تفسیر قرآن

تفسیر و معانی قرآن

تفسیر قرآن

تفسیر و معانی قرآن

تفسیر سوره‌ی بقره آیه‌ی 257-253


 

سوره‌ی بقره آیه‌ی 257-253

 

 ( تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ کَلَّمَ اللَّهُ وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ وَآتَیْنَا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ الْبَیِّنَاتِ وَأَیَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِینَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ وَلَکِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَمِنْهُمْ مَنْ کَفَرَ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَلَکِنَّ اللَّهَ یَفْعَلُ مَا یُرِیدُ (٢٥٣) یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاکُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَ یَوْمٌ لا بَیْعٌ فِیهِ وَلا خُلَّةٌ وَلا شَفَاعَةٌ وَالْکَافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ (٢٥٤) اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلا بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شَاءَ وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضَ وَلا یَئُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ (٢٥٥) لا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لا انْفِصَامَ لَهَا وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (٢٥٦) اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ(2٥7) ).

نخستین چیزی‌ که در این درس با آن روبرو می‌شویم‌، تعبیر ویژه‌ای از پیغمبران است‌:

( تِلْکَ الرُّسُلُ ).

آن پیغمبران.

خداوند نفرمود: این پیغمبران‌. بلکه سخن از ایشان را با این تعبیر ویژه آغازید، تعبیری‌ که مشتمل بر الهام نیرومند آشکاری است‌، و زیبا است پیش از بررسی نصوص‌ کلّی درس‌، سخنی درباره آن بیان داریم‌:

( تِلْکَ الرُّسُلُ ).

آن پیغمبران‌.

بی‏گمان آنان ‌گروه ویژه‌ای بوده و از سرشت ویژه‌ای برخوردار بوده‌ا‌ند، هر چند که انسانهائی از ا‌نسانها بوده‌اند... پس آنان چه ‌کسانیند؟ پیغمبری چیست‌؟ سرشت پیغمبری ‌کدام است‌؟ چگونه دست می‌دهد و فراهم می‌آید؟ چرا تنها اینان پیغمبر بوده‌اند؟ به چه وسیله‌ای پیغمبر شده‌اند؟

اینها پرسشهائی است‌ که مدتهای مدیدی ترسیده‌ام پاسخی بدانها دهم و در پی پاسخگوئی بدانها باشم‌. ذهنم لبریز از احساسات و ادراکات و معانی و مفاهیمی است‌ که همتا و همطرازی از عبارات برای آنها نمی‌یابم و نمی‌توانم آنها را در قالب‌ کلماتی بریزم. ولیکن چاره‌ای نیست و باید چنین احساسات و ا‌دراکات و معانی و مفاهیمی را در حد توان به قالب ‌کلمات نزدیک ‌کرد و به رشتۀ عبارات ‌کشید و در تفهیم آنها کوشید.

این جهانی ‌که در آن زندگی می‌کنیم و ما تکّه‌ای از آنیم، دارای قواعد و قوانین اصیلی است‌ که هستی بر آنها استوار است‌. این قواعد و قوانین هستی را خداوند در این جهان به ودیعت‌گذارده است تا جهان برابر آنها به‌گردش و چرخش درآید و به موجب آنها به سیر و حرکت افتد و به مقتضای آ‌نها بکار پردازد.

انسان هر زمان ‌که از نردبان علم و معرفت‌، پله‌هائی را بپیماید و درجاتی بالاتر رود، باگوشه‌های تازه‌ای از این قواعد و قوانین هستی آشنا می‌گردد، و پرده از زوایای جدیدی برمی‏دارد. به اندازۀ درک و فهم محدودی‌ که دارد، و عقل و شعوری‌ که برای قیام به انجام امر مهم خلافت در زمین ضروری‌، و برای مدت زمان محدودی ‌که در جهان زیست می‌کند لازم می‏باشد، قوانین هستی را کشف می‌کند و یا برای وی پرده از آنها به کنار می‌رود و بدو نموده می‌شود.

انسان در راه آشنائی با این بخش از قوانین هستی‌، بر دو وسیلۀ اساسی - نسبت به خود - ‌تکیه دارد و آنها مشاهده و تجربه‌اند. این دو وسیله هم در اصل خود، جزئی بوده و در نتائجی‌که به بار می‌آورند نه نهائی و نه مطلق می‏باشند. بلکه بیشتر اوقات منتهی به ‌کشف گوشه‌هائی از قوانینی می‌شوند که برای مدتهای مدیدی‌، کلّی بشمار می‌آیند... سپس این کشفیّات‌، جزئی و غیرنهائی و غیرمطلق خواهند گشت‌، زیرا راز هماهنگی میان همۀ این قوانین‌، راز قانون‌ کلّیی است‌ که میان همۀ قوانین جزئی هماهنگی برقرار می‌سازد. این راز هم سر به مهر و نهان خواهد ماند، و نگرش جزئی نسبی بدان راه نمی‏برد، هر چند سالها و قرنهای بی‌شمار هم بر آن بگذرد... زیرا زمان عنصر نهائی در این جولانگاه نیست‌. بلکه زمان حد مقدور و مرز مشخص خود انسان است ‌که بنا به حکم آفرینش خویش و برابر نقشی‌ که در گسترۀ هستی بدو واگذار است‌، نصیب او می‏گردد. این نقش هم بسی جزئی و نسبی است‌. آنگاه نسبیّت مدت زمانی به میان می‌آید که به همۀ جنس بشری سراسر کرۀ ‌زمین بخشیده شده است‌، و آن هم به جای خود جزئی و محدود است‌... بر این اساس است‌ که جمیع ابزارهای شناخت و تمام نتائجی ‌که بشر از راه این ابزارها بدان دست می‏یابد، در این دائرۀ جزئی نسبی محصور است‌.

در اینجا نقش پیغمبری و رسالت به میان می‌آید. نقش سرشت ویژه‌ای ‌که خدا بدو آمادگی آسمانی عطاء فرموده است تا بتواند عمیقاً به آن قانون ‌کلی - ‌از راهی‌ که هنوز ما به ماهیّت آن پی نبرده‌ایم اگر چه آثارش را درک‌ کرده‌ایم - ‌که جهان بر آن استوار است‌، همنوا و همآوا بشود.

این سرشت ویژه‌ای ‌که وح‍‍ی را دریافت می‌دارد، تاب دریافت آن را هم دارد، زیرا وی آمادۀ پذیرش آن بوده و می‌تواند پذیرایش‌ گردد. این سرشت‌، همان پیامی را دریافت می‌دارد که جهان هستی دریافتش می‌دارد. چه این سرشت با قانون جهانیی پیوند مستقیم دارد که جهان هستی را می‌گرداند... امّا این سرشت ویژه‌، چگونه چنین پیامی را دریافت می‌دارد و با کدامین دستگاه پذیرایش می‌شود؟ ما برای اینکه بدان پاسخ دهیم‌، نیاز به این داریم همان سرشتی را داشته باشیم‌که خداوند به بندگان گزیده‌اش عطاء فرموده است‌. و اینکه‌:

( اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَهُ )‌.

خدا بهتر می‌داند که پیام خویش را در کجا قرار می‌دهد (‌و به دست چه کسی می‌سپارد)‌.                               (‌انعام / ١24)

پیغمبری ‌کار بزرگی است‌، بزرگتر از همۀ رازهای سترگی‌ که درگسترۀ هستی است و بر دل می‌گذرد.

همۀ پیغمبران بی‏گمان حقیقت «‌توحید» را درک‌ کرده و مأمور به تبلیغ آن بوده‌اند - بدینگونه‌که افتادن پرتو قانون یگانه بر صفحۀ وجودشان ایشان را به سرچشمۀ یگانه‌ای رهنمود کرده است که تعدّدپذیر نبوده و چندگانه نمی‌شود. زیرا اگر متعدّد و چندگانه می‌گردید، قوانین هم متعدّد و چندگانه می‌شدند، و پرتوی‌ که بر صفحۀ وجود پیغمبران می‌افتد متعدّد و چندگانه می‌گردید - این ادراک درونی در بامداد بشریت بوده است‌، پیش از آنکه شناخت بیرونی مبنی بر مشاهده و تجربه رشد گیرد، و پیش از آنکه برخی از قوانین هستی‌ کشف شود که به چنین یگانگی و وحدتی اشاره دارند.

همۀ پیغمبران مردمان را به پرستش خدای یگانه دعوت کرده‌اند... ایشان را به این حقیقتی فرا خوانده‌اند که از پروردگار واحدشان دریافت داشته و مأمور به تبلیغ آن بوده‌اند... ادراک پیغمبران از آن‌، ادراک فطری ناشی از افتادن پرتو قانون واحد بر پردۀ فطرت به خدا رسیدۀ ایشان بود. همانگونه ‌که خیزش آنان برای تبلیغ آن‌، نتیجۀ ‌طبیعی‌ ایمان مطلقشان‌ به حقیقتی بودن‌ و به صدور آن از سوی خدای یگانه برای خود بود. خدائی که - برابر پرتو نیرومند و راستین و الزام بخشی‌ که بر وجودشان تابیدن ‌گرفته بود و فطرتشان آن را دریافت داشته بود - امکان ندارد تعدّد بپذیرد و چندگانگی گیرد.

این الزام مصرانه‌ای‌ که فطرت پیغمبران بدان پی می‌برد، ‌گاهگاهی در لابلای سخنان پیغمبرانی ‌که قرآن آنها را از ایشان روایت می‌کند، و یا چه بسا قرآن بدان سخنان‌، آنان را می‌شناساند و توصیف می‌نماید جلوه‌گر می‌شود. برای مثال آن را در گفتار نوح علیه السّلام به هنگام سخن با قوم خود می‌یابیم‌:

( قالَ: یا قَوْمِ أَرَأَیْتُمْ إِنْ کُنْتُ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبّی ، وَ آتانی رَحْمَةً مِّنْ عِنْدِهِ فَعُمِّیَتْ عَلَیْکُمْ ، أَنُلْزِمُکُمُوها وَأَنْتُمْ لَها کارِهُونَ ? وَیا قَوْمِ لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مالاً إِنْ أَجْرِیَ إَلّا عَلَى اللهِ. وَما أَنَا بِطارِدِ الَّذینَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهُمْ ، وَلکِنّی أَراکُمْ قُوْماً تَجْهَلُونَ. وَیا قَوْمِ مَنْ یَنْصُرُنی مِنَ اللهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ ؟ أَفَلا تَذَکَّرُونَ ) ؟

گفت‌: ای قوم من‌، چه می‌بینید و چه میگوئید اگر من تکیه‌ گاهم بر دلیل و برهانی از سوی پروردگارم باشد، و از جانب خود به من مرحمتی نموده باشد (‌که پیغمبری است‌) و آن بر شما پنهان مانده باشد، آیا شما را به پذیرش آن وا دارم‌، و حال‌ آنکه شما از آن بدتان می‌آید (‌و بدان پشت می‌کنید؟‌) و ای قوم من‌، من در برابر آن (‌کار دعوت به توحید و تبلیغ رسالت و اخلاص عبادت‌) دارائی و مالی از شما نمی‌خواهم بلکه پاداش من جز بر خدا بر کسی نیست (‌و همو که مرا فرستاده است‌، پاداش مرا می‌دهد)‌. و من کسانی را (‌از پیش خود) نمی‌رانم که ایمان آورده‌اند. آنان بی‏گمان به پیش پروردگارشان خواهند رسید (‌و به حسابشان رسیدگی خواهد شد و پاداش خویش را دریافت می‌دارند)‌، و امّا من شما را قومی می‌بینم که (‌وسیلۀ امتیاز و مایۀ افتخار آدمیزادگان و ارزش انسانی و ارج آدمی را) نمی‌دانید. و ای قوم من‌، چه کسی مرا یاری خواهد کرد (‌و از عذاب او، نجات خواهد داد) اگر ایشان را (‌از خود) برانم‌؟ پس آیا (‌نمی‌اندیشید و) پند و عبرت نمی‌گیرید؟‌.     (‌هود / ٢٨-‌٣0) و آن را در گفتار صالح علیه السّلام می‌یابیم بدان هنگام‌ که با قوم ‌خود سخن می‌گوید:

( قالَ: یا قَوْمِ أَرَأَیْتُمْ إِنْ کُنْتُ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبّی وَ آتانی مِنْهُ رَحْمَةً , فَمَنْ یَنْصُرُنی مِنَ اللهِ إِنْ عَصَیْتُهُ ؟ فَما تَزیدُونَنی غَیْرَ تَخْسیرٍ ).

گفت‌: ای قوم من‌، چه می‌بینید و چه می گوئید اگر من تکیه گاهم بر دلیل و برهانی از سوی پروردگارم باشد و از جانب خود به من مرحمتی نموده باشد، پس چه کسی مرا یاری خواهد کرد و از (‌عذاب‌) خدا (‌نجات خواهد داد) اگر از (‌فرمان‌) او سرپیچی کنم‌؟ پس جز در زیانباری افکندن (‌چیزی‌) بر من نمی‌افزائید. (‌هود / 63‌)

 همچنین آن را در سیره ابراهیم علیه السّلام خواهیم دید:

( وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ قَالَ أَتُحَاجُّونِّی فِی اللَّهِ وَقَدْ هَدَانِی؟ وَلا أَخَافُ مَا تُشْرِکُونَ بِهِ إِلا أَنْ یَشَاءَ رَبِّی شَیْئًا وَسِعَ رَبِّی کُلَّ شَیْءٍ عِلْمًا أَفَلا تَتَذَکَّرُونَ ؟ وَکَیْفَ أَخَافُ مَا أَشْرَکْتُمْ وَلا تَخَافُونَ أَنَّکُمْ أَشْرَکْتُمْ بِاللَّهِ مَا لَمْ یُنَزِّلْ بِهِ عَلَیْکُمْ سُلْطَانًا؟ فَأَیُّ الْفَرِیقَیْنِ أَحَقُّ بِالأمْنِ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ) ؟

قوم ابراهیم با او به مجادله پرداختند. گفت‌: آیا دربارۀ خدا با من به جدال می‌پردازید و حال آنکه خداوند مرا رهنمود (‌به توحید خالص‌) کرده است‌؟ و من از آنچه شریک خدا قرار می‌دهید نمی‌ترسم (‌و هیچکس و هیچ چیز نمی‏تواند به من زیانی برساند) مگر اینکه پروردگارم چیزی را بخواهد (‌و به خواست او رخ دهد. زیرا مالک سود و زیان همو است‌، و) علم و دانش پروردگارم همه ‌چیز را فرا گرفته است (‌و تنها کسی که از همه ‌چیز با خبر است می‌تواند منشأ سود و زیان باشد. با این همه دلیل و برهان‌) آیا متذکّر (‌و بیدار) نمی‌شوید؟ و چگونه ممکن است من از چیزی که شریک (‌خدا) کرده‌اید بترسم و شما از این نمی‌ترسید که برای خدا چیزی را شریک کرده‌اید که خدا هیچگونه دلیلی دربارۀ (‌اجازۀ پرستش‌) آن بر شما نازل نکرده است‌؟ پس اگر اهل علم و دانشید (‌انصاف بدهید و بگوئید) کدامیک از این دو گروه ‌خداپرست و پت‌پرست در همۀ قرون و اعصار بیشتر درخور امنیّت و آرامشند؟.                       (‌انعام / ٨٠ و ا٨) آن را در داستان شعیب علیه السّلام نیز خواهیم یافت‌:

( قَالَ یَا قَوْمِ أَرَأَیْتُمْ إِنْ کُنْتُ عَلَى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی وَرَزَقَنِی مِنْهُ رِزْقًا حَسَنًا؟ وَمَا أُرِیدُ أَنْ أُخَالِفَکُمْ إِلَى مَا أَنْهَاکُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِیدُ إِلا الإصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ )‌. 

گفت‌: ای قوم من‌، چه می‌بینید و چه میگوئید اگر من تکیه ‌گاهم بر دلیل و برهانی از سوی پروردگارم باشد و به من از جانب خود رزق خوبی (‌همچون وحی و نبوّت‌) داده باشد؟ (‌در این صورت آیا صحیح است که من با فرمان خدا مخالفت ورزم و از پرستش و عبادت او سرپیچی کنم‌؟‌) و من هرگز نمی‌خواهم چیزی که شما را از آن باز می‌دارم خودم مرتکب شوم‌، من تا آنجا که توانائی دارم جز اصلاح نمی‌خواهم (‌و هدف من اصلاح شما و جامعه است و بس‌) و توفیق من (‌در نیل به هدف و انجام رسالت خود) جز به (‌کرم باری تعالی و یاری‌) خدا نیست‌. (‌در همۀ کارها) تنها بر او تکیه کرده و تنها بدو رجوع می‌کنم‌. (‌هود / 88)

آن را در گفتار یعقوب علیه السّلام نیز می‌یابیم‌ که خطاب به فرزندایش می‌گوید:

( إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ ).

من شکایت پریشانی و اندوهم را تنها به (‌پیشگاه‌) خدا می‌برم و از خدا چیزهائی (‌مانند حسن عاقبت و الطاف و کرامت‌) سراغ دارم که شما نمی‌دانید.                                       (‌یوسف / 86) به همین منوال در اقوال پیغمبران و در اوصاف ایشان‌، اثر پرتو تابان و رخشانی را می‌یابیم ‌که بر فطرتشان نقش می‌بندد و سراپای وجودشان را فرا می‌گیرد. اثر ژرفی ‌که سخنانشان بیانگر آن بوده و شمعک فروزان زبانشان نمایانگر سوزی است که در اعماق درونشان مشتعل است‌.

روز به روز برای شناخت خارجی انسانی و دانش بشری، پدیده‌هائی کشف می‌شود که دورادور به قانون وحدت در پهنۀ این جهان اشاره می‌نمایند. دانشمندان بر پدیدۀ وحدت آفرینش و وحدت حرکت در این هستی ‌گسترده آگاهی یافته‌اند. تا آنجا که انسان می‌تواند بفهمد و بداند، روشن شده است‌ که اتم بنیاد ساختمان همۀ هستی است‌، و خود اتم نیرو است‌... بر این اساس‌، ماده با نیرو در گسترۀ این هستی بهم رسیده است و در اتم مجسّم و نمودار گشته است‌. بدین وسیله دوگانگی که مدتهای مدیدی پدیدار و چشمگیر بود، منتفی شده است‌. ماده که مجموعه‌ای از اتمها است‌، وقتی‌که اتمهای آن درهم‌شکسته و آزاد شوند، نیرو است و با شکافتن اتمها، ماده به نیرو بدل می‌شود... همچنین‌کشف شده است -‌ تا آ‌نجاکه دائرۀ فهم و شعور انسان اجازه می‌دهد -‌ که اتم از درون در حرکت مستمر و همیشگی است‌. و اینکه اتم از الکترونها - ‌کهرباها - تشکیل ‌گردیده و در فضائی به دور هسته یا هسته‌ها می‌چرخد که مرکز اتم است‌. این حرکت هم در هر اتمی مستمر و کلّی است‌. و هر اتمی -‌ همچنانکه فریدالدین عطار گفته است‌[1]- خورشیدی است که ستارگانی به دور آن می‌چرخند، همانگونه که ستارگان منظومۀ شمسی به دور خورشید ما می‌گردند.

وحدت آفرینش و وحدت حرکت در این هستی‌، دو پدیده‌ای هستند که انسان بدانها رهنمون شده است‌... این دو پدیده‌، از دور دو اشاره‌اند به وحدت جهان شمول و بزرگ هستی‌،‌که شناخت بشری به اندازۀ توانائی مشاهده و تجربه بشری بدان رسیده است‌... امّا سرشتهای ویژۀ خدادادی پیغمبران در چشم بهمزدنی جملگی قانون جهان شمول بزرگ را فهمیده و ادراک کرده‌اند، زیرا فرود مستقیم آ‌ن را بر فرودگاه دل و دیده دیده‌اند و بی‏واسطه آن را دریافت نموده و به تنهابی تاب تلقّی آن را داشته‌اند.

پیغمبران شواهد و پدیده‌هائی‌ که دالّ بر آن وحدت باشد، از راه تجارب علمی‌ گردآوری ننموده و نیندوخته‌اند. ولیکن به آنان دستگاه گیرندۀ کامل و مستقیم داده شده است ‌که پیام قانون واحد را بگونۀ داخلی و مستقیم دریافت‌ کرده و بدون هیچگونه رابط و ابز‌اری پذیرای فرمان وی گردیده‌اند و مستقیماً فهمیده‌اند که این آهنگ همنوای یگانه بناچار باید از قانون یگانه‌ای سرچشمه‌ گرفته باشد و از مصدر یگانه‌ای صادر شده باشد. این دستگاه آسمانی‌ کار گذاشته در آن سرشتهای ویژۀ خدادادی‌، از هر دستگاه دیگری دقیق‌تر و فراگیرنده‌تر و کامل‌تر بوده است‌. چه در یک بسوده و تماس‌، فرمان و پیغام آهنگ یگانه را درک‌ کرده است و به یگانگی سرچشمه و یگانگی اراده و فاعلیّت درگسترۀ این هستی پی برده است‌. به دنبال آن بیدرنگ با ایمان راسخ‌، وحدت ذات الهی‌ گردانندۀ این هستی را اعلام داشته است‌.

من این سخن را بدان خاطر نمی گو‌یم که چون دانش روز معتقد است‌ که به یک یا دو پدیده از پدیده‌های وحدت هستی دسترسی یافته است‌. چه دانش درگسترۀ حوزۀ خویش‌،‌کارش ثابت نمودن یا نفی‌کردن است‌. به هر چیز از «‌حقائق‌» هم‌ که می‌رسد، نسبی و جزئی و محدود است‌. دانش هرگز نمی‌تواند به حقیقت واحد نهائی مطلقی برسد. علاوه بر آنکه نظریه‌های علمی‌، تغییرپذیر و دگرگون شونده است و برخی از آنها برخی دیگر را تکذیب و یا تعدیل می‌کند.

من آنچه را که دربارۀ وحد‌ت آفرینش و وحدت حرکت گفتم‌، بدان خاطر نیست ‌که راستی پذیره و درستی دریافت وحدت قانون را بر امواج عقل و شعور پیغمبران بسنجم‌... هرگز!... بلکه منظورم چیز دیگری است‌. مقصودم بیان یکتائی سرچشمۀ راستین پیام و یگانگی مرکز اطمینان بخش آن است‌، تا اینکه جهان‌بینی صادق وکامل و شاملی دربارۀ حقیقت هستی‌، ایجاد شود. چه بسا کشف علمی‌، انسان را به برخی از پدیده‌های هستی مربوط به حقیقت وحدت بزرگ، رهنمود نماید... آن وحدتی‌ که قبلاً به عقل پیغمبران در محیط ‌گسترده و شامل و بلاواسطۀ خود رسیده و تارهای شعورشان را مستقیماً بسوده بود، و فطرت آسمانی پیغمبران بطور کامل و شامل و بدون واسطه ادراکش نموده بود. این فطرت ربّانی ذاتاً صادق و راسترو است و به خطا نمی‌رود - خواه نظرات علم جدید به برخی از پدیده‌ها رهنمون شود و یا بدانها دسترسی نیابد - ‌نظریات علمی جای‌ گفتگو و بررسی خود علم است‌ و قابل بحث‌ و فحص و پرس و جو است‌. نظریات علمی اولاً ثابت نیستند و ثانیاً نه نهائی و نه مطلقند. در این صورت شایستگی آن را ندارند که صحّت پیغمبری با آنها سنجیده شود. چه مقیاس و میزان باید که ثابت و مطلق باشد. از اینجا است‌ که تنها پیغمبری یگانه مقیاس ثابت مطلق خواهد بود و بس.

از این حقیقت‌، حقیقت دیگری پدیدار می‌آید که دارای اهمّیت بسزائی است‌... و آن اینکه چنین سرشتهائی ‌که مستقیماً به قانون هستی پیوند یافته‌اند، همانهایند که می‌توانند برای بشریت مسیر شامل و دیدگاه همه جانبه‌ای را ترسیم نمایند. مسیر و دیدگاهی‌که با فطرت هستی و قوانین ثابت و قاعده منظم آن هماهنگی دارد. این سرشتهایند که مستقیماً وحی خدا را دریافت می‌نمایند و نه اشتباه می‌کنند و نه‌ گمراه و سرگشته می‌شوند، و نه دروغ می‌گویند و نه چیزی را پنهان می‌دارند، و آنها را عوامل زمان و مکان از حقیقت بدور ننموده و حقیقت را از دیدشان پنهان نمی‌نماید. زیرا چنین سرشتهائی‌، چنین حقیقتی را از سوی خدا دریافت می‌دارند، خدائی‌ که نه زمان و نه مکان داشته و اصلاً زمان و مکان در پیشگاه او هیچ است.

ارادۀ فرماندهی ‌کل‌، بر آن قرار گرفت ‌که پیغمبران را از زمان به زمان برانگیزد، تا بشریت با حقیقت مطلق پیوند یابد. حقیقت مطلقی‌ که مشاهده و تجربۀ مردمان نمی‌تواند بعد از گذشت صدها قرن جز به گوشه‌ای از آن برسد، و با گذشت تمام قرون و اعصار هرگز نمی‌تواند به همۀ آن برسد و آگاهی یابد. ارزش پیوند مردمان با حقیقت مطلق سبحان‌، همگامی گامهایشان با گامهای هستی‌، و هنوائی حرکاتشان با حرکات هستی‌، و هماهنگی فطرتشان با فطرت هستی است‌.

بر این اساس است‌ که همۀ انسانها از تنها سرچشمۀ یگانۀ موجود درگسترۀ هستی‌، جهان بینی راست و درستی را دریافت داشته‌اند که در گیرندۀ حقیقت همۀ وجود و غایت آن‌، و حقیقت وجود انسانی و هدف نهائی وی است‌. تنها از این جهان‌بینی است‌ که ممکن می‌گردد برنامۀ یگانه و درست و استواری بیرون بدمد که با حقیقت ‌تصمیم هستی و حقیقت حرکت ‌کیهان و حقیقت خط سیر جهان‌، موافق و همآوا باشد، و در پرتو آن جمع مردمان به صلح و آشتی درآیند. آشتی با این هستی و آشتی با فطرتشان‌ که بخشی از فطرت این هستی بشمار است‌، و آشتی برخی از آنان با برخی دیگر در امر تلاش و تکاپو و تعالی و ترقّیی ‌که در این زندگی دنیوی برایشان مهیا و آماده ا‌ست‌.

سرچشۀ یگانه‌ای است‌که سرچشمۀ رسالتها و نبوّتها است‌، و جز آن ‌گمراهی و پوچی است‌، زیرا از آن سرچشمۀ یگانۀ پیوند دهنده و پیوند یافته‌، مدد و فرمان نمی‌گیرد.

ابزارهای دیگری که برای آگاهی و شناخت به انسان داده شده است‌، به اندازۀ لازم بدو عطاء‌گشته است‌. به آن اندازه‌که بتوا‌ند با آنها از پدیده‌های هستی و برخی از قوانین و نیروهای آن را کشف‌کند، و بارسنگین خلیفه‌گری در زمین را با آن بلندگرداند و زندگی را رشد دهد و تکامل بخشد. انسان در این جولانگاه چه بسا به دیدگاههای بس بلند و افقهای دوردستی دست یابد و مدارج و مراحل عالی و سترگی را طی‌کند. ولیکن این مدارج و مراحل‌، هرگز او را به ‌کرانۀ حقیقت مطلقی نمی‌رساندکه او برای دگرگون سازی زندگی خویش بدان نیازمند است‌. آن دگرگونی‌ که تنها بر اثر ا‌وضاع و شرایط موقّت و متغیر و پیش آمدهای‌گذرا نباشند و بس. بلکه برابر با قوانین جهانی ثابت و شامل باشد که هستی بر آن بنا گشته است‌. همچنین برابر با هدف بزرگ وجود کلی انسان باشد. هدف بزرگی ‌که آفریدگار انسان ‌که بدور از آمیزه‌ها و انگیزه‌های زمان و مکان است‌، آن را می ببیند، ولی انسان محدود متأثر از آمیزه‌ها و انگیزه‌های زمان و مکان قادر به دیدن آن نیست‌. آن ‌کسی‌ که خط سیر سراسر کوچ زندگی را تعیین می‌کند، همو است‌ که همۀ راه را می‌شناسد و با پیچ و خمها و راستای آن آشنا است‌. انسان نه تنها از دیدن این راه عاجز و ناتوان است‌، بلکه از لحظۀ بعدی دمی‌ که در آن است بی خبر است‌، و میان او و لحظۀ بعدی پردۀ آویخته‌ای است که به انسان اجازه داده نمی‌شود که پس آن پرده را بنگرد و بر فر‌اسویش اطلاع حاصل کند. پس انسان چگونه می‌تواند خط سیری برای طی‌ کردن راهی تعیین‌ کند که مجهول و ناپیدا است‌؟!

دو چیز بیشتر در پیش پای انسان نیست‌: سرگشتگی و گمراهی و پرا‌کندگی‌، یا برگشت به برنامه‌ای‌ که از آفریدگار جهان مدد و یاری می‏یابد. برنامۀ رسالتهای آسمانی‌، برنامۀ پیغمبران ربّانی‌، و برنامۀ فطرت پیوسته به هستی و رسیده به آفریدگار هستی‌.

پیغمبریها یکی پس از دیگری ‌گذشته است و دست بشریت راگرفته و آن را در پرتو هدایت ربّانی و نور صمدانی‌، در مسیر زندگی بالاتر و بالاتر برده است و ترقّی و تعالی بخشیده است‌. بشریّت در ا‌ین‌گذار، گاهی از اینجا رمان و سرگردان و زمانی از آنجا گریزان و حیران بوده است‌. گاهی از راه خدا کناره‌گیری نموده و زمانی برای نشنیدن ندای پیشرو راهنما، پنبۀ غفلت در گوش ‌کرده است‌. و همین‌ که مدتی از راه منحرف شده و در گسترۀ جهان ویلان‌ گشته است‌، راهنما و پیشوای جدیدی به سویشان‌ گسیل شده است‌. در هر بار نیز آن حقیقت یگانه‌، ولی در شکلهای مترقّیانه‌ای که مناسب تجارب تازۀ بشریت باشد جلوه‌گر آمده است تا آنگاه ‌که روزگار رشد عقلانی فرا رسیده و خورشید فرزانگی خرد سر از خاور بدر آورده است و دور آخرین رسالت ‌گشته است‌؛ در این هنگام آخرین رسالت بیامد و عقل بشری را با همۀ‌ کلّیات حقیقت مخاطب قرار داد تا بشریّت در پرتو آن خطو‌ط روشن نهائی‌، ‌گامهای استواری بردارد و مدارج ترقّی را پیاپی بسپرد. خطوط این حقیقت بزرگ، آن اندازه واضح و روشن است‌ که بعد از آن بشریت به رسالت جدیدی نیازمند نمی‏باشد. بلکه ‌کافی است در طی قرون و اعصار مفسّران متجدد نواندیشی در میان انسانها بوده و با فکر بکرخود دیگران را با آن آشنا سازند.

خلاصه‌، بشریت یا باید در داخل چنین ‌کمربند شاملی حرکت ‌کند که پیوسته می‌تواند وی را فراگیرد، و تلاش و تکاپوی نوین و پیشرفتۀ او را در برگیرد، و وی را به حقیقت مطلقی برساند که از هیچ راه دیگری بدان نمی‌رسد، و یا اینکه پراکنده و گمراه شود و از نشانه‌های راه بدور افتد و در بیابان برهوت ویلان و سرگردان بگردد.

*

(‌ تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ کَلَّمَ اللَّهُ وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ وَآتَیْنَا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ الْبَیِّنَاتِ وَأَیَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِینَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ وَلَکِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَمِنْهُمْ مَنْ کَفَرَ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَلَکِنَّ اللَّهَ یَفْعَلُ مَا یُرِیدُ ).

این پیغمبران (‌که نام برخی از آنان گذشت‌) بعضی از ایشان را بر بعضی دیگر برتری دادیم‌. خداوند با برخی از آنان سخن گفت‌. و بعضی را درجاتی برتر داد. و به عیسی پسر مریم معجزاتی دادیم و او را با روح‌القدس (‌یعنی جبرئیل‌) تقویت و تأیید نمودیم‌. اگر خداوند می‌خواست کسانی که بعد از این پیغمبران می‌آمدند، به دنبال نشانه‌های روشنی که به (‌دست‌) آنان می‌رسید (‌و هدایت راستین و دین حقی را که دریافت می‌نمودند به مقتضای چنین هدایت و دینی، همۀ ایشان ایمان می‌آوردند و اختلافی نمی‌ورزیدند و با یکدیگر نمی‌جنگیدند)‌. ولیکن (‌بنا به خواست خدا) اختلاف ورزیدند و بعضی ایمان آوردند و برخی کافر شدند.و اگر خدا می‌خواست با هم نمی‌جنگیدند و به ستیز برنمی‌خاستند، ولی خداوند آنچه را می‌خواهد (‌از روی حکمتی که خود می‌داند) انجام می‌دهد.

این آیه داستان پیغمبران و رسالتهای آسمانی را خلاصه می‌کند و گروه پیغمبران را جدا می‌سازد و آنان را از میان مردمان مشخص می‌نماید، بیان می‌دارد که خداوند برخی از پیغمبران را بر برخی دیگر برتری داده است‌. و بعضی از نشانه‌های برتری و علائم ظاهری آن را ذکر می‌کند. سپس به اختلاف‌ کسانی اشاره می‌نماید که بعد از پیغمبران در میان نسلهای متوالی آمدند و به دنبال دریافت معجزات و دلائل روشن راه تفرقه در پیش‌ گرفتند، و اینکه بر اثر این اختلاف‌، به جنگ و جدال پرداختند. همچنین مقرر می‌دارد که برخی از ایشان ایمان آوردند و برخی دیگرکافر شدند. و اینکه خداوند مقدر فرموده‌ که میانشان جنگ درگیرد تا کفر با ایمان و شر با خیر دفع ‌گردد و از میان بدر رود... این حقائق فراوانی که این آیه بدانها اشارت دارد، داستان پیغمبری و تاریخ دور و دراز آن را مجسّم می‌سازد:

( تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ )‌.

این پیغمبران (‌که نام برخی از آنان گذشت‌) بعضی از ایشان را بر بعضی دیگر برتری دادیم‌.

تفضیل و برتری در اینجا چه بسا مربوط به محیط معین و مشخص پیغمبر و همچنین ‌گستره‌ای باشد که دعوت و تلاش او، آن را فرا گرفته است‌. از قبیل اینکه او پیغمبر قبیله‌ای‌، ‌یا ملتی‌، ‌یا نسلی‌، یا ملتهائی‌ درمیان همۀ نسلها باشد... و چه بسا این تفضیل و برتری، مربوط به مزایائی شود که خدا آن را به خود پیغمبر و یا به ملّت او عطاء فرموده است‌. همچنین می‌توان آن را مربوط به خود سرشت رسالت و اندازۀ ‌گستره‌ای دانست‌ که چنان رسالتی از جوانب زندگی انسانی و زوایای جهانی دربرمی‌گیرد.

نص قرآنی در اینجا دو مثال دربارۀ موسی و عیسی علیهما السّلام ذکر کرده است و به دیگران اشارۀ‌ کلّی و عامّی نموده است‌:

( مِنْهُمْ مَنْ کَلَّمَ اللَّهُ - وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ - وَآتَیْنَا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ الْبَیِّنَاتِ وَأَیَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ ).

خداوند با برخی از آنان سخن گفت - و بعضی را درجاتی برتر داد - و به عیسی پسر مریم معجزاتی دادیم و او را با روح‌القدس (‌یعنی جبرئیل‌) تقویت و تأیید نمودیم‌.

هنگامی‌ که سخن‌ گفتن خدا با کسی به میان می‌آید، ذهن فوراً متوجه موسی علیه السّلام می‌شود و این است‌ که خداوند او را با اسم ذکر نفرموده است‌. ولی عیسی پسر مریم علیه السّلام را نام برده است و در بیشتر جاهای قرآن نام او به همین صورت برده می‌شود و اسم او به مادرش منسوب می‌گردد. فلسفۀ این‌کار هم روشن است‌. هنگامی‌که قرآن نازل شد، انبوهی از افسانه‌ها پیرامون عیسی علیه السّلام و فرزند خدا بودن او، یا درباره مزدوج بودن سرشت او از لاهوت و ناسوت‌، یا در آمدن او به سرشت خدائی و اینکه سرشت ناسوتی در سرشت لاهوتی ذوب‌ گشته است همسان قطرۀ آبی‌ که به میان جام آبی فرو چکد. و دیگر خیالبافیهای افسانه‌ای‌ که بر سر زبان‌ها بود و کلیساها و همایشها در این افسانه‌سرائیها غوطه‌ور بودند، و در زمان حکومت رومیها رودخانه‌های خون پیرامون این بحثها روان شد. از اینجا است‌ که این همه تأکید مستمر بر انسان بودن عیسی علیه السّلام به میان آمده است و در پیشتر جاها به مادرش مریم منسوب شده است‌... و امّا منظور قرآن از روح القدس‌، جبرئیل علیه السّلام است‌ که آورندۀ وحی برای پیغمبران است‌. چنین‌کاری‌، بزرگ‌ترین و سترگ‌ترین تأیید و تقویت بشمار است‌. جبرئیل همان فرشته‌ای ا‌ست ‌که پیام ربّانی را به سوی پیغمبران می‌آورده است و ایشان را به نمایندگی برای اجرای این نقش برجسته و بزرگ آگاه می‌کرده است‌. و آنان را بر طی طریق دور و دراز و سخت پر نشیب و فراز، استوار می‌داشته است‌. آرامش و پایداری و پیروزی را در موقع خوف و هراس و شدّت و سختی موجود در لابلای پیچ و خمهای راه‌، نصیب ایشان می‌کرده و آنان را یاری می‌داده است‌... همۀ این کارها، تأیید و تقویت مورد اشاره است‌. امّا بیّنات و نشانه‌های روشنی که خداوند به عیسی علیه السّلام داده است‌، شامل انجیلی است‌ که بر او نازل کرده است‌. همچنین در برگیرنده خوارق و معجزاتی است که بر دست او جاری فرموده است‌، و بالاخره مشتمل بر چیزهائی است‌ که در جاهای مناسب خود در قرآن به تفصیل آمده است تا دلیل بر تصدیق رسالت او در برابر دژخیمان بنی‏اسرائیل باشد.

نص قرآنی‌، در اینجا نامی از محمّد صلّی الله علیه و اله و سلّم نبرده است‌، چون خطاب متوجه او است‌. همانگونه‌ که در آیۀ ‌گذشته در روند گفتار آمده است‌:

( تِلْکَ آیَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَیْکَ بِالْحَقِّ... وَإِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ... تِلْکَ الرُّسُلُ... الخ ).

این آیه‌های خداوند است که آنها را به حق بر تو فرو می‌خوانیم‌، و تو از زمرۀ فرستادگانی‌.... این پیغمبران.... تا آخر.

روند گفتار برای او خبر از پیغمبران دیگر می‌دهد، لذا نام بردن از وی بیهوده و نامربوط است‌.

هنگامی‌که به درجات و مقامات پیغمبران صَلَواتُ اللهِ و َسَلامُهُ ‌عَلَیْهِمْ ‌از هر زاویه‌ای بنگریم، محمّد صلّی الله علیه و اله و سلّم را در بالاترین نقطه م‍‍ی بینیم‌. چه این نگرش از ناحیۀ فراگیری رسالت و کلّیت آن باشد، و چه از لحاظ محیط و دامنه‌داری آن‌. در هر حال فرقی نداشته و نتیجه یکی است‌.

بی‏گمان اسلام کاملترین جهان‌بینی دربارۀ حقیقت وحدت است - ‌وحدت هم بزرگ‌ترین حقائق بطور کلّی است - وحدت آفریدگاری ‌که چیزی بدو نمی‌ماند و همتائی ندارد. وحدت اراده‌ای ‌که سراسر جهان به واژۀ (‌ کُنْ ‌) بشو او جامۀ هستی برتن می‌کند. وحدت هستی که از این اراده‌، سرچشمه می‌گیرد. وحدت قانونی‌ که بر این هستی فرمان می‌راند. وحدت حیاتی که از سلول ساده‌ای پدید می‌آید و به انسان‌گویائی تبدیل می‌شود. وحدت بشریتی‌که از آدم علیه السّلام تا آخرین آدمیزادگان در زمین را فرا می‌گیرد. وحدت گروه پیغمبرانی‌که رسانندگان و مبلّغان این دعوتند. وحدت تلاشهای بشریتی‌که رو به سوی خدا دارد و خدا به همۀ آنها نام « ‌عبادت ‌» می‌دهد. وحدت دنیا و آخرتی‌که یکی منزل‌کار و تلاش و دیگری خانه جزاء و پاداش است‌. وحدت برنامه‌ای‌که خداوند سبحان آن را برای مردمان بوجود آورده است و جز آن چیزی از ایشان نمی‌پذیرد. وحدت سرچشمه‌ای که انسانها همۀ جهان‌بینیها و برنامۀ خویش را در زندگی از آن دریافت می‌دارند.

محمّد صلّی الله علیه و اله و سلّم ‌همان‌کسی است‌که روح او توانست همنوائی مطلقی با حقیقت وحدت بزرگ داشته باشد. همانگونه‌که خرد او توانست تصوّر چنین وحدتی را در خود جای دهد و نماد آن را پذیرا گردد، و همانگونه‌که وجود او توانست چنین وحدتی را در زندگی واقعی خود که در برابر چشمان مردمان می‌گذشت‌، شکل بخشد و به نمایش‌ گذارد.

همچنین او همان پیغمبری است‌که به سوی همۀ انسانها فرستاده شده است و پیغمبر همۀ آن‌کسانی است‌که از روز بعثت او تا آنگاه‌که خداوند وارث زمین وساکنان آن می‌گردد به دنیا می‌آیند. رسالت او تکیه بر ادراک هوشیارانۀ انسانی دارد وکوچکترین فشاری بر مغز انسانها حتّی به وسیلۀ معجزۀ قهّارانۀ مادی وارد نمی‌سازد. تا بدین وسیله فرا رسیدن روزگار رشد عقلانی انسانی را اعلان‌ کند.

براین اساس است‌که او آخرین پیغمبران بوده‌و رسالت او آخرین رسالتها می‏باشد. بدین سبب بعد از او، وحی منقطع‌گشته است‌، و آن وحدت بزرگ برای بشریّت در رسالت او شکل‌رفته است‌، و بر‌نامۀ گسترده و فراگیری اعلان شده است‌که‌کار و تلاش آیندۀ بشریّت را در چهارچوب خود می گیرد. دیگر چیزی جز تفصیلات و تعبیراتی نمی‌ماند که به عقل بشری -‌ در حدود برنامۀ ربّانی - ‌مربوط است و نیازی به رسالت خدائی جدیدی ندا‌رد.

خداوند که انسانها را آفریده است و می‌داند که آنان چه چیز و چه‌کسی هستند، و کار و بارشان چه بوده و چه خواهد بود... همو است‌که می‌دانسته است این آخرین رسالت و برنامه زندگی فراگیری‌که از آن سرچشمه می‌گیرد، ‌بهترین چیزی خواهد بود که رشد و دگرگونی وتحرّک زندگی را تضمین می‌نماید و بدو ترقّی و تعالی و خوشبختی و آزادی ارمغان می‌دارد. پس هر انسانی‌ که‌ گمان برد که او آگاه‌تر از خدا به مصلحت بندگانش است‌، یا گمان برد که این برنامۀ ربّانی‌، دیگر شایستگی آن را ندارد که پاسخگوی نیازهای زندگی تازۀ رشد یافتۀ انسانها در زمین باشد، یا گمان برد که او می‌تواند برنامۀ بهتر و خوبتری از برنامه‌ای‌ که خدا برای مردمان خواسته است‌، پدید آورد و ارائه نماید... هر ا‌نسانی‌ که یکی از این ادّعاها را داشته باشد و یا مدّعی همۀ این خیالبافیها گرد‌د، شکّی نیست‌ که بدون هیچ چون و چرائی‌ کافر گشته است و برای خود و برای بشریت بدترین چیزی را خواسته است‌ که انسانی برای خود و برای بشریّت می خواهد، و موضعگیری دشمنانگی آشکاری نسبت به خدا به خود گرفته ا‌ست‌، و دشمنی صریحی نسبت به بشریّتی اعلان داشته است‌ که خداوند با ارسال این رسالت بدو رحم ‌کرده است و خواسته است با برنامۀ ربّانی جوشیده از این رسالت‌، خیر و خوبی نصیب وی سازد و چنین برنامۀ ربّانی پر خیر و برکتی تا آخر زمان حاکم بر زندگی بشریت باشد.

*

پیروان « ‌آن پیغمبران‌ » با هم جنگیدند. وحدت‌ گروه پیغمبران و وحدت رسالتی‌ که همۀ آنان آن را به ارمغان آورده بودند، از این نظر سودی برای سرشت پیروانش در بر نداشت و سرشتشان را دگرگون نکرد... این وحدت نتوانست اختلاف پیروان پیغمبران را بزداید و مانع از آن شود که با یکدیگر بجنگند و به ستیز خیزند:

‌( وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِینَ - مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ - وَلَکِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَمِنْهُمْ مَنْ کَفَرَ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَلَکِنَّ اللَّهَ یَفْعَلُ مَا یُرِیدُ ).

اگر خداوند می‌خواست‌، کسانی که بعد از این پیغمبران می‌آمدند، به دنبال نشانه‌های روشنی که به (‌دست‌) آنان می‌رسید (‌و هدایت راستین و دین حقی را که دریافت می‌نمودند، به مقتضای چنین هدایت و دینی‌، همۀ ایشان ایمان می‌آوردند و اختلافی نمی‌ورزیدند و با یکدیگر نمی‌جنگیدند)‌. ولیکن (‌بنابه خواست خدا) اختلاف ورزیدند و بعضی از ایشان ایمان آوردند و برخی کافر شدند. ولی خداوند آنچه را می‌خواهد (‌از روی حکمتی که خود می‌داند) انجام می‌دهد.

این جنگ و ستیز بر خلاف خواست خدا رخ ننموده است‌. چه امکان ندارد چیزی در این جهان برخلاف میل خدای سبحان بوقوع پیوندد، و خواست ا‌و این است‌ که این موجود بشری همانگونه باشد که هست‌. همین آفرینش خویش را داشته باشد و دارای استعداد هدایت و ضلالت باشد. و اینکه انتخاب راه به سوی هدایت و به سوی ضلالت به خود او واگذار شده باشد. از اینحا است‌ که هر چیزی ‌که از این آفریده سر زند و از خرد و اندیشه و رهنمود و روش و کردار و گفتار او بیرون تراود، در چهارچوب مشیّت و خواست خدا است‌، و برابر مشیّت و خواست او بوقوع می پیوندد.

همچنین اختلاف استعدادهای یکایک مردمان‌، قانونی از قوانین آفریدگار است‌، و بدان خاطر است‌ که انسانها با وجود وحدت اصل خلقت و وحدت ‌گوهر نشأت‌، دگرگون و جوراجور باشند، و اینکه این استعداد‌های متفاوت بتواند با وظایف مختلف و بیشمار و متنوّع خلافت روبرو گردد و از عهدۀ آنها برآید. خداوند نخواسته است ‌که همۀ مردمان را نسخه بدلهای یکدیگر کند و آنان را پیاپی به یک نوع و شکل بیرون دهد، گوئی برگهای‌ کاغذ کاربن را روی یکدیگر چیده و به وسیلۀ آنها انسانها را یکنواخت و همسان کشیده و چاپ و تکثیر کرده‌اند... در حالی که وظایف لازمۀ خلافت در زمین و رشد دادن و ترقّی بخشیدن زندگی و دگرگون ‌کردن آن‌، مختلف و جوراجور و بیشمار است‌... از انجا که مشیّت خدا بر آن بوده است ‌که وظایف‌ گوناگون باشد، به همین منوال ارادۀ پروردگار بر آن قرار گرفته است‌ که استعدادها نیز جوراجور گردد، تا اختلاف استعدادها مایۀ تکامل شود. خداوند هر انسانی را مکلّف ساخته است ‌که راه هدا‌یت و رشد و ایمان را در پیش‌ گیرد. در وجود هر یک از آنان هم استعداد نهفته‌ای را برای دستیابی بدان سرشته است‌، و در پیش روی او دلایل هدایت در گسترۀ جهان بوده است‌، و رهنمود رسالتها و پیغمبران هم در گذشت زمان همیشه در دسترس او قرار داشته است‌. در دائرۀ هدایت و ایمان‌، تنوع و جوراجوری وسیلۀ خیری بوده است‌ که همۀ انواع مردمان را در قالب جامدی نریخته است و آنان را یک جور و یکنواخت و هم اندیشه و هم ساخت به پهنۀ حیات ‌گسیل نداشته است‌:

( وَلَکِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَمِنْهُمْ مَنْ کَفَرَ ).

ولیکن اختلاف ورزیدند و بعضی از ایشان ایمان آوردند و برخی کافر شدند.

وقتی‌ که اختلاف به این درجه می رسد و اختلاف‌ کفر و ایمان در می‌گیرد، جنگ مقرّر می‌گرد‌د. تعیین جنگ بدان خاطر که برخی از مردم برخی دیگر را از میدان بدر کنند. ایمان به جان ‌کفر افتد و آن را نابود گرداند. هدایت ضلالت را و خیر شرّ را بزداید. چه زمین با کفر و ضلالت و شرارت‌، به صلاح نمی‌آید و سر سازگاری ندارد. این هم ‌کافی و بسنده نیست ‌که قومی بگویند: ما پیروان پیغمبرانیم‌، هنگامی که اختلاف در میانشان به مرز کفر و ایمان رسیده باشد. این همان حالتی است‌ که گروه مؤمنان در مدینه با آن روبرو گردیدند ‌بدانگاه ‌که ا‌ین نص قرآنی نازل شد... مشرکان در مکّه‌ گمان می کردند که ایشان بر دین ابراهیم هستند! و یهودیان در مدینه گمان می‌کردند که پای‌بند دین موسی می‌باشند! مسیحیان نیز می‌گفتند که بر دین عیسی ماندگارند... ولی هر گروهی از اینان از اصل دینشان و رسالت پیغمبرشان خیلی دور شده بودند، و به اندازه‌ای منحرف‌ گشته بودند که وصف کفر بر آنان صادق بود. مسلمانان به هنگام نزول این نص با مشرکان عرب می‌جنگیدند، و در صدد آن بودند که به جنگ با کفّار اهل ‌کتاب بروند. از اینجا است‌ که این نص مقرّر می‌دارد جنگی‌ که میان‌ کسانی در می گیرد که تا این اندازه از لحاظ عقیدتی از یکدیگر فاصله دارند، جنگی بشمار است‌که به خواست خدا و به اجازۀ او آتش آن شعله‌ور می‌گردد:

( وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا ).

اگر خدا می‌خواست با یکدیگر نمی‌جنگیدند.

ولی خدا خواست‌. چنین خواست‌، تا کفر را با ایمان از میان بدرکند، و در زمین حقیقت عقیدۀ صحیح یگانه‌ای را استقرار بخشدکه همۀ پیغمبران آن را با خود آوردند، لیکن‌ کجروان از آن منحرف‌ گشتند. خداوند می‌دانست‌ که ضلالت و گمراهی بیکار نمی‌نشیند و در جای خود بی‏طرف نمی‌ایستد، بلکه دارای سرشت بدکاره و شرارت‌انگیزی است‌. لذا بی‏گمان به تجاوز و تعدّی دست می‌یازد، و شکی نیست‌ که به ‌گمراهسازی راه یافتگان می‌پردازد، و حتمی است که کج‌رفتاری و بدکرداری می‌ورزد و با راستی و درستی می‌ستیزد، پس بناچار باید با آن جنگید تا کارها بصلاح درآید و بر صراط مستقیم جاری شود.

( وَلَکِنَّ اللَّهَ یَفْعَلُ مَا یُرِیدُ ).

ولیکن خدا آنچه را می‌خواهد (‌از روی حکمتی که خود می‌داند) انجام می‌دهد.

مشیّت مطلقی است‌. با این مشیّت‌، قدرت دست‌اندرکاری است‌. مشیّت خداوندگاری مقدّر فرموده است‌ که مردمان در آفرینش خویش مختلف و جوراجور باشند، و در انتخاب راهشان به خودشان واگذار گردند و اختیار گزینش طریق به دست خودشان داده بشود. مقدّر کرده است‌ که هر کس از ایشان راه هدایت نیابد به ‌گمراهی و ضلالت افتد. مقدّر کرده است که شرّ باید که تجاوز و تعدّی ‌کند و کج‌رفتاری ورزد و راه انحراف در پیش‌ گیرد. مقدّر کرده است ‌که میان هدایت و ضلالت جنگ درگیرد. مقدّر کرده است‌ که مؤمنان باید در راه استقرار حقیقت یگانه و روشن و درست پیکار کنند و به جان ‌کوشند. دیگر خود را به پیغمبران نسبت دادن پیروان پیغمبران، مایۀ اعتبار و افتخار نیست. بلکه اعتبار و افتخار در حقیقت چیزی است‌ که بدان معتقدند و در حقیقت چیزی است‌ که انجام می‌دهند و اینکه ‌گروهی وارثان عقیده‌ای بوده ولی از آن ‌منحرف شده باشند، این امر، ایشان را از جهاد و پیکار مؤمنان مصون و در امان نمی‌دارد.

این حقیقتی‌ که خداوند آن را برای ‌گروه مؤمنان در مدینه مقرّر فرموده است‌، حقیقت مطلقی است‌ که محدود و مقیّد به زمانی نیست‌. اصولاً روش قرآن چنین است‌ که پیشامد خاصّ و مقیّدی را وسیلۀ بیان حقیقت عام و مطلقی قرار می‌دهد.

*

بر این اساس است‌ که روند گفتار به دنبال بیان اختلاف و کارزار، با ندای‌: «‌ ای کسانی ‌که ایمان آورده‌اید » پیروی می‌زند و مسلمانان را به انفاق و بذل و بخشش در راه خدا می‌خواند. چه انفاق و بذل و بخشش، برادر تنی جهاد، و از بستگان او است‌:

( یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاکُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَ یَوْمٌ لا بَیْعٌ فِیهِ وَلا خُلَّةٌ وَلا شَفَاعَةٌ وَالْکَافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ ).

ای کسانی که ایمان آورده‌اید (‌برخی‌) از آنچه که بهرۀ شما کرده‌ایم (‌در راه خدا) صرف کنید پیش از آنکه روزی فرا رسد که در آن نه دادوستدی و نه دوستی و نه رفاقتی و نه میانجیگری و شفاعتی است‌، و کافران ستمگرند (‌و به خود و جامعۀ خود ظلم می‌کنند)‌.

این دعوت بگو‌نه‌ای است‌ که ارواح مؤمنان بدان شاد و آن را عزیز می‌دا‌رد. دعوت خوشایندی است‌که مؤمنان را به خدای سبحان ندا دهندۀ ایشان پیوند می‌دهد. پیوند با خدائی ‌که بدو ایمان دارند:

( یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ).

ای کسانی که ایمان آورده‌اید.

این دعوت، دعوت به انفاق و بذل و بخشش از رزق و روزیی است‌که خدا آن را بدیشان عطاء فرموده است‌. خدا آن کسی است‌که روزی و نعمت داده است و همو است‌که مؤمنان را به بذل و بخشش فرا خوانده است‌:

( أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاکُمْ ).

از آنچه که بهرۀ شما کرده‌ایم (‌در راه خدا) صرف کنید.

این دعوت‌، دعوت به فرصتی است‌که اگر از دست ایشان بدر رود، د‌یگر برنمی‌گردد:

( مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَ یَوْمٌ لا بَیْعٌ فِیهِ وَلا خُلَّةٌ وَلا شَفَاعَةٌ ).

پیش از آنکه روزی فرا رسد که در آن نه دادوستدی و نه دوستی و نه رفاقتی و نه میانجیگری و شفاعتی ا‌ست.

این فرصتی است‌که ا‌گر مؤمنان آن را از دست بدهند، بعد از آن سوداگری و معامله‌ای نیست‌ که مال و دارائی در آن سودی ببار آورد و مایۀ افزایش ثروت بشود. و بعد از آن‌، دوستی و میانجیگری و شفاعتی هم نیست که جبران سرباز زدن و کو‌تاهی درکار را بنماید.

روند گفتار درکلام آفریدگار به موضوعی اشاره می‌نمایدکه مؤمنان را بخاطر آن به انفاق و بذل و بخشش می خواند. و آن انفاق به خاطر جهاد، و دفع‌کفر، و دفع ظلمی است‌که در چنین‌کفری مجسّم است‌.

( وَالْکَافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ ).

آنان که کافرند ستمگرند.

کافران به حق و حقیقت ستم‌ کرده‌اند و آن را انکار نموده‌اند. به خود ستم ورزیده‌اند و خودشان را به مهلکه‌ها افکنده‌اند. به مردم ستم‌کرده‌اند و ایشان را از هدایت بدور داشته‌اند، و از ایمان برگردانده‌اند، و راه راستین را از آنان پوشانده‌اند و راه نادرست را بدیشان نموده و در پیش چشمانشان آراسته‌اند، و آنان را از خیری محروم‌کرده‌اند که هیچ خیری همبر و همسان آن نیست‌. و آن‌، خیر صلح و آشتی‌، رحمت و مهربانی، آرامش و آسایش‌، و صلاح و یقین است‌.

بیگمان‌کسانی‌که با حقیقت ایمان می‌جنگند تا در دلها جایگزین نشود، و با برنامه ایمان می‌جنگند تا در زندگی اجراء نگردد، و با شریعت ایمان می‌جنگند تا در جامعه استقرار نپذیرد، شکّی نیست‌که ایشان دشمن‌ترین دشمنان بشریت و ستمگرترین ستمگران انسانیت هستند. وظیفۀ بشریت است - ‌اگر به رشد خود رسیده باشد - با آنان مبارزه‌کند و ایشان را ا‌ز میان خود براند تا عاجز و درمانده شوند و دیگر نتوانند به چنین ظلم و ستمی دست یازند. وظیفۀ بشریت است‌که با جان و مالی‌که دارد آمادۀ جنگ با ایشان باشد و عرصه را بر آنان تنگ تنگ کند... این همان وظیفه‌ای است‌که خداوند بزرگوار مسلمانان را برای انجام آن برمی‌انگیزد و ایشان را به خاطر آن بدان صفت فرا می‌خواند، و آنان را با آن ندای الهام‌بخش ژرف، ندا درمی‌دهد.

به مناسبت اختلاف مردمان بعد از پیغمبران و جنگ پیروان‌، و به مناسبت‌کفر بعد از آمدن نشانه‌های روشن و معجزات و ایمان‌... به همین مناست آیه‌ای می‌آید و ارکان جهان‌بینی ایمانی را در بر می‌گیرد، و آن مقدار از صفات خدای سبحان را بیان می دارد که شامل وحدانیت در دقیق‌ترین جولانگاههایش و روشن‌ترین نشانه‌هایش می‌گردد. این آیه‌، آیه‌ای است والا مقام و پر معنی و گسترده مجال‌:

( اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلا بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شَاءَ وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضَ وَلا یَئُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ ).

خدائی جز الله وجود ندارد و همو زندۀ پایدار (‌و جهان هستی را) نگهدار است‌. او را نه چرتی و نه خوابی قرا نمی‏گیرد (‌و همواره بیدار است و سستی و رخوت بدو راه ندارد). از آن او است آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است(و در ملک کائنات، او را انبازی نیست). کیست آنکه در پیشگاه او میانجیگری کند مگر با اجازۀ او؟ می داند آنچه را که در پیش روی مردمان است و آنچه را که در پشت سر آنان است(و مطلع بر گذشته و حال و آینده، و آگاه بر بود و نبود جهان است، و اصلاً همۀ زمانها و مکانها در پیشگاه علم او یکسان است. مردمان )چیزی از علم او را فرا چنگ نمی آورند، جز آن مقداری را که وی بخواهد.(علم و دانش محدود دیگران، پرتوی از علم بی پایان و بی کران او است). فرماندهی و فرمانروائی او آسمانها و زمین را در بر گرفته است، و نگهداری آن دو (برای او گران نیست و ) وی را درمانده و ناتوان نمی سازد و همو بلند مرتبه و سترگ است.

هر صفتی از صفات، متضمّن رکنی از ارکان کلی جهان بینی اسلامی است. با وجود اینکه آیات مکّی عموماً پیرامون بنیان این جهان بینی دور می زند، ما در آیات مدنی نیز بدین موضوع اصیل و مهم در مناسبات گوناگون بر می خوریم. موضعی که برنامۀ اسلامی کلّاً بر بنیاد آن بر پا و استوار می گردد، و این برنامه در عقلها و مغزها جایگزین نم‍ی شود مگر آنگاه که چنین بنیادی محکم و پایا گردد، و واضح و  روشن شود و به حقائق مسلمّی در نفس تبدیل گردد و آن حقائق مسلّمه تکیه گاهش بر وضوح و یقین باشد.

در گذشته به هنگام تفسیر سورۀ فاتحه در جزء اول این چاپ[2] « فی ظِلالِ الْقُرآنِ » دربارۀ اهمیت فراوانی که وضوح و روشن‍ی صفت خدای بزرگوار، در دل و اندیشۀ انسان‍ی دارد، سخن گفتم و بیان داشتم که: توده های رویهم انباشته ای از تصوّرات جاهلیّتی که بر ضمیر انسانها سنگینی می کرد و آئینۀ دلشان را زنگ زده می نمود، بیشتر آن ناشی می شد از پیچیدگی و ناپیدائی این حقیقت، و غلبه و چیرگی خرافات و افسانه ها بر آن، و تاریکی و ظلمتی که آن را حتّی در فلسفۀ بزرگترین فلاسفه فرا می گرفت و از دیده ها پنهانش می کرد. تا آنگاه که اسلام پیامد و بدین روشنی و وضوح جلوه گرش داشت و پرده های سیاه را یکی پس از دیگری به کنار زد و ضمیر انسانها را از آن توده های عظیم و سنگین بزدود و دلها را از آن همه گمراهیها و سرگشتگیها و دست و پا زدن در امواج تاریکیهای حیرتها نجات بخشید.

هر صفتی از این صفات که این آیه متضمّن آن است، بیانگر رکنی است که جهان بینی روشن اسلامی بر آن استوار می گردد همانگونه که برنامۀ واضح اسلامی بر آن پابرجا می شود.

( اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ ).

خدائی جز الله وجود ندارد.

این وحدانیّت قاطعانه ای که در آن مجالی نیست برای هیچ انحرافی، یا برای هیچ آمیزه ای از آمیزه هائی که بعد از پیغمبران آغشتۀ آئینهای گذشته گردید و دینهای آسمانی آلوده بدانها شد، از قبیل: عقیدۀ ساختگی تثلیث که به دست کنگره های کلیساها بعد از عیس‍ی علیه السّلام ساخته و پرداخته گردید. یا برای هیچ ظلمتی که بر عقاید بت پرستی توحیدگرای آلوده به افسانه ها، سایه افکنده بود، از قبیل: عقیدۀ مصریهای قدیم که وقتی از اوقات به یگانگی خدا باور داشتند سپس این وحدانیّت را آلوده کردند به اینکه خدا در قرص خورشید مجسّم است و خدایان کوچک زیردست و فرمانبر اویند!

این وحدانیّت قاطعانۀ روشن، رکن‍ی است که جهان بینی اسلامی‍ بر آن پابرجا و استوار می گردد. و همچنین برنامه ای که اسلام برای سراسر زندگ‍ی دارد، از آن سرچشمه می گیرد. چه از این جهان بین‍ی، گرایش به آستانۀ خدای یگانه با بندگی و پرستش عاجزانه ناشی می‍ شود. بدانگاه است که هیچ فردی جز بندۀ خدا نمی گردد، و برای جز خدا عبادت نمی کند و از کسی جز خدا فرمان نمی برد، خویشتن را به طاعتی جز طاعت خدا ملتزم نمی داند، و تنها از آنچه که خدا او را به اطاعت از آن دستور می‌دهد اطلاعت می‌کند. از این جهان‌بینی قاعدۀ:«حاکمیت تنها از آن خدا است‌« ناشی می‌گردد. پس تنها خدا قانونگذار برای بندگان خواهد بود، و قانونگذاری انسانها باید مبنی برقانون الله باشد و از شریعت خدا مدد و یاری ‌گیرد. از این جهان‌بینی، قاعدۀ: «‌ارزشگزاری همۀ ارزشها فقط از جانب خدا است‌« ناشی می‌گردد. پس هیچ یک از ارزشهای زندگی معتبر نخواهد بود مگر آنکه با ترازوی خدا سنجیده شود و برابر معیار خدا پذیرفته شود. و هیچ رژیم و نظلامی‌، یا تقلید و کلامی‌، یا تنظیم و پیامی‌که از برنامۀ خدا منحرف و با فرمان خدا مخالف باشد، مشروعیت ندارد و پذیرفته نمی‌شود... همۀ احساسات و ادراکات درون یا برنامه‌های زندگی مردمان در زمین که از معنی وحدانیت سرچشمه می‌گیرد، بطور یکسان بر این منوال خواهد بود.

( الْحَیُّ الْقَیُّومُ ).

زندۀ پایدار (‌و جهان هستی را) نگهدار است‌.

آن حیاتی‌که خدای یگانه بدا‌ن وصف می‌گردد، حیات ذاتی است‌که از سرچشمۀ دیگری بیرون نجوشیده است‌، مانند حیات آفریدگان‌که کسی است و از جانب آفریدگار بدیشان بخشیده شده است‌. از اینجا است‌که حیاتی بدین مضمون و مفهوم‌، تنها منحصر به خداوند سبحان است‌. همچنین این حیات‌، حیات ازلی و ابدی است و از نقطه‌ای آغاز نمی‌گردد و به نقطه‌ای پایان نمی‌گیرد. چه چنین حیاتی بدور از معنی زمانی حیات آفریدگان است که‌کسی و دارای آغاز و انجام است‌. بنابراین حیاتی بدین معنی نیز منحصر به خداوند سبحان است‌. همچنین این حیات‌، حیات آزاد از همۀ ویژگیهائی است‌که مردمان حیات را بدانها می‌شناسند و بدانها خوی‌گرفته‌اند. چه خداوند سبحان‌، چیزی همگون و همتای او نیست‌. بنابراین هرگونه همگونی و همسانی با همۀ ویژگیهائی‌که حیات چیزها بدانها از یکدیگر متمایز می‏شود، از میان برمی‌خیزد و منتفی می‌گردد، و صفت حیات مطلق و رها از بند هر نوع ویژگی و خصیصه‌ای‌که معنی حیات را مقیّد به مفهوم و برداشت بشری از حیات کند، خاص خدای قادر متعال است... با این توضیح همۀ مفهومهای افسانه‌ای‌که در این زمینه در خیال انسانها در گشت و گذار است‌، منتفی و نقش بر آب است‌.

و امّا منظور از صفت «‌ قَیُّوم ‌» مراقبت خداوند بزرگوار بر همۀ موجودات و زیر نظر گرفتن ‌کار و بار کائنات است‌. همانگونه‌که معنی دیگر آن این است‌که قیام و ماندگاری همۀ موجودات وابسته بدو است و پابرجائی و ایستادگی همۀ اشیاء متکی به وجود و تدبیر او است... نه اینکه همانگونه‌ باشد که بزرگ‌ترین فلاسفۀ یونان - ارسطو - بدان معتقد بود و گمان می‌برد که خداوند دربارۀ چیزی از آفریده‌های خود نمی‌اندیشد. زیرا خداوند بالاتر از آن است‌که بجز راجع به ذات خود بیندیشد. ارسطو چنین حساب می‌کرد که در این تصور، تنزیه و تعظیم خدا است‌. در صورتی‌که او با این‌کار رابطۀ موجود میان آفریدگار و میان این جهانی را که آفریده است‌، قطع می‌کرد، و پیوند خالق و مخلوق را پاره می‌نمود، و گمان می‌کرد که خدا جهان را آفریده است سپس آن را به حال خود رهاکرده است... ولی جهان‌بینی اسلامی‌، جهان‌بینی مثبتی است نه منفی‌. بر این اساس استوار است‌که خداوند متعال‌، ناظر و مراقب بر هر چیز است‌، و وجود هر چیزی وابسته به ارادۀ خدا و تدبیر الله ا‌ست‌. ا‌ز اینجا است‌که دل و زندگی و وجو‌د مسلمان‌، و وجود هر چیزی‌که در پیرامون او است‌، با خدای یگانه پیوند دارد. خداوند که کار و بار او را و کار و بار هر چیز دیگری را که در پیرامون او است‌، برابر حکمت و تدبیر خود می‌گرداند و سر رشتۀ همه آفریده‌ها در دست او قرار دارد. بدین سبب انسان در مدت زندگانیش خود را ملتزم به رعایت برنامۀ معینی می‌داند که مبتنی بر حکمت و تدبیر است‌، و از آن برنامه معیارها و ارزشهای خود را دریافت می‌دارد و در حالی‌که این معیارها و ارزشها را بکار می‌گیرد چنین برنامه‌ای را می‌پاید و آن را پاس می‌دارد.

( لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ ).

او را نه چرتی و نه خوابی فرا نمی‏گیرد (‌و همواره بیدار است و سستی و بی‌خبری بدو راه ندارد)‌.

این تأکیدی است بر مراقبت و نظارت او بر هر چیز، و ماندگاری و پایداری هر چیزی بدو. ولیکن این تأکید جنبۀ توجیهی دارد و تعبیری است برای نزدیک‌کردن معنی مراقبت و نظارت همیشگی خدا به ذهن بشری. در همان حین‌، این نوع بیان، خبر از حقیقت واقعیّتی می‌دهد که عبارت است از: خدا خلاف هر چیزی است‌.

( لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءُ ).

هیچ چیز مثل و مانند او نیست‌.

این بخش از آیه‌، نفی چرت خفیف یا خواب سنگین است‌، و خدا را از آن دو بطور کلی منزّه می دارد. حقیقت مراقبت و نظارت برکلیات و جزئیات این جهان‌، آن هم در همۀ اوقات و در همۀ حالات‌، حقیقت بس هراس‌انگیزی است‌. بدانگاه که انسان می‌کوشد دربارۀ آنها بیندیشد و تصورش نماید، و بدانگاه‌ که انسان خیال محدود خود را در دریای بیکران چیزهای بیرون از شمار اتمها و سلولها و آفریده‌ها و اشیاء و حوادثی که در این هستی خوفناک است‌، به شنا در می‌آورد، و بدان اندازه که می‌تواند مراقبت و نظارت خدای بزرگوار را بر جهان‌، و پیوند و رابطۀ آن را با خدا و تدبیر او، تصور می‌نماید، ترس و خوف سراپای او را فرا می‌گیرد و دچار حیرت و شگفت می‌شود... امر بس سترگ و کار بس بزرگی است‌که فهم بشری آن را تصور نمی‌کند. آنچه‌که از آن هم به تصور انسان در می‌آید -‌ گرچه اندک است -‌ وحشتناک است و سرها را گیج می‌کند و خردها را حیران می‌سازد،و دلها بدان آرام می‌گیرد.

( لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ )‌.

از آن او است آنچه درآسمانها و آنچه در زمین است (‌و در ملک کائنات او را انبازی نیست‌)‌.

مالکیتی شامل و فراگیری است‌. همانگونه ‌که مالکیت مطلقی است‌. مالکیتی است‌که در آن قید و شرط و فوت و شرکتی نیست‌. این نوع مالکیت مفهومی از مفاهیم الوهیّت یگانه است‌. چه خدای یگانه همو زندۀ یگانه، و قیّوم یگانه‌، و مالک یگانه است‌. چنین مالکیتی نفی هرگونه شرکی در شکلی از اشکالی است که به ذهن مردمان و درک ایشان در می‌آید. همچنین این مالکیت دارای تأثیر شگرفی در ایجاد معنی مالکیّت و حقیقت آن در دنیای مردمان است‌. چه وقتی که مالکیّت حقیقی تنها از آن خدا گردید، در حقیقت مالک اصلی خدا است وکسی را مالکیّت اولیّه نیست‌. بلکه تنها از جانب مالک اصلی یگانه‌ای‌که همه‌چیز را در تملّک خود دارد، خلافت خواهند داشت و بس. بنابراین مردمان باید در خلافت خویش‌، فرمانبردار شروط مالکی باشند که ایشان را در این مالکیّت خلافت داده است‌. خداوند شروط خود را برای آنان در شریعت خویش بیان فرموده است‌، و ایشان حق ندارند از دایرۀ آنها پا فراتر نهند و از حوزۀ آنها بیرون روند، والّا مالکیّت آنان‌که از پیمان خلافت ناشی است‌، پوچ و باطل می گردد، و همۀ تصرّفات ایشان هم باطل می‌شود، و باز پس‌گرداندن چنین تصرفاتی در زمین بر کسانی‌که به خدا ایمان دارند واجب خواهد بود... تأثیر جهان‌بینی اسلامی را در قانونگذاری اسلامی‌، و در واقعیّت زندگی عملی‌که بر آن استوار است‌، این چنین خواهیم یافت‌. هنگامی‌که خداوند در قرآن‌کریم می‌فرماید:

( لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ ).

از آن او است آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است‌.

او فقط یک حقیقت تصورّی اعتقادی را مقرّر نمی‌فرماید، بلکه پایه‌ای از پایه‌های قانون زندگی بشری را بنیان‌گذاری می‌کند، و همچنین نوع ارتباطهائی را بیان می‌دارد که در حیات انسانها باید برقرار و پا بر جاگردد.

همینکه این چنین حقیقتی در دل جایگزین شود... همینکه انسان به حقیقت مالکیت خداوند متعال بر آنچه در آسمانها و زمین است پی ببرد... همینکه تصوّر کند که دستش از مالکیت هر چیزی‌که‌گفته می‌شود: او آن را دارد، خالی است‌، و بیندیشد که این چنین مالکیتی‌که او بدان دل بسته است به صاحب اصلی خودش برمی‌گردد که آن را تا مدت معینی به عنوان عاریه و امانتی بدو واگذار نموده است... به مجرّد مجسّم‌کردن و پیش چشم داشتن این حقائق و معانی در ذهن خود، آتش حرص و آز و طمع و ولع و بخل و تنگ‌چشمی او فروکش می‌کند و از شدّت و حدّت مال‌اندوزی و پول‌پرستی او کاسته می‌شود و شعلۀ دنیا دوستیش فرو می‌پژمرد. همچنین این امر برای او تضمین می کند که آب قناعت و رضایت بر آتش درونش ریزد و آن‌کند که دل بدانچه از روزی بدست آید اکتفاء ورزد و به دادۀ خدا خوشنود گردد، و جوانمردی و بزرگواری در پیش‌گیرد، و از آنچه دارد بذل و بخشش نماید. همچنین به دل آرام و قرار می‌دهد و در بود و نبود بطور یکسان آرامش خاطر را بهرۀ انسان می سازد. در این صورت‌، نفس بر آنچه از دست می‌دهد و از ا‌و فوت و ضایع می‌گردد، حسرت نمی‌خورد و آه و ناله سرنمی‌دهد، و دل در آتش آمال دروغین و آرزوهای رنگین‌کباب نمی‌شود.

( مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلا بِإِذْنِهِ؟ ).

کیست آنکه در پیشگاه او میانجیگری کند مگر با اجازۀ او؟.

این صفت دیگری از صفات خدا است‌که مقام الوهیّت و مقام عبودیت را روشن می‌کند... چه بندگان همگی در بارگاه الوهیت‌، بر جایگاه بندگی می‌ایستند نه از آن فراتر می‌روند و نه از آن تخطّی می‌کنند. همچون بندۀ فروتن فرمانبرداری می‌ایستند که در حضور پروردگار خود گستاخی نمی‌کند و خودسرانه به سخن نمی‌پردازد و پیش از دستور او دست به کاری نمی‌یازد، و در نزد او جرأت میانجیگری به خود نمی‌دهد، مگر آنگاه‌که بدو اجازه داده شود. بدین هنگام متواضعانه‌، این اجازه را پذیرا می‌گردد و در حدود ا‌ختیار خود، میانجیگری می‌کند... بندگان در میان خود متفاوت هستند در ترازوی خدا نیز با یکدیگر تفاوت دارند. ولیکن هر یک از آنان در جائی می‌ایستد که لیاقت آن را دارد، و هیچ بنده ای از حد و مرز خود پا فراتر نمی‌گذارد.

این الهام و اشاره‌ای است به عظمت و شوکت و رهبت و هیبتی‌که در ظلّ الوهیت والا و بالای خداوندی قرار دارد. صیغۀ استفهام انکاری به این الهام و اشاره‌، عمق و ژرفای بیشتری می‌دهد، و بیانگر آن است‌که چنین کاری ناشدنی است‌، و زشت و ناپسند می‌نمود اگر چنین می‏بود. پس آن چه‌کسی است‌که بتواند بدون اجازۀ خداوند در پیشگاه او شفاعت و میانجیگری‌کند؟ در پرتو این حقیقت‌، سایر اندیشه‌ها و بینش‌های منحرف و ناهنجار کسانی‌که بعد از پیغمبران آمدند و حقیقت الوهیت و حقیقت عبودیت را آمیزۀ همدیگر نمودند و انبازی برای خدای متعال تصور کردند که به گمان ا‌یشان با خدا آ‌میخته یا نسبت بنوّت و فرزندی با خدا داشته‌، و یا برابر دیگر تصورات واهی آنان‌، به نحوی از انحاء با او پیوند و رابطه دارد... یا گمان می بردند که خدای بزرگوار دارای همگونهایی است‌که در پیشگاه او شفاعت و میانجیگری می‌کنند و خداوند کریم هم حتماً ‌کار ایشان را می‌پذیرد و به سخن آنان پاسخ مثبت می‌فرماید... یا گمان می کردند که پروردگار متعال دارای جانشینانی است‌که به علّت قر‌ابت و نزدیکی با خدا، قوت و قدرتی برای خود ا‌ز او کسب می‌کنند و شوکت و عظمتی فرا چنگ می‌آورند... در پرتو این حقیقت‌، همۀ این خیالها و اندیشه‌ها، نقش بر آب می‌گردد و زشت و دور از عقل می‌نماید. اینها همه تصوراتی است‌که بر هیچ ذهنی و هیچ دلی نمی‌گذرد، و سایۀ آن بر هیچ خیالی نمی‌افتد.

این همان روشنی و وضوحی است‌که جهان‌بینی اسلامی بدان ممتاز و از سایر جهان‌ بینی‌های دیگر متمایز است‌. این وضوح و روشنی به تردید و گمان و آغشتن و آ‌لودن‌، میدان نمی‌دهد، و مجالی برای کج‌اندیشی و کج‌بینی نمی‌گذارد. الوهیّت‌، الوهیّت است‌، و عبودیّت، عبودیّت است‌، و کوچکترین فرجۀ آمیزشی و کمترین نقطۀ پیوندی در اصل با همدیگر ندارند. پروردگار، پروردگار است‌، و بنده بنده است‌. سرشت آن دو با همدیگر دمساز و همساز نیست و نقطۀ اشتراکی ندارند.

امّا پیوند عبد با رب‌، و رحمت خدای رحمان با بندگان با ایمان و نزدیکی و مودّت و یاری‌، اسلام مُقِرّ بدانها است و نفس مؤمنان را سرشار از آنها می‌سازد و دلهای آنان را لبریز از این امور نموده و در زیر سایه‌های خوش و خرّم آنها رهایشان می‌نماید و آزادشان می‌گذارد تا زندگی آرام و شیرینی را سر دهند. بدون آنکه نیازی به آمیزش سرشت الوهیت و سرشت عبودیت باشد. یا اینکه نیازی به این همه ظلمت ضلالت و انبوه جهالت و پریشانی و اضطرابی باشد که هرگز از لابلای آنها چهرۀ روشن و تابان و مشخصی از حقیقت نمودار نمی‌شود.

( یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شَاءَ ).

آنچه را که پیش رو و پشت سر دارند می‌داند، و به چیزی از علم او دست نیابند مگر آن مقداری را که او خود بخواهد.

این حقیقت به همراه دو طرف ابتداء و انتهاء خود، در آشنا ساختن مسلمان با خدایش‌، و در تعیین مرتبه‌ای‌که او نسبت به خدای خویش دارد، سهیم می‌گردد. خداوند می‌داند آنچه را که پیش رو دارند و آنچه را که پشت سر دارند. این شیوه‌، تعبیری است از دانش شامل و کاملی‌که بر همه چیز دور و بر آنان احاطه دارد و به‌کنه و غور اشیاء آگاه است‌. چه دانش خدا شامل زمان حاضری می‌گردد که هم اینک در آن بسر می‏برند. همچنین شامل‌ گذ‌شتۀ نهانی است‌که بوده است و رفته است‌. و در برگیرندۀ آینده‌ای می‌شود که خواهد آمد و از دیدۀ ایشان پنهان است‌. همچنین دانش خدا در هر وقت و آنی شامل همۀ چیزهائی است‌که مردمان می دانند و یا نمی‌دانند. این شیوۀ بیان، بطور کلی یک تعبیر لغو‌ی است‌که بیانگر شمول آگاهی و نهایت داناتی است‌... امّا مردمان بر چیزی آگاهی نمی‌یابند و بر چیزی ا‌طلاع حاصل نمی‌کنند مگر بر آ‌ن چیزی که خدا بدیشان اجازۀ فهم و درک آن را بدهد و بخواهد بدان پی ببرند.  ‍

بخش یکم آن حقیقت‌، بیانگر اطلاع و آگاهی خدا است از آنچه مردم در پیش روی و پشت سر دا‌رند و از آنچه می‌دانند و نمی‌دانند... این امر در نفس انسان تکان و جنبشی به راه می‌اندازد و غوغائی در درون بپا می‌سازد. نفسی‌که مخلصانه و پاکباخته هر لحظه و آنی در ‌بر آفرینندۀ خود می‌ایستد. آ‌فریننده‌ا‌ی که می‌داند آنچه را که نفس پیش رو و پشت سر دارد، و آنچه را که نفس پنهان می‌کند و یا آشکار می‌سازد یکسان می‏داند، و بر آنچه که نفس می‌داند و یا نمی‏داند یکسان آگاه است‌، و خداوند از آنچه‌که دور و بر نفس را فرا گرفته و او را احاطه داده است‌، چه آنچه بوده و گذشته است‌، و چه آنچه پدید می‌شود و آینده است و نفس از آن بی‏خبر و نا آگاه است‌، علم و اطلاع کافی دارد... ا‌حساس چنین فهم و شعوری در نفس‌، شایسته ا‌ست تکان و جنبش‍ی در آن اندا‌زد. همسان تکان و جنبش کسی که مخلصانه و پاکباخته با تمام وجود در برابر دادار ذوالجلال می‌ایستد و می‌داند که او بر آنچه در نهان دارد مطلع است‌. همچنین احساس چنین فهم و شعو‌ری‌، سزد که دل را رام و تسلیم کسی کند که ظاهر و باطن و آشکار و نهان هر چیزی را می‌داند.

بخش دوم آن حقیقت‌، این است که مردمان جز آنچه را که خدا خواسته است که بدانند نمی‌دانند و بدان پی، نمی‌برند... ا‌ین کار ارزش آن را دا‌رد که مردمان دربارۀ آن بسی بیندیشند. بویژه در این روزگاری که مردمان شیفتۀ علم بوده و سرمست از دانش اندک خویش دربارۀ حیات و جهانند و از غرور، سر از پای نمی شناسند.

( وَلا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شَاءَ ).

چیزی از علم خدا را فرا چنگ نمی‌آورند جز آن مقداری را که او بخواهد.

تنها خداوند بزرگوار است‌که آگاه از هر چیزی است و علم مطلق و شامل و کامل او همه چیز را در برگرفته است‌. و تنها همو است‌که مردمان را آگاهی می‏بخشد و برای بندگان به اندازۀ لازم پرده از مقداری از دانش خود به ‌کنار می‌زند تا وعدۀ راستین خویش را تحقق بخشد:

( سَنُریهُمْ آیاتِنا فی الْآفاقِ وَ فی أَنْفُسِهِمْ حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ ).

بزودی دلایل و نشانه‌های خویش را در کرانه‌های (‌آسمانها و زمین‌) و در (‌زوایای درون‌) خودشان‌، بدیشان می‌نمایانیم تا برای آنان روشن شود که قرآن حق است (‌و از جانب خدا بر تو نازل شده است‌)‌.                                                                                                   (‌فصّلت / ٥٣) لیکن مردمان این حق و حقیقت را فراموش می‌کنند، و آن مقدار از دانش ربّانی‌که خدا بدیشان اجازه می‌دهد تا بدان پی ببرند، آنان را گول می‌زند و واله و شیدای خود می‌کند. چه این چیزی‌که خدا بدیشان اجازه دا‌ده است تا بدان پی ببرند، چه دانش چیزی از ضوابط و قوانین هستی باشد، و چه مشاهدۀ چیزی ا‌ز غیبیات و نهانیهای هستی در یک نگاه‌گذرا و تا حد معینی باشد... هم این و هم آن بطور یکسان ایشان را گول می‌زند و مغرور می‌کند. دیگر اجازۀ نخستین را فراموش می‌نمایند که بدیشان امکان فراگیری چنین دانشی را داده بود. بدین سبب نه خدای را یاد می‌کنند و نه از او سپاسگزاری می‌نمایند. بلکه به تفاخر و مباهات می‌پردا‌زند، و گاهی هم کفر می‌ورزند.

خداوند بزرگوار به انسان علم و معرفت داد از آن زمان که خواست خلافت در زمین را بدو واگذارد. و بدو وعده فرمود که آیات و نشانه‌های خویش را در کرانه‌های آسمانها و زمین و در اندرون نفس و جانش بدو بنمایاند، و وعدۀ خدا حق است‌. خداوند به وعدۀ خویش وفا کرد و صداقت وعده‌اش را بدو نشان داد و روز به روز و نسل به نسل‌، تقریباً همیشه در یک خط صعودی‌، برای او پرده از برخی انرژیها و نیروها و قوانین هستی برداشت‌که در خلافت زمین برای انسان ضروری و لازم است تا به ‌کمک آنها بتواند در این کاروان مشخص به نهایت‌کمالی برسد که برای او مقدّر و منظور است‌. خداوند به همان اندازه که به انسان اجازه داده است تا در این سو در علم و معرفت پیشرفت نماید و خود برای او پرده از آن فرو افکنده است‌، و به همان اندازه که خداوند رازها و رمزهای دیگری را ا‌ز او نهان داشته است‌که در امر خلافت بدان نیازی ندا‌رد، به اندازۀ آنها هم راز حیات را از دیدۀ او نهان داشته است و این راز پیوسته پنهان و پیچیده خواهد ماند، و بررسی و کاوش از آن‌، پیوسته سرگشتگی در بیابان برهوت بدون راهنما و رهنمود خواهد بود. خداوند حتی راز لحظۀ آینده را از انسان نهان‌کرده است‌. چه لحظۀ آینده‌، غیب بشمار است و راهی بدان نیست‌. پرده‌ای‌که میان لحظۀ حال و لحظۀ آینده آویزان است بس ضخیم و ستبر است و کوشش انسان در برداشتن آن بیسود است‌... گاهگاهی از فراسوی این پرده‌، نوری می‌درخشد و بر دل تنهائی با اجازۀ ویژۀ الهی پرتوی می‌افتد. سپس پرده فرو می‌افتد و جهان در آرامش فرو می‌رود و انسان در جایگاه خود می‌ایستد و از آن پا فراتر نمی‌نهد.

خداوند اسرار فراوانی را از انسان نهان داشته است‌... از او تمام چیزهائی را نهان‌کرده است‌که به خلیفه‌گریش در زمین مربوط نمی‌گردد... زمین هم همان ذرّۀ‌کوچک شناوری است‌که همچون‌گردی در فضا معلّق است‌... با این وجو‌د، انسان شیفتۀ آن مقدار علم و معرفتی است‌که پس از دریافت اجازه بدان دست یافته است‌. او واله و شیدا می‏گردد و آنگاه گمان می‌بردکه در زمین خدائی شده است‌! کفر می‌ورزد و منکر این می‌شود که جهان را خدائی باشد! هر چند حقیقتاً این قرن بیستم، از همان آغاز دانشمندان را به فروتنی و افتادگی برگردانده است‌. دانشمندان کم‌کم فهیده‌اند که جز مقدار اندکی از دانش بدیشان داده نشده ا‌ست‌، و تنها ناد‌انان عالم نمائی مانده‌اند که ‌گمان می‏برند آنان مقدار فراوانی را فهمیده و درک‌کرده‌اند.

( وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضَ وَ لا یَئُودُهُ حِفْظُهُمَا ).

فرماندهی و فرمانروائی او آسمانها و زمین را در بر گرفته است‌، و نگاهداری آن دو (‌برای او گران نیست و) وی را درمانده و ناتوان نمی‌سازد.

تعبیری‌که در اینجا بدین صورت محسوس آمده است و بر جای صورت‌کاملاً ذهنی و نامحسوس نشسته است‌، بیانگر شیوۀ قرآن در تعبیر تصویری است‌. زیرا به تصویر کشیدن مفهوم مجرّد مطلق‌، نیرو و ژرفی و ثبات بیشتری در اینجا به حقیقتی می‌دهد که باید هدف آن برای دل مجسّم و نمودار شود. چه «‌ کرسی‌ » طبق عادت به معنی سلطنت بکار می‌رود. پس وقتی‌که کرسی خدا آسمانها و زمین را فراگرفته باشد معنی آن این است‌که سلطنت آنها را فراگرفته است‌: از جنبۀ ذهنی‌، حقیقت همین است‌. ولیکن شکلی‌که بر اثر تعبیر با چیز محسوسی در ذهن نقش می‌بندد، پایدارتر و ماندگارتر است‌. تعبیری‌که این سخن آفریدگاری نیز مبنی بر آن است‌ همچنین است‌:

( وَلا یَئُودُهُ حِفْظُهُمَا ).

نگاهداری آن دو (‌برای او گران نیست و) او را درمانده و ناتوان نمی‌سازد.

چه چنین تعبیری‌کنایه از قدرت کامل است‌، و با این حال در قالب این شکل محسوس ارائه می‌گردد، شکل نابودی تاب و توان و خستگی و درماندگی. زیرا تعبیر قرآنی معانی را به تصویر می‌کشد و آنها را برای ذهن مجسم و نمودار می‌سازد تا بدین وسیله معانی در آن تأثیر بیشتری داشته و ژرف‌تر و محسوس‌تر باشند.

ما نیازی نداریم‌ که خود را درگیرکشمکشهائی سازیم که پیرامون همچون تعبیراتی در قرآن بپا خاسته است‌. ما را این بسنده است‌که شیوۀ تعبیری قرآن را بفهمیم و چیزی از فلسفه‌های بیگانۀ عربی را که تا اندازۀ زیادی سادگی قرآن و روشنی آن را بر ما تباه‌کرده است عاریه‌ ننمائیم‌.

شایسته است‌که در اینجا اضافه‌کنیم‌، من در میان احادیثی‌که راجع به قرآن ذکر شده است به احادیث صحیحی درباره «‌کرسی‌» و «‌عرش‌» بر نخوردم‌که بیانگر هدف و روشنگر مقصود باشد. لذا ترجیح می‌دهم که چیز دیگری بر این بیان نیفزایم و بیش از این در معنی آنها غور نکنم و فرو نروم‌.

( وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ ).

همو بلند مرتبه و سترگ است‌.

این‌، خاتمۀ صفاتی است‌که در آیه ذکر شده است‌. حقیقتی را مقرّر می‌دارد و آن حقیقت را به نفس الهام می کند. بلندی و جاه و جلال و شوکت و عظمت از آن خداوند بزرگو‌ار است و بس. زیرا تعبیری بدین نحو، متضمّن قصر و حصر است‌. چه او نفرمود: « عَلِیٌّ عَظیمٌ »، تا تنها صفت را اثبات‌کند و بس. بلکه فرمود: « الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ » ، تا چنین صفتی را بدون هیچگونه انبازی در آن‌، محدود به خداوندکند.

والائی و عظمت مختصّ به خدا است و بس. هرکسی از بندگان بدین مقام سَرَک‌کشد و تعدّی و گستاخی کند، بی‏گمان خداوند او را به پایین می‌کشد و بر خاک مذلّت می‌نشاند، و در آخرت او را به عذاب و خفّت می‌کشاند. همو است‌که می‌فرماید:

( تِلْکَ الدَّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الأرْضِ وَلا فَسَادًا ).

آن خانۀ آخرت را (‌که نام و نشان آن را شنیده‌ای‌) از آن کسانی خواهیم کرد که در زمین نه در پی تکبّرند و نه جویای تباهی‌.                                                                             (قصص / ٣٨) دربارۀ فرعون هم بدان هنگام‌که در معرض هلاک قرار می‌گیرد، می‌فرماید:

( إِنَّهُ کَانَ عَالِیًا مِنَ الْمُسْرِفِینَ ).

او متکبّر و از زمرۀ اسراف کنندگان بود.                                                                 (‌دخان / ا٣) انسان تا آنجا که می‌توا‌ند بزرگ می گردد و بالاتر و بالاتر می رود. امّا از مقام بندگی خداوند بزرگ و سترگ در نمی‌گذرد و پیوسته بندۀ او است‌. هنگامی‌که این حقیقت در نفس انسان جایگزین شد، او را به مقام بندگی رهنمون و در آن جایگاه ثابت و استوار می‌دارد و از کبریاء و طغیان او می‌کاهد و وی را به سوی مخافت و مهابت ‌الله بر می‌گرداند. و جلالت و عظمت خدا را در دلش زنده نگاه می‌دارد، و بدین وسیله بنده بر آن می‌شود که در حق خدا ادب داشته باشد و از تکبّر بر بندگان خدا دوری ورزد. چه عبودیت‌، عقیده و جهان‌بینی است‌... و همچنین بندگی، کردار و رفتار است‌.

*

وقتی‌که روند گفتار با این آیه‌، به توضیح دقیق‌ترین گوشه‌های ارکان جهان‌بینی ایمانی‌، و بیان صفت خدا، و پیوند انسانها با آفریدگارشان می‌رسد و چنین تعبیر روشنی از آنها می‌نماید، و به توضیح راه مؤمنان می‌پردازد که حاملان پرچم این جهان‌بینی هستند و بد‌ین دعوت چنگ می‌زنند و برابر آن عمل می‌کنند، و به وظیفۀ پیشوائی و رهنمود بشریت‌گمراه تباه شده‌، دست می‌یازند:

(لا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ. قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ. فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لا انْفِصَامَ لَهَا. وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ. اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ، وَالَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ. أُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ ).

هیچ اجبار و اکراهی در (‌قبول‌) دین نیست‌، چرا که هدایت و کمال از گمراهی و ضلال مشخص شده است‌، بنابراین کسی که به طاغوت (‌شطان و بتها و معبودهای پوشالی و هر موجودی که بر عقل بشورد و آن را از حق منصرف کند) کفر بورزد و به خدا ایمان بیاورد، به محکم‌ترین دستاویز در آویخته است (‌و او را از سقوط و هلاکت می‌رهاند و) اصلاً گسستن ندارد. و خداوند شنوا و دانا است (‌و سخنان پنهان و آشکار مردمان می‌شنود و از کردار کوچک و بزرگ همگان آگاهی دارد)‌. خداوند متولی و عهده‌دار (‌امور) کسانی است که ایمان آورده‌اند. ایشان را از تاریکیهای (‌زمخت گمراهی شک و حیرت‌) بیرون می‌آورد و به سوی نور (‌حق و اطمینان‌) رهنمون می‌شود. و (‌اما) کسانی که کفر ورزیده‌اند، طاغوت (‌شیاطین و داعیان شر و ضلال‌) متولی و سرپرست ایشانند. آنان را از نور (‌ایمان و فطرت پاک‌) بیرون آورده به سوی تاریکیهای (‌زمخت کفر و فساد) می‏کشانند. اینان اهل آتشند و در آنجا جاودانه می‌مانند.

مسالۀ عقیده - همانگونه‌که این دین به ا‌رمغان آورده است - مسالۀ قانع شدن و راضی‌گشتن، بعد از روشن شدن و درک‌کردن است‌، نه مسالۀ وا داشتن و غضب و اجبار. این دین آمده است و با همۀ تاب و توانی که دارد با فهم و شعور بشری به سخن می‌پردازد. با خرد اندیشمند، بداهت گویا، وجدان پذیرا، فطرت فر‌وتن، همۀ وجود بشری، و با همۀ جوانب و زوایای ادراک بشری بدون هیچ قهر و زوری سخن می‌گوید و به سخن می‌نشیند و حتی از معجزۀ مادی هم استفاده نمی‌کند. زیرا معجزۀ مادی بینندۀ خود را وادار به اعتراف می‌نماید ولی عقل او نیروی اندیشیدن دربارۀ آن را ندارد و شعورش آن را نمی‌فهمد و بدان پی نمی‏برد چه فراتر از توان عقل و شعور است‌.

وقتی‌که این دین به وسیلۀ معجزۀ چیز مادی با حس بشری روبرو نشود، به طریق اولی به وسیلۀ قوّت و قدرت و اکراه و اجبار با آن روبرو نمی‌گردد تا بر اثر تهدید یا فشار زیاد و یا با اکراه و اجبار بدون روشنگری و قانع‌کردن و قانع شدن‌، این دین را پذیرا گردد و بدان‌گردن نهد.

مسیحیت‌که قبل از اسلام آخرین ادیان بود، با آهن و آتش و وسائل شکنجه بر مردم تحمیل شد، و دولت رومانی همان وحشیگری و سنگدلی و قساوتی را بر سر مردمان آورد،‌ که قبلاً بر سر مسیحیان اندکی از رعایای خود آورده بود،‌ که با دلیل و برهان و رضا و رغبت، مسیحیت را پذیرفته بودند. این بار وسائل قلع و قمع و ظلم و ستم تنها متوجه‌کسانی نشد که به مسیحیت در نیامده بودند، بلکه زبانۀ عقاب و عذاب خود مسیحیانی را هم در برگرفت‌که مذهب دولت را گردن ننهادند و در برخی از باورداشتهای مربوط به سرشت مسیح‌، با آن مخالفت نمودند!

هنگامی‌که پس از آن اسلام بیامد، از جملۀ چیزهائی‌که پیش از هر چیز اعلان‌کرد این اصل بزرگ و سترگ بود که‌:

( لا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ ).

هیچ اجبار و اکراهی در (‌قبول‌) دین نیست‌، چرا که هدایت و کمال از گمراهی و ضلالت مشخص شده است‌.

در این اصل بزرگداشت خدا نسبت به انسان‌، جلوه‌گر و هویدا است‌، و احترام به اراده و افکار و احساسات او، نمایان و پیدا است‌. او در آنچه به هدایت و ضلالت عقیده مربوط است‌، به خود واگذار شده است و خودش مسؤول ‌کردار و رفتار و حساب و کتاب خویش است‌... این هم برجسته‌ترین ویژگی از ویژگیهای آزادی انسانی است‌... آزادی‌ای که مذهب‌های کجرو و مکتب‏های نادرست و رژیمهای خوارکننده آن را در قرن بیستم به انسان روا نمی‌دارند. به این موجودی‌ که خداوند او را - با تفویض اختیار بدو، برای‌ گزینش عقیده‌اش - ‌گرامی داشته است‌، اجازه نمی‌دهند که در دل خود جهان‌بینی و بینشی را دربارۀ زندگی و مقرّرات آن جای دهد، مگر آنچه را که دولت با دستگاههای تبلیغاتی‌ گوناگون خود بر او دیکته می‌کند، و مگر آنچه را - ‌علاوه از آن - ‌با قوانین و اوضاع خویش بر او املاء می‌نماید. انسان یا باید مذهب و مکتب این دولت را گردن نهد که او را از ایمان به خدای جهان و گردانندۀ امور آن‌، محروم می‌دارد، یا باید به بهانه‌های‌ گوناگون و به عناوین مختلف‌، خود را به‌کشتن دهد و مرگ را پذیرا گردد.

بی‏گمان حرّیّت عقیده نخستین حقوق «‌ انسان‌ » است‌ که با بودن آن‌، وصف «‌ انسان ‌» برای او ثابت می‌شود. پس کسی‌ که حریت عقیده را از انسانی سلب‌ کند، در حقیقت پیش از هر چیز انسانیت او را سلب می‌نماید... همراه با حریت عقیده‌، حریت دعوت بدان، و امنیت از اذیت و آزار و فتنه و نیرنگ است‌... و الّا هرگونه حریتی اسماً حریت خواهد بود و در واقعیت زندگی‌، مدلولی نخواهد داشت‌.

اسلام که بی‏تردید پیشرفته‌ترین جهان‌بینی دربارۀ وجود و حیات‌، و استوارترین برنامه برای جامعۀ انسانی است‌، همو بانگ بر می‌آورد که هیچ اکراه و اجباری در دین نیست‌. و همو برای پیرامون خود پیش از دیگران روشن می سازد که برای آنان قدغن است‌، مردمان را با زور وادار به پذیرش این دین ‌کنند. اگر این ممنوعیت برای دین اسلام باشد، آیا برای مکتب‌ها و رژیمهای‌ کوتاه‌بین و کجرو و ستم پیشۀ زمینی چگونه خواهد بود که با قدرت دولت‌، خود را بر دیگران تحمیل می‌کنند و هرکه با آنها مخالفت ورزد اجازۀ زنده ماندن بدو نمی‌دهند؟‌!

تعبیری‌که در اینجا آمده است به صورت نفی مطلق بیان شده است‌:

( لا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ ).

هیچ اجبار و اکراهی در دین نیست‌.

همانگونه ‌که نحویان می‌گویند، نفی جنس است‌... یعنی نفی جنس اجبار و اکراه‌. پیش از هر چیز نفی بودن آن‌، تعبیری‌که در اینجا آمده است اجبار و اکراه را از جهان وجود و وقوع بدور می‌دارد، و تنها نهی از دست یازیدن بدان نیست‌. نهی در صورت نفی -‌ آن هم بگونۀ نفی جنس - ‌دارای تأثیر عمیق‌تر و دلالت بیشتری است‌.

چنین روند گفتاری همینکه با دل بشری‌ کوچکترین تماسی حاصل‌ کند، بیدارش می‌کند و آن را به سوی هدایت برمی‌انگیزد و روانۀ راهش می‌سازد، و حقیقت ایمان را روشن می‌دارد، حقیقتی‌ که اعلان‌ کرده است‌ که واضح و هویدا گشته است‌. آنجا که می‌گوید:

( قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ ).

به حقیقت‌، هدایت و کمال از گمراهی و ضلالت مشخص شده است‌.

چه ایمان همان رشدی است که لازم است انسان بدان گردن نهد و عزیزش دارد و سخت بدان دل بندد. و کفر همان گمراهی و ضلالتی است‌که لازم است انسان از آن بگریزد و بپرهیزد از اینکه بدان ننگین شود.

هم‌اینک نیز کار به همین منوال است‌. انسان دربارۀ نعمت ایمان نمی‌اندیشد، و چیزهائی را که این نعمت به فهم و شعور بشری می دهد همچون جهان‌بینی روشن و واضح‌، و چیزهائی را که به دل بشری ارمغان می‌دارد از قبیل صلح و آرامش‌، و چیزهائی را که در نفس بشری برمی‌انگیزد از قبیل همّتهای بلند و احساسات پاک‌، و چیزهائی را که به جامعۀ انسانی عطاء می‌کند از قبیل نظام راست و درستی‌که آدمیان را به رشد زندگی و ترقّی آن می‌خواند و می‌راند... و... و... نادیده می‌گیرد و بدانها نمی‌اندیشد.

انسان بدین نحو دربارۀ نعمت ایمان نمی‌اندیشد تا در آن رشدی بیابد که ‌کسی جز دیوانه آن را رها نمی‌کند. آن دیوانه‌ای‌ که هدایت را رها می‌سازد و به ضلالت دست می‌یازد، و سرگشتگی و پریشان حالی و فرو افتادگی و گمراهی را بر آرامش و ایمنی و رفعت و والائی ترجیح می‌دهد!

سپس روند گفتار بر حقیقت ایمان‌، پرتو دیگری می‌افکند و آن را روشنی و وضوح بیشتری می بخشد و مشخص‌تر و جسته‌تر می‌نمایاند:

( فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لا انْفِصَامَ لَهَا ).

کسی که به طاغوت کفر بورزد و به خدا ایمان بیاورد، به محکم‌ترین دستاویزی در آویخته است که اصلاً گسستن ندارد.

کفر شایسته است رو به چیزی شود که در خور کفر ا‌ست و آن « ‌طاغوت ‌» است‌. و ایمان هم باید رو به کسی‌کند که شایستۀ ایمان بدو باشد، و او « ‌الله ‌» است‌. « ‌طاغوت‌ » واژه‌ای از «‌ طغیان ‌» است که دلالت می‌کند بر هر آنچه بر عقل بشورد، و برحق و حقیقت ستم روا دارد، و از حدود و مقرراتی‌که خداوند آنها را برای بندگان معیّن فرموده است تعدّی و تجاوز کند، و برای او باز گیرنده‌ای از سوی عقیدۀ به خدا و کنترل ‌کننده‌ای از جانب شریعت الله نباشد. همچنین هرگونه روش و برنامه‌ای‌که از خدا مدد و یاری نگیرد، و هر گونه جهان‌بینی یا وضع و حالتی یا خلق و خوئی یا پیروی و تقلیدی که از خدا استمداد نجوید و برابر فرمان او راه نپوید « ‌طاغوت ‌» بشمار است‌. پس هر کس به همۀ اینها در هر شکلی از اشکال‌که باشند کفر بورزد و تنها به خدا ایمان بیاورد و فقط از او یاری‌گیرد، بی‏گمان رستگار است... و رستگاریش در چنگ زدن به محکم‌ترین دستاویزی مجسّم و نمودار است‌که اصلاً گسستن ندارد.

در اینجا خود را در برابر تصویر محسوسی از یک حقیقت ذهنی و معنوی می‌بینیم‌... اینکه ایمان به خدا دستاویز محکمی است که هرگز گسسته نمی‌شود... محکم و استوار است و پاره نمی‌گردد... چنگ زنندۀ بدان، راه رستگاری را گم نمی‌کند... این دستاویز به مالک هلاک و نجات پیوسته است... ایمان در حقیقت خویش‌، راه بردن به حقیقت قانونی است‌که خدا آن را برای این هستی پدید آورده است‌، و این هستی بدان پابرجا و بر آن ایستاده است... هرکس به دستاویز این قانون چنگ زند، در پرتو مشعل هدایت خدا به سوی خدا راه می‌سپرد، و به لجنزار نمی‌افتد و از کاروان عقب نمی‌ماند و راههای‌ گوناگون او را پریشان نمی‌سازند و این سو و آن سو نمی‌اندازند‌، و پریشانی و گمراهی بر وی نمی‌تازند و او را همراه خود به اسارت نمی‌برند.

( وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ ).

خداوند شنوا و دانا است‌.

گفتار زبان‌ها را می‌شنود، و نهان دلها را می‌داند. پس مؤمن بخدا رسیده‌، نه از او چیزی‌ کاسته     می شود و نه بدو ستم می‌شود و نه ناامید می‌گردد.

سپس روندگفتار به پیش می‌رود و در یک صحنۀ زندۀ جنبنده‌، راه هدایت و طریق ضلالت را به تصویر می‌کشد، و آشکارا نشان می دهد که هدایت چگونه خواهد بود و ضلالت چگونه... همچنین به تصویر می زند این را که چگونه خداوند - سرپرست مؤمنان - دست ایشان را می‌گیرد و از تاریکیها بیرونشان می‌کشد و به سوی نورشان می‏برد. در صورتی‌ که طاغوتها – سرپرستان ‌کافران - دست ایشان را می‌گیرند و از نور بیرونشان می‌کشند و به سوی تاریکیهایشان می‏برند.

صحنۀ شگفت زندۀ الهام بخشی است‌. خیال‌گاه به دنبال اینان روان و گاه به دنبال آنان دوان است... آمدن از اینجا و رفتن از آنجا... به جای تعبیر ذهنی مجرّدی که نه خیالی را به حرکت می‌اندازد، و نه احساسی را برمی‌انگیزد، و نه درونی را بر می‌خروشاند، و جز اینکه ذهن را با معانی و الفاظ مخاطب قرار دهد، چیزی نمی‌داند.

اگر می‌خواهیم به برتری و والائی روش تصویر قرآنی پی ببریم باید بکوشیم‌ که در مکان این صحنۀ زنده‌، یک تعبیر ذهنی - هر چه باشد - بگذاریم. مثلاً بگوئیم‌: خداوند سرپرست‌ کسانی است‌که ایمان آورده باشند و ایشان را به سوی ایمان رهنمون می‌کند. وکسانی‌ که کافر شده‌اند سرپرستان ایشان طاغوت اند و طلاغوتها ایشان را به سوی ‌کفر رهنمون می‌کند... آن تعبیر زنده در حضور ما جان می‌سپارد و گرمی و جنبش و نوائی که در آن بود از دست می‌رود[3].

درکنار تعبیر تصویر بخش زندۀ الهامگر، با دقت تعبیر از حقیقت بر می‌خوریم‌:

( اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ )‌.

خداوند متولی و عهده‌دار (‌امور) کسانی است که ایمان آورده‌اند، ایشان را از تاریکیهای (‌زمخت گمراهی شک و حیرت‌) بیرون می‌آورد و به سوی نور (‌حق و اطمینان‌) رهنمون می‌شود. و (‌امّا) کسانی که کفر ورزیده‌اند، طاغوت (‌شیاطین و داعیان شر و ضلالت‌) متولی و سرپرستان ایشانند، آنان را از نور (‌ایمان و فطرت پاک‌) بیرون آورده و به سوی تاریکیهای (‌زمخت و کفر و فساد)‍  می‏کشانند‍.

بی‏گمان ایمان نور است... نور یگانه‌ای در سرشت و حقیقت خویش است... و بیگمان‌ کفر تاریکیها است... تاریکیهای فراوان وگوناکون‌. ولی همۀ آن تاریکیها، تاریکی است.

حقیقتی راست تر و دقیق‌تر از تعبیری نیست‌ که ایمان به نور، و کفر به ظلمت‌، معنی و تفسیر‍ شود‍.‍

ایمان نوری است‌ که با نخستین پرتواش بر دل و درون مؤمن‌، سراسر هستی او تابان و رخشان می‌شود. جان مؤمن درخشان و لطیف و صاف می‏گردد و پیرامون خویش را نور باران می‌کند و آن را پر از روشنی و درخشندگی می‌سازد... این نور، نوری است‌که حقائق اشیاء و حقائق ارزشها و حقائق جهان‌بینی‌ها را با پرتو خویش می‌نمایاند، و در نتیجه دل مؤمن آنها را آشکارا بدون هیچگونه تیرگی و آمیختگی می‏بیند، و روشن و ثابت بر سر جاهایشان بدون هرگونه تکان و لرزشی‌، آنها را ورانداز می‌نماید، آنگاه در کمال آرامی و مهربانی و اطمینان و یقین و بدون هیچ دلهره و ترس و خوفی از میان آنها آنچه را خواست بر می‌گیرد و آنچه را خواست رها می‌سازد... این نور، نوری است‌که راه به قانون هستی را معلوم و روشن می‌نماید، و در نتیجه شخص مؤمن میان حرکت خود و حرکت قانون هستی موجود در لابلای اندام خود و موجود در پیرامون خود، مطابقت و هماهنگی برقرار می‌سازد و آهسته و آرام راه را به سوی خدا طی می‌کند و در آن نه از مسیر منحرف می‌شود، و نه با دست‌اندازها برخورد می‌کند و نه در اینجا و آنجا سکندری می‌خورد و بر دست و پای می‌افتد. چه راه در فطرت او پیدا و شناخته است‌.

این نور، نور واحدی است و به راه واحدی رهنمون می‌گردد. ولی گمراهی کفر، تاریکیهای مختلف و جوراجوری است... تاریکی هواها و آرزوها... تاریکی رمندگی و سرگردانی در بیابان برهوت... تاریکی فخرفروشی و سرکشی... تاریکی ناتوانی و خواری‌... تاریکی چاپلوسی و دوروئی... تاریکی آزمندی و پول دوستی... تاریکی‌گمان و پریشانی... و تاریکیهای فراوان و گوناگون دیگری‌که حد و مرزی نمی‌شناسند و همۀ آنها به هنگام رمندگی از راه خدا، و دریافت دستورات و مقررات جز از خدا، و داوری خواستن و حکمیت طلبیدن جز از قانون خدا، و پیاده نمودن برنامۀ دیگری در زندگی جز برنامۀ الله‌، ‌گرد می‌آیند و دست به دست هم می‌دهند... انسانها همینکه نور یگانۀ خدا را که تعدد ناپذیر است ترک‌کنند، آن نور حق یگانه‌ای‌که آمیزه و آمیختۀ چیزی نمی‌گردد، به تاریکیهای‌گوناکون و انواع جوراجور آن وارد می‌گردند و دچار می‌آیند... و همۀ آنها تاریکی است... و عاقبت این تاریکیها همان است‌که درخور پیروان تاریکیها است‌:

( أُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ ).

آنان اهل آتشند و در آنجا جاویدانه می‌مانند.

حق یکی بیش نیست و تعدد ناپذیر است‌، و گمراهی دارای انواع و اشکال مختلف است‌... و مگر پس از حق چیزی جز گمراهی است‌؟

*

پیش از آنکه از این درس درگذریم،خوب است در کنار بحث از وجوب جهاد در اسلام و بیان موقعیتهائی که اسلام بدان فرو رفته است و جنگهائی‌که انجام داده است‌، و توضیح فرمودۀ خدای بزرگوار در آیۀ ‌گذشته‌:

( وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ وَیَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ ).

 با آنان بجنگید تا (‌قدرت و قوتی نداشته باشند که شما را با آن از دین برگردانند و دیگر) برگشت دادنی از دین در میان نماند و دین (‌خالصانه‌) از آن خدا باشد.

سخنی دربارۀ قاعدۀ‌: ( لا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ )‌داشته باشیم... برخی از دشمنان‌کینه‌توز اسلام‌، اسلام را به تناقضگوئی متهم می‌کنند. گمانشان بر این است‌که اسلام با شمشیر بر مردم تحمیل شده است‌، و در همان حال در آن چنین قاعده‌ای مقرر است‌:

( لا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ ).

هیچگونه اکراه و اجباری در (‌پذیرش‌) دین نیست‌.

برخی دیگر از دشمنان‌کینه‌توز اسلام هم با وانمود کردن اینکه از اسلام دفاع می‌کنند و چنین تهمتی را از آن بدور می‌دارند، با بد نهادی می‌کوشند که روح جهاد را در حس و شعور مسلمانان بمیرانند و آتش آن را در دل و ضمیرشان خاموش‌گردانند، و مزوّرانه این وسیله را در تاریخ اسلام و جنبش در گسترش آن سبک و ناچیز جلوه دهند و از اهمیت شایان آن بکاهند. و به مسلمان از راههای نادرست و حیله‌گرانه و مکارانه بفهمانند که نه امروز و نه فردا نیازی به استفاده از این وسیله و مدد و یاری از آن نیست... همۀ این‌کارها را هم در لباس دوستان و در شکل‌کسان حق بجانبی انجام می‌دهند که گوئی در برابر آن تهمت برنده و کاری‌، از اسلام دفاع می کنند و آن را از ساحت اسلام می‌زدایند[4].

هم اینان و هم آنان هر دو گروه از زمرۀ خاورشناسانی هستند که در یک زمینه‌کار می‌کنند و برای جنگ با اسلام و تحریف برنامه‌های آن‌، و نابودی پیامهای الهام‌بخشی‌که اسلام به حس و شعور مسلمانان مخابره و القاء می‌کند، در یک مزرعه می‌چرند و از یک آخور می خورند، تا بدین وسیله خودشان از جوش و خروش و حماسه و شور آن روح سلحشوری در امان باشند که هرگز در صحنۀ کارزار و میدان پیکار در برابر او تاب مقاومت و ایستادگی نداشته‌اند و تنها وقتی از آن در امان بوده و آسوده خاطر شده‌اند که آن را با نیرنگها و دروغ و کلکهای مختلفی پوشانده و از چشم مردم نهان داشته‌اند و با قید و بندهای‌ گوناگونی به زنجیر اسارتش کشانده‌اند، و بیرحمانه از هر سو ضربه‌های خردکننده و وحشیانه‌ای بر پیکرش فرود آورده‌اند. و چنین به دل مسلمانان انداخته‌اند و بدیشان فهمانده‌اند که جنگ میان استعمار و میان ‌کشورشان‌، بهیچوجه جنگ عقیده و ایدئولوژی نیست تا نیاز به جهاد داشته باشد. بلکه جنگ بر سر بازارها و مواد خام و مراکز تجاری و پایگاههای نظامی است... بنابراین انگیزه‌ای برای جهاد در میان نیست‌!

راست است ‌که اسلام شمشیر کشیده است و در طول تاریخ دور و دراز خود به پیکار برخاسته و به جهاد پرداخته است‌. ولی نه برای آنکه ‌کسی را با زور وادار به پذیرش اسلام ‌کند، بلکه بدان جهت‌ که هدفهائی را تحقق بخشد که همۀ آنها مقتضی جهاد است و باید در راه آنها جنگید.

اولاً اسلام جنگیده است تا هرگونه اذیت و آزار و فتنه و آشوبی را از سر مؤمنان‌ کوتاه‌ کند و آنان را از زیر بار ظلم و جور و ناراحتی و بلائی ‌که بدان دچار بودند برهاند، و برایشان امن و امان بر عقیده و مال و جانشان را تأمین و تضمین‌ کند. اسلام بر این اساس قاعدۀ عظیمی را پی افکند که بیانش در این سوره -‌ در جزء دوم - ‌گذشت‌:

( وَالْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ ).

برگرداندن مردمان از دینشان، بدتر از کشتن است‌.

اسلام تجاوز بر عقیده و اذیت و آزار رساندن به سبب عقیده و برگرداندن مردمان از عقیده را از تجاوز بر خود زندگی بدتر شمرده است‌. چه عقیده بنابراین قاعدۀ بزرگ، از زندگی با ارزش‌تر و والاتر است‌. وقتی‌ که مؤمن اجازه داشته باشد برای دفاع از زندگی و دارائیش بجنگد، به طریق اولی اجازه خواهد داشت برای دفاع از عقیده و دینش بجنگد و به پیکار خیزد... مسلمانان را از عقیده‌شان بر می‌گرداندند و ایشان را شکنجه می‌دادند، لذا چاره‌ای جز این نداشتند که آتش این فتنه را از گرامیترین چیزی ‌که داشتند بدور دارند و در راه آن به جان‌ کوشند. ایشان را از عقیده‌شان برمی‌گرداندند و به سبب داشتن ایمان در سرزمینهای مختلفی از زمین‌، اذیت و آزارشان می دادند... اندلس بدترین شکنجه‌های وحشیانه و قتل‌ عام بیشرمانه را در راه برگرداندن مسلمانان از دینشان‌، و برگرداندن پیروان مذاهب مسیحیت غیرکاتولیک به مذهب‌ کاتولیک‌، به خود دید و در این راه ‌کشت و کشتار و شکنجه و آزار تا بدانجا رسید که اسپانیای امروزه را بر جای‌ گذاشت که حتی اثری از اسلام در آن نیست‌. و نشانه‌ای از مذاهب دیگر خود مسیحیت در آن دیده نمی‌شود. همانگونه ‌که بیت‏المقدّس و اطراف آن‌، زشتکاریهای ایلغارهای صلیبی را به خود دید، ایلغارهائی‌ که جز به خاطر پیکار با عقیده و نابودی آن انجام نگرفت‌. بدانگاه مسلمانان در این خطّه، تنها زیر پرچم عقیده گرد آمدند و فقط به خاطر آن در برابر این ایلغارها ایستادگی‌ کردند و بدانها پاتک زدند و لذا پیروز شدند و این سرزمین را از سرنوشت دردناک اندلس محفوظ داشتند... هنوز هم‌ که هنوز است مسلمانان در تمام مناطق‌ کمونیستی و سرزمینهای بت‌پرستی و صهیونیستی و نواحی مسیحی‌نشین ‌کرۀ زمین‌، پیوسته از دین برگردانده می‌شوند و مورد اذیت و آزار قرار می‌گیرند[5]... و لذا پیوسته جهاد بر آنان واجب خواهد بود تا اگر حقیقتاً مسلمانند این فتنه‌ها را بخوابانند و مؤمنان را از سلطۀ‌ کفر و زندقه برهانند و از معرض برگرداندن ایشان از دین در امان دارند.

ثانیاً اسلام جنگیده است تا بعد از بیان حرّیّت عقیده‌، حریت تبلیغ را مقرّر دارد. چه اسلام‌ کامل‌ترین جهان‌بینی را برای هستی و زندگی‌، و مترقّی‌ترین نظام را برای تکامل حیات و دگرگونی آن با خود آورده است‌. این خیر و برکت را با خود آورده است تا آن را به همۀ بشریت ارمغان دارد و به ‌گوش دل مردمان برساند. پس هر کس بعد از گفتن و رسیدن آن خواست ایمان می آورد و هر کس خواست کافر می‌شود، و هیچگونه اجبار و اکراهی در پذیرش دین نیست‌. ولی لازم است پیش از این آزادی‌، ناملایمات و ناهموا‌ریها از سر راه رساندن این خیر و برکت به جملگی مردم بر طرف شود، و سدّها و مانعهائی‌ که مردمان را باز می‌دارد از اینکه ‌گوش فرا دهند و قانع شوند و اگر خواستند به‌ کاروان هدایت بپیوندند، از میان رود. از جملۀ این سدها و مانعها یکی این است‌ که نظامها و رژیمهای طغیانگری در زمین باشد که مردمان را از گوش دادن به هدایت باز دارد و همچنین راه یافتگان را از دینشان برگرداند. اسلام در اینجاها به پیکار بر می‏خیزد و به نبرد می‌نشیند تا چنین نظامها و رژیمهائی را در هم شکند و طومار عمر آنها را در هم پیچد، و به جای آنها رژیم دادگری را پا بر جای دارد و حریت تبلیغ و دعوت به سوی حق را در هر مکانی تضمین ‌کند و آزادی مبلّغان و داعیان حقّ را عهده‌دار گردد. چنین هدفی پیوسته پا بر جا و برقرار است‌، پیوسته جهاد بر مسلمانان واجب است تا این دین را به دیگران برساند اگر حقیقتاً مسلمانند.

ثالثاً اسلام جنگیده است تا در زمین نظام خاص خویش را پا بر جا دارد و آن را بیان نماید و در حفظ و نگهداریش کوشد... تنها رژیم و نظامی‌ که حریت انسان را در برابر برادر انسانش تحقّق می‌بخشد، اسلام است‌. زیرا همو است مقرر می‌دارد که در دنیا تنها عبودیت یگانه‌ای است و آن هم از آن خداوند بزرگوار و خالق متعال است‌، و عبودیت آدمیزاد برای آدمیزاد را در همۀ شکلها و صورتهائی ‌که دارد، لغو می‌کند. و پوچ و نادرستش می‌داند. دیگر در اسلام‌، فردی و طبقه‌ای و ملتی‌، احکام و قوانین برای مردم وضع نمی‌کند و ایشان را از راه قانونگذاری مطیع و رام خود نمی‌گرداند. بلکه اینجا پروردگار یگانه‌ای برای همۀ مردمان است و همو است‌که برای آنان بطور یکسان قانون وضع می‌کند، و مردمان با خشوع و خضوع و اطاعت و فرمانبرداری تنها به او رو می‌کنند، و با ایمان و عبادت فقط متوجه او می‌شوند. در این نظام‌، اطاعت از هیچ انسانی وجود ندارد، مگر انسانی‌که شریعت خدا را اجراء‌ کند و قانون الله را پیاده نماید و از سوی مسلمانان عهده‌دار انجام چنین‌کاری بوده و سمت نمایندگی آنان را داشته باشد. زیرا او نمی‌تواند خودسرانه اقدام به قانونگذاری‌کند و از جانب خویش قانونی وضع نماید، به‌ علت آنکه قانونگذاری تنها و تنها کار خداوند است و به الوهیّت مربوط است‌، و او مظهر الوهیت در زندگی انسانها است‌، و درست نیست که هیچ انسانی برای خود ادّعای مقام الوهیت‌کند، بلکه او بنده ای از بندگان است.

این پایۀ نظام ربّانیی است‌ که اسلام آن را با خود آورده است‌. بر این پایه، نظام اخلاقی پاکیزه‌ای پا بر جا می‌گردد که در آن آزادی هر انسانی تضمین می‌شود، حتی آزادی کسی‌ که عقیدۀ اسلامی را نمی‌پذیرد. در آن‌، مقدّسات هر فردی حتی مقدسات‌ کسانی ‌که دین اسلام را گردن نمی‌نهند، محفوظ و مصون می‌ماند، و در آن حقوق همۀ هموطنان‌ کشور اسلامی‌، بر هر عقیده‌ای‌ که باشند محفوظ می‌شود. و کسی در آن وادار به پذیرش عقیدۀ اسلامی نمی‌گردد، و در آن اجبار و اکراهی در قبول دین نیست و بلکه در آن تنها تبلیغ است و بس.

اسلام جنگید تا این نظام والا را در زمین پیاده و پا بر جا کند و در محافظت و نگهداری آن‌ کوشد. این حق اسلام است ‌که به جهاد پردازد تا رژیمها و نظامهای ستمگری را که بر عبودیت بشر برای بشر متکی است‌، و در آنها بندگان ادعای مقام الوهیت را دارند و بدون هیچ حقی دست به وظیفۀ الوهیت می‌یازند، در هم‌ شکند و سرنگون ‌کند، و چنین رژیمها و نظامهای ستم پیشه‌ای هم بناچار در سراسر کرۀ زمین با اسلام مقاومت می‌کنند و دشمنی می‌ورزند. همچنین اسلام نیز چاره‌ای جز این ندارد که همۀ آنها را در هم ‌نوردد تا نظام والای خود را در زمین علنی و آشکار نماید... سپس در سایۀ خویش مردمان را در عقاید خاص خود آزاد می‌گذارد، و آنان را به چیزی جز اطاعت از قوانین اجتماعی و اخلاقی و اقتصادی و کشوری خود ملزم نمی‌دارد. ولی از لحاظ عقیدۀ درونی و باور داشت قلبی‌، همگان آزاد خواهند بود. در احوال شخصیّه نیز آزاد خواهند بود و برابر عقاید خویش بدانها دست می‌یازند. اسلام هم بر آنان نظارت خواهد کرد و از ایشان و از حریت عقیدتی آنان حمایت و حفاظت خواهد نمود، و در حدود مقررات نظام خویش حقوقشان را تضمین‌، و مقدّساتشان را مصون خواهد نمود.

چنین جهادی برای پا بر جائی این نظام والا، پیوسته بر مسلمانان وا‌جب است‌:

( حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ وَیَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ )‌.

تا برگرداندن از دین در میان نماند و دین خالصانه از آن خدا باشد.

در زمین برای بندگان الوهیتی نباشد، و دیانتی برای جز خدا نشود.

در ا‌ین صورت اسلام شمشیر را بر نداشته است تا مردم را وادار به پذیرش عقیده ‌کند، و بنابراین معنی‌، اسلام با شمشیر انتشار نیافته ا‌ست و اتّهامی ‌که در این زمینه برخی از دشمنان اسلام به اسلام می‌زنند نادرست خواهد بود. بلکه اسلام جنگیده است تا نظام پرامن و امانی را پا بر جا دارد که در سایۀ آن‌، همۀ پیروان عقاید دیگر در امنیت بسر می‌برند و در چهارچوب اسلام‌، فروتنانه از آن فرمانبرداری می‌نمایند، اگر چه عقیده و باور داشت اسلام را نپذیرفته باشند.

قوت و قدرت اسلام برای حفظ موجودیت و انتشار خود، و برای اطمینان یافتن پیروانش بر عقیده‌شان‌، و اطمینان یافتن ‌کسانی بر جانشان‌ که می‌خواهند اسلام را بپذیرند، و برای استقرار این نظام شایسته و جانبداری از آن‌، ضروری و لازم است‌. جهاد وسیلۀ ناچیز و ابزار کم اهمیتی نبوده‌، و چنانکه‌ کثیفترین دشمنان اسلام می‌خواهند به مسلمانان بفهمانند، در زمان حال و آیندۀ اسلام غیرضروری نیست‌، بلکه بر عکس دارای ضرورت مبرم و ویژه‌ای است‌.

اسلام بناچار باید نظامی ‌داشته، و دارای قدرت و قوتی بوده، و از جهاد و پیکار برخوردار باشد. چه این سرشت اسلام است و بدون آن اسلامی‌ که بتواند زنده بماند و رهبری را به دست‌ گیرد، استقرار نمی‌پذیرد و پایدار نمی‌گردد.

بلی‌:

( لا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ ).

هیچگونه اجبار و اکراهی در (‌پذیرش‌) دین نیست‌.

ولی‌:

( وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِبَاطِ الْخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّکُمْ وَآخَرِینَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ یَعْلَمُهُمْ )‌.

برای رویاروئی با آنان آنچه می‌توانید از نیروی (‌جنگی‌) و از (‌مرزداران آماده با) اسبهای ورزیده فراهم آورید و تدارک ببینید تا با آن (‌ساز و برگ نبرد و آمادگی جنگی‌) دشمن خدا و دشمن خویش را بترسانید و غیر از اینان (‌که می‌شناسید و هر آن به شما حمله کنند) دیگران را نیز که (‌اینک‌) از ایشان آگاه نیستید و خدا از آنان آگاه است‌. بدین وسیله به هراس اندازید.                  (‌انفال / 60)

این امر در نظر اسلام اساس‌ کار است... بدین منوال باید مسلمانان حقیقت دین خود را و حقیقت تاریخ خود را بدانند. دین خویش را در موقعیتی‌ نگاه ندارند که گوئی متهمی است و در محل اتهام ایستاده و از خود دفاع می‌کند. بلکه باید آن را در موقعیت آن چنانی نگاه دارند که مطمئن و آسوده خاطر و متکی به نفس خود بوده و بر همۀ جهان‌بینی‌ها و نظامها و مکاتب‌ کرۀ زمین والائی و برتری داشته باشد... و مسلمانان نباید فریب‌ کسی را بخورند که تظاهر به دفاع از دین ایشان می‌کند و ریاکارانه بدانان چنین می‌فهماند که در اسلام جهاد ضرورت ندارد! در صورتی‌ که این حق اسلام است که برای امنیت پیروانش جهاد کند، و برای درهم‌شکستن شوکت و عظمت باطل تجاوزگر جهاد کند، و برای بهره‏مندی همۀ بشریت از خیر و برکتی‌ که وی با خود به ارمغان آورده است جهاد کند...کسی‌که اسلام را از این حق محروم می‌دارد و میان اسلام و جهاد فاصله می‌اندازد و مسلمانان را از جهاد باز می‌دارد به بزرگ‌ترین جنایتها در حق بشریت دست یازیده است و کسی به بشریت جنایتی همچون جنایت او نکرده است‌. چنین کسی دشمن‌ترین دشمنان بشریت است و لازم است‌که بشریت اگر به رشد خود رسیده و عقل و شعور کافی فرا چنگ آورده است‌، چنین فردی را از میان خود براند. و تا آنگاه ‌که بشریت بدرجۀ رشد و عقل خود نرسیده است‌، بر مؤمنان واجب است‌که چنین کسی را از میان انسانها برانند. چه مؤمنان‌ کسانی هستند که خداوند ایشان را برگزیده است و با اعطاء نعمت ایمان محفوظشان‌ کرده و افتخارشان بخشیده است و لذا وظیفۀ آنان است‌ که به خاطر خود و به خاطر همۀ بشریت، چنین‌کاری را بکنند، و بدانند که ایشان عهده‌دار چنین مسؤولیتی بوده و در پیشگاه خدا از ایشان دربارۀ این وظیفه پرسیده می‌شود.


 

[1] دل هر ذره راکه بشکافی   آفتابیش در میان بینی

 [2] چاپ هفتم.

 [3] برای اطّلاع بیشتر مراجعه شود به‌کتاب «‌ تصویر هنری در قرآن ‌» فصل‌: روش قرآن‌ .

 [4] در پیشاپیش چنین افرادی‌، سیرت. و . ارنولد، نویسندۀ‌کتاب‌: « ألدَّعْوَةُ إِلَی الْإِسْلامِ ‌» ترجمۀ دکتر ابراهیم حسن و برادرش‌، قرار دارد

[5] مراجعه شود به کتاب‌: «‌ دِراساتٌ إِسلامِیَّة ‌» مؤلف‌، فصلهای پنج‌گانه تحت عنوان « ‌مسلمانان متعصّبند!!»‌.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد