سورهی توبه آیهی 129-111
(إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ (١١١) التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاکِعُونَ السَّاجِدُونَ الآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ (١١٢) مَا کَانَ لِلنَّبِیِّ وَالَّذِینَ آمَنُوا أَنْ یَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِکِینَ وَلَوْ کَانُوا أُولِی قُرْبَى مِنْ بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحَابُ الْجَحِیمِ (١١٣) وَمَا کَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِیمَ لأبِیهِ إِلا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِیَّاهُ فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لأوَّاهٌ حَلِیمٌ (١١٤) وَمَا کَانَ اللَّهُ لِیُضِلَّ قَوْمًا بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى یُبَیِّنَ لَهُمْ مَا یَتَّقُونَ إِنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ (١١٥) إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ یُحْیِی وَیُمِیتُ وَمَا لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَلا نَصِیرٍ (١١٦) لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِیِّ وَالْمُهَاجِرِینَ وَالأنْصَارِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ فِی سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا کَادَ یَزِیغُ قُلُوبُ فَرِیقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِیمٌ (١١٧) وَعَلَى الثَّلاثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَیْهِمُ الأرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلا إِلَیْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ (١١٨) یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَکُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ (١١٩) مَا کَانَ لأهْلِ الْمَدِینَةِ وَمَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الأعْرَابِ أَنْ یَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ وَلا یَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ لا یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ وَلا نَصَبٌ وَلا مَخْمَصَةٌ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلا یَطَئُونَ مَوْطِئًا یَغِیظُ الْکُفَّارَ وَلا یَنَالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَیْلا إِلا کُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صَالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (١٢٠) وَلا یُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِیرَةً وَلا کَبِیرَةً وَلا یَقْطَعُونَ وَادِیًا إِلا کُتِبَ لَهُمْ لِیَجْزِیَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ (١٢١) وَمَا کَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّةً فَلَوْلا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَلِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ (١٢٢) یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قَاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفَّارِ وَلْیَجِدُوا فِیکُمْ غِلْظَةً وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ (١٢٣) وَإِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ أَیُّکُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِیمَانًا فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِیمَانًا وَهُمْ یَسْتَبْشِرُونَ (١٢٤) وَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْسًا إِلَى رِجْسِهِمْ وَمَاتُوا وَهُمْ کَافِرُونَ (١٢٥) اَوَلا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لا یَتُوبُونَ وَلا هُمْ یَذَّکَّرُونَ (١٢٦) وَإِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ هَلْ یَرَاکُمْ مِنْ أَحَدٍ ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ (١٢٧) لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَحِیمٌ (١٢٨) فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ). (١٢٩)
این واپسین بخش از سوره، یا آخرین درس سورۀ توبه است. دنبالۀ احکام نهائی سرشت روابط جامعۀ اسلامی و جامعههای دیگر است. با تعیین حدود ارتباط مسلمان بـا پـروردگارش، و تعیین حـدود سـرشت «اسـلام« میآغازد، اسلامی که یـزدان آن را آگـاهی و اعـلان فرموده است. همچنین با بیان تکالیف و وظائف ایـن آئین، و با برنامۀ حرکت دادن اسلام در جـولانگاههای بسیار آن، شروع میگردد.
پذیرش اسـلام مـعاملهای مـیان خـریدار و فروشنده است... یزدان سبحان در این مـعامله خـریدار است و مؤمن در آن فروشنده است. این معاملهای با یـزدان است. پس از این معامله، چیزی از جان و چیزی از مال مؤمن برای مؤمن باقی نمیماند. مؤمن چیزی از جان و مال خود را نباید از یزدان سبحان و جهاد در راه ایزد منّان دریغ و برجای بدارد، تا فرمان خداوند جهان والا شود و برتر رود، و دین خالصانه از آن یزدان شود. چه مؤمن در این معامله جان خود را و مال خود را با بهای معلوم و مشخصّی که بهشت است فروخته است. ایـن بهائی است که هیچ کالائی آن را نمیارزد، و لیکن این تـفضّل و لطـف و کرم یـزدان است که مؤمنان را در بر میگیرد:
(إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ). (١١١)
بیگمان خداوند (کالای) جان و مال مؤمنان را به (بهای) بهشت خریداری میکند. (آنان باید) در راه خدا بجنگند و بکشند و کشته شوند. این وعدهای است که خداونـد آن را در (کتابهای آسمانی) تورات و انجیل و قرآن (به عنوان سند معتبری ثبت کرده است) و وعدۀ راسـتین آن را داده است، و چه کسی از خدا بـه عـهد خود وفـا کنندهتر است؟ پس به معاملهای که کردهاید شاد باشید، و این پیروزی بزرگ و رستگاری سترگی است.
کسانی که این معامله را کردهاند، و ایـن بـازرگانی را انجام دادهاند، گـروه بـرگزیدهای هسـتند، گروهی کـه دارای خصال برجسته و صفات ویژهای هستند... بخشی از این خصال و صفات به ذات خودشان مربوط است که معاملۀ بدون واسطۀ آنان با یزدان است! معاملۀ بدون واسطهای که با یزدان در فهم و شـعور و در شعائر و مراسـم عبادی بستهاند. بخشی از این خال و صـفات نیز به وظائف و تکالیفی اختصاص پیدا می کند که این مـعامله بـر دوش ایشـان مـیگذارد و بر عهدۀ آنـان میاندازد. این وظائف و تکالیف مربوط مـیشود به کارهائی که خارج از ذات ایشان است و در بیرون باید انجام بدهند برای پیاده کردن دیـن خـدا در زمـین، از قبیل: امر به معروف و نهی از منکر و حفظ قـوانـین یزدان و اجرای آن دربارۀ خود و دربارۀ دیگران:
(التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاکِعُونَ السَّاجِدُونَ الآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ )(١١٢)
(از جملۀ اوصاف این مؤمنان و سـائر مسـلمانان ایـن است کــه) آنــان تـوبه کـنندۀ (از مـعاصی)، پرستندۀ (دادار)، سپاسگزار (پـروردگار)، گردنده (در زمین و اندیشمند در آفاق و انفس)، نمازگزار، دستور دهندۀ به کار نیک، بازدارنـدۀ از کـار بـد، و حـافظ قوانـین خدا مـیباشند. (ای پیغمبر!) مـژده بـده بـه مؤمنان (به چیزهائی که خارج از توصیف و تعریف و بدور از فهم مردمان است).
آیات بعدی در روند قرآنی، مـیان مؤمنانی کـه ایـن معامله را انجام دادهاند و این بازرگانی را کردهانـد، و میان همۀ کسانی که در این معامله و بازرگانی هـمراه ایشان نشدهاند و شرکت ننموده اند، فاصله میاندازد، و اینان را از آنان میگسلد، هر چند هـم خویشاوندشان باشند. چه راهها از یکدیگر دور، و مسیرها با یکدیگر ناجور است. فرجامها و سرنوشتها مختلف گردیده است. زیرا آنان که این معامله را انجام دادهانـد و عـقد ایـن قرارداد را بستهاند، اهل بهشت هستند، و کسانی که این معامله را انجام ندادهاند و عقد این قرارداد را نبستهاند، اهل دوزخند. دیگر هیچ گونه ملاقاتی و به هم رسیدنی میان اینان و آنان در هیچ دنـیائی و در هیچ آخرتی نیست. فاصلۀ زیادی میان بهشتیان و دوزخـیان است. خویشاوندی خونی و حسبی و نسبی در این صورت، رابطهای و پیوندی را پـدید نـمیآورد، و نـزدیکی و قرابتی را مـیان اهل بهشت و اهل دوزخ ایـجاد نمینماید:
(مَا کَانَ لِلنَّبِیِّ وَالَّذِینَ آمَنُوا أَنْ یَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِکِینَ وَلَوْ کَانُوا أُولِی قُرْبَى مِنْ بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحَابُ الْجَحِیمِ (١١٣) وَمَا کَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِیمَ لأبِیهِ إِلا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِیَّاهُ فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لأوَّاهٌ حَلِیمٌ) (١١٤)
پـیغمبر و مؤمنان را نسـزد کـه بـرای مشـرکان طلب آمرزش کنند، هر چند که خویشاوند باشند، هنگامی که برای آنان روشـن شـود که (بـا کفر و شـرک از دنیا رفتهاند، و) مشرکان اهل دوزخند. طلب آمرزش ابراهیم برای پدرش، به خاطر وعدهای بود که بـدو داده بـود، ولی هنگامی که برای او روشن شد که پـدرش (در قید حیات بر کفر اصرار میورزد و برابر وحی آسمانی دار فانی را با کفر وداع میگوید، دانست که او) دشمن خدا است، از او بیزاری جست (و ترک طلب آمـرزش بـرای وی گفت). واقعاً ابراهیم بسیار مهربان و دست به دعا و فروتن و شکیبا بود.
دوستی مؤمن باید به خدائی اختصاص داده شود که با او این معامله صورت پذیرفته است. و تنها بر اساس این دوستی یگانه، هر گونه پیوندی و هر گونه رابطهای برقرار میگردد. این بیان یزدان خطاب به مؤمنان است و هر گونه شبههای را میزداید، و انسان را از هر گونه گمراهی و ضلالتی محفوظ و مصون مینماید. مؤمنان را دوستی خدا با ایشان و یاری خـدا بـدیشان بسـنده است. چه مؤمنان با ایـن دوستی و یاری بینیاز از هر گونه دوستی و یاری دیگری میشوند. زیرا یـزدان مالک ملک جهان است، و هیچ گونه قدرت و توانی برای کسی جز او نیست:
(وَمَا کَانَ اللَّهُ لِیُضِلَّ قَوْمًا بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى یُبَیِّنَ لَهُمْ مَا یَتَّقُونَ إِنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ (١١٥) إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ یُحْیِی وَیُمِیتُ وَمَا لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَلا نَصِیرٍ) (١١٦)
خداوند (به سبب عدالت و حکمتی کـه دارد) هـیچ وقت قومی را که هدایت بخشیده است گمراه نمیسازد (و در برابر اشتباه و لغزش ناشی از اجتهادی که میکنند، به عقاب و عذابشان نمیگیرد) مگر زمانی که چیزهائی را که باید از آنها بپرهیزند روشن و آشکار (و بیشبهه و اشکال، توسّط پیغمبر) بـرای آنـان بـیان کـند. بیگمان خداوند آگاه از هـر چیزی است. حکومت آسـمانها و زمین تنها از آن خدا است. او است که زندگی میبخشد و میمیراند. جز خدا برای شما سرپرستی (که کارهای شما بدو واگذار شود) و یاوری (که شـما را کمک و از شما دفاع کند) وجود ندارد.
از آنجا که این سرشت همچون معاملهای است، شکّ و تردید و واپس کشیدن از جنگ در راه خدا گناه بزرگی بوده است. خداوند از این گناه بزرگ کسانی صرف نظر کرده است و گذشت فرموده است که در ایشان پس از شکّ و تــردید و واپس کشـیدن، نـیّت راست، و ارادۀ درست دیده ا ست، و به سبب مـهربانی و بزرگواری خود توبۀ آنان را پذیرفته است:
(لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِیِّ وَالْمُهَاجِرِینَ وَالأنْصَارِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ فِی سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا کَادَ یَزِیغُ قُلُوبُ فَرِیقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِیمٌ (١١٧) وَعَلَى الثَّلاثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَیْهِمُ الأرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلا إِلَیْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ) (١١٨)
خداوند توبۀ پیغمبر (از اجـازه دادن مـنافقان بـه عدم شـرکت در جــهاد) و تـوبۀ مــهاجرین و انصار (از لغـزشهای جنگ تبوک، مـثل کندی و سستی اراده و اندیشۀ بد به دل راه دادن و آهنگ بازگشت از نـیمۀ راه جهاد) را پذیرفت. مهاجرین و انصاری که در روزگار سختی (با وجود گرمای زیاد، کمی وسیلۀ نواری و زاد، فـصل درو و چـیدن مـحصول خود) از پـیغمبر پیروی کردند (و همراه او رهسپار جنگ تـبوک شـدند) بعد از آن که دلهای دستهای از آنان اندکی مانده بود که (از حقّ به سوی باطل) منحرف شود. (در این حال) باز هم خداونـد توبۀ آنـان را پـذیرفت. چـرا کـه او بسـیار رئوف و مهربان است. خداوند توبۀ آن سه نفری را هم میپذیرد که (بی هیچ حکمی به آینده) واگذار شدند (و پیغمبر و مؤمنان و خانوادۀ خودشان با ایشان سـخن نگفتند و از آنان دوری جستند) تا بدانجا که (ناراحتی ایشان به حدّی رسید که) زمین با همۀ فراخی، بر آنـان تنگ شد، و دلشان بهم آمد و (جانشان بـه لب رسید. هم مردم از آنان بیزار و هم خودشان از خود بیزار شدند. بالأخره) دانستند که هیچ پناهگاهی از (دست خشـم) خدا جز برگشت به خدا (با استغفار از او و پناه بردن بـدو) وجود ندارد (چرا که پناه بیپناهان او است و بس). آن گاه خدا (به نظر مرحمت در ایشان نگریست و) بدیشان پیغام توبه داد تا توبه کنند (و آنان هم توبه کردند و خدا هم توبۀ ایشان را پذیرفت). بیگمان خدا بسیار توبهپذیر و مهربان است.
در اینجا توضیح مشخّصی دربارۀ وظـائف و تکـالیف معامله به میان میآید، وظائف و تکالیفی که بر گردن اهل مدینه و بر عهدۀ عربهای بادیهنشینی است کـه در اطراف ایشان زنـدگی مـیکنند. آنــان خویشاوندان و نزدیکان پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم هستند. کسانیند که پـایگاه اسلامی را تشکیل میدهند، و مرکز حرکت اسلامی را میسازند. واپس کشیدن و سرباز زدن ایشان زشت و ناپسند شـمرده مـیشود. در ایـنجا همچنین از بـهای معامله در هـر گـامی و در هـر حرکتی در راه انـجام وظائف و تکالیف معامله، سخن میرود:
(مَا کَانَ لأهْلِ الْمَدِینَةِ وَمَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الأعْرَابِ أَنْ یَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ وَلا یَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ لا یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ وَلا نَصَبٌ وَلا مَخْمَصَةٌ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلا یَطَئُونَ مَوْطِئًا یَغِیظُ الْکُفَّارَ وَلا یَنَالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَیْلا إِلا کُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صَالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (١٢٠) وَلا یُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِیرَةً وَلا کَبِیرَةً وَلا یَقْطَعُونَ وَادِیًا إِلا کُتِبَ لَهُمْ لِیَجْزِیَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ) (١٢١)
درست نیست که اهل مـدینه و بـادیهنشییان دور و بـر آنان، از پپغمبر خدا جا بمانند (و در رکاب او بـه جهاد نروند، و در راه همان چیزی جان نبارند که او در راه آن جان میبازد) و جان خود را از جان پیغمبر دوستتـر داشــته بــاشند. چرا کـــه هـیچ تشنگی و خستگی و گرسنگیای در راه خدا به آنـان نـمیرسد، و گامی بـه جلو برنمیدارند که موجب خشـم کـافران شـود، و بـه دشمنان دستبردی نمیزنند (و ضرب و قتل و جرحـی نمیچشانند و اسیر و غنیمتی نمیگیرند) مگر این که به واسطۀ آن، کـار نیکوئی برای آنان نوشته مـیشود (و پاداش نیکوئی بدانان داده میشود). بیگمان خداونـد پاداش نیکوکاران را (بـیمزد نمیگذارد و آن را) هـدر نمیدهد. (همچنین مجاهدان راه حقّ) هیچ خرجی خواه کم خواه زیاد نمیکنند، و هیچ سـرزمینی را (در رفت و برگشت از جهاد) نمیسپرند، مگر این که (پـاداش آن) برایشان نوشته میشود، تا (از این راه) خداوند پاداشی نیکوتر از کاری که میکنند بدیشان دهد.
همراه با ایـن تشـویق و تـرغیب ژرف بـر شـرکت در لشکرکشی جهاد، بیان و توضیحی دربارۀ حدود و ثغور وظائف و تکالیف همگانی لشکرکشی به میان میآید. بدان گاه که گسترۀ سرزمین اسلامی فراخ مـیگردد، و تعداد مسلمانان فراوان میشود، و امکان این هست که بعضیها برای جنگ بیرون بروند تا بجنگند و در دیـن کسب معلومات کـنند، و بـرخـیها نـیز بـمانند تـا بـه نیازمندیهای جامعه برسند و مثلاً ارزاق تولید کـنند و زمین را آباد نمایند، و سـرانـجام تـلاشها و کـوششها دست به دست هم دهد و زندگیساز گـردد:
(وَمَا کَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّةً فَلَوْلا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَلِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ) (١٢٢)
مؤمنان را نســزد که همگی بـیرون بـروند (و بـرای فراگرفتن معارف اسلامی عازم مراکز علمی اسـلامی بشوند). باید که از هر قوم و قبیلهای، عدّهای بـروند (و در تــحصیل علوم دیـنی تـلاش کـنند) تـا بـا تـعلیمات اسلامـی آشنا گردند، و هنگامی که به سوی قوم و قبیلۀ خود برگشتند (به تعلیم مردمان بپردازند و ارشادشان کنند و) آنان را (از مخالفت فرمان پروردگار) بترسـانند تا (خویشتن را از عقاب و عذاب خدا برحذر دارنـد و از بطالت و ضلالت) خودداری کنند.
در آیۀ بعدی شیوۀ حرکت جهادگرانه تحدید و تـعیین میشود، پس از آن که جزیرةالعرب سراسر، مرکز اسلام و نقطۀ شروع حرکت اسلام گردیده است، و خط جبهه به سوی جنگ با همۀ مشرکان کشیده شده است، تا از دین برگرداندنی در میان نماند، و آئین یکسـره از آن یزدان گردد. همچنین با همۀ اهل کتاب جنگ شـود تـا وقــتی که خـاضعانه بـه انـدازۀ تـوانـائی، جـزیه را می پردازند:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قَاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفَّارِ وَلْیَجِدُوا فِیکُمْ غِلْظَةً وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ) (١٢٣)
ای مؤمنان! با کافرانی بجنگید که به شما نـزدیکترند، و باید که (در جنگ) از شـما شـدّت و حدّت (و جرأت و شهامت) ببینند. و بدانید که خداوند (یاری و لطفش) بـا
پرهیزگاران است.
روند قرآنی بر این بیان مفصّل پیروی میزند. در این پیرو از سرشت بیعت و مقتضیات و وظائف و تکالیف و خطّ سیر حرکت آن سـخن مـیگوید... رونـد قـرآنـی صحنهای از دو صفحه را به تصویر میکشد، صفحهای از موقعیّت منافقان، و صفحهای از موقعیّت مؤمنان را نشان می دهد که در برابر این قرآن پیدا میکنند، بدان هنگام که این قرآن نازل میشود و پیامهای قلبی ایمان را میآورد، و تکالیف و واجبات عملی را نازل میکند. منافقانی را تهدید میکند که رهنمودها و آیهها ایشان را هدایت و رهنمون نمیگرداند، و پندها و انـدرزها و امتحانها و آزمایشها بدیشان سودی نمیرساند:
(وَإِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ أَیُّکُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِیمَانًا فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِیمَانًا وَهُمْ یَسْتَبْشِرُونَ (١٢٤) وَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْسًا إِلَى رِجْسِهِمْ وَمَاتُوا وَهُمْ کَافِرُونَ (١٢٥) أَوَلا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لا یَتُوبُونَ وَلا هُمْ یَذَّکَّرُونَ (١٢٦) وَإِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ هَلْ یَرَاکُمْ مِنْ أَحَدٍ ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ) (١٢٧)
هنگامی کــه سـورهای (از سـورههای قـرآن) نـازل میشود، کسانی از آنان (که منافقند، از روی تمسخر و استهزاء، برخی به برخی رو میکنند و) مـیگویند: این سوره بر ایمان کدام یک از شما افزود؟ (و آیا چیز مهمّ و مفیدی گفت و نمود؟!) و امّـا مؤمنان، (هـمان سورۀ قرآن) بر ایمانشان میافزاید و (نور آن بیش از پیش راه حقّ را بدیشان مینماید، و از این نزول قـرآن که مـایۀ افزایش ایمان و پرتو جان و سعادت هر دو جهان آنان میشود) شــادمان مـیگردند. و امّـا کسـانی کـه در دلهــایشان بیماری (نـفاق) است، (نـزول سـورهای از سـورههای قرآن، بـه جـای ایـن که روح تـازهای بـه کالبدشان دمد و مایۀ تربیت جدیدی شود)، خباثتی بـر خـباثتشان مـیافزایـد (و کـفر و عنادشان را بیشتر مینماید، و پلیدیهایشان هـر روز فزونی میگیرد، و تاریکیهای جان و دلشان دائماً تراکم مـیپذیرد، و) در حال کفر مـیمیرند (و در دوزخ جـای مـیگیرند). آیـا منافقان نمیبینند که در هر سالی، یک یا دو بار (و بلکه بیشتر) مـورد آزمـایش قرار میگیرند (و بـلاهائی از قبیل: کشف اسرار و ظهور احوال و پیروزی مؤمنان، و شکست کافران میبینند، ولی) بعد از آن (همه گرافتاریها و آزمـونها، از کردهها و گفتههای زشت خود دست نمیکشند و) توبه نمیکنند و عبرت نمیگیرند و بیدار و هوشیار نمیشوند. و هر گاه آنـان (در مـجلس پیغمبر بــاشند و) سـورهای نـازل گردد، بـرخـی بـه برخـی مینگرند (و با اشاره به همدیگر میفهمانند که) آیا کسی شـما را مـیبیند (و مـتوجّه مـا مـیباشند؟ همین که اطمینان یافتند مؤمنان بـه سـخنان پـیغمبر سرگرم و سراپا گوشند) آن وقت (از مجلس) بـیرون مــیروند (و ندای هدایت را نمیشنوند. چرا که تـحمّل شـنیدن پـیام آسمـانی را ندارند و از ایمان و ایـمانداران بـیزارند). از آنــجا کــه قـوم بـیدانش و نـفهمی هستند، خداونـد دلهایشان را (از حقّ) بگردانیده است.
این درس پایان میپذیرد، و با پـایان گـرفتن آن ایـن سوره هم پایان میپذیرد. این سوره با دو آیـه خاتمه مییابد، دو آیهای کـه سـرشت پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم و حرص و آز او را بر مؤمنان، و رأفت و مرحمت او در حقّ ایشان را به تصویر مـیکشند. و پـیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم را رهنمود میکنند که بر خداوند یگـانه اعـتماد و تکـیه داشته باشد و بس، و از رویگردانانی بینیاز گردد کـه هدایت نمییابند و رهنمود نمیشوند:
(لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَحِیمٌ (١٢٨) فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ) (١٢٩)
بیگمان پیغمبری (محمّد نام)، از خود شما (انسانها) بـه سویتان آمده است. هر گونه درد و رنج و بلا و مصیبتی که به شما برسد، بر او سخت و گران مـیآید. بـه شـما عشق میورزد و اصرار به هدایت شما دارد، و نسـبت به مؤمنان دارای محبّت و لطف فراوان و بسیار مهربان است. اگر آنان (از ایمان به تو) روی بگردانند (بـاکـی نداشته باش و) بگو: خدا مرا کافی و بسنده است. جز او معبودی نیست. به او دلبستهام و کارهایم را بدو واگذار کردهام. و او صاحب پادشاهی بزرگ (جهان و ملکوت آسمان) است.
شاید از لابلای ایـن عرضۀ اجمالی و بیان چکیدۀ محتویات این بخش واپسین سوره، اندازۀ تکیۀ بر جهاد و تمرکز بر آن جلوهگر آمده باشد، و آشکار و پیدا شده باشد که بر اساس عقیده باید با دشمنان اسـلام کـاملاً قطع رابطه کرد، و این آئین را به سـراسـر کـرۀ زمـین رساند و تبلیغ کرد. این کار هم برابر بندهای بیعتی است که باید با جان و مال برای رسیدن به بهشت جنگید و کشت و کشته شد، تا با بذل جان و مال قوانین یزدان را در زمین پابرجا و نگاهداری و مراقبت و محافظت کرد. یعنی حاکمیّت و فرمانروائی یزدان را بر بندگان پائید و پایدار نمود، و همۀ حاکمیّتها و فرمانروائیهای غاصبانۀ تجاوزگرانۀ دیگر را راند و زدود!
شاید هم از لابلای این عرضۀ اجـمالی و بـیان کـوتاه دربـارۀ ایـن حـقیقت، انـدازۀ یـاوهسرائـی و شکست خوردگی چیره بر برخی از مـفسّران آیـات قرآن و شارحان شریعت یزدان در این زمان، پیدا و جـلوهگـر آید. بدان هنگام که میکوشند و به تلاش میایستند تا جهاد اسلامی را محدود و منحصر به دفاع اقلیمی از
«سرزمین اسلام« کنند! در صـورتی کـه فـرمودههای یزدان سبحان آشکارا از لشکرکشیهای مستمرّ و پیاپی صحبت میکند، و بدون کمترین کنگی و زبان بازی اعلان میدارد که باید بر کافرانی تاخت که به «سرزمین اسلام« نزدیک هستند، بدون این که ذکری از این کند که چون آن کافران تعدّی و تجاوز در پیش میگیرند. یعنی مثلاً بگوید اگر تعدّی و تجاوز در پیش گرفتند بر ایشان بتازید و کارشان را یکسره سازید. زیرا تعدّی و تجاوز ایشان منعکس و مجسّم است در تعدّی و تجاوز آنان به الوهیّت یزدان سبحان، تعدّی و تجاوزی که از سوی ایشان با بنده کردن خود برای غیر خـدا، و بنده کردن بندگان برای غیر خدا صورت میگیرد و مقتضی این است که مسلمانان در حدّ توان با آنان بجنگند و به جهاد بنشینند.
در این دیباچۀ کوتاه درس واپسین، این اشاره برای ما بسنده است، تا زمانی که به تفصیل از نصوص سخن می گوئیم.
*
(إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ (١١١) التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاکِعُونَ السَّاجِدُونَ الآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ) (١١٢)
بیگمان خداوند (کالای) جان و مال مؤمنان را به (بهای) بهشت خریداری میکند. (آنان باید) در راه خدا بجنگند و بکشند و کشته شوند. این وعدهای است که خداونـد آن را در (کتابهای آسمانی) تورات و انجیل و قرآن (به عنوان سند معتبری ثبت کرده است) و وعدۀ راستین آن را داده است، و چه کسی از خدا بـه عـهد خود وفـا کنندهتر است؟ پس به معاملهای که کردهاید شاد باشید، و این پـیروزی بزرگ و رستگاری سـترگی است. (از جملۀ اوصاف این مؤمنان و سائر مسلمانان ایـن است که) آنـان تـوبه کنندۀ (از معاصی)، پـرستندۀ (دادار)، سپاسگزار (پروردگار)، گردنده (در زمین و اندیشمند در آفاق و انفس)، نمازگزار، دستور دهندۀ به کار نیک، بازدارندۀ از کار بد، و حافظ قوانین خدا میباشند. (ای پیغمبر!) مژده بده به مؤمنان (به چیزهائی که خارج از توصیف و تعریف و بدور از فهم مردمان است).
این آیاتی است که قبلاً آن را خوانـدهام و شـنیدهام. هنگام از برکردن قرآن، و در اوقات تلاوت قـرآن، و بعدها در زمان بررسی و پژوهش قرآن، این آیـات را بارها و بارها خواندهام و شنیدهام، آن اندازه خواندهام و شنیدهام که نمیتوانم بگویم در مدّتی بیش از ربع قرن چند بار آن را خواندهام و شنیدهام... هنگامی که در «فی ظلال القـرآن« با ایـن آیـات رویـاروی شـدم، احساس کردم که از آنها چیزی را فهمیدهام که قبلاً در دفعاتی که نمیتوانم بگویم در طول این ربع قرن چند بار بوده است همچون چیزی را درک ننمودهام!
نـصوص گـیرا و باشکوه هـراس انگـیزی است! ایـن نصوص پرده از حقیقت ارتباط و پیوندی برمیدارد که میان مؤمنان و یزدان است، و حقیقت بیعتی را آشکـار میسازد که مؤمنان با اسلام آوردنشان آن را بستهاند و در طول زندگی آن را تـعهّد کـردهانـد و بر گردن گرفتهاند. کسی که این بیعت را پذیرفته است و بـدان وفاء نموده است واقعاً مؤمن راستین است، مؤمنی که صفت «مؤمن« بر او منطبق است و برازندۀ او است، و حقیقت ایمان در او مجسّم و جلوهگر میشود. در غـیر این صورت ادّعائی است که نیاز به تصدیق و تـحقیق دارد. یعنی باید آن را راست گرداند و در زندگی پیاده کرد و نشان داد.
حقیقت این بیعت، یا این معامله - همان گونه که یزدان از روی فضل و کـرم و بزرگواری خود آن را چـنین نامیده است - یزدان سبحان گرانبهاترین چیز مؤمنان و اموال ایشان را برای خود برگزیده است و نصوص خود گردانیده است، و از جان و مال آنان چیزی برای خودشان بر جـای نـمانده است... چـیزی از آن برای ایشان بر جای نمانده است تا آن را نگاه دارند و در راه او خرج و صرف نکنند. برای ایشان اختیاری نیست تا بخواهند چیزی را ببخشند تا نگاه دارند... هرگز! هرگز... این معاملهای است که صورت گرفته است و خریدار کالا را خریده است. هر گونه که بخواهد در آن تصرّف میکند. هر گونه که واجب گرداند و مشخّص نماید، باید مورد بهرهبرداری قرار گیرد. فروشنده در این کالا حقّی ندارد و کاری نمیتواند دربارۀ آن انجام دهد، جز این که باید راه ترسیم و تعیین شده را طی کند و به چپ و راست ننگرد و برود. نباید چیزی را بخواهد و برگزیند و ستیزه و جدالی بکند. باید زبان از چون و چرا فـرو بندد و چیزی را از خود نباید بگوید و بلکه باید تـنها بشنود و اطاعت کند و عـمل نـماید و تسـلیم فرمان شود... بهای آن چیست! بـهشت!... راه بهشت کـدام است؟ جهاد و کشتن و کشته شدن و جنگیدن... پـایان جهاد و کشتن و کشته شدن و جنگیدن چه چـیز است؟ پیروزی یا شهادت است:
(إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ).
بیگمان خداوند (کالای) جان و مال مؤمنان را به (بهای) بهشت خریداری میکند. (آنان باید) در راه خدا بجنگند و بکشند و کشته شوند.
کسی که این چنین داد و ستدی را انجام دهد، کسی که پیمان نامۀ این معامله را اجراء کند، و کسی که بدین بها خشنود شود و برابر آن وفا کند، همچون کسی مؤمن است... یزدان از مؤمنان کالا را خریداری کرده است و مؤمنان کالا را به یزدان فروختهاند... این کمال مرحمت خدا است که برای این معامله بهائی تعیین کرده است. زیرا خدا بخشندۀ جان و مال است، و او مالک جان و مال است. ولی یزدان انسان را مکرّم و محترم داشـته است و او را صاحب اراده گردانده است، و او را معزّز و ارجمند داشته است و بـدو اخـتیار بـخشیده است کـه معاملات را انجام دهد و آنها را اجراء کند - حتّی با یزدان جهان! - و او را بزرگی و سترگ داده است، چه او را متعهّد به عهدها و پـیمانها و قـرار دادها نـموده است، و وفـای بـدانـها را مـعیار و مـلاک انسـانیّت بزرگوارانۀ او گردانده است، و نقض آنـها را مـعیار و ملاک برگشت به جهان چـهارپایان قـرار داده است... بدترین چهارپایان...
(إن شر الدواب عند اللّه الذین کفروا فهم لا یؤمنون الذین عاهدت منهم ثم ینقضون عهدهم فی کل مرة وهم لا یتقون).
بیگمان بـدترین انسـانها در پیشگاه یـزدان، کسـانی هستند که کافرند و ایمان نمیآورند. کسانی که از آنان پیمان گرفتهای (که مشرکان را کمک و یاری نکنند) ولی آنان هر بـار پـیمان خود را مـیشکنند و (از خیانت و نقض عهد) پرهیز نمیکنند. (انفال/55و56)
همچنین یزدان جهان ملاک حساب و پاداش و کیفر را وفای به این عهد و پیمان یا شکستن این عهد و پیمان قرار داده است.
واقعاً بیعت هراس انگیزی است. امّا بر عهدۀ هر مؤمنی است، مؤمنی که بر اجراء آن توانا باشد. از عهدۀ مؤمن فرونمیافتد مگر با فرو افتادن ایمان او. از اینجا است که من این هول و هراس را همین لحظه احساس میکنم که دارم این واژهها را مینگارم:
(إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ).[1]
مدد یا الله! خداوندا کمک فـرما! چـه مـعاملۀ هراس انگیزی است... اینان که خود را در خاور و باختر زمین (مسلمان) گمان میبرند، نشستهاند و برای اسـتقرار الوهیّت یزدان در زمین، و راندن طاغوتهائی که حقوق ربوبیّت و ویژگیهای آن را در زندگی بـندگان غـصب کردهاند، جهاد نمیکنند و نمیکشند و کشته نمیشوند. حتّی جهادی را هم انجام نمیدهند که پائینتر از کشتن و کشته شدن و جنگیدن و رزمیدن است!
این واژهها دریچههای دلهای شنوندگان نخستین خود را در زمان پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم و بیدرنگ به دلهای با ایــمان در مـیآمد و فوراً صورت واقعیّتی از واقعیّتهای زندگی آنان را پیدا میکرد. تـنها مـعانی و مفاهیمی نمیماند که آن را در ذهن خود گیرند و از آن لذّت ببرند و بدان خوش باشند. تنها ذهنیّاتی نبود که در حسّ و شعور آنان بماند، و در جهان واقع اثری از آن نباشد. بلکه واژهها را دریافت مـیکردند و بـلافاصله بدانها عمل میکردند، و آنها را به حـرکت و جنبش دیدنی و قابل رؤیت تبدیل مینمودند. دیگر تصویری بر پردۀ خیال و مفهومی در ذهن نبود که بدان بیندیشند و دربارهاش بــه تأمّـل بـپردازنـد... عـبدالله پسـر رواحه رضی الله عنهُ در بیعت دوم عقبه بدین سان دریافته بود. محمّد پسر کعب قرظی و دیگران چنین روایت کردهاند: عبدالله پسر رواحه رضی الله عنهُ به پیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در شب عقبه گفت: برای پروردگارت و برای خودت هـر چـه خواهی شرط کن. پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(أشترط لربی أن تعبدوه ولا تشرکوا به شیئاً ; وأشترط لنفسی أن تمنعونی مما تمنعون منه أنفسکم وأموالکم).
برای پروردگارم چنین شرط میکنم که او را بـپرستید و چیزی را شریک او نکنید. و برای خودم شرط میکنم که از هر چه خودتان را و اموال خودتان را باز میدارید و محفوظ و مصون میکنید، مرا نیز باز دارید و بپائید.
عبدلله پسر رواحه گفت: اگر چنین کنیم پاداش مـا چـه خواهد بود؟ فرمود:
( الْجَنّةُ ).
بهشت.
همگان گفتند: معاملۀ سودمندی است، هرگز آن را فسخ نمیکنیـم و بهم نمیزنیم و درخواست فسخ کردن و بهم زدن آن را نمیکنیم. [2]
این چنین: « معاملۀ سودمندی است، هرگز آن را فسـخ نمیکنیم و بهم نمیزنیـم و درخواست فسخ کردن و بهم زدن آن را نمیکنیم«... همگان آن را معاملهای بشمار آوردند که باید میان طرفین همچون مـعاملهای انـجام گیرد و به مرحلۀ اجراء در آید. کار آن پـایان گرفته است، و معامله صـورت پـذیرفته است. دیگـر جـای پشیمانی و برگشت از آن نیست: «هـرگز آن را فسخ نمیکنیم و درخواست فسـخ کردن آن را نـمیکنیم«. معامله صـورت گـرفته است و جـای بـرگشتی در آن نـمانده است و اخـتیار در آن سـلب گـردیده است، و بهشت بهای آن است و دریافت هم گردیده است نه این که وعدۀ آن فقط داده شده باشد. یعنی: مقبوض است نه موعود! مگر وعدۀ خدا نـیست؟ مگـر خـریدار خـدا نیست؟ مگر خدا وعدۀ بها را نداده است؟ وعدهای که از قدیم در همۀ کتابهای خود آن را نوشته است:
(وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ).
ایـن وعـدهای است کــه خداونـد آن را در (کـتابهای آسـمانی) تــورات و انـجیل و قرآن (بـه عنوان سـند معتبری ثـبت کرده است) و وعدۀ راسـتین آن را داده است.
(وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ؟).
و چه کسی از خدا به عهد خود وفا کنندهتر است؟. جهاد در راه خدا، بیعتی است که بر گردن هـر مـؤمنی بسته شده است... بر گردن هر مؤمنی به صورت مطلق از زمانهائی که پیغمبران بودهاند، و از زمانهائی که آئین خدا بوده است... این قاعده و سـنّت سـاری و جـاری است. این زندگی بدون آن راست و درست نمیگردد، و با ترک آن زندگی اصلاح و روبراه نمیشود:
(ولولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لفسدت الأرض).
اگر خداوند برخی از مردم را به وسیلۀ برخی دیگر دفع نکند، فساد زمین را فرامیگیرد. (بقره/251)
(ولولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع وبیع وصلوات ومساجد یذکر فیها اسم اللّه کثیراً).
اصلاً اگر خداوند بعضی از مردم را به وسـیلۀ بعضی دفع نکند (و با دست مـصلحان از مـفسدان جلوگیری ننماید، باطل همه جا گیر میگردد و صدای حقّ را در گلو خفه میکند، و آن وقت) دیرهای (راهبان و تاره کان دنیا) و کلیساهای (مسـیحیان) و کنشتهای (یهودیان)، و مســجدهای (مسـلمانان) کـه در آنـها خدا بسیار یـاد میشود، تخریب و ویران میگردد. (امّا خداوند بندگان مصلح و مراکز پرستش خود را فراموش نمیکند).(حجّ/40)
حقّ باید در راه خود حرکت کند و به پیش رود. قطعاً هم باطل بر سر راه آن میایستد!.. بلکه باطل باید سر راه حقّ را بگیرد... آئین خدا باید که حـرکت کـند و بـرای آزاد کردن انسانها از بندگی و بــرگردانـدن ایشان به بندگی یزدان یگانۀ جهان، به پیش رود. طاغوت هم باید سر راه را بر او بگیرد... بلکه باید راه را بر این آئین بگیرد و با آن گلاویز شود!.. آئین خدا باید به سراسـر «زمین« برود تا همۀ «انسانها» را آزاد کند. حقّ باید راه خود را بسپرد و بپیماید و از آن کنارهگیری ننماید تا راه را برای باطل باز کند!.. مادام که در «زمین« کفر باشد، و مادام که در «زمـین« باطل باشد، و مادام که در «زمین« بندگی برای غیر خدا باشد و کرامت «انسـان« را خوار دارد، جهاد در راه خدا برقرار و پایدار است، و بیعت بر گردن هر مؤمنی هست و از او وفای به عهد را میطلبد. اگر جهاد و وفای به پیمان بیعت نباشد ، ایمانی بر جای نخواهد ماند، و همان گونه که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرموده است:
(من مات ولم یغز , ولم یحدث نفسه بغزو , مات على شعبة من النفاق).
هر کس بمیرد و جهاد نکرده باشد، و با خود از جـهاد سخن نگفته باشد، بر شاخهای از نفاق مرده است. (امام احمد آن را روایت کرده است، و مسلم و ابو داود و نسائی اخراج نمودهاند).
(فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به , وذلک هو الفوز العظیم).
پس به معاملهای که کردهاید شاد باشید، و این پیروزی بزرگ و رستگاری سترگی است.
شادمان باشید از این که جان و مال خود را ویژۀ خـدا کردهاید و خالصانه بدو بخشیدهاید، و شـاد و خشـنود باشید از این که بهشت را در مقابل بذل جـان و مـال دریافت داشتهاید و در عوض، پول آن را کـه بـهشت است گرفتهاید، همان گونه که یزدان وعـدۀ آن را داده است... پس چه چیز از میان رفته است؟ مسلمانی کـه جان و مال خویش را به خدا داده است و بهشت را در عوض آنها دریافت کرده است، چه چیز را از دست داده است؟ به خدا سوگند هیچ چیزی را از دست نداده است و چیزی از دست او بدر نرفته است! چـه جـان بـرای مردن است، و مال بــرای از مـیان رفـتن است، خواه دارندۀ جان و مال آنها را در راه خدا صرف و خرج کند، و چه در راه غیر خدا! بهشت سود ایـن معامله است، سودی که در حقیقت در مقابل آن چیزی و کالائی داده نشده است. چه آنچه در مقابل آن داده شـده است در این راه یا در آن راه زوال میپذیرد و نابود میشود. انسان چه والا است، آن انسانی که بـرای خـدا زیست میکند. هر وقت پیروز بشود برای بالا بردن فرمان خدا، و استقرار دین خدا، و آزاد کردن بندگان از بندگی خوار کنندهای که برای غیر خدا صـورت میپذیرد، پـیروز میگردد... و هر وقت به شهادت برسد در راه خدا شهید میشود، تا شهادت بدهد که دین خدا در پیش او بهتر از زندگی است. همچون انسانی در هر حـرکتی و در هـر گامی این آگاهی و احساس را دارد که او از قـیدها و بندهای زمـین تـوانـاتر و نـیرومندتر است، و از سنگینیهای زمین بالاتر و برتر است. ایمان در درون او بر درد و رنج پیروز میآید، و عقیده در وجود او بـر زندگی چیره میگردد.
این خود به تنهائی سود است. سودی است کـه با آن انسانیّت انسان تحقّق مییابد، انسانیّتی که با چیزی به دست نمیآید آن گونه که با آزادی و رهائی انسان از قیدها و بندهای ضرورتها و نیازها، و پـیروزی ایـمان انسان بر دردها و رنجها، و پیروزی عقیدۀ انسـان بر زندگی، به دست میآید... گاه بر همۀ اینها بهشت هم افزوده شود، معاملهای خواهد بود که انسان را به شادی و شادمانی فریاد میدارد و مـیخوانـد. ایـن معامله رستگاری است، و رسیدن به مقصود و مرادی است که در آن شکّ و تردید و جدال و ستیزی نیست:
(فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به , وذلک هو الفوز العظیم).
پس به معاملهای که کردهاید شاد باشید، و این پپروزی بزرگ و رستگاری سترگی است.
پس از این، اندکی در برابر فرمودۀ یزدان بـزرگوار در این آیه میایستیم:
(وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ ).
ایـن وعـدهای است کـه خداونـد آن را در (کتابهای آســمانی) تـورات و انـجیل و قرآن (بـه عنوان سند معتبری ثبت کرده است) و وعدۀ راستین آن را داده است.
وعدۀ خدا به مجاهدان در راه خود، در قرآن معروف و مشهور و مؤکّد و مکرّر است... این امر جـائی بـرای شکّ و تردید در اصالت عنصر جهاد در راه خدا باقی نمیگذارد، جهادی که خمیرۀ سرشت این برنامۀ ربّانی است و ابزار همساز و همطراز با واقعیّت بشری است، آن هم نه در یک زمان مشخّص و نـه در یک مکـان معیّن، بلکه در همۀ ازمنه و امکنه... از آنجا که جاهلیّت تنها در نظریّهای مجسّم نمیگردد تا بـا آن با نـظریّه پاسخ داده شود، بلکه جاهلیّت در همایش اندامـی و گردهمآئی دستهها و گروههای پویا و فعّال خودنمائی میکند، و از خویشتن با نیروی مادی حمایت و حفاظت مینماید، و با آئین خدا و هر گونه همایش و گردهمآئی اسلامی استوار بر پایۀ اسلام با نیروی مادی میرزمد، و میان مردمان و گوش فـرا دادن بـه اعـلان همگانی اسلام که متضمّن الوهیّت یگانۀ یـزدان برای بـندگان است سدّ و مانع میگردد، و از آزاد کردن «انسان« در «زمین« از بندگی بندگان جلوگیری میکند، و نمیگذارد مردمان به عضویّت جامعۀ اسلامی درآیند، جامعهای که آزاد از بندگی طاغوت است، و با بندگی برای یـزدان یگانۀ جهان از بندگی بندگان رها است... از اینجا است بر اسلام واجب و لازم است در «زمین« برای اعـلان همگانی آزادی «انسان« و پـیاده کـردن مـضمون ایـن اعلان، با نیروهای مادیای که از جمعـها و گـروههای جاهلیّت حمایت میکنند، و با خود جاهلیّتی که در جای خود قطعاً میکوشد حرکت رستاخیز اسلامی را درهم شکند و نابود گرداند، و پرچم اعلان آزادسازی اسلام را فروکشد و بر زمین افکند، تا بندگان در بند بندگی بندگان و بردگی بردگان بمانند، با تمام توان برزمد و با آنها با شدّت و حدّت برخورد و پیکار کند.
و امّا وعدهای که یزدان در تورات و انجیل به مجاهدان داده است، به اندک توضیحی نیازمند است.
تــورات و انـجیلی کـه امـروزه در دست یـهودیان و مسیحیان است، نمیتوان گفت همان توراتی است کـه خدا بر پیغمبر خود موسی علیه السّلام نـازل فـرموده است، و همان انجیلی است که خدا بر پیغمبر خـود عـیسی علیه السّلام نازل نموده است. حتّی یهودیان و مسیحیان خودشان در این که تورات و انجیل فـعلی نسـخۀ کـتابهای اصـلی تورات و انجیل نیـستند، کشمکش و جدالی نمیکنند، و اعتراف دارند به این که تورات و انجیلی که در دسترس ایشان است سالها بعد نوشته شدهاند و بیشتر اصول و ارکان در آنها هدر رفته است، و چـیزی از تورات و انجیل بر جای نمانده است، مگر آنچه حافظههای پیاپی به خاطر سپرده اند... که بسیار کم است... و قسـمت بیشماری بدان افزوده گردیده است!
با وجود این، در کتابهای تورات اشاراتی به جهاد وجود دارد، و یهودیان تشویق و ترغیب به جنگ با دشمنان بتپرستشان مـیگردند، تا خـداونـدگار خود را و دینداری و پرستش او را یاری و پیروز کنند! هر چند که تحریفات، تــصوّرشان را دربارۀ یـزدان سبحان، و تصوّرشان را دربارۀ جهاد در راه خدا مشوّش و زشت کرده است.
و امّا در انجیلهائی که امـروزه در دسـترس مسیحیان است، هیچ گونه یادی از جهاد نـمیشود و هیچ گونه اشـارهای بـه جـهاد نـمیگردد... مـا سخت نیازمند تعدیلاتی در مفاهیم و مضامینی هستیم که بر سرشت مسیحیگری حاکم است. چـه ایـن مـفاهیم و مضامین برگرفته شدهاند از این انجیلهائی که هیچ گونه اصـلی ندارند - به گواهی خود پژوهشگران مسیحی - و مقدّم بر آنان به گواهی یزدان سبحان همان گونه که در کتاب خود قرآن وارد شده است، کتابی که محفوظ و مصون است و:
(لا یأتیه الباطل من بین یدیه ولا من خلفه ).
هیچ گونه باطلی، از هیچ جهتی و نـظری، متوجّه آن نمیگردد. (فصّلت/42)
خداوند سبحان در کتاب محفوظ و مصون خود قـرآن میفرماید: وعدۀ یزدان به بهشت جاویدان به کسانی که در راه خدا مـیجنگند و مـیکشند و کشـته میشوند موجود و ثابت است در تورات و انجیل و قرآن... این سخن در این صورت سخن قـاطعانه و فـیصله بخشی است که پس از آن برای کسی جای سخنی نمانده است و کسی افزون بر آن حقّ سخن و چانه زدن ندارد.
قطعاً جهاد در راه خدا، بیعتی است کـه بـر گردن هـر مؤمنی بسته شده است و بر عهدۀ او است، هر مؤمنی به طور مطلق، از آن زمان که پیغمبران بودهاند، و از آن زمان که آئین یزدان بوده است.
ولی جهاد در راه خدا تنها میل به جنگ و گـرایش بـه کارزار نیست. بلکه قلّهای است که بر پایهای از ایمان قرار دارد، ایمانی که در عواطف و مراسم و اخـلاق و اعمالی تجسّم پیدا میکند و جلوهگر میآید. و مؤمنانی که خدا با ایشان معامله کرده است و پیمان بسته است، و حقیقت ایمان در ایشان نمودار میشود، کسانی هستند که صفات اصیل ایمانی در آنان پیدا و هویدا میگـردد:
(التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاکِعُونَ السَّاجِدُونَ الآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ) (١١٢)
(از جملۀ اوصاف این مؤمنان و سـائر مسلمانان ایـن است کــه) آنـان تـوبه کنندۀ (از مـعاصی)، پـرستندۀ (دادار)، سپاسگزار (پروردگار)، گردنده (در زمـین و اندیشمند در آفاق و انفس)، نمازگزار، دستور دهندۀ بـه کار نیک، بازدارندۀ از کـار بـد، و حـافظ قوانـین خـدا میباشند.
(التَّائِبُونَ).
توبه کنندگان.
آنان از آنچه کردهاند توبه میکنند، و آمرزش خواهان به سوی یزدان برمیگردند. توبه احساس پشیمانی بـر کارهائی است که انجام گرفته است و گذشته است، و رو کردن به جانب خدا در کارهائی است که مانده است و سپری نگـردیده است، و دست کشـیدن از گـناهان، و پرداختن به کارهای نیکوئی است که توبه را در عـمل نشان دهد، همان گونه که شخص با ترک بدیها عـملاً توبه را نشان میدهد. پس توبه، پاک شدن و پاک بودن و رو به خدا کردن و اصلاح حال نمودن است.
(الْعَابِدُونَ).
پرستش کنندگان.
آنان با پرستش و بندگی به یزدان یگانۀ جــهان روی میآورند، و بـه ربـوبیّت و پـروردگاری او مـعتقد و مقرّند... این صفت در وجود ایشان ثابت و استوار است و شعائر و مراسم عبادی نمایانگر آن هستند، همان گونه که رو کردن به خداوند یکتا در هر کـرداری و در هـر گفتاری و در هر طاعت و عبادتی و در هـر پـیروی و متابعتی، بیانگر آن است. پس توبه اعتراف به الوهیّت و ربوبیّت خدا به شکل عملی واقعی است.
(الْحَامِدُونَ).
ستایشگران. سپاسگزاران.
کسانیند که پیوسته دلهایشان مـالامال از اعتراف بـه نعمت نعمت دهنده است، و زبانهایشان در وقت خوشی و برخورداری از نـعمت، و در زمـان نـاخوشی و زیانمندی و فقدان نعمت سپاس خدا میگوید. در وقت خوشی و برخورداری از نعمت، سـپاسگزاریشـان از نعمت ظاهر است، و در زمان ناخوشی و زیـانمندی و فقدان نعمت، سپاسگزاریشان از این است که احسـاس میکنند در امتحان، رحمت یزدان نهفته است... حمد و سپاس تنها به زمان خوشی و بـهرهمندی از دارائـی و نعمت اختصاص ندارد. بلـکه حمد و سپاس در زمانی هم باید صورت بگیرد کـه هـنگام ناخوشی و نـاداری و زیانمندی است، بدان هنگام که دل لبریز از ایمان درک میکند که خداوند مـهربان دادگـر، مؤمن را مبتلا و امتحان نکرده است مگر به خاطر خیر و صـلاحی کـه خودش از آن آگاه است، هر چند هم فهم آن بر بندگان پنهان و پوشیده باشد.
(السَّائِحُونَ).
گردندگان در زمین برای اطّلاع از آثار و درس گرفتن و عبرت آموختن از تاریخ گذشتگان و دیـدن عجائب و غرائب جهان... روزه داران.
دربارۀ این دسته روایات مختلف است. بعضی میگویند که ایشان مهاجرانند. و بعضی دیگر آنان را مـجاهدان میدانند. برخی ایشان را کسانی میدانند که برای کسب دانش بدینجا و آنجا بار سفر مـیبندند و نقل مکـان می کنند. برخی نیز میگویند که آنان روزهدارانـند. بـه نظر ما این گروه اندیشمندان دربارۀ آفریدههای یزدان و پژوهشگران دربارۀ قوانین و سنن ایزد منّان هستند. از زمرۀ کسـانی هستند کـه در جـای دیگـری راجـع بدیشان چنین آمده است:
(إن فی خلق السماوات والأرض . واختلاف اللیل والنهار لآیات لأولی الألباب , الذین یذکرون اللّه قیاماً وقعوداً وعلى جنوبهم , ویتفکرون فی خلق السماوات والأرض:ربنا ما خلقت هذا باطلاً سبحانک !...)
(مسلّماً در آفرینش (عجیب و غریب و منظّم و مرتّب) آسـمانها و زمـین، و آمـد و رفت (پـیاپی، و تـاریکی و روشنی، و کوتاهی و درازی) شب و روز، نشـانهها و دلائلی (آشکار برای شناخت آفریدگار و کـمال دانش و قـدرت او) بـرای خردمندان است. کســانی کــه خدا را ایستاده و نشسته و بر پهلوهایشان افتاده (و در هـمۀ اوضاع و احوال خود) یاد میکنند و دربـارۀ آفرینش (شگفتانگیز و دلهرهانگیز و اسـرارآمیز) آسـمانها و زمین میاندیشند (و نقشۀ دلربـا و سـاختار حیرتزای آن، شور و غوغائی در آنان بـرمیانگـیزد، و بـه زبـان حال و قال میگویند) : پروردگارا! این (دستگاه شگفت کائنات) را بیهوده و عبث نیافریدهای؛ تو منزّه و پـاکـی (از دست یازیدن به کار باطل!).(آلعمران / 190و191)
این صفت، با فضای سخن از توبه و عبادت و حـمد سازگارتر است. چه با توبه و عبادت و حمد، اندیشیدن دربارۀ ملکوت خدا همراه میگردد، اندیشیدنی که بدین نحو به توبه و پشیمانی و برگشت به خـدا، و درک و فهم حکمت خدا در آفریدههایش، و به درک و فهم حقّ و حقیقتی منتهی میشود که آفرینش بر آن اسـتوار و پایدار است، نه بسنده کردن به درک و فهم و صـرف عمر در کار اندیشیدن و عبرت گرفتن تنها و بـدون بهرهبرداری از آن. بلکه اندیشیدن و عبرت گرفتن برای سازندگی زندگی و آبادانی زمین بر اساس همین درک و فهم...
(الرَّاکِعُونَ السَّاجِدُونَ).
نمازگزاران.
کسانیند که نماز میخوانند و به نماز مـیایسـتند، به گونهای که گوئی نماز صفت ثـابتی از صـفات ایشـان است، و انگار که رکوع بردن و سجده کـردن عـلامت ممیّزهای برای ایشان در میان مردمان است.
(الآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ ).
دستور دهندگان به کار نیک، و باز دارندگان از کار بد. هنگامی که بر جامعۀ اسلامی شـریعت خدا فـرمانروا شود، و پایبند دین یزدان یگانۀ جهان شود و فقط در
برابر خدا کرنش برد، و پایبند آئین دیگری نگـردد و مطیع کسی جز خدا نشود، امر بـه معروف و نـهی از منکر در داخل ایـن جـامعه انـجام مـیگیرد، و سـعی مـیشود خـطاها و اشـتباههائی کـه در درون آن روی میدهد زدوده و برطرف گـردد، و انحرافـهائی کـه از برنامه و شریعت یزدان یگانه صورت میپذیرد اصلاح و از آنها جلوگیری به عمل آید... ولی زمـانی کـه در زمین جامعۀ اسلامی وجود نداشته باشد، و آن وقـتی است که در زمین جـامعهای وجـود نـدارد که در آن حاکمیّت از آن یزدان یگانۀ جهان باشد، و تنها شریعت خدا در آن فرمانروا شود، امر به مـعروف واجب است پیش از هر چه متوجّه بزرگترین امر به معروف گردد که استوار داشتن الوهیّت یـزدان یگـانۀ سـبحان.. و پـدید آوردن و استقرار بخشیدن جامعۀ اسلامی است، و نهی از منکر واجب است پیش از هر چیز متوجّه بزرگترین نهی از منکر گردد کـه فـرمانروائـی طـاغوت و بـنده ساختن مردمان برای غـیر یـزدان سبحان است از راه فرمانروائی بر ایشان با شرائع و قوانینی جز شریعت و قوانین یزدان... کسانی که به محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم ایمان آورده بودند هجرت کردند و پیش از هر چیـز تـلاش کـردند دولت اسلامی را به وجود آورند، دولتی که با شریعت خدا فرمانروائی کند، و جامعهای را پـدید آورنـد کـه فرمانبردار این شریعت شود. هنگامی که دولت اسلامی و جامعۀ اسلامی برای ایشان تشکیل گردید، به امر به معروف و نهی از منکر در فروع متعلّق به طاعات و عبادات و معاصی و گناهان پرداختند. آنان هیچ وقت تلاش نکردند پیش از برپائی و پابرجائی دولت اسلامی و جامعۀ اسلامی به چیزی از این فروع و شاخههائی بپردازند که جز پس از برپائی و پابرجائی اصل بنیادین پدید نمیآیند. مفهوم این به معروف و نهی از مـنکر باید از مقتضیات واقعیّت برداشت و دریافت شود. امر به معروف فرعی را و نهی از منکر فرعی را پـیش از فارغ شدن از بزرگترین امر به معروف و بزرگترین نهی از منکر نباید آغازید، بدان گونه کـه نخستین بار هنگام پیدایش جامعۀ اسلامی چنین بود.
(وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ ).
محافظان قوانین خدا. اجراء کنندگان احکـام و شـرائـع خدا.
این صفت، حفاظت و حمایت از قوانین خدا برای اجراء آنها در کار و بار خود و در کار و بـار مـردمان است. هــمچنین مـبارزه بـا کسـانی و ایسـتادگی در بـرابـر اشخاصی است که قوانین یزدان را ضـایع مـیکنند یـا بدانـها تـعدّی و تـجاوز مـینمایند... ولی حـفاظت و حمایت از قوانین خدا همسان امر به معروف و نهی از منکر، برجا و پابرجا نمیگردد مگر در جامعۀ اسلامی. هیچ جامعهای هم اسلامی نیست مگر آن جامعهای که تنها شریعت یزدان یگانۀ جهان در همۀ کـار و بـار آن فرمانروائی کند، و مگـر آن جـامعهای که الوهـیّت و ربوبیّت و حاکمیّت و قانونگذاری را خاصّ یزدان بداند، و فرمان و فرمانروائـی طـاغوت را نـپذیرد، فـرمان و فرمانروائی طاغوت که مجسّم در هر شرع و شـریعتی است که یزدان اجازۀ آن را نداده است... همۀ تلاش و کوشش، پیش از هر چیز لازم است بـرای پیدایش و پابرجائی این جامعۀ اسلامی صرف و بذل شود. هـر زمان که جامعۀ اسلامی پیدا و اسـتوار گـردید، مکان محافظان قوانین خدا و اجراءکنندگان فرمان الله پدیدار میشود... همان گونه کـه نـخستین بار هـنگام پـیدایش جامعۀ اسلامی روی داد.
این جماعت مؤمنی است که یزدان با ایشان معامله کرده است و پیمان بسته است. این هم صفات و خصالی است که گـروه مؤمنان دارند:
توبهای است که بنده را به سوی خدا بازمیگرداند، و او را از گناه بازمیدارد، و وی را به کار نیک برمیانگیزد. عبادتی است که او را به خدا میپیوندد و خدا را معبود و مقصود و منظور او میسازد.
حمد و سپاسی است که در خوشی و نـاخوشی انجام میدهد، چرا که کاملاً تسلیم خدا است و اعتماد کاملی به رحمت و دادگری خدا دارد.
سیر و سیاحتی است که در ملکوت خدا دارد، و گشت و گذاری است که با آیات گویای یزدان در جهان هستی انجام میدهد، آیاتی که هر یک از آنها نشانگر حکمت و بیانگر حقّ در طرح و نقشۀ آفرینش است و دالّ بـر فلسفه و هدف و طرحریزی و نقشهپردازی در پیکرۀ یکایک آفریدهها و ساختارهای جهان هستی است.
امر به معروف و نهی از منکری است که آدمـی را از اصلاح خویش برتر میبرد و به اصلاح بندگان و اصلاح زندگی میکشاند.
حفاظت و حمایت از قـوانـین و مـقرّرات الهـی است. شخص مؤمن قوانـین یـزدان را میپاید و پـاسداری مینماید و دست متجاوزان و ضایعکنندگان را از آنها کوتاه میکند و ایشان را بر سر جای خود مینشاند، و قوانین و مقرّرات خدا را از تاخت و تاز و حرمتشکنی تجاوز پیشگان و نااهلان محفوظ و مصون میدارد. این است جماعت مؤمنی که خدا در برابر بهشت با ایشان معامله کرده است و پیمان بسته است، و از آنان جانشان و مالشان را خریداری فرموده است، تا چـنین جماعتی رهسپار راهی شوند که از آن زمان کـه آئـین یزدان و پیغمبران و پیامبریهای او بوده است همچون راهی نیر بوده است: کارزار و پیکار در راه خدا برای بالا بردن فرمان خدا، و کشتن دشمنان خدا، آن کسانی که با خدا میستیزند و دشمنی میورزند، و یا شهید شدن نصیب ایشان میشود در کارزار و پیکاری که میان حقّ و باطل، و مـیان اسلام و جـاهلیّت، و مـیان شریعت و طاغوت، و میان هـدایت و ضـلالت، هرگز سستی نمیپذیرد و شـعلههای آتش آن فروکش نمیکند.
زندگی لهو و لعب و بیهودگی و پوچگرائی نـیست. زندگی خوردن و آشامیدن بسان خـوردن و آشـامیدن چهارپایان نیست. زندگی کالا و متاع نیست. زندگی سلامت خوارانه و پسـتانه نـیست. زنـدگی آسـایش کودنانه و تنآسانی جاهلانه نیست. زندگی خشنودی از سازش و آرامس بیارزش نیست... بلکه زندگی تنها و تنها: مبارزه در راه خدا، جهاد در راه خـوبی و نـیکی، کمک و یاری برای بالا رفتن و والائی یـافتن فـرمان یزدان، و یا شهید شدن در راه ایـزد سبحان، و سپس رسیدن به بهشت جاویدان و به دست آوردن رضا و خشنودی آفریدگار جهان است و بس.
این همان زندگی است که مؤمنان معتقد به یزدان بدان دعوت میشوند:
(یا أیها الذین آمنوا استجیبوا للّه وللرسول إذا دعاکم لما یحییکم).
ای مؤمنان! فرمان خدا را بپذیرید، و دستور پـیغمبر او را قبول کنید هنگامی که شما را به چیزی دعوت کند که به شما زندگی (مـادی و مـعنوی و دنیوی و اخروی) بخشد.
خداونـد راست فرموده است: و پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم راست گفته است...
مؤمنانی که یزدان از ایشان جان و مالشان را با بهشت از آنان خریداری کرده است، مـلّت یکتا و یگـانهای هستـد. تنها عقیدهای که در میان ایشان است، خویشی و پیوند و همایش آنان را تشکیل میدهد و بس. این سوره که واپسین پیوند موجود در میان گروه مسلمانان و دیگران را بیان و مـقرّر میدارد، قـاطعانه دربارۀ روابطی صحبت میکند که بر خویشاوندی ایدئولوژی اسلامی استوار نیست. بویژه اشاره به ارتباطاتی دارد که پس از گسترش افقی سریع پدیدار گردید، گسترشی که به دنبال فتح مکّه دست داد و مایۀ گسیختگی و ناهماهنگی چشمگیری شد. دستهها و گروههای زیادی اسلام را پذیرفتند ولی در بوتۀ اسلام ذوب و قالبگیری نشده بودند و هنوز روابط خویشاوندی ریشههای عمیقی در زندگی ایشـان داشت. آیـات بعدی میان مسلمانانی که همچون بیعت و معاملهای را انـجام داده بودند و میان کسانی کـه چـنین بـیعت و مـعاملهای را نپذیرفته بودند و به حوزۀ آن در نیامده بودند جدائی میاندازد - هر چند هم همچون کسانی خویشاوندان چنان مسلمانانی بوده باشند - امّا خویشاوندی اینان و آنان گسیخته است چون راهها و مقصدها اختلاف پـیدا کرده است و در دنیا و آخرت فـرجـامها و سرنوشتها مختلف گردیده است:
(مَا کَانَ لِلنَّبِیِّ وَالَّذِینَ آمَنُوا أَنْ یَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِکِینَ وَلَوْ کَانُوا أُولِی قُرْبَى مِنْ بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحَابُ الْجَحِیمِ (١١٣) وَمَا کَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِیمَ لأبِیهِ إِلا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِیَّاهُ فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لأوَّاهٌ حَلِیمٌ (١١٤) وَمَا کَانَ اللَّهُ لِیُضِلَّ قَوْمًا بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى یُبَیِّنَ لَهُمْ مَا یَتَّقُونَ إِنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ (١١٥) إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ یُحْیِی وَیُمِیتُ وَمَا لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَلا نَصِیرٍ) (١١٦)
پـیغمبر و مـؤمنان را نسـزد که بـرای مشرکان طلب آمرزش کنند، هر چند که خویشاوند باشند، هنگامی که برای آنان روشـن شـود که (بـا کفر و شرک از دنـیا رفتهاند، و) مشرکان اهل دوزخند. طلب آمرزش ابراهیم برای پدرش، به خاطر وعدهای بود که بـدو داده بـود، ولی هنگامی که برای او روشن شد که پـدرش (در قید حیات بر کفر اصرار میورزد و برابر وحی آسمانی دار فانی را با کفر وداع میگوید، دانست که او) دشمن خدا است، از او بیزاری جست (و ترک طلب آمرزش بـرای وی گفت). واقعاً ابراهیم بسیار مهربان و دست به دعا و فروتن و شکیبا بود. خداوند (به سبب عدالت و حکمتی که دارد) هیچ وقت قومی را کـه هدایت بخشیده است گمراه نمیسازد (و در برابر اشتباه و لغـزش نـاشی از اجتهادی که میکنند، به عقاب و عذابشـان نـمیگیرد) مگر زمانی که چیزهائی را کـه بـاید از آنها بـپرهیزند روشن و آشکار (و بیشبهه و اشکال، توسّط پـیغمبر) برای آنان بیان کند. بیگمان خداوند آگاه از هر چیزی است. حکومت آسمانها و زمین تنها از آن خدا است. او است که زندگی میبخشد و میمیرانـد. جز خدا برای شما سرپرستی (که کارهای شما بدو واگذار شـود) و یاوری (که شما را کمک و از شما دفاع کند) وجود ندارد. ظاهر این است که بـرخی از مسـلمانان برای پـدران مشرک خود طـلب آمـرزش مـیکردند، و از پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم درخواست مینمودند که او هم برای ایشان طلب آمرزش کند. این آیات نازل گردید و مقرّر داشت که همچون طلب آمرزشی بیانگر پسماندههای تـعلّق خاطرها به خویشاوندیهای خونی است، بدون این کـه پیوند خدائی در میان باشد. لذا پیغمبر و مسـلمانان را نسزد که چنین کنند... قطعاً همچون کاری سزاوار ایشان نیست و اصلاً در شأن آنان نمیباشد... امّا چگونه برای مسلمانان روشن میگردد که پدرانشان دوزخی هستند؟ ارجح این است وقتی که آنان بر شرک مردهاند، و امید راهیابی به ایمان را از دست دادهاند، نشانۀ این است که دوزخی شدهاند.
عقیده دستاویز مهمّ و بزرگی است که همۀ پیوندهای بشری و تمام ارتباطهای انسـانی در آن بـه یکـدیگر میرسد و گره میخورد. هر گاه پیوند عـقیده بگسـلد، همۀ پیوندهای دیگر از ریشه برکنده میشود و بریده میگردد. با نبودن پیوند عـقیده، خویشاوندی نسـبی، خویشاوندی ازدواج و دامادی، پیوند قومی و نـژادی، پیوند هموطنی و هممیهنی، و غیره، گسـیخته و بـریده است... یا ایمان به خدا است که خود نقطۀ اتّصال اصلی است و همۀ پیوندهای دیگر از آن برمیخیزد و در آن به هم میرسد. یا ایمان به خدا نیست که در آن صورت اصلاً پیوندی در میان نیست، پیوندی که ممکن شود میان انسانی و انسانی بر جا و استوار گردد: [3]
(وَمَا کَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِیمَ لأبِیهِ إِلا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِیَّاهُ فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لأوَّاهٌ حَلِیمٌ) (١١٤)
طلب آمرزش ابراهیم برای پدرش، بـه خاطر وعـدهای بود که بدو داده بود، ولی هنگامی که برای او روشـن شد که پدرش (در قید حیات بر کفر اصرار مـیورزد و برابر وحی آسمانی دار فانی را بـا کفر وداع میگوید، دانست که او) دشمن خدا است، از او بیزاری جست(و ترک طلب آمرزش برای وی گفت). واقعاً ابراهیم بسیار مهربان و دست به دعا و فروتن و شکیبا بود.
تأسّی جستن و پیروی کردن از ابراهیم در این که برای پدر خود آمرزش خواسته بود روا نیست. چه طلب آمرزش او برای پدرش به سبب وعده ای بود که بدو داده بود، مبنی بر این که برای او طلب آمرزش کند بلکه خدا او را هدایت دهد و به راه راست آورد. آخر ابراهیم بدو گفته بود:
(سلام علیک سأستغفر لک ربی إنه کان بی حفیاً , وأعتزلکم وما تدعون من دون اللّه وأدعو ربی عسى ألا أکون بدعاء ربی شقیاً).
( ابراهیم به آرامی و مهربانی) گفت: (پدر) خداحافظ ! من از پروردگارم برای تو آمرزش خواهم خواست. چرا که او نسبت به من بسیار عنایت و محبّت دارد. و از شما (ای! و ای قوم بت پرست!) و از آنچه بجز خدا می پرستید کناره گیری و دوری می کنم، و تنها پرودگارم را می پرستم. امید است در پرستش پروردگارم (طاعت و عبادت من پذیرفته شودو) بدبخت و نومید نگردم.(مریم/47و48)
چون پدر ابراهیم بر شرک مرد،و ابراهیم آشکارا پی برد که پدرش دشمن خدا است و امیدی به هدایت و رهنمود او نمانده است:
(تبرأ منه).
از او بیزاری جست( و به ترک درخواست آمرزش گفت).
(إن إبراهیم لأواه حلیم).
واقعاً ابراهیم بسیار مهربان و دست به دعا و فروتن و شکیبا بود.
ابراهیم بسیار تضرّع می کرد. در برابر آزاری که کسی بدو می رسانید بس شکیبا بود... پدرش او را شکنجه و آزار می داد، ولی او شکیبائی و بردباری می کرد. وقتی که برای او روشن گردید که پدرش دشمن خدا است، از وی بیزاری جست و دوری گزید و با تضرّع و زاری به سوی خدا برگشت و روی بدو کرد.
روایت شده است که هنگامی که این دو آیه نازل گردید، مسلمانانی که برای پدران مشرک خود طلب آمرزش می کردند ترسیدند که به سبب مخالفت با فرمان یزدان در این کار، گمراه شده باشند. این بود که آیۀ بعدی نازل گردید و از این بابت ایشان را اطمینان داد و این قاعدۀ اسلامی را مقرّر فرمود: عقوبتی بدون نصّ در میان نیست، و جریمه ای بدون بیان مقدّم بر کار وجود ندارد:
(وَمَا کَانَ اللَّهُ لِیُضِلَّ قَوْمًا بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى یُبَیِّنَ لَهُمْ مَا یَتَّقُونَ إِنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ) (١١٥)
خداوند (به سبب عدالت و حکمتی که دارد) هیچ وقت قومی را که هدایت بخشیده است گمراه نمی سازد (و در برابر اشتباه و لغزش ناشی از اجتهادی که می کند، به عقاب و عذابشان نمی گیرد) مگر زمانی که چیزهائی را که باید از آنها بپرهیزند روشن و آشکار (و بی شبهه و اشکال، توسّط پیغمبر) برای آنان بیان کند. بیگمان خداوند آگاه از هر چیزی است.
خداوند مردمان را مورد بازخواست قرار نمی دهد مگر در برابر چیزی که برای ایشان روشن کرده باشد که از آن بپرهیزند و خویشتن را از آن برحذر دارند و بدان دست نیازند. کار خدا بدین منوال و بر این روال نیست که هدایت را از جماعتی باز پس بگیرد بعد از آن که هدایت را بدیشان ارمغان داشته است، و ایشان را به گمراهی اندازد به محض این که عملی را انجام دهند، مگر این که پیش از آن ایشان را از همچون عملی نهی فرموده باشد... زیرا انسان خطاپذیر و کوتاه بین است. آگاهی او هم مقتضی بیان مسائل و تعلیم امور است.
خدا این آئین را آسان کرده است و ان را دشوار ننموده است. بدین جهت از هر چه که نهی فرموده است آن را روشن و آشکار بیان داشته است، و بدانچه که دستور داده است روشن و آشکار از آن سخن گفته است، و دربارۀ چیزهائی که سکوت فرموده است توضیحی راجع بدانها نداده است - آن هم نه این که فراموش کرده باشد، بلکه فـلسفهای و حکـمتی داشـته است و آسانگیری در مدّ نظر بوده است - و از پرسیدن دربارۀ چیزی که از آن سخن نرفته است نهی نموده اببت، تـا پرسیدن مایۀ دشواری کار مردمان نشود. بدین سبب کسی را نسزد که چیزی را حرام کند که از آن سخن نرفته است و مسکوت گذاشته شده است، و از چیزی نهی کند و دیگران را از آن بازدارد که خدا آن را توضیح نداده است و تبیین نـفرموده است، تا بدین وسیله رحمت یزدان شامل بندگان گــردد و ایشـان را دربرگیرد.
در پایان این آیات، و در فضای دعوت به پالودن خون و نسب، که از آن بعد از پالودن از جان و مال سخن به میان آمده است، یزدان جهان مقرّر میفرماید که سَرور و یاور مددرسان تنها ایزد یگانۀ جهان است. فقط او خداوندگار آسمانها و زمین، و مالک مرگ و زنـدگی است:
(إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ یُحْیِی وَیُمِیتُ وَمَا لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَلا نَصِیرٍ) (١١٦)
حکومت آسمانها و زمیـن تنها از آن خدا است. او است که زندگی میبخشد و میمیرانـد. جز خدا برای شما سرپرستی (که کارهای شما بدو واگذار شود) و یاوری (که شما را کمک و از شما دفاع کند) وجود ندارد.
چه جان و مـال، آسـمانها و زمـین، مرگ و زندگی، سرپرستی و سروری و یـاوری، و... هـمه و هـمه در دست یزدان است نـه در دست دیگـران. در پیوند بـا یزدان یگانه، بسندگی و بینیازی است. پیوند با خـدا همه چیز است و انسان را بس است.
این تأکیدهای پیاپی، و این قـاطعیّت قـاطعانه در امـر روابــط قـرابت و خویشاوندی، دالّ بـر اضطراب و تزلزلی است که گریبانگیر برخی از انسانها میگردد و دلهای آنان را میان روابط حاکم بــر مـحیط، و رابطۀ عقیدۀ جدید، به تاب و تکان میاندازد، و ایشان را میان این دو سو رفت و برگشت میدهد و ویلان و حـیران میسازد. کاری که هـمچون قـاطعیّت واپسـینی را در سورهای میطلبد که عهدهدار قاطعیّت در زمینۀ هر گونه روابطی است کـه جـامعۀ مسـلمانان بـا کسـانی و بـا چیزهائی دارند کـه پـیرامون ایشـان هسـتند... حـتّی عهده دار سخن گفتن از طلب آمرزش بـرای مـردگانی است که با شرک مردهاند و جهان را به درود گفتهاند. در این باره همچون سختگیری و تندیای به میان میآید تا دلها از همۀ رابطهها و خویشیها جز رابطۀ عقیده کاملاً بگسلد و یکباره آزاد و رها شود.
فقط همایش بـر خویشاوندی عـقیده قــاعدۀ حـرکت اسلامی است. این اصلی از اصول اعتقاد و جهانبینی است، همان گونه که اصلی از اصول حرکت کردن و روان شدن است... این هم چیزی است که ایـن سـورۀ قاطعانه و بُرّا، آن را بیان و مقرّر داشته است و بارها نیز آن را تکرار کـرده است.
*
از آنجا که سرشت بیعت با خدا، جان نثاری و سر و مال باختن است، سر باز زدن از جهاد برای کسانی که توانا هستند - به هر علّتی و عذر و بهانهای که باشد -کار بسیار زشت و ناپسندی اــت. واپسـگرائی و سر باز زدنی که در جنگ تبوک مشاهده گردید، پدیدۀ بـدی بود که میبایستی پیجوئی گردد و سخت بر آن تکـیه شود... در آیات بعدی روشن میگردد که چه اندازه خدا نسبت به مؤمنان بزرگواری و مهربانی فــرموده است، بدان هنگام که واپسگرائـی و سـر بـاز زدن مـؤمنان مخلص به میان آمده است. چگونه ایـزد سبحان از ایشان صرف نظر میفرماید و توبه و پشیمانی آنان را میپذیرد، چـه تـوبه بـر گـناهان بزرگ بـاشد و چـه کـوچک... هـمچنین سـرنوشت سه نـفری را روشـن مینماید که بدون هیچگونه حکمی دربارۀ ایشـان به آینده واگذار شده بودند. این سه نفر همان کسانیند که کار و بارشان به خدا حواله داده شده بود و از ایشـان قبلاً سخن رفت. کارشان به حال خود رها شد تا پس از گذشت مدّت زمانی این حکم نازل شد:
(لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِیِّ وَالْمُهَاجِرِینَ وَالأنْصَارِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ فِی سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا کَادَ یَزِیغُ قُلُوبُ فَرِیقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِیمٌ (١١٧) وَعَلَى الثَّلاثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَیْهِمُ الأرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلا إِلَیْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ) (١١٨)
خداوند توبۀ پیغمبر (از اجازه دادن منافقان بـه عدم شــرکت در جـهاد) و تـوبۀ مــهاجرین و انـصار (از لغزشهای جنگ تـبوک، مثل کندی و سسـتی اراده و اندیشۀ بد به دل راه دادن و آهنگ بازگشت از نیمۀ راه جهاد) را پذیرفت. مهاجرین و انصاری که در روزگار سختی (با وجود گرمای زیاد، کمی وسـیلۀ سـواری و زاد، فـصل درو و چـیدن مـحصول خـود) از پیغمبر پیروی کردند (و همراه او رهسپار جنگ تـبوک شدند) بعد از آن که دلهای دستهای از آنان اندکی مانده بود که (از حقّ به سوی باطل) منحرف شود. (در این حال) باز هـم خداونـد تـوبۀ آنـان را پـذیرفت. چـرا که او بسـیار رئوف و مهربان است. خداوند توبۀ آن سه نفری را هم میپذیرد که (بی هیچ حکمی به آینده) واگذار شـدند (و پیغمبر و مؤمنان و خانوادۀ خودشان با ایشان سخن نگفتند و از آنان دوری جستند) تا بدانجا که (نـاراحتی ایشان به حدّی رسید که) زمین با همۀ فراخی، بر آنـان تنگ شد، و دلشان به هم آمد و (جانشان به لب رسـید. هم مردم از آنان بیزار و هـم خودشان از خود بـیزار شدند. بالأخره) دانسـتند که هـیچ پناهگاهی از (دست خشم) خدا جز برگشت به خدا (با استغفار از او و پـناه بردن بدو) وجود ندارد (چرا که پناه بیپناهان او است و بس). آن گاه خدا (به نظر مرحمت در ایشان نگریست و) بدیشان پیغام توبه داد تا توبه کنند (و آنان هم توبه کردند و خدا هـم توبۀ ایشان را پذیرفت). بیگمان خدا بسیار توبهپذیر و مهربان است.
توبهای که خدا از پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم پـذیرفته است وقتی فهمیده میشود که به همۀ حوادث و رخدادهای جنگ تبوک مراجعه شود. ظاهر این است که همچون توبهای متعلّق به همان چیزی است که قبلاً خداوند سبحان بـه پیغمبر خود صلّی الله علیه وآله وسلّم راجع بدان فرموده است:
(عَفَا اللَّهُ عَنْکَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَکَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَتَعْلَمَ الْکَاذِبِینَ) (٤٣)
خدا تو را بیامرزاد! چرا به آنان اجازه دادی (که از جهاد باز مانند و با شما خارج نشوند) پیش از آن که برای تو روشن گردد کـه ایشـان (در عذرهائی که مـیآورند) راستگویند و یا بدانی که چه کسانی دروغگویند.(توبه/43)
این کار وقتی صورت گرفت که گروهی از کسانی کـه دارا و توانا بودند از پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم با بهانههای نادرست و عذرهای ساختگی اجازه خواستند در جنگ شــرکت نکنند و در مدینه بمانند. پـیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم هـم بدیشان اجازه داد. یـزدان مهربان در هـمچون اجـتهادی از او صرف نظر فرمود و وی را مورد عفو قرار داد. ولی بدو یادآور شد که بهتر ایـن بود کـه درنگ مـیکرد تـا عذرهای راستان و راستگویان را میشناخت و ایشـان را از دروغ پردازان و دروغگویان نـیرنگباز نـادرست تشخیص می داد.
توبهای که خدا از مهاجرین و انصار پذیرفته است همان توبهای است که نصّ حاضر بدان اشارت دارد و شرائط و ظروف آن را در این فرموده یزدان بزرگوار به تصویر میکشد:
(الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ فِی سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا کَادَ یَزِیغُ قُلُوبُ فَرِیقٍ مِنْهُمْ ).
آن کسانی که در روزگار سختی از پـیغمبر پیروی کردند، بعد از آن که دلهای دستهای از آنان اندکی مانده بود که منحرف و از راه بدر شود.
برخی از مهاجرین و انصار سـرسنگینی کـردند و در بیرون رفتن برای جهاد درنگ ورزیدند، ولی به دنبال آن بیرون رفتند و خویشتن را به کاروان سـپاهیان رسانیدند، بدان گونه که شرح خواهیم داد. ایـن چـنین مهاجرین و انصاری از مؤمنان مخلص و یکرنگ بودند. برخی از ایشان گوش بـه سخنان مـنافقان داده بودند، منافقانی که دیگران را از رویاروئی به هول و هراس افگنده بودند. امّا خدا دلهایشان را بر جای داشت و آنان پس از درنگ و تأخیر به راه افتادند.
خوب است که برخی از شرائط و ظروف جنگ تـبوک را بیان داریم تا در فضائی بسر بریم که یزدان سبحان آن را «روزگار سختی و دشواری« مینامد. همچنین در پرتو آن، سرشت فعل و انفعالات و حرکات و سکناتی را فهم کنیم که چنین جنگی به همراه داشته است. ما در این کار از کتابهای سیرۀ ابـن هشـام، امـتاع الأسـماع مقریزی، البدایة و النهایة ابنکثیر، و تفسیر ابن کـثیر، سود میبریم:
هنگامی که این نصّ قرآنی نازل گردید که میفرماید:
(قَاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلا بِالْیَوْمِ الآخِرِ وَلا یُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَلا یَدِینُونَ دِینَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ حَتَّى یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ) (٢٩)
با کسانی (از اهل کتاب) که نه به خدا، و نه به روز جرا (چنان که شاید و باید) ایمان دارند، و نـه چیزی را کـه خدا (در قرآن) و فرستادهاش (در سـنّت خود) تـحریم کردهاند حرام میدانـند، و نـه آئین حقّ را می پذیرند، پـیکار و کارزار کنید تـا زمــانی که (اسـلام را گردن مینهند، و یا این که) خاضعانه به اندازۀ توانائی، جزیه را میپردازنـد (که یک نوع مـالیات سـرانـه است و از اقلیّتهای مذهبی بـه خاطر مـعاف بـودن از شرکت در جهاد، و تأمین امنیّت جان و مال آنان گرفته مـی شود). (توبه / ٢٩)
پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به اصحاب خود دستور فـرمود کـه برای جنگ با رومیان آماده شوند... ملاحظه میگردد که برخورد با رومیان پیش از نزول ایـن آیـات بـوده است، آیاتی که راجع به جنگ موته است. چرا که آیات راجع به جنگ موته برای بیان طرح و نقشهای است که دائمی است و از حیث نزول در واپسین بخشهائی از قرآن قرار دارد... پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم در زمانی به اصحاب خود آماده باش داد که برای مـردمان بسـیار سـخت و دشوار بود. گرما شـدید بود. بــر اثـر بـلا و مـصیبت خشکسالی و قحطی بود. میوهها رسیده بودند. مردمان دوست میداشتند در میان میوهها و محصولات بمانند و در زیر درختان میوهدارشان بنشینند. بر این حـالی کـه داشتند و در این زمانی که بودند، نمیخواستند که بار سفر بربندند و به جائی بکوچند. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم کمتر برای جنگی بیرون میرفت و با ایـماء و اشـاره بـدان اشاره نکند و آن را پنهان ندارد. به دیگران خبر میداد که به راهی و به جائی جز راه و جای اصلی مـیرود. مقصد را پنهان مـیفرمود و مکـان دیگری را اعـلان مینمود. امّا در جـنگ تبوک چـنین نکـرد. آن را با مردمان در میان نهاد و آشکارا از آن سخن گفت. چرا که فاصلۀ زیادی در میان بود. وقت سخت و دشواری بوده دشمنانی که به سـویشان رهسـپار مـیشد زیــاد بودند. لذا از همچون جنگی نام برد تا مردمان خویشتن را آماده کنند و تدارک آن را بـبینند و تـوشه و ابـزار لازم را فراهم آورند. به مردمان دستور داد آماده شوند و مجهّز گردند. بدیشان خبر داد که میخواهد با رومیان بجنگد.
بعضی از مـنافقان از پـیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم درخـواست کردند در مدینه بمانند چرا که میترسند شیفتۀ جـمال دختران رومی شوند و به دام آنان بیفتند! پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم بدیشان اجازه فرمود بمانند! در این باره است که عتاب خدا نسبت به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم سـر مـیرسد و سـرزنش میشود که چرا بدیشان اجـازۀ هـمچون کـاری را داده است. ایــن ســرزنش بـا عـفو خـدا از ایـن اجـتهاد پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم آغاز میگردد:
(عَفَا اللَّهُ عَنْکَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَکَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَتَعْلَمَ الْکَاذِبِینَ) (٤٣)
خدا تو را بیامرزاد! چرا به آنان اجازه دادی (که از جهاد باز مانند و با شما خارج نشوند) پیش از آن که برای تو روشن گردد کـه ایشـان (در عذرهائی کـه مـیآورند) راستگویند و یا بدانی که چه کسانی دروغگویند؟.(توبه / 43)
گروهی از منافقان به یکدیگر گفتند: در گرما به سوی جنگ نروید. این را بدان خاطر گفتند تا از جنگ دوری گزینند، و دربارۀ حقّ و حقیقت همدیگر را گمان کنند و به شکّ و تردید اندازند، و پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم را به هول و هراس افکنند. خداوند تبارک و تـعالی دربـارۀ ایشان نازل فرمود:
(وَقَالُوا لا تَنْفِرُوا فِی الْحَرِّ قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَوْ کَانُوا یَفْقَهُونَ (٨١) فَلْیَضْحَکُوا قَلِیلا وَلْیَبْکُوا کَثِیرًا جَزَاءً بِمَا کَانُوا یَکْسِبُونَ) (٨٢)
میگویند: در گرما (ی سوزان تابستان به سوی میدان نبرد) حرکت نکنید. (ای پیغمبر! بدانان) بگـو: اگر دانـا بــودند مــیفهمیدند کــه آتش دوزخ بسـیار گرمتر و سوزانتر (از گرمای تابستان و از همۀ آتشهای جـهان) است. (بگــذار در ایــن جـهان بـر اثـر مسـخره کـردن مؤمنان) اندکی بخندند و (امّا لازم است بدانند که در آن جهان) بسیار گریه کنند، این جزای کارهائی است کـه میکنند.
به گوش مبارک پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم رسید که مردمانی از منافقان در خانۀ سویلم یهودی گرد میآیند، و مردمان را از پـیرامـون پـیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در جـنگ تـبوک پراکـنده و دور مـیکنند. پـیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم طـلحه پسـر عبیدالله را همراه با دستهای از اصحاب خود بـه سـوی ایشان فرستاد و بدو دستور داد که خانۀ سـویلم را بر روی ایشان بسوزاند. طلحه چنین کرد. ضـحّاک پسـر خلیفه خویشتن را از پشت بام فرو انداخت و پـایش شکست. یاران او نـیز خـویشتن را فـرو انـداخـتند و گریختند. سپس ضحّاک توبه کرد.
آن گاه پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم تند و تیز آمادۀ سفر شد، و به مردمان هم دستور فرمود که آماده شوند و شتاب کنند. ثروتمندان را به هزینه کردن و خرج نمودن و بر مرکبها سوار کردن مجاهدانی تشویق کرد که چیزی نمییافتند که بر آنها سوار شوند و رهسپار میدان کارزار شوند. افراد ثروتمند برای رضای خدا مجاهدانی را بر مرکبها سوار و روانـۀ پیکار کـردند. در پـیشاپیش هـمچون ثروتمندانی که خشنودی خدا را میخواسـتند، عـثمان پسر عفّان رضی الله عنهُ بود. او هزینۀ زیادی را بر عهده گرفت و اموال فراوانی را صرف کرد، آن اندازه که کسی به پای او نرسید... ابن هشام گفته است: کسی که بدو اعـتماد دارم برایم روایت کرده است کـه عـثمان بـرای جـیش العسرۀ جنگ تـبوک هـزار دیـنار خـرج کـرد. پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(اللهم ارض عن عثمان فإنی عنه راض ).
خداوندا از عثمان خشنود شو، چه من از او خشنودم.
عبدالله پسر احمد در مسند پدرش - با اسنادی که داشته است - از عبدالرحمن پسر حباب سـلمی روایت کـرده است و گفته است: پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم سخنرانـی فرمود و مردمان را برای تجهیز جیش العسره تشویق و تحریک کرد. عثمان پسر عفّان گفت: من صد شتر تقبّل میکنم با زین و پالان و یراق. عبدالله پسر احمد میگوید: پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم را دیدم که از منبر پلّهای پائین آمد. سپس دوباره به تشویق و ترغیب مردمان پـرداخت. عثمان دیگر باره گفت: صد شتر دیگر را با زیـن و یـراق بر عهده میگیرم. عـبدالله پسـر احـمد مـیگوید: پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم را دیدم دستش را تکان داد و با آن شگفت و خوشحالی خود را به تصویر کشید و فرمود: [4]
(ما على عثمان ما عمل بعد هذا ).
پس از این کاری که عثمان کرده است، بـر او چیزی نمانده است.
ترمذی از محمّد پسر یسار، او از ابو داود طیالسی، و او از سکن پسر مغیره ابو محمّد بندهای از آن خاندان عثمان، روایت کرده است و گفته است: بدین شـیوه حدیث غریبی است. بیهقی از راه عمرو پسر مرزوق از سکن پسر مغیره آن را روایت کرده است و گفته است: سه بار این تشویق و این بخشش صورت گرفته است و سیصد شتر با زین و یراق تعهّد گردیده است...
ابن جریر از راه یحیی پسر ابوکثیر، و از راه سعید که از قتاده و ابنابوحاتم نقل کرده است، و او از راه حکم پسر أبان که از عکرمه - با واژههای گوناگون - روارت کرده است و گفته است: پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم مردمان را به صدقه دادن برای جنگ تبوک تشویق و ترغیب فرمود. عبدالرحمن پسر عوف چهار هزار درهم آورد و گـفت: ای پیغمبر خدا، ثروت من هشت هزار درهم است. نیمۀ آن را با خود آوردهام و نیمۀ دیگر را نگـاه داشتهام. پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(بارک اللّه لک فیما أمسکت وفیما أعطیت).
خداوند به چیزی که نگاه داشتـهای و به چیژی که عطاء کردهای برکت دهاد.
ابوعقیل صاعی از خرما را بیاورد و گـفت: ای پـیغمبر خدا دو صاع خرما را به دست آوردهام. صـاعی را بـه خدا قرض میدهم، و صاعی را برای اهل و عیال خود میبرم. راوی گوید: منافقان به عیبجوئی از او پرداختند و وی را به باد استهزاء و تمسخر گرفتند و گفتند: ابـن عوف آنچه را بخشید محض ریا بود. همچنین گفتند: آیا خدا و پیغمبرش از این یک صاع بینیاز نبودند؟!
در روایتهای دیگری آمده است کـه دربـارۀ ابوعقیل گفتند: او خواست خویشتن را مطرح کند و بر سر زبانها بیندازد... ابوعقیل کسی بود که در پیش یک یهودی در برابر دو صاع خرما کار میکرد... از آن صاعی را برای پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم آورد!
سپس مردانی از مسلمانان به خدمت پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم آمدند و میگریستند. آنان هفت نفر از انصار و از غیر انصار بودند.[5] از پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم درخواست کردند که بدیشان وسیلۀ سواری دهد تا بتوانند خویشتن را به سرزمین کارزار برسانند. آنان نیازمند بودند. فرمود:
(لا أجد ما أحملکم علیه).
چیزی را نمییابم که شما را بر آن سوار کنم.
پشت کردند و با چشمان پر از اشک رفتند. از غـم و ناراحتی این که چیزی را نـمییافتند کـه هـزینه کنند میگریستند.
ابن اسحاق گفته است: به من خبر دادهاند که ابن یامین پسر عمیر پسر کعب نضری، با ابولیلی عبدالرحمن پسر کعب، و عبدالله پسر مغفل، برخورد کرد. این دو نفر از زمرۀ هفت نفر گریان بودند. ابن یامین دید که آنان گریه میکنند. گفت: چه چیز شما را به گریه انداخـته است؟ گفتند: به پیش پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم رفـتیم تـا مـا را بر مرکبهائی سوار و با خود به کارزار بـبرد. ولی چـیزی نداشت که ما را بر آن سوار فرماید و ما را با خویشتن به جهاد ببرد. خود ما هم چیزی نداشتیم که خویشش را با آن مجهّز کنیم و سواره در خدمت او رهسپار پیکار شویم. ابن یـامین شـتری را کـه بـا آن آب مـیکشید بدیشان داد. آن شتر را مرکب خود کردند. مقداری خرما نیز بدیشان داد. آنان با پـیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم رهسـپار کارزار گردیدند.
یونس پسر بکیر از ابن اسحاق بیش از این روایت کرده است و گفته است: علبه پسر زید - یکی از گریهکنان - همان شب بیرون رفت و تا آنجا که خدا خواست نماز خواند. سپس گریه سر داد و گفت: خداوندا تو به جهاد فرمان دادهای و بدان تشویق و ترغیب فرمودهای، امّا با وجود این چیزی به من ندادهای که آن را توشۀ خود کنم و بدان خویشتن را آمادۀ نبرد گردانم. به پیغمبرت نـیز چیزی ندادهای که با آن بتواند مرکبی برایم تهیّه کند و سوار بر آن روانۀ کارزارم فرماید. خداوندا هـر گـونه ستمی که از سوی هر مسلمانی - چه مالی و چه بدنی و چه ناموسی - به من رسـیده است آن را مـیبخشم و صدقه میکنم... با مردمان بامدادان حاضر آمد. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(أین المتصدق هذه اللیلة ?).
آن کسی که امشب بـخشش کـرده است و صـدقه داده است کجا است؟.
کسی برنخاست! پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم دوباره فرمود:
(أین المتصدق ? فلیقم).
بخشش کننده و صدقه دهنده کجا است؟ بلند شود.
علبه پسر زید بلند شد و آنچه کرده بود و گفته بود به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم خبر داد. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(أبشر , فوالذی نفسی بیده , لقد کتبت لک فی الزکاة المتقبلة ).
مژده باد تو را! سوگند بــه خدائـی کـه جـانم در دست قدرت او است، (آنچه کردهای و گفتهای) برای تو جزو زکات پذیرفته شده نوشته شده است.
آن گاه پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم همراه با کسانی که در خدمتش بودند بیرون رفت. تعداد آنان نزدیک به سی هزار نـفر بودند که از اهـالی مـدینه و از افـراد قـبائل عـربهای پیرامون آن فراهم آمده بودند. چند کسی از مسلمانان بدون هر گونه شکّ و تردیدی که داشـته بـاشند، نـیّت درونیشان ایشان را به درنگ کشاند و آنـان را واپس نشاند. از جمله: کعب پسر مالک، مـراره پسـر ربیع، هلال پسر امیّه - این سه نفر کسانی بودند که به تفصیل از داستان ایشان سخن به میان میآید - ابـوخیثمه، و عمیر پسر وهب جمحی... پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در (ثنّیة الوداع) اردو زد. عبدالله پسر أبیّ - سر دستۀ نفاق - جداگانه اردوی خود را پائینتر از او بر پا داشت. ابن اسحاق گفته است: از جمله چیزهائی که گمان مـیبرند این است که اردوی او کـمتر از اردوی پـیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم نبوده است... و لیکن روایتهای دیگری میگوید: کسانی که عملاً واپس کشیدند و در مدینه ماندند کمتر از صد نفر بودند. هنگامی که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم به راه افتاد، عبدالله پسر ابیّ همراه با منافقان و کسانی که گـرفتار شکّ و تردید بودند با پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم حرکت نکردند و بر جای ماندند. پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم به راه خود ادامه داد. در مسیر راه هر وقت کسی واپس میکشید و بر جای میماند، به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم عرض میکردند: ای پیغمبر خدا، فلانی واپس کشید و نیامد. میفرمود:
(دعوه فإن یک فیه خیر فسیلحقه اللّه تعالى بکم , وإن یکن غیر ذلک فقد أراحکم اللّه منه ).
او را رها کنید. اگر در او خیری باشد، یزدان بزرگوار او را به شما ملحق میگرداند، و اگر جز این باشد، یـزدان شما را از دست او آسوده کرده است.
شتر ابوذر درماند و او بر پشت آن به انتظار نشست. هنگامی که دید درمیماند و حرکت نمیکند، کالاهای خود را از پشت شتر گرفت و بردوش خود گذاشت و به راه افتاد و در پی پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم پیاده رهسـپار شد. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در یکی از منزلگاهها پائین آمد. فردی از مسلمانان پشت سر را ورانداز کـرد و گفت: ای پیغمبر خدا، این مرد تنها و پیاده جاده را طی میکند و راه را میسپرد. پیغمـبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(کن أبا ذر).
ابوذر باش.
هنگامی که مردمان دقّت کردند، گفتند: ای پیغمبر خدا، به خدا سوگند او ابوذر است. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(رحم اللّه أبا ذر , یمشی وحده , ویموت وحده , ویبعث وحده ).
خداوند رحمت کناد ابوذر را، تـنها راه مـیرود، و تـنها میمیرد، و تنها زنده و برانگیخته میشود.
ابوخیثمه پس از آن چند روزی با پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم راه رفت، به میان اهل و عیال خود در روز گرمی برگشت. دو زن خود را در زیر دو آلاچیق باغچۀ منزلش دید. هر یک از آنان آلاحیق خویش را آبپاشی و تمییز کرده بود، و آب را در آنجا برای او سرد و خنک نموده بود، و خوراک و طعامی را تهیّه دیـده بـود. هـنگامی کـه ابوخیثمه به خانه وارد شد بر دم در آلاچیق ایسـتاد، و نگاهی به زنان خود انداخت و چیزهائی را ورانداز کرد که آنان بـرای او آمـاده کـرده بودند. گـفت: پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در برابر خورشید سوزان و در مقابل باد و گرما قرار دارد، و ابوخیثمه در زیر سـایه خـنک و در میان خوراک و طعام آماده، و در کنار زنـهای زیـبای خود، و در خانۀ خویش ایسـتاده است و آرام گرفته است؟! این انصاف و دادگری نیست! سپس گـفت: به خدا سوگند به آلاچیق هیچ کدام از شما درنمیآیم تـا خـود را به پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم نرسانم! پس زاد و
توشهای برای من آماده سازید. آن دو زن چنین کردند. آن گاه شتر آبکش خود را پیش کشید و بـر آن سـوار گردید و به دنبال پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به راه افتاد و او را جست! وقتی به خدمت پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم رسیدی، او در تبوک پیاده شده بود... عمیر پسر وهب جمحی نیز که به دنبال جستن پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم راه افـتاده بـود و او را میطلبید، در راه به ابوخیثمه رسید. دو نفری راه را در پیش گرفتند. وقتی که به تبوک نزدیک شدند ابوخیثمه به عمیر پسر وهب گفت: مـرا گـناهی است که تـو را نیست. تو بمان تا من اول به خدمت پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم برسم، آن گاه تو بیا. عـمیر چـنین کــرد. ابـوخیثمه بـه پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم نزدیک گردید، بدان هنگام که در تبوک پیاده شده بود. مردمان گفتند: سواری در راه است و میآید. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(کن أبا خیثمة!).
ابوخیثمه باش!.
گفتند: ای پیغمبر خدا، او به خدا سوگند ابوخیثمه است!
وقتی که شتر خود را خواباند، و بر پیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم سلام کرد، پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بدو فرمود:
(أولى لک یا أبا خیثمة !).
مرگت باد ای ابوخیثمه!.
آن گاه ابوخیثمه داستان خود را برای پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم روایت کرد. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بدو فرمود:
( خَیْراً) .
خیر خواهد بود. (انشاءالله).
و برای او دعای خیر کرد.
ابن اسحاق گفته است: گـروهی از مـنافقان، از جـمله: ودیعه پسر ثابت همپیمان بـنی عـمرو پسـر عوف، و مردی از قبیلۀ اشجع همپیمان بنی سلمه که بدو (مُخشن پسر حُمیر) یا (مخشی) برابر سخن ابـن هشــام، گفته میشد، به پیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم اشـاره مـیکردند. بدان هنگام که رهسپار تبوک بود، و به یکدیگر میگفتند: آیا گمان میبرید که جنگ چابکسواران سفید پـوست مرادشان رومیها بود - همچون جنگ عربها بـا عربها است؟! به خدا سوگند، انگار ما فردا شما را دست و پا بسته و به غل و زنجیر کشیده خواهیم یافت... این سخن را برای بیم دادن و به هراس انداختن مؤمنان میگفتند... مخشن پسر حمیر گفته است: به خـدا سـوگند، دوست میداشتم که حکم میکردم به هر یک از ما صد تازیانه زده میشد و با ما مصالحه و سازش میگردید، و آیاتی از قرآن در بارۀ ما نازل نمیشد، و از این سخنان شما خاتمه پیدا میکردیم. ابن اسحاق گفته است: به من خبر دادهاند که پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به عمّار پسر یاسر فرمود:
(أدرک القوم فإنهم قد احترقوا فسلهم عما قالوا فإن أنکروا فقل:بلى قلتم کذا وکذا ).
این مردمان را دریاب کـه سـوختند. از ایشـان دربـارۀ آنچه گفتهاند بپرس، اگر انکار کردند، بگو: بلی که چنین و چنان گفتهاید.
عمّار به سوی ایشان رفت و در این باره با آنان سخن گفت. به خدمت پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم آمـدند و مـعذرت خواهی کردند. ودیعه پسر ثـابت گـفت، در حـالی کـه پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بر شتر خود سوار و ایستاده بـود و ودیعه پسر ثابت پالان شتر را گـرفته بـود: ای پـیغمبر خدا، ما بیقصد و غرض سخن میگفتیم و با یکـدیگر بازی و شوخی میکردیم... یزدان سبحان در این بـاره نازل فرمود:
(وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَیَقُولُنَّ إِنَّمَا کُنَّا نَخُوضُ وَنَلْعَبُ قُلْ أَبِاللَّهِ وَآیَاتِهِ وَرَسُولِهِ کُنْتُمْ تَسْتَهْزِئُونَ) (٦٥)
اگر از آنــان (دربــارۀ سخنان نـاروا و کــردارهـای نـاهنحارشان) بازحواست کنی، میگویند: (مراد ما طعن و مسخره نبوده و بلکه بـا هـمدیگر) بـازی و شـوخی مـیکردیم. بگـو: آیـا بـه خدا و آیـات او و پـیغمبرش میتوان بازی و شوخی کرد؟!. (توبه / 65)
مخشن پسر حمیر گفت: ای پیغمبر خدا، نام من و نـام پدرم مرا بیچاره و بدبخت کرده است![6] کسی کـه در این آیه بخشیده شد مخشّن پسر حمیر است. از آن به بعد عبدالرحمن نامیده شد. او عاجزانه از خدا خواست که شهید شود و کسی از مکان او اطّلاع نداشته باشد. در جنگ یمامه کشته شد، و نشانی از او به دست نیامد. ابن لهیعه از ابوالأسود، و او از عروه پسر زبیر روایت کرده است که گفته است: هنگامی که پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم از تبوک برگشت - پس از آن کـه در آنـجا ده شب و انـــدی، مـاندگار شـد و جـنگی در نگـرفت - در راه برگشت، گروهی از منافقان خواستند در راه ناگهانی بر سر پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم بتازند و او را از بالای گردنه به پائین اندازند و کارش را یکسره سازند. تـوطئۀ ایشـان به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم اطّلاع داده شد. به مردمان دستور داد از درّه عبور بکنند، و خودش از گردنه بالا رفت. آن دسته از منافقان در خـدمت او از گـردنه عـبور کـردند. بر چهرههای خود روبند زده بودند. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به عمّار پسر یاسر، و به حذیفه پسر یمان، دستور داد که با او باشند و با او پیاده راه بروند. عـمّار زمـام شـتر را گرفته بود، و حذیفه آن را مـیرانـد. وقـتی کـه راه می رفتند ناگهان مـتوجّه شـدند کـه آن گـروه مـنافق پیرامون ایشان را گرفتند و آنان را احاطه کردند. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم خشمگین شد. حذیفه متوجّه خشم او گردید. به سوی ایشان دوید، در حالی کـه چوگانی در دست داشت. با چوگان بـر سـر و صـورت مرکبهایشان زد. هنگامی که حذیفه را بدین نـحو دیـدند گـمان بردند توطئه آنان برملا گردیده است و نقشۀ بزرگ ایشـان نقش بر آب شده است. با شتاب خود را به میان مردمان افکــندند و آمـیزۀ ایشـان شـدند. حـذیفه بـه سـوی پــیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم بــرگشت و خــود را بدو رسـانید. پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم به یاسر و حذیفه دستور داد کـه شـتاب کنند. با سرعت گردنه را پشت سر گذاشـتند، و در آن سوی گردنه ایستادند و منتظر مردمان مـاندند. سـپس پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به حذیفه فرمود:
(هل عرفت هؤلاء القوم ? ).
آیا این دسته را شناسائی کردی؟.
حذیفه پاسخ داد: در دل تاریکی شب جز مرکبهایشان را نشناختم. دیجور ایشان را فرا گرفته بود و شـناسائی نمیشدند. آن گاه پیغمبر فرمود:
(علمتما ما کان من شأن هؤلاء الرکب ? ).
آیا دانستید که کار این سواران چه بود؟.
گفتند: نه ... بدیشان خبر داد که توطئۀ آنان چه بوده است و توافق آنان بر چه بـوده است. اسـمهای یکـان یکان ایشان را فرمود، و از آن دو نـفر خواست ایـن مسأله را پنهان نمایند و آن را پخش نکنند. بدو عرض کردند: ای پـیغمبر خـدا، دسـتور نمیدهی ایشـان را بکشند؟ فرمود:
(أکره أن یتحدث الناس أن محمداً یقتل أصحابه ).
نمیخواهم که مـردمان بگویند: مـحمّد یـاران خود را میکشد.
ابن کثیر در (البدایه و النهایه) گفته است:
ابن اسحاق این داستان را روایت کرده است، جز این که گفته است که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم نامهای آن اشخاص را تنها به حذیفه پسر یمان گـفت... ایـن هـم هـمسان روایت پیشین است. خدا هم بهتر میداند.[7]
امّا سختی و دشواریای گریبانگیر مسلمانان در جنگ تبوک گردید، برخی از روایات شواهدی از آن را نـقل کردهاند... ابن کثیر در تفسیر گفته است:
مجاهد و برخی دیگر گفتهاند، این آیه در بارۀ جنگ تبوک نازل گردیده است:
(لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِیِّ وَالْمُهَاجِرِینَ وَالأنْصَارِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ فِی سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا کَادَ یَزِیغُ قُلُوبُ فَرِیقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِیمٌ) (١١٧)
خداوند توبۀ پیغمبر (از اجـازه دادن مـنافقان بـه عـدم شـرکت در جــهاد) و تـوبۀ مــهاجرین و انـصار (از لغزشهای جنگ تبوک، مـثل کندی و سسـتی اراده و اندیشۀ بد به دل راه دادن و آهنگ بازگشت از نیمۀ راه جهاد) را پذیرفت مهاجرین و انصاری که در روزگار سختی (با وجود گرمای زیاد، کمی وسـیلۀ سواری و زاد، فـصل درو و چـیدن مـحصول خود) از پـیغمبر پیروی کردند (و همراه او رهسپار جنگ تـبوک شـدند) بعد از آن که دلهای دستهای از آنان اندکی مانده بود که (از حقّ به سوی باطل) منحرف شود. (در این حال) باز هم خداونـد تـوبۀ آنـان را پـذیرفت. چـرا که او بسـیار رئوف و مهربان است.
چرا که مسلمانان به سوی جنگ تبوک در وقت بسیار سختی بیرون رفتند. خشکسالی بود. گـرمای شدیدی بود. از نظر توشه و آب در تنگنا بودند. قـتاده گـفته است: مسلمانان در زبانههای گرما به سوی شام بـرای جنگ تبوک بیرون شدند. تنها خدا میداند که چـه رنجی دیدند. آن اندازه در مضیقه بودند که گفتهاند دو مرد دانۀ خرمائی را میان خود به دو نیمه قسمت میکردند. گاهی گروهی خرمائی را در میان خود دست به دست مینمودند. این یکی آن را میمکید و آب بر روی آن مینوشید. دیگری آن را میگرفت و می مکید و آب بر روی آب مینوشید، و به نوبه آن دانۀ خرما را میمکیدند و بر روی آن آب مـینوشیدند! خداونـد توبۀ ایشان را پذیرفت و از جنگ آنان را برگرداند. ابن جریر با اسنادی که دارد و آن را به عـبدالله پسر عبّاس میرساند، روایت کرده است: از عمر پسر خطّاب دربارۀ سختیهای جنگ تبوک سؤال شد. گفت: همراه با پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به سوی تـبوک بـه راه افـتادیم. در منزلگاهی پائین آمدیم. در آنجا چنان تشنگی بـر مـا چیره شد که گمان بردیم گردنمان پاره خواهد شد و از پای درخواهیم آمـد. چون کسـی بـه جسـتجوی آب میرفت و بازنمیگشت گمان میرفت که گردنش گسیخته است و هلاک گردیده است. چه بسا کسـانی بودند که شتر خود را نـحر مـیکردند و شکـمبهاش را مــیفشردند و آب و خـونابۀ آن را مـیآشامیدند و بازمانده آن را بر جگر خویش میگذاشتند!
ابن جریر گفته است دربارۀ آیۀ:
(لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِیِّ وَالْمُهَاجِرِینَ وَالأنْصَارِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ فِی سَاعَةِ الْعُسْرَةِ ).
خــداونـد تـوبۀ پـیغمبر و تـوبۀ مــهاجرین و انصار را پذیرفت. مهاجرین و انصاری که در روزگار سستی و دشواری از پیغمبر پیروی کردند.
یعنی سختی و دشواری از نظر هزینه، وسیلۀ سـواری، توشه، و آب...
(مِنْ بَعْدِ مَا کَادَ یَزِیغُ قُلُوبُ فَرِیقٍ مِنْهُمْ).
بعد از آن که دلهای دستهای از آنان اندکی مانده بود که منحرف شود.
یعنی منحرف شود از حقّ، و دربارۀ آئین پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم دچار شکّ و گمان شود، و دستخوش تردید از این بابت گردد که اگر آئین ایشان حقّ است مسلمانان چرا بـاید دچار سختی و مشـقّت و نـاراحـتی در سـفرشان و در جنگشان گردند؟!
(ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ).
باز هم خدا توبۀ آنان را پذیرفت.
ابن جریر میگوید. یعنی سپس توبه و بـازگشت به سوی خدا را نصیبشان کرد، و از نعمت ثبات، بر آئـین خدا بهرهمندشان ساخت.
(إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِیمٌ) (١١٧)
چرا که او بسیار رؤوف و مهربان است.
شاید این بررسی امروزه برایتان به تصویر کشـد کـه «سختی و دشواری« چگونه بوده است. همچنین پرتوی از آن فضائی را پیش چشمانمان دارد که در آن زمــان جامعۀ مسلمانان در آن سر میبردند. از دیگر سو تفاوت مراتب ایمانی نیز جلوهگر آید، از جمله: یقین و باور خوبی که دستهای داشتند، و تزلزل و تـردّدی کـه گروهی زیر پتکهای سختی و دشواری پیدا میکردند، و نفاق بزهکارانهای که جماعتی بدان دچار آمده بودند، و نفاق توطئهگرانهای که طائفهای طرح آن را درانداخته بودند... اینها چیزهائی بود که پیش از هر چـیز بـیانگر حالت عمومی و وضع همگانی ترکیببند اندامان جامعه در این برهه از زمان است، و در مرتبۀ دوم بیانگر رنج و مشقّتی است که در رویاروئی با رومیان در میان بوده است، و خود سختیها و دشواریها به همراه داشته است، رنج و مشقّتی که برای آزمایش و آزمون پیش کشیده شده است، و چه بسا یزدان سبحان مـحض امتحان و آزمون، و کشف حقّ و باطل، و جداسازی نادرست از درست، آن را مقدّر فرموده باشد.
این همان رنج و مشقّتی است که واپسکشیدگان در آن واپس کشیدند و بر جای مـاندند. بسیاری از ایشـان منافقانی بودند که پیشتر از کار و بارشان سخن رفت. و مســلمانانی بـودند کـه از روی شکّ و نـفاق واپس نکشیده بودند. بلکه کسانی بودند که از تنبلی در خانه نشسـته بودند، و برای آسـایش و آرمـیدن در زیـر سایههای درختان مدینه حرکت ننموده بودند. اینان دو گروه بودند، گروهی قبلاً دربارۀ ایشان داوری صورت گرفته است. آنان کسانیند که کار خوبی را با کـار بد دیگـری آمـیختهانـد، و به گـناهان خـویش اعـتراف نمودهاند... گروه دیگری:
(مُرْجَوْنَ لأمْرِ اللَّهِ إِمَّا یُعَذِّبُهُمْ وَإِمَّا یَتُوبُ عَلَیْهِمْ ).
به فرمان خدا واگذار گردیدهاند یا خدا ایشان را به گناه خود میگیرد و یا بر آنان میبخشاید. (توبه /106)
اینان همان سه نفری هستند که واپس نهاده شدند، یعنی بدون هیچ گونه حکمی به حـال خـود رهـا شـدند، و کارشان به آینده واگذار گردید تا یزدان سبحان دربارۀ ایشان فرمان صادر میفرماید. در اینجا تفصیل کارشان به میان میآید پس از آن که حکم آنان به آینده واگذار شده بود و در روند قرآنی نیز بعدها از ایشـان سـخن رفته است.
پیش از این که ما دربارۀ اینان چیزی در تـفسیر نـصّ قرآنی بگوئیم، نصّی که حال و وضع ایشان را به تصویر مـیکشد؛ و پــیش از ایـن کـه صـورت هـنرمندانۀ اعجازانگیزی را بررسی کنیم که تعبیر قرآنی از ایشان و از حالشان ترسیم میکند، میگذاریم یکی از آنان از چیزی که بوده است سخن بگوید... این شخص، کـعب پسر مالک رضی الله عنهُ است:
احمد و بخاری و مسلم از طریق زهری این روایت را استخراج کردهاند که زهری گفته است عبدالرحمن پسر عبدالله پسر کعب پسر مالک، به من خبر داده است که عبدالله پسر کعب پسر مالک - او عصاکش کعب از بین فرزندانش بود وقتی که کعب کور شد - گفته است: در جنگی جز جنگ تبوک از پـیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم واپس نکشیدهام و بر جای نماندهام. همچنین در جنگ بدر نیر در خدمتشان نبودهام و کسی هم که به جنگ بدر نرفته است مورد عتاب و سرزنش قرار نگـرفته است. بلکه پیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم و مسـلمانان بیرون رفتند و میخواستند خود را به کاروان قریش برسانند، ولی یزدان ایشان را با دشمنانشان رویاروی گرداند، بدون این که قبلاً به یکدیگر وعدۀ ملاقات و درگـیری داده باشند.
در شب عقبه با پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم حاضر آمدم، بـدان هنگام که بر پذیرش اسلام پیمان بستیم. هرگز حـاضر نیستـم آن شب عقبه را با حضور در جنگ بدر عـوض کنم، هر چند که جنگ بدر بیشتر بر سر زبان مـردمان است و مشهوتر از شب عقبه است. داسـتان مـن ایـن است بدان هنگام که در جنگ تبوک واپس کشیدم و در خانه گرفتم و نشستم. هیچ وقت از آن زمان که از جنگ تبوک واپس کشیدهام نیرومندتر و داراتر و دست و بال بازتر نبودهام. به خـدا سوگند هـرگز مـن دو مـرکب سواری با همدیگر نداشتهام. در آن زمان من دو مرکب سواری را برای جنگ تبوک تهیّه دیده بـودم. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم هر وقت میخواست به جنگی برود محلّ آن را پنهان میکرد و جای دیگری را نام میبرد مگـر در این جنگ که آشکارا از آن نام برد. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در گرمای شدیدی به سوی جنگ تبوک حرکت کـرد. سفر دور و درازی را در پیش گرفت. راههای دور و دراز و فرازها و نشیبهای فراوانی را پشت سرگذاشت.
رو به سوی دشمنان زیادی کرد. این بود که روشن و اشکار کار را با مسلمانان در میان گذاشت تا خویشتن را چنان که باید برای رویاروئی با دشـمنانشان آمـاده کنند و ساز و برگ و توشۀ لازم را برگیرند. بدیشان فـرمود بـه کـجا مـیرود. مسلمانانی که بـا پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بودند و در خـدمتش حـرکت کـردند زیـاد بودند و کتاب بزرگی نمیتواند آنان را در خود گـرد آورد.
کعب رضی الله عنهُ گفته است: کمتر کسی بود که بخواهد غائب شود و نداند که غیبت او بر پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم پنهان میماند و متوجّه عدم حضور او نمیشود مگر این که وحی بر او نازل شود و از سوی خداوند بزرگوار باخبر گـردد. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم وقتی به سوی جنگ تبوک حـرکت فرمود که مـیوهها رسـیده بـودند و سـایهها خوشایند گردیده بودند. من دوست داشتم از مـیوهها و سایهها استفاده کنم. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم و مسلمانان آمادۀ حرکت شدند. من هم خواستم خویشتن را با ایشان آماده کنم. سپس پشیمان میشدم و از تصمیم خود بـرمیگشتم و کاری نمیکردم. به خود مـیگفتم: مـن اگر بخواهـم همچون کاری را میتوانم بکنم. ندای وجدان پیوسته چنین چیزی را به گوش درونم میخواند تا وقتی فــرا رسید کـه مسـلمانان کـاملاً آمـاده گـردیدند. پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم و مسلمانان بامدادان حاضر آمـدند. مـن هنوز کـاری نکـرده بودم. فـریاد وجـدان به گـوشم میخواند، تا بدانجا که مسلمانان حرکت کردند و شتابان راه جنـگ را در پیش گرفتند. تصمیم گرفتم که پا شوم و بار سفر بربندم و خویشتن را به مسلمانان برسانم. کاش چنین میکردم. امّا چنین مقدّر نبود و من بازماندم. پس از آن که پیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم رفـتند، هـر وقت بـیرون میآمدم و به میان مردمان میرفتم، کسـی را الگـوی خود نمیدیدم. هر که را میدیدم یا مردی بود که متّهم به نفاق بود، و یا مردی بود که یزدان سبحان عذر وی را پــذیرفته بـود و مـعذورش داشـته بـاشد. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم از من یاد نکرده بود و نام مرا نگفته بود تا به تبوک رسیده بود. هنگامی کـه در تـبوک در مـیان گروهی نشسته بود فرموده بود:
(ما فعل کعب بن مالک ؟).
کعب پسر مالک چه کرده است؟.
مردی از بنوسلمه بدو عرض میکند: ای پیغمبر خـدا، جامههای ابریشمی او و نگاه کردن به دوشهایش او را بازداشته است! معاذ پسر جبل بدو میگوید: چه سخن بدی که گفتی! به خدا سوگند ای پیغمبر خدا، ما جز خیر و خوبی از او سراغ نداریم. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم ساکت میماند و چیزی نمیفرماید.
کــعب پسـر مـالک مـیگوید: هـنگامی کـه پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم از تبوک به سوی مدینه بـازگشت غـم و اندوه مرا در برگرفت و آشـفته و پـریشان شـدم. به تلاش افتادم که چه دروغی را سر هم کنم، و چه بگویم که خویشتن را فردا از خشم پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم بـرهانم؟ از همۀ افراد خانواده در ایـن باره کمک مـیگرفتم کـه صاحب نظر بودند. وقتی که به من گفته شد که پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم برگشته است، بـاطل از مـن دور گـردید و بیهودهگوئی راه زوال پـذیرفت. دانسـتم کـه دیگر از دست پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم به هیچ وجه رهائی ندارم. تـصمیم گرفتم جز راست بدو نگویم. بـامدادان پـیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم برگشت. هر وقت هم از سفری برمیگشت نخست بـه مسجد میرفت و دو رکعت نماز میخوانـد و سـپس مینشست و مردمان را پند و اندرز میداد. این بار نیز وقتی که چنین کرد، واپسکشیدگان و برجای نشستگان آمدند و شروع به عذرتراشی و معذرت خواهی کردند و برای او سوگندها خوردند. آنان هشتاد و انـد نـفری بودند. پیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم ظـاهر حـالشان را در نـظر گرفت و با ایشان بیعت فرمود و برایشان درخـواست آمرزش کرد، و نیّات و اسرار درونشـان را بـه یـزدان حواله کرد. وقتی که من به خـدمتش رسـیدم و بـر او سلام کردم، لبخند تلخی زد که ناشی از خشم بود. سپس به من فرمود:
(تَعالَ ).
آهسته و آرام به سویش رفتم و در خدمتش نشستم. به من فرمود
)ما خلفک ? ألم تکن قد اشتریت ظهرک ؟).
چه چیز تو را وا پس کشید و بر جای بداشت؟
مگر تـو مرکب خود را نخریده بودی؟.
گفتم: ای پیغمبر خدا، به خدا سوگند اگر در پیشکش دیگری جز تو از ساکنان دنیا مینشستم میدانستم که با چه عذر و بهانهای خویشتن را از خشم او برهانم. من که میتوانم به مجادله بپردازم، ولیکن من میدانم اگر امروز با تو دروغ بگویم و تو را با دروغـها از خـود خشنود کنم، چه بسا هر چه زودتر خدا تـو را بر مـن خشمگین گرداند. اگر هم با تو جز راست نگویم از من دلگیر میشوی، ولی من راست را میگویم و سرانجام خوب آن را در پیشگاه خدا چشـم مـیدارم. به خـدا سوگند هیچ گونه عذری ندارم! به خـدا سـوگند بـدان هنگام که از تو وا پس کشیدم و خانهنشینی گزیدم، هرگز این چنین نیرومند و دارا و دست و بـال بـاز نـبودهام٠ پیغمبر صلّی الله علّیه وآل وسلّم فرمود:
(أما هذا فقد صدق , فقم حتى یقضی اللّه فیک).
امّا ایـن یکی راست گفت... بـلند شـو و بـرو تـا یـزدان دربارۀ تو داوری میفرماید.
پس بلند شدم و رفتم. مردانی از بنوسلمه شتابان به سویم آمدند و همگام با من راه افتادند و به من گفتند: به خدا سوگند تاکنون ما از تو گـناهی نـدیدهایـم کـه مرتکب آن شوی، تـو نـتوانسـتی در خـدمت پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم همچون کسانی که واپس کشیده بودند و عذر خود را طلبیدند، عذر خویشتن را بـطلبی. طـلب آمرزش پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم برای عفو گناه تو بس بود.کعب پاسخشان داد و گفت: به خدا سوگند، آن انــدازه مـرا سرزنش کردند و سرکوفت زدند که کمی مانده بود به خدمت پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم برگردم و خویشتن را تکذیب کنم. سرانجام بدیشان گفتم: آیا کسی همچون من به گناه خود اعتراف کرد و اصل واقعیّت را گفت؟ گفتند: بـلی، دو مرد همچون تو به گناه خود اعتراف کردند و اصـل واقعیّت را گفتند. همان چیزی بدیشان گفته شد که به تو گفته شد. گفتم: آنان چه کسانی هسـتند؟ گـفتند: آنـان مراره پسر ربیع، و هلال پسر أمیّۀ واقفی بودند. ایشان برایم دو مرد صالح و بـایستهای را نـام بردند کـه در جنگ بدر شرکت داشتند. آن دو نفر سرمشق و الگـو بودند. هنـگامی که نامهایشان را به من گفتند، به نزدشان رفتم.
کعب میگوید: پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به مــردمان دستور فرمود با ما سه نفر صحبت و گفتگو نکنند، تنها با ما سه نفر از میان همۀ کسانی که از او واپس کشیده بودند و عقب مانده بودند سخن گفته نشود! مردمان از ما روی بگردانیدند و دوری گـزیدند - یـا گـفته است: با مـا دگرگون شدند - تا آنجا که سرزمین مدینه برای مـن نا آشنا شد. انگار مدینه سرزمین سابق نیست، سرزمینی که آن را میشناختم! پنجاه شبانه روز بدین حـال و وضع ماندیم. دو نـفری کـه هـمچون مـن بودند، در مـنزلهای خـود آرام گـرفتند و نشسـتند. ولی مـن بـا مردمان راه میرفتم و گام برمیداشـتم و در تلاش و تکاپو بودم. بیرون میآمدم و بـا مسـلمانان در نـماز شرکت میکـردم و در بازارها گشت میزدم، امّا کسی با من سخن نـمیگفت. به خـدمت پـیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم میرفتم و بر او سلام میکردم، بدان هنگام که پس از ادای نماز مینشست. به خود میگفتم: آیا برای پاسخ سلام لبهای خود را جنباند یا خیر؟ سپس نزدیک بـدو نماز میخواندم و دزدانه بدو نگاه میکردم. وقتی که به نماز میپرداختم به من نگاه میکرد. زمــانی کـه بـدو مـینگریستم، از مـن روی مـیگردانـید. قـهر کـردن مسلمانان با ما به طول انجامید... از دیوار باغ ابوقتاده بالا رفتم و خویشتن را به میان باغ انداخـتم. ابـوقتاده پسـر عموی من بود و از هـمه کس بـرایـم عـزیزتر و گرامیتر بود. بر او سلام کردم. به خدا سـوگند پـاسخ سلام مرا نداد. بدو گفتم: ای ابوقتاده تو را بـه خدای بزرگوار سوگند میدهم، آیا تو مـیدانـی مـن خـدا و پیغمبرش را دوست میدارم؟ ابوقتاده سـاکت مـاند و چیزی نگفت. دوباره او را قسم دادم، ولی باز سـاکت ماند و چیزی نگفت. دیگـر بـاره او را سوگند دادم... ابوقتاده گفت: خدا و پیغمبرش بهتر میدانند. چشـمانم لبریز از اشک شد و پشت کردم و رفتم و از دیوار باغ به بیرون پریدم.
وقتی از اوقات از بازار مدینه میگذشتم. ناگهان یک شخص نبطی از انباط شام که خوراکی را آورده بود و در مدینه میفروخت، شنیدم که میگفت: چهکسی مرا به کعب پسر مالک رهنمود میکند؟ مـردمان او را بــا اشاره متوجۀ من کردند. به سوی من آمد و نامهای از پادشاه غسّان به من داد. من نـویسنده بـودم. نـامه را خواندم. در آن نوشته شده بود:
پس از سلام، به من خبر دادهاند که دوستت با تو جـفا کرده است و از تو بریده است. خدا تو را در سرزمین خواری رها نکرده است و ضائع نگردانـیده است. به پیش ما بیا، با تو برابری و برادری خواهیم کرد... هنگامی که نامه را خواندم گفتم: این هم بلا و مصیبت دیگری است. نامه را به میان تـنور انداخـتم و آن را سـوزانـدم... هـنگامی کـه چـهل شبانهروز از پنجاه شبانهروز گذشت، فرستادۀ پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم پـیش من آمد و گفت: پیغـبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به تو دستور میدهد که از زن خود دوری گزینی و با او هـمبستـر نشـوی. گفتم: آیا او را طلاق بدهم یا چه کار بکنم؟ گفت: از او کناره گیری کن و با او نزدیکی زناشوئی نکن. فرستادۀ پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم به سوی دو نفر همسان من نـیز ارسـال گردید و همچون پیغامی بدیشان هم داده شد. به زنـم گفتم: به پیش خانوادۀ خود برگرد و در نزد آنان بمان تا یزدان در این باره داوری خواهد کرد و دستور خواهد داد. زن هلال پسر امیّه به خدمت پـیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم رفت وگفت: ای پیغمبر خدا، هلال پیر از دست رفتهای است و خادمی ندارد، آیا نمیپسندی که او را خدمت کنم؟ فرمود:
(لا , ولکن لا یقربنک ).
نه، ولی با تو نزدیکی زناشوئی نکند.
زن هلال گفت: به خدا سوگند، او برای انجام هیچ کاری نمیتواند حرکت بکند. به خدا سوگند او پیوسته گـریه میکند. او از آن زمان که خواستهای همچون شود و با ایشان نگویند و نخندند و ننشینند و نروند تا به امروز همیشه گریه میکند. کعب میگوید: یکی از خانوادهام به من گفت: اگر راجع به زنت با پیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم صحبت میکردی و اجازه میگرفتی کـه در پـیش تـو بماند و تو را خدمت کند، چه بسا اجـازه فـرمایند. او همچون اجازهای را به زن هـلال داده است کـه وی را خدمت کند. گفتم: به خدا سوگند از پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم همچون اجازهای را نخواهم خـواست. مـن کـه جـوان هستـم، نمیدانم اگر اجازۀ زنم را برای خدمت کردنم از پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم درخواست کنم، نـمیدانـم چـه خـواهـد فرمود.
کعب میگوید: نماز صبح روز پنجاه شبانهروز را پشت بام خانهای میخواندم. در آن هنگام کـه مـن نشسـته بودم و همان حالی را داشتم که یزدان فـرموده است... سخت دلتنگ بودم. زمین با همۀ فراخی بر مـن تـنـگ گردیده بود. ناگهان شنیدم کسی که خود را به بالای کوه سلع رسانده بود با تمام توان فریاد زد: ای کعب پسـر مالک، مژده باد تو را! به سـجده افـتادم. دانسـتم کـه گشــایشی دست داده است. هــنگامی کـه پــیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم نماز صبح را خواند، پذیرش توبۀ مـا را از سوی خدا اعلام کرد. مردمان به ما تبریک و شاد باش میگفتند. مژده رسانهائی به سوی دو شخص همکار و هـمدرد من رفتند. کسی اسبی را به سویم به تـاخت درآورد، و فرد دیگری از قبیلۀ اسلم شتابان به سوی من آمد و خود را به بالای کوه رساند. صدای او بر اسب پیشی گرفت. هنگامی کـه آئین بـه مـن رسید کـه صدای او را شنیده بودم و به من مژده داد، دو تکّه از جامههایم را از تن بیرون آوردم و آنها را بدو مژدگانی دادم. به خدا سوگند آن روز جـز ایـن دو تکّه جـامه نداشتم. دو تکّه جامه را عاریه گرفتم و پوشیدم و به سوی پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم حرکت کـردم. مـردمان دسـته دسته وگروه گروه به من میرسیدند و توبه را به من تبریک میگفتند و مـیفرمودند: پـذیرش تـوبهات از سوی یزدان جهان بر تو مبارک باد! به همین منوال به مسجد رسیدم. داخل مسجد رفتم، ناگهان دیدم پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در مسجد نشسته است و مردمان پیرامـون او نشستهاند. طلحه پسر عبید برخاست و به سویم دوید و به من دست داد و احوال پرسی نمود و تبریک گفت. به خدا سوگند از میان مهاجران کسی جز او بلند نشد و به سوی من نیامد. ابن اسحاق گـفته است: کـعب رضی الله عنه هرگز این کار طلحه را فراموش نمیکرد.
کعب میگوید: هنگامی که بر پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم سلام کــردم، در حـالی که چـهرهاش از شـادی و سـرور میدرخشید، فرمود:
(أَبْشٍرِْ بخَیْر یَوْم مر علیک منذ ولدتک أمک).
مژده باد تو را به بهترین روزی که بر تو سـپری شده است از آن زمان که مـادرت تو را زائیده است و به دنیا آورده است.
گفتم: ای پیغمبر خدا، این مژده از سوی تو است یا از سوی خدا؟ فرمود:
(لا بل من عند اللّه).
نه از سوی من است، بلکه از سوی خدا است.
پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم وقتی کـه شاد مـیشدند چـهرهاش منوّر میشد تا آنجا که انگار قطعهای از ماه است. ما این را از او سراغ داشتیم. هـنگامی کـه در حضور او نـشستم گفتم: ای پیغمبر خدا، از جملۀ توبۀ من این است که از همۀ دارائـیم دست مـیکشم و آن را به خـدا و پیغمبرش صلّی الله علیه وآله وسلّم صدقه می دهم. فرمود:
(أمسک علیک بعض مالک فهو خیر لک).
برخی از دارائی خود را برای خویشتن نگاه دار که ایـن برای تو بهتر است.
گفتم: من سهمی را که از خیبر به من رسیده است برای خود نگاه میدارم... گفتم: ای پیـغمبر خدا مـرا خـدا در پرتو راستی نجات داده است، از حملۀ توبۀ مـن ایـن استکه تا زندهام جز راست نگویم. بـه خـدا سوگند کسی را در میان مسلمانان سراغ ندارم که با راستی در سخن خود بهتر از من آزموده باشد از آن زمان که آن را به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم گفته ام. به خـدا سوگند از آن زمان که این سخن را به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم گفتهام تا به امروز قصد دروغ گفتن نداشتهام، و امیدوارم که یزدان بزرگوار در عمری که مانده است مـرا از دروغ گـفتن مصون و محفوظ دارد. خدا نازل فرمود:
(لقد تاب اللّه على النبی والمهاجرینَ والأنصار).
خــداونـد تـوبۀ پـیغمبر و تـوبۀ مـهاجرین و انصار را پذیرفت....
تا میرسد به:
(وکونوا مع الصادقین).[8]
همگام با راستان باشید.
کعب میگوید: به خدا سوگند پس از این که خدا مرا به اسلام هدایت بخشیده است نعمتی به نظرم بزرگتر از نعمت راستگوئیم با پیغمبر خـدا صلّر الله علیه وآله وسلّم بـه مـن عـطاء نفرموده است. چون اگر آن روز دروغ میگفتم هلاک میشدم همان گونه که کسـانی هـلاک شـدند کـه به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم دروغ گفتند. زیرا خدا دربارۀ کسانی کـه به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم دروغ گفتند، وقـتی کـه وحـی را نازل کرده است بدترین چیزی را گفته است که به کسی گفته میشود. ایزد بزرگوار فرموده است:
(سیحلفون باللّه لکم إذا انقلبتم إلیهم لتعرضوا عنهم فأعرضوا عنهم إنهم رجس).
هنگامی که به سوی آنان باز گردید، برای شما به خدا سوگند خواهند خورد تا از آنـان صرف نظر کـنید، از ایشان دوری گزینید، بیگمان آنان پلیدند....
تا میرسد به.
(الفاسقینَ).
شوریدگان بر دین. بیرون روندگان از آئین و فرمان یزدان.[9]
این داستان سه نفری بود که وا پس کشیده بودند - بدان گونه که یکی از ایشان به نام کعب پسر مالک آن را روایت کرده است - در هر بند و بخش آن عبرتی نهفته است، و در کلّ داستان صورت بـرجسـتهای از قاعدۀ مـحکمی از قـواعـد اسـلامی است. در آن استواری ساختار، صفای عناصر، روشنی جهانبینی دربارۀ دسته و گروه، تکـالیف و وظـائف و مشکلات و مشـقّات دعـوت، ارزش اوامـر، و ضـرورت اطـاعت جامعۀ اسلامی است.
این کعب پسر مالک، و دو نفر دوست و همسان او است که از کاروان پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم کـه در زمـان بسیار سخت و دشواری به سوی جنگ دور دست و پر دردسر و پررنجی میرود واپس میکشند و به نـدای پـیغمبر پاسخ نمیگویند. ضعف بشری بدیشان رو میکند و سایه و آسایش را در نظرشان مـیآرایـد و خوشایند مینماید. لذا سایه و آسایش را بر گرما و سختی و سفر طولانی و رنج فراوان ترجیح میدهند. ولی کعب پس از بیرون رفتن پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم پیوستهکاری را کـه کرده است پیش چشم میدارد و در انـدیشۀ آن است. همه چیز پیرامون او کاری را به یـادش مـیآورند کـه کرده است: (پس از بیرون رفـتن پـیـغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم هرگاه به میان مردمان میرفتم غمگین میشد، از این که الگوئی در میانشان برای خود نمییافتم. هر کـه را میدیدم یا مردی بود که متّهم به نفاق بود، و یا مردی بود کـه یـزدان سبحان عــذر وی را پـذیرفته بـود و معذورش داشته باشد». یعنی کسـانی کـه ضعیف و ناتوان و یا بیمارند، و یا کسانی که چیزی نداشتهاند تا با آن خود را آماده و مجهّز برای نبرد تبوک کنند.
سختی و دشواری مسلمانان را از پاسخ به ندای پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم برای شرکت در جنگ دور دستی باز نداشته است. آنان که شرکت نکردهاند یا کسانی بودهاند کـه گمان نفاق بدیشان رفته است و متّهم بدان بودهاند، و یا عاجز و ناتوان بودهاند و یـزدان سبحان معذورشان داشته است و عذرشان را پـذیرفته است... ولی بـنیاد استوار پیکرۀ مسلمانان از نـظر روحـی نـیرومندتر از ناملایمات و ناگواریها است، و تنۀ وجودشان سختتر از سختیها و دشواریها است.
این نخستین چیز است... و امّا دومین چیز پـرهیزگاری است، آن پرهیزگاری که گناهکار را به صـدق و اقـرار وادار میکند... گذشته از اینها پیش چشم داشتن خدا است:
«گفتم: ای پیغمبر خدا، به خدا سوگند اگر در پیش کس دیگری جز تو از ساکنان دنیا مینشستم میدانستم که با چه عذر و بهانهای خویشتن را از خشم او برهانم. من که میتوانم به مجادله بپردازم، ولیکن من میدانم اگر امروز با تو دروغ بگویم و تو را بـا دروغها از خـود خشنود کنم، چه بسا هر چه زودتر خدا تو را بـر مـن خشمگین گرداند. اگر هم من با تو جز راست نگویم از مـن دلگـیر مـیشوی، ولی مـن راست را مـیگویم و سرانجام خوب آن را در پیشگاه خدا چشم میدارم. به خدا سوگند هیچ گونه عذری ندارم! به خدا سوگند بدان هنگام که از تو واپس کشیدم و خانهنشینی گزیدم، هرگز این چنین نیرومند و دارا و دست و بال باز نبودهام!». خدا در دل مؤمن خطاکار حاضر و آماده است. مؤمن هر چند آزمند بر خشنودی پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم است خشنودی او هم در آن روزگار عزّت میبخشید و خوار میداشت و بالا میبرد و پائین میکشید و مسلمان را برجـسته و بزرگوار میکردند یا گمنام و ناچیز میکرد، بدان گونه که کسی بدو نگـاهی نـمیانـداخت - ولی نظارت یزدان را پیش چشم داشتن نیرومندتر، و تقوا و پرهیز از خشم و عذاب ژرفتر، و امید به الطاف خدا داشتن و دل به خدا دادن اطمینان بخشتر از خشـودی پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم است.
«پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به مردمان دستور فرمود با ما سـه نفر صحبت و گفتگو نکنند، تنها با ما سه نفر از مـیان همۀ کسانی که از او واپس کشیده بودند و عقب مانده بودند سخن گفته نشود! مردمان از ما روی بگردانیدند و دوری گزیدند - یا گفته است: با ما دگرگون شدند تا آنجا که سرزمین مدینه برای من نا آشنا شد. انگـار مـدینه سـرزمین سابق نیست، سـرزمینی کـه آن را میشناختم! پنجاه شبانه روز بدین حال و وضع ماندیم. دو نفری که همچون من بودند، در منزلهای خـود آرام گرفتند و نشستند. ولی من با مردمان راه میرفتم و گام برمیداشتم و در تلاش و تکاپو بودم. بیرون میآمدم و با مسلمانان در نماز شرکت میکردم و در بازارها گشت میزدم، امّا کسی با من سـخن نـمیگفت. بـه خـدمت پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم میرفتم و بر او سلام میکردم، بدان هنگام که پس از ادای نماز مینشست. به خود میگفتم: آیا برای پاسخ سلام لبهای خود را جنباند یا خیر؟ سپس نزدیک بـدو نـماز مـیخوانـدم و دزدانـه بـدو نگـاه میکردم. وقتی که به نماز میپرداخـتم به مـن نگـاه مـیکرد. زمـانی کـه بـدو مـینگریستم، از مـن روی میگردانید. قهر کردن مسلمانان با ما به طول انجامید... از دیوار باغ ابوقتاده بالا رفتم و خویشتن را به میان باغ انداختم. ابوقتاده پسر عمومی من بود و از هـمه کس برایم عزیزتر و گرامیتر بود. بر او سلام کردم. به خدا سوگند پاسخ سلام مرا نداد. بدو گفتم: ای ابوقتاده تو را به خدای بزرگوار سوگند میدهم، آیا تو میدانی مـن خدا و پیغمبرش را دوست میدارم؟ ابوقتاده ساکت ماند و چــیزی نگفت. دوباره او را قسـم دادم، ولی بـاز خاموش ماند و چیزی نگفت. دیگر باره او را سوگند دادم... ابوقتاده گفت: خدا و پیغمبرش بهتر مـیدانـند. چشمانم لبریز از اشک شد و پشت کردم و رفتم و از دیوار باغ به بیرون پریدم«.
این گونه خویشتنداری و شکیبائی در میان بـود. ایـن گونه گروه مسلمانان اطاعت و فرمانبرداری داشتند. گرچه بعد از فتح مکّه شکافها و درزها در گرفت، و در روزگار سختی و دشواری آشفتگیها و پریشانیها پیش آمد - ... پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به مردمان دستور فرمود با ما سه نفر صحبت و گفتگو نکنند... هیچ آفریدهای دهان باز نمیکرد تا کلمهای بگوید، و هیچ آفریدهای با کعب انس نمیگرفت و سخنی با او از سر مهر نمیگفت. هیچ آفریدهای از او چیزی نمیگرفت و بدو چیزی نمیداد. حتی پسر عمویش و عـزیزترین کس بـرای او ، کـه از روی دیوار به خانهاش خزیده است، بدو پاسخ سلام را نمیدهد، و به پرسش او پاسخ نمیگوید. هنگامی کـه پس از پافشاری کعب بگونهای ادای مطلب میکند که شعلۀ آتش او را نمیخواباند، و پریشانی و اضطراب او را آرامش نمیبخشد. بـلکه تـنها مـیگوید: «خـدا و پیغمبرش بهتر میدانند».
کعب که در آتش خود میسوزد، و زمین برای او نا آشنا گردیده است و انگار اینجا سرزمینی نیست که بـا آن آشنا بوده است و آن را میشناخته است، التماس جنبش دو لب پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم را دارد. چشم به راه این است که لبان او بجنبد. دزدانه نگاه میکند بلکه بـه نگـاهی از پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم پی ببرد که اندک مـحبتّی در بـر داشـته باشد تا امید در او جوانه زند و مـطمـئن گـردد کـه از درخت اسلام بریده نشده است و پژمردگی و خشکی بر او واجب و مقدّر نگردیده است!
در آن ایّام که کعب رانده و آواره است و آفریدهای از اقوام و خویشانش سخنی با او - نه نه کلمهای با او نمیگوید، هر چند این سخن و این کلمه جنبۀ صدقه را داشته باشد، از سوی شاه غسّان نامهای برای او میآید و در آن او را به عزّت و احترام و بزرگواری و شکوه و جاه و مقام امیدوار میگرداند... ولیکن او با یک حرکت از همة ایـنها روی مـیگردانـد. کـاری بـیش از ایـن نـمیکند: نامه را به داخل آتش میاندازد. ایـن را هـم بخشی از بلا و مصیبت میشمارد، و در برابر امتحان و آزمون شکیبائی میکند.
بریدن و گسیختن و قطع رابطه کردن امتداد پیدا میکند. همسرش نیز از او دوری میگزیند و رهایش میکند، تا او را تنها و رانده از همۀ مردمان سازد، و آواره مـیان آسمان و زمین بماند. کعب خجالت میکشد به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم مراجعه کند و دربارۀ ماندن خانمش چیزی بگوید، چون نمیداند که پاسخ چه و چگونه خواهد بود. این صفحهای بود. صفحۀ دیگری صـفحۀ مـژده است. مژدۀ قبولی و پذیرش. مژدۀ برگشتن از صـف. مـژدۀ پذیرش توبۀ از گناه. مژدۀ زنده شدن و دیگر باره بـه زندگی برگششتن... « در آن هنگام که من نشسته بودم و همان حالی را داشتم که یزدان فـرموده است... سخت دلتنگ بودم. زمین با همۀ فراخی بر من تنگ آمده بود. ناگهان شنیدم کسی که خود را به بالای کوه سَلع رسانده بود با تمام توان فریاد زد: ای کعب پسر مالک، مژده باد تو را! به سجده افتادم. دانستم که گشایشی دست داده است. هنگامی کـه پـیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم نـماز صبح را خواند، پذیرش توبۀ ما را از سوی خـدا اعـلام کـرد. مردمان بـه مـا تـبریک و شـادباش مـیگفتند. مـژده رسانهائی به سوی دو شـخص هـمکار و همدرد مـن رفتند. کسی اسبی را به سویم به تاخت درآورد، و فرد دیگری از قبیلۀ اسلم شتابان به سوی من آمد و خود را به بالای کوه رساند. صدای او بر اسب پیشی گـرفت. هنگامی که آن کس به من رسید که صدای او را شنیده بودم و به من مژده داد، دو تکه از جامههایم را از تن بیرون آوردم و آنها را بدو مـژدگانی دادم. به خـدا سوگند آن روز جز این دو تکه جامه نداشتم. دو تکـه جامه را عاریه گرفتم و پـوشیدم و بـه سـوی پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم حرکت کردم. مردمان دسته دسـته و گـروه گروه به من مـیرسیدند و تـوبه را به مـن تبریک میگفتند و میفرمودند: پذیرش توبهات از سوی یزدان جهان بر تو مبارک باد! بـه هـمین مـنوال بـه مسـجد رسیدم. داخـل مسـجد رفـتم، نـاگـهان دیـدم پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در مسجد نشسته است و مردمان پیرامـون او نشستهاند. طلحه پسر عبید برخاست و به سویم دوید و به من دست داد و احوالپرسی نمود و تبریک گفت. به خدا سوگند از میان مهاجران کسی جز او بلند نشد و به سوی من نیامد. ابن اسحاق گفته است: کعب هرگز این کار طلحه را فراموش نمیکرد».
حوادث و رخدادها این چنین دربـارۀ ایـن جـماعت از مردمان سنجیده میشد و ارزشـیابی مـیگردید. تـوبۀ پذیرفته این چنین استقبال میشد و مورد تعظیم قـرار میگرفت. مژده بود و سوارکار آن را بـه دوست خـود میرسانید. دیگری به کوه میدوید و بالای آن مژده را فریاد میداشت و میخواست بشارت سریعتر پیام داده شود و تندتر به گوش دوستش برسد. تبریک و تهنیت این مژده و جشن گرفتن برای صاحب مـژده خـوبیای بشمار میآمد که راندهای که بـه جـماعت مسـلمانان برگردانده شده است و با ایشان پیوند مجدّد پیدا کرده است هرگز آن را فراموش نمیکند، راندۀ بازگرداندهای که به آن روزی میرسد که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم از همچون روزی تعبیر فرموده است:
(أَبْشٍرِْ بخَیْر یَوْم مر علیک منذ ولدتک أمک).
مژده باد تو را به بهترین روزی که بر تو سـیری شـده است، از آن روزی که مادرت تو را زاده است.
پــیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم در حــالی کــه چـهرهاش از شـادی میدرخشید آن را فرموده است، همان گونه که کعب گفته است. این دل بزرگ شکـوهمند مـهربان از شـادی و سرور لبریز میگردد از این که ببیند یزدان توبۀ سه نفر از یارانش را پذیرفته است و مـحترمانه ایشـان را بـه گروه مسلمانان برگردانده است.
این داستان سه نفری بود که واپس کشیده بودند و بعدها خدا توبۀ ایشان را میپذیرد. این هـم پرتوهائی از معانی روشن آن بود که بر زندگی گروه مسلمانان میدرخشید و ارزشها و مـعیارهائی را نشـان مـیداد کـه گـروه مسلمانان با آن و در آن میزیستند.
داستان بدان گونه که یکـی از سـه قـهرمان آن، آن را بـازگو میکند، معنی آیه را به ژرفـاهای دلمان میرساند:
(حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَیْهِمُ الأرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلا إِلَیْهِ).
تا بدانجا که (ناراحتی ایشان به حدّی رسید که) زمین با همۀ فراخی، بر آنان تنگ شـد، و دلشـان بـه هـم آمد و (جانشـان به لب رسید. هـم مـردم از آنـان بیزار و هـم خودشان از خود بیزار شدند. بالأخره) دانستند که هیچ پناهگاهی از (دست خشم) خدا جز برگشت به خدا (بـا استغفار از او و پناه بردن بدو) وجود ندارد (چرا کـه پناه بیپناهان او است و بس)....
(ضَاقَتْ عَلَیْهِمُ الأرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ).
زمین با همۀ فراخی، بر آنان تنگ شد.
انگار زمین ظرفی برای ایشان است و بر آنان تـنگ میگردد و گنجایش ایشان را ندارد، و آنـان را فشار مـیدهد و دلهایشان را بـه درد مـیآورد و غمگین می کند.
(وَظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلا إِلَیْهِ).
دانستند که هیچ پناهگاهی از (دست خشم) خدا جز برگشت به خدا (بـا اسـتغفار از او و پناه بردن بـدو) وجود ندارد (چرا که پناه بیپناهان او است و بس).
هیچ پناهگاهی از (دست خشم) خدا برای کسی نیست. او اقطار آسمانها و نواحی زمین را در دست دارد. ذکر این حقیقت در ایــن آن هم در ایـن فضای غـمزده، سایهای از انـدوه و نومیدی و دلتنگی بر صـحنه میاندازد، صحنهای که هیچ گـونه در رفت و بیرون شدنی از آن ممکن نیست مگر با پناه بردن به یـزدان، یزدانـی که عمزدا و زدایـندۀ انـدوهها است. آن گاه گشایش درمیرسد:
(ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ) (١١٨)
آن گاه خدا (بـه نـظر مـرحمت در ایشـان نگریست و) بدیشان پیغام توبه داد تا توبه کـنند (و آنـان هم تـوبه کردند و خدا هم توبۀ ایشان را پـذیرفت). بیگمان خدا بسیار توبهپذیر و مهربان است.
ایشان را توفیق توبه از این گناه ویژه داد، تـا آنان از آنچه گذشته است بطور کلّی توبهکـنند، و در هـمۀ چیزهایی پیش میآید بطور کـامل به سـوی خدا برگردند و آمرزش بطلبند. مصداق این کلام در سخن کعب نهفته است:
(گفتم: ای پیغمبر خدا، از جملۀ توبۀ من این است که از هـمۀ دارائــیم دست مـیکشم و آن را کـه خدا و پیغمبرش صلّی اله علیه وآله وسلّم صدقه میدهم. فرمود:
(أمسک علیک بعض مالک فهو خیر لک ).
برخی از دارائی خود را برای خویشتن نگاه دار که ایـن برای تو بهتر است.
گفتم: من سهمی را که از خیر به من رسیده است برای خود نگاه میدارم...گفتم: ای پیغمبر خدا مـرا خــدا در پرتو راستی نجات داده است، از جملۀ تـوبۀ مـن این است که تا زنده ام جز راست نگویم. به خـدا سـوگند کسی را در میان مسلمانان سراغ ندارم که با راستی در سخن، خدا بهتر از من آزموده باشد از آن زمان که آن را به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم گفتهام. به خـدا سوگند از آن زمان که این سخن را به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم گفتهام تا به امروز قصد دروغ گفتن نداشتهام، و امیدوارم که یزدان بزرگوار در عمری که مانده است مـرا از دروغ گـفتن مصون و محفوظ دارد).
در کتاب فی ظلال القرآن بیش از این نمیتوانیم با این داستان الهام بخش و با تعبیر یگانۀ قرآنی موجود در آن راه رویم. در اینجا این ما را بس است که یزدان توفیق دسترسی بدان را عطاء فرموده است. [10]
*
در پرتو داستان توبه کسانی کـه دچـار شکّ و تـردید شدند، و داسـتان کسـانی که واپس مـاندند و واپس کشیدند، و در پرتو عنصر صدق و صـداقـتی که در داستان سه نفری جلوهگر است که حکم قضاوت دربارۀ ایشان به آینده موکول گردید، همۀ مؤمنان فریاد داشته میشوند که از خدا بترسند و با راسـتان در ایمانشان باشند، راستانی که پیشاهنگ و پیشتاز بودهاند. همچنین اهل مدینه و اعراب پیرامـون مدینه در بـرابر واپس ماندن و واپسکشیدنشان تهدید مـیگردند، و پاداش سخاوتمندانهای به مجاهدان وعده داده میشود:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَکُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ (١١٩)مَا کَانَ لأهْلِ الْمَدِینَةِ وَمَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الأعْرَابِ أَنْ یَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ وَلا یَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ لا یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ وَلا نَصَبٌ وَلا مَخْمَصَةٌ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلا یَطَئُونَ مَوْطِئًا یَغِیظُ الْکُفَّارَ وَلا یَنَالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَیْلا إِلا کُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صَالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (١٢٠) وَلا یُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِیرَةً وَلا کَبِیرَةً وَلا یَقْطَعُونَ وَادِیًا إِلا کُتِبَ لَهُمْ لِیَجْزِیَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ) (١٢١)
ای مؤمنان! از خدا بترسید و همگام با راسـتان بـاشید. درست نیست که اهل مـدینه و بـادیهنشینان دور و بـر آنان، از پیغمبر خدا جا بمانند (و در رکاب او بـه جهاد نروند، و در راه همان چیزی جان نبازند که او در راه آن جان میبازد) و جان خود را از جان پیغمبر دوستتر داشته باشند. چرا که هیچ تشنگی و خشکی و گرسنگی در راه خـدا بـه آنــان نمیرسد، و گـامی بـه جلو برنمیدارند که موجب خشم کافران شود، و به دشمنان دســتبردی نــمیزنند (و ضــرب و قـتل و چـرحی نمیچشانند و اسیر و غنیمتی نمیگیرند) مگر این که نبه واسطۀ آن، کار نیکوئی برای آنان نـوشته مـیشود (و پاداش نیکوئی بدانان داده میشود). بیگمان خداونـد پاداش نیکوکاران را (بیمزد نمیگذارد و آن را) هـدر نمیدهد. (همچنین مجاهدان راه حقّ) هیچ خرجی خواه کم خواه زیاد نمیکنند، و هیچ سرزمینی را (در رفت و برگشت از جهاد) نمیسپرند، مگر این که (پـاداش آن) برایشان نوشته میشود، تا (از این راه) خداوند پاداشی نیکوتر از کاری که میکنند بدیشان دهد.
اهالی مدینه بودند که این دعوت را و ایـن حـرکت را بنیانگذاری و اسـتوار داشـتهانـد. آنـان خـویشاوندان نزدیک این دعوت و این حرکت بودهاند. ایشان از آن دعوت و از آن این حرکت بودهاند و این دعوت و این حرکت از آن آنان بوده است. اهالی مدینه کسانیند که پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم را پناه دادند و با او بیعت کردند. آنان مرکز استوار این آئین در تمام جامعۀ جزیرةالعرب بودند، و همچنین مرکز استوار همۀ قبائل پراکندهای در پیرامون مدینه بودند که اسلام را پذیرفتند. آنان بودند که کمربند خارجی مرکز اسلام را تشکیل میدادند... چه اینان و چه آنان سزاوار نیست از پیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم واپس بمانند و واپس کشند. ایشان را نسزد کـه جـان خویشتن را بـر جان پـبغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم ترجـیح دهند... هنگامی که پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در گرما و سـرما، و در سـختی و خــوشی، و در گشـایش و تـنگی، برای رویاروئی با تکالیف و وظائف و دردها و رنجهای این دعوت بیرون سرود، اهالی مدینه که یاران این دعوت هستند، و اعرابی که در پیرامون ایشانند، و بـه پـیغمبر خدا صلّی اله علیه وآله وسلّم نزدیک هستند، و عذر و بهانهای ندارند بر این که از بیرون آمدن پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم باخبر نبودهانـد، سزاوار نیست که بترسند بدان چیزی گرفتار آیـند کـه پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بـدان گـرفتار مـیآید و رنـجی را تحمّل ننمایند که او تحمّل میفرماید.
بدین خاطر است و با توجّه به همین چـیزها است کـه یزدان سبحان مسلمانان را فریاد مـیدارد کـه از خـدا بتـرسند و با راستان و راستروان باشند، آن کـسانی کـه واپس نماندهاند و واپس نکشیدهاند، و دلهـایشان بـه گوشهای جانهایشان نخوانده است که واپس بـمانند و واپس بکشند، و ایمانشان در وقت سختی و دشواریها لرزان نشده است و سستی نپذیرفته است... آنان گروه گزیدۀ پیشگامان و پیشتازان، و همچنین کسانی بودهاند که خوب و زیبا از پیشگامان و پیشتازان پیروی کردهاند و به دنبال ایشان رفتهاند:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَکُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ) (١١٩)
ای مؤمنان! از خدا بترسید و همگام بـا راستان (در کردار و گفتار و پندار) باشید.
سپس روند قرآنی به جلو میرود، و پس از این فراد، اصـــل واپس مـاندن و واپس کشــیدن از پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم را زشت و نادرست اعلام میکند:
(مَا کَانَ لأهْلِ الْمَدِینَةِ وَمَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الأعْرَابِ أَنْ یَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ وَلا یَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ).
درست نیست که اهل مـدینه و بـادیهنشینان دور و بـر آنان، از پیغمبر خدا جا بمانند (و در رکاب او بـه جهاد نروند، و در راه همان چیزی جان نبازند که او در راه آن جان میبازد) و جان خود را از جان پیغمبر دوستتـر داشته باشند.
در این تعبیر تهدید پنهانی است. کسی که یار پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم باشد دردناکتر از این تنبیه نمیشود کـه دربارۀ او گفته آید: او جان خود را از جان پیغمبر خدا عزیزتر و باارزشتر میداند، هر چند در خدمت او، و یار و همدم او است!
این اشارهای است که ملحق به همۀ یاران این دعوت در میان همۀ نسلها میشود. چرا که هیچ مؤمنی را نسزد که خویشتن را بر کنار و دور نگاه دارد از چیزی که خود پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم خویشتن را در معرض آن در راه این دعوت قرار میدهد، مؤمنی که گمان میبرد که طرفدار این دعوت و یکی از افراد این دعـوت است، و او در این دعوت از پیعمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم پیروی میکند و او را الگوی خویش می داند.
این وظیفهای است که شرم از پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم آن را واجب میگرداند - چه رسد به این که فرمان بـدان از سوی یزدان صادر گردیده است - با وجود این پاداش آن چه پاداش سخاوتمندانهای است!
(ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ لا یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ وَلا نَصَبٌ وَلا مَخْمَصَةٌ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلا یَطَئُونَ مَوْطِئًا یَغِیظُ الْکُفَّارَ وَلا یَنَالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَیْلا إِلا کُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صَالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (١٢٠) وَلا یُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِیرَةً وَلا کَبِیرَةً وَلا یَقْطَعُونَ وَادِیًا إِلا کُتِبَ لَهُمْ لِیَجْزِیَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ) (١٢١)
چرا که هیچ تشنگی و خستگی و گرسنگی در راه خدا به آنان نمیرسد، و گامی به جلو برنمیدارند که مـوجب خشم کافران شود، و به دشمنان دستبردی نمیزنند (و ضرب و قتل و جرحی نمیچشانند و اسـیر و غنیمتی نمیگیرند) مگر این که به واسطۀ آن، کار نیکوئی برای آنان نوشته مـیشود (و پـاداش نیکوئی بـدانان داده میشود). بیگمان خداوند پاداش نیکوکاران را (بـیمزد نمیگذارد و آن را) هدر نمیدهد. (همچنین مجاهدان راه حقّ) هیچ خرجی خواه کـم خواه زیاد نـمیکنند، و هیچ سرزمینی را (در رفت و برگشت از جهاد) نـمیسپرند، مگر این که (پاداش آن) برایشان نوشته میشود، تا (از این راه) خداوند پاداشی نیکوتر از کـاری کـه میکنند بدیشان دهد.
در برابر تشنگی پاداشی است. در برابر رنج و خستگی پاداشی است. در برابر گرسنگی پاداشی است. در برابر هر گامی و قدمگاهی کـه کـافران را به خشــم آورد پاداشی است. در برابر هر پیروزی بر دشمن و هر بلائی رساندن به دشمن، پاداشی است. یکان یکان این چیزها عمل صالحی بشمار میرود، و در برابر یکایک آنـها انسان از زمرۀ نیکوکارانی بشمار مـیآید کـه یـزدان پاداش ایشان را هدر نمیدهد.
در برابر هزینه کـردن و خـرج کـردن اندک و فـراوان پاداشی است. در برابر گامهائی که برای طـیّ دشت و بیابان برداشته میشود پاداشی است... پاداشـی بسـان پاداش زیباترین کاری کـه مجاهد در زندگی انـجام میدهد!
هان که یزدان به خدا سوگند عطاء را برای مـا فـراوان میگرداند. این کار به خدا سوگند بزرگواری در پاداش دادن و بخشندگی کـردن است. ایـن کـارهائی کـه مـا میکنیم و همچون پاداشی را میگیریم، در برابر کاری کـه پـیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم کـرده است و سختیها و گـرفتاریهائی کـه او تحمّل نموده است، در راه ایـن دعوتی که مـا در آن جانشین هستیم، و گذشته از جانشینی امین آن هستیم، بسیار اندک و ناچیز است!
*
چنین به نظر میرسد قرآن که نازل میشود و در ایـن سوره بر واپس ماندگان و واپس کشیدگان میتازد، و واپس ماندن و واپسکشیدن را مـورد تـهدید قـرار میدهد، سبب شده است که مردمان به مدینه بیایند و در آنجا گرد هم آیند و بیشتر و بیشتر شوند، تا گوش به فرمان و چشم به اشارۀ پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم باشند، به ویـژه اهالی قبائلی که پیرامون مـدینه بودهاند. این مسأله باعث گـردیده است کـه حدود و مقرّرات همگانی لشکرکشی و سپاهیگری بیان گردد، بدان هنگام کـه از نظر واقعیّت زندگی فرصت مناسبی دست داده است، و گسترۀ سرزمین اسلامی فراخ گـردیده است، از جمله تقریباً سراسر جزیرةالعرب آئین اسلام را گردن نــهاده است، و تعداد نفرات مردان آمادۀ جهاد زیاد شده است. پس از واپسکشیدن و واپس ماندن سر باز زنندگان از جنگ تبوک، تعداد جهادگران به حدود سی هزار نـفر میرسید. هـمچون تـعدادی قبلاً در هیچ جنگی از جنگهای مسلمانان فراهم نیامده بود. لذا وقت آن فــرا رسیده بود که تلاشها و کوششها تقسیم شود میان جهاد و آبادانی زمین و بازرگانی و سائر کارهائی که زندگانی ملّت نوخاسته بر آنها استوار و پابرجا میگردد، و جدای از مطالب سادۀ قبیله، و جدای از نیازمندیهای اوّلیّـۀ جامعۀ قبیلهگری است... آیۀ زیر نـازل گـردید و این حدود و مقرّرات را آشکارا تبیین کرد و توضیح داد:
(وَمَا کَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّةً فَلَوْلا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَلِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ) (١٢٢)
مؤمنان را نســزد که همگی بیرون بـروند (و برای فراگرفتن معارف اسلامی عازم مراکز علمی اسلامی بشوند). باید که از هر قوم و قبیلهای، عدّهای بـروند (و در تحصیل علوم دینی تلاش کنند) تا به تعلیمات دینی آشنا گردند، و هنگامی که به سـوی قوم و قبیلۀ خود برگشتند (به تعلیم مردمان بپردازند و ارشادشان کنند و) آنـــان را (از مــخالفت پـروردگار) بـترسانند تا (خویشتن را از عقاب و عذاب خدا برحذر دارنـد و از بطالت و ضلالت) خودداری کنند.
روایتهای متعدّدی دربارۀ تفسیر این آیـه و تـعیین گروهی ذکر شده است که باید با تعلیمات دینی آشنا شوند و وقتی که به سوی قوم خود برگشتند ایشان را بیم دهند... آنچه به عقیدۀ ما با معنی آیه جور درمیآید این است: مؤمنان همه نمیتوانند ببرون بروند. بلکه از هر دستهای جماعتی از ایشان بیرون میروند - بطور متناوب میروند و میمانند، گاهی این جماعت و وقت دیگری آن جماعت - تا این جماعت با بیرون شدن و سپاهیگری و جهاد و حرکت پا به پای این عـقیده، با تعلیمات دینی آشنا شوند، و مردمانی از قوم خود را که در خانه و کاشانه ماندهاند با چیزی که دیـدهانـد و با مسائلی کـه از ایـن آئین در اثنای جهاد و حرکت آموختهاند بترسانند.
برداشتی که ما از این آیه داریم - که همخوانی با تفسیر ابن عبّاس - رضی الله عنه - و تفسیر حسن بصری، و گزینش ابن جریر، و سخنی از ابن کثیر دارد - این است که این آئین برنامۀ پویائی است و کسی آن را نمیفهمد مگر شخصی که گـام به گام آن میجنبد و حـرکت میکند. پس کسانی که برای جهاد بیرون میروند بهتر از دیگران از دین آگاهی پیدا میکنند، زیـرا اسـرار و معانی دین برایشان جلوهگر و روشـن میشود، و در اثنای حرکت گام به گام با دین، آیات دین و تطبیقات عملی آن پـیدا و هویدا میآید. ولی کسـانی که مینشینند آنان محتاج ایـن هستند که مطالب را از اشخاصی بیاموزند که جنبیدهاند و به تلاش ایستادهاند. زیرا آنان ندیدهاند چیزی را که بیرون روندگان دیدهاند، و نیاموختهاند چیزی را که آنان آموختهاند، و به اسرار و رموز این آئین پی بردهاند، اسـرار و رمـوزی کـه بـرون روندگان از آنها اطّلاع پیدا کردهاند، بویژه اگـر بیرون رفتن ایشان با پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم باشد. بطور کلّی بیرون رفتن به فهم و شعور و اطّلاع و آگاهی بهتر کمک میکند.
شاید این مخالف چیزی باشد که به ذهن متبادر میشود. این که کسانی کـه از جنگ و جـهاد و حـرکت واپس میمانند، آنان افرادی هستند که برای آموزش آداب و مطالب دینی فرصت و فراغت بیشتری دارند! امّا ایـن گمانی بیش نیست. این اندیشه با سـرشت ایـن آئـین نمیسازد و جور درنمیآید... حرکت اساس این آئین است. بدین خاطر است که آداب و مطالب این آئین را نمیفهمند و نمیآموزند مگر کسانی که در سایۀ ایـن آئین حرکت کنند و برای استقرار آن در واقعیّت زندگی مردم به جهاد و تلاش ایستند، و با حرکت عملی ایـن آئین را بر جاهلیّت پیروز گردانند.
تجارب قاطعانه نشان میدهد کسانی که در سایۀ این آئین خود را به امواج حرکت نمیاندازند و در وسـط جویبار جوشان آن به پیش نمیروند، آداب و مـطالب این آئین را درک و فهم نمیکنند و نمیآموزند، هر اندازه هم فرصت و فراغت فراوان برای پـژوهش ایـن آئین در لابلای کتابها داشته باشند و به بررسی سرد و خشک آن بپردازند! پرتوهای روشنگر این آئین برای کسانی جلوهگر میآید و میدرخشد که این آئین را در حرکت جهادگرانه برای تثبیت و اسـتوار داشـتن آن در رندگی مردم میجویند و در چکاچاک رزم و در پهنۀ کارزار میپویند. آداب و مطالب این آئین برای کسانی جلوهگر و نمایان نمیگردد که در میان کتابها غـرق، و روی صفحات و اوراق معتکف و ماندگار میشوند! شناخت این آئین برنمیجوشد مگر در سرزمین حرکت، شناخت این آئین از عالم نشسته به دست نمیآید بدان هنگام که حرکت واجب است. کـسانی که در این زمان بر کـتابها و صـفحهها مـیافتند و بـه بررسی آنـها میپردازند تا احکام فقهی را درک و استنباط کنند، و با آن احکام، فقه اسلامی را «نوگرا کنند و تازگی بخشند» یا آن را «متحّول و مترقّی سازند» - هـمان گـونه کـه خاورشناسان مسیحی میگویند - و خود این افراد دور از حرکت و جنبشی هسـتند کــه هـدفش آزادسـازی مردمان از بندگی بندگان، و برگشت دادن ایشـان بـه بندگی یزدان یگانۀ جهان است، و این هدف را با حاکم و فرمانروا کردن شریعت خـدای یکـتا، و رانـدن و دور داشتن شریعتهای طاغوتها از صحنۀ زنـدگی انسـانها، دنبال کنند، همچون کسان بر کنار و دور از حرکت، سرشت این آئین را درک و فهم نمیکنند، و به هـمین خاطر ساختار فقه این آئین را چنان که باید نمیشناسند و نیکو درک و فهم نمیکنند.
فقه اسلامی فرزند حرکت اسلامی است... نخست دین پدید آمده است و آن گـاه فـقه پـدیدار گشته است. بر عکس این، درست نیست... نخست اطاعت از یزدان سبحان و کرنش در برابر خدای مهربان موجود بوده است و آنگاه جامعهای پدید آمده است که مقرّر داشته است باید تنها از خدای یکتا اطاعت گردد و فـقط در برابر او کرنش برده شود. همچون جامعهای شریعتهای جاهلیّت را و آداب و رسوم جاهلیّت را به دور افکنده است، و نپسندیده است که شریعتهای بشری بر گوشهای از گوشههای گوناگون زندگی خودش حاکم و فرمانروا شود... سپس این جامعه برابر مبادی و اصول کـلّی شریعت، در کنار احکام فرعی موجود در اصل شریعت، عملاً زندگی را آغاز کرده است، و در لابلای زنـدگی عملی خود که در سایۀ اطاعت از یزدان یکتا و کرنش در برابر او به جـلو رفـته است، و بـرای پـیاده کـردن همچون اطاعتی و کرنشی از شریعت یزدان یگانۀ جهان پیام و الهام گرفته است، مسائل فرعی و قضایای جانبی به سبب دگرگونی حالتهای واقعیّت زندگی بـرای آن جـامعه پـیش آمـده است... فقط در ایـنجا است کـه استنباط احکام فقهی آغاز گردیده است، و رشد و نموّ فقه اسلامی حاصل آمده است... حـرکت و جـنبش در رکاب این آئین است که فـقه را پدید آورده است، و مایۀ رشد و نموّ آن گردیده است. هرگز فقه اسلامی از صفحات سرد و خشک دور از گرمی زنـدگی واقعی، استنباط نگردیده است و برگرفته نشده است... به همین خاطر است که عالمان آشنا با فقه این آئین، علم و آگهی دینی آنان از حرکت و جنبش خودشان در رکـاب این آئین، و از حرکت و جنبش این آئین همگام با زندگی واقعی جامعۀ مسلمان زندهای فراهم میآید که با ایـن آئین میزید، و در راه این آئین جهاد میکند، و با این فقه برجوشیده از حرکت واقعی زندگی، رفتار مینماید، و همآوا با روند آن به پیش میتازد.
امّا امروز... «چه خبر»...؟ جامعۀ مسـلمانی که مـقرّر داشته است که اطاعت او از خداوند یگانه باشد و بس، و کرنش او در برابر خدای یکتا بـاشد و بس، و عـملاً اطاعت از کسی از بندگان را و کرنش در برابر دیگران را مردود و رها کـرده است، و مقرّر نـموده است کـه شــریعت یــزدان شــریعت او باشد و بس، و عملاً مشروعیّت قانونگذاری ناشی از غیر این منبع - یگـانۀ قانونی را مردود کرده است و ناپسند شمرده است، کجا است؟
هیچ کسی نمیتواند بگوید این جامعۀ مسلمان موجود و برجا است! بدین خاطر مسلمانی که با اسـلام آشـنا است و برنامۀ آن را میداند و تاریخ آن را میشناسد، برای رشد فقه اسلامی یا «نوگرائـی« و یـا «دگرگون سازی« آن در سایۀ جامعههائی تلاش نمیکند که اصلاً این فقه را شریعت یگانۀ خود نمیداند، شریعتی که تنها باید برابر آن زندگی کند. ولی مسلمان جدّی پیش از هر چیز برای پیاده کردن اطـاعت از یزدان یگانه و کرنش بردن در برابر خداوند یکتا، بیان و استقرار این اصل که حاکمیّت و فرمانروائی تنها از آن یزدان است و بس، و هیچ گونه تعیین مقرّراتی و نگـارش قـانونی اعتبار و رسمیّت ندارد مگر این که تنها از شریعت خـدا بـرای پیاده کردن آن چنان اطاعت و کرنشی، استمداد بگیرد و برجوشد...
بیهوده کاری است و با جدّی بودن این آئین نمیسازد این که مردمانی خـویشتن را سرگرم رشـد دادن فـقه اسلامی و «نـوگرائـی« یـا «دگـرگون سـازی« آن در جامعهای سازند که برابر ایـن فـقه رفتار و معامله نمیکند و زنـدگی خـود را بـر آن اسـتوار و برجای نمیدارد. همچنین بیخبری رسواگرانـهای از سـرشت این آئین است کسی که چنین بداند که او میتواند بـا این آئین آشنائی پیدا کند هر چند او نشسته باشد و فقط با کتابها و صفحات سرد و خشک سر و کار داشته باشد، و فـقه را از قـالبهای جامد و راکـد فـقه اسـتنباط و استخراج نماید!... فقه از شریعت استنباط و اسـتخراج نمیشود مگر در مسیر پرآب و موّاج زندگی، و مگر با حرکت در پرتو این آئین در جهان واقع.
قطعاً خضوع و کرنش در برابر یزدان یگانۀ جهان است کـه جـامعۀ اسـلامی را پـدید آورده است، و جـامعۀ اسلامی است که «فقه اسلامی« را پدید آورده است... این ترتیب باید باشد... باید جامعۀ اسلامی از خضوع و کرنش در برابر زدان یگانۀ جهان یافته شود، جامعهای که تنها مصمّم بر اجرای شریعت یزدان یگـانۀ جـهان باشد، آن گاه - پس از آن نه پیش از آن - فقه اسلامی پدید آید بدان اندازه کـه جـامعۀ اسـلامی نـمودار و پدیدار گردیده است و بر صحنۀ زندگی حـاضر آمـده است، نه این که فقه اسلامی «دسـتگاهی« بـاشد کـه پیشاپیش تهیّه و آماده گـردیده بـاشد! چـه هر حکـم فقهیای - طبیعی است - پیاده کـردن شـریعت کلّی دربارۀ حالتی است که روی داده است و دارای گسترۀ معیّن، و شکل معیّن، و شرائط و ظروف مشخّص است. این حرکت زندگی است که همچون حالاتی را در داخل چهارچوب اسلامی نـه در خـارج از آن و دور از آن، پدید میآورد، و گستره و شکل و شرائط و ظروف ان را مقرّر و معیّن میدارد. آن گاه حکم مستقیم و بدون واسطهای برای آن «شرح و بسط داده میشود» بدان «اندازهای که لازمۀ همچون گستره و شکل و شرائط و ظروف است«... امّا آن احکام آماده در لابلای کــتابها قبلاً «شرح و بسـط داده شده است« بـرای حـالتهای معیّنی در اثنای جریان زندگی اسلامی کـه بــر اسـاس استوار کردن و حکومت بخشیدن عملی شریعت یزدان پـابرجـا است. دیگر هـمچون شـریعتی در آن وقت «دستـگاه« آمادۀ سرد و بیفائدهای نبوده است! بلکه در آن وقت دستگاه زندۀ لبریز از جنب و جوش و حیات بوده است. امروز بر ما است که همچون شریعتی را برای حالتهای نوین «شرح و بسط« دهیم... امّا پیش از این کار باید جامعهای یافته شود که در قوانین خود جز از یزدان اطاعت و فرمانبرداری نمیکند، و هیچ حکـم شرعی را شرح و بسط نمیدهد مگر این که از شریعت یزدان برگرفته شده باشد نه از شریعتهائی جز آن.
در این صورت است که تلاش جدّی مثمر ثمر خواهـد بود، جدّیّتی که شایستۀ جدّیّت این آئین است. و در این صورت است که جهادی انجام میگیرد که بینشها را باز میگرداند، و واقعاً آگاهی دینی حاصل میشود و با دین آشنائی به دست میآید... جز این هــر چـه بـاشد جـز بیهودگی و بیکارگی نیست و سرشت این آئین آن را نمیپسندد و به ترک آن میگوید، و جز گریز از وظیفه و تکلیف جهاد حقیقی نیست که در پس پردۀ «نوگرائی فقه اسلامی« یا «تحوّل و ترقّی فـقه اسـلامی« انجام میپذیرد!...گریزی است که اعتراف به ضعف و قصور، و درخواست آمرزش از یزدان در برابر واپس کشیدن و با برجایماندگان خانهنشین نشستن، بهتر از آن است.
بعد از این، آیهای میآید و نـقشۀ حـرکت و جنبش جهادگرانه و گسترۀ آن را طرحریزی و تعیین مـیکند، نقشه و گسترهای کـه پـیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم و پس از او جانشینانش بطور کلّی بر آنها بودهاند و رفتهاند، و جز حالاتی که مقتضیات خود را داشته است از آن نقشه و گستره تخطّی نشده است و کنارهگیری نگردیده است:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قَاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفَّارِ وَلْیَجِدُوا فِیکُمْ غِلْظَةً وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ) (١٢٣)
ای مؤمنان! با کافرانی بجنگید که به شما نزدیکترند، و باید که (در جنگ) از شما شـدّت و حدّت (و جرأت و شهامت) ببینند. و بدانید که خداوند (یاری و لطفش) بـاپرهیزگاران است.
و امّـا نـقشهای که آیـه در آن بـه حـرکت و جـنبش جهادگرانه اشاره مینماید، این فرمودۀ خداوند بزرگوار است:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قَاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفَّارِ ).
ای مؤمنان! با کافرانی بجنگید که به شما نزدیکترند. فتوحات اسلامی برابر این نقشۀ اسـتراتـژی حـرکت و پیشروی کرده است. با کسانی نبرد درگرفته است که با «دارالاسلام« یعنی کشور اسلامی همجوار بودهانـد، و مرحله مرحله به جلو رفته است و سرزمینها را گشـوده است. هنگامی که جزیرةالعرب تسلیم شد - یا نزدیک به تسلیم گردید و پس از فتح مکّه جز دستههای گریخته و گوشهگیری بر جای نماند، دستههائی که نمیتوانستند نیروئی به هم رسانند که از جانب آنان بر دارالاسـلام ترس و هراسی باشد - جنگ تبوک در مـرز مـملکت روم پیش آمد. سپس سپاهیان اسلام به کشورهای روم و ایران لشکرکشی کردند و پیشروی نمودند و در پشت سر خود جایگاههائی را ناگشوده نگـذاشـتند. گسـترۀ سرزمینهای اسلامی به صورت یکـپارچـه در آمـد، و مرزهای آن سرزمینها یکی و به هـم متّصل گـردید. سرزمینهای کشور اسلامی فراخ و بزرگ و مـتّصل و متّفق شد، و با وجود در برگرفتن نـواحی فـراوان و داشـتن مرزهای دراز، مـتّحد و نـیرومند بود... به سرزمینهای کشور اسلامی وقتی ضعف و ناتوانی روی آورد که پاره پاره گردید، و مرزهای ساختگی با توجّه به املاک شخصی و در نظر گرفتن نژادها گذاشته باشد! اینها هم ساخته و پرداختۀ دشمنان این دین است و تـا آنجا که توانستهاند چنین کردهاند و چنین می کنند و از انجام هـمچون کـاری لحـظهای بازنمیایسـتند. ایـن ملّتهائی کـه اسـلام از آنــان «مـلت یگانهای« را در «دارالاسلام« ساخته بود و مرزهای فراخ دارالاسلام را به یکدیگر متّصل نموده بود، و نژادها و زبانها و نسبها و رنگها بدان کمترین زیانی نمیرسانید و هیچ گـونه درز و شکافی ایجاد نمیکرد، این ملّتها همیشه ضعیف و شکست خورده و پراکنده خواهند بود تا آن زمان که به سوی آئین خود اسلام بـرمیگردند و در زیـر پـرچـم اسلام میآرامند و گام به گام پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم حرکت میکنند و به اسرار و رموز رهبری ربّانی پی میبرند، آن رهبری ربّانیای که پیروزی و عزّت و قدرت ایشان را تضمین کرده و تضمین میکند.
دیگر باره در برابر ایـن فـرمودۀ خداونـد بزرگوار میایستیم:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قَاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفَّارِ وَلْیَجِدُوا فِیکُمْ غِلْظَةً وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ) (١٢٣)
ای مؤمنان! با کافرانی بجنگید که به شما نزدیکترند. و باید که (در جنگ) از شما شـدّت و حدّت (و جرأت و شهامت) ببینند. و بدانید که خداوند (یاری و لطفش) بــا پرهیزگاران است.
نگاهی به کار جنگ مسلمانان با کـافران پیرامونشان میاندازیم و میبینیم که همچون کافرانی بـه تعدّی و تجاوز به مسلمانان دست نیازیدهاند و به کشورشان و خانه و کـاشانهشان لشکرکشی ننمودهانـد... متوجّه میشویم این کار، واپسین کار است... کاری است کـه «بردن« این آئین به میان همگان و رسانیدن آن به گوش دیگران در داخل و خارج کشـور اسـلامی را اصل و اساسی میشمارد که قانون جـهاد از آن بـرمیجوشد. جهاد تنها به «دفاع« اختصاص پیدا نمیکند، به شکلی که در اوائل کار برپائی و اسـتقرار دولت اسـلامی در مدینه وضع این چنین بود و احکام جـهاد از مراحـل تدریجی سخن میگفت.
برخی از مردمان که امروزه از روابـط بـینالمللی در اسلام سخن مـیگویند، و از احکـام جـهاد در اسـلام صحبت میکنند، و بعضی از مردمان کـه بـه تفسیر و تبیین آیات جهاد در قرآن میپردازند، میخواهند برای این نـصّ نــهائی واپسـین قـید و شرطی از نصوص مرحلهای پیشین بجویند و بیابند، و مـثلاً جـهاد را بـا وقوع تعدّی و تجاوز، یا تـرس و هراس از تعدّی و تجاوز، مقیّد گردانند! خود نصّ قرآنی مطلق است و قـید و بندی به همراه نـدارد و واپســن نـصّ است! تعبیر قرآنی هم ما را عادت داده است که هنگام ذکر احکام، در هر موردی دقیق باشد، و موردی را به مورد دیگری ارجاع ندهد و حواله نکند. بلکه تـعبیر قـرآنی واژۀ ویژهای و سخن معیّنی را برمیگزیند، و اگر آمادگی یا استثناء یا مقیّد کردن و یا تـخصیصی باشد، آمـادگیها و استثناءها و مقیّد کردنها و تخصیصها را در خـود نـصّ مینگارد.
در دیباچۀ سوره در جزء دهم، و در سرآغاز آیات جنگ با مشرکان و جنگ با اهل کتاب، قـبلاً بیان داشـتیم و بطور مشروح در بارۀ دلالت نصوص و احکام مرحلهای و نصوص و احکام نهائی با توجّه به سـرشت برنامۀ حرکتی و جنبشی اسلام سخن گفتیم. چیزی که در آنجا بیان داشتهایم ما را بس. [11]
کسانی که امروزه دربارۀ ارتباطات بینالمللی در اسلام به نگارش میپردازند، و راجع به احکام جهاد در اسلام مینویسند، و کسانی که به تفسیر آیاتی میپردازند که دربرگیرندۀ این چنین احکام جهادی است، کار را سترگ و دشوار مییابند و به ترس و هراس میافتند از این که میبینند اینها احکام اسلام است! و از این که میبینند که یزدان سبحان به مؤمنان دسـتور فـرموده است بـا کافرانی بجنگند که بدیشان نزدیک و همجوار آنانند! و همیشه هم با کافرانی بـرزمند و بـجنگند کـه بدیشان نزدیک و با ایشان همجوارند، هر وقت که کافرانی یافته شوند که بدیشان نزدیک و با ایشان همجوار باشند!... بلی کار را سترگ و دشوار مییابند و به ترس و هراس میافتند از این که مشاهده کنند فرمان الهی بدین منوال است. لذا شروع میکنند به جستجوی قیدها و شرطـهائی برای نصوص مطلقۀ قرآنی، و این قیدها و شرطها را در نصوص مرحلهای پیشین مییابند!
ما میدانیم چـرا آنـان ایـن کـار را سترگ و دشـوار میبینند، و این گونه به ترس و هراس میافتند.
آنان فراموش میکنند که جهاد در اسلام، جهاد در «راه خدا» است... جهاد برای استقرار الوهـیّت یـزدان در زمین، و برای طرد طـاغوتهای غاصب سـلطۀ یـزدان است... جهاد برای آزاد کردن «انسـان« از بندگی و پرستش هر کسی و هر چیزی جز یزدان است...
جهاد برای آزاد کردن انسان از این که کسی بتواند بـا قدرت او را از پرستش و کرنش در برابر یزدان یگانۀ جهان برگرداند... جهاد برای رهائی انسان از پرستش و بندگی بندگان است...
(حتّی لا تکون فتنة ویکون الدین کله للّه).
تا فتنهای باقی نماند (و نیروئی نداشته باشند که بـا آن بتوانند شما را از دینتان برگردانند) و دین (خالصانه) از آن خدا گردد (و مؤمنان جز از خدا نترسند و آزادانه به دستور آئین خویش زیست کنند).(بقره / 193)
جهاد در اسلام جهاد برای چیره کردن یک مکتب بشری بر یک مکتب دیگر بشری همسان خود نـیست. بلکه جهاد در اسلام تنها برای چیره کردن برنامۀ یـزدان بر همۀ برنامههای بندگان است. جهاد در اسلام جهاد برای چیره کردن قومی بر سلطۀ قوم دیگـری نیست، بلکه جهاد برای چیره کردن سلطۀ یزدان بـر سـلطۀ بـندگان است. جهاد در اسلام جهاد برای استوار کردن و بر پای داشتن ملک و مـملکت خـدا در زمـین است... بـدین خاطر لازم است که اسلام در سراسر «زمین« راه بیفتد و روان شود تا همۀ «انسانها» را آزاد کند، بدون این که میان کسانی که در داخـل مـرزهای مملکت اسـلامی زندگی می کنند، و میان کسانی که در آن سوی مرزهای مملکت اسلامی بسر میبرند، فرق و جدائی بیندازد... چه زمینها همه «زمین« هستند و در آنجاها «انسـانها» زندگی میکنند، و در همۀ آنجاها طاغوتهائی هستند که بندگان را بندۀ بندگان میکنند.
وقتی که همچون مـردمانی ایـن حـقیقت را فـرامـوش میکنند طبیعی است به ترس و هراس بیفتند از این که برنامهای همۀ برنامهها را در هم پیچد، و ملّتی حرکت کند تا سائر ملّتها را به خضوع و خشوع در آورد... این حقیقت در همچون وضعی خوشایند بشمار نمیآید. این حقیقت عملاً خوشایند نیست... کاش کار بدین شکل نبود. امروزه این کار همگونی در میان سیستمها و نظامهای بشری نـدارد و امکان همزیستی برای آن وجود ندارد. سیستمها و نـظامها امـروزه سـیستمها و نظامهای بشری هستند. هیچ یک از آنها را نسزد کـه بگوید: تنها او حقّ ماندن و ماندگاری را دارد. ولی در سیستـم و نظام الهی حال چنین نیست، سیستم و نظامی که با سیستمها و نظامهای بشری رویاروی میشود تا همۀ آنها را باطل کند و نابود گرداند، و بدین وسیله انسانها را جملگی از پستی و خواری بندگی بندگان رها سـازد، و انسـانها را جـملگی بالا برد و به بندگی بزرگوارانه یزدان یگانۀ بیانباز جهان برساند.
بلی چنین کاری ایشان را به ترس و هراس میاندازد و در نظرشان سترگ و دشوار جلوهگر میآید، زیرا آنان با تاخت و تاز صلیبیان مـنظّم و مجهّز و نـیرنگباز و ناپاک رویاروی میشوند که بدیشان میگوید: عقیدۀ اســلامی با شـمشیر مـنتشر گـردیده است، و جـهاد مسلمانان برای وا داشتن دیگـران به پـذیرش عـقیدۀ اسلامی بوده است، و حرمت حرّیّت اعتقاد را مراعـات نکرده است، و با قلدری و زور مردمان را به قبول آئین اسلام کشانده است!
مسأله که بــدین شکـل بـاشد خـوشایند و دلپسـند نمیگردد... کاش کار بطور کلّی بدین شکل نمیبود...
اسلام استوار است بر قاعدۀ:
(لا إکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی).
اجبار و اکراهی در (قبول) دین نیست، چرا که هدایت و کمال از گمراهی و ضلال مشخّص شده است.(بقـره/ 256)
امّا چرا جهاد گرانه با شمشیر به پیش میتازد؟ و چرا اعلان میدارد؟:
(إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ).
بیگمان خداوند (کالای) جان و مال مؤمنان را به (بهای) بهشت خریداری میکند. (آنان باید) در راه خدا بجنگند و بکشند و کشته شوند.(توبه / ١١١)
جهاد اسلامی برای چیزی جدای از وا داشتن به هر پذیرش عقیده است... بلکه جهاد اسلامی بـرای کـاری انــجام میگیرد که درست مخالف وا داشتن به پذیرش عـقیده است... جهاد اسـلامی بـرای تـضمین آزادی پـذیرش عقیده است!... زیرا اسلام به منزلۀ اعلان عمومی برای آزادی «انسان« در «زمـین« از بندگی بندگان است. اسلام پیوسته با طاغوتهائی میرزمد که بندگان یزدان را در برابر مردمان به کرنش وا میدارنـد و ایشان را بندگان کسانی همچون خود میگردانند. اسلام پیوسته با حکومتها و رژیمهائی میرزمد که بـر اسـاس کـرنش بندگان برای بندگان و بر پـرستش اینان برای آنان استوار است، و نیروی دولتی یا نیروی تشکیلاتی بـه شکلی از اشکـال از هـمچون حکـومتها و رژیـمهائی پـشتیبانی و نگاهبانی مینمایند، و در داخل سرزمینهای خود نمیگذارند مردمان دعوت اسلامی را بشنوند و به ندای آن گوش فرا دهند. همچنین در صورت شنیدن و پذیرفتن دعوت اسلامی و خشنودی از آن بدان گردن نهند و از آن پیروی کنند، و گذشته از ممانعت پذیرش با وسائل گوناگون و از راههای مختلف گـرویدگان به اسلام را از اسلام برمیگردانند... این کار جلوگیری از آزادی انــتخاب و حـرمت شکنی حـرّیّت اعـتقاد به زشتترین صورت ممکن است... از ایـنجا است کـه اسلام با شمـشیر حرکت میکند و بـا قـدرت همچون حکومتها و رژیمهائی را درهــم مـیشکند، و هـمچون قدرتها و نیروهائی را از هم میپاشد که از آن حکومتها و رژیمها حمایت و حفاظت میکنند... دیگر چه چیز؟.. آن گـاه اسـلام واقعاً مــردمان را آزاد می گذارد که عقیدهای را انتخاب کنند و برگزینند که خود میخواهند. اگـر خواستند اسلام را میپذیرند، و در صورت پذیرش اسلام هر گونه حقّ و حقوقی که مسلمانان دارند آنـان نیز خواهند داشت و هر گونه وظیفه و تکلیفی کـه بـر مسلمانان واجب و لازم است بر آنان هم واجب و لازم میگردد، و برادران مسلمانانی میشوند که در اسـلام پیشتاز و پیشاهنگ بودهاند! و اگر هم خواستند بر عقائد خود ماندگار میمانند و جزیه را میپردازند، پرداخت جزیه به نشانۀ این که تسلیم حرکت دعوت اسلامی در میان خود هستند و هیچ گونه مـقاومت و پـایداری از خود نشان نمیدهند، و در هــزینههای دولت اسـلامی شرکت میکنند، دولتی که ایشان را از تعدّی و تـجاوز کسانی میپاید و محافظت مینماید که هـنوز تسلیم نگردیده اند، و ناتوان و تنگدست و بـیمار ایشـان را سرپرستی میکند و در پناه خود میدارد، بدان گونه که مسلمانان را سرپرستی و نگاهداری مـینماید، بـدون هیچگونه فرق و جدائی آنان با مسلمانان.
اسلام هیچ کسی را وادار به تغییر عقیدۀ خـود نکـرده است، بدان گونه که صلیبیان در طول تاریخ دیگران را وادار نمودهاند، و ملّتهائی را بطور کلّی در صورت عدم تغییر عقیدۀ خویش سر بریدهاند و کشتهاند و از مـیان بردهاند - همچون ملّت اندلس در زمـان قـدیم، و به تازگی ملّت زنگبار - تا ایشـان را وادار بـه پذیرش مسیحیت کنند. گاهی بوده است که حتّی مسیحیّت را نیز از ایشان نپذیرفتهاند، و آنان را فقط به خاطر این کـه مسلمان بودهاند کشتهاند... گاهی نیز مردمان را کشتهاند چون به مذهبی از مذاهب مسیحی معتقد بودهانـد کـه مخالف با مذهب کلیسای رسمی بـوده است... کشتن دوازده هـزار مسـیحی مـصری بـه شکلهای زشت و پلشتی ضربالمثل گردیده است. دوازده هـزار نـفر از مسیحیان مصری را روی آتش مشعلها سوزاندند تنها به خاطر این که در جزئیّات اعتقادی با کلیسای واتیکان اختلاف داشتند، جزئیّاتی که مربوط بـود به ایـن کـه روحالقدس یا جبرئیل از پدر یعنی خدا بردمیده است! یا از پدر یعنی خدا و از پسر یعنی عسی برجـوشیده است! یا مربوط بود به این که آیا مسیح سرشت یگانۀ لاهوتی داشته است، یا این که سرشت لاهوتی ناسوتی داشته است... و سائر جزئیّات دیگری که جنبی و فرعی بودهاند!...
خلاصه شکل حـرکت در زمـین بـرای رویـاروئی بـا کافرانی که به مسلمانان نزدیک بودهاند و در همسایگی ایشان بسر بردهاند، کسانی را که از لحـاظ روحـی در این زمان شکست خورده هسـتند بــه تـرس و هـراس میاندازد و بر ایشان تصوّر همچون کـاری سترگ و دشوار است، زیرا آنان در واقعیّت جـهان چـه کسـانی پیرامونشان هستند و وظائف و تکالیف همچون حرکتی چه اندازه سنگین و توانفرسا است. این است که همچون کاری ایشان را به وحشت میاندازد و هوش از سرشان میبرد... ایـن کـار عـملاً هـم مـایۀ وحشت و هـراس است!... چه این کسانی که اسمهای مسلمانان را بر خود گذاشتهانـد و نـامهای مسـلمانان را یـدک مـیکشند، ملّتهای شکست خوردهای هستند و چارۀ کـار خود را نمیدانند، یا بطور کلّی کمتر چارهسازی امور زندگی را میدانند، آیا اینان همان کسانیند که در زمـین حـرکت میکنند و بیرون میروند تا با همۀ ملّتهای روی زمین بجنگند، تا فتنه و بلائی و برگرداندن از دین در مـیان نماند و آئین خالصانه از آن یزدان گردد و تـنها خـدا پرستیده شود و بس؟! این کاری است که از نظر عـقل تصوّر نمیشود... و عملاً ممکن نیست که این امر ناشی از فرمان یزدان باشد!
امّا از دید جملگی چنین کسانی پنهان مـانده است کـه بنگرند این کار چه وقت بوده است؟ و در چه شرائط و ظروفی صورت گرفته است؟ این کار وقـتی صـورت گرفته است که دولتی برای اسلام پدید آمده است کـه برابر فرمان یزدان فرمانروائی و حکومت کـرده است. جزیرةالعرب از این دولت فرمان برده است و بدین آئین درآمده است، و بر اساس آن نظم و نظام و سر و سامان گرفته است. مقدّم بر همۀ اینها گروه مسلمانی بودهاند که جان خویشتن را صادقانه به خدا فروختهانـد، و در نتیجه خدا ایشان را کمک و یاری داده است، و روز به روز چیره و موفّق کرده است، و در جنگهای پیاپی و در مراحل گوناگون پیروز گردانده است... امروز زمان دور زده است و چرخیده است و بدان شکلی درآمده است که یزدان محمّد صلّی اله علیه وآله وسلّم را برانگیخت تا مردمان را - در دورۀ جاهلیّت خودشان - به سوی گواهی لا اله الّا الله و محمّد رسول الله دعـوت کـند. پـیغمبر صلّی الله علیه واله وسلّم و گـروه اندکی که در خدمت او بودند جهاد کردند و رزمیدند تا وقتی که کار به واپسین صورت درآمد... امروز مردمان باید کار را از گواهی لا اله الّا الله و محمّد رسـول الله بیاغازند تا با اجازۀ خدا برسند به واپسین صورت. آن روز که به واپسین صورت میرسند دیگر آنان ناتوانی بسان خس و خاشاکی نخواهـند بـود کـه مـذهبها و برنامهها و هواها و هوسها ایشـان را سـبک از جـای برگیرند و میان خود تقسیم کنند. ناتوانانی نخواهند بود که پرچمهای قبیلهگرائی و گروهگرائی و نژادگـرائـی و ملّیگرائی آنان را تقسیم و پراکنده دارند. بـلکه آنـان گروه مسلمانی خواهند بود که یکپارچه و متّحد پرچم لا اله الّا الله را بالای سرشان برافراشته میدارند، و با آن پرچم هیچ گونه پرچم دیگری را برنمیدارند، و شـعار دیگری را در پیش نمیگیرند، و هـیچ گـونه مکـتب و برنامهای را از ساختار بندگان روی زمین برنمیگیرند. بلکه تنها و تنها به نام خدا حرکت میکنند و رهسـپار میشوند، و فقط و فقط از خدا مدد و یاری میجویند. مـردمان احکـام ایـن آئـین را نـمیتوانند بفهمند و بیاموزند، در حالی که در این رنجوری و ناتوانی باشند که هم اینک گرفتار آن هستند! احکام این آئین را جز کسـانی فـهم نـمیکنند و نـمیآموزند کـه بـه جـهاد میپردازند در میان امواج روانی که هدف ان استقرار الوهیّت یزدان یگانه در زمین، و مبارزۀ بـا الوهـیّت طاغوتها است!
فـقه ایـن آئـین را نـمیباید از نشستگان آمـوخت، نشستگانی که با کتابها ورمیروند و در لابلای برگهای سرد آنها میغنوند! فقه این آئین فقه حیات و حرکت و روان شدن و به پیش تاختن است. حفظ و از بر کردن چیزهائی که در متون کـتابها است، و بـدون حـرکت و پویش و جهش با نصوص و آیات بودن و وررفتن، انسان را آمادۀ درک و دریافت فقه این آئین نمیسازد، و هیچ وقت انسان را آمادۀ درک و دریافت فقه ایـن آئین نساخته است.
در پایان، شرائط و ظروفی که این فرمودۀ یزدان در آن نازل گردیده است:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قَاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفَّارِ وَلْیَجِدُوا فِیکُمْ غِلْظَةً وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ) (١٢٣)
ای مؤمنان! با کافرانی بجنگید که به شما نزدیکترند، و باید که (در جنگ) از شـما شدّت و حـدّت (و جرأت و شهامت) ببینند. و بدانید که خداوند (یاری و لطفش) بـا پرهیزگاران است.
اشاره به این دارد که نخستین کسانی که باید مسلمانان به سویشان رهسپار شوند رومیان هستند... رومیان اهل کتاب بودند... قبلاً در تفسیر سوره گذشت که چرا آنان در اعتقاد و در عمل کافر بشمار آمدهاند. بدان سـبب کافر بشمار آمدهاند که انحراف در عقیدۀ ایشان پـدید آمده است، و در واقعیّت زنـدگانی آنـان شریعتهای بندگان حاکـم و فرمانروا گردیده است.
این نگرشی است که باید در کنار آن ایستاد تا بـرنامۀ این آئین را در حرکت و پویش به سوی اهل کتاب درک و فهم کرد، اهل کتابی که از کتاب آسمانی خود منحرف گردیدهاند، و شریعتهائی را به داوری مـیطلبند و در مسائل زندگی خود فرمانروا میگردانند کـه سـاخته و پرداختۀ مردانی از خودشان است! این هم قانونی است که شامل همۀ اهل کتابی میشود که در هر مکانی و در هر زمانی با رضایت خویش به شریعتهائی از ساختار مردانی از خود قضاوت و داوری را میبرند، در حالی که شریعت یزدان و کتاب او در میان ایشان است.
پس از این یزدان به مسلمانان دستور مـیدهد کـه بـا کافرانـی بـجنگند کـه بـدیشان نـزدیک و با ایشـان همجوارند، و باید از ایشان شدّت و حدّت و جرأت و شهامت ببینند. آن گـاه پیروی بدین صورت بر آن میزند:
(أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ) (١٢٣)
خداوند (یاری و لطفش) با پرهیزگاران است.
این پیرو دارای معنی ویژۀ خود است... چه تقوا در اینجا، آن تقوائی که خـداوند دارنـدگان آن را دوست میدارد، تقوائی است که در زمـین حـرکت مـیکند و رهسپار جنگ با کسانی از کفّار میگردد که در نزدیکی مسلمانان قرار دارند و با ایشان همجوارند. با همچون کافرانی با «شدّت و حدّت« میرزمد و بدون کمترین سستی و شل و ولی به پیکار ادامـه میدهد و از آن دست نمیکشد... تا هیچ گونه فتنهای در میان نماند و کافران نتوانند دیگران را از دیـن برگردانـند و دیـن خالصانه از آن یزدان باشد.
امّا باید ما بدانیم و همۀ مردمان بدانـند کـه شـدّت و حدّت تنها با کافرانی نشان داده شود که چه بسا بجنگند. این شدّت و حدّت هم باید در چهارچوب آداب و رسوم همگانی این دین باشد، نه این که خارج از هر گونه قید و بند و آداب و رسومی بوده و هر جور که دست دهد و هر گونه که انجام پذیرد.
بلکه این چنین جنگی باید پیشاپیش اعلان شود. کافران را میان پذیرش اسلام، و پرداخت جزیه، و جنگ مختار کرد... همچنین اگر عهد و پیمانی در میان است و بیم خیانت از ایشان میرود، قبلاً عهد و پیمان را به هم زد و بدانان ابلاغ داشت و سپس به جنگشان رفت.
احکام نهائی، عـهد و پـیمان بـا اهـل ذمّـه را برقرار میدارد، اهل ذمّهای که زندگی مسالمتآمیز با اسـلام را میپذیرند و جزیه را میپردازند. جز در این حالت، هیچ گونه عهد و پیمانی با کسی در میان نخواهد بود، مگر این که مسلمانان ضعیف باشند. در این صورت با توجّه به احـوال و اوضـاع مسـلمانان، برابر احکـام مرحلهای عهد و پیمانی همسنگ با وضع موجود منعقد میگردد.
آداب و رسوم کلّی پیکار را از این سفارشهای پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم میتوان پیش چشم داشت:
از بریده رضی الله عنهُ روایت شده است که گفته است: پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم وقتی که امیری را برای سپاهی یا دسـتهای تعیین میفرمود نخست بدو سفارش میکرد که از خدا بترسد و با مسلمانانی خوب باشد که با او هستند. آن گاه میفرمود:
(اغزوا باسم الله , فی سبیل الله . قاتلوا من کفر بالله . اغزوا ولا تغلوا ولا تغدروا ولا تمثلوا ولا تقتلوا ولیدا . فإذا لقیت عدوک من المشرکین فادعهم إلى ثلاث خلال , فإن أجابوک فاقبل منهم وکف عنهم . ادعهم إلى الإسلام . فإن أجابوک فاقبل منهم وکف عنهم , ثم ادعهم إلى التحول من دارهم إلى دار المهاجرین , وأخبرهم أنهم إن فعلوا ذلک فلهم ما للمهاجرین وعلیهم ما علیهم , فإن أبوا أن یتحولوا منها فأخبرهم أنهم یکونون کأعراب المسلمین یجری علیهم حکم الله تعالى الذی یجری على المؤمنین , ولا یکون لهم من الغنیمة والفیء شیء , إلا أن یجاهدوا مع المسلمین . وإن هم أبوا فسلهم الجزیة . فإن هم أجابوک فاقبل منهم وکف عنهم . فإن أبوا فاستعن بالله تعالى علیهم وقاتلهم...).
به نام خدا در راه خدا بجنگید. با کسانی بجنگید که خدا را قبول نـدارنـد. بجنگید و زیـادهروی نکنید و ستم نـنمائید و مـثله بسازید و کـودکان را نکشـید. هر گاه دشمنان مشرک خود را دیدی ایشان را به سه خصلت دعوت کن. اگر به تو پاسخ مثبت دادند از ایشان بپذیر و دست از آنان باز دار. ایشان را به سوی اسلام دعوت کن. اگر به تو پاسخ مثبت دادند از ایشان بپذیر و دست از آنان باز دار. سپس ایشـان را بـه کوخ از سـرزمین خود به سرزمین مهاجرین دعوت کن، و بدیشان خبر بده که اگر آنان چنین کشند آنچه بـرای مـهاجرین است برای ایشان هم خواهد بود، و آنچه بر مهاجرین خواهد بـود بـر آنان نـیز خواهـد بـود. اگر نـپذیرفتند کـه از سرزمین خود به سرزمین مهاجرین بکوچند، بدیشان خبر بده که آنان همسان اعراب مسلمین بشمار خواهند آمـد. حکم یـزدان دربـارۀ ایشـان بسان حکـم یـزدان دربارۀ سائر مؤمنان خواهـد بـود. هیچ گـونه غنیمت جنگی و غیرجنگی بدیشان تعلّق نخواهد گرفت، مگر این کـه همراه مسلمانان به جهاد بروند و برزمنده اگر این را
نپذیرفتند از ایشان جزیه بخواه. اگر پاسخ مثبت دادند از ایشان بپذیر و دست از آنان بدار. اگر نـپذیرفتند از یزدان بزرگوار مدد و یاری بـخواه و با ایشـان جنگ کن....
(مسلم و ابوداود و ترمذی آن را اخراج نمودهاند)
از ابن عمر - رضی الله عنه - روایت شده است و گفته است: در یکی از غزوات پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم زن کشـتهای یافته شد. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم از کشتن زنان و کودکان نهی فرمود. (مسلم و بخاری آن را اخراج کردهاند) پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم معـاذ پسر جبل رضی اله عنهُ را بـه ســوی اهـالی یمن به عنوان معلّم فرستاد. توصیهاش بدو این بود:
)إنک تأتی قوما أهل کتاب , فادعهم إلى شهادة أن لا إله إلا الله , وأنی رسول الله . فإن هم أطاعوا لذلک فأعلمهم بأن الله تعالى افترض علیهم خمس صلوات فی کل یوم ولیلة . فإن هم أطاعوا لذلک فأعلمهم بأن الله افترض علیهم صدقة تؤخذ من أغنیائهم , فترد على فقرائهم . فإن هم أطاعوا لذلک فإیاک وکرائم أموالهم . واتق دعوة المظلوم , فإنه لیس بینهما وبین الله حجاب ).
تو به قومی میرسی که اهل کتاب هستند. ایشان را بـه گواهی: لا اله الّا الله و محمّد رسول الله، فرا خوان. اگر اطاعت کردند و همچون گواهی و شـهادتی را دادنـد، بدیشان خبر بده که یزدان بزرگوار بر آنان پنج نماز را در هر شبانه روزی واجب فرموده است. اگر از این هم اطاعت کردند، بدیشان خبر بده که یزدان بر آنان زکات را واجب گردانده است. زکات از ثروتمندانشان گرفته میشود، و به نادارانشان برگردانده میشود. اگر ایـن را پــذیرفتند، بــــهترین و ارزشـمندترین دارائـی و اموالشان را دریافت مدار. از دعای مظلوم خویشتن را برحذر دار، چه میان دعای مظلوم و میان خداونـد حجاب و پردهای نیست.
ابوداوود - با اسنادی که دارد - از مردی از جهینه اخراج کرده است که پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم گفته است:
(لعلکم تقاتلون قوما فتظهرون علیهم فیتقونکم بأموالهم دون أنفسهم وذراریهم , فیصالحونکم على صلح , فلا تصیبوا منهم فوق ذلک , فإنه لا یصلح لکم ).
چه بسا با مردمانی جنگ خواهید کرد و بر آنان پیروز خواهید شد. آنان با اموال خـود خویشتن و فرزندان خویشتن را از شما در امان خواهند داشت، آب بـا شـما صلح خواهند کرد. بیش از آن از ایشان دریافت ندارید، چه شایان و سزاوار شما نیست.
از عرباض پسر ساریه روایت شده است که گرفته است: با پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به قلعۀ خیبر درآمدیم در خـدمت او مسلمانانی بودند که بودند. صاحب قلعۀ خیبر مـرد متمرّد متکبّری بود. به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم رو کرد و گفت: ای محمّد! آیا شما حقّ داریـد الاغان مـا را بخورید، و میوههای ما را بخورید، و زنان مـا را بـزنید؟ پـیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم خشمگین گردید و فرمود:
(یا ابن عوف ارکب فرسک , ثم ناد:إن الجنة لا تحل إلا لمؤمن وأن اجتمعوا للصلاة).
ای پسر عوف بر اسب خود ســوار شـو، سپس فریاد برآور که بهشت جز برای شخص مؤمن حلال نخواهد بود... برای نماز جمع شوید...
مردمان برای نـماز جمع شـدند. پـیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم نـماز جماعت را با ایشان گزارد، آن گاه خاست و فرمود:
(أیحسب أحدکم متکئا على أریکته قد یظن أن الله تعالى لم یحرم شیئا إلا ما فی القرآن ! ألا وإنی قد وعظت وأمرت ونهیت عن أشیاء , إنها لمثل القرآن أو أکثر . وإن الله لم یحل لکم أن تدخلوا بیوت أهل الکتاب إلا بإذن , ولا ضرب نسائهم , ولا أکل ثمارهم إذا أعطوا الذی علیهم) .
آیا فردی از شما که بر مبلمان خود لمـیده است گمان میبرد که یزدان بزرگوار چیزی را حرام نکـرده است مگر چیزهائی که در قرآن است؟! هـان بدانـید کـه مـن چیزهائی را پند و اندرز میدهم، و به انــجام چیزهائی دستور میدهم، و از چیزهائی باز میدارم. این چیزها به اندازۀ قرآن یا بیشتر از آن هستند. یزدان برای شما حلال نکرده است این که به خانههای اهل کتاب جز با اجازه درآئید. و حلال نیست زنـان ایشـان را بـزنید، و محصولات و میوههای ایشـان را بخورید، وقـتی کـه چیزی را بدهند که بر آنان واجب است.
به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم پس از پایان یکی از جنگها خبر رسید که کودکانی در میان صفها کشته شدهاند. سخت غمگین گردید. یکی از مسلمانان گفت: ای پیغمبر خدا چرا باید غــمگین گـردی؟ آنـان کـودکان مشـرکان بـودهانـد! پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم خشمگین گردید و این چـنین چـیزی یـا چیزی را در معنی آن فرمود:
(إن هؤلاء خیر منکم , إنهم على الفطرة , أو لستم أبناء المشرکین . فإیاکم وقتل الأولاد . إیاکم وقتل الأولاد).
اینان از شما بهترند. اینان بر فطرت استوارند، آیا شما فرزندان مشرکان نیستید؟ پس بر شما باد که کودکان را نکشید. بر شما باد که کودکان را نکشید.
این چیزها هم تعلیمات پیامبرانهای است که پس از او خلفاء بر آن بوده و بر آن رفتهاند:
امام مالک از ابوبکر صدیق رضی الله عنهُ روایت کـرده است که گفته است:
«مردمانی را خواهید یافت که گمان میبرند خویشتن را به پرستش یزدان اختصاص دادهاند. ایشان را به چیزی واگذارید که خویشتن را بدان اختصاص دادهاند. هیچ زنی را و کودکی را و پیر فرتوتی را نکشید».
زید پسر وهب گفته است: نامۀ عمر رضی الله عنهُ بـه دسـتمان رسید. در آن آمده بود: «غلوّ و زیادهروی نکنید. ظلم و سـتم نـنمابید. کـودکان را نکشـید. از خـدا بـترسید و برزگران را بپائید و با ایشان نیکو رفتار کنید».
از جملۀ سفارشهای عمر رضی الله عنهُ این است: «پیران و زنان و کودکان را نکشید، از کشتن آنان خویشتن را بر حذر دارید هنگامی که سپاهان درگیر کـارزار گـردیدند، و وقتی که ناگهان بر دشمنان میتازید و ایلغار میبرید». اخبار بدین گونه پـیاپی قـرار مـیگیرند و خطّ سـیر همگانی روشنی از برنامۀ اسلامی را در جنگ اسلام با
دشمنان خود به دست میدهد، و آداب و رسوم بلند و والای جنگ اسلام را مینمایاند، و رعـایت کرامت انسان را در جنگ اسلام به تصویر میزند، و بیانگر این واقعیّت است که جنگ اسـلام تـنها بـا نـیروهای مادیای است که نمیگذارند مردمان از پرستش بندگان رها شوند و به پرستش یـزدان یگـانۀ جـهان درآیـند. همچنین اخبار متواتر بیان میدارند که اسلام چه اندازه با مردمان آسانگیری میکند و حتّی بـا دشمنان خود سخگیری نمیکند. امّا شدّت و حدّتی که اسلام بدان توصیه میکند، خشونت در جنگ و شدّت و حدّت در آن است. این خشونت و شدّت و حدّت، وحشیانه با کودکان و زنان و پیران و درماندگان رفتار کردن نیست، کودکان و زنان و پیران و درماندگانی کـه اصـلاً اهـل جنگ و نبرد نیستند. همچنین این خشونت و شـدّت و حدّت مثله کردن لاشههای انسانها، و بریدن اندامـهای ایشان نیست، کاری که وحشیانی آن را انجام میدهند که خود را در این زمـان مـتمدّنان مـینامند... اسـلام اوامــری را بــرای پــائیدن و نگـهبانی کـردن از غـیر جنگجویان، و رعایت انسانیّت جنگجویان، صادر کرده است که کافی و وافی هسـتند. مـقصود از خشـونت و شدّت و حدّت، آن خشونت و شدّت و حدّتی است که پیکار را سست و بیجان رها نمیکند، بلکه از مجاهدان میخواهد که شهامت و شجاعت خویش را در چکاچاک کارزار نشان دهند. این کار هم برای مردمانی ضروری است که به کرّات و به مرّات مؤکّدانه بـدیشان فـرمان داده شده است که رأفت و رحمت داشـته بـاشند. لذا میبایستی حالت جنگ مستثنی شـود، و خشـونت و شدّت و حدّت مقتضی با حالت جنگ از مجاهدان دیده شود، نه این که به شکنجه کردن و مثله کـردن و اذیّت دادن و آزار رساندن رغبت و علاقه ایجاد گردد و شوق و علاقه نشان داده شود.
*
اندکی پیش از این که سوره به پایان برسد، سورهای که بسیار دربارۀ منافقان سخن گفته است، آیاتی میآید و راه و روش مــنافقان را بـه تصویر مـیکشد و بـیان میدارد که منافقان چگونه آیـات یزدان را دریـافت میدارند و از تکالیف این عقیده اسـتقبال مـینمایند، عقیدهای که به دروغ بـدان تـظاهر مـیکنند. در کـنار منافقان، سیمای مؤمنان و طرز دریافت ایشان از ایـن قرآن کریم را پیش چشم میدارد:
(وَإِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ أَیُّکُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِیمَانًا فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِیمَانًا وَهُمْ یَسْتَبْشِرُونَ (١٢٤) وَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْسًا إِلَى رِجْسِهِمْ وَمَاتُوا وَهُمْ کَافِرُونَ (١٢٥) أَوَلا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لا یَتُوبُونَ وَلا هُمْ یَذَّکَّرُونَ (١٢٦) وَإِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ هَلْ یَرَاکُمْ مِنْ أَحَدٍ ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ) (١٢٧)
هنگامی کـه سـورهای (از ســورههای قـرآن) نـازل میشود، کسانی از آنان (که منافقند، از روی تمسخر و استهزاء، برخی به برخی رو میکنند و) مـیگویند: ایـن سوره بر ایمان کدام یک از شما افزود؟ (و آیا چیز مهمّ و مفیدی گفت و نمود؟!) و امّـا مـؤمنان، (هـمان سـورۀ قرآن) بر ایمانشان میافزاید و (نور آن بیش از پیش راه حقّ را بدیشان مینماید، و از این نزول قرآن که مـایۀ افزایش ایمان و پرتو جان و سعادت هر دو جهان آنان مــیشود) شــادمان مــیگردند. و امّـا کسـانی که در دلهــایشان بـیماری (نـفاق) است، (نـزول سـورهای از سـورههای قرآن، بـه جـای ایـن که روح تـازهای بـه کالبدشان دمد و مایۀ تربیت جدیدی شود)، خباثتی بـر خـباثتشان مـیافزایـد (و کفر و عنادشان را بـیشتر مینماید، و پـلیدیهایشان هـر روز فزونی میگیرد، و تاریکیهای جان و دلشان دائماً تراکم مـیپذیرد، و) در حال کـفر مـیمیرند (و در دوزخ جـای مـیگیرند). آیـا منافقان نمیبینند که در هر سـالی، یک یا دو بار (و بلکه بیشتر) مـورد آزمـایش قرار میگیرند (و بـلاهائی از قبیل: کشف اسرار و ظهور احوال و پیروزی مؤمنان، و شکست کافران میبینند، ولی) بعد از آن (همه گرفتاریها و آزمـونها، از کردهها و گفتههای زشت خود دست نمیکشند و) توبه نمیکنند و عبرت نمیگیرند و بیدار و هوشیار نمیشود. و هر گاه آنـان (در مجلس پـیغمبر بــاشند و) سـورهای نـازل گردد، برخـی به بـرخـی مینگرند (و با اشاره به همدیگر میفهمانند که) آیا کسی شما را میبیند (و متوجّه ما میباشد؟ همین که اطمینان یـــافتند مــؤمنان بــه ســخنان پـیغمبر سرگرم و سراپا گوشند) آن وقت (از مجلس) بـیرون میروند (و ندای هدایت را نمیشنوند. چرا که تـحمّل شنیدن پـیام آسمانی را ندارند و از ایمان و ایـمانداران بیزارنـد). از آنـجا کــه قـوم بـیدانش و نـفهمی هسـتند، خـداونـد دلهایشان را (از حقّ) بگردانیده است.
پرسش در آیۀ نخست این است:
(أَیُّکُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِیمَانًا ؟).
این سوره بر ایمان کدام یک از شما افزود؟ (و آیا چیز مهمّ و مفیدی گفت و نمود؟!).
این پرسش، پرسش شکّانداز و تردید برانگیزی است. این پرسش را جز کسی نمیکند که احساس نمینماید که سورۀ نازل شده بر دلش تأثیری گذاشته باشد. اگر تأثیری بر دلش داشت خودش از آن سـخن مـیگفت، بجای این که از دیگران بپرسد. در عین حال این سؤال بوی تحقیر مقام سـورۀ نـازل شـده و شکّ و تـردید افکندن در تأثیر آن بر دلها میدهد!
بدین خاطر پاسخ قاطعانهای از جانب خدائی درمیرسد که کسی نمیتواند جلو سخن او را بگیرد و به سخن او پاسخ دهد:
(فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِیمَانًا وَهُمْ یَسْتَبْشِرُونَ (١٢٤) وَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْسًا إِلَى رِجْسِهِمْ وَمَاتُوا وَهُمْ کَافِرُونَ) (١٢٥)
و امــا مؤمنان، (هـمان سـورۀ قرآن) بـر ایـمانشـان میافزاید و (نور آن بـیش از پـیش راه حقّ را بـدیشان مینماید، و از این نزول قرآن که مایۀ افـزایش ایـمان و پــرتو جـان و سـعادت هـر دو جـهان آنـان مـیشود) شــادمان مـیگردند. و امّـا کســانی کـه در دلهـایشان بــیماری (نفاق) است، نـزول سـورهای از سـورههای قرآن، به جای این که روح تازهای به کـالبدشان دمـد و مــایۀ تــربیت جـدیدی شـود، خباثتی بر خباثتشان مـیافزایـد (و کفر و عنادشان را بـیشتر مـینماید، و پلیدیهایشان هر روز فزونی میگیرد، و تاریکیهای جان و دلشان دائماً تراکم میپذیرد، و) در حال کفر میمیرند (و در دوزخ جای میگیرند).
و امّا کسانی که مؤمنند دلالتی بر دلائل ایمانشان اضافه شده است و بر ایمان ایشـان افـزوده است. دلهـایشان تکان تازهای خورده است و بر ایمانشان افزوده است. عنایت پروردگارشان را در نزول آیـاتی بــر خـودشان احساس کردهاند و بر ایمانشان افـزوده است... ولی کسانی که در دلهایشان بیماری است، آن کسانی که در دلهایشان پلیدی نفاق است، این آیات بر پلیدیهایشان پلیدی دیگری را افزوده است، و با کفر از دنیا میروند و حیات را کافرانه بدرود میگویند... این هم خبر راست و درستی از سوی یزدان است، و قضا و قدر محقّق ایزد سبحان است.
پیش از این که روند قرآنی سـیمای دوم پـاسخگوئی بــدیشان را بــنمایاند، حــال ایـن مـنافقان را زشت میشمارد، منافقانی که بلا و مـصیبت بدیشان پـند و انــــدرز نــمیدهد و امــتحان و آزمــون آنــان را برنمیگرداند:
(أَوَلا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لا یَتُوبُونَ وَلا هُمْ یَذَّکَّرُونَ) (١٢٦)
آیا منافقان نمیبینند که در هر سالی، یک یـا دو بـار (و بلکه بیشتر) مورد آزمایش قرار میگیرند (و بلاهائی از قبیل: کشف اسرار و ظهور احوال و پیروزی مؤمنان، و شکست کافران میبینند، ولی) بعد از آن (همه گرفتاریها و آزمـونها، از کردهها و گفتههای زشت خود دست نمیکشند و) توبه نمیکنند و عبرت نمیگیرند و بیدار و هوشیار نمیشوند.
فتنه، یعنی بلا و آزمون، گاهی با کشف رازشان، و گاهی با پیروزی مؤمنان بدون وجود ایشان، و زمـانی بـجز اینـها به گونهها و شکلـهای دیگری انجام مـیگرفت، و بارها هم در زمان پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم انجام میگرفته است و تکـرار مـیشده است، و هـمیشه مـنافقان بـا بـلاها و آزمونها امتحان مـیگردند و آزمـوده مـیشوند، ولی ایشان دست نمیکشند و توبه نمیکنند!
آیۀ آینده این شکل زنده، یا صحنۀ متحرّک را روی نوار جنبندۀ دقیقی ترسیم میکند:
(وَإِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ هَلْ یَرَاکُمْ مِنْ أَحَدٍ ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ) (١٢٧)
و هر گاه آنان (در مـجلس پیغمبر بـاشند و) سـورهای نازل گردد، برخی به برخی مینگرند (و بـا اشـاره بـه همدیگر مــیفهمانند کــه) آیـا کســی شـما را مـیبیند (و متوجّه ما میباشد؟ همین که اطمینان یافتند مؤمنان به سخنان پیغمبر سرگرم و سـراپـا گوشند) آن وقت (از مجلس) بیرون ممیروند (و ندای هـدایت را نـمیشنوند. چرا که تحمّل شنیدن پیام آسمانی را ندارند و از ایمان و ایمانداران بیزارند). از آنجا که قـوم بـیدانش و نـفهمی هستند، خداوند دلهایشان را (از حقّ) بگردانیده است.
ما هنگامی که این آیه را میخوانیم، صحنۀ این منافقان را پیش چشم میداریم و در آن حال که سورهای نازل گردیده است میبینیم یکی به دیگـری مینگرد و با رخنهگیری دلهرهانگیزی عیبجوئی میکند:
(هَلْ یَرَاکُمْ مِنْ أَحَدٍ؟).
آیا کسـی شما را میبیند؟.
سپس غفلتی از مسلمانان میبینند و ایشان را سـرگرم کاری مشاهده می کنند، ناگهانی خویشتن را میدزدند و روی انگشتان پا آهسته آهسته با احتیاط راه میروند:
(ثُمَّ انْصَرَفُوا).
آن وقت (از مجلس) بیرون میروند.
از سوی چشمی که غافل و سـرگرم نـمیشود، دعـای کمرشکنی بهرۀ ایشان میشود که با کردار شکّ انداز و دلهرهانگیزشان مناسبت دارد:
(صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ).
خداوند دلهایشان را (از ایمان) بگرداند و (از جانب حقّ) بچرخاند!
خداوند دلهایشان را از جانب هدایت منصرف گرداند، چه آنان سزاوار این هستند کـه پـیوسته در گـمراهـی بلولند و کورکورانه بمانند:
(بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ) (١٢٧)
بدان خاطر که مردمان بیدانش و نفهمی هستند.
آنان دلهایشان را از انجام وظیفۀ خود بازداشتهاند، لذا ســزاوار هـمچون نـفرینی شـدهانـد و از هـدایت بازماندهاند!
این صحنهای است کامل و پر از جنبش و حرکت. تنها چند واژه این صحنه را ترسیم میدارند. چشمها چنین میانگارند که صحنۀ برجستهای است و آن را میبینند!
*
سوره با دو آیه پایان داده میشود و برخی آن دو آیه را مکّی، و بعضی آنها را مدنی دانستهاند. ما نظریّۀ دوم را میپسندیم، و مناسبت آن دو آیـه را در مکـانهای مختلف و پراکنده در این درس و بطور کلّی در فضای سوره مییابیم و میبینیم. دو آیهای هستند که یکی از آنها از رابطۀ پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و قوم او صحبت میکند، و از عشق و علاقهاش بـدیشان و از مـهر و عـطوفتش بدانان سخن میگوید. مناسبت این آیـه در وظـائف و تکالیف و مشقّات و مشکلاتی پیدا و جلوهگر است که این ملّت ایماندار در راه یاری پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و دعوت او، و جــنگ با دشـمنانش، و تـحمّل دشـواریـها و تنگدستیها، و شکیبائی در تنگناها و ناگواریها، از خود نشــان دادهانـد. در آیۀ دوم پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم رهنمود میشود به این که تنها بر یزدان توکّل کند و پشت بندد بدان گاه که بعضیها بدو پشت مـیکنند و از پـیش او میروند، چه یزدان سرپرست و کمک کنندۀ او است و او را بس است:
(لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَحِیمٌ (١٢٨) فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ) (١٢٩)
بیگمان پیغمبری (محمّد نام) از خود شما (انسانها) بـه سویتان آمده است. هرگونه درد و رنج و بلا و مصیبتی که به شما برسد، بر او سخت و گران مـیآید. بـه شـما عشق میورزد و اصرار به هدایت شما دارد، و نسبت به مؤمنان دارای محبّت و لطف فراوان و بسیار مهربان است. اگر آنان (از ایمان به تو) روی بگـردانند (بـاکـی نداشته باش و) بگو: خدا مرا کافی و بسنده است. جز او معبودی نیست. به او دلبستهام و کارهایم را بدو واگذار کردهام، و او صاحب پادشاهی بزرگ (جهان و ملکوت آسمان) است.
خداوند نفرموده است: پیغمبری از خود شما به پـیش شما آمده است. بلکه فرموده است:
(مِنْ أَنْفُسِکُمْ).
از نفس خودتان.
این شیوه بیانگر حسّاسیّت بیشتری و پیوند ژرفتـری است، و دالّ بر خـویشاوندیای است که آنان را بـه پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم پیوند میدهد. چه او پـارهای از وجـود ایشان است، و پیوند وجودی آنان را به همدیگر متّصل میکند. همچون پیوندی ژرفتر و احساس برانگـیزتر است.
(عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ ).
هر گونه درد و رنج و بلا و مصیبتی که به شما برسد، بر او سخت و گران میآید.
رنج بردن و سختی کشیدن شما برای او ناراحت کننده و درد آور است.
(حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ).
به شما عشق میورزد و اصرار به هدایت شما دارد. شما را به مهلکهها و جاهای خطرناک نمیاندازد و به درّهها و ژرفاها نمیافکند. زمانی که شما را به جهاد و تحمّل مشکلات و مبارزه با مشقّات مکلّف مـوظّف میکند، بدین خاطر نیست که شما در پیش او کوچک و خوار باشید، یا او سنگین دل و درشتخوی باشد. بـلکه ایـن کـار او مـهربانی در شکـلی از اشکـال است. او مهربان است و لذا نمیخواهد دچار خـواری و پسـتی شوید، و به گـناه و لغـزش گـرفتار آئید. او بـه شـما عـلاقهمند است و مــهر شــما را بـه دل دارد و لذا میخواهد افتخار برداشتن پرچم این دعوت نصیب شما گردد، و خشنودی خدا را بهرۀ خود سازید، و به بهشتی درآئید که به پرهیزگاران وعده داده شده است.
آن گاه خطاب به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم میشود و او را با راه و روش خود آشنا میسازد و بدو گفته میشود وقتی که کسانی پشت کردند و رفتند و راه گریز و ستیز در پیش گرفتند بر نیروئی تکیه کند که او را میپاید و محافظت مینماید، نیروئی که او را بسنده و کافی است:
(فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ) (١٢٩)
اگر آنان (از ایمان به تو) روی بگردانند (باکی نـداشـته بــاش و) بگــو: خدا مـرا کافی و بسـنده است. جز او معبودی نیست. به او دلبستهام و کارهایم را بدو واگذار کردهام. و او صاحب پادشاهی بزرگ (جهان و ملکوت آسمان) است.
نیرو و ملک و عظمت و جاه و مقام در دست او است، و او کسی را بس است که بدو پناه ببرد و پناهنده شود، و او کسی را بس است که او را به دوستی و سـرپرستیگیرد.
پایان بخش سورۀ جنگ و جهاد عبارت است از: تنها بر خدا تکیه کردن، و تنها بدو پشت بستن، و فـقط از او قدرت و قوّت طلبیدن.
(وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ) (١٢٩)
و او صاحب پادشاهی بزرگ (جهان و ملکوت آسمان) است.
این سورۀ استوار و پایدار، دربرگیرندۀ احکـام نـهائی روابط همیشگی جامعۀ اسلامی و سـائر جـامعههای پیرامون خود است، همان گونه که در دیباچۀ سـوره و لابلای عرضۀ آن بیان داشتیم. بـدین سـبب بـاید بــه نصوص واپسین آیات آن به عنوان واپسین سخن در بارۀ همچون روابطی نگـریست، و برحسب نـصوص سوره احکـام آن را بـه عـنوان احکام نـهائی مـطلق پذیرفت. از سوی دیگر نباید ایـن نـصوص و احکـام نهائی را با نصوص و احکامی مقیّد کرد که قـبلاً ذکـر شدهاند و به میان آمدهاند - آن نصوص و احکامی که ما آنـها را نصوص و احکـام تـدریجی و مـرحـلهای نامیدهایم - در این نامگذاری استناد کردهایم پـیش از هر چیز به خود ترتیب نزول آیات، و پس از آن استناد نمودهایم به پیشروی احادیث در حرکت اسلامی، و به درک و فهم سرشت برنامۀ اسلامی در این حرکت... این سرشتی که در دیـباچۀ سـوره و هـمچنین در لابلای عرضۀ آن بیان داشتهایم و از آن سخن گفتهایم.
این برنامهای است که آن را درک و فهم نمیکنند مگر کسانی که همگام با این آئـین در حـرکت جـهادگرانـه حرکت کرده باشند و در عمل جهادگرانه بـا ایـن آئـین آشنا شده باشند، جهادی که برای بیان و اسـتقرار ایـن آئین در واقعیّت زندگی انجام گرفته است، و جهادگران در پــرتو آن مـردمان را از پـرستش بندگان بـیرون آوردهاند و به ربوبیّت یگانۀ جهان برگرداندهاند.
میان فقه حرکت جهادگرانه، و فقه صفحات کتابها، فاصلۀ بسیاری است. فقه صفحات کتابها، حرکت جهادگرانه و مقتضیات آن را به دست فراموشی میسپارد و حسابی برای آن باز نمیکند، چون بـدان نـمیپردازد و آن را نمیچشد. امّا فقه حرکت جهادگرانه، این آئین را میبیند در حالی که گام به گام و مـرحله به مرحله و در موقعیّتهای پـیاپی با جـاهلیّت رویـاروی مـیشود و میرزمد. این آئین را میبیند در حالی که احکام خود را در رویاروئی با واقـعیّت مـوجود مـتحرّک و پـویا مینگارد و قانون و شریعت مردمان مـینماید، بـدان گونه که همطراز و همآوا با این واقعیّت باشد، و بر آن فرمانروا گردد، و با دگرگونی و پیشرفت آن نیز دگرگون شود و پیشرفت کند.
در پایان باید گفت این احکام نهائی وارده در سـورۀ اخیر، وقـتی نـازل گـردیده است کـه واقـعیّت جـامعۀ اسلامی و واقعیّت جاهلیّت پیرامون آن بدان صـورتی بوده است که گذشت. هم واقعیّت جامعۀ اسلامی و هم واقعیّت جاهلیّت پیرامون آن هر دو، اجرای این مقرّرات و ایــن احکـام را واجب مــیکرده است و قـاطعانه مـیطلبیده است... ولی زمـانی کـه واقـعیّت جـامعۀ اسلامی و واقعیّت جاهلیّت پیرامون آن مقتضی احکام دیگری بوده است، یعنی: احکام تدریجی و مرحلهای... در سـورههای پـیشین نصوص و احکـام تـدریجی و مرحلهای نازل گردیده است.
وقتی که جامعۀ اسلامی دیگر باره پدید آید و به حرکت جهادگرانه درآید، اجازه دارد که احکام تـدریجی و مرحلهای را در زمان مقتضی پیاده کـند، ولی بر ایـن جامعۀ اسـلامی واجب است که بداند ایـن احکـام تدریجی و مرحلهای است، و بر او واجب است که جهاد کند تا سرانجام احکام نـهائیای را پـیاده کـند کـه بـر روابط نهائی موجود در میان او و میان سائر جامعهها حاکم میگردد.
خدا است که توفیق مـیدهد، و خدا است کـه کـمک میکند و یاری میبخشد.
*
پایان سورۀ توبه
[1] ترجمۀ آیه در صفحات پیشین گذشت.
[2] در روایت آمده است که نازل شد: ( انّ الله اشْتَری مِنْ الْمؤمنینَ انْفُـسَهُم و اموالهم بأنّ لَهُمْ الْجَنّةَ)... ما بعید میدانیم که این آیه در آن روز نازل شده باشد. هرا که در آن روز هنوز جنگ واجب نشده بود. این آیه قطعاً مدنی است. و لیکن این آیه با مضمون هـمچون بـیعت عـامی، هـمساز و سازگار است.
[3] مراجعه شود به کتاب: (معالم فـی الطـریق) فـصل: (جنسیة المسـلم عقیدته).
[4] عبدالصمد همچون شگفت زدهای دستش را بیرون آورد.
[5] در پایان جزء دهـم از این اشخاص سخن رفت. بـرای اطّـلاع بـیشتر بدانجا مراجعه شود.
[6] جرامه «مُخشّن» به مـعنی «کـینهتوز و تـندخو» و «حـمیر» بـه مـعنی «خرک» است. (مترجم)
[7] این روایت را در سیرۀ ابن هشام به نقل از ابن اسحاق پیدا نکردم.
[8] یعنی از اوّل آیۀ 117 تا آخر آیۀ 119 توبه.(مترجم)
[9] یعنی از اوّل آیۀ 95 تا آخر آیۀ 96 توبه. (مترجم)
[10] امیدواریم خدا توفیق نگارش (فی ظلال السیره) را عطاء فرمایند تا بیشتر در مقابل این مواضع و موارد الهامگرانۀ موجود در سیره بـایستیم آنها را ورانداز کنیم.
[11] مراجعه شود به صفحات 1564-1584، 1586-1598 و 1606-1609 و 1620- 1630جزء دهم.