تفسیر قرآن

تفسیر و معانی قرآن

تفسیر قرآن

تفسیر و معانی قرآن

تفسیر سوره‌ی بقره آیه‌ی 260-258


 

سوره‌ی بقره آیه‌ی 260-258

 

 ( أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حَاجَّ إِبْرَاهِیمَ فِی رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ قَالَ أَنَا أُحْیِی وَأُمِیتُ قَالَ إِبْرَاهِیمُ فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ وَاللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ (٢٥٨) أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلَى قَرْیَةٍ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّى یُحْیِی هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ کَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ فَانْظُرْ إِلَى طَعَامِکَ وَشَرَابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ وَانْظُرْ إِلَى حِمَارِکَ وَلِنَجْعَلَکَ آیَةً لِلنَّاسِ وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ کَیْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَکْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (٢٥٩) وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلَى وَلَکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّیْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَیْکَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى کُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ یَأْتِینَکَ سَعْیًا وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (٢٦٠) ).

این سه آیه رویهم موضوع واحدی را در بر می‌گیرند و آن راز زندگی و مرگ، و حقیقت زندگی و مرگ است‌. این آیات با این کار، گوشه‌ای از گوشه‌های جهان‌بینی اسلامی را تشکیل می‌دهند که به قواعدی‌ که آیات گذشته در سرآغاز این جزء بیان نمود افزوده می‌گردد، و با آیة‌الکرسی و آنچه که از صفات خداوند متعال مقرر داشت‌، مستقیماً پیوند می یابد... اینها همه بخشی از کوشش و تلاش فرا‌وانی را به تصویر می‌کشند که در قرآن‌کریم برای ایجاد جهان‌بینی درستی از حقائق این هستی در عقل و ذهن مسلمان‌، به‌ کار گرفته است‌. کاری که بعدها برای رو کردن به زندگی هوشیارانه و آگاهانه‌ای‌که از بینش درست و روشن‌، بیرون دمد، و بر یقین ثابت و مطمئن استوار باشد، لازم و ضروری است‌. چه نظام زندگی و برنامۀ رفتار و قواعد اخلاق و آداب، از جهان‌بینی اعتقادی جدا نیست‌، بلکه همۀ اینها بر جهان‌بینی اعتقادی متکی و مبتنی است و از آن مدد و یاری می‌گیرد، و اینها ممکن نیست استوار و پا بر جا گردد و از معیار راست و درستی برخوردار شود، مگر آنکه با عقیده و با جهان‌بینی مشتمل بر حقیقت جهان و ارتباطهائی‌ که جهان با آفریدگار هستی‌ بخش خود دارد، پیوند یابد... از اینجا است‌که چنین تمرکز نیرومندی در توضیح پایه‌های جهان‌بینی ا‌عتقادی انجام می‌پذیرد که همۀ آیات مکّی را در برگرفته است‌، و مردمان پیوسته در آیات مدنی هم به مناسبت هر قانونی و هر رهنمودی‌ که دربارۀ هر یک از کارهای جاری زندگی ارائه می‌شود، آن را می‌خوانند.

آیه نخستین حکایت از گفتگوئی دارد که میان ابراهیم علیه السّلام و شاه زمان او دربارۀ خدا در گرفته است و شاه بر سر آن با ابراهیم به مجادله نشسته است‌. روند گفتار نام آن شاه را نمی‏برد، زیرا ذکر نام او بر عبرتی که آیه به تصویر می‌کشد چیزی نمی‌افزاید. این ‌گفتگو بر پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ‌و بر گروه مؤمنان در قالب تعجب و شگفت از این مجادله‌ای‌ که آن شاه با ابراهیم دربارۀ خدایش براه انداخته است‌، عرضه می‌شود، بدانگونه ‌که گوئی صحنۀ ‌گفتگو از لابلای تعبیر عجیب قرآنی باز نموده می‌شود، و نمایش آن دوباره عودت می‌گردد:

( أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حَاجَّ إِبْرَاهِیمَ فِی رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ؟ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ: رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ. قَالَ: أَنَا أُحْیِی وَأُمِیتُ. قَالَ إِبْرَاهِیمُ: فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ. فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ. وَاللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ ).

آیا آگاهی از کسی که با ابراهیم دربارۀ (‌الوهیت و یگانگی‌) پروردگارش راه مجادله و ستیز در پیش گرفت، بدان علت که خداوند بدو حکومت و شاهی داده بود (‌و بر اثر کمی ظرفیت از بادۀ غرور سرمست شده بود؟‌) هنگامی که ابراهیم گفت‌: پروردگار من کسی است که (‌با دمیدن جان در بدن و باز پس گرفتن آن‌) زنده می‏گرداند و می‌میراند. او گفت‌: من (‌با عفو و کشتن‌) زنده می‌گردانم و می‌میرانم‌. ابراهیم گفت: خداوند خورشید را از مشرق برمی‌آورد، و تو آن را از مغرب برآور. پس آن مرد کافر واماند و مبهوت ‌شد. و خداوند مردم ستمکار (‌مصرّ بر تبهکاری و دشمن حق‌) را هدایت نمی‌کند.

این شاهی‌که با ابراهیم دربارۀ پروردگارش راه مجادله و ستیز در پیش‌ گرفته بود، اصلاً منکر خدا نبود، بلکه منکر وحدانیت در الوهیت و ربوبیّت بود و نمی‌پذیرفت‌ که خداوند یگانه‌ای ‌کار و بار کَوْن و مکان را به دست‌گیرد و تنها و تنها فرمان او امور جهان را بچرخاند و گردونۀ ‌کائنات را بگرداند. این شاه همانگونه دربارۀ خدا می‌اندیشید که برخی از منحرفان در دورۀ جاهلیت می‌اندیشیدند. آنان نیز به وجود خدا معترف بودند ولیکن انبازها و خداگونه‌هائی را برای خدا قرار می‌دادند و در زندگی خویش برای آنها دخالت و تصرفی قائل می‌شدند و انجام و کنشی بدیشان نسبت می‌دادند. و در ضمن منکر این بودند که حاکمیت و فرمانروائی تنها از آن خدا باشد، و هیچ حکم و فرمانی دربارۀ ‌کارهای‌ کرۀ زمین و قانون جامعۀ بشری، جز حکم و فرمان او معتبر نباشد.

این شاه انکار کنندۀ آزار دهنده را تنها یک چیز به انکار و آزار واداشته بود که می‏بایست چنین چیزی بجای آنکه مایۀ انکار و سرزنش او شود، وسیلۀ ایمان و سپاسگزاری وی‌ گردد. این چیز هم عبارت بود از: «‌ ‌اینکه خداوند بدو حکومت و شاهی بخشیده بود »... و سلطه و قدرت به دست او داده بود. در برابر آن می‌بایست خدا را سپاس‌گوید و به داده‌ها و عطایایش اعتراف‌کند. لیکن شا‌هی،‌کسانی را که قدرت نعمت خدا را نمی‌دانند و سرچشمۀ بخشش و انعام را نمی‌شناسند، به طغیان و سرکشی و غرور و سرمستی وا می‌دارد. از اینجا است‌ که‌ کفر را به جای شکر می‌گذارند و به جای سپاس ناسپاسی می‌کنند، و با داشتن چیزی‌گمراه می‌شوند که با آن چیز می بایستی راهیاب و رهنمون شوند! چه ایشان شاه و فرمانروایند چون خدا ایشان را شاهی و فرمانروائی داده است‌. خداوند بدانان آن قدرت و اختیاری نداده است ‌که مردمان را با زور به پذیرش قوانین و مقررات ساختۀ خویش وا دارند و از این راه‌، دیگران را به بندگی کشانند. بلکه آنان هم مانند مردمان بندگان خدایند، و مثل ایشان قوانین و مقررات را از جانب خدا دریافت می‌نمایند، و هیچگونه حکمی و قانونی از پیش خود عرضه نمی‌دارند، و فرمانده و قانونگذار همو است و ایشان خلیفه‌اند نه اصیل.

از اینجا است‌که خداوند به هنگام بیان فرمودنِ کار او برای پیغمبرش شگفتی نشان می‌دهد:

( أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حَاجَّ إِبْرَاهِیمَ فِی رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ؟ ).

آیا آگاهی از کسی که با ابراهیم دربارۀ (‌الوهیت و یگانگی‌) پروردگارش راه جدال و ستیز در پیش گرفت، بدان علت که خداوند بدو حکومت و شاهی داده بود؟

(‌ أَلَمْ تَرَ )‌. مگر ندیدی‌؟ تعبیر بسیار تند و رسوا کننده‌ای است‌. زشت شمردن و ننگین دانستن، از ساخت لفظی و معنوی آن بطور یکسان روان است‌. چه حقیقتاً کار ناپسند و نادرستی است‌که‌: نعمت و عطا، سبب جدال و خطا گردد. و بنده ای برای خود ادعای چیزی ‌کند که اختصاص به پروردگار دارد، و حاکمی از خواستها و آرزوهای دل دستور گیرد و خود سرانه بر مردم فرمان راند، و بدون آنکه قانون خود را از خدا دریافت دارد، از هوی و هوس خویش دستور دریافت نماید.

( قَالَ إِبْرَاهِیمُ: رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ ).

ابراهیم گفت‌: پروردگار من کسی است که زنده می‏گرداند و می‌میراند.

زنده کردن و میرانیدن دو پدیده‌ای هستند که در هر لحظه و آنی تکرار می‌گردند، و به حس و عقل انسان نموده می شوند. در همان وقت‌، هر دوی آنها از زمرۀ اسرار و رموزی هستند که شگفت‌انگیز و اعجاب‌ آورند و ادراک بشری را قهراً به مصدر دیگری سوای مصدر بشری، و به کار دیگری جدای از کار آفریدگان پناهنده می‌سازند. در این امر بناچار باید به الوهیت قادر بر آفریدن و نابودن ‌کردن‌، پناه برد تا این معمّائی ‌که همۀ زندگان از حل آن عاجزند، حل شود.

ما تا ا‌ین لحظه از حقیقت زندگی و حقیقت مرگ، چیزی نمی‌دانیم ولیکن اثر آن دو را در زندگان و مر‌دگان می‏بینیم. ما مجبوریم‌که مصدر زندگی را به نیروئی حواله‌کنیم‌که از جنس هیچیک از نیروهائی نیست‌که می‌شناسیم... و آن نیروی خداوند است...

بر این اساس است‌که ابراهیم علیه السّلام پروردگارش را به صفتی معرفی می‌کند که امکان ندارد کسی با او در آن شریک شود، و کسی نمی‌تواند آن را در سر بپروراند و در مخیّله بگنجاند. ابراهیم در حالی‌که آن شاه از او دربارۀ ‌کسی می‌پر‌سید که ابراهیم‌، غیر از شاه‌، پروردگارش می‌داند و مصدر حکم و فرمانش می بیند، گفت‌:

( رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ ).

پروردگار من کسی است که زنده می‌کند و می‌میراند.

و لذا همو است‌که فرمان می‌راند و قانونگذاری می‌کند.

ابراهیم علیه السّلام که پیغمبر خدا بود و آن عطایای آسمانی بدو داده شده بود که در سرآغاز این جزء بدانها اشاره کردیم‌، منظورش از زنده گرداندن و میراندن‌، ایجاد کردن و پدید آوردن این حقیقت بود. چه چنین‌کاری وظیفۀ پروردگار یگانه‌ای است که در آن ‌کسی از آفریدگانش با او شریک نمی‌شود. امّا کسی‌ که با ابراهیم دربارۀ پروردگارش جدال و ستیز می‌کرد، معتقد بود که چون فرمانده قوم خود است و می‌تواند فرمان خویش را دربارۀ زندگی و مرگ ایشان به مرحلۀ اجراء در آورد، او خدا گونه‌ا‌ی است و مظهری از مظاهر خدا بشمار است‌! پس به ابراهیم ‌گفت‌: من سرور این قوم هستم و متصرف در کارهایشان می باشم، و لذا همان پروردگاری هستم ‌که بر تو واجب است در برابرش کرنش‌ کنی ‌و تسلیم حاکمیت و فرماندهی او شوی‌:

( قَالَ: أَنَا أُحْیِی وَأُمِیتُ ).

گفت‌: من زنده می‌گردانم و می‌میرانم.

بدین هنگام ابراهیم علیه السّلام نخواست‌ که در حول و حوش معنی زنده‌کردن و میراندن بیش از این با مردی به جدال و ستیزه پردازد که به منازعه و مبارزۀ چنان حقیقت سترگی می‌آغازد، حقیقت بخشیدن حیات و گرفتن آن‌. آن راز سر به مهری‌که تا به امروز بشریت نتواسته است چیزی از آن بفهمد... در این وقت ابراهیم علیه السّلام از آن سنت نهانی جهانی دست‌ کشید و به سنت آشکار و دیدنی دیگری‌ گرائید. از روش نمودن مجرد سنت جهانی و صفت‌ کردگاری دوری‌ گزید که در این‌ گفتارش هویدا است‌:

( رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَ یُمِیتُ ).

پروردگار من کسی است که زنده می‏گرداند و می‌میراند.

و به روش مبارزه ‌گرائید، و درخواست تغییر سنت خدا را از کسی‌ کرد که راه انکار و آزار و جدال دربارۀ خدا در پیش‌ گرفته بود، تا بدو بنماید که پروردگار حاکم قومی در گوشه‌ای از زمین نیست‌، بلکه او گردانندۀ همۀ جهان است‌، و از آنجا که او اداره ‌کنندۀ جهان است‌، باید که همو پروردگار مردمان و قانونگذار ایشان باشد:

( قَالَ إِبْرَاهِیمُ: فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ ).

گفت‌: خداوند خورشید را از مشرق بر می‌آورد، و تو آن را از مغرب برآور.

خورشید هم یک حقیقت تکراری جهانی است‌. هر روز چشمها و عقلها را به خود مشغول می‌دارد و به خودنمائی می‌پردازد. یک بار هم دیر نمی‌کند و پس و پیش نمی‌افتد. خورشید گواهی است‌که فطرت را مخاطب قرار می‌دهد و حتی اگر انسان چیزی از ترکیب این جهان و چیزی از حقائق نجومی و نظریه‌های آن را نداند، باز هم وجود خویش را بدو می‌نمایاند و خدای جهان را بدو می‌شناساند. رسالتهای آسمانی هم فطرت این موجود بشری را در هر مرحله‌ای از مراحل رشد عقلانی و فرهنگی و اجتماعی‌ که باشد مخاطب می‌سازد تا دست او را بگیرد و از جائی‌ که نشسته در آن است بلند گرداند و به سوی ترقّی و تعالی روانه‌اش نماید. بر این اساس بود که چنین مبارزه‌ای درگرفت و فطرت را مخاطب قرارداد و به زبان واقعیّتی سخن گفت‌ که جای جدالی باقی نمی‌گذارد:

( فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ )...

پس آن مرد کافر واماند و مبهوت شد.

چه مبارزه، پا بر جا و کار روشن و هویدا بود، و هیچ راهی برای بدفهمی یا جدال و نزاع باقی نمانده بود... لذا تسلیم شدن بهتر، و ایمان آوردن شایسته‌تر از هر چیز دیگر بود. لیکن نخوت و تکبّر جلو شخص ‌کافر را می‌گیرد و او را از پذیرش حقیقت بدور می‌دارد و نمی‌گذارد به سوی حق برگردد. این است ‌که چنین شخصی مات و مبهوت می‌شود و حیران و سرگشته می‌ماند. و خداوند او را به سوی حق رهنمود نمی گرداند زیرا او جویای هدایت نشده و به سوی حق رغبت نورزیده و عدالت و دادگری را پیشه نساخته است‌:

( وَاللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ ).

خداوند، مردم ستمکار (‌مصرّ بر تبهکاری و دشمن حق‌) را هدایت نمی‌نماید.

بیان چنین جدالی ‌که ‌خداوند آن را برای‌ پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم  و برای مسلمانان روایت فرموده است‌، در طول زمان به عنوان مثل ‌گمراهی و دشمنانگی می‌ماند، و تجربه‌ای است‌ که پیوسته از آن‌، یاران جدید دین اسلام برای مبارزه با منکران و تمرین دادن نفسها در برابر اذیت و آزار آنان‌، درس می‌آموزند و توشه بر می‌گیرند.

همچنین این جدال حقایقی را در بر دارد که بنیاد جهان‌بینی روشن ایمانی را تشکیل می‌دهند:

( رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ )‌.

پروردگار من کسی است که زنده می‏گرداند و می‌میراند.

( فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ ).

خداوند خورشید را از مشرق برمی‌آورد، و تو آن را از مغرب برآور.

در اینجا حقیقتی در انفس‌، و حقیقتی در آفاق بیان شده است‌ که دو حقیقت درونی و بیرونی عظیم جهانیند، و با وجود این‌، همیشه هر دو تکرار می‌گردند و در همۀ ا‌وقات شب و روز، به عقلها و چشمها نموده می‌شوند، هیچ نیازی به دانش فراوان و به اندیشۀ ژرف ندارند. چه خداوند مهربانتر از آن است‌ که در مسألۀ ا‌یمان به خود و رهنمونی به سوی خود، مردمان را به دانشی وا گذارد که گاهی پس می‌افتد و گاهی سکندری می‌خورد، و ایشان را به اندیشه‌ای واگذارد که چه بسا برای انسانهای نخستین و افراد سادۀ روستائی و صحرانشین ممکن نشود و برایشان دست ندهد. بلکه خداوند مردمان را در این امر حیاتی‌ که فطرتشان بی‏نیاز از آن نیست‌، و زندگیشان بدون آن راست و درست نمی‌چرخد و به جادۀ مستقیم نمی‌افتد، و با فقدان آن جامعۀ ایشان نظم و نظام نمی‌گیرد، و مردمان بدون آن نمی‌دانند از کجا قوانین و معیارها و آداب و روش خودشان را دریافت دارند، به صرف ارتباط فطرت با حقائق جهانی حواله می‌دهد که بر همگان معروض می‌گردد، و خویشتن را بر فطرت تحمیل می‌نماید، و هیچ انسانی نمی‌تواند خود را از الهام مصرّانه و پیام روشنگرانه‌اش بر کنار دارد، مگر با رنج و سختی و تلاش و کوشش و آزار و پیکار.

روال‌ کار در مسألۀ اعتقادی همانند روال ‌کار در هر امر حیاتی دیگری است‌ که زندگی موجود بشری بدان بستگی دارد. چه موجود زنده فطرتاً خوردنی و نوشیدنی و هوا می‌جوید همانگونه‌ که فطرتاً راه تولید نسل و تکثیر اموال و انفس می‌پوید. و در این امور حیاتی‌ کار را ترک نمی‌گوید تا بدانگاه ‌که اندیشه رشد و تکامل‌ گیرد، یا دست روی دست نمی‌گذارد تا بدانگاه که دانش رشد و نمو یابد و معرفت افزون شود... زیرا اگر چنین ‌کند و اینگونه‌کارها را تا موقع مقرر تعطیل نماید، زندگی موجود زنده دستخوش نابودی می‌شود... ایمان هم برای انسان یک امر حیاتی است و درست حکم حیاتی بودن خوردنی و نوشیدنی و هوا را دارد و فرقی میان آنها نیست‌. از اینجا است‌ که خداوند انسان را در امر ایمان‌، به ارتباط فطرت با جهان و دریافت دلایل و رهنمودها از نشانه‌های پراکنده در صفحات آفاق و انفس کل جهان وا می‌گذارد و از او می‌خواهد که ایمان را از کتاب هستی بیاموزد.

*

در روند سخن از راز مرگ و زندگی‌، داستان دوم به میان می‌آید:

( أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلَى قَرْیَةٍ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا، قَالَ: أَنَّى یُحْیِی هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا؟ فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ، ثُمَّ بَعَثَهُ. قَالَ: کَمْ لَبِثْتَ؟ قَالَ: لَبِثْتُ یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ. قَالَ: بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ. فَانْظُرْ إِلَى طَعَامِکَ وَشَرَابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ، وَانْظُرْ إِلَى حِمَارِکَ - وَلِنَجْعَلَکَ آیَةً لِلنَّاسِ - وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ کَیْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَکْسُوهَا لَحْمًا. فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ قَالَ: أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ ).

یا (‌آیا آگاهی از) همچون کسی که از کنار دهکده‌ای گذر کرد، در حالی که سقف خانه‌ها فرو تپیده بود و دیوارهای آنها بر روی سقفها فرو ریخته بود، گفت‌: چگونه خدا این (‌اجساد فرسوده و از هم پاشیدۀ مردمان اینجا) را پس از مرگ آنان زنده می‌کند؟ پس خدا او را صد سال میراند و سپس زنده‌اش کرد و (‌به او) گفت‌: چه مدت درنگ کرده‌ای‌؟ گفت‌: (‌نمی‌دانم‌، شاید) روزی یا قسمتی از یک روز. فرمود: (‌نه‌) بلکه صد سال درنگ کرده‌ای‌. و به خوردنی و نوشیدنی خود (‌که همراه داشتی‌) نگاه کن (‌و ببین که با گذشت این زمان طولانی به ارادۀ خدا) تغییر نیافته است‌. و بنگر به الاغ خود (‌که چگونه از هم متلاشی شده است‌. ما چنین کردیم‌) تا تو را نشانۀ (‌گویائی از رستاخیز) برای مردم قرار دهیم‌. (‌اکنون‌) به استخوانها بنگر که چگونه آنها را برمی‌داریم و به هم پیوند می‌دهیم و سپس بر آنها گوشت می‌پوشانیم‌. هنگامی که (‌این حقائق‌) برای او آشکار شد، گفت‌: می‌دانم که خدا بر هر چیزی توانا است‌.

آن چه کسی است «‌ که از کنار دهکده‌ای گذر کرد؟ ‌» دهکده‌ای که او از کنارش گذر کرد، در حالی که سقف خانه‌ها فرو تپیده و دیوارهای آنها بر روی سقفها فرو ریخته بود، کدام دهکده است‌؟ قرآن از آن دو آشکارا چیزی نگفته است‌، و اگر خدا می‌خواست به صراحت از آنها نام می‏برد، و چنانکه فلسفۀ نص جز با آشکارا کردن تحقق نمی‌یافت‌، خدا در قرآن از ذکر آن صرف نظر نمی‌کرد و نادیده‌اش نمی‌گرفت‌. پس سخن ‌کوتاه باید والسّلام‌، و همانگونه ‌که روش ما در این تفسیر فی‌ ظلال القرآن است‌، در زیر این سایه می‌آساییم و این مقدار ما را بس.

صحنه به‌گونۀ رسا و روشن و الهام بخشی به تصویر کشیده می‌شود، صحنۀ مرگ و فرسودگی و پوسیدگی...که با این وصف به تصویر کشیده می شود:

( وَ هِیَ خَاوِیَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا ).

در حالی که سقف خانه‌ها فرو تپیده و دیوارهای آنها بر روی سقفها فرو ریخته بود.

ساختمانها در هم ‌شکسته و بر روی پایه‌ها فروتپیده بود. همچنین صحنه از لابلای احساسات مردی‌ که از کنار دهکده می‌گذ‌رد به تصویر کشیده می‌شود. احساساتی که تعبیر او، آنها را از چاه درون به ‌گسترۀ بیرون بر می‌جوشاند:   

( أَنَّى یُحْیِی هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا؟ ).

چگونه خدا این (‌اجساد فرسوده و از هم پاشیدۀ مردمان این روستا) را پس از مرگ ‌آنان زنده می‌کند؟ بیگمان ‌گویندۀ این سخن می‌داند که خدا در آنجا حاضر و ناظر است‌. ولی صحنۀ فرسودگی و پوسیدگی و تأثیر سخت و ژرف آن در اندیشه و ذهن ا‌و، چنان سراپای وجودش را فرا می‌گیرد که حیران و ویلان می‏گردد و به خود می‌گوید: چگونه خدا این را بعد از مرگش زنده می‌کند

( أَنَّى یُحْیِی هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا؟ ).

چگونه خدا این را پس از مرگش زنده می‏گرداند؟

چگونه حیات به قالب این اموات می‌دمد؟

( فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ، ثُمَّ بَعَثَهُ ).

پس خدا او را صد سال میراند و سپس زنده‌اش گرداند.

خداوند بدو چگونگی را نگفت‌. بلکه در دنیای واقعیت‌، چگونگی را بدو نشان داد. چه ‌گاهی احساسات و تأثیرا‌ت به حدّی سخت و ژرف است‌ که نه با دلیل عقلانی و نه با منطق وجدانی و نه با واقعیت دیدنی همگانی‌، علاج و چاره‌جوئی می‌شود... بلکه یگانه راه چاره‌سازی این است‌که انسان خودش بدون واسطه آن را بیازماید و به آزمون مستقیم شخصی دست یازد. آزمونی‌ که حس و شعور از آن لبریز می‌گردد و دل بدان آرام و اطمینان می‏یابد و در آن به سخنی نیاز نیست.

( قالَ: کَمْ لَبِثْتَ؟ قَالَ: لَبِثْتُ یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ ).

گفت‌: چه مدت درنگ کرده‌ای‌؟ گفت‌: (‌نمی‌دانم‌، شاید) روزی یا قسمتی از یک روز.

او از کجا بداند چقدر درنگ ‌کرده است‌؟ دانستن زمان وقتی میسر است‌ که حیات و حافظه در میان باشد. هر چند هم با وجود آنها حس و شعور انسانی نمی‌تواند مقیاس دقیق حقیقت باشد. چه حس و شعور انسانی‌ گول می‌خورد و گمراه می‌شود، و زمان دراز و طولانی را به سبب حادثه‌ای عارضی‌ کوتاه می‌بیند، یا لحظۀ ناچیزی را بنا به علت ‌گذرائی روزگار دور و درازی می‌انگارد.

( قَالَ: بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ ).

گفت‌: بلکه صد سال درنگ کرده‌ای.

با توجه ‌به سرشت‌ آزمون‌، و اینکه آزمون حسی‌ و واقعی بوده است‌،‌گمان ما بر این است‌ که در آنجا آثار محسوس و قابل لمسی وجود داشته است ‌که نشان دهندۀ ‌گذشت صد سال و تغییرات فیزیکی این مدت بوده باشد... ولی این آثار محسوس در خوردنی مرد و نوشیدنی او نبوده زیرا گندیده و بدبو نگشته‌اند:

( فَانْظُرْ إِلَى طَعَامِکَ وَشَرَابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ ).

به خوردنی و نوشیدنی خود (‌که همراه داشتی‌) بنگر (‌و ببین که با گذشت این زمان طولانی به ارادۀ خدا) تغییر نیافته است‌..

در این صورت بناچار باید این آثار محسوس در وجود خودش یا در الاغش نمودار بوده باشد:

( وَانْظُرْ إِلَى حِمَارِکَ - وَلِنَجْعَلَکَ آیَةً لِلنَّاسِ - وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ کَیْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَکْسُوهَا ).

 بنگر به الاغ خود (‌که چگونه از هم متلاشی شده است‌. ما چنین کردیم‌) تا تو را نشانۀ (‌گویائی از رستاخیز) برای مردم قرار دهیم‌. (‌اکنون‌) به استخوانها بنگر که چگونه آنها را بر می‌داریم و به هم پیوند می‌دهیم و سپس بر آنها گوشت می‌پوشانیم‌.

کدام استخوانها؟ استخوانهای خودش‌؟ اگر چنانکه برخی از مفسّرین می‌گویند چنین می‏بود و استخوانهای خودش از گوشت لخت می‌ماند، این ‌کار توجه او را به هنگام زنده شدن ‌و بیداری یافتن به خود جلب می کرد و حس و شعور او را آگاهی می‌داد و پاسخ او این نمی‏بود که‌:

( لَبِثْتُ یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ ).

روزی یا قسمتی از یک روز درنگ کرده‌ام‌.

بدین سبب عقیدۀ ما بر این است‌ که آن چیزی‌ که تنها استخوانهایش بر جای مانده است و اندامهایش پوسیده و از هم پاشیده است‌، الاغ او بوده است نه خود او. معجزۀ ‌کار و نشانۀ قدرت آفریدگار، در این نمودار گشته است که در برابر دیدگان صاحب الاغ‌ که دستخوش پو‌سیدگی و فرسودگی نشده و خوردنی و نوشیدنی او نگندیده و بدبو نشده است‌، این استخوانها یکی به دیگری چسبیده شود و پیوند یابد و از گوشت پوشیده‌ گردد و بار دیگر به زندگی برگشت حاصل‌ کند. تا این اختلاف سرنوشت - در حالی‌ که جملۀ آنها در مکان واحدی بوده و در معرض تأثیرات جوّی واحدی و شرایط محیطی واحدی بسر برده‌اند - خودش معجزه و نشانۀ دیگری بر قدرتی باشد که چیزی آن را درمانده و ناتوان نمی‌سازد و آزاد از هر قید و بندی است و هر آنچه بخواهد می‌کند و فعال مایشاء می‏باشد، تا اینکه آن مرد بداند که چگونه خداوند این را بعد از مرگ، زندگی دوباره می بخشد.

اما آیا چنین امر خارق‌ا‌لعاده‌ای چگونه بوقوع پیوست‌؟ پاسخ این است‌ که همانگونه به وقوع پیوست‌ که هر امر خارق‌العادۀ دیگری بوقوع می‌پیوندد، و همانگونه بوقوع پیوست‌ که خارق‌العادۀ حیات نخستین و پیدایش آن بر زمین بوقوع پیوست‌. امر خارق‌العاده‌ای ‌که در بسیاری از اوقات فراموش می‌کنیم قبلاً چنین چیزی شده است و پیدایش حیاتی بوده است‌، و ما اصلاً نمی‌دانیم پیدایش حیات چگونه بوقوع پیوسته است‌. و همچنش نمی‌دانیم‌که چگونه پدید آمده است‌، تنها این را می دانیم‌ که از سوی خدا و به فرمان خدا بوده و از راهی‌ که همو خواسته است‌، پدید آمده است و بس... این    « ‌داروین ‌» بزرگترین دانشمندان زیست‌شناسی است‌،‌ که در نظریۀ خود حیات را پلّه پلّه پایین می‏برد، و ژرفای لایه‌های آن را چین چین می‌گردد تا آنجا که آن را به سلول نخستین می‌رساند... سپس حیات را در همانجا متوقف می‌سازد. او سرچشمۀ حیات را در این سلول نخستین نمی‌داند. ولیکن نمی‌خواهد تسلیم چیزی شود که باید فهم و شعور بشری در برابرش سر تسلیم فرود آورد. چیزی‌ که شدیداً بر منطق فطری فشار می‌آورد و خویشتن را مصرّانه بر او تحمیل می‌کند. و آن اینکه بناچار باید بخشایشگری به این سلول نخستین حیات بخشیده باشد. داروین بنا به اسباب و عللی ‌که جنبۀ علمی ندارند و بلکه تاریخی هستند و نتیجۀ جنگ او با کلیسایند، نمی‌خواهد تسلیم شود و حقیقت را بپذیرد، لذا می‌گوید:

«‌ توجیه نمودن مسائل حیات با قبول وجود آفریدگار، به منزلۀ دخالت دادن عنصر خارق‌الاده‌ای است در وضعیت میکانیکی صرفی! »... کدام وضعیت میکانیکی‌؟‌! بی‏گمان حالت میکانیکی‌، فاصله‌ها با این چیزی دارد که عقل را مصرانه بر آن می‌دارد که به کاوش و جستجوی سرچشمۀ آن رازی بپردازد که در برابر چشمان سر و دیدگان دل‌، حاضر و آماده است‌. داروین خودش از فشار منطق فطریی می‌گریزد که عقل بشری را مؤکّدانه وامی‌دارد بر اینکه اعتراف به چیزی کند که در فراسوی سلول نخستین قرار دارد، تا او بدین وسیله هر چیزی را به « ‌علت نخستین ‌» برگشت دهد. او دیگر نمی‌گوید: این علت نخستین چه چیز است‌؟ این علت چه چیز است‌ که اولین بار توانسته است حیات را بیافریند، و سپس قدرت آن را داشته است‌ که - بنابه نظریّۀ او که جای بسی تأمّل است - سلول نخستین را در راه خودش‌ که داروین برای آن فرض ‌کرده است رهنمود کند، و سلول نخستین در چنین راه فرضی‌، بالاتر و بالاتر رفته است و جز همان راه را که بوده است نپیموده است‌! بی‏گمان چنین ‌کاری‌،‌گریز و ستیز و نیرنگ است‌!![1]

به امر خارق‌العادۀ دهکده برمی‌گردیم و می‌پرسیم‌: چطور می‌توان این را تفسیر و توجیه ‌کرد که در مکان واحدی و شرایط واحدی‌، چیزی دستخوش پوسیدگی و فرسودگی شود و چیز دیگری صحیح و سالم بماند؟ روشن است‌ که ا‌مر خارق‌العادۀ اولین بار آفرینش حیات یا همچنین امر خارق‌العادۀ برگشت دوبارۀ حیات‌، نمی‌تواند مسألۀ این دوگانگی و نابرابری سرنوشت اشیاء و دگرکونی آنها را با وجود برخورداری از شرایط واحد، حل‌ کند... چیزی‌ که می‌تواند این مسأله را حل ‌کند و آن پدیده را تفسیر نماید، آزادی مشیت است... آزادی آن از قید و بندهائی ‌که ما آن را قانون کلی و لازم و ملزومی بشمار می‌آوریم و می‌پنداریم که راهی برای مخالفت با آن یا ا‌ستثنائی از آن نیست‌. ما اگر به مشیت مطلقۀ آفریدگاری با چنین دیدی بنگریم و آن را قیاس از قانون خود گیریم‌، اشتباه می کنیم‌.    اشتباهی‌ که منبعث از سنجش نادرست ما است و اینکه ما معیارها و مقرّرات عقلی خود یا       «‌علمی‌« را بر خداوند سبحان تحمیل می‌کنیم و اجراء آن را نسبت بدو صحیح می‌دانیم‌. این نظر از چندین جهت اشتباه ا‌ست‌:

اول‌: ما را چه برسد که قدرت مطلقه را با قانونی محاکمه و دادگاهی کنیم ‌که ما خودمان آن را گفته و نوشته‌ایم‌؟ قانونی‌ که برگرفته از تجارب ناقص ما است و با ابزارهای محدودمان فراچنگ آمده است‌، و چکیدۀ تفسیر و تعبیر ما از چنین تجارب و آزمونهایی است‌، و حال آنکه دائرۀ فهم و شور ما تنگ و محدود است‌.

دوم‌: انگار قانون ما قانونی است از قوانین جهان‌، و ما آن را فراچنگ آورده و بدان پی برده‌ایم‌. آیا چه ‌کسی به ما گفته است‌ که‌: این قانون‌، قانون نهائی مطلق همگانی است و قانون دیگری جز آن وجود نخواهد داشت‌؟

سوم‌: انگار که قانون ما، قانون نهائی مطلقی ا‌ست‌، ولی باید بدانیم ‌که این مشیت مطلقۀ آفریدگاری است‌ که قانونگذاری می‌کند و قانون او، مقید به قانون ما نیست... چه می‌توان ‌کرد؟ مگر نه این است‌که چنین مشیّتی‌ در همۀ احوال تام‌ّا‌لاختیار است؟

این تجربه نیز می‏گذرد و بر پشتوا‌نۀ پیروان جدید رسالت اسلامی و بر پشتوانۀ جهان‌بینی صحیح ایمانی افزوده می‌گردد. ابن تجربه در کنار حقیقت مرگ و زندگی و حوالۀ آن دو به خدا، حقیقت دیگری را بیان می‌دارد که تازه بدان اشاره ‌کردیم‌. حقیقت آزادی مشیتی‌ که قرآن عنایت زیادی به بیان آن نشان می‌دهد تا آن را در صندوق ‌سینه‌های مؤمنان جای دهد و دلهایشان مستقیماً با خدا پیوند یابد و از فراسوی ابزارهای ظاهری و مقدمات نظری به خدا رسد. چه خداوند آنچه را بخواهد انجام می‌دهد و فعال مایشاء است... آن مردی هم‌ که تجربه را خود دیده و واقعه بر او گذشته‌، ا‌ین چنین‌ گفته است‌:

( فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ، قَالَ: أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ )‌.

هنگامی که (‌این حقایق‌) برای او آشکار شد، گفت‌: می‌دانم که خدا بر هر چیزی توانا است‌.

*

آنگاه تجربۀ سوم به میان می‌آید. تجربۀ ابر‌اهیم‌، نزدیکترین پیغمبران به پیروان این قرآن‌:

( وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ: رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتَى. قَالَ: أَوَلَمْ تُؤْمِنْ؟ قَالَ: بَلَى. وَلَکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی. قَالَ: فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّیْرِ، فَصُرْهُنَّ إِلَیْکَ، ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى کُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءًا، ثُمَّ ادْعُهُنَّ یَأْتِینَکَ سَعْیًا، وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ ).

(‌بخاطر بیاور) هنگامی را که ابراهیم گفت‌: پروردگارا به من نشان بده چگونه مردگان را زنده می‌کنی گفت‌: مگر ایمان نیاورده‌ای‌؟ گفت : چرا، ولی تا اطمینان قلب پیدا کنم (‌و با افزودن آگاهی بیشتر دلم آرامش یابد)‌. گفت‌: پس (‌در این صورت‌) چهار تا از پرندگان را بگیر و آنها را به خود نزدیک گردان (‌تا مشخصات و ممیّزات آنها را دریابی‌. آنگاه آنها را ذبح کن و درهم بیامیز)‌، سپس بر سر هر کوهی قسمتی از آنها را بگذار. بعد آنها را بخوان، به سرعت به سوی تو خواهند آمد، و بدان که خداوند چیره و با حکمت است‌.

انگیزۀ این ‌کار، حس‌ کنجکاوی و شوق نظاره‌گری بر دمیدن جان به ‌کالبد صنع الهی و پی بردن به راز نهان در ساخته‌های‌ کردگار جهان است‌. وقتی‌ که این شوق و ذوق اطلاع بر زبان ابراهیم ذاکر، بر‌دبار، ایماندار، خوشنود، عابد، مقرّب و خدایار... جاری می‌شود، بیانگر پرتو شوری است‌ که‌ گاهی بر دل مقرب‌ترین مقربان درگاه خدا می‌تابد و آرزو می‌کند که اسرار صنع الهی را ببیند.

این شوق و ذوق نگاه و شور اطلاع‌، مربوط به بودن ایمان و استواری و کمال و برقراری آن نیست‌. همچنین جنبۀ درخواست دلیل و برهان ندارد، و به خاطر تقویت ایمان نمی‏باشد. بلکه جنبۀ دیگری و عشق دیگری است... این ‌کار،‌شوق و ذوق روحانی به نگرش تماس سرّ ربّانی به هنگام وقوع عملی آن است‌، مزۀ این تجربه در وجود بشری، مزۀ دیگری جدا از مزۀ ایمان به غیب دارد، هر چندکه این ایمان‌، ایمان ابراهیم خلیل باشد، آن کسی‌ که با پروردگارش سخن می‌گفت‌، و پروردگارش با او صحبت می‌فرمود. ایمانی بالاتر از ایمان او نبود و دلیلی محکمتر از دلیل او برای ایمان یافته نمی‌شد. ولی ابراهیم می‌خواست‌ که دست قدرت را در حال انجام‌ کار ببیند، تا مزۀ این تماس روحانی را بچشد و در فضای آن نفس راحتی بکشد و جانی از جام صمدانی تازه گرداند و به هوای آن دست افشان و پای کوبان تا به دامان ابد زیست‌ کند و خوش باشد... آخر این‌کار،‌کار دل و شور سر است و با ایمانی‌ که فراتر از آن ایمانی نیست فرق دارد، و مزۀ این دیگر و مزۀ آن دیگر است‌. تجربه و گفتگوئی‌که در آن پرده از جوراجوری شوقها و ذوقهای ایمانی و گوناگونی مزه‌هایشان به کنار رفته و به دلی نموده شده ‌که خواستار چشیدن و مزیدن چنین مزه‌هائی بوده و آرزوی نیم نگاهی بدانها داشته است‌:

( وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ: رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتَى. قَالَ: أَوَلَمْ تُؤْمِنْ؟ قَالَ: بَلَى. وَلَکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی ).

(‌به خاطر بیاور) هنگامی را که ابراهیم گفت‌: پروردگارا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده می‌کنی‌. گفت‌: مگر ایمان نیاورده‌ای‌؟‌! گفت‌: چرا، ولی تا اطمینان قلب پیدا کنم.

ابراهیم دست خدا را هر لحظه در انجام ‌کارها می‌دید، و سرّ نهان را هر دم در ظهور و تجلّی می‌یافت‌. لیکن او می‌خواست این دیدن و یافتن از اطمینان بیشتری برخوردار شود و خلوتکدۀ انس رونق زیادتری به خود گیرد و مزۀ معرفت‌ گواراتر گردد.

خداوند اندازۀ ایمان بنده و دوست خود را می‌دانست‌، ولی پرسش ابراهیم به خاطر روشن شدن و هویدا گشتن و اظهار این شوق و ذوق و بیان آن بود، و اینکه چگونه خداوند کریم و رحیم‌، با بندۀ ذاکر و بردبار و توبه‌کارش‌، لطف و کرم کرده است‌.

خداوند بدین شوق و ذوق قلبی و حس ‌کنجکاوی ابراهیم پاسخ داد و تجربۀ شخصی و بیواسطه‌ای بدو بخشید:

( قَالَ: فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّیْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَیْکَ، ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى کُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءًا، ثُمَّ ادْعُهُنَّ یَأْتِینَکَ سَعْیًا. وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ ).

گفت‌: پس (‌در این صورت‌) چهار تا از پرندگان را بگیر و آنها را به خود نزدیک گردان (‌تا مشخصات و ممیّزات آنها را دریابی‌، آنگاه آنها را ذبح کن و درهم بیامیز) سپس بر سر هر کوهی قسمتی از آنها را   بگذار. بعد آنها را بخوان‌، به سرعت به سوی تو خواهند آمد، و بدان که خداوند چیره و با حکمت   است‌.

خدا به ابراهیم فرمان داد که چهار تا از پرندگان را بگیرد، و آنها را به خود نزدیک‌ گرداند و به خویشتن الفت دهد، تا به نشانه‌ها و مشخصاتی‌ که دارند پی ببرند و با علاماتی‌ که آنها را بدان می‌شناسد آشنا گردد. سپس آنها را ذبح ‌کند و اندامشان را از هم پاشد و تکّه تکّه ‌گرداند، و اجزاء آنها را بالای‌ کوههای اطراف خود بگذارد. آنگاه آنها را صدا زند و به سوی خود فرا خواند. بدین هنگام اجزاء بدنشان بار دیگر به هم می‌پیوندد و حیات به پیکرشان می‌دود و با شتاب به سویش بر می‌گردند... و چنین هم شد...

ابراهیم دید که راز الهی در حضور او بوقوع می‌پیوندد. آن رازی ‌که هر لحظه و هر آن رخ می‌دهد، و مردم چیزی را جز آثارش آن هم بعد از اتمامش نمی‏بینند. آن راز، راز اعطاء حیات است‌. حیاتی ‌که اولین بار بعد از نیستی جامۀ هستی پوشید و به دنبال نبودن، بود شد. آن حیاتی ‌که دفعات بی‌شمار به پیکر هر جاندار جدیدی می‌دود و پدیدار می‌شود.

ابراهیم دید که این راز در حضور او بوقوع می‌پیوندد... پرندگانی ‌که حیات آنها را بدرود گفته است‌، و اجزاء و اندامهایشان در مکانهای دور از هم پخش و پراکنده شده است‌، بار دیگر جان می گیرند و به سوی او شتابان بر می‌گردند.

چگونه‌؟ این همان راز سر به مهری است ‌که درک آن فراتر از دائرۀ وجود بشری و فهم آن بالاتر از محدودۀ عقل انسانی است‌. چه بسا هر کسی آن را ببیند همانگونه ‌که ابراهیم دید، و چه بسا آن را باور کند همانگونه ‌که هر مؤمنی آن را باور می‌کند، ولیکن به سرشت آن پی نمی‏برد و طریقۀ آن را نمی‌داند. چه این راز از آن خدا است‌، و مردمان چیزی از دانش او را فرا چنگ نمی‌آرند جز آن مقداری را که او خواسته باشد. خدا هم نخواسته است‌ که مردمان بدین بخش از دانش او پی برند، زیرا دانستن آن از حیطۀ قدرت ایشان خارج بوده و سرشت آن جدا از سرشت ایشان است‌، مردمان در خلیفه‌گری خود نیازی بدان ندارند. این راز کار ویژۀ آفریدگار و خاص‌ کردگار است‌. رازی‌ که آفریدگان نمی‌توانند به سوی آن ‌گردن بیفرازند و سرک کشند. اگر هم چنین‌ کنند جز پردۀ فروهشته و آویزان بر

آن راز نهان‌، چیزی نمی‏یابند، و هر گونه ‌کوششی در این راه تباه می‌گردد، و هر که غیب نهان را به دانندۀ رازهای جهان وا نگذارد، سعی و تلاش او هدر می‌رود و در این راه جز رنج در دست او   نمی‌ماند.

*


 

[1] ‌مراجعه شود به‌ کتاب‌: «‌ انسان بین مادیگری و اسلام‌ »‌، فصل‌: فروید .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد