جنجال برانگیخته میشود، و پژوهشگران مسائل اسلامی برای حل و پاسخ بدانها در خلا آنها را دنبال میکنند. یعنی آنها را در این جامعه جاهلیای میجویند و میپویندکه ما در آن زندگی میکنیم ٠٠٠ جامعه جاهلیای که ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی آنکاملا از ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی جامعه اسلامی جدا است ... معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای آن از معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای اسلامی جدا است ...
کارهای بانکها و اساس ربوی آنها ... شرکتهای بیمه و اساس ربوی آن ... تنظیم خانواده و نمیدانم چه چیزها؟! و سائر “مشکلات” و معضلاتیکه “پژوهشگران» خود را بدانها سرگرم میکنند یا از روی فتواهائیکه به دستشان میرسد بدانها پاسخ میدهند ...
آنان باکمال تاسف از نقطه شروع سر گشتگی سر در بیابان برهوت بی نشان و بیپایان مینهند! کار را از اینجا میآغازند: انگار قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن آورده خواهد شد تا در این جامعههای جاهلی کنونی با ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی که دارند پیادهگردد، خوب هرگاه احکام اسلام در آنها پیادهگردید، چنین جامعههائی به جامعههای اسلامی انتقال پیدا میکنند و جامعههای اسلامی میشوند؟!
اینها جهانبینیها و اندیشههای خندهآوری بیش نیستند، اگر هم غمآور و اندوهانگیز نباشند! فقه اسلامی و تمام احکام آن، جامعه اسلامی را بهوجود نمیآورد. بلکه جامعه اسلامی با جنبش وکارزار خود - پیش از هر چیز - با جاهلیت، سپس با جنبش و پیکار خود با نیازمندیهای حقیقی زندگی، فقه اسلامی را با استمداد از اصول و ارکانکلی شریعت بهوجود میآورد ٠٠٠ عکس این مساله به هچوجه ممکن نیست!
فقه اسلامی در خلا بهوجود نمیآید، و همین در خلا ماندگار نمیماند ... فقه اسلامی در مغزها و برگها پدیدار و برقرار نمیگردد. بلکه فقه اسلامی در واقعیت زندگی پدیدار و برقرار میگردد. امّا نه هر نوع زندگی. بلکه در زندگی جامعه اسلامی - بلی تنها در جامعه اسلامی - پیدا و هویدا میشود و ماندگار و پایدار میماند ... بدین خاطر لازم است نخست جامعه اسلامی با ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی خود ایجاد و برقرارگردد، و بدین وسیله محیطی بهوحود آیدکه در !ن فقه اسلامی پدیدار و پیاده شود ... بدین هنگام استکهکارها واقعاً فرق میکند ...
آن وقت استکه چهبسا این جامعه ویژه - پس از پیدایش آن در رویاروئی و مبارزه با جاهلیت و جنبش وکارزار آن با مشکلات و معضلات زندگی - به بانکها و شرکتهای بیمه و تنظیم خانواده نیاز پیداکند ... و به سائر چیزهای دیگری احتیاج داشته باشد، و چهبسا نیازی و احتیاجی بدین امور و شوون پیدا نکند! چراکه ما پیشایش نمیتوانیم اصل نیازها و احتیاجات را برآوردکنیم، و حجم و شکل آنها را مقرّر و مشخّص سازیم، تا پیشاییش هم برای آنها قانونگذاری نمائیم و طرح و پروژه پیشنهاد کنیم؟! از سوی دیگر لازم است بدانیمکه احکام این آئینیکه در دسترس ما است با نیازمندیها و احتیاجات جامعههای اسلامی نمیخواند و پاسخگوی آنها نیست ٠٠٠ زیرا این آئین پیش از هر چیز وجود این جامعههای جاهلی را به رسمیت نمیشناسد و بدانها ارزش و اعتباری نمیدهد، و از ماندگاری آنها خشنود نیست. به همین جهت هم نیازمندیها و احتیاجات ناشی از جاهلیتها را درست نمیداند و برای زدودن آنها سخن نمیگوید و پاسخگوی آنها نیست! رنج واقعی این چنین پژوهشگرانی در این استکه آنان تصور میکنند که این واقعیت جاهلی موجود، اصل است، اصلیکه بر دین خدا واجب استکه خویشتن را با آن تطبیق دهد! ولیکن کار کاملا جدای از این است ... دین خدا اصل است، اصلیکه بر بشریت واجب است که خود را با آن تطبیق دهد، و از واقعیت جاهلی خود دست بردارد و برگردد و خویشش را دگرگون سازد تا این تطبیق حاصلگردد ... امّا این برگشتن و این دگرگون شدن با توجه به روال عادی جز از یک راه صورت نمیپذیرد ... این راه، جنبش و پیکار با جاهلیت برای محقق ساختن الوهیت یزدان درکره زمین، و ربوبیت یگانه یزدان برای بندگان، و آزادی مردمان از بندگی طاغوتها به وسیله استقرار بخشیدن شریعت خدای یگانه در زندگانی انسانها است ... این جنبش قطعاً با فتنهها و بلاها و اذیت و آزارها روبرو میگردد. در این مسیرکسانی از دین برگردانده میشوند و از دین برمیگردند وکسانی هم با خدا راست میمانند و به عهدیکه با او بستهاند وفا میکنند و میمیرند و شهید میشوند، و افرادی نیز بر جای میمانند و استقامت و شکیبائی میورزند و در جنبش و حرکت ماندگار میگردند تا آنگاه که خدا میان ایشان و میان اقوامشان به حق و حقیقت فرمان میراند و داوری میفرماید، و خدا در زمین بدیشان قدرت و شوکت میدهد و حکومت و عظمت میبخشد. فقط در این وقت است که نظام و سیستم اسلامی استوار و برقرار میگردد، آن وقتکه رزمندگان جنبش برای پیادهکردن و تحقق بخشیدن نظام و سیستم اسلامی با قالب آن قالبگرفتهاند، و با معیارها و ارزشهای آن جدا و ممتاز گردیدهاند ... بدین هنگام زندگانی ایشان خواستها و نیازهائی پیدا میکندکه از لحاظ سرشت و از نظر راه پاسخگوئی بدانها، با خواستها و نیازهای جامعههای جاهلیت و با راههای پاسخگوئی ایشان بدانها کاملا فرق پیدا میکند ... در پرتو واقعیت جامعه اسلامی در آن زمان، احکام استنباط میگردد، و فقه اسلامی زنده پویا پدید میآید - نه در خلا - و بلکه در جرگه وگستره واقعیتی که خواستها و نیازها و مشکلات آن مقرر و معین میشود.
چه کسی استکه امروزه به ما بگوید و بفهماند برای مثال اگر مردمانی در جامعهای اسلامی بسر برند و زکات در آنگرفته شود و در موارد مربوطه خود صرف گردد، و در آن جامعه مرحمت و مهربانی به یکدیگر انجام شود، و ضمانت اجتماعی در میان اهالی هر محلهای باشد، و ضمانت اجتماعی در میان همه افراد ملت هم مراعاتگردد، و زندگانی مردمان در آن بر اسراف نکردن و خوشگذرانی ننمودن و تکبر نفروختن و مسابقه در افزایش اموال و اولاد و اسباب و وسائل انجام ندادن ... و بر چیزهای دیگریکه ارکان و اصول زندگی اسلامی را تشکیل میدهند، استوار و برقرار گردد ... آیا همچون جامعهای به شرکتهای بیمه اصلا نیاز پیدا میکند؟) در حالی که این همه بیمهها و ضمانتهای اجتماعی، با این همه شرائط و ظروف و ارزشها و معیارها و اندیشهها و جهانبینیهای والا در این جامعه موجود است؟! اگر هم همچون جامعهای به نوعی بیمه نیاز پیدایند، چهکسی میتواند به ما بگوید و بفهماند که این بیمه از نوع همان بیمههائی استکه در جامعه مشهور و موجودند، و از نیازمندیهای این جامعه جاهلی و شرائط وظروف و معیارها و ارزشها و اندیشهها و جهانبینیهای آن جوشیدهاند و نشات یافتهاند؟ا
همچنین چهکسی میتواند به ما بگوید و بفهماندکه جامعه اسلامی پویا و تلاشگر برای مثال به تنظم خانواده نیاز پیدا میکند؟.. و سائر چیزهای دیگر ... هنگامیکه نمیتوانیم اصل نیازهای جامعه اسلامی، و حجم نیازهای آن یا شکل نیازهای آن را تعیینکنیم، به سبب اینکه ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی جامعه اسلامی با ترکیب اعضاء سازمانی و تشکلاتی جامعه جاهلی فرق بسیار دارد، و تفاوت میان جهانبینیها و اندیشهها و احساسات و معیارها و ارزشهای جامعه اسلامی با جهانبینیها و اندیشهها و احساسات و معیارها و ارزشهای جامعه جاهلی، از زمین تا آسمان است، پس این چه بیماری استکه تلاش میشود احکام مدون را برگرداند و دگرگونکرد و تغییر داد تا با نیازهائی مطابقت داشته باشد و سازگار گرددکه هنوز در دل غیب نهان است بسان جامعه اسلامیایکه وجود مسلم آن هنوز پنهان در دل غیب است؟!
همچنانکهگفتیم نقطه شروع سرگشتگی وگام نهادن در بیابان برهوت سرگردانی، این است که همچون جامعههای موجود را جامعههای اسلامی بینگارند، و احکام فقهی اسلامی را از برگهایکتابها بیاورند تا بر همچون جامعههائی مطابقت دهند و در آنها بیادهکنند، در حالی که ترکیب اعضاء سازمانی و تشکلاتی این جامعهها این استکه میبینیم، و جهانبینیها و اندیشهها و احساسات و معیارها و ارزشها نیز همین استکه در دسترس و در جلو دیدگان است.
همچنین اصل همچون محنتی و رنجی در این استکه احساس میکنند واقعیت این جامعههای جاهلی و ترکیب موجود آنها اصلی است و بر آئین خدا لازم استکه خود را با آنها تطبیق دهد، و احکام خود را برگرداند و دگرگونکند و تغییر دهد تا به نیازهای این جامعهها و مشکلات آنها دسترسی یابد و آنها را درک کند. نیازها و مشکلات آنها که دراصل برجوشیده و بردمیده از مخالفت آنها با اسلام، و بیرون رفتن زندگی آنها بهطورکلی از چهارچوب اسلام است!
گمان میبریم وقت آن فرارسیده استکه اسلام در درون دلها و جانهای داعیان اسلام، بزرگ و سترگ جلوهگر آید، و اسلام را بالاتر و والاتر از آن بدانندکه فقط خادم اوضاع جاهلی و جامعههای جاهلی و نیازهای جاهلی باشد ... و وقت آن استکه به مردمان بگویند - بهویژه به کسانی که از ایشان طلب فتوا میکنند - نخست شما به سوی اسلام بیائید و بدان درآئید، و پیشاپیش در برابر احکام اسلام کرنش ببرید و از آنها اطاعت بکنید ... یا به عبارت دیگر، نخست شما بیائید و به آئین خدا درآئید، و بندگی خویش را در برابر یزدان یگانه اعلان بدارید، وگواهی بدهید: لا اله الا الله، بدان مفهوم و مدلولیکه ایمان و اسلام جز بدان برپا و برجا نمیگردد. این مفهوم و مدلول هم این است که خدا را منحصرکردن به الوهیت در زمین، همچون منحصرکردن او به الوهیت در آسمان است. و ربوبیت خدا را - یعنی حاکمیت و سلطه و قدرت او را -هم در سراسر زندگی مردمان پابرجا و استوار داشتن، و همچنین کنار گذاشتن ربوبیت بندگان برای بندگان است، و آن هم باکنارگذاشتن حاکمیت بندگان بر بندگان، و حذف قانونگذاری بندگان برای بندگان ممکن و مقدور است.
هنگامیکه مردمان - یاگروهی از آنان - بدین سخن پاسخ مثبت دهند، تازه جامعه اسلامی نخستینگامهای خود را در صحنه وجود برمیدارد. در این هنگام است که این جامعه، محیط واقعی زندهای خواهد شدکه فقه اسلامی زنده، در آن پدیدار و نمودار میگردد و رشد و نمو مینماید، و آمادگی رویاروئی با نیازهای جامعه اسلامی فرمانبردار عملی شریعت خدا را پیدا میکند و میتواند پاسخگوی مشکلات آن جامعه باشد.
و امّا پیش از برپائی و برجائی این جامعه،کارکردن در مزرعه فقه و احکام سازماندهی، تنهاگول زدن خویشش است، با طلب نمو دانهها در هوا ! فقه اسلامی هرگز در خلا نمیروید، همانگونه که دانهها در هوا نمیرویند!
کارکردن در مزرعه “فکری” فقه اسلامی کار ساده و آسودهای است! زیرا در اینکار خطری نیست! امّا کار مثبتی برای اسلام نیست، و از برنامه این آئین و از سرشت این آئین بشمار نمیآید! برای کسانی که راحتطللبند و به دنبال آسایش و آرامش و دوری از بلا و سلامت هستند بهتر و خوبتر استکه به ادبیات و هنر یا بازرگانی بپردازند! اما پرداختن به فقه در حال حاضر بدین شیوه و بدین صفت به عنوان کاری برای اسلام در این دورهایکه جامعه اسلامی در میان نیست گمان میبرم - خدا هم بهتر میداند -ضائعکردن عمر، و حتی از دست دادن اجر است!
دین خدا نمیپذیردکه فقط مرکب رامی، و تنها خادم مطیعی باشد، برای پاسخ دادن به فرمان این جامعه جاهلیایکه از دینگریزان است و دین را نمیپسندد و با آن دشمنی میورزد و از آن رمان است ... جامعهای استکه دین را مسخره میکند، بدین شیوهکهگاهگاهی درباره مشکلات و نیازهای خود از دین فتوا میطلبد و رهنمود میخواهد، در حالیکه از شریعت دین فرمان نمیبرد و در برابر سلطه و قدرت آنکرنش نمیکند. فقه این آئین و احکام آن در خلا پدیدار و نمودار نمیگردد، و در خلا کار نمیکند و تخم عمل ضائع نمیگرداند ... جامعه اسلامی مطیع سلطه و قدرت خدا استکه نخست این فقه را ساخته است، نه اینکه فقه نخست این جامعه را ساخته باشد ... آیت و معجزه خدا هرگز برعکس نمیشود.
گامها و مرحلههای پیدایش و بالش اسلامی همیشه همسان و یکسان است. انتقال از جاهلیت به اسلام نیز هیچوقت سهل و ساده نخواهد بود. پیدایش و بالش اسلام هرگز از ساختار احکام فقهی در خلا وجود پیدا نمیکند، تا آماده و مجهز برای روزی و روزگاری باشدکه جامعه اسلامی و نظام و سیستم اسلامی در آن پابرجا و جا میشود. و هرگزا هرگز وجود این احکام مثل ثبت و ضبط بر”دستگاه” ضبط، و پدید آمده در خلا روزی و روزگاری نقطه شروع انتقال از جاهلیت به اسلام نمیشود. این جامعههای جاهلی برای انتقال خود از جاهلیت به اسلامکمبودشان احکام فقهی “ضبط و ثبت شده و آماده و آراسته گردیده” نیست! مشکل آنها هم در این انتقال ناشی از قصور احکام فقهی اسلامی کنونی از پاسخگوئی به نیازهای جامعههای مترقی و پیشرفته نمیباشد ... و سائر چیزهائی که برخی از آنان را بدان گول میزنند، و برخی دیگر بدانها گول میخورند!
هرگزا هرگز!.. چیزیکه حائل و مانع تبدیل این جامعههای جاهلی به نظام و سیستم اسلامی میشود، وجود طاغوتهائی استکه نمیپذیرند حاکمیت از آن خدا باشد، و نمیپذیرندکه ربوبیت در زندگانی مردمان، و الوهیت درکره زمین، متعلق به یزدان یگانه جهانگردد، و بدین وسیله این طاغوتها از دائرهی اسلام به تمام وکمال خارج میشوند. از دین به شکل ضروری ییدا استکه همچون حکمی شامل آنان میگردد ... گذشته از این، دستههای فراوانی از عامّه مردمان این طاغوتها را جای خدا یا با خدا میپرستند - یعنی در برابرشانکرنش میبرند و از فرمانش اطاعت و پیروی کنند - بدین جهت طاغوتها را اربابان متفرقهای میسازندکه معبود و فرمانروا بسپار میآیند. با این عبادت هم این دستهها وگروههای فراوان عامّه مردم از توحید و یکتاپرستی بیرون میروند و به شرک داخل میگردند ... این هم ویژهترین مفهومها و مدلولهای شرک از نظر اسلام است.
جاهلیت با دست اینان و با دست آنان، نظام و سیستمی در زمین میگردد، و بدان اندازه که بر پایگاهها و بنیادهای نیروی مادی تکیه میکند، بر پایگاهها و بنیادهای گمراهی جهانبینی تکیه میورزد.
بافت و ساختار احکام فقه در این صورت با این جاهلیت با وسائل و ابزارهای همطراز و همگون رویاروی نمیشود و به مبارزه نمینشیند. بلکه چیزی که با جاهلیت رویاروی میشود و به مبارزه مینشیند دعوت به پذیرش اسلام در رویاروئی با جاهلیت است. آن وقت یزدان جهان میانکسانیکه تسلیم خدا میگردند و میان اقوامشان به حق و حقیقت داوری میفرماید و مومنان را پیروز و اقوام کافر ایشان را مغلوب مینماید ... فقط بدین هنگام استکه نقش احکام فقه به میان میآید، احکامیکه به طور سرشتی در همین محیط واقعی زنده پدیدار و نمودار میگردد، و با نیازمندیهای زندگی واقعی نوین در این جامعه نوزاد و نوبنیاد رویاروی میشود و مقابله میکند، و موافق با حجم این نیازمندیها و شکل آنها و شرائط و ظروف آنها در آن زمان، پا به میدان نبردشان مینهد و به پیکار وکارزارشان مینشیند. اینها هم امور وشوونی هستندکه در دل غیب نهان هستند - همانگونه که قبلاگفتیم - و پیشاپیش درباره آنها نمیتوان پیشگوئی کرد، و از امروز نمیتوان بدانها پرداخت با همان جدیت مناسبیکه سازگار با سرشت این آئین است.
این سخن هم بدین معنی نیستکه به هیچوجه هم اینک احکام نصوص شرعی راجع بدانها در قرآن و سنت عملا موجود نبوده و از دیدگاه شریعت مقبول نیست. ولیکن چیزیکه مراد است تنها این است که جامعهای که این احکام برای آن مقررگردیده است، و جامعهای که این احکام جز در آن تحقق نمیپذیرد و پیاده نمیگردد - بلکه آن جامعهایکه این احکام جز با بودن آن برپا و بر جا نمیماند - هم اکنون عملا وجود ندارد. بدین جهت وجودعملی احکام مربوط و منوط به برپائی و برجائی چنان جامعهای میگردد ... و التزام و تعهد بدان احکام برعهده هرکسی استکه در آن جامعه جاهلی اسلام را میپذیرد و خویشتن را مسلمان میداند و در برابر جاهلیت برای برپائی و برجائی نظام و سیستم اسلامی میجنبد و به پیکار میایستد، و به جان میپذیرد همه چیزهائی را کهگریبانگرکسی میگرددکه در راه خدمت بدین آئین تلاش وکوشش و کارزار و پیکار میکند در مقابله و مبارزه با جاهلیت و طاغوتهای جاهلیتیکه خود را خداگونه خواندهاند و کردهاند، وگروهها و دستههای عامّه مردمان هم در برابر این طاغوتها کرنش بردهاند و از ایشان اطاعتکردهاند، و نیز از شرک در ربوبیت خشنودگردیدهاند و آن را بسندیدهاند.
درک و فهم سرشت پیدایش اسلامی بدین نحویکه تغییرناپذیر است هر زمان که جاهلیت برپا و جا گردد، و در برابر آن تلاش وکوشش اسلامی قد علم کند و به پیکار برخیزد ... این، نقطه شروع کار حقیقی سازندهای برای اعاده این آئین به صحنه وجود عملی در مدت دو قرن اخیری بوده استکه شریعتها و قانونهای بشری جای شریعت و قانونهای خدا راگرفته است، و زمین از وجود حقیقی اسلام خالی گردیده است، گرچه بلندگوها و مسجدها، و دعاها و شعائر و مراسم مذهبی، برجای بوده است، و به تخدیر احساسات و افکار کسانی پرداخته استکه دوستی عاطفی پیچیده و پنهانی نسبت بدین دین داشتهاند و بر آن ماندهاند، و به ذهن و گمان چنین کسانی انداختهاند که این آئیندر امن و امان است و اصلا از این بابت جای نگرانی نیست. در حالی که این آئین از صحنه وجود کاملا محو و نابود گردیده است!
جامعه اسلامی پدیدار و نمودارگردیده است، پیش از اینکه شعائر و مراسم مذهبی پیدا و هویدا شود، و پیش از اینکه مسجدها برپا و ساخته شوند ... جامعه اسلامی پدیدار و نمودارگردیده است از آن روزیکه به مردمانگفته شده است: خدا را بپرستید و جز او خدائی برای شما نیست، و مسلمانان او را به یگانگی پرستیدهاند و بر راستای آن رفتهاند ... و پرستش ایشان در شعائر و مراسم مذهبی آنان، مجسم و نمودار نگردیده است. چراکه شعائر و مراسم دینی هنوز واجب نشده است. و پرستش ایشان تنها درکرنش بردن و بندگی کردن آنان برای یزدان جهان مجسم و نمودار گردیده است - از لحاظ مبدا و اصول هم مقررات و قوانین هنوز نازل نگردیده است! - و زمانی که همچون کسانی کرنش بردن و پرستش کردن یزدان یگانه جهان را آغازیدهاند، و در زمین به سلطه و قدرت و شوکت و عظمت مادی رسیدهاند، مقررات و قوانین نازلگردیده است؛ و زمانیکه با نیازهای حقیقی زندگانی خود روبرو شدهاند، آنان دوشادوش چیزهائیکه نصوص آنها درکتاب و سنت نازلگردیده است، بقیّه احکام فقه را استنباط کردهاند.
راه این است و جز این راه، راه دیگری در میان نیست. کاش راه سادهتری و آسانتری برای دخول جملگی مردمان به اسلام در همان مرحله نخستین دعوت به زبان، و بیان احکام اسلام، درمیان میبود! ولیکن این تنها “آرزوهائی” است! چه هم مردمان هرگز از جاهلیت و پرستش طاغوتها دست نمیکشند و به اسلام و پرستش یزدان یگانه جهان نمیگرایند و داخل نمیگردند، مگر از آن راه دراز وکندیکه دعوت اسلام هرباره بر آن رفته است و آن را پیموده است ... راهیکه یک فرد نخست آن را میآغازد و میسپرد. سپس طلایهداران و پیشاهنگانی از آن فرد پیروی میکنند. بعداً این طلایهداران و پیشاهنگان در پیکار و کارزار با جاهلیت میجنبند و حرکت میکنند تا بچشند رنجها و دردهائیکه میچشند و ببینند شکجهها و آزارهائیکه میبینند تا وقتیکه یزدان جهان میان ایشان و اقوامشان نه حق داوری میکند و فرمان میراند و آنان را در زمین استقرار میبخشد و مکانت و منزلت و شوکت و قدرت میدهد ... آنگاه استکه مردمان دسته دسته وگروهگروه به آئین خدا میگرایند و بدان درمیآیند ... آئین خدا هم برنامه و شریعت و نظام و سیستم خدا است، نظام و سیستمی که آئین دیگری جز آئین خدا را از مردمان نمیپذیرد و جز بدان از ایشان خشنود نمیگردد:
(ومن یبتغ غیرالاسلام دیناً فلن یقبل منه).
کسی که غیر از (آئین و شریعت) اسلام، آئینی برگزیند، از او پذیرفته نمیشود.
امید است اینگفتار برای ما پرده از حقیقت حکم درباره موقعیت یوسف (ع) بردارد و آن را کنار بزند.
یوسف (ع) در جامعهای نمیزیست که در آن قاعده خود را نستودن و از پاکی خود نگفتن در پیش مردمان و طلب ریاست و مقامکردن براساس آن، منطبقگردد و صحیح و درست در این مقطع زمانی باشد. همچنین یوسف (ع) میدید که شرائط و ظروف روزگار بدو اجازه میدهد که حاکم فرمانروائی بشود، نه خادم و چاکری در این اوضاع و احوال جاهلی باشد. کار هم بدانگونه مهیا شد و صورت گرفت که او انتظار داشت. در سایه سلطه و قدرت و شوکتیکه به دست آورد توانست به دعوت دیگران به سوی دین یزدان و پخش آئین او در مصر در مدت فرمانروائی خویش بپردازد، و عزیز مصر مرد و شاه مصر نیز سر در نقاب خاک کشید، و نه از این و نه از آن نام و نشانی ماند.
*
پس از این اطاله و ادامه کلام، به اصل داستان و به اصل روند قرآنی برمیگردیم. روند قرآنی ثبت و ضبط نمیفرمایدکه شاه موافقت کرد. انگارکه میفرماید: درخواست، موافقت را دربر داشت! این هم برای بزرگداشت هرچه بیشتر یوسف، و بیان منزلت و مکانت او در پیش شاه بود.کافی بود یوسف چیزی را بگوید تا پذیرفتهگردد، و بلکهگفتارش خود پاسخ باشد ... بدین جهت روند قرآنی جواب شاه را حذف میکند، و خواننده را به حال خود رها میسازد تا خویشتن را در جای کسی قرار دهدکه آن را درخواست کرده است. پیرو روند قرآنی موید چیزی استکه میگوئیم:
(وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ
وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ) .
(شاه پیشنهاد یوسف را پذیرفت و او وزیر اقتصاد و دارائی شد) و بدین منوال یوسف را در سرزمین (مصر بالا بردیم و جاه و جلال و) نعمت و قدرت دادیم. در آنجا هر کجا که میخواست منزل میگزید (و هرگونه که میخواست دخل و تصرف میکرد. آری!) ما نعمت خود را به هر کس که بخواهیم (و شایسته بدانیم) میبخشیم و پاداش نیکوکاران را ضائع نمیگردانیم. و پاداش آخرت، برای کسانی که (در دنیا) ایمان میآورند و پرهیزکاری میکنند، بهتر (و والاتر از پاداش دنیوی ایشان) است. (یوسف56/ ٥٧).
بدین منوال ما پاکی یوسف را آشکارکردیم، و شاه را از او شگفتزده نمودیم، وکاریکردیم که آنچه یوسف درخواست نمود شاه قبولکرد ... بدین منوال ما در زمین به یوسف منزلت و مرتبت دادیم وگامهایش را استوار داشتیم و استقرارش بخشیدیم، و شان و مقام چشمگیری بهره اوکردیم. زمین مورد بحث سرزمین مصر است. یا سراسرکره زمین است به اعتبار اینکه مصر در آن روزگار بزرگترین ممالککره زمین بوده است.
( یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ) ٠
در آنجا هر کجا که میخواست منزل میگزید (و هرگونه که میخواست دخل و تصرف میکرد).
در آنجا هرکجاکه میخواست منزل میگزید، و هرکجا که میخواست میرفت، و هر مکانت و مرتبتیکه میخواست بدان میرسید. این در مقابل چاهی بود که بدان افتاده بود و در برابر ترسها و هراسهائی بودکه در داخل چاه بود. و در مقابل زندان و غل و زنجیرهای آن بود!
(نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ).
ما رحمت ونعمت خود را به هرکس که بخواهیم (و شایستهاش بدانیم) میبخشیم.
غم و اندوه و سختی و دشواری هرکسی راکه بخواهیم به شادی و شادمانی و آسانی و آرامش تبدیل میکنیم، و تنگی را به گشادی، و خوف و هراس را به امن و امان، و غل و زنجیر را به آزادی و رهائی، و خواری و پستی وکوچکی در پیش مردمان را به عزت و مقام و بزرگ و والائی تغییر میدهیم و تعویض میکنیم.
(وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ) .
و پاداش نیکوکاران را ضائع نمیکردانیم و هدر نمیدهیم.
پاداش کسانیکه خوب به خدا ایمان میآورند، و نیک بدو توکل میکنند و پشت میبندند، و زیبا بدو رو میکنند و میگرایند، و پسندیده با مردمان رفتار میکنند و دخل و تصرف و برخورد مینمایند ... این پاداش در دنیا است ...
( وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ) .
و پاداش آخرت، برای کسانی که (در دنیا) ایمان میآورند و پرهیزکاری میکنند، بهتر (و والاتر از پاداش دنیوی ایشان) است.
پاداش آخرت آنان از پاداش دنیوی ایشان بهتر است، بدون این که از پاداش دنیوی ایشانکاسته شود، وقتی که آن انسانها ایمان بیاورند و پرهیزگاریکنند، و درنتیجه ایمانشان به خدا اطمینانشان بدو بیشترگردد و بهتر در آستانه او بغنوند، و با تقوا و پرهیزگاریشان در پنهان و آشکار آفریدگار خود را درنظر دارند و بپایند و بیم و هراس نمایند.
بدین منوال و به این روال خدا بجای غم و محنت چنان مقام و منزلتی در زمین به یوسف داد، و این مژده را در آخرت بدو داد، این هم پاداش سنگ و همسوی با ایمان و شکیبائی و نیکرفتاری و نیکوکاری او بود.
*
ارابه زمان چرخید. روند قرآنی دورههای خود را درهم پیچید با تمام سالهای خوشی و رفاهیکه در طول آن بود. بیان هم نکردکه سالهای خوشی و رفاه چگونه سرسبز و خرم بودند، و مردمان چگونهکشت و زرع کردند، و یوسف چگونه دستگاه دولت را ادارهکرد و چرخاند، و چگونه نظم و نظام بخشید، و مملکت داریش چگونه بود، و چگونه ذخیره و اندوخته کرد. انگار همه اینها درگفتارش مقرر و معین است:
(إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ )
من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
همچنین روند قرآنی پیشدرآمد سالهای خشکسالی و قحطی را ذکر نکرده است، و چگونه مردمان با آن خشکسالیها و قحطیها رویاروی گردیدهاند، و ارزاق و نعمتها چگونه ضایع گردیده است و هدر رفته است ... چراکه همه اینها در خواب شاه و تعبیر ان مورد ملاحظه ، مشاهده است:
(ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ سَبْعٌ شِدَادٌ یَأْکُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلا قَلِیلا مِمَّا تُحْصِنُونَ)
پس از ان (سالهای خوش) هفت سال سخت درمیرسد و (قحطی میشود و این سالهای سخت) آنچه را که به خاطرشان اندوختهاید از میان برمیدارند، مگر مقدار کمی را (که برای بذر) محفوظ مینمائید.
همچنین روند قرآنی بعد از آن در سراسر سوره نه شاه را و نه کسی از رجال و بزرگان را نشان نداده است و برجسته ننموده است. انگارکار و بار کلاً در دست یوسف بوده است و بدو واگذار شده است، و تنها یوسف استکه در این بحران خفهکننده هراسناک بار مشکلات و سختی معضلات را بردوشگرفته است و پذیرفته است. روند قرانی تنها یوسف را در صحنه نمایش رخدادها برجسته و اشکار نمودار ساخته است، و همه نورها و پرتوها را بر او تابانده است و رودرروی اوگرفته است. این حقیقت واقعی استکه روند قرآنی آن را با هنرکامل خود در طرز ادای مطلب و بیان ان بکارگرفته است.
و امّا خشکسالی و قحطی را روند قرآن در صحنه برادران یوسف معلوم و اشکارکرده است. انان از بادیه سرزمین دورافتاده کنعان میآیند و به دنبال طعام و ارزاق در مصر میگردند. از این موضوع فراخی دائره گرسنگی را درک و دریافت میکنیم، و متوجه میشویمکه مصر در پرتو تدبیر و دخل و تصرف یوسف چه موقعیتی پیداکرده است وچگونه مورد نظر همسایگان خود گردیده است و انبار طعام و ارزاق سراسر منطقه شده است ... در همین وقت، داستان یوسف بزرگترین جریان خود را سر میدهد، جریان بس عظیمیکه میان یوسف و برادرانش میگذرد. این هم از لعاظ هنری قابل توجه است و نشانی از هنر در روند قرآنی استکه یک هدف دینی را پیاده میکند و تحقق میبخشد:
(وَجَاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ أَلا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی وَلا تَقْرَبُونِ قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ).
(قحطی و خشکسالی در اطراف مصر به غایت رسید و مردم از هر سو بدانجا سرازیر شدند) و برادران یوسف (نیز همچون دیگران از کنعان شام عازم مصر گشتند) و به پیش یوسف آمدند، و او ایشان را شناخت، ولی آنان وی را نشناختند. (یوسف به گونه شایسته از آنان پذیرائی کرد و بار و بنه ایشان را چنان که میخواستند آماده نمود) وهنگامی که بار و بنه و توشه ایشان را آماده ساخت، گفت: (از سخنان شما فهمیدم که برادر دیگری از پدر دارید. دفعه آینده) برادر پدری خود را نزد من اورید (و از چیزی نترسید) مگر نمیبینید که من پیمانه را به تمام و کمال میدهم (و حق آن را اداء میکنم) و بهترین میزبانم؟ و اگر او را نزد من نیاورید (بدانید که چیزی به شما داده نمیشود و) هیچگونه گندم و حبوباتی (از غله و محصولات) به شما نمیدهم، و دیگر به پیش من نیائید. (برادران یوسف پاسخ دادند و) گفتند: ما با پدرش گفتگو مینمائیم، و حتماً (برای جلب موافقت پدر میکوشیم و) این کار را خواهیم کرد. (سپس هنگامی که آهنگ کوچیدن کردند، یوسف) به کارگزاران خود گفت: (پول) کالائی را که پرداختهاند در میان بارهایشان بگذارید، شاید پس از مراجعت به خانواده خویش، بدان پی ببرند و بلکه (بر وفای به عهد ما اطمینان یابند و بر برادر خود بنیامین نترسند و همراه او به پیش ما) برگردند.
خشکسالی وگرسنگی سرزمینکنعان و پیرامون آن را درهم نوردید. برادران یوسف - همراه با کسانی که به مصر روی میآوردند و میرفتند - روکردند و رفتند. مردمان شنیده بودند و بهگوش یکدیگر رسانده بودند که در مصر در این سالهای سرسبز و پربرکت چه غلات و محصولاتی بوده است و اندوخته شده است ... هماینک ما برادران یوسف را میبینیمکه به پیش یوسف میرسند و به حضور او درمیآیند، و حال این که او را نمیشناسند. ولی او ایشان را میشناسد چون آنان خیلی تغییر نکردهاند. امّا یوسف، آنان گمان نمیبردندکه یوسف هرگز این باشد! پسر بچهکوچک عبرانیایکه او را بیست سال قبل یا بیشتر(ا[4]) به چاه انداختهاند، کجا و عزیز مصرکجا؟! عزیز مصری که انگار تاجدار است و در سن و سال و جامه تاجداران میزید، و پاسبانان و نگهبانان او را میپایند، و خادمان و اطرافیان و دارائیها و ثروتهای هنگفتی در اختیار دارد.
یوسف خود را بدیشان معرفی نکرد و نشناساند. آخر لازم است درسهائی را دریافت دارند:
(فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ ).
به پیش یوسف آمدند، و او ایشان را شناخت، ولی آنان وی را نشناختند.
ولی از روند قرآنی متوجه میگردیمکه یوسف آنان را به خانه پاکیزهای درآورده است و جایگاه مناسبی را برای ایشان تهیه دیده است. سپس به آمادگی نخستین درس پرداخته است:
(وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ )
و هنگامی که بار و بنه و توشه ایشان را آماده ساخت، گفت: (از سخنان شما فهمیدم که برادر دیگری از پدر دارید. دفعه آینده) برادر پدری خود را نزد من آورید (و از چیزی نترسید).
از این سخنان چنین میفهمیمکه یوسف آنگونه با ایشان رفتارکرد و آن اندازه با ایشان ماند تا با او انس و الفت بگیرند، و پله پله با ایشان ور رفت و سخن گفت تا بهطور مفصل برای او بیانکردندکه آنان کیستند، و آنان برادرکوچتری از پدر دارندکه با ایشان نیامده است، چون پدرشان او را بسیار دوست میدارد و تاب جدائی و دوری از او را ندارد. هنگامی که نیازمندیهایشان را برآوردهکرد و بار و بنهها و توشههایشان را آماده ساخت، بدیشان گفت: او
میخواهد این برادرشان را نیز ببیند.
(قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ )
گفت: برادر پدری خود را نزد من آورید.
شماکه دیدهاید پیمانه را به تمام وکمال به مشتریان میدهم. بهره شما را نیز به تمام وکمال خواهم داد اگر برادرتان با شما بیاید و دیدهایدکه من بهترین میزبان مهمانانم. پس ترس و هراسی بر او نباید داشته باشید. بلکه او از ما بزرگداشتی را خواهد دیدکه شما از من سراغ دارید و دیده اید :
(أَلا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ)
مگر نمیبینید که من پیمانه را به تمام و کمال میدهم (و حق آن را اداء میکنم) و بهترین میزبانم؟.
از آنجا که برادران یوسف میدانستندکه پدرشان چه اندازه مواظب برادرکوچشان است و بر دیدار و نگاهداری او آزمند و آزور است - بهویژه بعد از رفتن یوسف - اظهار داشتندکه اینکار،کار ساده ای نیست، و بلکه بر سر راه آن مانعها و مشکلهائی از سوی پدر بر سر راه است. ولی ایشان زحمت خود را میکشند و تلاش خواهندکرد پدر را قانع و راضیکنند، و با وجود همه این مانعها و مشکلها قطعاً او را با خود بیاورند در آن زمانکه برمیگردند:
(قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ) .
گفتند: ما با پدرش راجع بدو با لطائف حیل گفتگو مینمائیم و حتماً (برای جلب موافقت پدر میکوشیم و) این کار را خواهیم کرد.
واژه “سنراود» [به نیرنگ خواهیم نشست و هوشیارانه سعی خود را خواهیمکرد] تلاشی را به تصویر میکشد که آنان میدانستندکه به کار خواهند برد.
از این سو یوسف به خدمتکاران خود دستور داد کالاها و بهاهاثی راکه برادرانش با خود آورده بودند تا آنها را باگندم و علوفه مبادله و تعویضکنند، در میان بار و بنه و توشه و ارزاق ایشان پنهانکنند. چهبسا برادران یوسف چیزهائی راکه برای مبادله و معاوضه با خود آوردهاند، آمیزهای از پول نقد، و مستغلات بیابانی درختان بیابانی، و چرمها و پوستها و موها و پشمها، و چیزهای دیگری از این قبیل بوده استکه معمولا در بازارها مبادله و معاوضه میشده است ... یوسف به خدمتکاران خود دستور داد آنها را در میان رحال ایشان - رحالکه جمع رحل است عبارت ازکالا و توشه مسافر است - پنهان دارند، بدان امیدکه هنگامیکه برمیگردند بدانندکه اینها همانکالاها و نقودی است که با خود به مصر برده بودند:
(وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ) .
(سپسهنگامی کهآهنگ کوچیدن کردند، یوسف)به کارگزاران خود گفت: (پول) کالاهائی را که پرداختهاند در میان بارهایشان بگذارید، شاید پس از مراجعت به خانواده خویش، بدان بی ببرند و بلکه (بر وفای به عهد ما اطمینان یابند و بر برادر خود بنیامین نترسند و همراه او به پیش ما) برگردند.
*
یوسف را در مصر جای میگذاریم، تا به دیدار یعقوب و پسرانش در سرزمینکنعان برویم، بدون اینکه سخنی از راه و چیزهائی بگوئیمکه در مسیر راه بوده است:
(فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَیْنَا وَنَمِیرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَکِیلٌ).
هنگامی که به پیش پدرشان برگشتند (داستان خود را با عزیز مصر بازگو کردند و از مراحم و الطاف او بسی سخن راندند و) گفتند: (اگر بنیامین را با خود نبریم این دفعه چیزی به ما داده نخواهد شد و) از گندم و حبوبات محروم میشویم، پس برادرمان را با ما بفرست تا کیل و پیمانهای دریافت داریم و (خوراک مورد نیاز خانواده را با خود بیاوریم. قول میدهیم که) ما نگهبان و حافظ او باشیم. (یعقوب به یاد گذشتهها افتاد و) گفت: آیا من درباره او به شما اطمینان کنم همانگونه که درباره برادرش (یوسف) قبلا به شما اطمینان کردم؟! (نه من شما را امیننمیدانم و فرزند خود را به شما نمیسپارم. حافظ و نگهبان فقط خدا است و) خدا بهترین حافظ و نگهدار است و از همه مهربانان مهربانتر است. (او مرا و فرزند مرا کافی است). هنگامی که بارهای خود را باز کردند، دیدند که (پول) کالای ایشان (در داخل بارهایشان گذارده شده و) بدیشان برگشت داده شده است. گفتند: ای پدر! ما دیگر (بیش از این از الطاف عزیز مصر) چه میخواهیم؟! این (بهای) کالای ما است که به ما پس داده شده است. (پس بهتر است برادرمان را با ما بفرستی) و ما برای خانواده خود مواد غذائی (بیشتری) بیاوریم و از برادر خود محافظت کنیم و بار شتری را (بر مقدار قبلی) بیفزائیم که آن (چیزی که با خود آوردهایم با توجه به جود و لطف عزیز مصر) اندک است. (سرانجام یعقوب گول سخنان فرزندان را خورد. ولی برای اطمینان خاطر) گفت: من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا این که عهد و پیمان موکّد و استوار با سوگند به خدا، با من نبندید که او را (سالم) به من برمیگردانید، مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن و یا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد. (فرزندانش پیمانش را پذیرفتند و خدای را به شهادت طلبیدند). هنگامی که با پدر پیمان بستند، گفت: خداوند آگاه و مطلع بر آن چیزی است که (به همدیگر) میگوئیم.
چنین پیدا استکه پسران یعقوب همینکه برگشتند به پیش پدرشان رفتند، و پیش از اینکه بارها را بگشایند وکالاها را بررسی نمایند، شتابان به پدرشان عرض کردندکه مقررگردیده است بدیشان غلات و حبوبات داده نشود، مگر اینکه برادرکوچک خود را با خود به نزد عزیز مصر ببرند. این است از پدرشان درخواست میکنندکه برادرکوچکشان را با ایشان همراهکند و بفرستد تا بار او را هم بگیرند و بارهای خود را نیز دریافت دارند، و قول هم میدهندکه او را بپایند و محافظت نمایند:
(فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ).
هنگامی که به پیش پدرشان برگشتند (داستان خود را با عزیز مصر بازگو کردند و از مراحم و الطاف او بسی سخن راندند و) گفتند: (اگر بنیامین را با خود نبریم این دفعه چیزی به ما داده نخواهد شد و) از گندم و حبویات محروم میشویم، پس برادرمان را با ما بفرست تا کیل و پیمانهای دریافت داریم و (خوراک مورد نیاز خانواده را با خود بیاوریم. قول میدهیم که) ما نگهبان و حافظ او باشیم.
قطعا این وعده نهانیهای یعقوب را برانگیخته است و سر زخمهایکهنه او را بازکرده است. این درست همان وعده ایشان درباره یوسف بدو است! ناگهان یعقوب فریاد برمیآورد و از خروش امواج غمها و اندوههائی سخن میگویدکه طوفان این وعده آن را به غرش و جوشش درآورده است و برانگیخته کرده است:
(قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ) .
گفت: آیا من درباره او به شما اطمینان کنم همانگونه که درباره برادرش (یوسف) قبلا به شما اطمینان کردم؟!.
مرا از این وعدههایتان و مرا از این حفاظت و مرقبتتان معاف دارید و مرا به خویشتن واگذارید. اگر حفاظت و مراقبتی برای فرزندم، و اگر مرحمتی و لطفی برای خودم میخواهم، فقط خدا، بلی فقط خدا را بهکمک میطلبم، چه:
(فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ).
خدا بهترین حافظ و نگهدار است، و از همه مهربانان مهربانتر است. (او مرا و فرزند مرا کافی است).
پس از این ماموریت، و بعد از استراحت از این سفر، کالاها و بارهای خود را بازگردند تا غلات و حبوبات را بیرون بیاورند. ناگهانکالاها و بهاهائی راکه به مصر برده بودند تا با آنها ضروریات خود را بخرند، در بارهای خود یافتند، و در بارهایشان غلات و حبوباتی نیافتند!
یوسف بدیشان گندمی نداده است. بلکه کالاها و بهاهائی راکه بردهاند در میان بارهایشان نهاده است و بازپسگردانده است! دوباره به پیش پدر برگشتند و گفتند: ای پدر! پیمانه و توشهای به ما داده نشده است و بلکه ما را محروم از ارزاق و اقواتکردهاند! بارها را گشودهایم و جزکالاها و بهاهای خویش چیزی را در لابلا و داخل آنها نیافتهایم! این کار هم برای این بوده استکه عزیز مصر ایشان را وادار به برگشتن همراه با برادرشانکند. این بخشی از درسی بود که یوسف بدیشان داده بود تا خوب ان را بیاموزند.
به هر حال از روی برگشت دادن کالاها و بهاهایشان دانستندکه آنان نه ستمگرند و نه ستمکار اگر از پدرشان خواهندکه برادرشان را همراه با ایشان بفرستد:
(قَالُوا یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَیْنَا) .
گفتند: ای پدر! ما دیگر (بیش از این از الطاف عزیز مصر) چه میخواهیم؟! این (بهای) کالای ما است که به ما برگشت داده شده است.
شروع کردند به گوشه وکنایه زدن و اشاره نمودن به مصلحت حیاتی اهل و عیالشان در فراچنگ آوردن طعام و خوراک.
(وَنَمِیرُ أَهْلَنَا )٠
و ما برای خانواده خود مواد غذائی بیاوریم.
“میرة”که از فعل “نمیر» است، به زاد و توشهگفته میشود. عزم و اراده خود را بر حفاظت و مواقبت از برادرشان تاکید میکنند:
« وَنَحْفَظُ أَخَانَا “.
و از برادر خود محافظت میکنیم.
و آنگاه پدرشان را ترغیب میکنندکه پیمانه و بار برادرشان افزون میگردد بر پیمانهها و بارهای خودشان:
(وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ).
و بار شتری را (بر مقدار قبلی) بیفزائیم.
این کار برای ایشان ساده و آماده است که برادرشان همراهشانگردد:
« ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ “.
که آن (چیزی که با خود آوردهایم با توجه به جود و لطف عزیز مصر) اندک است.
چنین به نظر میرسد از این سخن: (وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ).بارشتری را بیفزائیمکه یوسف (ع) به هرکسی بارشتری را میداده است، و آن هم اندازه مشهور و معروفی بوده است، و هرآنچه خریدار میخواسته است بدو نمیفروخته است. اینکار هم در سالهای خشکسالی و قحطی فلسفه و جایگاه خود را دارد، تا ارزاق و اقوات به همگان برسد.
یعقوب با وجود اینکه دلش رضا نمیداد، تسلیم سخنان پسران خود شد، ولیکن برای تسلیم پسر برجای ماندهاش شرط دیگری گذاشت:
(قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ).
گفت٠ من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا این که عهد و پیمان موکد و استوار با سوگند به خدا، با من نبندید که او را (سالم) به من برمیگردانید، مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن ویا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد.
یعنی قطعاً باید با تاکید برای من به خدا سوگند یاد کنید، دیگه شما را بر حفظ آن بدارد، بدین مضونکه فرزندم را به من برمیگردانید، مگر اینکه مغلوبگردید و هیچگونه توان و چارهای برای شما نماند و سخت درمانده و شکست خورده شوید، ودفاع شما از او سودی ندهد:
(إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ).
مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن و یا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد.
این سخن،کنایه ازگرفته شدن هر راهی و همه درروها و راه نجاتها است. پس آنان سوگند خوردند:
(فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَکِیلٌ).
هنگامی که با پدر پیمان بستند، گفت: خداوند آگاه و مطلع بر آن چیزی است که (به همدیگر) میگوئیم. اینگفته نیز برای تاکید و یادآوری بیشتری بود. پس از این پیمان موکد با سوگند به خدا، یعقوب ایشان را سفارش میکند به چیزهائیکه درکوچ آینده ایشان بر دلش میگذرد، در اینکوچیکهکوچک عزیز او همراه ایشان خواهد بود:
(وَقَالَ یَا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَعَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ).
(یعقوب به عهد و پیمان موکد فرزندان خود دل بست و شفقت پدری او را بر آن داشت که آنان را راهنمائی و نصیحت کند) و گفت ای فرزندانم! از یک در (به مصر) داخل نشوید. بلکه از درهای گوناگون وارد شوید (تا از حسادت حسودان و چشم زخم پلیدان درامان بمانید. ولی بدانید که من با این تدبیر) نمیتوانم چیزی را که خدا مقرر کرده باشد از شما بدور سازم. (یقیناً آنچه باید بشود میشود، و راهی برای دفع بلا جز رعایت اسباب و علل پیدا و توسل به خدا سراغ ندارم). تنها حکم و فرمان ازآن یزدان است. (دافع شر و جالب خیر جهان فقط ایزد سبحان است). بر او توکل میکنم (و از او استمداد میجویم و کارم را بدو واگذار میکنم) و باید که توکلکنندگان بر او توکل کنند و بس (و کار خویش را بدو حواله دارند.
در اینجا در برابر سخن یعقوب (ع) اندکی میایستیم:
(إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ) ٠
تنها حکم و فرمان ازآن یزدان است.
از روند سخن پیدا استکه مراد یعقوب (ع) در اینجا حکم قضا و قدر قهری و جبری استکهگریزی وگزیری از آن نیست. قضا و قدر الهی آنگونهکه جاری و ساری میشود، مردمان در برابر آن چیزی نمیتوانند برای خودبکنند.
این است ایمان به قضا و قدر، چه خیر آن و چه شر آن. حکم قضا و قدر بدون اراده مردمان و اختیار ایشان درباره آنان اجراء و تنفیذ میگردد... درکنار حکم قضا و قدر قهری و جبری، حکم دیگر خدا استکه آن را مردمان به رضا و رغبت و اراده و اختیار خود انجام میدهند. این حکم، حکم شریعت است و در اوامر و نواهی مجسم و مقرر است... این حکم هم بسان آن حکم جز در دست خدا نیست و جز بدو واگذار نیست. کار آن حکم شرعی، درست همانند این حکم قضا و قدری است، با یک فرقواختلاف: و آن اینکه مردمان حکم شرعی مجسم در اوامر و نواهی را با اراده و اختیار خود اجراء میکنند، و یا خیر اجراء نمیکنند. بر انجام یا ترک انجام، نتائج و عواقب آنکار انجام پذیرفته و یا انجام نپذیرفته در دنیا مترتب میگردد، و در آخرت پاداش یا پادافره خود را به دنبال دارد، و مردمان خوبی یا بدی آن را در دنیا میگیرند، و در آخرت پاداش یا پادافره آن را دریافت میدارند. امّا مردمان مسلمان بشمار نمیآیند مگر زمانیکه این حکم شرعی منظور در اوامر و نواهی الهی را برگزینند و با رضایت خود عملا آن را اجراءکنند.
کاروان پسران یعقوب حرکتکرد و به راه افتاد، و سفارش پدرشان را اجراء کردند:
(وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا کَانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِلا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) .
(سفارش پدر را پذیرفتند) و هنگامی که از همان طریق و به همان شیوه (به مصر) وارد شدند که پدرشان بدیشان دستور داده بود، چنین ورودی آنان را از آنچه خدا خواسته بود بدور نداشت و (حذر با قدر برنیامد و در مصر به دزدی متهم شدند و برادرشان بنیامین به گروگان گرفته شد و غمها و اندوهها یکی پس از دیگری ایشان را دربر گرفت) ولیکن حاجتی را برآورده کرد که در اندرون یعقوب بود (و آن پیدا شدن یوسف و شناسائی او توسط بنیامین و سرانجام به هم رسیدن پدر و پسر بعد از مدتها فراق و هجران بود). بیگمان یعقوب (در پرتو وحی) آگاه از چیزهائی بود که ما بدو آموخته بودیم. (از جمله میدانست که یوسف زنده است و عاقبت خواب او تحقق پیدا میکند) امّا بسیاری از مردم نمیدانند (که یعقوب چنین آگاهی و اطلاعی در پرتو وحی داشته است).
این سفارش درباره چه چیزی بوده است؟ چرا پدرشان بدیشانگفت: از یک در وارد نشوند و بلکه از درهای گوناگون بدانجا داخل شوند؟
روایتها وتفسیرها درباره این مساله سخن میگویند، و پیوسته راجع بدان سخن میآغازند و آن را گشت میدهند و مکرر میدارند، بدون اینکه ضرورتی در میان باشد. بلکه رودهدرازیکردن و چانه زدن درباره همچون چیزی خلاف چیزی استکه روند حکیمانه قرآنی مقتضی و خواهان آن است. چه اگر روند قرآنی میخواستکه پرده از سبب و علت - بردارد، آن را میگفت. ولیکن روند قرآنی تنهاگفته است:
(إِلا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا).
ولیکن حاجتی را برآورده کرد که در اندرون یعقوب بود.
لازم است مفسران به چیزی بسنده کنند که روند قرآنی آن را خواسته است، تا فضائی را حفظ کنند که روند قرآنی آن را پسندیده است و آراسته است. فضائی که روند قرآنی آن را الهام میدارد این استکه یعقوب از چیزی بر ایشان میترسیده است، و چنین میدیده است که آنان از درهای گوناگونی به مصر درآیند تا خویشتن را از این چیز محفوظ نمایند. درضمن یعقوب تسلیم این قضیه بود که او از آنچه خدا خواسته استکه بشود نمیتواند کاری برایشان بکند و مانع و رادعی را از سر راه ایشان بردارد و نفع و سودی بهره ایشان گرداند. چه حکم و فرمان همه و همه ازآن یزدان سبحان است. و به تمام وکمال باید بر او تکیه داشت وکاملا بدو پشت بست. این هم خطری بودکه بر دلش میگذشت و آن را در درون خود احساس میکرد، و نیازی در اندرون وجودش بود و با سفارش آن را براوردهکرد، هرچندکه میدانستکه اراده و خواست یزدان اجراء میگردد و تنفیذ میشود. خدا این را بدوآموخته بود و او هم آن را یادگرفته بود.
(وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) .
امّا بسیاری از مردم نمیدانند (که یعقوب چنین آگاهی و اطلاعی در پرتو وحی داشته است).
گذشته از این، بگذار این چیزیکه یعقوب از آن میترسید چشم حسود، یا حسادت شاه بر جمعیت زیاد پسران و مردانگی و زورمندی ایشان، یا دنبال کردن راهزنان در راهکاروان ایشان، و یا هر چیز دیگریکه میخواهد باشد. اینها هیچ چیزی بر موضوع نمیافزایند. مگر اینکه راویان و مفسران بر رنج خود بیفزایند و راهی برای بیرون شدن از فضای موثر قرآنی بیابند و به سوی قیل و قال روند، قیل و قالیکه در بسیاری از مواقع سراسر فضای قرآنی را میزداید! بهتر است همانگونهکه روند قرآنی سفارش وکوچ را درهم پیچیده است ما نیز سفارش وکوچ را درهم پیچیم، تا در صحنه بعدی با برادران یوسف (ع) هنگام رسیدن به خدمت یوسف برخورد و ملاقاتکنیم:
*
وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ
وقتی که به (سرای) یوسف داخل شدند، برادرش (بنیامین) را نزد خود جای داد (و پنهانی بدو) گفت: من برادر تو (یوسف) هستم، و از کارهاثی که آنان کردهاند ناراحت مباش.
روند قرآنی را مییابیمکه با شتاب از همایش یوسف با برادرش در منزل سخن میگوید، و بیان میداردکه یوسف به برادرش هرچه زودتر خبر دادکه او همان یوسفگمگشته او است. بدو توصیه کرد از صفحه دل خود یاد چیزهائی را بزدایدکه برادرانش قبلا در حق او چهکردهاند، و یاد چیزهائی را از دل خود بیرونکندکه پسرکوچک همچون او از آنها ناراحتگردیده است هر زمانکه در خانهایکه در آن میزیسته است از یوسف سخن رفته است و وایوسفاگفته شده است! چرا که امکان ندارد همچون یادی از همچون برادری پنهان بماند، یادیکه درگستره سرزمینکنعان بر سر زبانها بوده است و نقل مجالسگردیده است.
روند قرآنی این قضیه را قبل از هر چز دیگری پیش میکشد. در صورتیکه طبیعی و روشن استکه این قضیه به محض ورود ایشان به منزل یوسف روی نداده است. ولی زمانی این مساله روی داده استکه یوسف با برادرش به خلوت رفته است و نشسته است. ولیکن بدون شک این مساله نخستین چیزی بوده استکه به هنگام ورود برادرانش بر او تاخته است و تارهای دلش را به نغمه درآورده است بدان هنگامکه پس از فراق و هجران طولانی برادر خودش را دیده است.
روند قرآنی این مساله را قبل از هر چیز پیشکشیده است، چون نخستین خطری بوده استکه بر دلگذشته است لازم بوده است آن را نخستینکار هم در این مقطعگرداند... این نیز از ریزهکاریهای تعبیر و بیان در اینکتاب شگفت قرآن است!
روند قرآنی مدت زمان مهمانی را نیز درهم مینوردد، و آنچه راکه میان یوسف و برادرانش گذشته است جمع میکند و برمیچیند، تا صحنه کوچ واپسین را نشان دهد. در این صحنه بر تدبیر یوسف اطلاع پیدا میکنیم که چگونه برادرش را در پیش خود نگاه میدارد، بدان اندازهکه به برادرانش درسی یا چند درس ضروری را بدهدکه مورد نیاز ایشان است.
( فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الأرْضِ وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ کَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ) .
هنگامی که بار و بنه آنان را آماده کرد، پیمانه (قیمتی شاه را) در بار برادرش (بنیامین) نهاد. پس (از رهسپار شدن و پیمودن مسافتی) ندا دهندهای (از اطرافیان یوسف) فریاد برآورد٠ ای کاروانیان! شما دزدید، (بایستید و تکان مخورید. برادران یوسف از این صدا به هم آمدند و) رو بدیشان کرده گفتند: چه چیز گم کردهاید؟ گفتند٠ پیمانه شاه را گم کردهایم و هرکس آن را برگرداند، بار شتری در برابر آن میگیرد. (رئیس آنان هم تاکید کرد و گفت:) و من شخصاً این پاداش را تضمین میکنم. (برادران یوسف) گفتند: به خدا سوگند! شما (از روی رفتار و کردار دو سفری که بدینجا داشتهایم هر آینه) میدانید ما نیامدهایم تا در سرزمین (مصر) فساد و تباهی کنیم و ما هیچگاه دزد نبودهایم. (اطرافیان یوسف) گفتند: اگر شما دروغ بگوئید، سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد در عرف شما) چیست؟ (برادران یوسف) گفتند: سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد، این است که) هرکس آن پیمانه در بارش یافته شود، خودش (بنده و گروگان به) سزای آن گردد. (آری!) ما این چنین، ستمکاران را کیفر میدهیم. (یوسف) نخست بارهای دیگران را پیش از بار برادرش (بنیامین) بازرسی کرد، و سپس پیمانه را از بار برادرش بیرون آورد. ما اینگونه برای یوسف چارهسازی کردیم (و نقشه و طرح انداختیم تا بتواند بنیامین را به گونهای نزد خود نگاه دارد که دیگر برادران متوجه نشوند و تسلیم فرمان او گردند). چرا که یوسف طبق آئین شاه مصر نمیتوانست برادرش را بگیرد، مگر این که خدا میخواست. (ما هم که خدائیم خواستیم و یوسف را به ز یور دانشی فراخور حال آراستیم و او در پرتو آن توانست راه بازداشت برادر را پیدا کند. بلی ما با اعطای دانش) درجات هرکس را که بخواهیم بالا میبریم (همانگونه که درجات یوسف را بالا بردیم. البته) بالاتر از هر فرزانهای، فرزانهتری است (و خدا هم از همه فرزانهتر است. برادران یوسف) گفتند: اگر (بنیامین) دزدی کند (جای شگفت نیست، که آن را از سوی مادر به ارث برده است) و برادرش (یوسف نیز که هر دو از یک مادرند) قبلا دزدی کرده است. یوسف (از این سخن سخت ناراحت شد، ولی) ناراحتی را در درون خود پنهان کرد و نگذاشت از آن مطلع شوند. (امّا در دل) گفت: شما مقام و منزلت بدی (در پیشگاه خدا) دارید (چرا که برادر خود را از پدر دزدیدید و او را به چاه انداختید و از پدرتان نافرمانی کردید و بدو دروغ گفتید و هنوز که هنوز است کینه او را به دل دارید و اینک هم وی را دزد مینامید) و خدا (از هر کسی) آگاهتر از چیزی است که بیان میدارید (و به من نسبت میدهید). گفتند: ای عزیز (مصر!) او پدر بزرگواری دارد، یکی از ما را به جای او بگیر (و به بندگی بپذیر، و بدین وسیله نیکی خود را در حق ما به اتمام برسان) که ما تو را از نیکوکاران میبینیم. گفت: پناه بر خدا که ما (این کار را بکنیم و) غیر از آن کس را بگیریم که کالای خود را نزد او یافتهایم. ما (اگر چنین کنیم) در آن صورت (بیگناه را بجای گناهکار گرفته و) از زمره ستمکاران خواهیم بود.
صحنه پرحنب و جوش و احساس برانگیزی است. لبریز از حرکات و انفعالات و رویاروی شدنهای ناگهانی است. از سرزندگی و جنبش و شرمندگی موج میزند، بسان همه صحنههای نمایش توانمند و نیرومندیکه باید چنین باشند. جز اینکه این صحنهها صورتهائی از واقعیت هستند، و تعبیر قرآنی بدین شکل زندهگیرا آنها را نشان میدهد.
یوسف در پس پرده، جام شاه را در بارها پنهان مینماید - جامیکه معمولا از طلا است -گویند این جام برای شراب به کار میرفته است، و از فرورفت داخلی آنکه توخالی از یک سو بوده است در پیمانه زدن از آن استفاده میشده است و همچونکیلی برای گندم بهکار میرفته است، به خاطر اینکهگندم در این خشکسالا و قحطیکمیاب و ارزشند بوده است. یوسف این جام را دور از دید مردمان در بار ویژه برادرش نهان میدارد، برای اجرای تدبیر ویژهای که خدا بدو الهامکرده است، و اندکی بعد از آن آگاهی پیدا خواهیم کرد.
آنگاه جارچی با صدای بلند فرباد برمیآورد و جار میزند، در حالیکه آنان دارند برمیگردند:
« أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ “.
ای کاروانیان! شما دزدید. (بایستید و تکان مخورید).
برادران یوسف از این فریادیکه ایشان را به دزدی متهم میکرد، به لرزه افتادند -چراکه آنان پسران یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم هستند - از راه خود برمیگردند و درباره این کار مشکوک وگمانانگیز پرسش میکنند:
(قَالُوا - وَأَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ - مَاذَا تَفْقِدُونَ؟)
(برادران یوسف از این صدا به هم آمدند و) رو بدیشان کرده گفتند: چه چیز گم کردهاید؟.
خادمانیکه مسوول آماده کردن بارها بودند، و یا نگهبانانیکه از جمله ایشان کسی بودکه جار میزد، گفت:
( قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ).
گفتند: پیمانه شاه را گم کردهایم.
جارچی اعلان داشت جائزهای در میان است و به کسی داده میشودکه به دلخواه خود آن را برگرداند و بیاورد. این جائزه هم در همچون شرائط و ظروفیگرانبها بوده است:
(وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ) .
هرکس آنرا برگرداند، بار شتری (گندم) در برابر آن میگیرد.
بار گندمی که گرانبها است.
( وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ) .
من شخصا این پاداش را تضمین میکنم.
امّا برادران یوسف از پاکی خود مطمئن بودند. آنانکه تاکنون دزدی نکردهاند، و نیامدهاند تا دزدی کنند و مرتکب همچون تباهی و فسادی شوندکه اعتماد و روابط جامعهها را به هم میزند. ایشان با اطمینان هرچه بیشتر سوگند میخورند:
(قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الارض ).
(برادران یوسف) گفتند: به خدا سوگند! شما (از روی رفتار و کردار دو سفری که بدینجا داشتهایم هر آینه) میدانید ما نیامدهایم تا در سرزمین (مصر) فساد و تباهی کنیم.
از روی اموال واوضاع و سیماهای ما و حسب و نسب ما شما دانستهایدکه ما مرتکب همچون چیزی نخواهیم شد.
« وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ “.
و ما هیچگاه دزد نبودهایم.
ما هرگز دزد نبودهایم و همچونکار زشت و پلشتی از ما سر نمیزند.
خادمان یا نگهبانانگفتند:
( فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ ).
اگر شما دروغ بگوئید، سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد در عرف شما) چیست؟.
در اینجا گوشهای از تدبیری که یزدان به یوسف الهام داشته است روشن میگردد. در دین یعقوب چنین بوده است: دزد در برابر چیزیکه میدزدیده استگروگان یا اسیر و یا برده میگردید. و چون برادران یوسف به پاکی خود یقین داشتند خشنودگشتند و پسندیدندکه شریعت خودشان درباره کسی اجراءگرددکه معلوم شودکه دزد است. اینکار هم برای تکمیل تدبیر خدا جهت یوسف و برادرش بوده است:
(قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ کَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ).
(برادران یوسف) گفتند: سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد، این است که) هرکس آن پیمانه در بارش یافته شود، خودش (بنده و گروگان به) سزای آن گردد. (آری) ما این چنین، ستمکاران را کیفر میدهیم.
این شریعت ما است و ما آن را درباره دزد اجراء میکنیم. و دزد از ستمکاران است.
همه اینگفتگوها در جلو دیدگان یوسف انجام میپذیرفت، و همه این سخنان را در حضور میشنید. دستور دادکه بارها را بگردند. خردمندی او وی را چنین رهنمودکردکه بیش از بار برادرش بارهای دیگران را بگردند، تا شبهه ای درگردیدن و بازدید کردن بارها پدیدار نیاید وگمانی برنگیخته نشود:
(فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ) ٠
(یوسف) نخست بارهای دیگران را پیش از بار برادرش (بنیامین) بازرسی کرد، و سپس پیمانه را از بار برادرش بیرون آورد!
روند قرآنی ما را به حال خودمان رها میکند تا وحشت و دهشتی را تصورکنیمکه پسران یعقوب ناگهانی با آن رویاروی شدهاند، پسرانی که از پاکی خود اطمینان داشتهاند، و بر پاک خود سو گند خوردهاند، و یکپارچه خویشتن را بیگناه و دور از زشتی و پلشتی و فساد و تباهی معرفی کرده اند ... روند قرآنی از اینها چیزی نمیگوید. بلکه به ترک آنها میگوید تا مرغخیال پرو بال بگشاید و صورتی را وراندازکندکه صحنه را با فعل و انفعالات خود تکمیل و ترسیم میکند ... در همین حال روند قرآنی بر خی از مقاصد و اهداف داستان پیرو میزند، همانگاهکه بازرس و پسران یعقوب از کار این پیشامد میپردازند:
(کذلک کدنا لیوسف ) .
ما اینگونه برای یوسف چارهسازی کردیم (و نقشه و طرح درانداختیم).
یعنی این چنین برای یوسف همچون تعبیر دقیقی را پیش کشاندیم.
( مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الملک ) .
چرا که یوسف طبق آئین شاه مصر نمیتوانست برادرش را بگیرد.
اگر قانون شاه را داوری میداد و درنظر میگرفت نمیتوانست برادرش را بگیرد و در پیش خود نگاه دارد. در قانون شاه دزد در برابر دزدی تنبیه میشد و شکنجه میدید، بدون اینکه بتواند بر برادرش تسلط و دسترسی پیدا نماید، بدانگونه که برابر اظهارنظر برادرانش در داوری دادن به آئین خودشان توانست برادرش را بگیرد و در پیش خود نگاه دارد. این هم چارهسازی خدا برای یوسف بود و بهگوش دلش انداختکه چگونه اسباب و علل این چارهسازی را آماده وتهیهکند. این بود کید خدا برای یوسف.کید برای چارهسازی و چارهاندیشی نهانی در راه خیر و در راه شر بکارمیرود، هرچند بیشتربه معنی شر استعمال گردد و نیرنگ بد را میرساند. ظاهراکید در اینجا در معنی شر بکار رفته است، شریکهگریبانگیر برادرش ودامنگر برادرانشگردیده است، چراکه در پیش پدرشان به تنگا میافتند و دچار رنج میشوند. کید در اینجا برای پدر یوسف نیز-هرچند به طور موقت شر است. بدین سببکید با توجه به معنی متبادر به ذهن و با توجه به ظاهر مسائل موجود در این موقعیت، در مفهوم شر و بدی بکار رفته است. این هم از ریزهکاریهای تعبیر قرآن است.
( مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الملک ) .
طبق آئین شاه نمیتوانست برادرش را بگیرد.
( إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ) ٠
مگر این که خدا میخواست.
در پرتو این خواست خدا یوسف توانست از همچون چارهسازی آسمانی بهره ببرد. پیرو متضمّن اشارهای به رفعت و منزلتی استکه یوسف بدان رسیده است:
( نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ).
درجات هرکس را که بخواهیم بالا میبریم.
پیرو، اشارهای هم دربر دارد راجع به دانشیکه یوسف بدان دست یافته است. این مطلب نیز درضمن یادآوری میگرددکه دانش یزدان فراتر و فراختر از پایه وگستره هر دانشی است:
( وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ).
بالاتر از هر فرزانهای، فرزانهتری است (و خدا هم از همه فرزانهتر است).
این هم دیدبانی و نگهبانی دقیقی و لطیفی است.
لازم است در برابر تعبیر دقیق و ژرف قرآنی بایستیم و بدان نگاهی بیندازیم:
(کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ ...مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الملک... ).
ما اینگونه برای یوسف چارهسازی کردیم ٠٠٠ چرا که یوسف طبق آئین شاه نمیتوانست برادرش را بگیرد....
این نص مدلول و مفهوم واژه “دین» را در اینجا تعریف دقیقیکرده است. آن را نظم و نظام و قاعده و قانون شاه دانسته است ... چه نظم و نظام و قاعده و قانون شاه،کیفر دزد راگرفتن دزد قرار نمیداد. بلکه این نظم و نظام و قاعده و قانون شریعت آئین یعقوب بودکه گرفتن دزد راکیفر دزدی او میدانست. برادران یوسف رضایت دادندکه نظم و نظام و قانون و شریعت خودشان اجراء گردد. یوسف آن را درباره ایشان اجراء و پیاده کرد هنگامیکه پیمانه شاه در بار برادرش پیدا گردید ... قرآن مجید از نظم و نظام و قانون و شریعت، با واژه “دین” تعبیر کرده است.
این مفهوم و مدلول قرآنی روشن، چیزی استکه در جاهلیت قرن بیستم ازجلودیدگان جملگی مردمان پنهان مانده است و ناپیدا گردیده است، چه مردمانیکه خود را مسلمان میخوانند، و چه مردمانیکه خود را مسلمان نمیخوانند، ولی هر دو دسته یکسان از زمره جاهلانند!
مردمان مدلول و مفهوم “دین« را منحصر به اعتقاد و شعائر و مراسم مذهبی میکنند ... و هرکس راکه معتقد به یگانگی خدا، و صداقت پیغمبر او، و وجود فرشتگان، وکتابهای آسمانی، و پیغمبران خدا، و روز آخرت، و قضا و قدر چه خیرو چه شر آن، باشد، و شعائر و مراسم واجب را انجام دهد، داخل در “دین خدا» میدانند و میشمارند، هرچندکهکرنش بردن و پرستش کردن او با اطاعت نمودن و فروتنی ورزیدن و اقرار و اعتراف کردن به حاکمیت غیرخدا صورت بپذیرد و خداگونههایگوناگونی را در زمین برگیرد... در صورتیکه نص قرآنی در اینجا مدلول و مفهوم “دین شاه” را مقرر و مشخص تعریف میکند و میشناساند و آن را نظم و نظام و قاعده و قانون شاه میشمارد، و همچنین “دین خدا” هم همان نظم و نظام و قاعده و قانون شریعت او است.
مدلول و مفهوم “دین خدا» ضعیفگردیده است و جمع آمده است و فروکشکرده است تا بهگونهای درآمده استکه در اندیشه عموم مردمان جاهلیت جز بر اعتقاد و شعائر و مراسم مذهبی اطلاق نمیشود!.. ولیکن این دین روزیکه آمده است از روزگاران آدم و نوح تا محمّد - علیه صلوات الله وسلامه اجمعین - بدین معنی محدود نبوده است.
همیشه دین به معنی: کرنش بردن و پرستشکردن یزدان یگانه جهان بوده است، کرنش و پرستشیکه با انجام چیزهائیکه خدا مقرر فرموده است، و با ترک چیزهائی که غیر او مقرر نموده است، و یزدان سبحان را منحصر به الوهیت در زمینکردن بدانگونه که او را در آسمان منحصر به الوهیت دانستن، و ربوبیت خدای یگانه را برای مردمان پذیرفتن، یعنی: حاکمیت و شریعت و سلطه و قدرت و امر و فرمان یزدان راگردن نهادن و بس ... صورت پذیرفته است. همیشه هم دو راهه جدائی میان کسانی که متعهد به “دین خدا» و میان کسانیکه متعهد به “دین شاه” هستند این استکهگروه نخستین در برابر نظم و نظام و قانون و شریعت یزدان یگانهکرنش میبرند و از آن اطاعت میکنند، وگروه دوم در برابر نظم و نظام و قانون و شریعت شاهکرنش میبرند و از آن اطاعت میکنند و یا اینکه اینان شرک میورزند، و در اعتقاد و شعائر و مراسم مذهبی برای خداکرنش میبرند و پرستش میکنند، و در نظام و سیستم و قوانین و مقررات برای غیر خداکرنش میبرند و پرستش میکنند!
این از دین به طور ضروری معلوم و پیدا است، و به تمام وکمال از بدیهیات عقیده اسلامی است.
امروزه کسانی هستند که در حق برخی از مردمان مهربانی میکنند و برای آنان عذری را جستجو مینمایند و ایشان را معذور میدارند، و میگویند که ایشان مدلول و مفهوم واژه “دین خدا» را نمیدانند و بدین جهت در فرمانروائی دادن و داوری بخشیدن شریعت خدای یگانه پافشاری نمیکنند و تلاش نمیورزند تا تنها “دین” خدا را دین بدانند و جز آن هر دین دیگری راکنار بگذارند! و لذا چون مدلول و مفهوم دین را نمیدانند کنار از این هستندکه اهل جاهلیت و مشرک بشمار آیند!
من نمیتوانم تصورکنمکسانیکه از اول از حقیقت این دین ناآگاه هستند، چگونه ناآگاه، ایشان را به داخل دائره این دین میکشاند و مسلمانشان میگرداند؟! اعتقاد به حقیقت چیزی، فرع شناخت آن چیز است. زمانیکه مردمان حقیقت عقیده را ندانند چگونه آن را پذیرفتهاند و از زمره پیروان آنگردیدهاند؟! چگونه از پیروان آن عقیده به حساب میآیند، و حال اینکه آنان اصلا مدلول و مفهوم آن عقیده را نمیدانند؟
این ناآگاهی چهبسا ایشان را از حساب وکتاب آخرت معاف دارد، یا در آنجا عذاب و عقاب ایشان را سبک کند و تخفیف دهد، و مسوولیتها و پیآمدها وگناهها و بزههای ایشان را متوجه کسانی سازد که حقیقت این دین را میدانستهاند ولی آن را بدیشان نمیآموختهاند و از آن مطلعشان نمیکردهاند... امّا این یک مساله غیبی است و امر آن به خدا واگذار است، و جدال و ستیز درباره پاداش و پادافره اخروی افراد جاهل، عام و همگانی است و فائده چندانی بر آن مترتب نیست، و این مساله مورد نظر ما انسانهائی نیستکه در زمین دیگران را به اسلام دعوت میکنیم.
مسالهایکه مراد ما است بیان حقیقت دینی استکه امروزه مردمان دارند و بدان گردن نهادهاند... این دین قطعا دین خدا نیست. چه دین خدا عبارت است از نظام و سیستم و قانون و شریعت خدا، آن نظام و سیستم و
قانون و شریعتیکه موافق با نصوص صریح قرآنی است. پسکسیکه نظام و سیستم و قانون و شریعت خدا راگردن مینهد و میپذیرد بر “دین خدا» است. و کسیکه نظام و سیستم قانون و شریعت شاه راگردن مینهد و میپذیرد بر “دین شاه” است. در این باره جای ستیز و جدالی نیست.
کسانیکه مدلول و مفهوم دین را نمیدانند ممکن نیستکه معتقد بدین دین باشند. زیرا در اینجا ناآگاهی متوجه اصل حقیقت اساسی دین است. شخص ناآگاه از حقیقت اساسی این دین هم از لحاظ عقل و واقعیت ممکن نیست معتقد بدان باشد. زیرا اعتقاد فرع درک و فهم و آگاهی و شناخت است ... این هم یک چیز بدیهی و روشن است.
برای ما بهتر از همه اینها این استکه بجای اینکه از مردمان دفاع و جانبداریکنیم - در حالیکه متعهد به غیر دین خدا هستند -و معذرتهائی برای ایشان پیدا کنیم، و بکوشیمکه برای ایشان مهربانتر باشم از خدائیکه مدلول و مفهوم و حدود و ثغور دین خود را برای ایشان مقرر و مشخص میدارد، شروعکنیم به این که مردمان را با حقیقت مدلول و مفهوم “دین خدا» آشنا سازیم، تا به آئین یزدان درآیند، یا به ترک آن بگویند ... اینکار هم برای ما خوب است، و هم برای مردمان ... برای ما خوب است چون ما را از مسوولیت گمراهی ناآگاهی این چنینکسانی از دین نجات میدهد، آنکسانیکه براثر ناآگاهی ایشان از دین چنان که باید بدان نمیگروند ... و برای مردمان نیز خوب است چون وقتیکه با حقیقت چیزی آشناگردندکه بر آن هستند و بدان پایبندند - و آن دین شاه است نه دین خدا است -این آگاهی آنان را به تکان میاندازد و ایشان را از جاهلیت بیرون میآورد و به اسلام داخل میکند، و از آئین شاه به آئین خدا برمیگرداند.
پیغمبران علیهمصلوات الله و سلامهاجمعین این چنین کردند، و لازم است دعوتکنندگان به سوی خدا در هر زمانی و در هر مکانی در رویاروئی و پیکار با جاهلیت این چنین کنند.
پس از این پیروکوتاه، به سوی برادران یوسف برمیگردیم. به سوی آنان برمیگردیم در آن حالیکه تنگنائی که بدان افتادهاند نهانیهایکینهتوزی ایشان را بر برادرکوچک یوسف، سخت به تکان و موج انداخته است، و پیش ازاو بر ضد یوسف برشورانده است و به خروش افگنده است. ناگهان خویشتن را از ننگ دزدی کنار میکشند، و آن را از خود به دورمیافکنند، و به گردن این فرزند از پسران یعقوب میاندازند:
(قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ).
(برادران یوسف) گفتند: اگر (بنیامین) دزدی کند (جای شگفت نیست، که آن را از سوی مادر به ارث برده
است) و برادرش (یوسف نیز که هر دو از یک مادرند) قبلا دزدی کرده است!.
اگر دزدیکند ... قبلا برادرش نیز دزدی کرده است ... روایتها و تفسیرها به دنبال مصداق اینگفتارشان میگردند و علتها و داستانها و افسانهها نقل کند. انگار آنان قبلا با پدرشان درباره یوسف دروغ نگفتهاند. انگار مبین نیست با عزیز مصر برای دفع تهمتیکه ایشان راگناهکار قلمداد مینماید دروغ بگویند، و بیزاری خویشتن را از یوسف و از برادر دزد یوسف اعلانکنند، وکینهکهنه خود را نسبت به یوسف و برادرش سیراب نمایند.
تهت دزدی را به یوسف و برادرش زدند!
(فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ ) .
یوسف (از این سخن ناراحت شد، ولی) ناراحتی را در درون خود پنهان کرد و نگذاشت از آن مطلع شوند.
این عمل زشت ایشان را نهان داشت و آن را به دل گرفت، و نگذاشت نشانههای آن بر رنگ رخساره دود و مایه دگرگونی سیما شود. اوکه پاکی خود را و بیگناهی برادر خود را میدانست. تنها بدیشانگفت:
« أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا “.
(اما در دل گفت:) شما مقام و منزلت بدی (در پیشگاه خدا) دارید.
یعنی شما با این تهمتیکه میزنید، مقام و منزلت بدتری در پیشگاه خدا ازکسی داربدکه بدو تهمت زده میشود ... این سخن، بیان حقیقت است، و جنبه دشنام ندارد.
( و الله أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ) .
خدا (از هر کسی) آگاهتر از چیزی است که بیان میدارید.
خدا از هرکسی آگاهتر است درباره چیزیکه بیان میدارید، و نسبت به حقیقت چیزیکه میگوئید. یوسف بدین وسیله خواست ستیز تهمتی راکه زدهاند قطعکند، و جدالی را بزدایدکه ربطی به موضوع ندارد.
در این هنگام به موقعیت دشواری برگشتندکه در آن افتاده بودند. به یاد پیمانی افتادندکه پدرشان از ایشان گرفتهبود:
(لتا تننی به الا ان یحاط بکم ) .
او را (سالم) به من برمیگردانید، مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن و یا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد.
شروعکردند به جستجوی عطوفت و بر سر مهر آوردن یوسف، به وسیله نام بردن از پدر این جوانیکه مرتکبگناه شده است، پدر پیر وکهنسالیکه دارد. به یوسف میگویندکه یکی از ایشان را بجای او بگیرد اگر او را به خاطر پدرش آزاد نمیسازد. در این راستا او را به یاد بذل و بخشش و نیکی ونیکوکاری و صلاح و تقواایشان می اندازند، و بدینگونه میخواهند امید خود را برآوردهکنند و او را نرمکنند و بر سر مهر آورند:
(قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ ).
گفتند: ای عزیز (مصر) او پدر پیر بزرگواری دارد، یکی از ما را به جای او بگیر (و به بندگی بپذیر، و بدین وسیله نیکی خود را در حق ما به اتمام برسان) که ما تو را از نیکوکاران میبینیم.
ولیکن یوسف میخواست درسی بدیشان بدهد. میخواست ایشان را به ملاقات ناگهانی و بدون انتظاری تشویقکندکه برای ایشان و برای پدرش و برای همگان تدارک میدید! تا تاثیر آن ژرفتر و شدیدتر در دلها و درونها باشد:
( قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ) ٠
گفت: پناه بر خدا که ما (این کار را بکنیم و) غیر از آن کس را بگیریم که کالای خود را نزد او یافتهایم. ما (اگر چنین کنیم) در آن صورت (بیگناه را بجای گناهکار گرفته و) از زمره ستمکاران خواهیم بود.
یوسف نگفت: پناه بر خداکه ما بیگناهی را بهگناه دزد بگیریم. چون او میدانست برادرش دزد نیست. دقیقترین تعبیری را بهکار میبردکه روند قرآنی آن را در اینجا بهزبان عربی با دقت نقل میکند:([5])
(مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ).
پناه بر خدا که ما (این کار را بکنیم و) غیر از آن کس را بگیریم که کالای خود را نزد او یافتهایم.
حقیقت واقعی این است، بدون اینکه واژهای افزوده گردد و بدان اتهام تحقق پیدایند، و یا اتهام نفی و مردود شود.
( إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ)٠
ما (اگر چنین کنیم) در آن صورت (بیگناه را بجای گناهکار گرفته و) از زمره ستمکاران خواهیم بود. ما هم نمیخواهیم از زمره ستمکارانگردیم.
این واپسین سخن در همچون جایگاه و موقعیتی بود. برادران یوسف دانستندکه دیگر امیدی نیست و انتظار کشیدن بیفائده است. بهگوشهای خزیدند و درباره این موقعیت تنگ و ناگوار به اندیشه و رایزنی پرداختند، و مشورتکردندکه وقتیکه به پیش پدرشان برمیگردند بدو چه بگویند و چه بکنند.
1- اشاره به سوره احزاب آیه ٢٣ است. (مترجم)
2-اشاره به سوره حج آیه ٤٠ و به سوره محمّد آیه ٧ است. (مترجم )
3-مراجعه شود بهکـتاب: «معالم فی الطریق» فصل: «الجهاد فی سبیل الله».
4-باید سن یوسف در این وقت بیش از بیست سال باشد. سالها در خانه عزیز مصر بوده است و هفت سال خوشی و رفاه و سرسبزی گذشته است و برخی از سالهای خشکسالی و قـحطی هـم سپری شده است و آن وقت برادران یوسف آمدهاند و به خدمت او رسیدهاند.
5-یوسف به زبان عربی تکلم میکرده است که زبان خاندان خودش بوده است. زبان مصری قدیمهم زبان جامعهای بوده است کـه در آن پرورده گردیده است. آنچه برداشت میشود این است که یوسف با برادرانش به زبان مصری سخن گفته باشد، و آنان آن را فهمیدهاند، و یا برایشان ترجمه کردهاند.