سورهی بقره آیهی 203-189
(یَسْأَلُونَکَ عَنِ الأهِلَّةِ قُلْ هِیَ مَوَاقِیتُ لِلنَّاسِ وَالْحَجِّ وَلَیْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَکِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَى وَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ (١٨٩) وَقَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَکُمْ وَلا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ (١٩٠) وَاقْتُلُوهُمْ حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَیْثُ أَخْرَجُوکُمْ وَالْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَلا تُقَاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ حَتَّى یُقَاتِلُوکُمْ فِیهِ فَإِنْ قَاتَلُوکُمْ فَاقْتُلُوهُمْ کَذَلِکَ جَزَاءُ الْکَافِرِینَ (١٩١) فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (١٩٢) وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ وَیَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوَانَ إِلا عَلَى الظَّالِمِینَ (١٩٣) الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْکُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ (١٩٤) وَأَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ (١٩٥) وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ وَلا تَحْلِقُوا رُءُوسَکُمْ حَتَّى یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ فَمَنْ کَانَ مِنْکُمْ مَرِیضًا أَوْ بِهِ أَذًى مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْیَةٌ مِنْ صِیَامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُکٍ فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیَامُ ثَلاثَةِ أَیَّامٍ فِی الْحَجِّ وَسَبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ تِلْکَ عَشَرَةٌ کَامِلَةٌ ذَلِکَ لِمَنْ لَمْ یَکُنْ أَهْلُهُ حَاضِرِی الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ (١٩٦) الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُومَاتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ فَلا رَفَثَ وَلا فُسُوقَ وَلا جِدَالَ فِی الْحَجِّ وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللَّهُ وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ یَا أُولِی الألْبَابِ (١٩٧) لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلا مِنْ رَبِّکُمْ فَإِذَا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفَاتٍ فَاذْکُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ وَاذْکُرُوهُ کَمَا هَدَاکُمْ وَإِنْ کُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّینَ (١٩٨) ثُمَّ أَفِیضُوا مِنْ حَیْثُ أَفَاضَ النَّاسُ وَاسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (١٩٩) فَإِذَا قَضَیْتُمْ مَنَاسِکَکُمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ کَذِکْرِکُمْ آبَاءَکُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِکْرًا فَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا وَمَا لَهُ فِی الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ (٢٠٠) وَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَةً وَفِی الآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ (٢٠١) أُولَئِکَ لَهُمْ نَصِیبٌ مِمَّا کَسَبُوا وَاللَّهُ سَرِیعُ الْحِسَابِ (٢٠٢) وَاذْکُرُوا اللَّهَ فِی أَیَّامٍ مَعْدُودَاتٍ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِی یَوْمَیْنِ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ وَمَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ لِمَنِ اتَّقَى وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّکُمْ إِلَیْهِ تُحْشَرُونَ) (٢٠٣)
این درس - مانند درس گذشته - به بیان فرائض این ملّت و تکالیف آنان میپردازد و از نظام زندگی و احکام شریعتشان سخن میراند و چگونگی رفتاری را که باید به همدیگر و با ملّتهای همجوارشان داشته باشند روشن میگرداند. این درس همچنین دربارۀ هلالهای ماه بیانی دارد و به تصحیح عادت نادرستی میپردازد که در جاهلیّت مرسوم بود، و آن ایـنکه مردمان به جای اینکه در مناسبات معیّنی از در منازل به خانهها درآیند، از پشت خانهها وارد منزل میشدند. آنگاه توضیحی راجع به احکام جنگ بطور عام، و احکام جنگ در ماههای حرام و در نزد مسجدالحرام بطور خاص دارد. در پایان درس سخن از مناسک و مراسم حج و عمره است به همان شکلی که اسلام آن را پذیرفته و پاکیزهاش داشته است و چکیدۀ اندیشههای جاهلی را از آن زدوده است.
بدین منوال در ایـنجا احکـامی را خواهیم یافت - همانگونه که در درس گذشته دیدیم -که به جهانبینی و اعتقاد، و به مناسک و مراسم عبادت، و به جنگ و پیکار، مربوط میشوند ... و همۀ آنها درکمربند یگانهای گرد میآیند، و یاد خدا و ترس از او و تقوی پیشگی، دنبالۀ همۀ آن احکام و پایان بخش یکایک آنها است. به هنگام سخن از موضوع ورود به خانهها از پشت آنها، پیروی میآید و معنی نیکی و نیکوکاری را تـصحیح مـیکند و اعلان مـیدارد که نیکی و نیکوکاری در حرکات ظاهری نیست، بلکه تنها در تقوی و پرهیزگاری جایگزین است.
وَلَیْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَکِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَى وَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ (١٨٩)
نیکوئی آن نیست که از پشت خانهها به منزل درآئید، ولیکن نیکی کسـی را است که تقوی پیشه کند، و از درهای خانهها به منازل وارد شوید، و از (مخالفت با پروردگار و خشم) خدا بـپرهیزید، بـاشد که رستگار گردید.
در رابطۀ با جنگ به طور عام، مؤمنان را به عدم تعدّی و تجاوز رهنمود می شود و چنین امری را با خوشایندی و ناخوشایندی خدا پیوند میبخشد:
(إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ)
همانا خداوند تجاوزکاران را دوست نمیدارد.
در رابطۀ با جنگ در ماه حرام، سخن را با پرهیزگاری (از مخالفت و خشم) خدا به پایان می برد:
(وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ )
از (خشم) خدا بپرهیزید و بدانید که خدا با پرهیزگاران است.
به هنگام سخن از انفاق و بذل مال، کلام را با دوست داشت و خوشایندی خدا از نیکوکاران، خاتمه میدهد:
(وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ)
نیکوئی کنید، همانا خداوند نیکوکاران را دوست میدارد.
در دنبالۀ برخی از مناسک حج، میفرماید:
(وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ) (١٩٦)
از (خشم) خدا بپرهیزید و بدانید که خدا دارای عذاب سختی است.
در دنبالۀ دیگری که پایان بخش توضیحی راجع به اوقات حج و نهی ازآمیزش جنسی با زنان بدان هنگام و نهی از نافرمانی وکشمکش است، میفرماید:
(وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ یَا أُولِی الألْبَابِ) (١٩٧)
توشه برگیرید (بـرای سرای دیگرتان و بدانید) که بهترین توشه پرهیزگاری است، و ای خردمندان، از (خشـم و کیفر) من بپرهیزید.
تا آنجاکه در رهنمـود مردم به اینکه بعد از انجام حج به یاد خدا باشند و به ذکر او بپردازند، دنبالۀ سخن بدینگونه است:
(وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّکُمْ إِلَیْهِ تُحْشَرُونَ) (٢٠٣)
از (خشم و عذاب) خدا بپرهیزید و بدانید که شما در پیشگاه او گرد میآئید.
بدین منوال، همۀ این امور مـتعدّد را با یکدیگر در ارتباط مییابیم و میبینیم که چه پیوند استواری با هم دارند. پیوندی که از سرشت این دین سرچشمه گرفته است. دینیکه در آن، آداب و مراسم عبادی، از شعور و احساسات قلبی ناگسستنی است و دستورات مذهبی از قوانین زندگی، جدا ناشدنی است. آئینی استکـه وقتی راست و درست و استوار و پا بر جا میگردد که یکجا امور دنیا و امور آخرت را زیر بال خود بگیرد و ناظر برکارهای دل و درون وکارهای جامعه و بیرون باشد و دولت و ملت را دیدهبانی کند. این آئین وقتی همان آئین است که بر همۀ جوانب زندگی نظارت داشته باشد، تا اینکه بر وفق جهانبینی یگانۀ کاملی، و روش یگانۀ هماهنگی، و نـظام یگانۀ فراگیری، و ابزار یگانهای که همان نظام مخصوصی استکه خود دارد و بر شریعت خدا در همۀ کارها استوار است، زندگی را راه ببرد و سامان بدهد وکشتی حـیات را به ساحل نجات برساند.
در این سوره پدیدهای خودنمائی میکند که در سرآغاز این بخش ما را به خـود میخوانـد. این پـدیده در صحنههای گوناگونی خودنمائی میکند و مسلمانان در هر یک از آنها از ییغمبرشان صلّی الله علیه وآله وسلّم پرسشهائی دربارۀ امور مختلف مینمایند. اموری که در زندگی جدیدشان با آن روبرو میشوند و میخواهند بفهمند چگونه در چنین کارهائی برابر جهانبینی تازۀ خود گام بردارند و موافق با نظام جدید خویش زندگی را سپری بکنند. یا از پدیدههائی میپرسیدند که در برابر جهانی که در آن میزیستند حسّ ایشان را بیدار و خردشان را هوشیار گردانده بود.
آنان از هلالهای ماه میپرسیدند ... که چیست و چه وظیفهای دارد؟ چرا ماه نخست به شکل هلال پدیدار میشود، سپس بزرگتر و بزرگتر میگردد تا آنـجاکـه قرص مدوّری میشود، آنگاه رو به کاستی میگذارد تا باز هم به شکل هلال درمیآید، و سرانـجام پنهان میشود تا دوباره به شکل هلال از نو در آسمان نمودار میگردد؟
از جـنگ در ماه حرام و در جوار مسـجدالحرام میپرسیدند،که آیا درست است؟ از می و قمار میپرسیدند که آیا حکم آن دو کدام است؟ در حالی که خود در جاهلیّت اهل میخوارگی و قمار بودند.
از حیض میپرسیدند که حکم آن چیست و در مدت آن چه رابطهای باید با زنان خود داشـته باشن؟ از این بالاتر نیز پنرسشهائی دربارۀ روابطشان با همسرانشان داشتند، و چه بسا همسران، خودشان سؤالاتی دربارۀ خود میکردند. پرسشهای دیگری راجع به موضوعهای گوناگون در سورههای دیگر قرآن نیز آمده است ... این پرسشها معنیهای مختلفی در بر دارد:
پیش از هر چیز دلیل بر شکوفائی و سر زندگی و رشد و نمو در شکلهای زندگی و روابط آن است. و میرساند که اوضاع جدیدی در جامعهای پیدا آمـده استکه در صدد است به شخصیّت خاص خویش دست یابد. جامعهای است که همۀ افرادسخت بدان دل بستهاند. دیگر اینان آن افراد پراکنده و قبائل متفرّق پیشین نیـستند. بلکه ملّتی شدهانـد که وجود به هم رسانیده و از نظم و نظام برخوردارندکه همه بدان چنگ زدهاند، و هر یک از افراد میخواهد بداند کـه خط و مسیر جامعهاش کدام، و رابطه و پیوند آن بر چه روال، و روند و برنامهاش در چـه کانال است... این حالت تازهای استکه اسلام آن را با جهانبینی و نظام و رهبری خویش بطور یکسان به وجود آورده است ... حالتی که مربوط به رشد اجتماعی و فکری و شعوری و انسانی بطورکلّی است.
ثانیاً این پرسشها دلیل بر بیداری حسّ دینی است و اینکه عقیدۀ جدید به ژرفای اندرونها خزیده و بر جانها و روانها چیره گشته است، بدانگونه که هیچکس در زندگی روزانهاش کاری را انجام نمیدهد مگر آنکه خاطر جمع گردد که رأی عقیدۀ جدید دربارۀ آن چیست و چه فرمان میدهد. مسلمانان دیگر پایبند مقررّات زندگی گذشته نبود٥ و به سوی آن برنمیگردند و بدان وقعی نمینهند. دلهایشان از همۀ عادات جاهلیّتشان کنده شده است و باوری بدانها ندارند، و در هر کاری ازکارهای زندگی، چشم براه رهنمود تـعلیمات جدید می باشند... این چنین حالت شعوری و عقلانی، همان حالتی است که ایمان راستین آن را پیریزی میسازد و بدان رشد میبخشد، و بدین هنگام است که نفس آدمی از همۀ مقرّرات و عادات گذشتۀ خود دست میکشد، و در برابر همۀ امرر زمان جاهلیّت، حالت پرهیز در پیـش میگیرد و با چشم حذر هه آنها مینگرد، و آمـادۀ دریافت هرگونه رهنمود و ارشادی میگردد که از سوی عقیدۀ جدید در دسترس او قرار میگیرد، تا زندگی تازۀ خویش را خالصانه بر اساس آن عقیده پیریزی کند و بدان شکل بخشد و دور از هر شائبه و گمانی امـور زندگانی را موافق با آن به انجام برساند. اگر هم از سوی عقیدۀ جدید فرمانی دریافت دارد که برابر آن، بخشهائی از عادات قدیم او صحیح و درست بشمار آید، چنین اموری را میپذیرد، ولی نه به نام آداب و رسوم کهن خویش، بلکه به عنوان چیزهای تازهای که با جهانبینی تازهاش پیوند دارد و بخشهائی از ارمغان ایدئولوژی نو او است. چه حتمی نیست که نظام جدید همۀ جزئیات نظام قدیم را باطل قلمداد کند. بلکه مهم این است که این جزئیات با اصل جهانبینی جدید پیوند یابد و بخشی از آن شود و پیکرۀ وجودش فرو رود و با بقیّۀ اجزاء آن هماهنگ گردد ... همانگونه که اسلام چنین کاری را دربارۀ بخشی از مناسک حج روا دید و آنها را باقیگذارد. این چنین آداب و رسومی بگونهای درآمد که گوئی از جهانبینی اسلامی بیرون جوشیده است و بر قواعد و ارکان آن استوار گشته است و تنها پیوند بسیار دوری با جهانبینیهای جـاهلی دارد و نهالی است که بر تنۀ پوسیدۀ باورهای جاهلیّت پـیوند یافته است و درختی گشن گشته است ... سومین رهنمودی که این پرسشهـا در بردارند مربوط است به تـاریخ این دوره و قیام یهودیان در مدینه و قـیام مشرکان در مکّه،که گاهگاهی میکوشیدند که از ارزش قوانین و نظامات اسلامی با گمان افکنی و شکاندازی خویش بکاهند، و از هر فرصتی برای دست یازیدن به یورش گمراهسازشان و تاخت آوردن به بعضی از اعمال و حوادث، سود جویند - همانگونه که در سریّۀ عبدالله پسر جحش و درگیری آنان در جنگ با مشرکان در ماههای حرام، چنین رخ نمود - این امور بخشی از عواملی بود که برخی از پرسشها و پاسخها را به دنبال داشت و خواستار رهنمودهائی بود تا راه این کوشش و تکاپوها بسته شود و چنین مکر و نیرنگهائی عقیم و نازا گردد، و دلهای مسلمانان را با آب اطمینان و یـقین از چرکهای شک و گمان پاک بشوید و خنک دارد.
معنی این رهنمود این است که قرآن پیوسته در پیکار و مبارزه است. خـواه میدان این پیکار و مبارزه در اندرون دلها باشد و نبرد میان انـدیشههای جاهلی و میان اندیشههای اسلامی در گرفته باشد، و خواه پهن دشت آن در فضای خارج از حوزۀ جماعت مسلـانان و دشمنان ایشان باشد، دشمنانی که همیشه و از همه سو درکمین مسلمانان نشستهاند و به انتظار سیاهبختی ایشانند.
چه این مبارزه و چه آن بیکار، پیوسته پـابرجا است. زیرا نفس بشری همان نفس بشری است، و دشمنان ملّت همان دشمنان ملّت اسلامیند ... قرآن هم حاضر و آماده است... نه نفس بشری و نه ملّت اسـلامی هیچکدام روی رستگاری نمیبینند مگر با دخالت دادن این قرآن در پیکار زندگی، تا زنده وکامل به مبارزه درآید همانگونه که نخستین بار به نبرد بر خـاست و دشمنان درون و بیرون را شکست داد ... مادام که مسلمانان به این حقیقت باور نداشـته باشند، نه رستگاری برای ایشان است و نه پیروزی.
کمترین چیزی که این حقیقت آن را در نفس ایجاد میکند این استکه نفس با این فهم و این ادراک و این جهانبینی، به سوی این قرآن روی بیاورد. بگونهای بدان رو کند که انگار قرآن میجنبد و در تکاپو است و دارد جهانبینی تازهای را پیریزی میکند و طرح نو درمیانـدازد، و با اندیشههای جـاهلی در جنگ و مقاومت است، و از حریم این ملّت دفاع میکند و او را از سکندریها نگاه میدارد. دیگر نباید بسان مـردمان این زمانه به سوی قرآن برود. امروزه مردمان قرآن را در نغمههای شیرین و سخنان زیبائی خلاصه کردهاند که به آواز سر داده میشود، و کار از این فراتر نمیرود... خدا قرآن را برای کاری جز این نازل کرده است... آن را فرو فرستاده است تا زندگی کاملی را به وجود آورد و آن را به جنب و جوش اندازد، و کاروان حیات را به سر منزل نجات برساند و آن را صحیح و سالم از میان خارها و پرتگاهها بگذراند، و سختیها و دشواریهای راه را به هیچ انگارد و دل به سوی خدا دارد و بداندکه این راه با گلـها و ریاحین فرش نشده است و بلکه خارهای هواها و شهوتها در آن پخش و پراکنده است و گردنهها در پیش است ... لیکن باید از خدا یاری خواست و دانست که همو پناه و پشتیبان است.
*
اینک در این درس با نصوص قرآنی روبرو میشویـم:
(یَسْأَلُونَکَ عَنِ الأهِلَّةِ قُلْ هِیَ مَوَاقِیتُ لِلنَّاسِ وَالْحَجِّ وَلَیْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَکِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَى وَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ) (١٨٩)
دربارۀ هلالهای ماه از تو میپرسند (که چرا هر دم به شکلی پدیدار میشود؟) بگو: آنها شناسههای زمانی (و تقویم طبیعی) برای (نظام زندگی) مردم و (تعیین وقت) حج است، و نیکوئی آن نیست کــه (همچون زمان جاهلیّت، بـه هنگام حج یا برگشت از سفر) از پشت خانهها به منازل درآئید، ولیکن نیکی کسی را است که تقوی پیشه کند، و از در خانهها به منازل وارد شوید، و از (مخالفت با پروردگار و خشم) خدا بپرهیزید باشد که رستگار شوید.
برخی از روایات میگوید: از پیغمبر صلّی الله و اله وسلّم پرسشی که قبلاً بیان کردیم دربارۀ اهلّۀ ماه پرسیده شد. سؤال از پیدایش و بزرگ شدن و کـاستی پذیرفتن آن بوده است... چرا اهلّۀ ماه چنین است و چنان؟ برخـی از روایات نیز میگوید: اینکه گفتند: ای رسول خدا صلّی الله علیه و اله وسلّم اهلّۀ ماه برای چه ساخته شده است؟ این پـرسش به صورت اخیر به نحوۀ پاسخ نزدیکتر است. خدا به پیغمبرش صلّی الله علیه و اله وسلّم فرمود:
(قُلْ هِیَ مَوَاقِیتُ لِلنَّاسِ وَالْحَجِّ )
بگو: آنها شناسههای زمانی (و تقویم طبیعی) برای (نظام زندگی) مردم و (تعیین وقت) حجّ است.
شناسههای زمانی برای مردم هستند تا با آنها هنگام وقت احرام و بدر آمدن از احرام، روزه و افطار، نکاح و طلاق و عدّه، معاملات و تجارت، و سر رسید وامهـای خویش... را بشناسند، و کار و بار دین و دنیای خود را بطور یکسان با توجّه به این شناسههای زمانی سامان بخشند.
این پاسخ چه در برابر پرسش اوّل باشد و چه دوم، در هر دو حالت متوجّه واقعیّت زندگی عملی آنان است نه متوجّه دانش نظری. با ایشان از نقش اهلّه در واقعیّتی که در آنند و در زندگانی ملموسی که دارند سخن گفته است و از گردش فلکی ماه و چگونگی پایان پذیری آن، با آنان حرفی نزده است. ایـن برداشت از طرز پرسش پیدا است: ماه را چه شده است که به شکل هلال پدیدار میگردد؟... الخ. همچنین با آنان از نقش ماه در منظومۀ شمسی یا در توازن حرکت کرات آسمانی، سخن نگفته است. این مفهوم داخل در مضمون سـؤ!ل است: خدا چرا اهلّه را آفریده است؟ آیا نحوۀ چـنین پاسخی، الهامبخش چه چیز است؟
قرآن در صدد ایجاد جهانبینی ویژه، و نظام ویژه، و جامعۀ ویژهای بود. میخواست ملّت تـازهای را در زمین بوجود آورد و نقش خاصی را در رهبری بشریّت بدو واگذارد تا جامعۀ نمونه!ی در میان جو!مع بشری تشـکیل دهد، و زندگی ویژه بیسابقهای را داشته باشد، و پایههای دین را در زمین استوار دارد و مردمان را به سوی آن رهنمون شود.
پاسخ (علمی) دادن به این پرسـش، چه بسا یک علم تئوری و دانش نظری، بهره و نصیب سؤال کنندگان میکرد. تازه اگر آنان در آن زمان با معلومات اندکی که داشتند میتوانستند چنین دانشی به خاطر سپرند. زیرا این امر هم محلّ بسی شک و گمان است. چون این قبیل دانش نظری، نیازمند مـقدّمات طولانی است و فراگیری چنین مقدّماتی نسبت به فهم و شعور جهانی آن روزگار، جزو اشکالات و از جملۀ امور پـیچیده بشمار می رود.
این بود که قرآن از پاسخی که بشریّت هنوز آمادگی فهم آن را نداشت، و از سوی دیگر به مهمّترین کار و اساسیترین چیزی که قرآن برای آن فرو فرستاده شده بود، چندان فایدهای نمی رسانید، سرباز زده است. به هر حال جای چنین پاسخی در قرآن نیست. چه قرآن برای چیزی بالاتر از این معلومات جزئی نازل شده است، و قرآن نیامده است تا کتاب دانش نجوم یا شیمی و یا پزشـکی باشد... چنانکه بعضی از جـانبداران متعصّب قرآن میکوشند چـنین دانشهائی را در آن بیابند، یا برخی از دشمنان قرآن سعی دارند مخالفتهای آن را با چنین علومی پیدا نمایند و دستاویز بد گوئیهای خود کنند.
هر دوی این تکاپوها دلیل بر فهم و برداشت نادرستی است که از اصل طبیعت این کتاب و وظیفه و حوزۀ عملکرد آن دارند. حوزۀ قرآن، نفس بشری و زندگانی انسانی است. وظیفۀ آن این است که جهانبینیای را بوجود آورد که شامل هستی و پیوند آن با آفریدگارش، و دربرگیرندۀ وضع انسانها درگسترۀ این هـستی و ارتباط ایشان با پروردگارشان باشد. و اینکه براساس این جهانبینی، نظام تاز٥ای را برای زندگی پا بر جا دارد که در آن برای انسان این امکان را فراهم آورد که بتواند همۀ نیروهای خود را بکار گیرد... از جملۀ اینها بتواند از نیروی خرد خود استفاده کند. آن نیروئی کـه بعد از پدیداری آن چنان نظامی میتواند درست و استوار گردد و به تلاش و تکاپوی راسـتین خیزد. همچنین غل و زنجیر را از دست و پای خرد بگشاید تا آزادانه - در حدود توانائی انسان - به تحقیقات علمی، و تجربه و تطبیق بپردازد و بدان نتایجی برسد که میتواند برسد، نتایجی که بـالطبع نه آخرین نتایج تحقیقات بشمارند و نه بگونۀ مطلق خواهند بود.
مـادهای که قرآن بدان مشغول و در بارۀ آن دستاندرکار است، خود انسان است: اندیشه و باورش، ادراکات و دریافتهایش، رفتار وکردارش، و پیوندها و دلسبتگیهایش... اما علوم مادی و نوآوریهای جهان ماده با همۀ ابزارها و راهها و انواع و اصناف گوناگونی که دارد موکول به خرد انسان و تجارب و کشفیّات و فرضیّهها و نظریّههای او است. با در نظر داشتن این نکته که علوم مادی اساس خلافت انسان در زمین است و در خمیرۀ سرشت او به هنگام آفـرینش آمادگی دریافت و فراگیری این علوم سرشته شده است... قرآن هم میخواهد فطرت او را تصحیح گرداند تا منحرف نشود و تباهی نگیرد، و رژیم و نظامی را پاکسازی کند که در آن زیست میکند تا این امکان را برای او فراهم آورد که بتواند نیروهای خدادادی خود را بکار گیرد و مورد بهرهبرداری قرار دهد. همچنین قرآن انسان را با جهانبینی جهان شمولی مجهّز سازد بدانگونه که سرشت جهان را بشناسد و ارتباط آن را با آفریدگار جهانیان درککند، و هماهنگی موجود در پیکرۀ هستی و اصل پیوند محکم و استواری را که در میان اجزاء دستگاه عظیم و شگرف آفرینش به ودیعت نهاده شده است و انسان نیز خود یکی از آن اجزاء بشمار است، از مدّ نظرش بدور نماند. آنگاه بدو فرصت میدهد که در راه درک جزئیّات و سود بردن از آنها به تلاش پردازد و با استفاده از آنها به خـلافت خویش دست یازد... دیگر قرآن تفصیل و تشریحی برایش نمیدهد، زیـرا شناخت و دستیابی به این تفصیلات و تشریحات جزئی ازکارهای شخصی و یکی از وظائف انسانی او است. من از سادگی جانبداران متعصّب این قرآن در شگفتم. کسانی که میکوشند تا چیزی به قرآن بیفزایند که جزو قرآن نیست، و بدان چیزی تحمیل کنند که مقصود و منظور آن نیست، و در صدد استخراج جزئیّاتی دربارۀ علوم پزشکی و شیمی و نجوم وشبیه اینها هستند... و گوئی میخواهند بدینوسیله بر عظمت قرآن بیفزایند و آن را بزرگ دارند.
بیگمان قرآن در موضوع اصلی خود ، کتاب کاملی است، موضوع قرآن هم بسی سترگتر از همۀ این دانشـها است... زیرا این انسان است که خودش این معلومات و دانستنیها راکشف میکند و از آنها سود میجوید... مگر نه این است که کاوش و تجربه و تطبیق از خواص عقل انسان است؟
قرآن به چارهجوئی بنیاد خود این انسان میپردازد و بنیاد شخصیت و وجدان و عقل و اندیشۀ او را چاره مـیسازد. همانگونه هـم بنیاد جامعۀ انسانی او را چارهجوئی میکند که بدو اجازه میدهد که در آن این نیروهای اندوخته و سرشته در ذاتش را طور شایسته بکار گیرد. پس از آنکه انسان سالم و درست اندیش و پاک طینت پدیدار گردید، و جامعهای یافته شد که بدو اجازه دهد که در آن به فعالیت پردازد، قرآن چنین انسانی را رها میسازد تا به کارش و آزمـایش دست یازد، و در جولانگاه دانش و بررسی و آزمون، گاه دچار لغزش و اشتباه بود و زمانی راست و درست به حقیقت دست یابد و به سـوی هدف رود. قرآن معیارهای جهانبینی و بینش و اندیشۀ راستین انسان را دربردارد و بدو میآموزد که چگونه بیندیشد و چگونه کار کند و راه کدام است و چاه کدام.
همـین درست نیست که چیزی به آن حقائق نهائی بیفزانیم که قرآن در مسیری که برای ایجاد جهانبینی راستین نسبت به سرشت هستی و پیوند آن با آفریدگارش و راجع به چگونگی هماهنگی میان اجزاء دستگاه بزرگ آفرینش در پیش دارد، گاهی آنها را دربارۀ هستی اظهار مینماید... درست نیست بر این حقائق نهائی قرآن پینویسهائی بیاوریم و فـریضههای عقل بشری و نظریههای او را آویزۀ آن کنیم. حتّی درست نیست آنچه را که انسان (حقائق علمی) مینامد و از راه تجربۀ قاطعانه - به نظر خودش - بدان دست یافته است، آمیختۀ حقائق نهائی قرآن سازیـم.
حقائق قرآنی، حقائق نهائی و قاطعانه و مطلقی هستند. امّا آنچه که کاوش و بررسی انسان بدان میرسد - حال، ابزار و وسائلی که در دست دارد، هر چه میخواهد باشد - حقائق نهائی و قاطعانهای نمیباشند، زیرا اینگونه حقائق، مقیّد به حدود تجارب انسان و پایبند شرائط و ابزارهای ایـن تـجارب است... پس روش اشتباهی خواهد بود - برابر روش علمی خود انسان - اگر حقاثق نهائی قرآنی را با حقائق غیرنهائی بشری آمیختۀ یکدیگر کنیم و حتی مسلّمات قرآنی را باکلّیّۀ یافتههای علـم انسانی بسنجیم و درکنار هم قرار دهیم.
تازه این با توجه و نگرش به (حقائق علمی) است... اگر با نظریّههائی و فرضیّههائی که (علمی) نامیده میشوند به امر سنجش بپردازیم وکار را دنبال کنیم، قضیّه بسی واضحتر و روشنتر است... از جملۀ این نظریّهها و فرضیّهها، کلّیّۀ نظریّههای نجومی، نـظریّههای خاص راجع به پیدایش و تکامل انسان، نظریّههای ویژه راجع به روان انسان و سلوک و رفتارش، و نظریّههای ویژه درباره پیدایش جوامع بشری و دگرگونیهای آن... کلّیّۀ این نظریّهها - حتی برابر مقیاسهای انسسانی (حقائق علمی) بشمار نمیآیند. بلکه نظریّهها و فرضیّههائی بیش نیستند. همۀ ارزش آنها در این است که میتوان به وسیلۀ آنها پدیدههای هستی و حیاتی و روانی و اجتماعی بیشتری را تفسیر و توجیه کرد. تا وقتی که فرضیۀ دیگری پدیدار شود و پدیدههای زیادتری را تفسیر و توجیه کند، و یا پدیدههای هستی را دقیق تر تعبیر و تفهیم سازد. از اینجا است که چنین فرضیّهها و نظریّههائی پیوسته در معرض تغییر و تعدیل و کمی و کاستی بوده، و چه بسا با ظهور ابزار تازۀ اکتشافات، و یا با تفسیر و تعبیر جدیدی از مجموعۀ ملاحظات و نظرگاههای کهن، زیر و رو و دگرگون میگردند و غلط از آب درمیآیند.
هرگونه تلاشی در راه تفسیر و تعبیر اشارت کلّی قرآنی به وسیلۀ نظریّههای تازه و تغییرپذیری که علم بدان رسیده است، یا حتّی به وسیلۀ حقائق علمی -که قبلاً گفتیم نمیتوانند مطلق باشند - بیهوده است و علاره بر آن که این کار شامل یک اشتباه اساسی از نظر روش است سه معنی را در بر خواهد داشت کـه هـیچ یک شایستۀ جلال و عظمت قرآن کریم نیست:
یکم: شکست درونی است که برخی از مردم چنین میانگارند که علم نگهبان و پایه است و قرآن پیرو. بدین سبب میکوشند برای محافظت قرآن چـتری از علم بر سر آن دارند و صحّت مفاهیم قرآن را با مـدد دانش و دلائل علمی اثبات کنند. در صورتی که قرآن کتاب کاملی در موضوع مربوط به خرد است و حقائق آن حقائق پایانی و بیچون و چرا است. در حالی که علم از نظـر موضوع بدینگونه است که چیزی را که امروز ثابت مـیکند فردا آن را نقض میکند و مردودش میداند، و علم به هر چیزی که دست مییابد غیرنهائی و غیرمطلق است، زیرا مقیّد به محیط انسان و عقل و ابزارهای او است، وکلیۀ ابزارها و وسائل تحقیقاتی او از نظر ماهیّت بگونهای استکه حقیقت واحد نهائی و مطلقی را نمیتواند ارائه دهد.
دوم: برداشت بد از سرشت قرآن و وظلیفۀ آن است. قرآن آن حقیقت نهائی مطلقی است که به ساخت وجودی انسان میپردازد، ساختی که با سرشت هستی جهان و قانون الهی آن اندازه که سرشت نسبی انسان اجازه دهد متّفق و همگام است تا آنجا که انسان با جهان پیرامون خود جنگ و برخوردی ندارد. بلکه با آن دوستی میورزد و برخی از رازهایش را مـیشناسد و بعضی از قوانین آن را درکار خـلافت خـویش بکار میگیرد. قوانینی که برای انسان در پرتو عقلی که بدو عطاء شده است از راه بینش و کاوش و آزمایش و سنجش،کشف و جلوهگر مـیشوند تا آنـها را در راه آبادانی زمین و سعادت خویش بکار برد نه آنکه شناختها و دانستنیهای مادی را در راه ویرانی زمین و بدبختی خویش مورد استفاده قرار دهد و آنـها را آلت قتّالۀ همنوعان سازد.
سوم: تأویل همیشگی نصوص قرآن آن هم با زور و تکلّف است، تا آیات الهـی را با فرضیّهها و نظریّههائی که ثابت و پایدار نیستند و هر دم به رنگی درمیآیند و هر روز انسان چیز تازهای در آنها مییابد، همراه و دمساز کنیم و شتابان نصوص قرآنی را یدک و دنبالهرو فرضیّهها و نظریّههای انسانی سازیم.
هیچ یک از این معانی و مفاهیم با جلال و عظمت قرآن سازگار نیست، علاوه از آنکه - چنانکه قبلاً گفتیم - خطائی در روش است ...
این سخنان بدین معنی نیست که از آنچه علم دربارۀ جهان و زندگی و انسان به دست آورده است و نظریّهها و حقائق علمی بدان رسیده است، در فهم قرآن استفاده نکنیم. خیر هرگز! این هدفگفتار و منظور بیان گذشتۀ ما نیست. خداوند بزرگوار فرموده است:
(سنریهم آیاتنا فی الآفاق وفی أنفسهم حتى یتبین لهم أنه الحق)
به آنان در میان کرانهها (و اقطار آسمانها و زمین) و در اندرون (و لابلای اندامهای) خودشان نشانههای خود را نشان خواهیم داد تا اینکه برایشان روشن شود کـه این (قرآن) حق است. (فصّـلت: 53)
این اشاره خواهان آن است که پیوسته دربارۀ آنچه علم در آفاق و انفس از آیات و نشانههای خدارند کشف میکند بیندیشیم و تحقیق کنیم، و از راه اکتشافات علوم،گسترۀ مفاهیم و معانی قرآنی را در پهنۀ اندیشۀ خویش توسعه دهیم.
چگونه میشود چنین کاری کرد؟ بدون آنکه نصوص قرآنی نهائی و مطلق را آمیزۀ معانی و مفاهیمی کنیم که نه نهائی و نه مطلقند؟ در اینجا مثالی مفید خواهد بود: قرآن کریم میفرماید:
(خلق کل شْیء فقّدره تقدیراً).
هر چیزی را که آفـرید و در آن اندازهگیری دقیقی را بکار برد. (فرقان:2)
اکتشافات علمی نیز میگوید که همگامیهای دتیق و هماهنگیهای چشمگیری در سراسر هستی وجود دارد که با دقت هر چه بیشتر در پیکرۀ جهان در جریان است... زمین بدین شکل و طرزی که هست... مسافتی که خورشید با آن دارد... فاصلۀ مشخّص مـاه از زمین... نسبت حجم خورشید و ماه با زمین... سـرعتگردش زمین... میل محوری زمین... پیدایش سطحی بدین شکل که هم اینک دارد... و هـزاران ویژگی...کـه با دست اندر دست دادن همۀ اینها، زمین شایستۀ زندگی و متعلّقات آن گشته است... در میان همۀ این چیزها حتّی یک چیز هم ساختۀ جهش ناگهانی و پرداختۀ تصادف غیر منتظره نیست... اینگونه سخنان و نظریّههای علمی در توسعۀ معنی و مـفهوم: (خلق کل شْیء فقدّره تقدیراً). به ما کمک می کنند و فائدۀ بیشتری به ما میبخشند و آیۀ فوق در اندیشۀ ما رسوخ و ژرفای زیادتری خواهد یافت... و بر این قیاس... انجام چنین کاری در اینگونه موارد درست و پسندیده است... امّا آنچه از نظر دانش درست نیست، اموری مانند مثالهای زیر است:
قرآن کریم میفرماید: (خلق الإنسان من سلالة من طین)
انسان را از چکیدۀ خاک آفرید (مؤمنون: ١٢)٠٠٠ بعدها نظریۀ پیدایش و تکامل والاس و داروین پیدا شد که اینگونه میانگارد که حیات از یک سلول آغاز گشته است، و این سلول خود در آب پیدا شده است و مراحل مخـتلفی را پیموده است تا به آفرینش انسان منتهی گشته است... ما هم این نصّ قرآنی را برمیداریم و به دنبال این نظریّه دوان دوان راه میافتیم. تا بگوئیم: منظور قرآن این است...
نه... پیش از هر چیز باید گفت که این نـظریّه هـنوز قطعیّت ندارد. در مدّت کمتر از یک قرن تعدیلاتی در آن به عمل آمده است که چه بسا سرانجام به تغییر این نظرّیه انجامد. همچنین در این نظریّه نقصی پیدا شده است که منبعث از معلومات ناقصی است که دربارۀ واحدهای کیفیّت وراثت یعنی ژنها که ویـژگیهای هر نوعی را در خود نگاه میدارند و اجازه نمیدهند نوعی به نوع دیگر انتقال پذیرد در دسترسشان بوده است. چه بسا این نقص باعث بطلان و پوچی چنین نظریّهای گردد. این نـظریّه فردای امروز بیگمان دستخوش شکست و پوچی خواهد شد... در صورتی که حقیقت قرآنی جاوید و پایدار خواهد ماند. لذا ضروری نیست که معنی آیۀ فوق چنین باشد. زیرا آیه تنها اصل پیدایش انسان را ثابت می کند و دربارۀ تفصیلات این پیدایش چیزی نمیگوید. بلکه در نقطهای که به سوی آن گام برمیدارد و پیدایش انسان نام دارد، قاطع و استوار است و سخنش ختم کلام... همین و بس ... و نه بیشتر...
قرآنکریم میفرماید: (والشمس تجری لمستقر لها)
خورشید به سوی قرارگاه خویش در حرکت است... قرآن با این سخن حقیقت نهائی را دربارۀ خورشید میگوید و آن اینکه: خورشید حرکت میکند... عـلم میگوید: خورشید با توجه به ستارگانی که پیرامون آن است با سرعتی در حرکت است که دوازده مایل در ثانیه برآورد شده است. لیکن خورشید در کهکشانی قرار دارد که خودش یکی از ستارگان آن مـیباشد و آن کهکشان همراه با کلّیّۀ ستارگانی که دارد با سرعت صد و هفتاد مایل در ثانیه در حال حرکت است... اما این دیدگاهها و کشفیّات نجومی هیچکدام عین معنی و مفهوم آیۀ قرآنی نیست. اینها معلوماتی هستند که یک حقیقت نسبی غیر نهائی به ما میدهند که قابل تعدیل یا بطلان میباشد... اما آیۀ قرآنی یک حققت نهائی به ما میدهد، اینکه: خورشید حرکت میکند.جز این چیزی نمیگوید... ما هم هرگز چیزی از آن گفتههای انسانی را آمیزۀ این فرمودۀ قرآنی نمیسازیم.
(أولم یر الذین کفروا أن السماوات والأرض کانتا رتقا ففتقناهما)
آیا کافران ندیدهاند که آسمانها و زمین به هم پیوسته بودند، سپس آنها را از همدیگر جدا ساختیم.
به دنبال آن نظریّهای پیدا میشود و میگوید: زمـین قطعهای از خورشید است که از آن جدا گشته است... ما نصّ قرآنی را برمیداریم و نفس زنان میدویم تا خود را بدین نظریّۀ علمی برسانیم و آنگاه بگوئیم: منظور آیۀ قرآنی همین است.
نه ... این چیزی نیست که قرآن میگوید. این نـظریّه، نهانی نیست. بلکه چندین نظریۀ دیگـر که از لحاظ اثبات علمی با آن همسطح و همطرازند، دربارۀ پیدایش زمین ارائه شده است. امّا حقیقت قرآنی حقیقت نهائی و مطلق است. تنها این را میگوید که: زمین از آسمان جدا گشته است ... چگونه؟ آسمانی که زمین از آن جدا شده است کدام است؟ اینها چیزی است که آیـه بدان نمیپردازد... از اینجا است که راجع به هیچیک از فرضیّههای علمی مربوط به این موضوع، نباید گفته شود که: این معنی و مفهوم نهائی مطابق با آیه است. این قاعده که بدین مناسبت گفته آمد ما را بس. هدف ما تنها این است که روش درستی ارائه دهیم که به کمک آن بتوانیم از کشفیات علمی برای توسعۀ مفاهیم آیات قرآنی و غور در ژرفای آنها بهتر استفاده کنیم و در پرتو دانش نو زوایای بیشتری از قرآن را بنگریم، بدون آنکه سخنان آسمانی قرآن را یدک و آمیزۀ نظریۀ ویژۀ علمی خاصیّ کنیم و آن را مطابق با این نظریّه یا مصداق آن فرضیّه بدانیم ... میان این سخن تا آن سخن فرق بسیار است.
*
آنگاه به سوی نصوص قرآنی بر می گردیم:
)ولیس البر بأن تأتوا البیوت من ظهورها . ولکن البر من اتقى , وأتوا البیوت من أبوابها , واتقوا الله لعلکم تفلحون)
نیکوئی آن نیست که (همچون زمان جاهلیّت، به هنگام حج یا برگشت از سفر) از پشت خانهها به منازل درآئید، ولیکن نیکی کسی را است که تقوی پیشه کند، و از درهای خانهها به منازل وارد شوید، و از (مخالفت با پروردگار و خشم) خدا بپرهیزید، باشد که رستگار ارتباط میان دو قسمت آیه، به نظر میرسد مناسبتی است موجود میان اهلّه که شناسههای زمانی برای مردم و فرا رسیدن موسم حج هستند، و میان یک عادت جاهلی ویژۀ حج که نیمۀ دوم آیه بدان اشاره دارد... در صحیح مسلم و بخاری، از برّاء رضِ الله و عنه روایت است که گفته است: انصار هنگامی که مراسم حج را به جای میآوردند و برمیگشتند، از درهای منازل به خانه وارد نمیشدند. مردی از ایشان بعد از برگشت از حج از در منزل وارد خانه شد، گویا بدین سبب سرزنش گردید. پس این آیه نازل شد:
(ولیس البر بأن تأتوا البیوت من ظهورها . ولکن البر من اتقى , وأتوا البیوت من أبوابها )
ابو داود نیز از شعبه و او از ابو اسحاق و وی از برّاء، روایت نموده است که گفته است: انصار به هنـگام مراجعت از سفرشان ار در به خانه در نمیآمدند... پس این آیهنازل گردید.
فرق نمی کند چه این عادت ایشان بطور عام در سفر بوده باشد، یا بطور خاص تنها در حج صورت گرفته باشد که به روند گفتار برازندهتر است، بیگمان آنان معتقد بودند به اینکـه این کار، نیکی، یعنی خیر یا ایمان به شمار میرود. پس قرآن بیامد تا بر این رسم بدو اندیشۀ پوچ قلم بطلان کشد، و این کار سنگینی را که بر پایهای از حقیقت بند نبوده و فایدهای در بر نداشت، از میان بردارد. قرآن بیامد تا اندیشه ایمانی را تصحیح کند و بگوید: نیکی تقوی و پرهیزگاری است، و اینکه انسان چنین احساس کند که جهان آفریدگاری دارد و وی در پنهان و آشکار، ناظر براحوال همگان و حافظ و نگهدار بندگان است وگفتار و کردارشان را میپاید. دیگر نیکی شکلی از اشکال ظاهری نیست کـه رمز حقیقت ایمان نبوده و بیش از یک عادت جاهلی نباشد. بدین منوال قرآن به آنان دستور میدهد که از در خانهها به منازل درآیند. اشاره به تقوی را مکرّر داشت و آن را راه رستگاری نامید:
(وَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ(1٨9)
پس از درهای خانهها به منازل وارد شوید، و از (مخالفت با پروردگار و خشم) خدا بپرهیزید، باشد که رستگار شوید.
خدا بدینگونه دلها را با حقیقت ایمانی اصیل -که تقوی است - پیوند داده و این حقیقت را با امید به رستگاری مطلق در دنیا و آخرت بهم پیوسته است، و عادت جاهلی خالی از پشتوانۀ ایمانی را باطل قلمداد نـموده است. و مؤمنان را متوجّه درک این نعمت الهی کـرده است که اهلّه را شناسههای زمانی برای مردم و فرا رسیدن حج فرموده است... و همۀ اینها را در یک آیۀ کوتاه بیان داشته است.
*
بعد از آن، توضیحی دربارۀ جنگ به طور عام، و بیانی دربارۀ جنگ در جوار مسجدالحرام و در ماههای حرام به صورت خاص به میان میآید. سپس مردم به بذل مال در راه خدا دعوت میشوند که چنین دعـوتی ارتباط محکمی و پیوند استواری با جهان دارد:
(وَقَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَکُمْ وَلا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ (١٩٠)
وَاقْتُلُوهُمْ حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَیْثُ أَخْرَجُوکُمْ وَالْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَلا تُقَاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ حَتَّى یُقَاتِلُوکُمْ فِیهِ فَإِنْ قَاتَلُوکُمْ فَاقْتُلُوهُمْ کَذَلِکَ جَزَاءُ الْکَافِرِینَ (١٩١)
فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (١٩٢)
وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ وَیَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوَانَ إِلا عَلَى الظَّالِمِینَ (١٩٣)
الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْکُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ (١٩٤)
وَأَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ) (١٩٥)
در راه خدا بجنگید باکسانی که با شما میجنگند، و تجاوز و تعدّی نکنید. زیرا خداوند تجاوزگران را دوست نمیدارد. (و چون جنگ درگرفت) هر جا آنان را (که آغازگران جنگ بودهاند) دریافتید ایشان را بکشید، و آنان را (از مکّه) که شما را از آنجا بیرون راندهاند بیرون کنید، و (از جنگ در حرم مکّه نباید بـاک داشـته باشید، زیرا ایشان با شکنجه و آزار و انواع فتنه و فساد میخواستند شما را از دینتان برگردانند که مـایۀ خوشبختی دو جهان شما است و) فتنه از کشتن بـدتر است، و (لیکن احترام مسجدالحرام به جای خـود باقی است و) با آنان در کنار مسجدالحرام کار زار نکنید مگر آنگاه که ایشـان در آنجا با شما بستیزند (و حرمت مسجدالحرام را محفوظ نـدارند)، پس اگر با شما جنگیدند ایشان را بکشید سزای (آنگونه) کافران چنین است. و اگر دست کشیدند (از کفر، و اسلام را پذیرفتند، خداوند گناهانشان را به آب توبه میشوید و بیدینی گذشتۀ ایشان را نادیده میگیرد) چه بیگمان خدا آمرزنده و مهربان است. و با آنان پیکار کنید تا برگرداندنی از دین باقی نماند (و نیروئی نداشته باشند که با آن بتوانند شما را از دینتان برگردانند) و دین (خالصانه) از آن خدا گردد (و مؤمنان جز از خدا نترسند و آزادانه به دستور آئین خویش زیست کنند)، پس اگر (از روش نادرست خود) دست برداشتند (و اسلام را پذیرفتند، دست از آنان بـداریـد، زیرا حمله بردن و) تجاوز کردن جز بر ستمکاران (به خویشتن به سبب کفر و شرک، روا) نیست. ماه حرام در برابر ماه حرام است (و اگر دشمنان احترام آن را نگاه بداشتند و در آن با شما جنگ کردند، شما حق دفاع و مقابلۀ با آنان را دارید و باکی نیست) و (حرمت شکنیهای) مقدّسات، دارای قصاص است، (و تجاوزکاریهای نـادرست، پاداش به مثل دارد. بطور کلّی) هر کـه راه تعدّی و تجاوز بر شما را در پیش گرفت، بر او همانند آن، تعدّی و تجاوز کنید (چه آغاز کردن تعدّی و تجاوز ممنوع است، لیکن در برابر آن، دفاع از خـویشتن و مبارزه بـرای اخـذ قصاص آزاد است)، و از (خشـم) خـدا بپرهیزید و بدانید که خدا با پرهیزگاران است، و در راه خدا انفاق (و بذل مال) کنید و (پا ترک انفاق) خود را با دست خویش به هلاکت نیفکنید، و نیکی کنید (در کشتن و یاری ستمدیده و جنگ و ...) همانا خداوند نیکوکاران را دوست میدارد.
در برخی از روایتها آمده است که این آیهها نخستین آیههائی هستند که درباره جنگ نازل شدهاند. پیش از آنها از سوی خدا به مؤمنانی که با ایشان جنگ میشد و بدین سبب بر آنان ستم میرفت، اجازه جنگ در راه دفاع از خویشتن، داده شده بود. لذا مؤمنان دریافتند که این اجازه مقدمۀ وجوب جهاد بر ایشان است و دیباچۀ استقرارشان در زمین میباشد، هـمانگونهکه خدا در آیات سورۀ حج بدیشان وعده فرموده است:
(أذن للذین یقاتلون بأنهم ظلموا , وإن الله على نصرهم لقدیر . الذین أخرجوا من دیارهم بغیر حق إلا أن یقولوا:ربنا الله . ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع وبیع وصلوات ومساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا . ولینصرن الله من ینصره , إن الله لقوی عزیز , الذین إن مکناهم فی الأرض أقاموا الصلاة وآتوا الزکاة وأمروا بالمعروف ونهوا عن المنکر , ولله عاقبة الأمور).
به کسانی که با ایشان جنگ می شود اجازۀ (دفاع از خویشتن و ستیز با حملهوران) داده شد زیرا که با آنان ستم رفته است، و خدا بر یاریشان بس توانا است. آن کسان (ستمدیدهای) که از خـانه و کاشانۀ خویش بیرون رانده شدهاند بدون هـیح گناهی مگر آنکه میگویند که: پروردگار ما فقط الله است. (پس مؤمنان با کافران بجنگند؛ زیرا اگر جنگ و پیروزی مـؤمنان در هر عصر و زمانی بر کافران نبود و) اگر خدا (شـرّ) برخی از مردمان را (که کفر پپشگانند) به وسیلۀ برخی دیگر (که خدا شناسانند) دفـع نمیکرد بیگمان صومعهها و کلیساها و کنشتها و مسجدها که نام خدا در آنها بسی برده میشود (و عبادت او کرده میشود) ویران میگردید. همانا خدا بیگمان یاری میدهد کسـی را که او را یاری دهد، شک نیست که خدا نیرومند و شکوهمند است. (آنان که از خانه و کاشانۀ خویش بیرون رانده شدهاند و مهاجر و انصار نام دارنـد) کسانی هستند که اگر در زمین استقرارشان بخشیم (و زمام امور به دستشان دهیم نه تنها اینکه راه جبّاران و ستمپیشگان را در پیش نمیگیرند، بلکه) نماز را به پای میدارند و زکات را میدهند و (مردمان را به سوی یکتاپرستی دعوت میکنند و) به کار پسندیده فرمان میدهند و از کار ناپسند بازمیدارند؛ (وعدۀ خدا است که فرمان او برتری میگیرد و یاران خود را پیروز میگرداند) و عاقبت کارها از آن خدا است (و سرانجام، خدا شناسان که خدا در صف آنان است پیروز خواهند شد و برد با ایشان است). (حج/39-41 )
از اینجا بود که مسلمانان میدانستند چرا بدیشان رخصت داده شده است و این اجازه بدین علّت بوده است که بر آنان ستم رفته است، و متوجّه بودند که این امر اشاره دارد به اینکه آنان باید دادگری کنند و از ستم بپرهیزند، و به یاد داشته باشند که در مکّه ضعیف و دست بسته و از دور کردن ظلم از خود ناتوان بودند، و بدیشان گفته میشد:
(کفوا أیدیکم وأقیموا الصلاة وآتوا الزکاة).
دست نگهدارید (و جنگ نکنید) و نماز بپای دارید و زکات بدهید. (نساء /77)
این دست از جنگ نگاه داشتن بنابر حکمتی بود که خدا مقدّر فرموده بود... ما میتوانیم برخـی از علل آن حکمت را در حدود توانائی برآوردهای انسانی که حدّ و مرزی نمیشناسند و قابل شمارش نـیستند، حدس بزنیم:
نخستین چیزی که از این اسباب و علل میبینیم این است که منظور از آن رام کردن طبع سرکش مسلمانان عرب و مطیع ساختن توسن نفس ایشان است تا برای اجرای فرمان الهی شکیبائی پیشه کنند و صبور باشند، و فروتن در برابر فرمان رهبری بوده و به انتظار اجازه و رخصت پروردگار بنشینند. در حالی که در جاهلیّت، کاسۀ صبرشان زود لبریز میگردید و دیگ درونشان به سرعت به غلیان درمیآمد و نخستین صدائی که از گلوی کسی بیرون میدوید وکمک میطلبید، پاسخش را لبیک میگفتند و در برابر ظلم و ستم تاب ایستادگی و بردباری نداشتند... روشن است برای ساختن ملّت مؤمنی که می خواهد نقش عظیم خویش را در تاریخ ایفاء کند و هستی او بستگی به وجود همین نقش است، باید متحلّی به زیور چنین ویژگیهای درونی و صفات نفسانی باشد، و نفس او از رهبریی که به تنظیم و تدبیر امور اشتغال دارد، اطلاعت کند و گوش به فرمان اوامر آن باشد... گرچه این اطاعت و فرمانبرداری از اعصابی خواستار شده باشند که عادتشان این بوده است که با سرعت از جای برجهند و به پیکار خیزند و رزمجویان به میدان کارزار دوند و نخستین نداء مبارزهطلبی را با شور و شوق وصف ناکردنی پاسخ گویند. در پرتو چنین پرورشی، مردانی چـون عمر پسر خطاب با همۀ مردانگی، و حمزه پسر عبدالمطلب با همۀ جوانمردی، و افراد دیگری از زورمندان مسلمانان صدر اسلام، توانستند نفس خود را مهار کـنند و در برابر ظلم و جوری که به گروه مؤمنان و جماعت مسلمانان میشد، دم برنیارند و صبر پیش گیرند و اعصاب خود راکنترل نمایند و به انتظار فرمان رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بنشینند و در برابر اوامر ستاد بزرگ فرماندهی متواضع و فروتن باشن دکه بدیشان میگفت:
(کفوا أیدیکم وأقیموا الصلاة وآتوا الزکاة).
دست نگهدارید و نمار بپای دارید و زکات مال بدر کنید.
از اینجا بود که هماهنگی میان شتابندگی و آهستگی ، جهش و منش، شورشگری و آیندهنگری، سرکشی و فرمانبرداری، و تندی وکندی... در اندرون نفسهائی که آماده پذیرائی کار بزرگی و قبول امر سترگی میگشتند، برقرار گردید.
دومین چیزی که از فراسوی خودداری از جنگ در مکّه، به نظرمان میرسد، این است که محیط عربی یک محیط غیرت و شجاعت بود. شکیبائی مسلمانان در برابر اذیت و آزار دیگران، در حالی که در میانشان کسانی بودندکه میتوانستند به جای پیمانهای که از ایشان گرفته میشد دو ییمانه بازپس بگیرند، چیزی بود که غیرت را برمیانگیخت و دلها را به سوی اسلام گسیل میداشت. چنین کاری عملا بوقوع پیوست بدانگاه که قریشیان تصمیم گرفتند با خانوادۀ بنیهاشم ترک مراوده کنند و ایشان را در درّه ابوطالب به حال خود واگـذارند، تا از حمایت و جانبداری رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم دست بکشند. وقتی که اذیت و ناراحتی شدّت گرفت، نفسها از شجاعت و غیرت به هیجان آمد و از کوره بدر رفت و پیمان نامهای راکه نوشته بودند پاره پاره کرد. بدینگونه این محاصره تحت تأثیر چنین حسّ و شعوری که رهبری اسلامی در مکّه مراعـاتش میداشت و نفسها را به خودداری از مبارزه و مقاومت میخواند، پایان پذیرفت. چنین نظریّهای از لابلای بررسی سیرۀ نبوی برای ما پیدا شده است و چنین روشی را به عنوان حرکتی در تاریخ صدر اسلام میدانیم.
چیزی که باید در اینجا راجع بدین موضوع اضافه گردد اینکه رهبری اسلامی نمیخواست جنگ خونین خانوادگی به راه اندازد. چه مسلمانان در آن هنگام شاخههائی از تنۀ خانوادهها بودند. همین خـانوادههـا بودند که فرزندان خویش را اذیت و آزار میدادند و میخواستند آنان را از دینشان برگردانند. در آنجا قدرت واحدی که بتواند عهدهدار شکنجۀ همگانی شود، وجود نداشت. اگر در آن وقت به مسلمانان اجازه داده میشد که از خویشتن دفاع کنند، معنی این اجازه این بود که جنگ و آشوب در هر خانهای درگیرد و در هر خانوادهای خونی بر زمین بریزد... این کار سبب میشد که اسلام در دیدۀ محیط عربی دعوتی به نظر آید که خـانهها را از هم مـیپاشد و در میان آنها آتش را شعلهور می سازد و به جان ایشان می اندازد... امّا بعد از هجرت، گروه مؤمنان بهگوشهای رفتند و به عنوان واحد مستقلّی از دیگران جدا گشتند، و با قدرت دیگری که در مکّه بود به مبارزه و پیکار برخاستند و لشکرها مجهّز کردند و بر ضدّ آن قدرت، یورشها براه انداختند و تاختها آوردند... این وضع کاملاً با وضع فردی آنان در مکّه فرق داشت و نسبت به هر یک از مسلمانان در داخل خانوادهاش، متفاوت بود.
این بعضی از اسباب و عللی است که در برابر دید بشریّت از فراسوی حکمت خودداری مسلمانان از دفع بلا و شکنجه و دفاع از خویشتن در مکّه، خودنمائی میکند و جلوهگر میشود. علاوه بر این، مسلمانان بدان هنگام گروه اندکی بوده و در چهار دیـواری مکّه محصور بودند. اگر تحت فرماندهی جنگ واحدی، آشکارا به نبرد دست مییازیدند، خویشتن را به کشتن میدادند. ولی خواست خدا این بود که فزونی گیرند و در مرکز امینی پناه گرفته بغنوند. سپس به دنبال آن، بدیشان اجازه داد تا بجنگند.
به هر حال احکام جنگ بعد از آن مطابق مقتضیّات حرکت اسلامی در سرزمین عربستان (و به دنبال آن در خارج از عربستان) به تدریج نازل شد. این آیات جزو آیاتی هستند که از حیث نـزول در ردیف آیههای آغازین بوده و جلوتر از آیههای دیگر نازل گشتهاند و برخی از احکام سازش با مقتضیّات موقعیّت موجود در آغاز جنگ میان دو اردوگاه اساسی را دربردارند، یکی اردوگاه اسلام و دیگری اردوگاه کفر. این آیات، علاوه بر احکام فوق، نمایانگر برخی از احکام تغییرناپذیر جنگ بگونۀ همگانی نیز میباشند که از لحاظ اصول و مبادی جز تعدیل کمی آن هم در سورۀ (قرائت) بدان راه نیافته است.
شاید زیبا باشد سخن کوتاهی دربارۀ جهاد در اسلام بیان داریم که مبنای تفسیر آیات جنگ در اینجا و در موارد دیگر قرآنی شود، پیش از آنکه اینجا به طور خاص با نصوص قرآنی روبرو شویم و به بررسی آنها بپردازیم:
این عقیده در آخرین شکلی که باید داشته باشد، توسط اسلام ارائه شده است تا اینکه زیر بنای زندگی آیندۀ بشری در زمین گردد، و برنامه همگانی همۀ انسانها باشد، و ملت مسلمان بتواند رهبری بشریّت را در راهی که به سوی خدا دارد برابر این برنامه به نحو احسن به انجام برساند، برنامهای که از جهانبینی کامل و شاملی جوشیدن گرفته است که متضمّن هدف جملگی هستی و هدف وجود انسانی است، همانگونه که قرآن کریم نازل شده از سوی پروردگار، بیان فرموده است. ملت مسلمان در پرتو قرآن، مردمان را به سوی نیکی و خیری رهنمود می کند که در همۀ روشهای جاهلی آن چنان نیکی و خیری وجود ندارد، و انسانیّت را به سطحی میرساند که جز در سایۀ این روش و پرتو برنامههای آن، انسانها نمیتوانند بدان گام بگذارند و از نعمت خدادادی این مکتب برخوردار شوند، نعمتی که هیچیک از نعمتهای دیگر با آن برابری نمیکند واگر بشریّت از ان محروم گردد، همۀ پـیروزیها و رستگاریهای خویش را از دست خـواهد داد، و هر تجاوزگری که بدو تعدّی روا دارد، نمیتواند آن زیانی را بدو برساند که همسنگ و همبر شود با محرومیّتی که از این خیر خواهد داشت و زیانی که از این بابت بهره او خواهد شد، و هرگز هیچ متجاوزی آن ضرر و زیانی بدو نمیرساند که بتواند همطراز حرمان و بیبهرگی از رفعت و سعادت و پاکی و کمالی باشد که خداوندگار جهان برای مردمان تهیّه دیده و اراده فرموده است.
بدین سبب، این حق بشریّت است که تبلیغ چنین دعوتی بدو برسد تا او را به این راه الهی شامل و فراگیر فرا خواند، و هیچ گردنه و مانعی و سلطه و قدرتی به هیچ نحوی از انحاء نتواند جلو تبلیغ آن را سدّ کند و یا در برابر آن بایستد و سنگاندازی نماید.
همچنین این حق بشریّت است که بعد از آنکه چنین دعوتی به گوش ایشان رسید، مردمان در پذیرش ایـن دین آزاد گذارده شوند و مانعی یا قدرتی آنان را از این کار باز ندارد. چنانچه گروهی از مردمان از پذیرش آن سرباز زدند، حق ندارند که جلو تبلیغ دعوت را بگیرند و آن را از راهی که در پیش دارد، باز دارند. بلکه چنین گروهی باید قول بدهد و پیمان بـبندد که حرّیّت و امنیّت دعوت اسلامی را تأمین خواهد کرد و تضمین مینماید که مسلمانان بتوانند در راه تبلیغ عقیدۀ خویش گام بردارند و بدون ستیز و دشمنی سرگرم هدایت مردمان و رساندن فرمان خدای سبحان باشند... و هرگاه کسانی از ایشان دین اسلام را پذیرفتند، این حق ایشان باید محفوظ بماند که به هیچ وسیلهای از وسائل آنان را از دینشان برنگردانند و برای برگشت از آئین اسلام تحت فشارشان نگذارند. نه به وسیلۀ اذیّت و آزار و نه از راه گول زدن و فریفتن. نه با فراهم آوردن اوضاعی که خـاصّیّت آنها خودبهخود باز داشتن مردم از هدایت را در بردارد و ایشان را از پذیرش اسلام بازمیدارد. وظیفۀ گروه مؤمنان در این مواقع چنین خواهد بود که با تمام نیرو به نبرد متجاوزان به حقوق اسلامی و انسانی برخیزند و آنان را سر جای خویش بنشانند و مکر و کید و اذیت و آزارشان را از سر مؤمنان بدور دارند. تا ستمگران را گوشمالی دهند و حرّیّت عقیده را تضمین، امنیّت کسانی را که خداوند به راه خود رهنمودشان فرموده تأمین و برنامۀ خدا در زندگی پا بر جای، و از بشریّت حمایت گردد تا از آن نیکی و خیر همگانی محروم و بینصیب نشود.
از این سه حق، واجب دیگری بر جماعت اسلامی لازم میآید، و آن اینکه هرگونه نیروئی را باید در هم شکند که سر راه دعوت آئین اسلام را بگیرد و مانع رساندن آزادانۀ آن به مردمان گردد، یا حرّیّت پذیرش عقیده را تهدید نماید و مردمان را از آئین مبارکی که پذیرفتهاند برگرداند و اینکه جماعت اسلامی پیوسته باید در تلاش و جهاد باشد تا برگشت دادن مؤمنان به خدا از آئینشان برای هر نیروئی در سراسر کرۀ زمین غیرممکن گردد، بگونهایکه در پرتو شکوه گروه مؤمنان، هرکسکه بخواهد به دائرۀ اسلام درآید و آئین درخشان اسلام را بپذیرد از چیزی باک نداشته باشد، و از نیروئی در زمین بیم و هراس به خود راه ندهد از اینکه او را از دینش برگرداند، و دین از آن خدا باشد... نه بدین معنی که مردمان با زور وادار به پذیرش ایمان شوند. بلکه بدین معنی که دین خدا در زمین برتری گیرد، به طوری که هرکس که بخواهد بدون ترس و دلهره بتواند وارد دائرۀ اسلام شود و از نیروئی در زمین باک نداشته باشد که او را از تبلیغ دین خدا بازدارد، یا آن را بپذیرد و بر آن ماندگار شود. هم بدانگونه که در زمین وضعی یا رژیمی نباشد که بتواند جلو پرتو نور خدا را بگیرد و هدایت خداوندی را از آفریدگان او سلب نماید و از راه آفریدگار بازشان دارد وگمراهشان سازد، حال برای انجام این کارهای ناپسند و نکوهیده به هر وسیله و ابزاری که متوسّل شوند، فرق چندانی نمیکند.
جهاد در اسلام، در حدود این مبادی و اصول همگانی است، و تنها به خاطر این اهداف والا انجام میپذیرد، و به هیچ هدف دیگری یا نشانه و عنوان دیگری آمیخته و آغشته نمیگردد.
جهاد در راه عقیده است و بس. تا از محاصره و قیدها و بندها محفوظ شود و از فتنهها و آشوبها در امان ماند. جهاد برای حمایت از برنامه و شریعت عقیده در زندگی، و برقرار ساختن و در اهتزاز نگاهداشتن پرچم عقیده در زمین است بگونهایکه پیکر آن کسانی را که بخواهند بدو تجاوز نمایند پیش از تاختن آوردنشان به لرزه اندازد، و هیبت جهاد اسلامی مایۀ وحشت دشمنان باشد. همچنین مسلمانان بگونهای آمادۀ جهاد و پیکار باشند که هر کس که بخواهد آئین اسلام را بپذیرد، باکی از نیروی دیگری در زمین که بتواند بدو بدی برساند یا مانع او گردد و یا وی را از این آئین برگرداند، نداشته باشد.
این همان جهاد یگانهای است که اسلام بـدان فرمان میدهد و پسندیدهاش میشمارد و در مقابل آن اجر و پاداش میدهد، و کسانی را که در آن کشته میشوند شهید میداند، وکسانی را که رنج و مشقّت آن را تحمّل میکنند، ولی و دوست میشمارد.
*
این آیات از سورۀ بقره در این درس، متوجّه حال گروه مسلمانانی است که در مدینه بودند و وضع ایشان را که با مشرکان قریش داشتند مـورد توجّه قرار میدهد. مشرکان قریشی که مسلمانان را از خـانه وکاشانۀ خودشان بیرون رانده بودند، و ایشان را به سبب آئینی که پذیرفته بودند مورد شکنجه و آزار قرار داده بودند و برای برگرداندن آنان از عقیدۀ جدیدشان کوششها و نیرنگها کرده بودند.
این آیات -گذشته از این - بیانگر اساس احکام جهاد در اسلام است: آیهها با دستور دادن مسلمانان به جنگ آغاز میشود، جنگ با آن کسانی که با ایشان جنگیدهاند و همیشه میجنگند، و جنگ با کسانی که در هر زمانی و هر مکانی با ایشان بجنگند. لیکن نباید در آن تجاوز و بیشی جویند:
(وَقَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَکُمْ وَلا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ) (١٩٠)
در راه خدا بجنگید با کسانی که با شما میجنگند، و تجاوز و تعدی نکنید. زیرا خداوند تجاوزگران را دوست نمیدارد.
در نخستین آیه از آیههای جنگ، مرز بندی قاطعانهای دربارۀ هدف جنگ و پرچمی که در زیر آن پیکار درمیگیرد، آشکارا و روشن ارائه شده است:
(وَقَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَکُمْ)
در راه خدا بجنگید باکسانی که با شما میجنگند.
جنگ! در راه چه کسی؟ در راه خدا و برای رضـای خدا! نه به خاطر هدف دیگـری از نوع هدفهائی که بشریّت در جنگهای طولانی و دراز خود شناخته است. جنگ در راه خدا! نه اینکه در راه مجد و عظمت پوشالی و برتری جوئی در زمین. نه در راه فراچنگ آوردن غنیمتها ر تاراجها و کسب دارائیها و ثـررت اندوزیها. نه در راه بازاریابیها و مواد خام پیدا کردنها. نه در راه تحقّق سیادت طبقهای بر طبقهای یا نژادی بر نژادی... بلکه جنگ تنها و تنها به خاطر آن اهداف مشخّص و روشنی که جهاد در اسلاه به سبب آنها بوجود آمده است. جنگ برای اعلاء فرمان الله در زمین، و استقرار قانون خدا در زندگی، و حفظ و حراست از مؤمنان به وسیلۀ آن تا کسی یا قدرتی نتواند ایشان را از دینشان برگشت دهد یـا سیلاب گمراهی و تباهی آنان را به زیر گیرد و با خود براند. بجز این اگر جنگی درگیرد، برابر قانون اسلام نامشروع و نکوهیده خواهد بود و هر که در آن شرکت جوید در پیشگاه خدا نه پاداش دارد و نه مقام و مرتبهای.
همراه با روشن کردن حدود جنگ، طول جنگ نیز معیّن گشته است:
(وَلا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ)
تجاوز و تعدّی نکنید، زیرا خداوند تجاوزگران را دوست نمیدارد.
تجاوز وقتی خواهد بود که جنگجویان تجاوز پیشه به سوی کسانی دست تجاوز و تعدّی دراز کنند که در حال جنگ نبوده و در آغوش امنیّت و سلامت غنودهاند و جویای امن و امان و صلح و صفایند وکسانی هستند که نه سر جنگ با اسلام را دارند و نه از سـوی ایشان خطری دعوت اسلامی و گروه مؤمنان را تهدید میکند یا دسیسه و نیرنگی در سر می پرورانند، مانند: زنان، اطفال، پیرمردان، عابدان و زاهدان بریده از دنیا که در کنج عبادت نشستهاند، پیرو هر دین و مذهبی که باشند... همچنین تجاوز آنگاه است که قدم از آداب و رسومی که اسلام برای جنگ مقرّر داشته است، فراتر نهاده شود، آداب و رسومی که اسلام با آن، مرزی فرا راه زشتکاریهائی داشت که جنگهای جاهلی روزگاران گذشته و حال بطور یکسان به خود دیده است و دامنگیر جهانیان کرده است، زشتکاریهائیکه حسّ اسلام از آن گـریزان و بیزار است و تقوای اسـلام از آن سرباز میزند.
اینک برخی از احادیث رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم و سفارشهای اصحابش بازگو میشود که فطرت چنین آداب و رسومی را برملا میدارد و سرشت آن را مینمایاند، آن آداب و رسومی که بشریّت نخستین بار آن را بر دست اسلام دیده و شناخته است:
از ابن عمر رضی الله عنهُ روایت است که گفته است:
(زن کشتهای در یکی از جنگهای رسـول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم یافته شد. پس رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم از کشتن زنـان و کودکان نهی فرمود) .
(مالک و شیخین و ابوداود و ترمذی)
از ابوهریره رضی الله عنهُ روایت است که گفته است: رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرموده است:
(إذا قاتَلَ أَحَدُکُمْ فَلْیَجْتَنِبِ الْوَجْهَ )
وقتی که یکی از شما جنگید، از (ضربه زدن به) چـهره خودداری کند. (شیخین) ،
از ابوهریره رضی الله عنهُ روایت است که گفته است: رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم ما را (به جنگ) فرستاد و فرمود:
(إنْ وَجَدْتُمْ فُلاناً وَفُلاناً ( رَجُلَیْنِ مِنْ قُرَیْش ) فَأحْرِقُوهُما بِالنّارِ)
اگر فلانی و فلانی (دو نفر از قریش) را یافتید، آنان را با آتش بسوزانید.
وقتیکه خواستیم بیرون رویم فرمود:
(کُنْتُ أَمَرْتُکُمْ أنْ تُحْرِقُوا فُلاناً وَفُلاناً , وَإنّ النّارَ لا یُعَذّبُ بِها إلّا الله تَعالى فَإنْ وَجَدْتُمُوهُما فَاقْتُلُوهُما ).
من به شما دستور دادم که فلانی و فلانی را بسوزانید، ولی جز خدای بزرگوار کسی را با آتش، عذاب نمیدهد، پس اگر آن دو را یافتید، آنان را بکشید. (بخاری و ابوداود و ترمدی)
از ابن مسعود رضی الله عنهُ روایت شده است که گفته است: رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرموده است:
(أعَفُّ النّاسِ قِتْلَةً أهْلُ الإیمانِ )
پاکترین مردمان از نظر نوع کشتن، اهل ایمانند.
از عبدالله پسر یزید انصاری رضی الله عنهُ روایت است که گفته است:
(رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم از تاراج و مُثله کردن نهی فرمود). (بخاری)
از ابن یعلی روایت است که گفته است: (با عبدالرحمن پسر خالد ابن ولید به جنگ مشغول بودیم. چهار نفر کافر تنومند دشمن را آورد و آنان را با پیکان با قتل صبر [1] کشت. خبر آن به گوش ابوایّوب انصاری رضی الله عنهُ رسید و گفت: از رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم شنیدهام که از قتل صبر نهی میفرمود. به آن کس سوگند که جانم در دست او است، اگر مرغی باشد آن را بگونۀ قتل صبر نمیکشم. این امر به گوش عبدالرحمن رسید، پس چهار بنده را آزاد کرد). (ابوداود)
از حارث پسر مسلم پسر حارث روایت شده است، از پدرش رضی الله عنهُ نـقل نـموده است کـه گفته است: رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم ما را به همراه سریّهای[2] گسیل داشت. هنگامی که به یورشگاه رسیدیم، اسبم را تندتر راندم و بر یارانم پیشی گرفتم. اهالی قبیله با شیون و زاری به سویم آمدند. بدیشان گفتم: بگوبید: جز خدا، خدائی نیست، در پناه خواهید بود (و محفوظ میمانید و مال و جان خویش را مصون میدارید). پس ایشان آن را گفتند. یارانم مرا سرزنش کردند و گفتند: ما را از غنیمت بینصیب کردی. هنگامی که به پیش رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم برگشتیم او را از کاری که کرده بودم با خبر نمودند. مرا به پیش خود خواند و کاری را که کرده بودم تحسین فرمود. سپس به من گفت:
(إنّ الله تَعالى قَدْ کَتَبَ لَکَ بِکُلّ إنْسان مِنْهُم کَذا وکَذا مِنَ الأجْر)
خداوند بزرگوار در برابر هر فردی از ایشان چنین و چنان پاداشی برایت نوشته است. (ابوداود)
از بُرَیده روایت است که گفته است: رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم وقتی که کسی را فرماندۀ لشکری یا سریّهای میکرد، بدو سفارش میفرمود که دربارۀ اطـرافیان و سایر مسلمانانی که با او هستند نیکو رفتار کند و از خدای بزرگوار بترسد. سپس بدو میفرمود:
(أُغْزُوا بِاسْمِ الله فی سَبیل الله ، قاتِلُوا مَنْ کَفَرَ بِالله . أُغْزُوا وَلا تَغْدُرُوا وَلا تُمَثّلّوا وَلا تَقْتُلُوا وَلیداً)
با نام خدا جنگ را آغاز کنید و از او یاری بخواهید، در راه خدا بجنگید، با هر که نسبت به خدا کافر شود جنگ کنید، بجنگید و خیانت و پیمان شکنی نکنید و کسـی را مثله مسازید و هیچ کودکی را نکشید.
(مسلم و ابوداود و ترمذی)
مالک از ابوبکر صدیق رضی الله عنهُ روایت نموده است که او در سفارشش به لشکریانش گفت: (قومی را خواهید یافت که خویشتن را وقف پرستش خدا نمودهاند، دست از آنان بدارید و بگذارید به کارشان مشغول باشند، و زن و کودک و پیر مرد سالخورده را نکشید).
جنگی که اسلام دست بدان مییازد این است. اینها هم آداب آن است. همینها هم اهداف نبرد اسلامی است... این امور هم جوشیده از متن آن رهنمود سترگ قرآنی است:
(وَقاتِلُوا فی سَبیل الله الّذینَ یُقاتِلُونِکُمْ , وَلا تَعْتَدُوا , إنَّ الله لا یُحِبّ الْمُعْتَدینَ)
در راه خدا بجنگید با کسانی که با شما میجنگند، و تجاوز و تعدّی نکنید. زیرا خداوند تجاوزکاران را دوست نمیدارد.
مسلمانان این حقیقت را میدانستند که ایشان با شمارۀ نفراتشان پیروزی را به چنگ نمیآورند، زیرا تعدادشان اندک بوده و با توشه و ابزار جنگی هم پیروز نمیگردند، زیرا آنچه ایشان داشتند بسی کمتر از چیزی بود که دشمنانشان مجهّز بدان و برخوردار از آن بودند. بلکه مسلمانان تنها با ایشـان و طـاعتشان و یاری خدایشان بر دشمنانشان پیروز مـیشوند. هـرگا٥ از رهنمودهای خدا و رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم دست بکشند، در حقیقت از یگانه سبب پیروزی خود دست کشیدهاند که بدان چنگ میزنند و تکیه میورزند. از اینجا بودکه آداب و رسوم را حتّی با دشمنانشان هـم مـراعـات میداشتند، دشمنانی که بدترین نیرنگها را نسبت بدیشان روا میدیدند و به زشتترین صورت آنان را مـثله میکردند... لذا آنگاه که تنور خشم رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم زبانه کشید و دستور داد که فلانی و فلانی (دو نفر از قریش) سوزانده شوند، از تـصمیم خویش برگشت و از سوزاندن آنان نهی فرمود، زیرا جز خدا کسی نباید با آتش دیگران را بسوزاند.
سپس روند گفتار در جنگیدن باکسانی که با مسلمانان نبر دیده و خواستهاند ایشان را از دینشان برگردانند، و آنان را از خانه وکاشانۀ خویش بیرون راندهاند، تأکید بیشتری میورزد و خواستار ادامۀ جنگ میشود و از مسلمانان میخواهد که چنین کسانی را در هر حالی و در هر مکانی که یافتند بکشند، مگر در مسجدالحرام. اگر در مسجدالحرام هم کافران جنگ را آغاز کـنند و آتش جنگ را شعلهور سازند، باکی نیست که با ایشان جنگ شود. اگر هم دین خدا را پذیرفتند و به آیین اسلام در آمدند، دست مسلمانان از ایشان کوتاه میگردد و باید آنان را به حال خود واگذارند، هر چند که قبلاً مسلمانان را اذیت و آزار کرده باشند و با ایشـان جنگیده و آنان را خواسته باشند از دینشان گردانند:
(وَاقْتُلُوهُمْ حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَیْثُ أَخْرَجُوکُمْ وَالْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَلا تُقَاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ حَتَّى یُقَاتِلُوکُمْ فِیهِ فَإِنْ قَاتَلُوکُمْ فَاقْتُلُوهُمْ کَذَلِکَ جَزَاءُ الْکَافِرِینَ (١٩١)
فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ) (١٩٢)
هر جا آنان را دریافتید ایشان را بکشید، و آنان را (از مکّه) که شما را از آنجا بیرون راندهاند بیرون کنید و (از جنگ در حرم مکّه نباید باک داشته باشید، زیرا ایشان با شکنجه و آزار و انواع فتنه و نیرنگ میخواستند شما را از دینتان برگردانند کـه مایۀ خوشبختی دو جـهان شما است و) برگرداندن از دین از کشتن بدتر است، و (لیکن احترام مسجدالحرام به جای خود بـاقی است و) با آنان در کنار مسجدالحرام کار زار نکنید مگر آنگاه که ایشان در آنجا با شما بستیزند (و حرمت مسجدالحرام را محفوظ ندارند)، پس اگر با شما جنگیدند ایشان را بکشید، سزای کافران چنین است. و اگر دست کشیدند (از کفر، و اسلام را پدیرفتند، خداوند گناهانشان را بـه آب توبه میشوید و بیدینی گذشتۀ ایشان را نادیده میگیرد) چه بیگمان خدا آمرزنده و مهربـان است.
برگرداندن مردمان از دین، تجاوز به مقدّسترین چیز در زندگی بشری است. از اینجا است که برگرداندن مردم از دین، بدتر از کشتن بشمار میرود. بدتر از کشتن نفس و گرفتن جان و نابود ساختن زندگی. حال این برگرداندن مردمان از دین عملاً به وسیلۀ تهدید و بیم و اذیت و آزار باشد، یا با پا برحـائی و به میان آوردن اوضاع و احوال فاسد و تباهی باشد که مقتضی این است که مردمان را گمراه سازد و ایشان را به تباهی بکشاند و آنان را از راه خدا و برنامه الله بدور دارد، و شرک به خدا و پشتکردن بدو را در جلو دیدگانشان بیاراید. نزدیکترین مثال بر این امر، رژیم کمونیبشی است که تعلیم دین را قدغن میکند و تعلیم بیدینی را آزاد میگذارد، و قوانینی را وضع مینماید که به موجب آن، کارهای حرام همچون زنا و میگساری مباح و آزاد است، و با انواع خدعه و نیرنگ و استفاده از وسائل توجیه و تعبیر، آنها را در چشم مردمان زیبا و پسندیده جلوه میدهد، در صورتی که در همان وقت پیروی نمودن از فضائل و امور پسندیدهای را زشت و نکوهیده بشمار میآورد که در روش الهـی و مکتب خدایی زیبا و مقبول است و ارمغان آسمانی است. بالأخره شرایط و اوضاع و احوالی از این قبیل را فراهم میآورد که جنبۀ وظائف و تکالیف قطعی و واجبی را پیدا خواهد نمود که مردمگزیری وگریزی از انجام آنها نداشـته و چارهای جز تسلیم و پـذیرش برایشان نمیماند.
این دیدگاه اسلامی دربارۀ آزادی عقیده، و چنین ارزش بزرگ و ارج سترگی که در زندگی بدو میدهد، همان چیزی است که موافق با سرشت اسلام و با دیدی است که نسبت به هدف انسانی دارد. زیرا هدف از هستی انسانی، عبادت است (و هرگونه تلاش و تکاپوی نیکوئی هم که انجام دهنده منظورش از آن رضایت خدا باشد و با انجام آن رو به خدا دارد، درکمر بند عبادت جای دارد). بزرگوارترین چیزی کـه در انسـان سـراغ میشود، آزادی عقیده است. پس هر که ایـن آزادی را از او بگیرد، و او را مستقیم یا غـیرمستقیم از آئینش برگرداند، بدو جنایتی روا میدارد که کشندۀ حیات و گیرندۀ زندگیش نیز چنان جنایتی بدو نمیرساند. به همین علّت است که خداونـد دفع آن را با کشتن چارهجوئی مینماید... لذا نفرموده است:
(با آنـان بجنگید). بلکه فرموده است: (ایشان را بکشید)...
(وَاقْتُلُوهُمْ حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ )
هر جا و هر گونه ایشان را دریافتید، بکشیدشان.
یعنی هر جا ایشان را دریافتید، در هر حالتی که بودند، و با هر وسیلهای که داشته باشد... جز اینکه ادب اسلام را مراعات دارید و نه کسی را مثله کنید و نه با آتش انسانی را بسوزانید. جنگ هم نباید در کنار مسجدالحرام درگیرد مگر با کافرانی که حرمت آن را نگاه ندارند و در آنجا به جنگ با مسلمانان بیاغازند. بدین هنگام مسلمانان با آنـان مـیجنگند و از ایشان دست نمیکشند تا آنان را میکشند... این است سزای درخور کافران، آن کسانی که مردمان را از دینشان بر میگردانند، و حرمت مسجدالحرام را نگاه نمیدارند، آنجائی که در کنارش در امن و امـان آرمـیدهاند و زندگی را سر دادهاند.
(فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ) (١٩٢)
پس اگر دست کشیدند (از کفر، و اسـلام را پذیرفتند، خداوند گناهانشان را به آب توبه میشوید و بیدینی گذشتۀ ایشان را نادیده مـیگیرد) چه بیگمان خدا آمرزنده و مهربان است.
دست کشیدن و انتهاء آوردنی که شایستۀ مـغفرت و رحمت خدا خواهد بود، دست کشیدن و انتهاء آوردن از کفر است، نه تنها دست کشیدن و انتهاء آوردن از جنگ با مسلمانان یا برگرداندنشان از دینشان ٠٠٠ چـه دست کشیدن و به پایان بردن جنگ بیش از این نیست که مسلمانان با ایشان صلح میکنند. لیکن این کار شایان مغفرت و رحمت خدا نخواهد بود. بلکه در ایـنجا به مغفرت و رحمت خدا اشارهای رفته است بدان امید که کافران ایمان بیاورند تا مغفرت و رحمت خداوندگار را بعد از مدّتها کفر و تجاوزکاری فراچنگ آرند و در آن بغنوند.
اسلام چقدر عظیم است! او برای کافران به مغفرت و رحمت گوشهای مـیزند و اشارهای به بخشش و مهربانی میکند، و قصاص و خونبها را از دوششان برمیدارد، همان دم که به صف اسلامی پیوستند و از کفر دست شستند، صف مؤمنانی که از ایشان افرادی را کشتهاند و در راه گرداندن آنـان از دین بسی کوشیدهاند، و چه بلاها و دردهـا و شکنجهها که بر سرشان آوردهاند، و چه کلکها و نیرنگها که دربارۀ ایشان روا دیدهاند!
پایان جنگ وقتی است که تضمین گردد مـردمان را از دین خدا برنمیگردانند، و ایشان را از دین با نیرو یا چیزی شبیه آن منصرف نـمیسازند، نیروئی همانند نیروی وضع و نظامی که عموماً برای آن زمینهسازی میکنند و بر محیط غلبهاش میدهند و در آن میزیند، و اوضاع را بگونهای درمیآورند که در آن با چیزهای شهوتانگیز و مفسدهخیز و گمراهساز خانهبرانداز، دل ازکف مردمان میربایند و دستها و پاهایشان را به بند شهوت و تباهیها میکشند.
این وقتی میسّر خواهد بود که دین خدا عزّت و قوّت حقیقی خویش را باز یابد و شکوه و عظمتی به خود گیرد که دشمنانش از آن به هراس افتند و بیمناک گردند تا دیگر جرأت اذیت و آزار مردمان را نداشته باشند و نتوانند دیگران را از دین گردانـند، وکسـی که میخواهد ایمان بیاورد باکی نداشـته باشد از اینکه نیروئی بتواند او را از آن بازدارد یا اذیت و آزاری بدو رساند و یا در راه برگرداندن او از دین گامی به جلو نهد.
در این صورت، گروه مؤمنان مکلّف و موظّفند به اینکه پیوسته در جنگ و مبارزه باشند تا آنگاه که چنین نیروهای متجاوز ستمکار را از میان برمیدارند، و تـا آن وقت که شکوه و پیروزی از آن دین خدا خـواهـد بود:
(وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ وَیَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوَانَ إِلا عَلَى الظَّالِمِینَ) (١٩٣)
با آنان پیکار کنید تا برگشت دادن از دین باقی نماند و دین (خالصانه) از آن خدا گردد. پس اگر دست کشیدند (و اسلام را پذیرفتند دست از آنان بـدارید، چـه حمله بردن و) تجاوز کردن جز بر ستـمکاران (به خویــشتن به سبب کفر و شرک، روا) نیست.
اگر چه این نصّ قرآنی در زمان نزول تنها با نیروی مشرکان در شبه جزیرۀ عربستان روبرو بوده است و فقط همین نیرو بوده که مردمان را از دین برمیگردانده است، و مانع از آن میشده است که دین از آن خـدا باشد، لیکن این نصّ معنی و مفهوم عام و همگانی را دربردارد ر رهنمود آن مستمرّ و همیشگی است. فرمان جهاد تا روز رستاخیز پابرجا و لازم الاجراء است. زیرا در هر عصر و زمانی نیروی ستمکاری پیدا میشود که مردمان را از دین بازدارد و نگذارد که ندای دعوت به سوی خدا، به گوش بندگان خدا برسد، و موانعی را فرا راه ایشان میدارد و نمیگذارد به هنگام قانع شدن در برابر منطق دین اسلام، آن را قبول کنند و دعوتش را لبّیک گویند، و در پناه امن و امان آن بغنوند و خویشتن را بپایند. گروه مؤمنان نیز مکلّف و موظّفند که در هر عصر و زمانی، چنین نیروی ستمکاری را درهم شکنند و مردمان را از چنگال قهر و غلبۀ آن بدر آورند و ایشان را آزاد کنند و حرّیّّت بخشند تا آزادانه بشنوند و برگزینند و به سوی خدا رهسپار و رهنمود شوند.
این تکرار سخن در مورد منع برگرداندن مردمان از دین، آن هم به دنبال رسواسازی و نکوهش چنین عمل شنیعی، و بدتر از کشتن قلمداد کردن آن... بیانگر اهمّیّت این امر در نظر اسلام است، و اصل بنیادین بزرگی را پی میافکند که در حقیقت نوزائی تازۀ انسان بر دست اسلام بشمار میرود. نوزائی و تولّدی که در آن ارزش انسان با ارزش عقیدهاش معیّن و سنجیده میشود، و زندگی انسان در کفّهای و عقیدۀ او در کفّۀ دیگر ترازو نهاده میشود و کفّۀ عقیده رجحان و برتری میگیرد. در این اصل بنیادین همچنین روشن میگردد دشمنان (انسان) چه کسانیند... آنان کسانی هستند که مؤمنی را از دینش برمیگردانند، و مسلمانی را به سبب اسلام آوردنش اذیت و آزار مـیدهند. اینان کسانیند که بشریّت را از بزرگترین عنصر خیر و صلاح محروم مـینمایند و انسانها را از راه و روش الهی بدور میدارند... برگروه مؤمنان واجب است که با این چنین کسانی بجنگند، و هر جا و هرگـونه ایشـان را دریابند بکشند.
(حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ وَیَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ )
تا برگرداندنی از دین باقی نماند و دین (خالصانه) از آن خدا گردد.
این اصل بنیادین بزرگی را که اسلام آن را در اوائـل آیههائی که از قرآن دربارۀ جنگ نازل شده است بنیاد نهاده است، پیوسته پابرجا و استوار است. و همیشه هم عقیدۀ ایمانی اسلامی با کسانی مواجه خواهد بود که به صورتهای گوناگون بدان دست تعدّی دراز کنند و بر پیروانش یورش برند. همیشه هم مؤمنان چه فردی و چه گروهی و گاهی به شکل ملّتهای کامل، دچار اذیت و آزار میشوند و در راه برگرداندشان از آئینشان تلاش و کوشش میگردد... و هر کس هم دچار برگرداندن از دینش شود و به هر نحوی از انحاء و به هر شکلی از اشکال به اذیت و آزار گرفتار آید، بر او واجب خواهد بود که بجنگد و بکشد، و در راه تحقّق این اصل بنیادین بزرگی که اسلام آن را بنیان گذارده است بکوشد، تـا نوزائی تازۀ انسان محقّق و جلوهگر شود.
پس اگر ستمگران از ستم خویش دست کشیدند، و میان مردمان و پروردگارشان مـانع نشدند و ایشان را از خدایشان بدور نداشتند، دیگر تجاوز و تعدّی بدیشان نخواهد شد - یعنی با آنان جنگ نمیشود - زیرا جهاد پیکار با ستم و ستم پیشگان است:
(فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوَانَ إِلا عَلَى الظَّالِمِینَ) (١٩٣)[3]
پس اگر (از روش نادرست خود) دست برداشتند (دست از آنان بدارید) چه تجاوز جز بر ستمگران روا نیست.
اگر دفع ستمگران و پیکار با ایشان، تجاوز و تعدّی نامیده شده است تنها از باب مُشاکلۀ لفظی و همگونی واژگی است، و الّا دفع سـتم ستمکاران و جنگ با تبهکاران، عدالت و دادگری است و دفع تجاوز ستم پیشگان از سر ستمدیدگان است.
آنگاه حکم جنگ در ماههای حرام، بیان میشود همانگونه که حکم آن در جوار مسـجد الحرام روشـن میگردد:
(الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْکُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ) (١٩٤)
ماه حرام در بـرابر ماه حرام است (و اگر دشمنان احترام آن را نگاه نداشتند و در آن با شما جنگ کردند، شما حق دفاع و مقابلۀ با آنان را دارید و باکی نیست) و (حرمتشکنیهای) مقدّسات، دارای قصاص است. (و تجاوزکاریهای نادرست، پـاداش به مثل دارد. بطور کلّی) هر که راه تعدّی و تجاوز بر شما را در پیش گرفت، بر او همانند آن، تعدّی و تجاوز کنید (چه آغاز کردن تعدّی و تجاوز ممنوع است، لیکن در برابر آن، دفاع از خویشتن و مبارزه برای اخذ قصاص آزاد است)، و از (خشم) خدا بپرهیزید و بدانید که خدا با پرهیزگاران است .
کسی که به حرمت ماه حرام بیاحترامی کند، سزای او این است که از تضمینهایی که ماه حرام برای او در بردارد، محروم گردد. خداوند (بیتالله) را مکان پر خیر و برکتی جهت امن و امان و صلح و صفا کرده است و ماههای حرام را نیز زمان پر خیر و برکتی جهت امنیت و صلح و سازش قرار داده است. در ماههای حرام خونها و مقدّسات و اموال مصون میماند و به زندهای در آن بدی نمیرسد. پس هر که نخواهد در این محدودۀ پر خیر و برکت بیارامد و بخواهد که مسلمانان را نیز از سایۀ آن و آرمـیدن در پناه آن محروم دارد، سزای او این است که وی از نعمتهای آن محروم شود. کسی که احترام مقدّسات را نگاه نمیدارد، مـقدّساتش مصون نمیماند، چه حرمتشکنیهای مقدّسات دارای قصاص و تاوان است.. با وجود این، مباح و آزاد بودن پاسخ دادن به حرمتشکنیها و قصاص و تاوانی که مسلمانان حق استفادۀ از آن را دارند، در حدود و شعور معیّن و چهارچوب مشخّصی گذاشته میشود که مسلمانان نباید از آن بیرون روند و تجاوز کنند. این مقدّسات جز برای ضرورت و آن هم به اندازۀ نیاز، مباح و آزاد نمیگردند:
(فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْکُمْ )
پس هر که راه تعدّی و تجاوز بر شما را در پیش گرفت، بر او همانند آن، تعدّی و تجاوز کنید.
لیکن نباید در این کار از حدّ گذشت و زیادهروی کرد... در چنین امری مسلمانان به تـقوی و پرهیزگاریشان حواله شدهاند. آنان میدانستند - چنانکه قبلاً گذشت - وقتی پیروز میگردند که یاری خدا مدد کند. لذا بعد از آنکه بدیشان دستور میدهد که راه تـقوی در پیش گیرند، به یادشان میآورد که خدا با متّقیان و پرهیزگاران است... در این فرموده، ضمانت کلّی نهفته است و هر نوع تضمینی را دربردارد.
*
جهاد همانگونه که به مردان نیازمند است، به مـال و دارائی نیز نیازمند است. مسلمان مجاهد، خویشتن را با ساز و برگ جنگ، و مرکب جنگ، و توشۀ جنگ مجهّز میساخت... حقوق و مواجبی برای سردار و سرباز در میان نبود تا آن را دریافت دارند. بلکه جان و مال خویش را در طَبََق اخلاص میگذاشتند و به اسلام تقدیم میداشتند. این فداکاری همان چیزی است که عقیده آن را میسازد و میپردازد بدان هنگامی که مقرّرات از آن مایه گیرد و بر آن استوار گـردد. دیگر مقرّرات در آن صورت، نیازی به این ندارد که بذل مال کند تا از دست شهروندان و پیروانش یا دشمنانش محفوظ بماند و قانون شکنی نشود. بلکه سرباز و سردار آزادانه قدم به پیش مینهند و به دلخواه در راه آن بذل مال میکنند و هزینۀ آن را به گردن میگیرند. لیکن بسیاری از فقرای مسلمانان علاقهمند به جهاد و دفاع از راه و روش خدا و پرچم عقیده، چیزی نمییافتند تا با آن خود را آمادۀ رزم و کارزار کنند و تؤشه و مرکب جنگ را تهیّه ببینند. اینان به پیش پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم میآمدند و درخواست مینمودند که ایشان را سواره به میدان پیکار دوردست برساند، چون پیاده امکان رسیدن به رزمگاه نبود. پس اگر پیغمبر صلّی اله علیه وآله وسلّم چیزی نمییافت که با آن بتواند وسیلۀ سواری ایشان را آماده کند:
(تولوا وأعینهم تفیض من الدمع حزنا ألا یجدوا ما ینفقون).
پشت میکردند و میرفتند در حالی که چشمانشان از غم پر از اشک میشد، زیرا چیزی نمییافتند تا آن را (برای خرید مرکب و ابزار جنگ) صرف کنند. (توبه / 92)
آری همانگونه بودند که قرآنکریم دربارۀ ایشان فرموده است.
به همین خاطر است که رهنمودهای قرآن و پیغمبر دربارۀ بذل مال در راه خدا، بسیار است. بذل مال برای مجهّز ساختن جنگجویان. در بیشتر موارد، دعوت به جهاد، همراه با دعوت به بذل مال است.
خدا در اینجا خودداری از بذل مال را هلاکت و نابودی بشمار میآورد و مسلمانان را از انجام چنین کاری باز میدارد:
(وَأَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ) (١٩٥)
در راه خدا انفاق (و بذل مال) کنید و (با ترک انفاق) خود را با دست خویش به هلاکت نیفکنید، و نیکی کنید همانا خداوند نیکوکاران را دوست میدارد.
خودداری از انفاق و بذل مال در راه خدا، هلاکت و نابودی نفس با دست بخل را به همراه دارد، و باعث مرگ دستهها و گروهها به سبب عجز و ضعف حاصل از تنگچشمی است، بویژه در رژیمی که بنای آن بر فداکاری و خواست شخصی استوار و پابرجا باشد، همانگونه که اسلام بر این چنین پایهای ایستاده و استوار بود.
سپس روند قرآنی، ایشان را از مرتبه جـهاد و انفاق بالاتر میبرد و به مرتبۀ احسان و نیکوکاری میرساند:
(وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ)
احسان و نیکوکاری کنید، همانا خداوند نیکوکاران را دوست میدارد.
مرتبۀ احسان بالاترین مراتب در اسلام است. احسان همانگونه است که رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرموده است:
(أن تعبد الله کأنک تراه , فإن لم تکن تراه فإنه یراک)[4]
... اینکه خدای را پرستش کنی گوئی تو او را میبینی، اگر تو هم او را ندیده باشی او که تو را میبیند.
هنگامی که نفس به این درجه برسد، او همۀ طاعتها و عبادتها را انجام میدهد، و از همۀ معاصی و گناهان دست میکشد، و خدای را در هر کار کوچک و بزرگی و پنهان و آشکاری یکسان حاضر و ناظر میبیند و در همۀ احوال او را مراقب خود میداند.
این همان پیروی است که آیات جنگ و بذل مال را به پایان میبرد، و در کار جهاد، نفس را به احسان کردن حواله میدهد که بالاترین مراتب ایمان است.
*
بعد از آن، سخن از حج و عمره و مناسک و مراسم آن دو، به میان میآید. زنجیرۀ سخن در روند گفتار واضح است و ارتباط موجود میان سخن از اهلّه و اینکه شناسههای زمانی برای مردم و حج بوده، و سخن از جنگ در ماههای حرام و گفتن از مسجدالحرام و سخن از حج و عمره و مناسک و مراسم آن دو، در پایان خود درس، کاملاً پیدا و آشکار است:
(وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ وَلا تَحْلِقُوا رُءُوسَکُمْ حَتَّى یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ فَمَنْ کَانَ مِنْکُمْ مَرِیضًا أَوْ بِهِ أَذًى مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْیَةٌ مِنْ صِیَامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُکٍ فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیَامُ ثَلاثَةِ أَیَّامٍ فِی الْحَجِّ وَسَبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ تِلْکَ عَشَرَةٌ کَامِلَةٌ ذَلِکَ لِمَنْ لَمْ یَکُنْ أَهْلُهُ حَاضِرِی الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ (١٩٦)
الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُومَاتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ فَلا رَفَثَ وَلا فُسُوقَ وَلا جِدَالَ فِی الْحَجِّ وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللَّهُ وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ یَا أُولِی الألْبَابِ (١٩٧)
لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلا مِنْ رَبِّکُمْ فَإِذَا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفَاتٍ فَاذْکُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ وَاذْکُرُوهُ کَمَا هَدَاکُمْ وَإِنْ کُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّینَ (١٩٨)
ثُمَّ أَفِیضُوا مِنْ حَیْثُ أَفَاضَ النَّاسُ وَاسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (١٩٩)
فَإِذَا قَضَیْتُمْ مَنَاسِکَکُمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ کَذِکْرِکُمْ آبَاءَکُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِکْرًا فَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا وَمَا لَهُ فِی الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ (٢٠٠)
وَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَةً وَفِی الآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ (٢٠١)
أُولَئِکَ لَهُمْ نَصِیبٌ مِمَّا کَسَبُوا وَاللَّهُ سَرِیعُ الْحِسَابِ (٢٠٢)
وَاذْکُرُوا اللَّهَ فِی أَیَّامٍ مَعْدُودَاتٍ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِی یَوْمَیْنِ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ وَمَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ لِمَنِ اتَّقَى وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّکُمْ إِلَیْهِ تُحْشَرُونَ) (٢٠٣)[5]
تاریخ دقیقی راجع به نزول این آیات حج در دست نداریم مگر روایتی که میگوید فرمودۀ خداوند متعال:
(فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ )
در حدیبیه به سال شش هجری نازل شده است. همچنین تاریخ قطعی وجوب حج در اسلام در دست نیست. اگر هم برابر عقپده ای که می گوید حج با نزول آیۀ:
(وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ)
یا با آیۀ:
(ولله على الناس حج البیت من استطاع إلیه سبیلا)
که در سورۀ آل عمران است، واجب شده است. زیرا نه دربارۀ این آیه و نه دربارۀ آن آیه، روایت قطعی و ثابتی راجع به وقت نزول آنها در دست نداریم. امـام ابن قیّم جوزی درکتاب (زادالمعاد) بیان کرده است که حج در سال نهم یا دهم هجری واجب شده است، به اعتبار اینکه رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم حَجَّةالْوَداع را در سال دهم انجام فرموده است، و این فریضه را به دنبال وجوب آن در سال نهم یا دهم، بجای آورده است... لیکن این کار شایستگی سندیّت را ندارد و نمیتوان بدان استناد کرد. زیرا اعتبارات و امور دیگری، رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم را بر آن داشته است که حج خویش را تا سال دهم به تأخیر اندازد. به ویژه اگر دقت کنیم که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم ابوبکر رضی الله عنهُ را به عنوان امیر حج در سال نهم روانه کرده است. روایت است که رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به هنگام بازگشت از جنگ تبوک، قـصد انجام حج را داشت. لیکن به یاد آورد که مشرکان طبق عادت خویش در موسم حج حاضر میشوند و برخی از ایشان لخت و پتی به طواف کعبه میپردازند. لذا نپسندید که با آنان بیامیزد... سپس سورۀ برائت نازل شد. پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم علی پسر ابوطالب رضی الله عنهُ را فرستاد تا سرآغاز سورۀ برائت را به مردم برساند، و بدین وسیله به پیمانهای مشرکان خاتمه دهد و در روز قربانی (یَوْمُ النّحْر) هنگامی که مردم در منی جمع شدند اعلانکند:
(أنّهُ لا یَدْخُلُ الجَنّة کافِر , وَلا یَحُجُّ بَعْدَ الْعامِ مُشْرکُ , وَلا یَطُوفُ بِالبَیْتِ عُرْیانُ . وَمَنْ کانَ لَهُ عَهْدُ عِنْدَ الرّسُولِ الله [ ص ] فَهُوَ إلى مُدّتِهِ)
هیح کافری به بهشت داخل نمیشود، و بعد از امسال مشرکی حج را بجای نمیآورد، و لخت و عریانی بیت الله را طواف نمیکند. و کسی که با رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم پیمانی داشته باشد تا مدّت خود پا بر جا است.
آنچه در اینجا چنگی به دل میزند و به ذهن متبادر میشود، این است که اسلام فریضۀ حج و مناسک آن را پیش از این زمان بر جای داشته و پذیرفته است. نقل است که فریضۀ حج در مکّه پیش از هجرت واجب شده است. لیکن این سخن سند محکمی ندارد. جز ایـنکه آیات سورۀ حج بنا بر قول ارجح مکّی هستند و بیشترین مناسک حج را بیان داشتهاند، با قید این وصف که اینها مناسکی میباشند که خدا ابراهیم را به انـجام آنها فرمان داده است. از جمله در آن آمده است:
(وإذ بوأنا لإبراهیم مکان البیت أن لا تشرک بی شیئا , وطهر بیتی للطائفین والقائمین والرکع السجود , وأذن فی الناس بالحج یأتوک رجالا وعلى کل ضامر یأتین من کل فج عمیق . لیشهدوا منافع لهم ویذکروا اسم الله فی أیام معلومات على ما رزقهم من بهیمة الأنعام فکلوا منها وأطعموا البائس الفقیر . ثم لیقضوا تفثهم , ولیوفوا نذورهم , ولیطوفوا بالبیت العتیق).[6]
(ذلک ومن یعظم شعائر الله فإنها من تقوى القلوب , لکم فیها منافع إلى أجل مسمى , ثم محلها إلى البیت العتیق).[7]
(والبدن جعلناها لکم من شعائر الله لکم فیها خیر فاذکروا اسم الله علیها صواف . فإذا وجبت جنوبها فکلوا منها , وأطعموا القانع والمعتر . کذلک سخرناها لکم لعلکم تشکرون . لن ینال الله لحومها ولا دماؤها , ولکن یناله التقوى منکم کذلک سخرها لکم لتکبروا الله على ما هداکم , و بشر المحسنین). [8]
)برای این کافرانی که ادعای پیروی از ابراهیم را دارند ذکر کن) آنگاه را که مکان بیت (الله) را به ابراهیم نمودیم (و در آنجا فرودش آوردیم و بدو گفتیم:) چیزی را انباز من مگردان و خانۀ مرا برای طواف کنندگان و (به نماز) ایستادگان و به رکوع و سجود افتادگان (در نماز، از لوث وجود بتان وکثافات) پاکیزه دار. و مردمان را به سوی حجّ نداء ده تا پیاده و (سواره) بر شتران لاغر میان، راه دور و درازی را بپیمایند و به سوی تو آیند. تا اینکه منافع (دین و دنیای) خویش را ببینند (و فراچنگ آرند) و (روز عید و سه روز بعد از آن) بر (قربانی) آنچه خدا از چهارپایان (شتر وگاو و گوسفند) نصیب ایشان کرده است، نام خدا را جاری کنند. پس، از چهارپایان (قربانی) خود بخورید و به مستمند فقیر بخورانید. سپس چرک وکثافات خویش را بزدایند (و موها را بتراشند و اصلاحکنند و ناخنها را بگیرند) و نذرهایشان را وفا کنند و (بیت الله)کهن ر آزاد را (که قدیمیترین خانۀ عبادت در زندگی انسانها است و خدا آن را از دست ستمکاران رها ساخته است) طواف (الوداع) کنند...
این (به جای خود)، و هرکس مناسک (دین) خدا را (با گزینش بهترین و چاقترین حیوان قربانی) بزرگ دارد، چنین کاری (خبر از ایمان راستین دارد و نشانهای) از پرهیزگاری دلها بشمار است. در آن (چهارپایان)، برای شما منافع (دنیوی) وجود دارد تا مدّت مشخّصی (که بردن آنها به قربانگاه است) سپس (منافع اخروی آنها آغاز میگردد از وقتی که قربانیها را به قربانگاه میبرید و در) مکان ذبح شرعی آنها که (حرم) (بیتالله) است (آنها را سر میبرید) ... (قربانی کردن) شتر وگاو را (در حج) برایتان از نشانههای (دین و مناسک عبادت) خدا قرار دادهایم، در آنها برایتان سود (بسیار در دنیا و آخرت) است. در حالی که (آمادۀ قربانی گشتهاند و برای این کار دستها و پاها را) جفت کردهاند، و وقتی که بر پهلوها فرو افتادند (و جان به جان آفرین دادند و بی حرکت ماندند، اگر خواستید) از (گوشت) آنها بخورید و (به درماندگان) قناعت پیشه (و به خاطر حفظ آبرو، دست گدائی دراز ناکرده)، و (به بیچارگان) گدائی کننده بخورانید، اینگونه (که میبینید خداوند شتران وگاوهای تنومند را در اختیارتان گذارد و) آنها را برایتان رام کرد تا اینکه سپاسگزاری کنید (و با قربانی و اخلاص در عمل، به خدا تقرّب جوئید). نه گوشتهای آنها و نه خونهای آنها (که اعمال ظاهریند) به خدا میرسند (و رضای او را فراهم میآورند)، ولیکن تقوای (درون و نیت پاکیزۀ) شما بدو میرسد (و خشنودی وی را فراهم میسازد)، بدین منوال خداوند آنها را به زین فرمان شما کشید تا به سبب راهنمائی کردنتان به (مناسک و آداب دینی و) آنچه رهنمود کرده است، خدای را به بزرگی یاد کنید (و.بگوئید: اللهأکْبَرُ عَلی ما هَدانا، وَ لِلّهِ الحَمْدُ عَلی ما أَوْلانا) ، و مژدۀ (بهشت) بده به نیکوکاران.
در این آیات بیان شده و یا اشاره گشته است به هدی (حیوانات قربانی) و قربانی نمودن و طواف کردن و از احرام بدر آمدن و نام خدا را بردن،که اینها مناسک اساسی حج هستند. خطابی که در آیات متوجّه ملّت مسلمان است با سیره و تاریخ حیات پدرشان ابراهیم پیوند داده شده است. این امر اشاره به قدمت وجوب حج دارد به اعتبار اینکه عبادت ابراهیم بوده است که مسلمانان بدو نسبت میرسانند. اگر مبارزه و جنگ میان مسلمانان و مشرکان که بدان هنگام پردهداری کعبه در اختیار ایشان بوده است، پشتهها وگردنههائی بر سر راه بوده و ادای فریضۀ حج را گاهگاهی دشوار مینموده است، این چیز دیگر و مسألۀ جداگانهای است. ما هـم در اوائل این جزء چـنین سخنی را پسندیدهتر دانستم و گفتم که افرادی از مسلمانان از آغاز تغییر قبله در سال دوم هجری، این فریضه را بجای میآوردند.
بهر حال گفتن این مقدار از تاریخ وجوب حج، ما را بسنده است. اینک میپردازیم به آیاتی که در اینجا از مناسک حج بحث میکند، و رهنمودهای فراوانـی را پیش چشم میداریم که در لابلای این آیات قرار دارد:
(وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ وَلا تَحْلِقُوا رُءُوسَکُمْ حَتَّى یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ فَمَنْ کَانَ مِنْکُمْ مَرِیضًا أَوْ بِهِ أَذًى مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْیَةٌ مِنْ صِیَامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُکٍ فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیَامُ ثَلاثَةِ أَیَّامٍ فِی الْحَجِّ وَسَبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ تِلْکَ عَشَرَةٌ کَامِلَةٌ ذَلِکَ لِمَنْ لَمْ یَکُنْ أَهْلُهُ حَاضِرِی الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ) (١٩٦)[9]
نخستین چیزی که در بباختار آیه به چشم میخورد، دقت تعبیری است که در نمایش قانونگذاری و پخش پندهای آیه بکار رفته است تا هر بندی جداگانه به بیان حکمی بپردازد که هدف آن و رو به سوی آن دارد. سپس ملاحظات هر حکمی پیش از انتقال به حکم بعدی، به میان میآید. آنگاه همۀ اینها در پایان به تقوی و ترس از خدا پیوند میخورد.
بند نخستین آیه، به حجکننده یا عمرهکننده دسـتور میدهد که اعمال حج و عمره را از آن زمان که دست بکار انجام مناسک میشود و تلبیۀ عمره یا حج و یا هر دو را سر میدهد، به تمام و کمال به پایان ببرد، و آن دو را خالصانه برای خدا بجای آورد و هدفش از انجام آنها تنها و تنها خدا باشد و بس:
(وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ )
حج و عمره را به تمام و کمال خالصانه برای خدا انجام دهید.
بعضی از مفسران از این واژۀ امر چنین فهمیدهاند که هدف از آن بنیانگذاری وجوب حج و آغاز چنین فریضهای است. برخی هم استنباطشان از آن این است که دستور به اتمام حج است بعد از آنکه آغاز گردید - ظاهراً هم باید چنین باشد -زیرا عمره به عقیدۀ همگان واجب نیست، با وجود این در اینجا مانند حج به اتمام آن دستور داده شده است. این هم میرساند که مقصود از این واژۀ امر، اتمام و تکمیل است نه بنیانگذاری فریضۀ حج به وسیلۀ این نصّ.
همچنین از این واژۀ امر میتوان فهمید که عمره هر چند در آغاز واجب نیست، ولی اگر عمرهکننده تلبیه را سر داد، به اتمام رساندن آن واجب خواهد شد.
مناسک عمره همانند مناسک حج است جز اینکه وقوف در عرفه ندارد. بنابه اشهر اقوال در تمام طول سال میتوان عمره را انجام داده و مانند حج محدود به ماههای معیّنی نیست. همچنین از این واژ٥ امر میتوان فهمید که باید به هنگام تنگی مجال و ضـیقت حال و جلوگیری و بازداشتن از برگزاری بعضی از مناسک، حج و عمره را به پایان برد. حال این بازداشت و ممانعت از سوی دشمن باشد که حاجی و عمره گزار را از تکمیل مناسک بازدارد -که این سخن مُتّفقٌ عَلَیْهِ است - و یا اینکه به سبب بیماری و همانند آن باشد و سبب شود که نتوان اعمال حج و عمره را تکمیل کرد. در تفسیر بازداشتن و بازماندن به سبب بیماری، میان فقهاء اختلاف نظر است، لیکن گزیدۀ سخن صحّت و درستی آن را تأیید میدارد:
(فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ )
و اگر (از برگزاری بعضی از مناسک، به وسیلۀ دشمن یا بیماری و ...) بازداشته شدید (و خواستید از احرام بدر آئید، بر شما است که) هر آ نچه از قربانی فراهم شود (همچون شتر و گاو و گوسفند، ذبح کنید و آنگاه از احرام بدر آئید).
در این حالت حاجی یا عمرهگزار، آن مقداری که از حیوانات قربانی برایش فرام آید، سر میبرَد و از احرام خود بدر میآید، در همانجائی که بدان رسیده است، حتی اگر هنوز به مسجدالحرام هم نرسیده باشد و از مناسک حج و عمره چیزی جز احرام بستن در میقات بجای نیاورده باشد. (میقات مکانی است که حاجی یا عمرهگزار از آنجا آغاز به تلبیۀ حج یا عمره و یا هر دو با هم میکند، و جامههای دوخته را از تن بدر میآورد، و تراشیدن مو یا کوتاه کردن آن و گرفتن ناخنهایش و همچنین شکار حیوانات خشکی و خوردن نخجیر آن، بر او حرام میگردد...).
این امر در حدیبیه رخ داد، که در سال ششم هجری مشرکان نگذاشتند پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و مسلمانانی که همراه وی بودند، به مسجدالحرام برسند و از ورود آنان بدانجا ممانعت کردند، بر اثر آن با ییغمبر پیمان حدیبیه را بستند، مبنی بر اینکه در سال آینده بیاید و عمره را بجای آورد.
روایت است که این آیه نازل شد و رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به مسلمانانی که همراه وی بودند دستور داد در مکانی که بدان رسیده بودند حیوانات قربانی را سر ببرند و از احرام خویش بدر آیند. اصحاب در انجام این امر درنگ کردند، و برایشان دشوار و ناگوار بود که پیش از رسیدن حیوانات قربانی به محل خود - مکانیکه عادتاً در آن حیوانات قربانی سر بریده میشود - از احرام بدر آیند، تا اینکه پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم در جلو چشمانشان حیوان قربانی خویش را ذبح کرد و از احرام خود بدر آمد. آن وقت اصحاب چنین کردند[10].
آنچه از هدی میسّر شود، یعنی ممکن گردد. هدی از چهارپایان عبارت است از شتر و گاو و گوسفند و بز. درست است که چند نفر از حاجیان در بدنه ای یعنی شتری یا گاوی شریک شوند، همانگونه که به هنگام عمره حدیبیه هر هفت نفری در بدنه ای شریک شدند. این است معنی آنچه میسّر گردد و دست دهد. درست است که هر نفر گوسفندی یا بزی را قربانی کند و کافی هم خواهد بود.
حکمت این ملاحظه در حالت تنگی مجال وضیقت حالی که به وسیلۀ دشمن ایجاد میگردد چنانکه در سال حدیبیه بوقوع پیوست و یا اینکه بازداشت و بازماندنی که به علّت بیماری رخ میدهد، چیزی جز آسانی کار و انجام آنچه ممکن گردد نیست. زیرا هدف اصلی و نخستین منظور از مناسک برانگیختن حسّ تقوی و قرب به خدا و تشویق به انجام عبادات واجب بگونۀ شایسته است. پس هرگاه چنین شد و در حین انجام مراسم، دشمن یا بیماری و چیزی شبیه بدان، سدّ راه گردید، حاجی یا عمرهگزار به هدف خویش رسیده است و از پاداش حج یا عمرۀ خود محروم و بیبهره نمانده است. بلکه بگونهای حج یا عمرۀ وی محسوب است که گوئی آنها را به تمام و کمال انجام داده است. لذا آنچه از حیوانات قربانی به همراه دارد سر میبرد و از احرام بدر میآید. این آسانگیری و کارسازی همان چیزی است که با روح اسلام و منظور مناسک و هدف عبادت، سازگار و همآوا است.
بعد از این ملاحظه و دریافت از امر نخستین و همگانی، روند گفتار میآید و حکم تازهای را از احکام حج و عمره بیان میدارد:
(وَلا تَحْلِقُوا رُءُوسَکُمْ حَتَّى یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ )
سرهای خود را نتراشید تا قربانی بـه قربانگاه خود برسد.
اینکار وقتی است که بتوان حج و عمره را به تمام و کمال به پایان برد و هیچگونه ممانعت و بازداشتی درمیان نباشد. تراشیدن سرها -که اشاره به از احرام بدر آمدن در حج یا عمره و یا هر دو است - درست نیست مگر آنگاه که حیوانات قربانی به محل اصلی خود برسند که مکان سر بریدن آنها است. این کار به دنبال وقوف در عرفه و رهسپار شدن از آنجا خواهد بود. ذبح قربانیها در منی در روز دهم ذیالحجه انجام میپذیرد و بدین هنگام است که حاجی از احرام بدر میآید. لیکن پیش از رسیدن حیوانات قربانی به جایگاه ذبح، نباید تراشیدن مو و کوتاه کردن آن و از احرام بدر آمدن انجام بگیرد.
این استثناء بیرون از دائرۀ مفهوم این حکم همگانی است .
(فَمَنْ کَانَ مِنْکُمْ مَرِیضًا أَوْ بِهِ أَذًى مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْیَةٌ مِنْ صِیَامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُکٍ )
اگر کسی از شما بیمار شد یا ناراحتی در سر داشت (به سبب زخمی بودن یا سر درد و یا بیماریهای دیگر و محتاج شد موی سر را بتراشد، باید که) فدیه بـدهد از قبیل (سه روز) روزه یا صدقه (که دادن خوراک یک روزه به شش نفر فقیر است) و یا گوسفندی (که باید ذبح گردد و میان فقراء تقسیم شود).
گاهی پیش میاید به سبب بیماری و مرضی که لازمۀ آن تراشیدن موی سر است، یا اذیت و آزاری که سر به سبب پیدایش حشراتی در لابلای موها بر اثر دراز شدن و شانه نکردن، دچار آن میگردد، اسلام از انجا که دین آسایش و واقعیّت است، به کسی که احرام بسته است اجازه میدهد که مویش را بتراشد - قبل از آنکه قربانی خود را که به همراه آورده است به قربانگاه برساند، و پیش از آنکه افعال حج را به پایان ببرد - در برابر انـجام این کار فدیهای مـیدهد: سه روز روزهداری، یا صدقهای که خوراک دادن به شش نفر فقیر است، و یا ذبح گوسفندی و صدقه کردن آن است. این مرزبندی با توجّه به حدیث پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم است. بخاری با اسنادی که به کعب پسر عجره میرساند، روایت نموده است کـه او گفته است: مرا به پیش پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم بردند، در حالی که شپش بر رخسارم فرو میدوید: پیغمبر فرمود:
(ما کُنْتُ أرى أنّ الجُهْدَ بَلَغَ بکَ هذا . أما تَجِدُ شاةً ? قُلْتُ:لا . قالَ:صُمْ ثَلاثَةَ أیّام , أوْ أطْعِمْ سِتّةَ مَساکینَ , لِکُلّ مِسْکین نِصْفُ صاع مِنْ طَعام , وَأحْلِقْ رَأسَکَ " . .)
گمان نمیکردم این اندازه به درد سر افتاده باشی، آیا گوسفندی سراغ نداری؟ گفتم: نه. گفت: سه روز روزه بگیر، یا شش فقیر را خوراک بده، (بگونهای که) بـه هر فقیری نیم صاع خوراک برسد، و سرت را بتراش.
سپس به بیان حکم تازۀ همگانی دیگری دربارۀ حج و عمره میپردازد:
(فإذا أمنتم , فمن تمتع بالعمرة إلى الحج فما استیسر من الهدی).
وقتی که (از دشمن یا بیماری) در امان بودید (و بـه حج و عمره رفتید و نخست) کسی از عمره بهرهمند گردد سپس حج را آغاز کند، آنچه از قربانی میسّر شود (ذبح میکند و بـه فقرای آنجا میدهد).
یعنی هرگاه ممانعت و بازداشتی در میان نبود و جلو شما گرفته نشد و توانستید مناسک را بجای بیاورید، پس هر کس خواست ابتداء از عمره بیاغازد و آنگاه به حج بپردازد، باید چیزی را از حیوان قربانی که برای او میسّر و ممکن گردد، قربانی کند... شرح این حکم چنین است: گاهی مسلمان برای انجام عمره بیرون میرود و به قصد احرام، در میقات زبان به تلبیه میگشاید. تا آن وقت که از عمره فارغ میشود - عمره با طواف بیتالله و سعی میان صفا و مروه پایان میگیرد - به دنبال آن برای انجام حج احرام میبندد و منتظر فرا رسیدن روزهای آن میماند. اینکار وقتی خواهد بود که در ماههای حج شخص مسلمان به عمره پرداخته باشد. ماههای حج، شوّال و ذوالقعده و دهۀ نخستین ذیالحجّه است... این صورتی از صورتهای برخورداری از عمره و به دنبال آن پـرداختن به حج است. صورت دوم بدینگونه است که مسلمان از میقات احرام عمره و حج را با همدیگر میبندد. وقتی که مـناسک عمره را به پایان برد، منتظر میماند تا موعد حج فرا رسد. این هم صورت دوم تمتع و برخورداری است. در هریک از دو حالت بر عمرهگزار متمتّع است که بعد از انجام عمره، حیوان قربانی را ذبح کند تا از احرام عمره بدر آید. بدین وسیله در فاصله میان ادای عمره و انجام حج خود از احرام بدر میآید و در این فرصت میتواند همانند اوقات عادی از حیزهای حلال استفاده کند و چیزهائی را که به سبب عمره بر او ممنوع بود برای خود آزاد گردانـد. منظور از آنچه میسّر باشد، شامل چهارپایانی است که توانائی دستیابی بر آنها ممکن است خواه شتر و گاو باشد و یا گوسفند و بز.
در صورتی که حیوانی برای قربانی میسّر نگردید، به جای آن فدیهای داده میشود:
(فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیَامُ ثَلاثَةِ أَیَّامٍ فِی الْحَجِّ وَسَبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ تِلْکَ عَشَرَةٌ کَامِلَةٌ )
کسی که (قربانی یا بهای قربانی را) نیابد، سه روز در (ایّام)، حج، و هفت روز هنگامی که بازگشتید (به خانه و کاشانۀ خود، باید روزه بگیرد) این ده روز کاملی است (که نباید از آنها غفلت شود).
بهتر این است که سه روز نخستین را پیش از وقوف در عرفه در روز نهم ذیالحجّه روزه بدارد. اما هفت روز باقی را پس از برگشت به دیار و کاشانۀ خویش روزه میگیرد...
(تِلْکَ عَشَرَةٌ کَامِلَةٌ )
این ده روز کاملی است.
با نصّ صریح ده روز را بیان فرموده است تا تأکیدی بر آن باشد و توضیح بیشتری انجام پذیرفته باشد... شاید فلسفۀ حیوانات قربانی و روزهداری، استمرار پیوند دل با خدا در خلال مدت زمانی باشد که میان عمره و حج قرار دارد، و از این راه، بهرهمندی آزادانه از زندگی عادی، سبب آن نگردد که ذهن و اندیشه، فضای حج و مراقبت و پرهیزگاری را ترک گوید، فضائی که در این فریضه پیوسته دلها را فرا میگیرد و آنـها را به خود مشغول میدارد.
از آنجا که ساکنان حرم آباد کنندگان مقیم آنجا بودهاند، عمرهای برای آنان نیست... بلکه تنها حج را انـجام میدهند... همچنین تمتع و از احرام بدر آمدنی در فاصلۀ میان عمره و حج برای ایشان وجود ندارد. از این لحاظ بالطبع نه فدیهای میدهند و نـه روزهای میگیرند:
(ذَلِکَ لِمَنْ لَمْ یَکُنْ أَهْلُهُ حَاضِرِی الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ)
این (بهرهمندی و آغاز از عمره، یا قربانی و یـا روزهداری) از آن کسی است که خانوادۀ او اهـل مسـجدالحرام (یعنی ساکنان مکّه و دور و بر آن) نباشند.
در این مقطع سخن از احکام حج و عمره، روند گفتار باز میایستد تا یک پیرو قرآنی را در آخر آورد و با آن دلها را به خدا و تقوای از او محکم و استوار دارد:
(وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ) (١٩٦)
(تقوی داشته باشید) و از خـدا بترسید که خدا دارای کیفر سختی است.
ضامن اجرای این احکام، چنین تقوائی است که ترس از خـدا و هراس از عقاب او است. به همراه احرام کنارهگیری از ناشایستها و پرهیزگاری است. پس آنگاه که برای مدّتی از احـرام بدر میآیند و آزادانه به کارهای معمولی دست مییازند، ترس از خدا و تقوای درون گرم و داغ نگاهداشتن پرهیزگاری و دوری گزیدن از گناهکاری را عهدهدار میگردد و با بیداری کامل به حفظ و حراست سوز دل میپردازد.
*
آنگاه رونـد گفتار اختصاصاً به بیان احکام حـج میپردازد، و اوقات و آداب آن را بـرمیشمرد، و سرانجام در این بند تازه و نو، سخن را با تقوی به پایان میبرد همانگونه که در بند نخستین به پایان برد:
(الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُومَاتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ فَلا رَفَثَ وَلا فُسُوقَ وَلا جِدَالَ فِی الْحَجِّ وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللَّهُ وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ یَا أُولِی الألْبَابِ) (١٩٧)
حج در ماههای معیّنی انجام میپذیرد (که عبارتند از: شوّال و ذوالقعده و ذوالحجّه) پس کسی که (در ایـن ماهها با احرام یا تلبیه یا سوق دادن حیوان قـربانی و شروع مناسک دیگر حج) حج را بر خویشتن واجب کرده باشد (و حج را آغاز نموده باشد، باید آداب آن را مراعات دارد و توجه داشته باشد که) در حج آمیزش جنسی با زنان و گناه و جدالی نیست (و نباید مرتکب چنین اعمالی شود)، و ای خردمندان از (خشم و کیفر) من بپرهیزید.
ظاهر نص میرساند که حج دارای وقت معلومی است، و وقت آن در ماههای مشـخّصی است... این ماهها عبارتند از: شوّال و ذوالقعده و دهۀ اول ذوالحجّه ... بنابراین، احرام بستن برای حج صحیح نخواهد بود مگر در این ماههای مشخص، اگر چه برخی از مذاهب، احرام بستن را برای حج در تمام مدّت سـال صحیح میدانند، واوقات معیّن حج را تنها به انجام مناسک آن اختصاص میدهند. امام مالک و ابوحنیفه و احمدابـن حنبل، بر این رأی میباشند، و این رأی از ابراهیم نخعی و ثوری و لیث ابن سعد روایت شده است. امام شافعی رأی اول را پیش گرفته است، و این از ابن عباس و جابر و عطاء و طاووس و مجاهد، روایت گشته است. این نظریه واضحتر و دلپسندتر است.
کسی که در این ماههای معیّن، حج را بر خود واجب کرده باشد - یعنی به وسیلۀ احرام بستن اتمام حج را بر خود واجب گردانده باشد:
(فَلا رَفَثَ وَلا فُسُوقَ وَلا جِدَالَ فِی الْحَجِّ )
در حج نه آمیژش جنسی و نه گناه و نه جدالی است.
(رَفَثَ) در اینجا به معنی ذکر جماع و بیان انگیزههای آن است خواه در پیش زنان باشد و خواه جز آن. (جِدَالَ) مناقشه و ستیزه کردن است تا کسی دوستش را به خشم آورد. (فُسُوقَ) انجام دادن گناهان صغیره یـا کبیره است... نهی کردن از آنها منتهی میشود به ترک هر چیزی که منافی باشد با حالت: پرهیزگاری، خالصانه در این برهه از زمان به خدا پرداخـتن، از انگیزههای زمینی فراتر رفتن، ریاضت روحانی نمودن این به خدا پیوستن و از دیگران گسستن، و مراعات ادب لازم، در بیت الله الحرام از سوی کسی که قصد آن کرده است و از همۀ تعلّقات بریده است و از همه چیز حـتّی از لباسهای دوخته بدر آمده است.
به دنبال نهی از انجام کردار زشت، انـجام کردار پسندیده را در برابر چشمانشان میآراید و میفرماید:
(وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللَّهُ )
هر آنچه از نیکی و خوبی انجام دهید، خدا آن را میداند.
برای مرد مؤمن این بسنده است که به یاد داشته باشد که هر کار خوب و نیکی را که انجام می دهد، خدا آن را میداند و از آن آگاه است. همین احساسی که دارد او را بر انجام کار پسندیده برمیانگیزد و میخواهد به کردار شایسته دست یازد تا خدا عـمل خیر او را ببیند و بداند... تنها همین اطلاع کردگار بر کردار او، پاداش او است و این خود کافی است... و این تا دریافت جزای حقیقی، سزای او است و او را بس.
آنگاه ایشان را فرامیخواند تا برای کاروان حج تـوشه برگیرند... توشۀ تن و توشۀ روان... روایت است که گروهی از اهل یمن از شهر و دیار خود برای حج بیرون میآمدند و بدون توشۀ سفر رهسپار آنجا میگشتند و میگفتند: ما به حج خانۀ خدا میرویم و خدا ما را خوراک نمیدهد؟ این سخن، علاوه از آنکه مخالف با سرشت اسلام است که به مؤمن دستور مـیدهد در همان هنگام که دل به خدا داده است وکاملاً بر او توکّل بسته است، توشۀ واقعی را بردارد. و درکنار زاد معنوی، توشۀ ظاهری را با خود دارد، از لابلای چنین سخنی بوی ناپرهیزگاری به مشام میرسد، و به همراه سخن از خدا، بوی گناه استشمام میگردد، و انگار که اینان با زیارت خانۀ خدا، بر خدا منت مینهند و بر او است که در برابر آن ایشان را خوراک دهد بدین سبب رهنمود میگردد که توشۀ مادی و معنوی برگیرند. در ضمن چون همیشه اشاره به تقوی میگردد و با تعبیری همگانی الهام به پرهیزگاری همیشگی میشود:
(وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ یَا أُولِی الألْبَابِ) (١٩٧)
تـوشه برگیرید (برای سفر حج و هـم بـرای سرای دیگرتان و بدانید) که بهترین توشه پرهیزگاری است، و ای خردمندان، از (خشم و کیفر) من بپرهیزید.
تقوی توشۀ دلها و جانها است. دلها و جانها، هم از آن انرژی و قدرت میگیرند و خوراک و قوت برمیگیرند، هم با آن نیرومند و مقتدر و درخشان و درفشان میگردند. همچنین دلها و جانها در رسیدن به رضایت خدا و دستیابی به نجات و سعادت دیگر سرا، بر آن تکیه میکنند و بدان چنگ میزنند. خردمندان نخستین کسانیند که به تـقوی میگرایند و راه پـرهیزگاری میپویند، و بهتر از هر فرد دیگری از چنین توشه و زادی سود میجویند.
*
آنگاه روند گفتار به بیان احکام حج و مناسک آن میپردازد و حکم اشتغال حاجی به بازرگانی یـا کـار کردن در برابر مزد را روشن مینماید:
(لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلا مِنْ رَبِّکُمْ فَإِذَا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفَاتٍ فَاذْکُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ وَاذْکُرُوهُ کَمَا هَدَاکُمْ وَإِنْ کُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّینَ (١٩٨)
ثُمَّ أَفِیضُوا مِنْ حَیْثُ أَفَاضَ النَّاسُ وَاسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ) (١٩٩)
گناهی بر شما نـیست اینکه از فضل پروردگار خـود برخوردار شوید (و در ایّام حج به کسب و کار و تجارت و بازرگانی و تکـبیر و تلبیه) در نزد مشعرالحرام یاد کنید و همانگونه که شما را رهنمون کرده است خدای را یاد کنید (و با تضرّع و زاری و بیم و امید و گوئی که او را میبینید، به ذکرش بپردازید) اگر چه پیش از آن جزو گمراهان بوده بـاشید. سپس از همانجا که مردم روان میشوند (و از مکان واحدی به نام عرفات به سوی سرزمین منی میکوچند) روان شوید، و از خداوند آمرزش (گناهان و عذر کجرویهای پیشین خویش را) بخواهید (و بدانید که) بیگمان خداوند آمرزنده و مهربان است (و توبه و بازگشت بندگان مخلص را میپذیرد).
بخاری - با اسنادی که دارد - از ابن عباس روایت کرده است که گفته اسث: عُکاظ و مَجنّه و ذوالمَجاز بازارهائی در زمان جاهلیّت بودند. مردمان از تجارت در موسم حج خودداری میکردند. پس این آیه نازل شد:
(لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلا مِنْ رَبِّکُمْ )
گناهی بر شما نیست اینکه از فضل پروردگار خود برخوردار شوید.
و در اوقات حج نعمت خدای را به چنگ آورید.
ابوداود با اسنادی که از راه دیگری در دست دارد و به ابن عباس منسوب میدارد روایت کرده است که ابن عباس گفته است: مردمان از خرید و فروش و تجارت و بازرگانی به هنگام اجتماع حاجیان و موقع حج، پرهیز میکردند و میگفتند: ایّام ذکر و اوقات عبادت است. پس خدا این آیه را نازل فرمود:
(لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلا مِنْ رَبِّکُمْ )
در روایتی از (ابوامامه تیمی) آمده است که گفته است: به (ابـن عمر) گفتم کـه به کـرایه دادن ستوران میپردازیم. آیا حج ما درست است؟ گفت: مگر طواف بیت نمیکنید و احسان و کار نیک انجام نمیدهید و رمی جمرات نمینمائید و سرهای خود را نمیتراشید؟ ابوامامه تیمی گفته است: گفتیم: بلی. پس ابن عمر گفت: مردی به پیش پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم آمد و از آنچه تو از من پرسیدی او نیز پرسید، ولی بدو پاسخی نداد تا اینکه جبریل این آیه را بر وی نازل کرد:
(لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلا مِنْ رَبِّکُمْ )
و در روایتی از (ابوصالح) بردۀ عمر آمده است (- ابن جریر آن را روایت کرده است -)که وی گفته است: گفتم ای امیرالمؤمنین، آیا در حج معامله و بـازرگانی میکردند؟ گفت: مگر مایۀ معاش و قوت زندگی ایشان (یعنی اهل مکه، در اوقات دیگری) جز در حج بدست می آمد؟
پرهیز از تجارت که دو روایت نخستین بیان میدارند، و دوری گزیدن از کرایه دادن ستوران یا حق العمل کاری در حج که روایت سوم متذکّر میشود، اینها بخشی از آن خویشتنداریها و پرهیزگاریهائی است که اسلام در اندرون جانها پدیدار کرده بود و مؤمنان را بر آن داشته بود که پیش از دست یازیدن به آن چیزهائی که در زمان جاهلیت مقبول و پسندیده و خـوشایند و گوارا بوده است، دربارۀ آنها رأی اسلام را جویا شوند و به انتظار دستور آن در این موارد باشند. این هـمان حالتی است که در اوائل این جزء به هنگام سخن از خودداری از سعی میان صـفا و مروه، از آن گفتگو کردیم.
آیۀ آزاد بودن خرید و فروش و کرایه دادن و حقالعمل کاری در حج نازل شده است و قرآن آن را جستجوی فضل خدا نامیده است:
(لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلا مِنْ رَبِّکُمْ )
تا کسی که بدان اشتغال میورزد احساس کند و بداند وقتی که تجارت و بازرگانی میکند، و زمانی که در برابر مزد کار میکند، و آنگـاه که راههای روزی را میپوید، در همان وقت او دارد فضل و رحمت و نعمت و برکت خدا را میجوید. او با کار خود به خویشتن روزی نمیرساند، بلکه او در اصل خواستار فضل خدا است، و خداوند است که آن را بدو میبخشد و از لطف خویش او را بهرهمند میسازد پس شایسته است که او چنین حقیقتی را فراموش نکند و در نظر داشته باشد که وی فضل و لطف خدا را میخواهد و بدین فضل و لطف نائل میگردد وقتی که کسب و کار کند و زمانی کـه اجرت میگیرد و آنگاه که با پیگیری اسباب و علل و زدن درهای رزق، روزی خویش را فرا چنگ میآورد. وقتی که چنین فهم و شعوری در قلب انسان جایگزین باشد و بداند که در حالی که او دارد روزی میطلبد در همان حال به عبادت خدا اشتغال دارد، متوجّه خواهد شد که چنین عبادتی با عبادت حج منافاتی ندارد و هر دوی آنها در مسیر حق و در خط خداشناسی است و رو به سوی خدا دارد. هر وقت اسلام چنین حسّ و شعوری را در دل مؤمن جای داد و زوایای قلب وی را لبریز از آن کرد، مؤمن را رها میسازد تا آزادانه به کار و فعالیت بپردازد و هر آنگونه که میخواهد به تـلاش و تکاپو ایستد... در این وقت و بدین جای، هر نوع حرکتی از حرکات او عبادت بشمار است.
این است که خداوند متعال سخن گفتن از طلب رزق را بخشی از آیهای نموده است که به شرح بقیۀ مـناسک حج میپردازد و روان گشتن و طواف الافاضه کردن و یاد خدا نمودن در کنار مشعرالحرام را ذکر مینماید:
(أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفَاتٍ فَاذْکُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ وَاذْکُرُوهُ کَمَا هَدَاکُمْ وَإِنْ کُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّینَ) (١٩٨)
هنگامی که از عرفات (بـه سوی مزدلفه) روان شدید، خدا را (با تهلیل و تکبیر و تلبیه) در نزد مشعرالحرام یاد کنید. و همانگونه که شما را رهنمون کرده است خدای را یاد کنید (و با تضرّع و زاری و بیم و امید و اینکه گوئی که او را میبینید به ذکرش بپردازید) اگر چه پیش از ان جزو گمراهان بوده باشید.
وقوف در عرفه قسمت عمدۀ افعال حـج است ... اصحاب سنن با اسناد صحیحی از ثوری، و او از عطاء، و وی از عبدالرحمن پسر معمر دیلمی روایت نمودهاند که گفته است: از رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم شنیدیم که میفرمود:
(ألْحَجُّ، عَرَفاتٌ - ثَلاثاً - فَمَنْ أدْرَکَ عَرَفَةَ قَبْلَ أنْ یَطْلُعَ الْفَجْرُ فَقَدْ أدْرَکَ . وَأیّامُ مِنىً ثَلاثَةٌ . فَمَنْ تَعَجّلَ فی یَوْمَیْن فَلا إثْمَ عَلَیْهِ , وَمَنْ تَأخّر َفَلا إثْمَ عَلَیْهِ ).
حج، عبارت از عرفات است - سه بار فرمود - هر کس پیش از طلوع فجر خود را به عرفه برساند بیگمان حج را دریافته است. و روزهای منی سه تا است. پس هر کس شتاب کند و دو روز زودتر بدانجا رسد، گناهی مرتکب نشده است، و هر کس هم تأنّـی کند گناهی نورزیده است.
وقت وقوف در عرفه از زوال (ظهر) روز عرفه -کـه نهم ذوالحجه است - تا طلوع فجر یوم النحر یعنی روز قربانی است ... در این باره قول دیگری که متعلّق به امام احمد است، میگوید: وقت وقوف از آغاز روز عرفه است. این سخن مستند به حدیثی است که امـام احمد و اصحاب سنن آن را روایت نمودهاند و ترمذی درستش دانسته است. این حدیث را شعبی از عروه پسر مضرس پسر حارثه پسر لام طائی روایت نموده است که گفته است:
(به خدمت رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در مزدلفه هنگامی کـه برای نماز بیرون رفته بود رسیدم و گفتم: ای رسـول خدا،من از کوه قبیلۀ طیء آمدهام. مرکب خویش را درمانده و خویشتن را خسته نمودهام. آیا مرا حجّی است؟ پس رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(مَنْ شَهِدَ صَلاتَنا هذِهِ فَوَقَفَ مَعَنا حَتّى نَدْفَعَ , وَقَدْ وَقَفَ بِعَرَفَةَ قَبْلَ ذلِکَ لَیْلاً أوْ نَهاراً , فَقَدْ تَمّ حَجُّهُ وَقَضى تَفَثَهُ ) .
هر که به این نماز ما برسد و با ما وقوف کند تا منصرف میشویم و میرویم، و پیش از آن، یک شب یا یک روز در عرفه ماندگار بوده باشد، بیگمان حج او کامل است و آنچه بر او واجب بوده است انجام داده است.
رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم این وقت را به وقوف اختصاص داد بنا به هر یک از دو قول - و مدّت وقوف در عرفه را تا فجر یوم النحر یعنی روز قربانی طول داد -که دهم ذوالحجّه است - تا رهـنمودشان مخالف با رهنمود مشرکان در امر وقوف آنان در عرفه گردد... ابن مردویه و حاکم در المستدرک روایت نمودهاند و هر دو روایت از قول عبدالرحمن ابن المبارک عیشی است که با اسنادی که دارد از مسور پسر مخرمه روایت کرده است که گفته است: رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بدانگاه که در عرفات بود، برایمان سخنرانی فرمود. حمد و سپاس خدای را بجای آورد، سپس گفت:
أمّا بَعْدُ - وَکانَ إذا خَطَبَ خُطْبَةً قالَ:أمّا بَعْدُ - فَإنّ هذَا الْیَوْمَ الْحَجُّ الأکْبَرُ . ألا وَانّ أهْلَ الشِرْکِ وَالأوْثان کانُوا یَدْفَعُونَ فی هذَا الْیَوْم قَبْلَ أنْ تَغیبَ الشّمْسُ , إذا کانَت الشّمْسُ فی رُؤُوس الجِبال کَأنّها عَمائمُ الرّجال فی وُجُوهِها . وَإنّا نَدْفَعُ قَبْلَ أنْ تَطْلُعَ الشّمْسُ ، مُخالِفاً هَدینا هَدی أهْل الشّرک ) .
امّا بعد - وقتی که خطبهای سر میداد میفرمود امّا بعد - بیگمان امـروز حج اکبر است. هان! مشرکان و بتپرستان در این روز پیش از اینکه خورشید غروب کند رهسپار میشدند. در آن وقتی که خورشید بر سر کوهساران به عـمامۀ مردان میمانست کـه بر رخسارهایشان (فروهشته) بـاشد. و ما پیش از اینکه خورشید طلوع کند رهسپار میگردیم تا راه و رهنمود ما خلاف راه و رهنمود مشرکان باشد.
آنچه از کردار رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم منقول است این است که او بعد از غروب خورشید روز عرفه رهسپار شده و برگشته است. در حدیث جابر پسر عبدالله آمده است و در صحیح مسـلم روایت شده است: (... در عرفه ماندگار گردید تا خورشید غروب کرد و زردی کمی پدیدار و قرص خورشید ناپیدا شد. اسامه را در پشت سر خود سوار نمود و رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم (از عرفه به سوی مزدلفه) رهسپار گردید و دهنۀ شتر قصواء را کشید بگونهای که سرش به جلو زین میخورد، و با دست چپ اشاره کرد: (ای مردم! آرامش آرامش) هر وقت به کوهی از کوهها میرسید کمی دهنه را برایش فرو میهشت تا بالا برود، تا به مزدلفه رسید. نـماز مغرب و عشاء را با یک اذان و دو اقامه خواند و میان آن دو هیچ تسبیحی نگفت[11]. آنگاه به خواب رفت تا فجر دمید. وقتی که صبح روشن شد، نماز را با اذان و اقامهای بجای آورد. سپس سوار قصواء شد و آن را راند تا به مشعرالحرام رسید. آنگاه رو به قبله کرد و به دعا پرداخت و تکبیر و تهلیل و توحید را سر داد[12]. تا هوا کاملاً روشن شد در آنجا ماند، سپس قبل از اینکه خورشید طلوع کند رهسپارگردید).
این کاری را که رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم انجام داد همان چیزی است که آیه بدان اشاره مینماید:
(فَإِذَا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفَاتٍ فَاذْکُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ وَاذْکُرُوهُ کَمَا هَدَاکُمْ وَإِنْ کُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّینَ) (١٩٨)
هنگامی که از عرفات (به سوی مزدلفه) روان شدید، خدا را (با تهلیل و تکبیر و تلبیه) در نزد مشعرالحرام یاد کنید و همانگونه که شما را رهنمون کرده است خدای را یاد کنید (و با تضرّع و زاری و بیم و امید و اینکه گوئی که او را میبینید به ذکرش بپردازید) اگر چه پیش از آن جزو گمراهان بوده باشید.
مشعرالحرام عبارت از مزدلفه است. قرآن در اینجا دستور میدهد از رهسپار گشتن از عرفات در نزد مزدلفه ذکر خدا شود و نام خدا رود سـپس به یاد مسلمانان میاندازد که این ذکر از هدایت الله و رهنمود خدایشان است و نمودار شکر و سپاسگزاری آبشان بر این هدایت و رهنمود میباشد. و به یادشان میاندازد که کار و بارشان پیش از آنکه خدا رهنمودشان سازد، چگونه و بر چه روال و منوالی بوده است:
(وَإِنْ کُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّینَ) (١٩٨)
واگر چه پیش از آن جزو گمراهان بوده باشید.
گروه مسلمانان نخستین در زندگی خویش اندازه و درازا و ژرفای این حقیقت را لمس نموده و آنگونه که میبایست به کنه و غور آن رسیده بودند... ایشـان ضلالت وگمراهی عرب را کاملاً میدانستند، زیرا روزگارشان بدان زمان نزدیک بود و مدّت چندانی از دوران گمراهی عربها نگذشته بود...گمراهی در بینش و اندیشه ... که نمایشگر آن پـرستش بتان و پریان و فرشتگان، و نسبت دادن فرزندی فرشتگان به خدا، و نسبت دادن دامادی خدا با پریان است... و از این قبیل تصوّرات و خیالات ابلهانه و یاوه و پریشانیکه به نوبۀ خود باعث تزلزل در عبادات و آداب و مراسم و روش و رفتار میگردید. از جمله: حرام نمودن گوشت برخی از چهارپایان یا استفاده از پشت آنها بعنوان سواری یا باری، بدون هیچگونه سند و مدرکی مگر انگاشتن پیوندهای موجود میان این چهارپایان بـا خدایان گوناگون. همچنین برخی از مردمان فرزندان خویش را نذر خدایـان میکردند و پـریان را شریک ایشان مینمودند... و عادات جاهلی گوناگون و جوراجور دیگری که مدرک و سندی جز این تودۀ تصوّرات اعتقادی متزلزل و بیپایه و بیمایه نداشت.
گمراهی در زندگی اجتماعی و اخلاقی ...که نمایشگر آن، امتیازات و اختلافات طبقاتی است که آیۀ بعدی موجود در روند گفتار، اشاره به برطرف کردن آن دارد:
(ثُمَّ أَفِیضُوا مِنْ حَیْثُ أَفَاضَ النَّاسُ )
سپس از همان جائی که مردم روان میشوند رهسـپار گردید.
چنانکه میآید. همچنین نمایانندۀ این گمراهی، جنگها و دشمنانگیهای قبیلهای است که نمیگذاشت از عرب ملّتی تشکیل گردد و در جهان کشوری و در میان دولتها نامی و نشانی داشته باشند و دولت و کشوری بشمار آیند. همچنین نمایشگر این گمراهی، هرج و مرج و نابسامانی اخلاقی در روابط جنسی و پیوندهای زناشوئی و ارتباطات خـانوادـی بطور عام است. همچنین بیانگر این گمراهی، بیداد و ستمهائی است که زورمندان در جامعه بر ضعیفان میراندند و چه ظلمها که بدون هیچگونه میزان و مقیاسی که همگان بدان برگردند، بر درماندگان و بیحارگان میرفت... همچنین بیانگر این گمراهی، زندگانی عرب بطور عام و وضع انسانی عقب مـاندهای است که هیچ پلّه و پایهای نپیموده بود و گامی به جلو ننهاده بود تا آنگاه که اسلام بیامد و از زیر سم ستوران بلندش کرد و به مقام سرورانش رساند و بدو شخصیت و رفعت بخشید.
وقتی که مسلمانان میشنیدند:
وَاذْکُرُوهُ کَمَا هَدَاکُمْ وَإِنْ کُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّینَ (١٩٨)
همانگونه که شما را رهنمون کرده است خدای را یاد کنید و اگر چه پیش از آن جزو گمراهان بوده باشید.
تصویرهای زندگی گمراه و ننگین و فرو افتادهای که همۀ تاریخ ایشان را فرا گرفته بود و جامهای بود چست بر پیکرۀ حیاتشان، بر صفحۀ خیال و دل و وجدانشان میگذشت و تـصویرهای شرمآور و چندشآور گذشتههای پر ننگشان بر پردۀ سینمای درونشـان رژه میرفت. به دنبال آن نگاهی به حـال فعلی خود میانداختند تا مکان و مقام تازهای را ببینند که اسلام آن را بدیشان بخشیده است و خدا به وسیلۀ این دین بدان جایشان رهنمود فرموده و رسانده است. این بود که به ژرفنای این حقیقت و اصالت آن در سراسر وجودشان بدون جدال و ستیزی، بیپرده و به ارزش آن آشنا بودند.
این حقیقت پیوسته نسبت به مسلمانان از هر ملّت و از هر نژادی که باشند پابرجا است، و در هر عصر و زمانی دربارۀ مؤمنان صادق است... مسلمانان بدون اسلام چه چیزند؟ ایشان بدون این عقیده چه چیز بشمارند؟ آنان وقتی که به اسلام راه یابند و چنگ زنند، و وقتی که روش اسلامی حقیقتی در زندگانی ایشان گـردد، از حالت پست و کوچک و گمراه و آشفته به حالت دیگری که والا و بزرگ و راه یافته و راست است، انتقال میپذیرند. مسلمانان نمیتوانند از چنین وضع ادنی بدان وضع اعلی برسند مگر آنکه به حقیقت مسلمان شوند، یعنی وقتی شایسته و بایسته میگردند که همۀ امور زندگی خویش را برابر برنامه اسلامی اداره کنند و بنای زندگانی خود را بر اساس اسلامی پابرجا دارند. بشریت مادام که به این برنامۀ راهیاب و راست رو دست نیابد، در جاهلیّت کور و نابینا، ویلان و حیران خواهد بود... معنی این حقیقت را درک نمیکند مگر کسی که خود شخصاً در جاهلیّتی بسر برد که گریبانگیر بشریّت شده و سرتاسر زمین سرشار از آن است، سپس برابر جهانبینی ترقّی بخش اسلامی به زندگی پردازد و حقیقت برنامۀ بلند پایۀ اسلامی را دریابد و آن را از همۀ آلودگیها و لجنزارها و گلولایهای پیرامونش بیرون آورد و باز شناسد.
هنگامی که انسان از بلندای جهانبینی و برنامۀ اسلامی، بشریّت را ورانداز میکند و آنان را با تـمام جهانبینیها و روشها و نظامها و رژیمهائی که دارند، با وجود حهانبینیهای بزرگترین فلاسفۀ قدیم و جدیدشان، و مکاتب بزرگترین اندیشمندان قدیم و جدیدشان در میانشان از مدّ نظر میگذراند و از آن بلندای سر بفلک کشیده بدین مردمان وکردار و پندارشان خیره میگردد و این بشریّت را سرگرم چیزی میبیند که جز یاوه و رنج و بدبختی و کوچ و پریشانی نامی نمیتواند داشته باشد و هیچ خردمندی آن را دربارۀ خود روا نمیدارد و آن را بر خود نمیپسندد، لیکن با وجود این ادّعاء دارد که دیگر نیازی به خدا ندارد! یا دستکم - به گمان خود - نیازی به پیروی از شریعت و برنامۀ خدا ندارد؟ از مشاهدۀ این اوضاع غرق شگفت میگردد و تعجب سراپای وی را فرامیگیرد.
این همان چیزی است که خداوند مسلمانان را بدان تذکّر میدهد و در حالی که با نعمت بزرگ خویش بر ایشان منّت مینهد، آن را به یادشان میاندازد:
(وَاذْکُرُوهُ کَمَا هَدَاکُمْ وَإِنْ کُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّینَ) (١٩٨)
همانگونه که شما را رهنمون کـرده است خدای را یاد کنید، اگر چه پیش از آن جزو گمراهان بوده باشید.
حج کنگرۀ همگانی مسلمانان است که در آن دور هـم گرد میآیند و دیدار میکنند، و از هر نوع پیوندی جز پیوند اسلام بدر میآیند، و هر عنوان و نشـانی را از خود بدور میاندازند جز عنوان و نشـان اسلام، و از همه چیز جز جامۀ نادوختهای که عورت را بپوشاند و فردی را از فردی، و قبیلهای را از قبیلهای، و نژادی را از نژادی جدا و ممتاز نسازد، لخت و عریان میگردند... بیگمان تنها پیوند اسلام پیوند است و نسب اسلام نسب است، و ملّت اسـلام ملّت است. قریشیان در جاهلیّت، خود را (حُمْس)[13] جمع اَحْمَس، مینامیدند و برای خود امتیازاتی قائل بودند که ایشان را از سـایر عربها جدا میساخت. از جملۀ این امتیازات این بود که ایشان با سایر مردم در عرفات وقوف نمیکردند، و از آنجا که مردم رهسپار میشدند - یعنی: برمیگشتند - رهسپار نمیگردیدند و برنمیگشتند. این فرمان قرآنی بیامد تا آنان را به مساوات و برابری اسلامی برگرداند و ایشان را بگونهای با مردمان بیامیزد و در داخل توده جای دهد که این جدائیهای ساختگی موجود بین مردم از میان برخیزد و مهر باطل بر این امتیازات کاذب بخورد:
(ثُمَّ أَفِیضُوا مِنْ حَیْثُ أَفَاضَ النَّاسُ وَاسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ) (١٩٩)
سپس از همانجا که مـردم روان میشوند (و از مکان واحدی به نام عرفات به سوی سرزمین منی میکوچند) روان شوید، و از خداوند آمرزش (گناهان و عذر کجرویهای پپشین خود را) بخواهید (و بدانید که) بیگمان خداوند آمرزنده و مـهربان است (و توبه و بازگشت بندگان مخلص را میپذیرد).
بخاری گفته است: هشام برایمان از پدرش و او از عائشه روایت نموده است که گفته است: (قبیلۀ قریش و پیروان دین ایشان در مـزدلفه وقوف میکردند، و خویشتن را حُمْس مینامیدند، سائر عربها در عرفات وقوف مینمودند. وقتی اسـلام بیامد، خدا به پیغمبرش صلّی الله علیه وآله وسلّم دستور داد که به عرفات بیاید سپس در آنجا وقوف کند و آنگاه از همانجا روان شود و برگردد. این است معنی فرمودۀ خدا: از همانجاکه مردم رهسپار میگردند...).
با آنان وقوف کنید هر جا که ایشان وقوف کردند، و با آنان برگردید از هر جا برگشتند... بیگمان اسلام حسب و نسبی را به رسمیّت نمیشناسد، و طبقه و دستهای در پیش او معتبر نیست. همۀ مردمان ملّت واحدی هستند. همگان همچون دندانههای شانه برابرند. فردی بر فردی برتری ندارد مگر با تقوی و پرهیزگاری... اسلام همه را مکلّف کرد که در حج از هر آنچه ایشان را از لحاظ لباس از دیگران جدا میسازد بدرآیند و از خود بدور دارند، تا در بیتالله به عنوان برادران برابری با یکدیگر روبرو شوند و همدیگر را ملاقات نمایند. نه اینکه از لباسها بدر آیند و به نژادها بگرایند و افتخار نمایند... باید نژادگرائی جاهلی را از خود بدور دارید و تعصّبات آن را به گوشهای بیندازید. به اسلام بگروید و در زیر سایۀ دین اسلام بغنوبد... از خداوند طلب آمرزش کنید، و از او متضرّعانه خواستار شوید که از آن غرور و نخوت جاهلی چشمپوشی فرماید و بر شما ببخشاید. از آستان با عظمت آفریدگار بخواهید که خلافکاریها و لغزشهائی که نسبت به حج روا داشتهاید وگناهان هر چند اندکی هم که از شما سر زده و یا بر دلتان گذشته یا اینکه بر زبانتان رفته است، مورد بخشش قرار دهد و قلم عفو بر لغزشها و اشتباهاتتان کشد و آنچه را از فحش و ناسزا و گناه و نـافرمانی و جنگ و ستیزی که اسلام از آن نهی کرده است، نادیده انگارد و محو دارد.
بدینگونه اسلام رفتار مسلمانان را در حج پابرجا میدارد و سـروسامان میبخشد و آن را بر اساس جهانبینیای پیریزی مینماید که بشریّت را بدان رهنمود کرده است. و آن، اساس مساوات و برابری، و اساس ملّت واحد و برادری است که گـروه و طبقه و جنس و نژاد و زبانی، و هیچ عـلامت و نشانی از علامت و نشانهای زمینی، آن را از هم جدا و متفرّق نمیسازد... بدین منوال آنان را به توبه و اسـتغفار مـی کشاند. ایشان را وامـیدارد از خـداوند متعال عاجزانه بخواهند که از هر آنچه مخالف این جهانبینی پاک و والا بوده و از ایشان سر زده است، صرف نظر فرماید و به رحمت بر ایشان ببخشاید.
*
(فَإِذَا قَضَیْتُمْ مَنَاسِکَکُمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ کَذِکْرِکُمْ آبَاءَکُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِکْرًا فَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا وَمَا لَهُ فِی الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ (٢٠٠)
وَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَةً وَفِی الآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ (٢٠١)
أُولَئِکَ لَهُمْ نَصِیبٌ مِمَّا کَسَبُوا وَاللَّهُ سَرِیعُ الْحِسَابِ) (٢٠٢)
هنگامی که مناسک (حج) خود را انجام دادید (و مراسم آن را به پایـان بردید و پراکنده شدید) همانگونه که پدران خویش را یاد میکنید (و بـه افتخارات نیاکان مباهات مینمائید) خدا را یاد کنید و بلکه بیشتر از آن، (زیرا بزرگی و عظمت در پرتو ارتباط بـا خدا است. مردمان دو گروهند:) کسـانی هستند کـه میگویند: خداوندا به ما در دنیا نیکی رسان (و سـعادت و نعمت ارزانی فرما، و لذا) چنین کسانی در آخرت بهرهای (از سعادت و نعمت و رضایت الهی) ندارنـد. و برخی از آنان میگویند: پروردگارا در دنیا به ما نیکی رسان، و در آخرت نیز نیکی نصیب ما گردان (و سـرای آجل و عاجل ما را خوش و خرّم فرما) و ما را از عذاب آتش (دوزخ) نگاهدار. اینان (که جـویای سعادت دنـیا و آخـرتند و در پی هر دو سرایـند) از دسترنج خـود بهرهمند خواهند شد (و برابر کوششی که برای دنیا میورزند و تکاپوئی که در راه آخرت از خود نشـان میدهند، در هر دو جهان از کردۀ حود سود میبرند و سعادت دارین نصیبشان خواهد گردید)، و خدا سریـع الحساب است (و به اعمال همگان آشنا است و هر چـه زودتر پاداش و پادافره بندگان را خواهد داد).
قبلاً گفتیم که عربها در بازارهای عکـاظ و مجنّه و ذوالمَجاز جمع میآمدند... این بازارها تنها بازارهای خرید و فروش نبود، بلکه بازارهای چکـامهسرائـی و سخنرانی و نازش به آباء و اجداد و تفاخر به حسبها و نسبها نیز بود... این بدان سبب بود که عربها کارهای مهمّ و امور عظیمی نداشتند تا به آن مشغول باشند و ایشان را از اینگونه فخر فروشیها و خود بزرگ بینیها باز دارد. یک رسالت انسانی هم بر عهدۀ ایشان نبود، تا توان گفتار و نیروی کردار خویش را در راه آن بکار ببرند و صرف کنند. بلکه یگانه رسالت انسانی ایشان تنها آن چیزی بود که اسلام آویـزۀ آنان کرده و به دستشان سپرد. امّا پیش از اسلام و بدون اسلام نه در زمین رسالتی داشتند و نه در آستان ذکری... لذا در روزهای عکاظ و مجنّه و ذوالمجاز کوشش خود را صرف آن کارهای بیهوده مینمودند و عمر خویش را در راه افتخار کردن به حسبها و نسبها و بزرگ داشت آباء و اجداد تلف میکردند... امّا اینک که به سبب اسلام و رسالت سترگی که از آن ایشان گشته است، و اسلام جهانبینی تازهای برای آنان بوجود آورده است، کار و بارشان دیگر و همّ و غمّشان دیگر است... اینک قرآن ایشان را به سوی چیزی گسیل میدارد که خیر محض است. ایشان را به یاد خدا کردن و نام خدا بردن سوق میدهد و بدیشان میآموزد که بعد از ادای مناسک حج، بجای یاد آباء و اجداد، یاد خدا کنند، و خدا گویند و خدا جویند:
(فَإِذَا قَضَیْتُمْ مَنَاسِکَکُمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ کَذِکْرِکُمْ آبَاءَکُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِکْرًا)
پس هرگاه که مناسک (حج) خود را انجام دادید، همانگونه که پدران خـویش را یاد میکنید (و بـه افتخارات نیاکان مباهات مینمائید) خـدا را یاد کنید و بلکه بیشتر از آن.
خداوند که بدیشان میفرماید:
(کَذِکْرِکُمْ آبَاءَکُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِکْرًا)
همانگونه که پدران خویش را یـاد میکنید، خدا را یاد کنید و بلکه بیشتر از آن.
معنی این نیست که پدران خویش را با خدا یاد کنید، و نیاکان خویشتن را با خدا بپرستید. لیکن این سخن، جنبۀ بیم دارد و قالب تهدید، و اشاره به این دارد که به چیز شایستهتر و بهتری بگرایند... بدیشان میگوید: شما به ذکر آباء و اجدادتان میپردازید و مینازید، در آنجائی که درست نیست جز ذکر خدا بگوئید و جز بدو بنازید، پس این را با آن جابجا کنید. بلکه بالاتر از این، بیشتر به یاد خدا باشید و بهتر او را بپرستید و بدانگاه که از لباسها به در آمدهاید و به سوی او شتافتهاید، از حسبها و نسبها نیز خود را لخت و پتی کنید و خالصانه به سوی او روید... بدیشان میگوید: براستی، یاد خدا است که بندگان را والا میکند و بالا میبرد، نه افتخار به آباء و اجداد. حه ترازوی جدیدی که ارزشهای انسانیّت بدان سنجیده میشود، ترازوی تقوی است، ترازوی پیوند با خدا و یاد خدا و ترس از خدا است.
سپس با این ترازو برایشان میکشد، و قدر و ارج مردمان و مآل و سرانجام آنان را با این ترازو بدیشان نشان میدهد:
(فَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا وَمَا لَهُ فِی الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ (٢٠٠)
وَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَةً وَفِی الآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ (٢٠١)
أُولَئِکَ لَهُمْ نَصِیبٌ مِمَّا کَسَبُوا وَاللَّهُ سَرِیعُ الْحِسَابِ) (٢٠٢)
(مـردمان دو گروهند:) کسانی هستند که میگویند: خداوندا به ما در دنیا (نیکی رسان و سعادت و نعمت) عطاء کن (و لذا) چنین کسانی در آخـرت بـهرهای (از سعادت و نعمت و رضایت الهی) ندارند. و برخی از آنان میگویند: پروردگارا در دنیا به ما نیکی رسان و در آخرت نیز نیکی نصیب ما گردان (و سرای آجل و عاجل ما را خوش و خرّم فرما) و ما را از عـذاب آتش (دوزخ) نگاهدار. اینان (که جویای سعادت دنیا و آخرتند و در پـی هر دو سـرایند) از دسترنج خود بهرهمند خواهند شد (و برابر کوششی کـه بـرای دنیا میورزند و تکاپوئی که در راه آخـرت از خود نشـان میدهند در هر دوجهان از کردۀ خود سود میبرند و سعادت دارین نصیبشان خواهد گردید) و خـدا سریع الحساب است.
در اینجا دوگروه موجودند: گروهی همّ و غمّشان دنیا است و تنها برای فرا چنگ آوردن مادیّات میکوشند و در راه آن میجوشند و سرگرم بدان میشوند. قومی از اعراب بودند که در حج به موقف میآمدند و میگفتند: پروردگارا امسال را سال باران و سرسبزی و زاد و ولد زیبا گردان. دیگر دربارۀ امر آخرت چیزی بر زبان نمیراندند... از ابن عباس رضی الله عنهُ روایت است که آیۀ مذکور دربارۀ این دسته از مردمان نازل گردیده است... ولیکن مفهوم آیه همگانیتر و برداومتر است... چه این دسته از مردمان، نمونهای از ایشانند که در میان همۀ نسلها و سرزمینها یافته میشوند و تکرار میگردند. این دسته نمونهای هستند که کوشش و تلاششان تنها به خاطر دنیا و در راه آن صرف میشود. دنیا را حتّی به هنگام پرستش خدا و دعـا کردن نیز از نـظر بدور نمیدارند، زیرا دنیا است که خاطرشان را پاک به خود مشغول داشته است و دل از کفشان بدر برده است و جان و روانشان را لبریز از مهر خود سـاخته و دنیای ایشان را احاطه داده و همۀ راههای آن را برایشان بسته است... چه بسا خدا در دنیا به اینان نصیبشان را عطاء میفرماید - اگر بهرهای برایشان مقدّر فرموده است و عطائی برایشان در نظر گرفته باشد -ولیکن هیچ نصیب و بهرهای بطور کلّی در آخرت ندارند.
دستۀ دوم دارای دید وسیعتر و افق بازتر و روح بزرگتری هستند، زیرا با خدا پـیوند دارند. در دنیا جویای خیر و خوبی، و طالب خوشی و نیکی هستند، لیکن نصیب و بهرۀ خود را در آخرت فراموش نمیکنند و نعمت و سعادت آن را از نظر بدور نـمیدارنـد، و میگویند:
(رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَةً وَفِی الآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ (٢٠١)
پروردگارا در دنیا به ما نیکی رسان و در آخرت نیز به ما نیکی عطاء فرما، و ما را از عذاب آتش محفوظ نما. اینان از خدا نیکی هر دو سرا را خواستارند. نوع نیکی را نیز مشخص و محدود نمیدارند، بلکه گزینش آن را به خدا حواله مینمایند، و این خدا است که برای ایشان آنچه را صلاح بداند اختیار میفرماید و چیزی را که برای آنان خیر و نیکی تشخیص دهـد برمیگزیند و ایشان هم به گزینش پروردگار راضی و از آنچه اختیار میفرماید خشنودند... اینان را بهرۀ تضمین شدهای است که هر چه زودتر بدیشان میرسد و در اختیارشان قرار میگیرد، چه خداوند سریع الحساب است.
این تعلیم و تربیت الهی مشخص میسازد: رو به چه کسی یاد کرد و باید رفت. و مقرّر می دارد که هرکس رو به خدا دارد و یار خود را بدو واگذارد، و امر انتخاب وکزینش را به خـداونـد سپارد، و بدانچه پروردگار برای او برمیگزیند، خشنود شـود، هرگز نیکیهای دنیا و نیکیهای آخرت از دست او بدر نمیرود و فوت نمیشود. ولی هر کس تلاش و کوشش خویش را مصروف دنیا دارد و تنها و تنها دنیا را وجهۀ خود نماید، هرگونه نصیب و بهرهای را در آخـرت از دست میدهد و زیانبار و شرمسار میگردد. شـخص اوّل با حساب سرانگشتی هم که باشد معلوم است که منتفع و بهرهور است و در معاملهای که کرده و عقد آن را با خدای خـود بسته است، سود میبرد، و کار او در ترازوی خدا پرسودتر وگزیدهتر است.
دعای او، خیر و نیکی دو سرای را بطور مساوی در بر دارد، و بر پایۀ جهانبینی آرام و هماهنگی استوار است که اسلام آن را پدید میآورد.
اسلام هرگز از مؤمنان نمیخواهد که کار و بار دنیا را رها سازند و توجّهی بدان نکنند. چه ایشان برای خـلافت در دنیا، آفریده شدهانـد. بلکه از ایشـان میخواهد که در کار و بار دنیا رو به خدا دارند، و از آفاق دید خود نکاهند و افقهای پهناور خویش را تنگ ننمایند، تا بدین وسیله از دنیا دیواری بسازند که ایشان را دربرگیرد و دنیا را زندان خودشان نمایند... اسلام میخواهد (انسان) را از دیوارهای این زمین کوچک آزاد و رها سازد، تـا در زمین به تلاش و کوشش بپردازد، و حال آنکه بداند که او بزرگتر از آن است. خلافت را در دست بگیرد و متوجّه باشد که با عالم بالا و افق اعلی پیوند دارد... از اینجا است که تکاپوها و فعّالیّتهای محدود و مربوط به این زمین، تکـاپوهای بی رونق، و بیتاب و توانی بیش به نظر نمیرسد وقتی که انسان از بلندای جهانبینی اسلامی بدان مینگرد و وراندازش میکند.
*
سپس روزهای حج و مناسک و عبادات آن با گرایش به یاد خدا و بردن نام الله و بیم و ترس از او، و هم پناه گرفتن از خشم او بدو، پایان میپذیرد:
(وَاذْکُرُوا اللَّهَ فِی أَیَّامٍ مَعْدُودَاتٍ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِی یَوْمَیْنِ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ وَمَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ لِمَنِ اتَّقَى وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّکُمْ إِلَیْهِ تُحْشَرُونَ) (٢٠٣)
در روزهای مشخّصی (که سه روز ایّام التشریق یعنی یازدهم و دوازدهم و سیزدهم ماه ذیالحجّه است و حاجیان در منی بسر میبرند) خدا را یـاد کنید (و با اذکار و أدعیه به عبادت و پرستش او بپردازید)، و اگر کسی (عبادت سه روز را در دو روز اوّل ایّام التشریق انجام دهد و) شتاب نمـاید، گناهی بر او بیست (و مانعی نخواهد بود که روز سوم برای رمی جمرات نباشد)، و کسی که ماندگار شود و (از رخصت استفاده کند، بهتر هم خواهد بود) گناهی نخواهد داشت، (و این رخصت تعجیل یا تأخیر و نفی گناه از شتابنده و ماندگار، تنـها) از آن کسی است که تقوی پیشه سازد (و از منهیّات و محرّمات خویشتن را بدور دارد،) و ار (خشم و انتقام) خدا بپرهیزید و بدانید که در پیشگاه او جمـع خواهید شد (و به اعمال و اقوالتان رسیدگی خواهد گردید و پاداش نیکان و پادافره بدان داده خواهد شد).
روزهای ذکر، بنابه ارجح اقـوال، روز عرفه و روز قربانی و روز تشریق بعد از آن است... ابن عباس گفته است: ایّام معدودات، ایّام التشریق است... عکرمه گفته است:
(وَاذْکُرُوا اللَّهَ فِی أَیَّامٍ مَعْدُودَاتٍ)
یعنی تکبیر گفتن بعد از نمازهای واجب در مدّت ایّام التشریق: (اللهاکْبَرُ، اللهاکْبَرُ). در حدیث پیشین منقول از عبدالرحمن پسر معمر دیلمی آمده بود: ... (وَأیّامُ مِنىً ثَلاثَةٌ . فَمَنْ تَعَجّلَ فی یَوْمَیْن فَلا إثْمَ عَلَیْهِ ، وَمَنْ تَأخّرَ فَلا إثْمَ عَلَیْهِ )[14]
روزهای عرفه و قربانی و تشریق همه شایستۀ ذکر و مناسب برای یاد خدا است... چه دو روز پیشین آنها و چه دو روز پسین آنها، به شرط داشتن تقوی و رعایت پرهیزگاری:
(لِمَنِ اتَّقَى )
ازآن کسی خواهد بود که تقوی پیشه کرده باشد.
سپس به مناسبت صحنۀ حج، صحنۀ روز رستاخیز را به یادشان میآورد که در آن همگان جمع میآیند. این امر در اندرون دلهایشان و درگنج ضمایرشان، حسّ تقوی و پرهیزگاری را به جوش میآورد و بیدار میگرداند و در برابر آن صحنۀ هراسانگیز، بیمناکشان می سازد:
(وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّکُمْ إِلَیْهِ تُحْشَرُونَ) (٢٠٣)
از (خشم) خدا بپرهیزید و بدانید که شما در پیشگاه او جمع خواهید شد.
*
بدین منوال میبینیم که چگونه اسلام حج را یک فریضۀ اسلامی کرده است، و چگونه آن را از ریشههای جاهلیّتش بدور داشته، به دستاویز اسلام پیوندش داده، به محور اسلام سفت آن را بسته، با اندیشههای اسلامی سـایه بر سـرش انداخته، و از آلودگیها و تهنشستههای لجنزار جاهلی پاک و تمییزش کرده است و جلا و صفایش بخشیده است... این روش اسلام دربارۀ هر گونه عادت یا عبادتی است که خواسته باشد آن را باقی گذارد... آن وقت دیگر چنین عادت یا عبادتی، همان چیزی نخواهد بود که در جاهلیّت بوده است، بلکه به قطعۀ تازه و هماهنگی بدل شده است و در جامۀ نوی خودنمائی میکند... دیگر یک تقلید عربی نیست، بلکه به یک عبادت اسلامی تبدیل گشته است. زیرا اسلام است، آری تنها اسلام است که چیزی را پابرجا میدارد و همو است که مراعات و محافظت مبذول مینماید.
[1] قتل صبر: کشتن با پشت شمشیر است نه با لبۀ آن. در اینگونه کشتن، نوعی شکنجه به سبب مرگ کند است... عبدالرحمن پسر خالد ابن ولید چهار بنده را آزاد کرد که کفارۀ قتل سهو است. (مؤلف)
[2] دستۀ سپاهیان، جوق.
[3] بعدها در سورۀ برائت فرمان جنگ با مشـرکان در سراسر جزیرۀ عربستان نازل شد که برابر آن مسلمانان میبایست با مردمان آنجا بجنگند تا انگاه که میگویند: جز خدا خدائی نیست... این همان تعدیلی است که با مقتضیات موقعیّت اسلام و گروه مؤمنان همگام بوده است. تا جزیرةالعرب دربست در اختیار اسلام قرارگیرد. و اسلام هنگامی که با دشمنی روم و ایران روبرو میگردد، پشت سر خود دشمنانی بـرجای نگذاشته باشد. (مؤلف)
[4] صحیح مسلم و بخاری، بخشی از حدیث ایمان.
[5] ترجمه آیات در صفحات بعدی آمده است.
[6] حج/ 26-29.
[7] حج/ 32و 32.
[8] حج/ 36 و 37.
[9] ترجمه آیات همراه با بندها ذکر شده است.
[10] برای اطلاع بیشتر از این موضوع، مواجعه شود به تفسیر سورۀ فتح در جزء بیستو ششم.
[11] یعنی به صورت جمع تأخیر آن دو را بجای آورد.
[12] از قبیل: لا الهَ الّا اللهُ لا شریکَ لَهُ ،لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ یُحْیی وَ یُمیتُ ، بِیَدِهِ الْخَیْرُ وَ هُوَ عَلی کُلّ شَی ءٍ قَدیرٌ.
[13] کسانی که در دین بر خود سختگیری کنند.
[14] متن حدیث و ترجمۀ آن در صفحه 543 گذشت.
سورهی بقره آیهی 214-204
(النَّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَیُشْهِدُ اللَّهَ عَلَى مَا فِی قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ (٢٠٤) وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِی الأرْضِ لِیُفْسِدَ فِیهَا وَیُهْلِکَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لا یُحِبُّ الْفَسَادَ (٢٠٥) وَإِذَا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ (٢٠٦) وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ (٢٠٧) یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کَافَّةً وَلا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ (٢٠٨) فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْکُمُ الْبَیِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (٢٠٩) هَلْ یَنْظُرُونَ إِلا أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللَّهُ فِی ظُلَلٍ مِنَ الْغَمَامِ وَالْمَلائِکَةُ وَقُضِیَ الأمْرُ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الأمُورُ (٢١٠) سَلْ بَنِی إِسْرَائِیلَ کَمْ آتَیْنَاهُمْ مِنْ آیَةٍ بَیِّنَةٍ وَمَنْ یُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ (٢١١) زُیِّنَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَیَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَاللَّهُ یَرْزُقُ مَنْ یَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ (٢١٢) کَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَمُنْذِرِینَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِیهِ إِلا الَّذِینَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ بَغْیًا بَیْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللَّهُ یَهْدِی مَنْ یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ (٢١٣) أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ) (٢١٤)
کسی که نگاهی به رهنمودها و قانونهای قرآنی بیندازد که از مجموع آنها برنامۀ ربّانی کاملی برای حیات بشریّت تشکیل مییابد، در لابلایشان یک نوع روش تربیتی را خواهد یافت که متّکی بر اطّلاع همه جانبه از نفس انسانی و راههای پنهان و آشکار آن است.
این روش تربیتی به نفس انسانی از همه نواحی آن مینگرد، و نمونههای نفسهای انسانها را با ویژگیهای آشکار و نشانههای پدیدار بگونهای به تصویر میکشد که انسان هنگامی که این ویژگیها و نشانهها را ورانداز میکند، انگار خود اشخاص را میبیند که دارند هم اینک بر روی زمین راه میروند و میان تودۀ مردم در حرکتند. چیزی نمیماند که انسان دست بر آنها بگذارد و فریاد برآورد: اینها همان مردمانی هستند که قرآن از آنان سخن گفته است!
در این درس سیماهای روشن دو نمونه از نـمونههای انسانها را خواهیم یافت: نخستین آنها، نمونۀ شخص ریاکار بدکارۀ سخندان و زباندرازی است که خویشتن را محور کلّ زندگی قرار مـیدهد. کسی است که ظاهرش تو را به شگفت میاندازد و باطنش تو را بد حال میسازد. هنگامی که به سوی خوبی و پرهیزگاری فرا خوانده شود، راه ستیز میجوید و حق را پاسخی نمیگوید و نمیکوشد تا به اصلاح حال خویش بپردازد و طرحی نو دراندازد. پلید غرور گناه او را فرا میگیرد و دست به گناه مییازد، و سرباز میزند از اینکه راه حقیقت پوید و طریق نیکی جوید. به راهی که در پیش گرفته است ادامه میدهد و به نابود کردن کشت و زرع و ذرّیّه و نسل میپردازد. دومین آنها نمونۀ شخص مؤمن صادق و درستکاری است که نفس خود را در راه رضایت و خشنودی خدا پاک میبازد و اندکی از آن بر جای نمیگذارد و در تلاش و کوشش و رفتار و کنش خویش، اصلاً خود را در نظر نمیدارد و خویشتن را به حساب نمیآورد، زیرا سراپا فنا فیالله مـیشود و با تمام وجود رو به خدا میکند و بدو میگراید.
به دنبال عرضۀ این دو نمونه، بانگی میشنویم که کسانی را ندا درمیدهد که ایمان آوردهاند و از ایشان میخواهد که با تمام وجود خود را تسلیم خدا کنند و گوش به فرمان او باشند و کوچکترین درنگ و واپس نگری روا ندارند وهیچگونه آزمونی با طلب خوارق و معجزات از خدا نخواهند، همانگونه که بنیاسرائیل چنین کردند، آنگاه که نعمت خدا را دگرگون نمودند و نسبت بدان ناسپاس گردیدند... این نوع تسلیم را دخول در سلم مینامند. منهج تربیتی اسلامی با این سخن، دروازۀ بزرگی را بر روی جهانبینی حقیقی وکـامل اصل ایمان به دین خدا باز میکند و بدو میآموزد که چگونه طریقه و روش خدا را در زندگی در پیش گیرد (چنانکه هنگام روبرو شدن با نصّ قرآنی - ان شاءَ الله - به تفصیل در این باره سخن خواهیم گفت).
به هنگام روبرو شدن با نعمت بزرگ ایمان و حقیقت آشتی و سازگاری که سایه بر سر مؤمنان میگستراند... بد اندیشی و برداشت ناپسند کفار را از حقیقت کار بیان میدارد و از استهزاء روا دیدن، و بازیچه قرار دادن مؤمنان بر اثر انـدیشۀ گمراهشان سخن به میان میآورد. درکنار آن، حقیقت ارزشها را در ترازوی خدا و برابر معیار الله بیان مینماید:
(وَالَّذِینَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ )
کسانی کـه پـرهیزگاری پـیش گرفته بـاشند، روز رستاخیز بالاتر از ایشان خواهند بود.
باید بدان مراجعه نمایند تا آنچه در میان خود دربارۀ آن اختلاف میورزند، بدان سنجیده شود و حاکم و داورشان گردد. سپس وظیفۀ کتابی را بیان میدارد که خدا آن را مشتمل بر حق فرستاده بود (تا در میان مردم دربارۀ آنچه در آن اختلاف ورزیدهاند داوری کند).
آنگاه به رنـها و سختیهائی میپردازد که بر سر راه حافظان این ترازو و در انتظار نگهبانان آن میباشد. گروه مؤمنان را مخاطب قرار داده و برایشان پـرده از چیزی برمیدارد که بر سر راه پر خار زیانهای مالی و جانی ایشان قرار دارد، و رنجها و دردهائی را گـوشزد مینماید که هـمۀ گروهها و دستههائی که پـیش از مسلمانان بودهاند و این امانت آسمانی بدیشان سپرده شده است، بدانها دچار آمدهاند. این یادآوری به خاطر آن است که گروه مؤمنان خود را آمادۀ مشقّتها و تکالیف امانتی سازند که گزیری و گریزی از آنها نیست و بیگمان گریبانگیر آنان خواهد شد... همچنین مؤمنان باید این رنجها و دردها را از جان و دل پذیرا گردند و با آرامش خاطر با آنها روبهرو شوند، و امیدوار باشند که هر انداز٥ هم ابرها افق پیروزی را بپوشانند و صبح بهروزی نیز دیرتر و دیرتر بدمد، سرانجام یاری خدا فرا می رسد.
بدینگونه بخشها و فرازهائی که از روش ربّانی در تربیت راه مؤمنان و آماده سازی آنان مییابیم که در پردههای مختلف، آهنگهای گوناگون دلنشینی را سر میدهد و با نغمههای مؤثری گوش دل را مینوازد. این بخشها و فرازها در لابلای رهـنمودها و قانونگذاریهائی جایگزین است که از مجموع آنها همان برنامۀ ربّانی کامل برای حیات بشریّت فراهم میآید.
*
(وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَیُشْهِدُ اللَّهَ عَلَى مَا فِی قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ (٢٠٤)
وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِی الأرْضِ لِیُفْسِدَ فِیهَا وَیُهْلِکَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لا یُحِبُّ الْفَسَادَ (٢٠٥)
وَإِذَا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ (٢٠٦)
وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ) (٢٠٧)
در میان مردم کسی یافته میشود که سخن او (دربارۀ امور و اسباب معاش) زندگی دنیا، تـو را بـه شگفتی میاندازد (و فصاحت و حلاوت کلام او، مایۀ اعجاب تو مـیشود) و خـدا را بر آنچه در دل خود دارد گواه میگیرد (و ادّعاء دارد آنچه میگوید، موافق با چیزی است که در درون پنهان میدارد، و گفتار و کردارش یکی است)، و حال آن که او سـرسختترین دشمنان است. و هنگامی که پشت مـیکند و میرود (و یا به ریاست و حکومتی میرسد)، در زمین به تلاش میافتد تا در آن فساد و تباهی ورزد و زرع و نسل (انسانها و حیوانها) را نابود کند (و با فساد و تباهی خود، اقوات و اموال و جانها را از میان ببرد)، و خداوند فساد و تباهی را دوست نمیدارد. و هنگامی که بدو گفته شود: از خدا بترس. (و اقوال و افعال بـرابر دار و به جای فساد اصلاح پیشه کن)، عظمت (و نخوت، سراپای) او را فرا میگیرد و (غرور) گناه (او را به بزهکاری وادار) میکند، پس دوزخ او را بسنده است و چه بد جایگاهی است. و در میان مردم کسی یافته میشود که جان خود را (که عـزیزترین چیزی است کـه دارد) در بـرابــر خشنودی خدا میفروشد (و رضـایت الله را بالاتر از دنیا وما فیـها میشمارد و همه چیز خود را در راه کسب آن تقدیم میدارد) و خداوندگار نسبت به بندگان بس مهربان است (و بدانان در برابر کار اندک، نعمت جاوید میبخشد و بیش از توانائی انسانی برایشان تکالیف و وظایفی مقرّر نمیدارد).
این نگارههای شگفتآور که به هنگام ترسیم سیماهای نفسها از قلم موی نوآفرین بیرون تراویده است، خود اشاره دارد به اینکه سرچشمۀ این سخن اعجازگر، به هیچ وجـه نمیتواند سرچشمۀ بشری باشد. چـه نگارههای بشری نمیتواند - آن هم بدین تندی - ژرفترین ویژگیهای نمونههای انسانی را در خود نگاه دارد و اصالت آنها را بدین روشنی و با این فراگیری نشان دهد.
بی گمان هـر واژهای در تـرسیم سیماها و مرزبندی نشانهها، به خطی از خطوط قلم موی نقّاش میماند... نمونههای ترسیم شده بسرعت جان میگیرند و به تکان میافتند و پدیدۀ زندهای با داشتن شخصیّت ویژهای میشوند. تا آنجاکه با دست بدان اشاره خواهی کرد و از میان میلیونها شخص دیگر او را جـدا میسازی و میشناسی و میگوئی: این همان کسی است که مقصود و منظور قرآن بوده است... این کار آفرینش است و به کار آفرینشی میماند که هر لحظه در دنیای زندگان با دست آفریدگار ساخته و پرداخته میشود و از کارگاه خدائی بیرون میآید.
این آفریدهای که سخن میگوید و خویشتن را برای تو بگونهای به تصویر مـیکشد که گوئی خلاصه و چکیدهای است از خوبی و نیکی، اخلاص و یکرنگی، خلوص و پاکی، محبّت و مودّت، والائی و وارستگی ... و سراپا سوخته از شوق و شور خدمت به خلق، و خوبی و نیکی رساندن به مردمان و پاک بودن با همگان ... این شخصی که گفتارش، زبانآوری و سخندانیش، نغمه و تن صدایش، سخن راندنش از خوبی و نیکی و بهی، تو را به شگفت میاندازد... (وَیُشْهِدُ اللَّهَ عَلَى مَا فِی قَلْبِهِ) (و خدا را بر آنچه دردل خود دارد گواه میگیرد). این سوگند بزرگ و سخن شرک را بدان سبب بر زبان میراند تا کلامش تأثیر و گیرائی بیشتری داشته باشد، و اظهار نماید که او مخلص و پارسا و پرهیزگار است ... (وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ) (و حال آنکه او سرسخت ترین دشمنان است.) دلش پر از بد سگالی و دشمـانگی است و در آن شبحی از دوستی و بزرگمنشی نیست و محبّت و خوبی و زیبائی و فداکاری در آن جای ندارد.
این کسی که ظاهرش مخالف باطنش است و بیرونش از درونش گریزان و بیزار است... این کسی که در دروغگوئی و نیرنگبازی و ظاهرسازی و چربزبانی، استاد است... هنگامی که نوبت عمل فرا رسید، نهانیها نمایان و پوشیدهها عیان میشود و با پیدایش حقیقت شرّ و ستم و تباهی و کینهای که در او جمع است، رسوا میگردد:
(وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِی الأرْضِ لِیُفْسِدَ فِیهَا وَیُهْلِکَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لا یُحِبُّ الْفَسَادَ) (٢٠٥)
و هنگامی که پشت میکند و میرود (و یا به ریـاست و حکومتی میرسد)، در زمین به تلاش میافتد تا در آن فساد و تباهی ورزد و زرع و نسل (انسانها و حیوانات) را نابود کند (و با فساد و تباهی خود، اقوات و اموال و جانها را از میان ببرد)، و خداوند فسـاد و تباهی را دوست نمیدارد.
هنگامیکه به سوی عمل گرائید و بهکار اشتغال ورزید، دیدگاهش شرّ و فساد خواهد بود که در کمال سنگدلی و درشتی و سرسختی، در آن گام برمیدارد. این بیآزرمی و بدکرداری او نمودار میشود در: نابود کردن هر جانداری از کشت و کار که مورد زراعت و رویاندن و محصول برگرفتن و میوه دادن است، و هر جانداری از نسل و نژاد که ادامۀ زندگی در گرو تولید مثل و زاد و ولد آن است... نابود کردن زندگی بدینگونه کنایه از کینهتوزی و شرّ و ستم و تباهی و غیره است که در وجود این آفریدۀ بیهودۀ سنگین دل، در تک و تاز است... چیزهائی که میخواهد با خوش بیانی و چرب زبانی و تـظاهر به خوبی و نیکی و بزرگمنشی و مصلحت اندیشی، بر آنها پردهای بپوشاند و از دیدهها نهان بدارد... (وَاللَّهُ لا یُحِبُّ الْفَسَادَ) (و خداوند تباهی را دوست نمیدارد.) خدا تباهکاران را دوست نمیدارد، آن کسانی که در زمین فساد و تباهی راه میاندازند... ماهیّت این گروه از مردمان بر خداوند پنهان نمیماند. چیزی که با آن، این دستۀ سنگین دل و بیهوده میتوانند مردمان را گول بزنند، نمیتوانـند خدای را با آن گول بزنند. زیرا خداوند از پنهان و آشکار اینان باخبر است. لیکن مردمان چنین نیستند و ظواهر امور، ایشان را میفریبد، و نهانیها بر ایشـان پنهان میماند.
روند گفتار پیش میرود و با برخی از خطوط و نگارهها، نشانههای چهره را نمایان و جسته مینماید.
(وَإِذَا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ) (٢٠٦)
هنگامی که بدو گفته شود: از خدا بترس. (و اقوال و افعال برابر دار و بـه جای فساد اصلاح پیشه کن)، عظمت (و نخوت، سراپای) او را فرا میگیرد و (غرور) گناه (او را به بزهکاری وادار) میکند، پس دوزخ او را بسنده است و چه بد جایگاهی است!
وقتی که پشت کند و برود، در زمین دست به فساد و تباهی مییازد. کشت و زرع و ذرّیّه و نـژاد را نابود میسازد. ویرانی و نابودی را پخش میکند. آنچه از کینه و کینهتوزی و شرّ و تباهی در سینهاش بال و پر میزند و در تب و تاب است، بیرون میدهد... وقتی که همه این ناشایستها را انجام دهد و بدو گفته شود: (اتَّقِ اللَّهَ) ازخدا بترس! تا تذکّری برای او باشد و به یادآورد که باید از خدا ترسید و از او خجالت کشید و از خشم او دوری گزید... بدش میآید که چنین سخنی بدو گفته آید. خود را بزرگتر از آن میدان دکه به سوی تقوی فرا خوانده شود و از خشم خدا ترسانده شود. به شکوه و عظمتش برمیخورد که خطائی از او گرفته شود و به راه درست و کار پسندیده دعوت گردد. عزّت و عظمت او را فرا میگیرد، نه از روی حق و حقیقت و نه از راه دادگری و عدالت، و نه از راه خیر و صلاح، بلکه (بِالإثْمِ) به سـب گناه. بزرگواری و شکوهمندی خویش را در بزه و گناه و لغزش میبیند، و سرش را در برابر حق و حقیقتی که بدو تذکّر داده مـیشود بلند میگرداند، و در برابر خدا بـدون کوچکترین شرم و حیائی از او گردن میافرازد. و حال آنکه او همان کسی است که خدا را بر آنچه در دل دارد گواه میگیرد، و به نیکی و خوبی و یکرنگی و وارستگی و شرم و حیاء تظاهر میورزد.
این، نگارهای است که سیما و نـماد چهره را تکمیل مینماید و آن را برجستهتر و بارزتر میگرداند و بدان شخصیّت ذاتی میدهد... و این نمونه را جاندار و جُنبان روانه میسازد. بدانگونه که بدون درنگ میگوئی: این همان است. این همان چیزی است که مـنظور و مقصود قرآن است... تو اینک و در هر وقت دیگری، او را در زمین به پیش روی خود ایستاده و مجسّم میبینی. در برابر این افتخار به گناه، سرسختی در خـصومت، شدّت در فساد، آشکارا و بیپروا دست به تباهی یازیدن... در برابر همۀ اینها، روند گفتار سیلی جانانهای که در خور این سرشت سخت و بدشگون است، به بناگوش او مینوازد و مشت محکمی بر پیشانی بدیُمن وی آشنا میکند:
(فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ)
پس دوزخ او را بسنده است و چه بد جایگاهی است!
او را بسنده است! دوزخ او را کفایت میکند! دوزخ که افـروزینۀ آن انسـان و سنگ است. دوزخی که سرگشتگان و لشکریان اهریمن همگی آنـها بدان انداخته میشوند. دوزخ در هـم شکنندهای که به سرعت دلها را فرا میگیرد. دوزخی که نه چیزی باقی میگذارد و نه چیزی را ترک میکند. دوزخی که دارد از شدّت خشم از هم میترکد. دوزخ او را بسنده است (وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ) چه بد جایگاهی است! در بیان واژۀ (مِهَادُ) جایگاه در اینجا، چه استهزاء خرد کنندهای است... وای از این درماندگی و بیچارگی بزرگی که دامنگیر کسـی میگردد که بعد از آن همه بزرگبینی و باد و بروت و شکوه و شوکت، جایگاهش دوزخ باشد!
این، نمونهای از مردمان بود. در برابر آن، نمونۀ دیگری است که در سوی دیگر قضیّه قرار دارد:
(وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ) (٢٠٧)
در میان مردم کسی یاقته میشود که جان خود را (که عزیزترین چیزی است که دارد) در برابر خشنودی خدا میفروشد (و رضایت الله را بالاتر و والاتر از دنیا و ما فیها میشمارد و هـمه چیز خـود را در راه کسب آن تقدیم میدارد). و خداوندگار نسبت به بندگان بس مهربان است (و بدانان در برابر کار اندک، نعمت جاوید میبخشد و بیش از توانائی انسانی برایشان تکـالیف و وظائفی مقرّر نمیدارد).
(شراء) در اینجا به معنی بیع است. چه او نفس خود را بدون کم وکاست به خدا میفروشد. همۀ آن را تسلیـم میدارد و چیزی از آن باقی نمیگذارد و در فراسوی پرداخت و فروش آن، هدف و مقصودی جز رضایت الله چشم نمیدارد. نه در آن چیزی دارد و حقی برای خود میشناسد، و نه در فراسوی آن چیزی دارد و حقی برای خود قائل است. معاملۀ کاملی است که در آن، درنگ و واپس نگری و فراچنگ آوردن پول نیست، و چیزی از آن برای غیر خدا نمیماند و جملگی بدو تعلّق دارد.
ممکن است برداشت معنی دیگری را نیز داشته باشد، اگر چه هدف یکی است... میتوان گفت که او نفس خود را با پرداخت تمام کالاهای زنـدگی جهان خریداری میکند، تا آن را آزاد کند و بر طبق اخلاص نـهد و خالصانه به خدا تقدیم دارد، حق دیگری جز حق مولایش بدان تعلّق ندارد. چه او همۀ کالاهای زندگانی دنیا را قربانی و فدا میکند و نفس خود را رها میسازد و آن را لخت و پتی به خدا میسپارد و به پرستش او مشغول میدارد.
روایتهائی سب نزول این آیه را بیان داشتهاند که با تعبیر اخیر سازگارند:
ابنکثیر در تفسیر خود میگوید: ابن عبّاس، انس، سعید پسر مسیّب، ابوعثمان نهدی، عکرمه، و گروه دیگری گفتهاند: این آیه دربارۀ صهیب رومی نازل شده است. و آن اینکه: هنگامی که در مکّه صهیب رومی مسلمان شد و خواست هجرت کند، مردم مانع از آن شدند که دارائی خویش را با خود ببرد. بلکه گفتند اگر می خواهد از آنجا بکوچد باید از دارائی خویش دست بشوید و آنگاه مهاجرت نماید. صهیب خود را از دست آنان رها کرد و دارائی خود را بدیشان داد. پس خداوند این آیه را دربارۀ او نازل کرد. عمر ابن خطاب و گـروهی در کنار حرّه بدو رسیدند و گفتند: معامله سود کرد. صهیب گفت: و شما نیز سود ببرید، و خداوند بـازرگانیتان را بیزیان گرداند، امّا آن سود کدام است؟ بدو اطّـلاع دادند که خداوند این آیه را دربارۀ او نـازل فرموده است... در روایت است که رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به صهیب گفت: (رَبحَ الْبَیْعُ صُهَیْبُ) ای صهیب معامله سود کرد. ابن مردویه گفته است: محمد پسر ابراهیم، محمد پسر عبدالله پسر مردویه، سلیمان پسـر داود، جعفر پسر سلیمان ضبی، برایمان از عوف، و او از عثمان نهدی، و وی از صهیب روایت نمودهاند که صهیب گـفته است: هنگامی که خواستم از مکّه به خـدمت پـیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم هجرت کنم، قبیلۀ قریش به من گفتند: ای صهیب، تو به نزد ما آمدی و هیچگونه دارائی نداشتی، آیا تو بیرون میروی و دارائی خویش را با خود میبری؟! به خدا سوگند هـرگز چنین کـاری بوقوع نمیپیوندد. پس بدیشان گفتم: آیا اگر مال و دارائی خود را به شما بدهم دست از من میکشید؟ گفتند: بلی. پس مال و دارائیم را بدیشان دادم و آنان مرا رها کردند. بدین وسیله از مکّه بیرون آمدم و رهسپار مدینه گشتم. خبر ایـن کار به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم رسید و فرمود: (رَبِحَ صُهَیْبٌ . رَبِحَ صُهَیْبٌ). صهیب سود برد. صهیب سود برد.
این آیه چه در این حادثه نازل شده باشد و چه بر آن منطبق باشد، از کاربرد بیشتری برخوردار است و تنها محدود به یک واقعه و یا مربوط به یک فرد نـیست. این آیه چهرۀ نفسی را می کشد، و سیماها و نـمادهای نمونهای از انسانها را مرزبندی و مشخّص میگردانـد که نظائر و همگونهای او را در میان مردمان در اینجا و آنجا خواهی دید.
چهرۀ نخستین بر هر فرد دو رو، ریـاکار، زبان دراز، سـنگین دل، شـرور، شـرارت پـیشه، بدسرشت و تباهکاری، منطبق است... و چهرۀ دوم بر هر فرد مؤمن و پاک ایمان و نسبت به خدا وارسته و پاک باخته و دست از کالاها و ثروتهای دنیا شسته منطبق است... این و آن در نمونۀ شناخته در میان مردمند که قلم نوآفرین با این اعجاز آنها را ترسیم مینماید و در برابر دیدگان مردمان نگاهشان میدارد تا معجزۀ قرآن را بنگرند و معجزۀ آفرینش انسان را با داشتن این همه اختلاف میان نفاق و ایمان مشاهده نمایند، و مردم از آن در بیاموزند که فریب سخن شیرین و چرب زبانی را نخورند و بلکه در جستجوی حقیقت نهفته در فراسوی سخنان رنگین، صداها و نغمههای ساختگی، نفاق و دوروئی، ریاکاری، و آرایش و پیرایش باشند. همچنین از آن دو بیاموزند که ارزشها در ترازوی ایمان چگونه خواهد بود.
*
در پرتو این دو تابلوئی که نمایانندۀ نمونۀ نـفاق و دو روئی بزه، و بیانگر نمونۀ ایمان و باور سره است، قرآن
گروه مسلمانان را با نـام ایـمانی که بدان شـناخته میشوند، صدا میزند و آنان را فریاد میدارد که همگی به صلح و آشتی درآئـید و از پیروی گامهای اهریمن خویشتن را بدور دارید و بعد از کشف حقیقت و آگاهی از حق، بیائید دچار لغزش نیائید:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کَافَّةً وَلا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ (٢٠٨)
فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْکُمُ الْبَیِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ) (٢٠٩)
ای کسانی که ایمان آوردهاید، همگی (اسلام را به تـمام و کمال بپذیرید و) به صلح و آشتی درآئید، و از گامهای اهریمن (و وسوسههای وی) پیروی نکنید (و به دنبال او راه نروید) بیگمان او دشمن آشکار شما است. و اگر بعد از آمدن دلائل واضح (و حجّتهای باهر، از راه خدا دور شدید و طریق شیطان پیش گرفتید و از جادۀ حق) منحرف و دچار لغزش شدید (و به دام اهریمن افتادید) بدانید (از دست عدالت آفریدگار فرار نتوانید کرد) که بیگمان خدا توانا و حکیم است (و بر همه چیز چیره و همۀ کارهایش مطابق حکمت است).
این، دعوت مؤمنان است که به نـام ایـمان فـریادشان میدارند. با این صفت محبوبشان میخوانند. صفتی که ایشان را جدا و ممتاز میکند و آنــان را به خدائـی میپیوندد که دعوتشان فرموده است... دعوت کسـانی که ایمان آوردهاند به اینکه هم به صـلح و آشـتی درآیند.
نخستین مفهوم این دعوت این است که مؤمنان باید با تمام وجودشان خویشتن را تسلیم خدا کنند، وجود خود را و کارهای بزرگ و کوچک خود را بدو بسپارند، خود را مانند کسی تسلیم دارند که دربست دل به خدا داده است و همه چیز او اعم از اندیشه، فـهم، نـیّت درون، کردار بیرون، رغبت، هراس و ... و ... در برابر خدا سر کرنش فرود میآرد و گوش به فرمان و خواست او میدارد، تسلیم شدن فرمانبردار واثـق و مطمئنّ و خشنود. تسلیم شدن در برابر نـیروئی که رهنمون و پیشگام آنان است و آنان اطـمینان دارنـد که خیر و خوبی و پند و هدایت ایشان را میخواهد و بس. آنان همچنین از مسیر راه و سرانجام خود در دنیا و آخرت بطور یکسان مطمئنّ میباشند.
دعوت به عمل آوردن در آن وقت از کسانی که ایمان آوردهاند، اشاره به این دارد که هنوز نفسهائی در آنجا یافته میشده است که مقداری شک و تردید در اطاعت مطلق در پنهان و آشکـار، در زوایـای درونشـان در جولان بوده است. این امر طبیعی کـه باید در کنار نفسهای مطمئن باورمند خشنود، چنین نفسهائی نیز در میان جامعه باشد... این دعوتی است که در هر زمانی متوجّه کسانی میگردد که ایمان آورده باشند، تا خالص و وارسته شوند و چیزهائی که در درونشان میگذرد و بر دلهایشان میرود، و گرایشهای حسّ و شعور و مسیر اندیشه و تفکّرشان، سازگار باشد با آنچه خدا برای آنان میخواهد و هماهنگ گردد با چیزی که پیغمرشان و دینشان ایشان را بدان رهنمون میشود، بدون آنکه پچ پچ و منگ منگ و درنگ و به این سو و آن سو نگاه کردنی در میان آید.
مسلمان وقتی که اینگونه پاسخ میگوید و بدین شکل فرمانبردار گردید، به دنیائی گام مینهد که سراسر آن صلح و آشتی است. دنیائی است که سراسر آن اعتماد و اطمینان، و سرا پای آن خشنودی و آرامش است. نه در آن سـرگردانی و پـریشانی است، و نه رمندگی و گمراهی. آشتی است با جان و روان و دل و وجدان. آشتی است با عقل و بیان و مردمان و زندگان. آشتی است با همۀ هستی و با همۀ پدیدهها. آشتی در پیچ و خمهای نهانخانۀ درون در تک و تاز و سوز و گـداز است. آشتی بر زندگی و جامعه پـرتو انـداز است. در زمین آشتی و در آسمان آشتی است.
نخستین چیزی که این آشتی به دل ارمغان میدارد، درستی انـدیشۀ او دربارۀ خداونـد پـروردگارش، و روشنی این اندیشه و سادگی آن است.
او خدای یکتا است. مسلمان یکدل و یک جهت بدو رو میکند و از مسیر واحدی که دلش از آن خشنود است به سوی او میرود. لذا راههای گوناگون او را پراکنده و پریشان نمینماید و قبلههای مختلف او را آشـفته و پاره پاره نمیدارد. او را خدائی از اینجا نمیراند و او را خدائی از آنـجا طـرد نـمیسازد - آنگـونه کـه در بتپرستی و جاهلیّت چنین بود - بلکه خدای او خدای یگانهای است که با یقین و اطمینان و وضوح و روشنی بدو میگراید.
او خدای نیرومند و توانا و چیره و زبردست است... وقتی که مسلمان بدو رو میکند، در حقیقت به جـانب نیروی راستین یگانۀ ایـن جـهان رو مـیکند. از هـمۀ نیروهای ناروا امین و بی باک است و آسوده و مطمئنّ بسر میبرد. دیگر از کسی یا چیزی نمیترسد و تنها خدای نیرومند و توانا و چیره و زبردست را میپرستد، همچنین بیمناک نیست از اینکه چیزی را از دست دهد، و چشم امید به کسی نمیدوزد مگر به خدائـی که میتواند عـطاء و نعمت دهـد و یـا روزی و قـدرت بازستاند.
او خدای دادگر حکیمی است. قوّت و قدرت او، ضامن حفظ انسان از دست ظلم و هوی و هوس و کم و کاست است. او همانند خدایان زمـان بتپـرستی و جـاهلیّت نیست که به گمان پیروانشان، آنـها هوسبازیها و شهوترانیها دارند. از اینجا است که مسلمان به پناهگاه محکم و استواری پناه میبرد که خدایش بدو نـموده است. در آن پناهگاه دادگری و حفظ و امان را مییابد. او پروردگار مهربان و با مودّت است. نـعمت بخش و عطاء دهنده است. بخشندۀ گناه و توبهپذیر است. اگـر شـخص درمـانده او را بهکمک طلبد، پـاسخش را میگوید و بلا و بدی را مرتفع میسازد. چه مسلمان در کنف حمایت خدا، امین و انیس و سالم و بهرهمند است، و هرگاه ناتوان گردد بدو رحم میشود، و چون توبه کند مورد مغفرت قرار میگیرد... بدین نحو مسلمان پا به پای صفتهای پـروردگارش کـه اسـلام آنــها را بدو شناسانده است پیش میرود، و در هر صفتی چـیزی مــییابد کـه دلش بـا آن انس مـیگیرد، و روحش را آرامش مـیبخشد، چیزی است کـه حـفظ، حـمایت، عطوفت، رحمت، عزّت، قـوّت، آرمیدن، و آشـتی را در بردارد.
همچنین صلح و آشتی به دل مسلمان، جهانبینی راستین در مورد پیوند میان خدا و بنده، و آفریدگار و هستی و هستی و انسان، ارمغان میدارد... او مـعتقد است کـه: خدا این هستی را به حق آفریده است و هر چیزی را در آن به اندازه و از روی حکمتی درست کرده است. این سجود انسان نام، از روی هدف و نقشه آفریده شده است و بیهوده به پهنۀ جهان گسیل نشده و بیفایده به خود رها نگشته است. همۀ شرائط هسـتی مـناسب با وجود او، برای او آماده شده است، و همۀ چیزهائی که در زمین است مسخّر و در اختیار وی قرار داده شـده است... او در پیشگاه خدا، بزرگوار است، و در زمـین خلیفۀ آفریدگار است، و خداوند در این خلافت یار و یاور او است. جـهان پـیرامـونش، دوست و هـمدم او است، جان آن با جان او همنوا است، چون هر دو رو به سـوی خـدای وی دارنـد و بـه سـوی پـروردگارش میگرایند. و دعوت به شرکت در این جشن الهی شده است که در زمین و آسمان بر پا است تا از آن متمتّع شود و در آن خوش باشد و انـیس مجلس گردد. او دعوت شده است تا در پهنۀ این هستی بزرگ و جهان سترگ که پر از دوستان دعوت شدۀ هـمسان او بـدان جشن است، و همین کسانندکه با حضور خود مجلس جشن را فراهم میآورند، با هر چیزی و با هر زندهای، لطلف و مهربانی کند و لطف و مهربانی بیند.
عقیدهای که پیرو خود را در برابر گـیاه کـوچکی نگـاه میدارد و بدو الهام میکند هنگامی که آن را از تشنگی میرهاند و سیرابش میگرداند، و هنگامی به رشد آن کمک میکند، و وقتی که ناهمواریها و آفتها را از سر راه آن بدور میدارد، در همۀ این احوال دارای اجـر و پاداش است٠٠٠ این عقیده گذشته از آنکه عقیدۀ زیبائی است عقیدۀ بزرگوار و محترمی است. عقیدهای است که صلح و صفا را بر جان پیرو خویش فرو میپاشد و او را رها و آزاد میسازد تا همۀ هستی را و همۀ پدیدهها را در آغوش مهر و محبّت کشد و پیرامون خود امنیت و آرامش و مهربانی و آشتی اشاعه دهد.
اعتقاد به آخرت وظیفۀ اساسی خود را در پاشیدن آب صفا بر جان مؤمن با وفا و پیدایش آشتی در دنیای او، و دور کردن ناراحـتی و نـاخشنودی و نـاامیدی اداء میکند... بیگمان حساب نهائی در ایـن زمـین انـجام نمیشود، و پـاداش کـامل در ایـن سـرای عـاجل داده نخواهد شد... حساب نهائی در آنجا بـوده و دادگـری مطلق در ضمن چنین حسابی خواهد بود. چنانکه شخص مؤمن در این کرۀ زمین به ثمرۀ خوبی و کوشش در راه آن دست نیابد، یا به پاداش تلاش خود نـرسد، بـر آن افسوس نمیخورد و پشـیمان نـمیشود. اگـر در ایـن سرای عاجل، برابر مقیاسها و موازین مردم، اجر خویش را به تمام و کمال دریافت ندارد، نـاراحت نـمیگردد، زیرا برابر مقیاس و مـیزان خـدا اجـر خـود را کـاملاً دریافت خواهد داشت. اگر در این کوچ کوتاه نعمتها و بهرهها مطلابق خـواست او پـخش نگـردد، از دادگـری ناامید نمیشود، چه عدالت حتماً بوقوع می پیوندد و رخ مینماید. زیرا خداوند بر بندگان ستم روا نمیدارد. اعـتقاد بـه آخـرت همچنین بازدارندۀ کشمکش و زورآزمائی دیوانهوار خانمانسوزی است که بیباکانه و بیشرمانه در آن ارزشها و مقدّسات لگدکوب و پایمال میگردد. آنجا آخرت است و در آن عـطاء و غناء و نعمت و ثروت است، و در آنجا عوض مافات و اجرت گذشتهها است. اثری که چنین تفکّری دارد این است که جولانگاه مسابقه و رقابت را صفا میبخشد و زیـبائی را بر حرکات و رفـتار مسابقه دهندگان مـیپوشاند. همچنین آشتی عطشی را فرو مینشاند کـه از فـهم و شعوری سرچشمه میگیرد که معتقد است یگانه فرصت ممکن فقط همین فرصت عمر کوتاه و چند روزۀ محدود حیات است.
مؤمن به این حقیقت آشـنا است کـه هـدف از وجـود انسانی عبادت است و او آفریده شده است تا خـدا را بپرستد... این اعتقاد - بیگمان - او را بالا برده و به افق رخشان مـیرساند. عـقل و شعور او را و کـوشش و تلاش او را بالا میبرد، و ابزار و وسائل وی را پاک میدارد، هم وسیلۀ او و هم هـدف او تـمییز و مـقدّس است. او با تلاش و کار خود عبادت میپوید، و با دخل و خرج خویشتن عبادت میجوید، و در زمین با خلافت عبادت میطلبد، و میکوشد تا در زمین راه خدا طی شود و قانون الله پیاده گردد. پس شایستۀ مقام او این است که ستم نورزد و گناه نکند. خـیانت و نـیرنگ و نادرستی و فریبکاری روا ندارد. طغیان و سرکشی و قلدری و گردنکشی ننماید. ابزار کثیف و وسیلۀ پست بکار نبرد. در طی مراحل زندگی شتاب نورزد و راه را بدون رهنمود و هدایت و فهم و درایت نپیماید.کارهای سخت و خارج از حیطۀ قدرت را دنبال نکند و خور و خواب را بر خود حرام ننماید و خویشتن را به زمین و آسمان نزند. زیرا او از راه عبادت خالصانهای که با نیّت راستین انجام میدهد و با کار همیشگی و تلاش شبانه روزی به اندازۀ توانی که دارد، هدف خود را فرا چنگ می آورد.
با توجّه به آنچه گذشت نباید ترس و خوف و حرص و طمع در نفس او سر به طغیان کشد، و در هیچ منزلی از منازل، راه اضطراب و دلهره بر او چـیره شود و او را بازیچۀ خود قرار دهد. زیرا او در هر قدمی که به جلو برمیدارد به پرستش اشتغال دارد، و در هر گامی که به پیش میگذارد هدف بودن خویش را محقّق میدارد. او در هر تلاش و در هر فرصتی رو به خدا میرود و به سوی او اوج میگیرد.
مؤمن احساس می کند که دوشادوش قضا و قدر خدا، توأم با عبادت و پرستش خدا، برای تحقّق بخشیدن به ارادۀ خدا، گام برمیدارد... این احساس به جان آسایـش و امنیت و آرامش میبخشد، و سبب میشود که بدون حیرت و اضطراب راه زندگی را طی کند، و از گردنهها و سختیهای آن نهراسد، و از یاری و یاوری خدا ناامید نشود و ترس از گم کردن هدف یـا هدر دادن پـاداش نداشته باشد... از اینجا است که مؤمن حتّی به هـنگام جنگ با دشمنان خدا و دشمنان خود، احساس امنیّت در جان و روان خویش میکند. زیرا او تنها برای خدا و در راه خدا و برای بالا بردن سخن خدا میجنگد و بس. او برای جاه یا غنیمت یا هوسرانی یا کـالائی از کـالاهای این زندگی نمیجنگد.
مؤمن همچنین باورش بر ایـن است کـه او بـه همراه سراسر هستی طبق سنّت خدا حرکت میکند و به پیش میرود. قانون مؤمن قانون هستی، و دیدگاه او دیدگاه آن است. دیگر نه برخوردی با هم دارند و نـه دشمن یکدیگرند. نه نیروها پـراکنده میشود و نـه از هـم می پاشد. بلکه همۀ نیروهای هستی با نـیروی او روی هم انباشته میشود، و نیروهای جهان با پـرتو همان نوری راهیاب می گردد که نیروی انسان با آن رهنمون میشود. همچنین آن نیروها رو به خدا میدارند، و نیروی او نیز همراه آنها به سوی خدا میگراید.
تکالف و وظائفی را کـه اسلام بر مسلمان واجب میگرداند، همۀ آنها از فطرت برخاستهاند و برای تصحیح فطرتند. از دائرۀ توان تجاوز نمیکنند. ناآشنا با سرشت انسان و بافت جسم او نیستند. نمیگذارند نیروئی از نیروهای او هدر رود. همۀ انرژیها را آزاد میسازند و در راه کار و سازندگی و بالندگی بهکـار می گیرند. همچنین این وظـائف و تکـالیف، نیازی از نیازهای وجود جسمانی و روحانی او را فراموش نمیکنند، و آسان و بزرگوار و ساده پاسخگوی آن خواهند بود... از اینجا است کـه مسلمان به هنگام رویـاروئی با تکالیف و وظائف خود، سرگردان و پریشان نمیشود. آنـچه مـیتوانـد از بار وظائف و تکالیف بر دوش میکشد، و آرام و آسوده و سالم راه میپیماید و به سوی خدا میرود.
جامعهای که این آئین ربّانی آن را در سایۀ نظامی پدید میآورد که از این عقیدۀ زیبای بزرگوار و تضمینهائی سرچشمه میگیرد که آنها را نگهبان جان و مال و
ناموس میکند، اینها همۀ چیزهائی هستند که صلح و آشتی را گسترش میدهند و روح امن و امان را منتشر می سازند.
این جامعه همان جامعۀ با مودّت و با محبّت و پیوسته و هماهنگ است و دارای ضمانت اجتماعی و مسؤولیّت متقابل می باشد... این جامعه همان جامعه ای است که اسلام آن را بنیانگذاری کرده است و یک بار در مترقّی ترین و باصفا و پاکیزهترین شکل خود، آن را پیاده نموده است. سپس در طی سالهای متمادی پیوسته به شکلهای مختلف و با درجات گوناگونی از صفا و بی آلایشی ، آن را تحقّق بخشیده است و با وجود این دائماً بهتر از هر جامعۀ دیگری بوده است که جاهلیّت در گذشته و حال آن را بر پا داشته است، و از هر جامعهای که چنین جاهلیّتی با جهان بینیها و نظامها و قوانین زمینی آن را آلوده نموده است ، عالی تر بوده است.
این جامعه، آن چنان جامعه ای است که پیوند یگانه ای - پیوند عقیده - اندامهای آن را به هم ییوست میدهد، زیرا نژادها و کشورها، و زبانها و رنگها، و سائر پیوندها و رابطههای عرضی که با اصل انسان ارتباطی ندارد ، در آن ذوب می گردد .
این جامعه، آن چنان جامعهای است که ندای خدا را می شنود که می فرماید :
(إنّمَا الْمُؤمِنُونَ إخْوَةٌ )
مؤمنان برادرند. (حجرات / 10)
همان جامعهای که چهرۀ خود را در آئینۀ فرمودۀ پیغمبر گرامی می بیند :
مَثَلُ الْمُؤمنینَ فی تَوادّهمْ وَتَراحُمهمْ وتَعاطُفهمْ مَثَلُ الْجَسَد إذا اشْتَکى منْهُ عُضْوٌ تَداعى لَهُ سائرُ الْجَسَد بِالسّهَرِ وَالْحُمّى...)
مثل مؤمنان در مودّت و رحم و عطوفت با یکدیگر ، مثل جسم را دارد که اگر اندامی از آن بدرد آید ، سائر اندامهای دیگر بدن با شب زنده داری و تب و لرز با آن هم آوا میگردد.[1]
(وَإذا حُیّیتُمْ بتَحیّةٍ فَحَیُّوا بِأحْسَنَ منها أوْ رُدُّوها).
هرگاه درودی بر شما گفته شد، بگونۀ نـیکوتر از آن، درود بـفرستید یـا (دست کم مثل آن) پـاسخ درود را بدهید. (نساء / 86)
(وَلا تُصَعّرْ خَدّکَ للنّاس وَلا تَمْش فی الأرْض مَرَحاً ، إنّ اللهَ لا یُحبُّ کُلّ مُخْتالٍ فَخُورٍ)
از مردم روی مگردان و شـادمانه بـر روی زمـین راه مرو، بیگمان خداونـد هیچ مستکبر فـخر فروشی را دوست نمیدارد. (لقمان / ١٨)
(ادْفَعْ بالّتی هیَ أحْسَنُ ، فَإذَا الّذی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَداوَةٌ کأنّهُ وَلیُّ حَمیمٌ)
(در برابر بدی دشمنان، رفتار زیبا و خردمندانه داشته باش و) در دفع آن (خصلت ناپسند ایشان، خصلت) هر چه پسندیدهتر پیش گیر، بناگاه (متوجّه خواهی شد) کسی که میان تـو و او دشـمنانگی بوده است گوئی دوست صمیمی است.
(فصّلت / 34)
(یا أیُّها الّذین Aآمَنُوا لا یَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أنْ یَکُونُوا خَیْراً مِنْهُمْ ، وَلا نِساءٌ مّنْ نِساءٍ عَسى أنْ یَکُنّ خَیْراً مِنْهُنّ . وَلا تَلْمزُوا أنْفُسَکُمْ وَلا تَنابَزُوا بالألْقاب . بئسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الإیمانِ . وَمنَْ لّمْ یَتُبْ فَأولئکَ هُمُ الظّالِموُنَ).
ای کسانی که ایمان آوردهایـد، بـرخـی بـرخ دیگری را استهزاء نکند، چه بسا آنان از اینان (در پیشگاه خدا) بهتر باشند، و زنانی زنان دیگری را استهزاء نکنند، چه بسا آنان از اینان (در پیشگاه خـدا) بهتر بـاشند. و از خودتان عیبجوئی نکنید و همدیگر را با القـاب (ناپسند نخوانـید و) طـعنه نـزنید. بعد از ایـمان آوردن، دیگر بدترین شهرت (بـرای مـؤمنان بکـار بـردن) واژههـای گناه آلود (در نامگذاری یکدیگر) است. و هـر که (از عیبجوئی و رخنهگیری و استعمال القاب بد) توبه نکند چنین کسانی ستمکار بشمارند. (حجرات / ١1)
این جامعه آن جامعهای است که از جملۀ ضمانتهای اجتماعی او عبارت است از:
(یا أیّها الّذینَ آمَنُوا إنْ جاءکُمْ فاسِقٌ بنَبَأ فَتَبَیّنُوا أنْ تُصیبُوا قَوماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبحُوا عَلَى ما فَعَلْتُمْ نادِمینَ)
ای کسانی که ایـمان آوردهایـد، اگر فـاسقی خبری را برایتان آورد، تحقیق کنید (تا صدق و کذب آن روشـن شود) تا نکند نادانسته به گروهی اذیت و آزار برسانید و بر کردۀ خویش پشیمان شوید. (حجرات / 6)
(یا أیُّهَا الّذینَ آمَنُوا اجْتَنبُوا کَثیراً مِّنَ الظَّنِّ إنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إثْمٌ وَلا تَجَسّسُوا).
ای کسانی کـه ایمان آوردهایـد از بسیاری از گمانها دوری کنید، بدون شک برخی از گمانها گناه بشـمار است، و (عیب و عار مردم را جستجو و) ردیابی نکنید.
(حجرات /12)
(یا أیُّها الّذینَ آمَنُوا، لا تَدْخُلُوا بُیُوتاً غَیْرَ بُیُوتکُم حتَّى تَسْتَأنِسُوا وَتُسَلِّمُوا عَلى أهْلِها).
ای کسانی که ایمان آوردهاید، بـه خانههای غیر از خانههای خود درنیائید قبل از آنکه اجازه نگیرید و بر ساکنان آنجا سلام نکنید. (نور /27)
( کُلُّ الْمُسْلِم عَلَى الْمُسْلِم حَرامٌ: دَمُهُ وَعِرْضُهُ وَمالُهُ).[2]
همه چیز مسلمان بـر مسـلمان حرام است: خونش، و ناموسش، و مال و دارائیش... و ...
علاره بر آنچه گذشت، این جامعه، جامعۀ پـاکیزه و پاکدامنی است که در آن: بزهکاری پراکنده نمیشود، نیرنگ بازی و فریبکاری فزونی نمیگیرد، فتنه رواج و بازار گرمی ندارد، بیحجابی پخش نمیگردد، چشم چرانی وجود ندارد، هوسرانی و شهوتپرستی و چشم به دنبال ناموس دیگران رونق ندارد، و آتش زنبارگی و
گوشت و خون بندگی در آن زبانه نمیکشد همانگونه که در جامعههای جاهلی قدیم و جدید شعلهور و خانمانسوز است... ایـن جامعه، جامعهای است کـه رهنمودهای بیشمار الهی بر آن فرمانروا است، و گوش به خدا فرا میدهد که میفرماید:
(إنّ الَّذینَ یُحبُّونَ أنْ تَشیعَ الْفاحشَةُ فی الّذینَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ ألیمٌ فی الدُّنیا وَالآخِرَةِ وَاللهُ یَعْلَمُ وَأنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ)
بیگمان کسانی که دوست میدارند که گناه و پلیدی در میان کسانی کـه ایمان آوردهاند پراکنده شود عذاب دردناکی در دنیا (به وسیلۀ عقوبت مقرّره) و در آخرت (به وسیلۀ آتش دوزخ) دارند، و خدا (احوال ظاهر و باطن شما را) میداند وشما (آنچه را که او میداند) نمیدانید. (نور / ١٩)
(الزّانیَةُ وَالزّانی فَاجْلدُوا کُلّ واحدٍ مِنْهُما مِئَةَ جَلْدَةٍ ، وَلا تَأخُذْکُمْ بهِما رَأفَةٌ فی دین اللهِ ، إنْ کُنْتُمْ تُؤْمنُونَ باللهِ وَالْیَوْمِ الآخِر ،وَلْیَشْهَدْ عَذابَهُما طائفةٌ مِّنَ الْمُؤْمِنینَ).
هر زن زناکار و هر مرد زناکاری را (که مجرّد بـاشند) صد تازیانه بزنید و بدیشان در (اجراء) دین خدا رحـم نکنید اگر ایـمان بـه خدا و روز قیامت دارید، و بـاید گروهی از مـؤمنان بـر شکنجۀ آنـان حـاضر و نـاظر باشند. (نور/2)
(وَالّذینَ یَرْمُونَ الْمُحصَناتِ ثُمَّ لَمْ یَأْتُوا بأرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلدُوهُمْ ثَمانینَ جَلْدةً ، وَلا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أبَداً ، وَأولئکَ هُمُ الفاسِقُونَ).
کسانی که زنان پاکدامن را بـه زنا مـتّهم مـیسازند، سپس (بر صدق گفتار خود) چهار گواه (عادل) نمیآورند، ایشان را هشتاد تازیانه بزنید، و هرگز (در تمام طول حیاتشان) از آنان شـهادتی نـپذیرید، و این چنین کسانی فـاسق مـیباشند (و از اطـاعت خدا و قوانین الله سرباز زدهاند). (نور / 4)
(قل للمؤمنین یغضوا من أبصارهم ویحفظوا فروجهم , ذلک أزکى لهم , إن الله خبیر بما یصنعون . وقل للمؤمنات یغضضن من أبصارهن ویحفظن فروجهن , ولا یبدین زینتهن إلا ما ظهر منها , ولیضربن بخمرهن على جیوبهن , ولا یبدین زینتهن إلا لبعولتهن أو آبائهن أو آباء بعولتهن , أو أبنائهن أو أبناء بعولتهن أو إخوانهن أو بنی إخوانهن أو بنی أخواتهن , أو نسائهن أو ما ملکت أیمانهن , أو التابعین غیر أولی الإربة من الرجال أو الطفل الذین لم یظهروا على عورات النساء . ولا یضربن بأرجلهن لیعلم ما یخفین من زینتهن , وتوبوا إلى الله جمیعا أیها المؤمنون لعلکم تفلحون).
بگو به مردان مؤمن اینکه: چشمان خویش را (از محارم و عورات) بپوشانند، و فرجهای خود را مصون دارند، این (چشم پوشی و حفظ فرج) برای ایشان پاکیزهتر و پــاکتر (از وقوع بـه مـعصیت و اتهام زدن ...) است. بیگمان خدا مطّلع است بدانچه میکنید، بگو به زنان مؤمن اینکه: چشمان خـویش را (از مـحارم و نگاه نامشروع) بربندند، و فرجهای خود را مصون دارند و زینت خویش را (از قبیل ساعد، بازو، گردن، سر، سینه، گوش ... که محل النگو، گردن بند، گوشواره، خلخال و ... است) ننمایانند مگر آنچه از آن پیدا بـاشد (و عـادتاً نشود آن را پوشاند. مـانند دست و چهره) چادرهای خویش را بر گریبانهایشان فرو اندازند و زینت خود را نمایان نسازند مگر برای شوهران یا پدران یا پدران شوهران یا پسران یا پسران شوهران (از زنان دیگر) یا برادران یا پسـران برادران یا پسـران خواهران خویشتن، یا زنان (همدم و خدمتگزار) خود یا کنیزکان و خواجگانشان (که نیاز و میلی بـه زنان ندارند) یـا پیروان بینیاز (از زنان که با ایشان زندگی را بسر میبرند اعم از) مردان، و کودکانی که (به سن شهوت و قدرت بر همخوابگی نرسیدهاند و) بـر عورات زنان اطلاع نیافتهاند. و (بـه زنـان بگو): پاهای خود را (بـه زمین) نزنند تا اینکه به زینتشان که پنهان داشتهاند پیبرده شود. و همگی ای مـؤمنان به سوی خدا برگردید باشد که رستگار شوید. (نور / ٣٠و ا٣)
این جامعه، جامعهای است که در آن خداوند متعال زنان پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم را که پاک ترین زنان روی زمین بوده و در پاکترین خانه و در پاکترین محیط و در پاکترین زمان بسر میبردند نداء میدهد:
(یا نِساءَ النّبی لَسْتُنّ کَأحَد مِّنَ النّساء إنِ اتّقیتُنّ . فَلا تَخْضَعْنَ بالقَول فیَطْمَعَ الّذی فی قَلْبه مَرَضٌ وقلن قولا مَعروفاً . وَقَرْنَ فی بیوُتِکنّ ، وَلا تبرّجْن تَبَرُّجَ الجاهلیّة الأولى ، وَأقمْنَ الصّلاةَ وآتین الزّکاةَ ، وَأطِعْن الله وَ رسُولهُ . إنّما یُریدُ الله لیُذهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أهلَ البَیْت ویُطهِّرکُم تطهیراً ) . .
ای زنــان پیغمبر شما مـانند هـیچیک از زنـان (دیگر) نیستید، اگر میخواهید تقوی و پـرهیزگاری کنید بـه هنگام گفتار سخن خود را نرم و نازک نکنید، تا آن کسی که بیماری (فسق و نفاق) در دلش است چشم طمع (بـه شما) ندوزد، بلکه گفتار نیک (و دور از هر گونه ظنّ و گمانی) داشته باشید. و در خـانههای خویش ماندگار شوید و بیحجابی نکنید همسان بـیحجابی جـاهلیّت نخستین (و کفرگرای پیش از اسلام)، و نماز را بر پای دارید، و زکات (مال) بـدر کـنید، و از خـدا و پیغمبرش اطاعت نمائید. ای اهل بیت (پیغمبر) خدا تنها میخواهد پلشتی و پلیدی را از شما بدور دارد و شما را (از کثافت فسق و فجوری که دامن گناهکاران را مـیآلاید) پـاک نماید. (احزاب / ٣٢و 33)
در چنین جامعهای است که همسر از شوهر و شوهر از همسر، اولیاء خانواده بر زنـان و دختران و نوامیس خویش، و بطور کلّی همگان از اعصاب و قلوبشان میتوانند مطمئنّ و خاطر جمع باشند. جامعهای است که چشمها به اندامهای دلربا و فتنهانگیز و بلاخیز خیره نمیشود و چشمها واله و شیدا نمیگردد و زمام اختیار دلها را به دست محارم نمیدهد. که اگر چنین شود در این وقت است که یا باید به همدیگر خیانت ورزند، یا امیال را سرکوب کرد و به انتظار بیماریهای روانـی و پریشانی اعـصاب نشست... در صورتی که جامعۀ مسلمان و پاکیزه و پاکدامن از این چیزها در امن و امان است و همای صلح و آشتی و پاکی و امینی در آسمان آن در پرواز است.
این جامعه، جامعهای است که مسؤولیّت داشتن کسب و کار و رزق و روزی هر شخص توانـائی را به گـردن میگیرد، و زندگی محترمانۀ هر نـاتوانی را تضمین می نماید، و عهدهدار زن خوب گرفتن برای هر کسی است که علاقهمند به ازدواج باشد و بخواهد با عفّت زندگی کند. این جامعه، جامعهای است که اهالی هر محلهای را که در آن گرسنهای جان داده باشد مسؤول جنائی چنان جنایتی میداند، تا آنجا که بعضی از فقهاء اسلام، معتقد به اخذ دیه از آنان میباشند.
ایـن جامعه، جامعهای است که مسؤولیّت تأمین آزادیهای مردمان و حفظ حرمت و کرامت و شخصیّت و مقدّسات و اموال آنان را بعد از تضمین به واسطۀ رهنمود مطاع الهی، به وسیلۀ حکم قانون حدود برعهده میگیرد. در آن، کسی به وسیلۀ تهمت گرفته نمیشود. و به ناروا زندانی نمیگردد، و به خانۀ کسی بدون اجازه و اطّلاع او نمیریزند و وارد آن نمیشوند. از کسی جاسوسی نمیگردد. خونی در آن هدر نمیرود و بلکه فوراً قصاص در پی قتل آماده است. مال کسی در آن به سرقت یا غارت نمیرود، مگر آنکه حدود مربوطه درکنار آن حاضر است.
این جامعه، جامعهای است که بر شوری و امر و نهی و همیاری و همکاری استوار است، همانگونه که بر مساوات و عدالت قاطعانهای پابرجا میباشد کـه به سبب آن هر کسی احساس میکند که حق او وابسته به حکم شریعت خدا است نه وابسته به خواست حاکـم و فرماندهی، و یا هوی و هوس درباری و خویشاوندی، و یا نزدیکی و خویشی.
در پایان، این جامعه، جامعهای است که در میان همۀ جوامع بشری دیگر یگانه و بیهمتا است. جامعهای است که در آن انسان در برابر انسان کرنش نـمیکند. بلکه فرماندهان و فرمانبران جامعۀ اسلامی تنها در برابر خدا و شریعت او سر تعظیم فرود میآورند، و فرماندهان و فرمانبران، فرمان خدا و شریعت او را گردن مینهند و اجراء مینمایند. همگان با برابری راسـتین در پـیشگاه پـروردگار جـهانیان و داورترین داوران، در کمال آرامش و اعتماد و اطمینان میایستند. همۀ اینها برخی از معانی و مفاهیم آشـتی و (سـلمی) بود که آیه بدان اشاره مینماید و همۀ کسـانی را که ایمان آوردهاند، فرا میخواند تـا بدان وارد شوند و پذیرای آن گردند. آنان را فرا میخواند تا با همۀ وجود خویشتن را تسلیم خدا کنند و دل بدو دهند. دیگر چیزی از وجودشان برای خودشان باقی نـماند، و از جسـم و مال و منال کوچکترین بهرهای و کمترین ثـمرهای عایدشان نشود، بلکه همۀ هستی ایشان به خدا برگردد و در اطاعت و عبادت و فرمانبرداری و تسلیم خود بدو فدا شود.
معنی چنین آشتی و تسلیمی را چنانکه شاید و باید آن کسی نمیفهمد که نمیداند چگونه سرگشتگی و حیرت به ضمیر و وجدان، و ناراحتی و پریشانی به انـدرون نفسهائی فرو میخیزد که با نور ایمان گرمی نمییابند و آرام و قرار نمیگیرند. در آن جامعههائی که با اسلام آشنائی ندارند، یا جامعههائی که با اسلام آشنا شده سپس از آن دور گشتهاند و با آن ناآشنا شده و زیـر عنوانی از عنوانهای مختلف و فراوان موجود در همۀ زمانها، به جاهلیّت برگشتهاند.
این جامعهها، جامعههای بدبخت و سرگشتهای هسـتند هر چند هم کلّیِّۀ لوازم آسایش مادی و تمدّن پیشرفته، و همۀ بنیادهای تـرقّی در عرف و اصطلاح جاهلیّت کجاندیش و کجترازو چه بسا به وفور برایش آمـاده باشد.
در این باره مثالی ما را بسنده است که در یک کشور اروپائی که از مترقّیترین کشورهای جهان است بوقوع میپیوندد. این کشور سوئد نام دارد که در آن به هر یک از اشخاص سالیانه پولی معادل پـانصد جنیه از درآمد ملّی داده میشود. هرکسی از بیمه بهداشتی و کـمکهای نـقدی بیماری، و مـعالجۀ رایگان در بیمارستانها بهرهمند است. آموزش در تـمام مراحل تحصیلی رایگان است و علاوه بر آن برای خرید لباس کمکهای مالی میگردد و به شاگردان برجسته وامهائی داده میشود. دولت در حدود سیصد جنیه برای خرید لوازم اثاثیّۀ منزل بعنوان کمک ازدواج تقدیم میدارد. بالاخره جائی است که از اینگونه وسائل رفاه مادی و تمدّن عجیب، فراوان به چشم میخورد.
امّا دیگر چه چیز؟ چه چیز نـهفته در فراسوی ایـن آسایش مادی و مدنی و خالی بودن خانۀ دلها از ایمان به خدا است؟
ملّت سوئد به نابودی تهدید میشود. زیرا نسل آن بر اثر هرج و مرج آمیزش جنسی پیوسته رو به کمی و کـاستی است. به علّت آزادی شـهوت پـرستیها و هـوسرانـیها و بیحجابی و لختیهای فـتنهگرانـه و بیشرمانه و آزاد بودن آمیزش نامشروع تقریباً از هر شش ازدواج یکی به طلاق منجر میشود. نسل جدید منحرف میشود و به مسکرات و مخدّرات معتاد میگردد و شب و روزش منگی و بنگی است. تا از این راه، خلأ روح از ایمان، و خلأ آرامش وجدان را پر کند، آرامشی که از عقیده سرچشمه میگیرد، و مسکرات و مخدّرات را جایگزین عقیده و ایمان سازد. بـیماریهای روانی و اعصاب، و انواع انحرافاتی که دهها هزار از نفسها و روحها و اعصاب را از هم میدرد و پاره پاره میکند. سرانجام نوبت خودکشی فرا میرسد... در امریکا نیز وضع همین است... و در روسیه وضع از این هم بدتر و به مراتب زشتتر است.
این همان بدبختی سختی است که بر روی هر دلی که خالی از شادمانی و خوشی ایمان و آسودگی و آرامش عقیده باشد، نقش میبندد و ماندگار میگردد. از اینجا است که مزۀ آشتی و تسلیمی را نمیچشد که مؤمنان بدان فرا خوانده میشوند تا همگی پذیرای آن گردند و بدان درآیند، و در آن از امنیت و نعمت و آسایش و آرامش برخوردار شوند و آسوده و راحت بغنوند:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کَافَّةً وَلا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ) (٢٠٨)
ای کسانی که ایمان آوردهاید، همگی (اسلام را به تـمام و کمال بپذیرید و) به صلح و آشتی درآئید، و از گامهای اهریمنی (و وسوسههای وی) پیروی نکنید (و به دنبال او راه نیفتید) بیگمان او دشمن آشکار شما است.
وقتی که خداوند مؤمنان را فرا میخواند تا همگی به صلح و آشتی درآیند، در همان حال ایشان را بر حذر میدارد از اینکه ازگامهای اهریمن پیروی کنند. زیرا جز دو دیدگاه وجود ندارد: داخل شدن همگان در صلح و آشتی، یا پیروی کردن از گامهای اهریمن... هدایت یا ضلالت... اسلام یا جاهلیّت... راه رحمان یـا راه شیطان... راهنمائی خداوند یا گمراهسازی اهریمن.
شایسته است مسلمان با این قاطعیّت خـویش را درک کند و باگامهای استوار صراط مستقیم را طی کـند، و میان راههای مختلف و دیدگاههای گوناگـون تأخیر و تردید و درنگ روا ندارد و شک و گمان را جائز نداند. روشها و برنامههای گوناگونی برای مؤمن نیست تا از میان آنها یکی را برگزیند، یا یکی را با یکی دیگر آمیخته دارد ... هرگز!
کسی که با تمام وجود به صلح و آشتی درنیاید، و جان خود را خالصانه تسلیم رهبری الله و شریعت خدا نکند، و از هر جهانبینی دیگری و از هر روش دیگری و از هر شرع دیگری خویشتن را رها نسازد، چنین کسی در راه شیطان قرار دارد وگام بهگام با اهریمن روان است. آنجا نه راه حلّ میانهای است، و نه روشی است گاه این سو و گاه آن سو، و نه مسیری است که نیمهای از اینجا و نیمهای از آنجا باشد، بلکه تنها: حق یا باطل، هدایت یـا ضلالت، اسلام یـا جاهلیّت، و روش خدا یـا گمراهسازی شیطان است و بس.
خداوند در نـیمۀ نـخستین آیه، همۀ مؤمنان را فرا میخواند تا به صلح و آشـتی درآیـند. در نـیمۀ دوم ایشان را از پیروی کردن گامهای شیطان بر حذر میفرماید. خداوند از سوئی ضمیر و وجدان و حس و شعور مؤمنان را بیدار میکند و در راه حق به جوش و خروش میاندازد، و از سوی دیگر با یادآوری نمودن دشمنانگی شیطان با مؤمنان، ترس و خوف ایشـان را برمیانگیزد و آنان را از آن دشمنانگی آشکار و روشن اهریمنی به هراس میاندازد. دشمنانگی ناجوانمردانه و بیپردهای که جز شخص غافل آن را از یـاد نمیبرد. غفلت هم با ایـمان سازگار نـیست و با آن جور در نمی آید.
سپس مؤمنان را از سر انـجام لغزش و گناه بعد از روشنگری و بیان راه، بیم میدهد:
(فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْکُمُ الْبَیِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ) (٢٠٩)
اگر بعد از آمدن دلائل واضح (و حجّتهای بـاهر، از راه خدا دور شدید و طریق شیطان پپش گرفتید و از جادۀ حق) منحرف و دچار لغزش شدید (و بـه دام اهـریمن افتادید) بدانید (از دست عدالت آفریدگار فرار نتوانید کرد) که بیگمان خدا توانا و حکیم است (و بر همه چیز چیره و همۀ کارهایش مطابق حکمت است).
تذکّر دادنشان به اینکه خدا (عزیز) است، اشاره به نیرو و قدرت و چیرگی دارد، و اینکه ایشان در برابر قوّت خدا قرار میگیرند هنگامی که با رهنمون او مـخالفت ورزند و از دستور وی سرپیچی نمایند. همچنین تذکّر دادنشان به اینکه خدا (حکیم) است، اشاره به این دارد که آنچه را برای مؤمنان برگزیده باشد، خوب و نـیک است و خیر و صلاحشان در آن است، و از آنـچه که ایشان را از آن نهی نموده و بازداشته است، بد و ناپسند است. همچنین اشاره دارد به اینکه ایشان اگر از فرمان خدا پیروی نکنند و از آنچه ایشان را از آن بازداشته است دوری نـورزند، دچار زیان و ضرر خواهند شد... لذا این پیرو به همراه هر دو بخش خود، در این مقام معنی تهدید و تحذیر را دربردارد.
*
بعد از آن، روند گفتار سبک تـازهای را در حذر داشتن مردمان از سرانجام انحراف ورزیدن از ورود به صلح و آشتی، و پیروی کردن ازگامهای شـیطان، به
خود میگیرد، و به جای صیغۀ خطاب از صیغۀ غائب استفاده میکند و میگوید:
(هَلْ یَنْظُرُونَ إِلا أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللَّهُ فِی ظُلَلٍ مِنَ الْغَمَامِ وَالْمَلائِکَةُ وَقُضِیَ الأمْرُ وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الأمُورُ) (٢١٠)
آیا (آنان که راه صلح و آشتی نمیپویند و دین اسلام را نمیجویند) انتظار دارند که خدا و فرشتگان (آشکارا در برابر دیدگانشان ظاهر گردند و) در زیر سایهبانهای ابر به سـوی ایشان بیایند (و رو در رو با آنان به سخن درآیند؟!) و حال آنکه فرمان (بر قطع امید محال ایشان) انجام پذیرفته است (و چنین کاری رخ نمیدهد) و همۀ کارها به سوی خدا برگشت داده مـیشود. (یـا ایـنکه: اینان چندان انتظاری نمیکشند که قیامت فرا میرسد و عذاب خدا و فرشتگان عذاب در سایهبانهای ابر سفید که نشانۀ سرعت و نعمت است ولی بـرای ایـنان نقمت است، سر میرسند و کار از کار میگذرد و همۀ امور به سوی خدا بازگردانده میشود).
این سؤال استنکاری است که از علّت انتظار متردّدانی میشود که تأخیر میکنند و همگی بیدرنگ به صلح و آشتی درنمیآیند و تسلیم حق نمیگردند. آیا چه چیز ایشان را از اجابت و پاسخگوئی بازداشته است؟ در انتظار چه چیزند؟ چشم به راه چه چیز هسـتند؟ آیا ایشان را به همین منوال در انتظار خواهی دید و چشم به راه میمانند تا خداوند بزرگوار در سـایهبانهائی از ابر به همراه فرشتگان به ییش ایشان آیند؟ به عبارت دیگر: آیا به انتظار میمانند و تأخیر روا میدارند تـا آنگاه که روز وحشتناک قیامت فرا میرسد، روزی که خداوند متعال دربارۀ آن مـیفرماید: ایـنکه او در آن روز در میان سایهبانهای ابر خواهد آمد، و فرشتگان صف صف میآیند و سخن نمیرانند مگر فرشتهای که خداوند رحمان بدو اجازه دهد و سخن نیک بگوید؟
هنگامی ما در برابر این سوال استنکاری که در قالب تهدید وحشتناکی ارائه میشود قرار میگیریم، بناگـاه میبینیم که دارد روز رستاخیز رخ مینماید و قیامت فرا میرسد، و هر چیزی پـایان میپذیرد، و مردمان ناگهان با چیزی روبرو میگردند که خدا بدان اشاره میکرد و آن را بدیشان مینمود و آنان را از چنین روزی میترسانید:
(وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الأمُورُ) (٢١٠)
همۀ کارها به سوی خدا بازگردانده میشود.
این شیوۀ شگفتانگیز قرآن است که مایۀ امتیاز قرآن بوده و آن را از همۀ سخنان دیگر مشخّص میدارد. شیوهای است که صحنه را جان میبخشد و بناگاه در چشم بهم زدنی آن را حاضر و آماده مینماید، و دلها در برابرش میایستد و بدان خیره میشود، گوئی کسی است که میبیند و میشنود و چیزی را که در آن است لمس میکند و میفهمد.
آیا تا کی واپس ماندگان از ورود به صلح و آشتی واپس مـیمانند و حال آنکه این روز عظیم بس خوفناک چشم به راه ایشان است؟ بلکه این ترس بزرگ روز سترگ، دارد آنان را به زیر میگیرد و بر ایشان مستولی میشود. در حالی که آشتی بدیشان نـزدیک است. آشتی در دنیا و آشتی در آخرت، آن روزی که آسمان به صورت ابرهای پارهپاره در فضا نمایان گردد و فرشتگان دسته دسته از پی هم درآیـند، روزی که جبریل و فرشتگان به صف ایستند و سخنی بر زبان نیارند مگر فردی که خداوند رحمان بدو اجازه دهد و سخن پسندیده گوید. روزی که خداونـد به قضاوت نشیند... و کار خاتمه پذیرفته باشد: (وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الأمُورُ) همۀ کارها به سوی خدا بازگردانده میشود.
روند گفتار در اینجا نگرش دیگری دارد. پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم را مـخاطب قرار میدهد و او را وامیدارد که از بنیاسرائیل بپرسد که نمونۀ تأخیر در اجابت، و درنگ در پاسخگوئی هستند، همانگونه که ایـن سوره قبلاً ایشان را شناسانده بود: از بنیاسرائیل بپرس: چقدر معجزههای بزرگ و دلائل روشنی به آنان دادیم، لیکن ایشان پاسخ مثبت ندادند؟ چگونه نعمت خدا را دگرگون کردند، نعمت ایمان و آشتی را، بعد از آنکه به سویشان آمده است:
(سَلْ بَنِی إِسْرَائِیلَ کَمْ آتَیْنَاهُمْ مِنْ آیَةٍ بَیِّنَةٍ وَمَنْ یُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ) (٢١١)
از بنیاسرائیل بپرس: چقدر معجزههای بزرگ و دلائل روشنی به آنان دادیم؟ (لیکن ایشـان نـعمتهای خدا را نادیده گرفته و ناسپاسی کردهاند) و هر که نعمت خدای را دگرگون کند (و به جای ایمان بدان و شکر بر آن، نسبت بدان کفر ورزد و ناسپاسی کند) پس از آنکه به سویش آمد (و به دستش رسید و بـر آن اطّـلاع یافت، خدا چنین کسی را دچار عذاب سختی خواهد کرد) چه بیگمان خداوند شدیدالعقاب است.
در اینجا بازگشت به بنیاسرائیل بازگشت طبیعی است. چه در اینجا پـرهیز دادن از مـوقعیّتی است کـه در آن بنیاسرائیل اصیل میباشند! موقعیّت تأخیر و تردید در پذیرش فرمان الهی و درنگ در پاسخگوئی به وحی آسمانی، موقعیّت گریز از قبول صلح و آشتی همگانی و تسلیم حق و حـقیقت گشتن، مـوقعیّت رنـج دادن و درخواست مععزات و خوارق عادات کردن، سـپس بدسگالی کردن و به دشمنانگی فرو رفتن و راه انکار در پیش گرفتن... ایـنها لغـزشگاههای راهـی است که خداوند گروه مسلمانان را از آن برحذر میدارد، تا از سرانجام بد و دشواری که بنیاسرائیل دچار آن شدند محفوظ و مصون بمانند و عاقبت پسندیدهای داشته باشند.
(سَلْ بَنِی إِسْرَائِیلَ کَمْ آتَیْنَاهُمْ مِنْ آیَةٍ بَیِّنَةٍ )
از بنیاسرائیل بپرس: چقدر معجزههای بزرگ و دلائل روشنی به آنان دادیم؟.
چه بسا در اینجا پرسش تنها محدود به مفهوم حقیقی خرد نباشد. بلکه این شیوهای از شیوههای بیان است تا یادآور کثرت آیات و نشانههائی باشد که خداونـد به بنیاسرائیل داده است، و تذکار خوارق و مـعجزاتـی باشد که بدیشان عطاء کرده و برای آنان اجراء فرموده است... خواه این خوارق عادات و معجزات به درخواست ایشان و به منظور رنـج دادن و زحمت افزودن بوده باشد و یا اینکه بنا به خواست خدا و بدون هیچ مقدمهای به فرمان پروردگار بوقوع پیوسته است و حکمت نهانی داشـته است... آنگاه با وجود کثرت خوارق و فراوانی معجزات، تردید و تأخیر روا دیدهاند و رنج دیگران افزودهانـد و از صلح و آشـتی سرباز زدهاند که در پناه ایمان آرمیده و از ایمان سایه بر سر دارد.
آنگاه دنبالۀ سخن به صورت همگانی به میان میآید:
(وَمَنْ یُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ) (٢١١)
هر که نعمت خدای را دگرگون کند (و به جای ایـمان بدان و شکر بر آن نسبت بدان کفر ورزد و ناسپاسی کند) پس از آنکه به سویش آمد (و به دستش رسید و بر آن اطّلاع یافت، خدا چنین کسی را دچار عذاب سـختی خواهد کرد) چه بیگمان خداوند شدیدالعقاب است.
نعمت الهی که در اینجا بدان اشاره شده است، نـعمت صلح و آشتی است. یا نعمت ایمان است. چه هر دوی آنها مترادف میباشند. تحذیر از دگرگون کردن نـعمت پیش از هر کس در حال و وضع بنیاسرائـیل مصداق پیدا میکند. زیرا ایشان همین که نعمت خدا را تـغییر دادند و از طاعت و عبادت رضایت بخش و از تسلیم شدن در برابر رهنمودهای خدا سرباز زدند، از صلح و آشتی و آسایش و آرامش محروم شدند. آنان دائماً موقعیّت شخص شکّاک و متردّدی به خود گرفتند که او پیاپی خواستار دلیل و برهان خارقالعاده در هرگام و در هر حرکتی است. لیکن به معجزه ایمان ندارد و با بودن آن ایمان نمیآورد، و از نور خدا و هدایت الله اطمینان ندارد و بد]ن آرام نمییابد. تهدید به شدّت عذاب خدا نخست متوجّه بنیاسرائیل، و بعد در انتظار تبدیلکنندگان نعمت و همۀ کسـانی است که در هر زمانی شکر نـعمت را به جای نمیآورند و آن را بیسپاس میگذارند.
-بشریّت این نعمت را تغییر نداده است مگر آنکه به عقاب شدیدی در زندگیش بر روی زمین پیش از عقاب آخرت گرفتار آمده است. هم اکنون بشریّت بدشگون در همۀ اقطار زمین به عـقاب شـدید دچـار است. در بدبختی سختی دست و پا میزند. به پـریشانی و سرگردانی گرفتار آمده است. برخی برخی دیگر را میخورد. هر کسی در آن خودخوری میکند و اعصاب خویش را خرد و پریش میسازد. همو با نفس خود در جنگ است. گاهی شخص نـفس را جلو میگیرد و میراند،گاهی نفس وی را به وسیلۀ شبحها و سایههای صِرف و با خلأ و پـوچی کشـندهای جلو مـیگیرد و میراند، آن خلأ و پوچیای که متمدّنان میکوشند آن را گاهی با مسکرات و مخدّرات پر کنند وگاهی با حرکات عجیب و غریب و سرگرایانهای پر سازند که انگار در این حال آنان فراریانی هستند که آشنا به دنبالشان روانـند و ایشـان را به ایـن سو و آن سو میرانند و میتارانند.
نگاهی به قیافهها و سیماهائی که در اوضاع و احوال عجیب و غریبی که خود را مکلّف بدان میدارند و در آن شکلکهای مبتذل و خندهآور جلوهگر میآیند: یکی سرش را خم میکند، یکی سینه را برهنه مینماید، یکی دامنش را بالا میزند و مینیژوپی میپوشد، دیگری دست به ابتکاری مییازد و کلاه و مـاسک عجیب و غریبی را به شکل حیوانی میسازد و آن را بر سـر و صورت مینهد، دیگری کراواتی را بهگردن میبندد که روی آن مارکی یا فیلی کشیده شده است، و آن دیگر پیراهنی را میپوشد که شیری یا خرسی روی آن چمباتمه زده است ...
نگاهی به رقصهای دیوانهوار، و آهنگهای تند و گوش خراش، و هیئتهای متکلّفانه و لبـاسهای بیشرمانه در برخی جشنها و مناسبتها، و کوشش برای چشم چرانیها و نگاهای وقیحانه، یا ارضاء نـفس با تشخّص مفتضحانه.
نگاهی به تعویض دیوانهوار و تغییر سریع و تند هواها و هوسا، و همسران، و دوستیها، و لباسها در فصلهای مختلف، نه بلکه در صبح و شام !
همۀ اینها پرده از ویلانی و سرگردانی کشندهای برمیدارد که در آن آرامشی و صلح و صفا و سازشی نیست. همچنین پرده از حالت ملالانگیز و کابوس وحشتناکی برمیدارد که ایشان را فراگرفته و بر آنان نشسته است و بالاخره بیانگر حالت (گریز) از دست نفسهای فروتپیده و جانهای وحشت زدۀ خودشان است که هر کسی بهگونهای گریزان و رمان است که انگار اجنّه و اشباح در پی او روان و دوان است.
این وضع جز عقاب خدا نمیتواند نامی داشته باشد، و گریبانگیر کسی میگردد که از روش و مقرّرات خدا کنارهگیری میکند و به دعوت او گوش فرا نمیدهد که میگوید:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کَافَّةً )
ای کسانی که ایمان آوردهاید، همگی (اسلام را به تـمام و کمال بپذیرید و) به صلح و آشتی تن در دهید.
ایمان استوار نعمت خدا بر بندگانش میباشد. هر که این نعمت را دگرگون کند و ناسپاس گذارد، چنین عقابی بدو میرسد... پناه بر خدا... در سایۀ این تحذیر از تأخیر و تردید در اجابت و پاسخگوئی، و تبدیل و تغییر بعد از نعمت، حال کسانی را که ایمان نیاوردهاند و کفر پـیشه گشتهاند، و وضع کسانی را که ایـمان آوردهانـد و راه خدا گرفتهاند بیان میدارد، و فرقی میان میزان و معیار کافران و میزان و معیار مؤمنان دربارۀ ارزشها و حالتها و انسانها را روشن میسازد:
(زُیِّنَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَیَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَاللَّهُ یَرْزُقُ مَنْ یَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ) (٢١٢)
زندگی دنیا برای کافران آراسته و پپراسـته شـده است (و همین غرور زینت عارضی و نعمت فانی، ایشان را گول زده است و از خدا بیخبر کرده است) و مؤمنان را (که شیفتۀ دلباختۀ دنیا نشده و بـیشتر بـه امـر آخرت مشغولند و احـیاناً دستشان تهی است) مسخره میکنند، (اینان فراموش کردهاند که دنیا پل آخرت است و به آن اندازه باید بدان پرداخت که عبور میسّر گردد)
و روز رستاخیز پرهیزگاران بالاتر از ایشانند (و باید بدانند که داشتن مال دنیا نشانۀ بزرگی و برتری کسی و نداشتن آن نشانۀ کوچکی و پستی فردی نیست، بلکه بود و نبود دنیا وسیلۀ آزمون و امتحان همگان است) و خداوند به هر کس که بخواهد بدون (در نـظر داشتن) حساب (کفر یا ایمان) روزی میرساند (و مال زیاد عطاء میدارد و سرانجام وقت بازپرسی و دادرسی و پاسخگوئی فرا میرسد).
بیگمان ایـن زنـدگی دنیوی برای کسانی که کفر ورزیدهاند با مال و متاع بیارزشش، و با تلاش و تکاپوی ناچیزش آراسته و پیراسته شده است. دنـیا برایشان زینت داده شده است و بدان دل خوشند و بالاتر از آن نمیخواهند و از آن دورتر نمیروند، و به چیزی در فراسوی آن چشمانشان را نمیدوزند و از آن دورتر نمیروند، و چیزی فراتر از آن نـمیخواهند و ارزشهای دیگری جز ارزشهای دنـیا را نـمیشناسند. کسی که هم و غم و فکر و اندیشهاش از مرزهای این زندگی دنیوی فراتر نمیرود، ممکن نـیست تصور و تفکّرش به تلاشهای والا و ارزشمندی پـی ببرد که مؤمن بدان اهتمام میورزد، و یا به اوج افقهای بلند و دور دستی برسد که مؤمن چشمان خویش را بدان دوخته است... مؤمن چه بسا همۀ کالاهای دنیا را ناچیز شمرد. لیکن این بدان خاطر نیست که همّت اوکوچکتر و یا نیروی وی ناتوانتر از آن باشد. و نه بدان سبب است که او منفی باف بوده و نخواهد زندگی را رشد دهد و بالا برد و ترقّی بخشد... بلکه بدان علّت است که او از دیدگاه بالاتری به دنیا مینگرد و در کنار خلافت در زمین، و ابجاد عمران و تمدّن، و عنایت به رشد و ترقّی و تولید بیشتر و درآمد بهتر، میخواهد با صرف طلای عمر خود به هدفی دست یابد که بسی بزرگتر و گرانبهاتر از این کالاها و متاعهای فانی دنیا است. میخواهد در برابر گذشت زندگی، در زمین روشی را استقرار بخشد و مقرّراتی را پابرجای دارد، و بشریّت را به چیزی رهبری کند و رهنمود شودکه والاتـر و کاملتر از هر چیز دیگری است، و پرچم خدا را بالای قلّههای زمین نصب کند و در مغز مردمان استقرار بخشد، تا انسانها به سوی آن که در مکان بس رفیع و بلندش در اهتزاز است بالا روند، و چشمان خویش را به فراسوی جهان محسوسات و دنیای مادّی بیارزش و محدود بدوزند، دنیای کوچک و کم ارجی که آن کسی به خاطرش میزید و خویشتن را فدایش میکند که ایمان، رفعت هدف و بلندی همّت و فراگیری دیدگاه بدو نبخشیده باشد.
دون همّتان و کوچکان غـرقه در لجنزار زمین، پرستشگران هدفهای زمـینی، به کسانی که ایمان آوردهاند مینگرند و میبینند که مؤمنان لجنزار و اشیاء پست وکالای بیارج آنان را رها میسازند و به خودشان وامیگذارند، تا خود در راه رسیدن به آمال و آرزوهای بزرگتری گام بردارند و به تلاش پردازند که تنها بدیشان اختصاص ندارد، بلکه به همۀ بشریّت مربوط است، همچنین تنها متعلّق به پیکر و جسمشان نبوده، بلکه به عقیدهشان هم تـعلّق دارد. دنیاپرستان مؤمنان را میبینند که در راه عقیدۀ خود رنجها و سختیها میکشند و خستگیها میچشند و خویشتن را از لذائذ و خوشیهائی محروم میدارند که این دون همّتان چنین لذائذ و خوشیهائی را چکیدۀ زندگی و بالاترین هدفهای سترگ آن میدانند... این حقیران نابینا در این حال به مؤمنان خیره میشوند و به راز تکاپوها و تلاشهای والا و سترگشان پی نمیبرند. لذا مؤمنان را به باد تمسخر میگیرند و حال و وضع و تصوّرات و تفکّراتشان را، و راهی را که در پیش میگیرند مسخره می نمایند:
(زُیِّنَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَیَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا)
زندگی دنیا برای کافران آراسته و پیراسته شده است و مؤمنان را مسخره میکنند.
ولیکن این ترازوئـی که کافران ارزشها را با آن میسنجند ترازو نیست... این ترازو، تـرازوی زمین است. ترازوی کفر است. ترازوی جاهلیّت است... امّا ترازوی دقیق و حقیقی همان است که در دست خدای سبحان است. این خدا است که حقیقت وزن مؤمنان را در ترازوی خود به گوش ایشان میرساند:
(وَالَّذِینَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ )
روز رستاخیز پرهیزگاران بالاتر از ایشانند.
این همان ترازوی دقیقی است که در دست خدا است. باید کسانی که ایمان آوردهاند ارزش حقیقی خویش را در این ترازو بدانند، و به راهی که در پیش گرفتهاند بدون توجّه به نادانی نادانان و مسخرۀ مسخرهکنندگان و ارزشها و معیارهای کافران ادامه دهند... بیگمان ایشان در روز رستاخیز بالاتر از کافرانند. بالاتر از آنانند بدانگاه که حساب و کتاب نهائی به میان میآید. مؤمنان برابر شهادت خدائی که داورترین داوران است بالاتر از کافرانند.
خدا برای مؤمنان چیزی را ذخیره و پسانداز میفرماید که برای آنان نیک است، و چیزی است که از رزق و روزی، وسیعتر و فراختر است. آن را هر وقت بخواهد بدیشان عطاء میفرماید، در دنیا یا در آخرت یا در هر دو جهان، هرگونه که خودش صلاح بداند و هر وقت که تشخیص دهد آن چیز برایشان خوب است:
(وَاللَّهُ یَرْزُقُ مَنْ یَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ) (٢١٢)
خداوند به هر کس که بخواهد بدون (در نظر داشتن) حساب (کفر یا ایمان) روزی میرساند.
او بخشنده و بخشایشگر است و به هرکسی که بخواهد میبخشد و بر هر کس که بخواهد باران نعمت خویش را ریزان مینماید. نه گنجوری و نه دربانی بر در خزینۀ عطاء او است. او چه بسا بهکافران زینت زندگی دنیا را بنا به حکمت و رازی که خود میداند عطاء میفرماید، و برتری ایشان هم در این چیزی نیست که بدانان داده شده است. او به بندگان برگزیده خویش نیز آنچه را که بخواهد در دنیا یا در آخرت عطاء میفرماید. پس همۀ عطاها و بـخششها از جانب او است. لیکن آنچه برایگزیدگان برمیگزیند پایدارتر و بالاتر و والاتر است.
زندگی تا ابد این دو نمونه از انسانها را خواهد شناخت... مؤمنانی را خواهد شناخت که ارزشها و معیارها و جهان بینیهای خود را از دست خدا دریافت میدارند. چنین تلقّی و دریافتی، ایشان را از چیزهای زندگی و کالاهای زمین و دون همّتیها بالاتر میبرد و فراتر مینشاند. از این راه انسانیّت خویش را تـحقّق میبخشند، و آقا و سرور زندگی نه بنده و چاکر زندگی خواهند شد... همچنین زندگی دستۀ دیگری را خواهد شناخت. آنان کسانیند که زندگی دنیا برایشان آراسته و پیراسته شده است، و کالاها و معیارهای دنیا، ایشان را به زندگی خود کشانده است، و نـیازمندیهایشان و تعلّقات و قید و بندهایشان، ایشان را به خاک مـحکم بسته است. و این است که بدان چسبیدهاند و بلند نمیگردند.
مؤمنان پیوسته از بلندی به این فروافتادگان مینگرند و هر اندازه هم کالا و متاع دنیا بدیشان داده شده باشد، خویشتن را بالاتر از ایشان میبینند. در صورتی که این فروافتادگان معتقدند که ایشان دارا و متنعّم و برخوردار از بخشایش الهی بوده، و اینکه مؤمنان افراد محروم و بیبهرهاند. این است که گاهی دلشان به حال مؤمنان میسوزد وگاهی هم ایشان را به باد تمسخر میگیرند. در صورتی که ایشان خود در خور گریه و زاری و دلسوزیند و بیش از دیگران باید به حالشان گریست.
*
در پرتو تذکار معیارها و ارزشها، و طرز اندیشۀ کافران دربارۀ مؤمنان، و حقیقت مقام مؤمنان و ارج ایشان در پیشگاه خدا، روند گفتار به داستان اختلاف موجود میان مردمان از لحاظ جهان بینیها و باورداشتها، و معیارها و ارزشها میپردازد. این داستان با بیان اصلی که اختلاف کنندگان باید بدان برگردند و ذکر آخرین ترازوئی که باید کردار و گفتار همگان با آن سنجیده شود و در آنچه که در آن اختلاف میورزند حکمیّت و داوری کند، پایان میگیرد:
(کَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَمُنْذِرِینَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِیهِ إِلا الَّذِینَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ بَغْیًا بَیْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللَّهُ یَهْدِی مَنْ یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ) (٢١٣)
مردمان (برابر فرمان فطرت در آغاز از نظر انـدیشه و صورت اجتماعی یک گونه و) یک دسته بودند. (کـمکم دورۀ صرف فطری بپایان رسید و جوامع و طبقات پدید آمدند و مرحلۀ بلوغ و بیداری بشریّت فرا رسید) پس خداوند پپغمبران را برانگیخت تـا (مردمان را بـه بهشت و دوزخ) بشارت دهند و بترسانند. و کتاب (آسمانی) که مشتمل بر حق بود و به سوی حقیقت (و عدالت) دعوت میکرد، بر آنان نازل کرد تـا در میان مردمان راجع بدانچه اختلاف میورزیدند داوری کند (و بدین وسیله مرحلۀ نبوّت فرارسید، آنگاه) در (مطالب و حقّانیّت) کـتاب (آسمانی) تنها کسانی اخـتلاف ورزیدند که در دسترسشان قرار داده شده بود، و به دنـبال دریافت دلائل روشن، از روی ستمگری و کینهتوزک (و خودخواهی و هواپرستی، در پـذیرش و فهم و ابلاغ و اجراء کتاب) اختلاف نمودند (و مرحلۀ اختلاف در دین و ظهور دینداران و دین سازان حرفهای فرا رسید و زمینۀ بروز و سلطۀ طاغوت فراهم شد) پس خداوند کسانی را که ایمان آورده بودند، با اجازۀ خویش (که مایۀ رشد فکری و ایمان پاک و زمینۀ رستن از انگیزههای نفسانی و تمسّک کامل بـه کتاب آسمانی است) به آنچه که حق بـود و در آن اختلاف ورزیده بودند، رهنمون شد، و خداوند هر کسی را که بخواهد به راه راست (که همان راه حق است) رهنمود مینماید ( تا حق را از میان انحرافها و اختلافها دریابند، و مرحلۀ برگشت به دین راستین و حاکمیّت کتاب و شریعت فرا رسد).
داستان این است... مردمان ملّت واحدی بودند. روش واحد و جهان بینی واحدی داشتند. چه بسا این، اشاره به وضع و حالت مجموعۀ کوچک انسانهای نخستین باشد که از خانوادۀ آدم و حواء و ذرّیّتهای ایشان فراهم آمده و پیش از اختلاف جهان بینیها و باورداشتها بـا همدیگر میزیستهاند. چه قرآن مقرّر میدارد که مردمان از اصل واحدی هستند. ایشان همگی زادگان خـانوادۀ نخستین میباشند: خانوادۀ آدم و حـواء. خواست خدا چنین بوده است که همۀ انسانها را فرزندان خانوادۀ واحد و کوچکی گرداند، تا بنیاد خانواده را در زندگانی انسانها پایهریزی کند و آن را نخستین آجر قرار دهد. روزگاری برایشان گذشت و آنان در چهارچوب خانوادۀ نخستین در یک سطح و دارای دیدگاه واحدی و جهانبینی واحدی بودند. تا آنگاه که بیشتر و بیشتر گردیدند و افراد آن فراوان شدند و خانوادهای مـتعدّدی گشتند و در مکانهای مـختلف پراکنده شدند و طرز زندگی هر دسته و گروهی دگرگون گردید و استعدادهای نهانی مختلف ایشان بروز کرد، آن استعدادهائی که خداوند آنان را بر آن سرشته بود و بگونههای متفاوت برای حکمتی آفریده بود که خودش از آن مطّلع است و همو به خیر و صلاحی آشنا است که در فراسوی تنوّع استعدادها و نیروها وگرایشها نهفته است.
در این هنگام بود که جهان بینیها و دیدگاهها مختلف گردید و روشها تعدّد پیدا کرد و باورداشتها تنوّع یافت و در این وقت خداوند پـیغمبران را برانگیخت تـا مژدهرسان و بیمدهنده باشند:
(وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ )
کتاب (آسمـانی) کـه مشتمل بر حق بود و به سوی حقیقت (وعدالت) دعوت میکرد، بر آنان نازل کرد تا در میان مردمان راجع بدانچه اختلاف میورزیدند داوری کند .
اینجا آن حقیقت بزرگ میگردد... فطرت انسانها بر این سرشته شده است که با همدیگر اختلاف داشته باشند.
زیرا این اختلاف اصلی از اصول آفرینش ایشان است که فلسفۀ بزرگ و راز سترگ خلیفهگری این موجود را در زمین پدیدار میسازد... این خلیفهگری نـیازمند وظائف مختلف و استعدادهای گوناگون در انواع متعدّد است، تا همۀ آنها تکامل پذیرند و هماهنگ گردند و نقش کلّی خویش را در امر جانشینی و آبادانی برابر تصمیم کلّی مقدّر در علم خدا اداء نمایند. پس در این صورت لازم است مواهب و بخشایش الهی به انسانها متنوع و مختلف باشند، تا در مقابل انسانها نیز بتوانند از عهدۀ وظائف گوناگون و جوراجور برآیند. اختلاف استعدادها برای رویاروئی با اختلاف نیازها ضـرورت دارد:
(وَلا یَزالُونَ مُختَلِفینَ - إلّا مَنْ رَحِمَ رَبّکَ - وَلِذلِکَ خَلَقَهَمُ)ْ.
و همیشه مختلف و متفاوت خواهند ماند - مگر کسانی که پروردگارت بدیشان رحم کرده باشد - و آنان را برای این آفریده است. (هود ١١٨ ، ١19 )
این اختلاف در استعدادها و وظائف، به نوبه خود باعث اختلاف در جهان بینیها و هدفها و تلاشها و روشها و راهها میگردد... ولیکن خداونـد دوست دارد که این اختلافهای سازنده، در درون چهارچوب گشاد و فراخی باقی بماند و همۀ آن اختلانها را چنانکه شایسته و بایسته و راست و درست باشند در برگیرد... این چهارچوب، چهارچوب جهانبینی درست ایمانی است که فراخ و فراختر میشود تا جائی که جوانب خود را روی انواع استعدادها و انواع مواهب و انواع نـیروها میگستراند و همۀ آنها را به زیر بال و پر خود میگیرد. آنها را نه میکشد و نه (سرکوب) میکند، بلکه آنها را سر و سامان و نظم و نظام میبخشد و همآوا و هماهنگشان میسازد و در راه خیر و صلاح روان و هدایتشان مینماید.
از اینجا است که بناچار باید معیار ثابتی باشد تا اختلافکنندگان بدان برگردند، و داور دادگری باشد تا صاحبان دعاوی بدو مراجعه نمایند، و سخن حقی باشد تا ستیزهها بدان پایان گیرد و همگان به سبب آن به یقین و اطمینان دست یابند:
(فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَمُنْذِرِینَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِیهِ)
پس خداوند پپغمبران را برانگیخت تـا (مردمان را بـه بـهشت و دوزخ) بشارت دهند و بترسانند. و کتاب (آسمانی) که مشتمل بر حق بود و به سوی حقیقت (وعدالت) دعوت میکرد، بر آنان نازل کرد تا در میان مردمان راجع بدانچه اختلاف میورزیدند داوری کند. لازم است اندکی در برابر فرمودۀ خدای بزرگوار یعنی (بِالْحَق) بایستیم... این سخن نهائی و فیصلهبخشی است که میگوید: حق همان چیزی است که کتاب (آسمانی) با خود آورده است. این حق نیز نازل گشته است تا تنها داور دادگر و سخن حق و فیصلهبخشی در میان همۀ سخنان مردمان و جهانبـینیها روشها و ارزشها و معیارهای ایشان باشد... چیزی جز آن حق نیست. و هیچگونه داوری و حکمیّتی با آن مقبول نمیباشد. هیچ سخنی بعد از آن پذیرفته نـمیشود. بدون این حق یگانهای که تعدّدپذیر نـیست، و بدون داوری بردن به پیش آن و حکمیّت خواستن از آن در همۀ چیزهائی که مردمان در آن اختلاف پیدا میکنند، و بدون گوش به داوری آن فرا دادن و بدون لجاجت و اعتراض سر بر خط فرمان حکمیّت آن نهادن و بیدرنگ دست از مرافعه کشیدن... بدون همۀ اینها کار و بار این دنیا راست و درست نمیشود، و مردمان از مخالفت و تفرقه دست برنمی دارند، و صلح و آشتی بر روی زمین پاجا نمیگردد، و مردمان بهیچوجه به امن و امان گام نمیگذارند.
این حقیقت دارای ارزش بزرگ و ویژهای است از لحاظ معیّن ساختن دیدگاهی که مردمان جهان بینیها و قوانین خود را از آن میگیرند. دیدگاهی است که در نزاعها و جدالهای مختلفی که به صورتهای گوناگون میانشان رخ مـیدهد، داوری و حکمیّت را از آن میخواهند و فرمانش را گردن مینهند... دیدگاه یگانهای است که تعدّد نمیشناسد و همو است که این کتاب را به حق فرستاده است. کتابی که یگانه سرچشمه بوده و یکی بیشتر نمیباشد. این کتاب همان کتابی است که خداوند بزرگوار آن را به حق ارسال فرموده است تا میان مردمان راجع به چیزی که دربارۀ آن اختلاف میورزند، داوری و قضاوت کند.
اینکتاب از لحاظ حقیقتی که دربر دارد یکی بیش نیست که همۀ پیغمبران آن را با خود آوردهاند. پس در اصل یک کـتاب، و عموماً یک دین و اساساً یک جهانبینی بوده است: خدای واحد، و پروردگار واحد، و معبود واحد، ، قانونگذار واحدی که برای آدمیزادگان قانون و مقرّرات وضع کرده و روانه فرموده است... سپس به دنبال آن، تفصیلات جوراجور شده است، تـا آنگاه که به آخرین شکل خود در آمده است و اسلام آن را ارائه کرده است و زندگی را آزاد گذارده است تا در اقیانوس پهناور و همه جا گستر خود بدون هیچگونه مانع و عائقی رشد پیدا کند، و تحت فرماندهی خدا و روش و شـریعت زنـدۀ متحوّل او در مـحدودۀ آن اقیانوس فراگیر بزرگ بلمد و بالا گیرد.
این چیزی را که قرآن دربارۀ کتاب بیان میفرماید، نظریۀ راستین اسلامی دربارۀ خط سیر ادیان و عقائد است... هر پیغمبری همین دین یگانه را آورده است که اصل آن یکی است، و بر پایۀ اصیلی استوار است: پایۀ یکتاپرستی مطلق... سپس به دنبال هر رسالتی، انحراف رخ میدهد و کجروی به میان میآید و خرافات و موهومات و خیالبافیها و افسانهسرائیها روی هم انباشته میگردد، تا آنجا که مردمان از آن اصل بزرگ فاصله میگیرند و دور میشوند. بدین هنگام رسالت تازهای میآید و به تجدید حیات آن عقیدۀ اصیل میپردازد، و انحرافها و کجرویهائی را که بدان آویزان و چسبان میشود از آن میزدایـد، و در تشریحها و تفصیلها، احوال و اوضاع ملّت، و تطوّر و تحوّل ایشان را مراعات مینماید... چنین نظریّهای بیشتر در خور پیروی و پذیرش است تـا نظریههای محقّقان غیر مسلمان. نظریّههائی که غیر مـحقّقان مسلمان اغلب بدون اینکه خود متوجّه باشند تحت تأثـیر آنها قرار میگیرند و تحقیقات و بررسیهای غربی را در این باره بر اساس سخنان خاورشناسان و محقّقان غربی نادانـی چون ایشان دربارۀ زیربنای دگرگونی در امر عقیده و جهانبینی، پیریزی میکنند.
این اثبات در زیربنای جهان بینی ایمانی، با وظیفۀ کتابی اتّفاق و هماهنگی دارد که خدا آن را به حق نازل کرده است تا میان مردم دربارۀ آنچه نسبت به آن در هر زمانی و با هر پیغمبری از قدیم ترین ایّام اختلاف ورزیدهاند داوری کند.
چارهای جز این نیست که باید ترازوی ثابت و استواری باشد تا مردمان بدان برگردند، و سخن حق و فـیصله دهندهای باشد تا مرافعۀ ایشان بدان پایان پذیرد. چارهای از این هم نیست که باید چنین ترازوئی ساخت کارگاهی جدا از کارگاه انسانی باشد، و چنین سخنی سخن داور دادگری باشد که بر کنار از هویوهوس انسانی، و بدور از ضعف و کوتاهبینی انسانی، و جدا از جهل و نادانی انسانی باشد و تحت تأثیر هیچیک از امیال و آرزوهای بشری قرار نگیرد.
پاجا داشتن چنین ترازوی ثابتی، نیازمند علم و اطّلاع بیپایان و نامحدود است. علم و اطّلاع از آنچه بوده است و آنچه هست و آنچه خواهد بود. این ترازوی پایدار باید به وسیلۀ دانشی برقرار گردد که کلیّت داشته باشد و مقیّد به قیود زمان نباشد، آن قیودی که هستی یگانهای را به گذشته و حال و آینده، و به یقینی و ظنّی و ناشناخته، و به حاضر پیدا و غائب ناپیدا، تقسیم و تفکیک میکند... همچنین باید دانشی باشد که مقیّد به قیود مکان نباشد، آن قیودی که هستی یگانهای را به نزدیک و دور، و دیدنی و نـادیدنی، و محسوس و غیر محسوس، دستهبندی مینماید.
استوار داشتن این ترازو، نیازمند به خدائی است که آگاه از اشیائی است که آفریده است، و آگاه ازکسانی است که آفریده است... میداند چه چیز شایسته است و چه چیز مفید به حال همگان و اصلاحگر حال مردمان است.
پابرجا داشتن این ترازو هـچنین نیازمند خدائی است که بالاتر و فراتر باشد از: نیاز، کاستی، نیستی، مرگ، آز، رغبت، هراس، و جهان با آنچه و آنکه در آن است... پاجا داشتن این ترازو نیاز به خدائی دارد که هیچگونه نیازی و هدفی، هوی و هوسی، خوشی و لذّتی، سستی و ضعفی در ذات منزّهش نـیست، و ناتوانی و کوتاهی ندارد.
امّا عقل بشری را این بسنده خواهد بود که اوضاع متحوّل و شرائط مختلف و نیازهای متغیّر را در نظر بگیرد، سپس میان آنها و میان انسان در لحظۀ گذرائی و مدّت معیّنی، اتّفاق و ارتباط برقرار سازد. مشروط بر آنکه ترازوی ثابتی در آنجا باشد که عقل انسان بتواند بدان رجوع کند و خطا و صواب و درست و نادرست و ضلالت و هدایت و حق و باطل خود را با آن بسنجد و از هم جدا سازد... تنها از این راه است که زندگی راست و روان میگردد و مردمان اطمینان مییابند که آنکه سرانجام باید بر ایشان فرمان براند و آنان را رهبری نماید کسی جز خدا نمیتواند باشد. بیگمان کتاب، حق را با خود نیاورده است تا تفاوتها و فرقهای موجود میان استعدادها و موهبتها و راهها و وسیلهها را از میان بردارد. بلکه تنها بدان خاطر آمده است که مردمان داوری خویش را به پیش آن ببرند و هنگامی که با یکدیگر اختلاف خواهند داشت تـنها و تنها از وی رأی و چارۀ کار بطلبند.
این حقیقت باعث پیدایش حقیقت دیگری میگردد که دیدگاه تاریخی اسلام بر آن استوار است:
اسلام (کتاب) را پیش رو میگذارد، کتابی که خدا آن را به (حق) فرستاده است تا دربارۀ آنچه مردمان در آن اختلاف پیدا میکنند داوری کند... و آن را دستور زندگی انسانها قرار میدهد. چنانچه زندگی با این دستور موافقت داشته باشد و پیوسته برابر آن به پیش رود، حق و درست بشمار میآید. و اگر از این دستور سرپیچی کند و مخالف با آن گردد و بر دستورهای دیگری استوار و پایدار شود، باطل و نادرست خواهد بود... باطل و نادرست است اگر هم مردمان همگی در دورهای از ادوار تاریخ آن را بپسندند و از آن خشنود باشند. زیرا مـردم در امـر حق و باطل داور بشمار نمیآیند و قضاوت کار خارج از حوزۀ وظیفۀ ایشان است. آنچه که مقبول نظر مـردم است و ایشان میپسندند حق نیست، و آنچه را که مقرر میدارند و از آن رضایت دارند دین نمیباشد. بلکه دیدگاه اسلام بر این اساس استوار است که: اگر مردم چیزی را انجام دهند، و یا چیزی را بگویند، و یا در تمام زندگیشان بر چیزی ماندگار شوند کردار وگفتار و ماندگاری ایشان نمیتواند آن چیز را اگر مخالف با کتاب باشد به حق تبدیل کند، یا آن را اصلی از اصول دین نماید، یا تفسیر حقیقی و تعبیر واقعی این دین گرداند. همچنین آن شیء تنها به دلیل اینکه نسلهای پیاپی متمسّک بدان و ثابت بر آن بودهاند، نمیتواند نیک به حساب آید و مقبول آستان خدا باشد.
این حقیقت، در امر حفظ کردن و بدور نگاه داشتن اصول دین از چیزهائی که مردمان وارد آن میسازند، حائز اهمّیّت فراوان است. مثلاً اگر در تاریخ اسلام انحرافی پدید آید و پیوسته رشد کـند و بـالا گـیرد... کسی نپرسد: این انحراف چه وقت پدیدار آمده است و زندگی مردم بر آن استوار گشـته است؟ آیـا چنین انحرافی نمایانندۀ چهرۀ حقیقی اسلام خواهد بود و به عنوان یک واقعیّت اسلامی پذیرفته خواهد شد؟! هرگز! بلکه دامن اسلام همیشه از لوث چنین رخداد تاریخی پاک و منزّه خواهد بود. این رخداد تاریخی هم همیشه اشتباه و انحراف بشمار خواهد آمد و هیچوقت شایستگی حجّت و برهان و اعتماد و استناد را پیدا نخواهد کرد. بر کسی هم که خواهان تجدید حیات اسلامی است و میخواهد زندگی اسلامی خـویش را از سر گیرد، واجب است و وظیفهای از وظائف او است
که چنین کاری را لغو گرداند و قلم بطلان بر آن کشد و دوباره به سوی کتابی برگردد که خدا آن را همراه حـق فرو فرستاده است تا در میان مردمان راجع بدانچه در آن اختلاف میورزند داوری کند.
آری کتاب آمده بوده است... و با وجود این، هواها و هوسها در اینجا و آنجا بر مردم چیره میشده است، و طمعها و آزها، امیال و آرزوها، تـرسها هـوسها، و گمراهیها و سردرگمیها، مردمان را از پذیرش فرمان کتاب و برگشت به حقی که ایشان را به سوی حق رهبری کند، بدور میداشته است:
(وَمَا اخْتَلَفَ فِیهِ إِلا الَّذِینَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ... بَغْیًا بَیْنَهُمْ )
در (مطالب و حقّانیت) کتاب (آسمانی) تنها کسانی اختلاف ،ورزیدند که در دسترسشان قـرار داده شـده بود، و به دنبال دریافت دلائل روشن، از روی ستمگری و کینهتوزی (و خودخواهی و هواپرستی، در پذیرش و فهم و ابلاغ و اجراء کتاب) اختلاف نمودند.
این ستم، ستم حسد، ستم طمع، ستم آز، و ستم هوی و هـوس است... ایـن جور و ستم است که سردم را وامیدارد تا در زیر بنای جهانبینی و روش، اختلاف کنند، و به تفرقه و لجاجت و دشمنان فرو روند. این حقیقتی است... زیرا دربارۀ اصالت حق روشنی که در این کتاب است و نیرومند و باطل شکن و درخشان و درفشان است، هیچ دو فردی اختلاف نـمیورزند، مگر اینکه در اندرون یکی از آن دو ستمگری و آرزو پرستی باشد یا در اندرون هر دوی ایشان جور و ستم و هوی و هوس لانه کرده باشد... امّا اگر در درون سینهها ایمانی باشد، به ناچار اتّحاد و اتّفاق و پیوند و پیوست خواهد بود:
(فَهَدَى اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ)
پس خداوند کسانی را که ایمان آورده بودند، با اجازۀ خویش (که مایۀ رشد فکری و ایمان پاک و زمینۀ رستن از انگیزههای نفسانی و تمسّک کامل به کتاب آسمانی است) به آنچه که حق بود و در آن اختلاف ورزیده بودند، رهنمون شد.
ایشان را هدایت داد، زیرا در نفسهایشان صفا و پاکی، و در جانهایشان یکرنگی و وارستگی، و در دلهـایشان شوق رسیدن به حق بود. بدین هنگام وصول به حق و استقامت بر آن چه آسان خواهد بود:
وَاللَّهُ یَهْدِی مَنْ یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ) (٢١٣)
خداوند هر کسی را که بخواهد به راه راست (که همان راه حق است) رهنمود مینماید.
ایـن همان راه راستی است که کتاب از آن پرده برمیدارد. این همان روشی است که بر حق اسـتوار است و بر جادۀ مسـتقم قرار دارد. راهی است که دستخوش هواها و هوسها و خواستها و آرزوها نمیشود و به این سو و آن سو پرت و پرتاب نمیگردد، و امیال و شهوات آن را بازیچۀ خود قرار نمیدهند... خداوند از میان بندگانش هر کسی را که بخواهد برای این راه راست برمیگزیند. آنان کسانی هستند که خدا استعداد هدایت را در آنان سراغ دارد و به استقامت ایشان بر صراط مستقیم آگاه است. اینان به صلح و آشـتی درمیآیند و تسـلم حق و حقیقت میشوند. اینان مردمان برتر و والاتری هستند، اگر چه کسانی که با ترازوی خدا نمیسنجند و برابر معیار الله نمیاندیشند، گمان برند که ایشان مردمان محرومی هستند و آنان را به باد مسخره گیرند همانگونه که پیوسته چنین بوده و کافران مؤمنان را استهزاء نمودهاند.
این رهنمودهائی که هدف آنها پیدایش جهانبینی ایمانی کامل و روشنی در دلهای گروه مسلمانان است به پایان میرسد. در نقط پایانی رو به مؤمنانی میکند که عملاً به رنج و مشقّت اختلاف میان خود و میان دشمنان مشرک و اهل کتابشان روبرو گشتهاند و مزۀ اختلاف را چشیدهاند، و جنگها و رنجها و شیونهائی را به خود دیدهاند که ایـن مخالفت را به دنبال داشته است... بدیشان میگوید: این سنّت قدیمی خدا است که برای پاک کردن مؤمنان و آمادگی بخشیدن ایشان بکار گرفته میشود تا شایستگی ورود به بهشت را پیدا کنند و بایستۀ آن باشند که از زمرۀ ساکنان بهشت گردند. سنّت خدا است که پیروان عقیده از عقیدۀ خویش دفاع کنند و در راه آن، رنج و درد و سختی و زیان را به جان خریدار شوند، گاهی پـیروزی را در آغوش کشند و گاهی شکست بخورند و میان پیروزی و شکست در آمد و شد باشند، تا بدانجا میرسند که بر عقیدۀ خود استوار و ماندگار بمانند و هیچ نوع سختی و شدّتی نتواند ایشان را از جای برکند و مضطرب و پـریشان کند، و هیج نیرو و قدرتی نتواند ایشان را بترساند و بلرزاند، و در زیر پتکهای زحمت و محنت و آشوب و فتنه، سست و ضعیف نشوند و خرد و خمیر نگردند٠٠٠ در نتیجه آبدیده شوند و آنگاه استحقاق پیروزی و یاری خدا را داشته باشند. زیرا تنها بدین هنگام است که امین دین خدا مـیگردند و میتوانند گنجور آن باشند، و در آنچه امینشان میدانـند امـانتدار راستین بوده و شایستگی نگهبانی از دین و دفاع از آن را بهم رسانند. درخور بهشتند چون جـانهایشان از تـرس و هراس و خواری و پستی آزاد گشـته است و از دست حرص و آز زنـدگی و محبّت و مودّت حیات و خوشگذرانی و حرص و جوش بر رفاه و آسایش خلاص شده و رهائی یافتهاند. ارواحشان در این وقت به جهان بهشت از هر چیز نزدیکتر است و بیش از هر چیز از جهان خاکی بدور و فراتر است:
(أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ) (٢١٤)
آیا گمان بردهاید که داخل بهشت میشوید بدون آنکه به شما همان برسد که به کسانی رسیده است که پیش از شما درگذشتهاند؟ (شما که هنوز چنین رنجها و دردهائی را ندیدهاید، و باید چشم به راه تحمّل حوادث تلخ و ناگوار در راه کردگار باشید و بدانید: نخست رنج سپس گنج.) زیانهای مالی و جانی (و شدائد و مشکلات، آن چنان ملّتهای پیشین را احاطه کرده است و) به آنان دست داده است و پریشان گشتهاند که پیغمبر و کسانی کـه بـا او ایمان آورده بودهاند (همصدا شده و) میگفتهاند: پس یاری خدا کی (و کجا) است؟! (لیکن خدا هرگز مؤمنان را فراموش ننموده است و پس از تعلیم فداکاری به مؤمنان و آبدیدگی ایشان که رمز تکامل است، به وعدۀ خود وفا کرده و بدیشان پاسخ گفته است که:) هان! بیگمان یاری خدا نزدیک است.
خداوند سبحان این چنین گروه مؤمنان نـخستین را مخاطب قرار داده است، و این چنین آنان را به تجارب گروههای مؤمن پـیش از خود حواله میدهد و بر آزمودههای مؤمنان پیشین مطّلع میگرداند، و آنان را متوجّه سنّت آفریدگار سبحان در امر تربیت و پرورش بندگان برگزیدهاش میسازد، آن کسانی که پرچم ربّانی را به دستشان میسپارد و در زمین، امانت و روش و شریعت خویش را بدیشان وامیگذارد. ایـن خطاب، خطاب کلّی و استثناء ناپذیر است و متوجّه هر کس است که برای انجام این وظیفۀ بزرگ و ایفاء این نقش سترگ برگزیده میشود.
این آزمون، آزمون بس ژرف و بزرگ و هراسناک است... چنین پرسشی از جانب ییغمبر و آن کسانی که با او ایمان آوردهاند، از سوی پیغمبر که با خدا پیوند دارد، و از سوی مؤمنانی که به خدا ایمان دارند، بیگمان چنین پرسشی: (مَتَى نَصْرُ اللَّهِ) یاری خدا کی (و کجا) است؟ اندازۀ محنت فراوانی را میرساند که حتّی چنین دلهای به خدا رسیدهای را نیز میلرزاند. چنین محنتی بالاتر از آن است که به وصف درآید، محنتی که بتواند چنین دلهائی را به تکان آورد و سایۀ شوم خویش را بر آنها بیفکند و چنین پرسش اندوهناکی را از درون آنها برانگیزد: (مَتَى نَصْرُ اللَّهِ) .
هنگامی که دلها در برابر این محنت تکان دهنده ثابت و استوار میماند، سخن خدا کمال میپذیرد و پـیروزی خدا فرامیرسد:
(أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ)
هان! بیگمان یاری خدا نزدیک است.
کمک و یاری خدا برای کسانی اندوخته میگردد که شایستگی آن را پیدا کنند. شایستگی آن را هم جز کسانی پیدا نخواهند کردکه تا پایان راه ثابت قدم و استوار میمانند. کسانی که در برابر زیانهای مالی و جانی ثابت و استوار میایستند و از جای بدر نمیروند. کسانی که در برابر طوفانها سرهایشان را خم نمیکنند و سر تسلیم فرود نمیآورند. کسانی که یقین دارند که هیچگونه یاری و پیروزی وجود ندارد مگر اینکه از سوی خدا باشد. چنین یاری و پیروزی الهی نیز وقتی نصیب مردمان میشود که خدا بخواهد. این چنین کسانی هنگامی که رنج و محنت به اوج خود رسید، دست به سوی آسمان بلند می کنند و چشم به لطف و عنایت خدا میدوزند و تنها و تنها (یاری خدا) را میپایند و میخواهند. دیگر راه حل دیگری را نمیجویند و یاری دیگری را چشم نمیدارند، فقط جویای یاری خدا و خواستار رضایت الله میباشند، زیرا هیچگونه یاری و پیروزیی نیست مگر آنکه از سوی خدا باشد.
بدین وسیله مؤمنان بعد از جهاد و امتحان، بردباری و شکیبائی، خالصانه دل به خدا دادن، تنها بدو اندیشیدن، وارستگی و پیراستگی، و چشم پوشی از هر چیزی و هر کسی جز خدا، شایسته و بایستۀ بهشت خواهند شد و به آن وارد خواهند گشت.
مبارزه و شکیبائی بر آن، به نفسها نیرو میبخشد و آنها را از ارزش ذاتی خود بالاتر سپرد و در بوتۀ درد و رنجشان میگدازد و پاکیزهشان میدارد، و جوهرۀ آنها صفا و جلا میگیرد و درخشان میگردد. مبارزه و نبرد و تحمّل رنج و درد جهاد، به عقیده، ژرفی و نیرو و سرّ زندگی میبخشد، و آن وقت عقیده حتّی در چشمان دشمنان و بدسگالانش نیز رونق میگیرد و میدرخشد. بدین هنگام مردمان دسته دسته به دین خدا درمیآیند چنانکه قبلاً در آمدند، این امر در هر قضیۀ حق و درستی بدین گونه است. پیروان آن در آغاز راه، از رنجها و دردها آنچه باید بچشند میچشند. هنگامی که در برابر سختیها و گرفتاریها مقاومت میکنند، کسانی که با ایشان به نبرد برمیخیزند به سویشان میگرایند، و سرسخت ترین دشمنان و بزرگترین بدسگالان، آنان را یاری خواهند داد و پشتیبانی خواهند کرد.
حتّی اگر چنین کاری هم نشود، چیزی بالاتر از این رخ خواهد دادکه از نظر مـاهیّت بسی بزرگتر است. جانهای یاران دعوت اوج میگیرد و از همۀ نیروهای زمین و بلاها و آشوبهای آن فراتر میرود، و از بند حرص و جوش بر رفاه و آسودگی آزاد مـیشود، و سرانجام زنجیر آز و طمع دنیا را از هم میگسلاند و دام عشق دنیا دوستی را پاره پاره میکند... این آزادی دستاورد همۀ انسانها است، و دستاورد همۀ جانهائی است که از راه بلند پروازی خود را بدان میرسانند. این آزادی دستاوردی است که بر همۀ دردها و همۀ زیان و ضررهای مالی و جانی برتری دارد که گریبانگیر مؤمنان میگردد، مؤمنانی که بر پرچم خدا و امانت و دین و شریعت الله امین شناخته شدهاند.
این آزادی همان چیزی است که در پایان گشت و گذار، وسیلۀ ورود به بهشت مـیگردد... و راه حقیقی این است... این همان راهی است که خدا برای گروه مسلمانان نخستین، و برای گروه مسلمانان هر نسلی توصیف میکند و آن را بدیشان میشناساند.
راه حقیقی این است: ایمان و جهاد، محنت و گرفتاری، استقامت و بردباری، و تنها رو به خدا رفتن و دل به خدا دادن، سپس یاری و پیروزی آنگاه نعمت و بهشت و بهروزی.
[1] امّا احمد و مسلم آن را روایت نمودهاند.
سعدی در این زمینه گفته است:
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
[2] حدیثی است که مالک و شیخین آن را روایت کردهاند.
سورهی بقره آیهی 242-221
وَلا تَنْکِحُوا الْمُشْرِکَاتِ حَتَّى یُؤْمِنَّ وَلأمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکَةٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْکُمْ وَلا تُنْکِحُوا الْمُشْرِکِینَ حَتَّى یُؤْمِنُوا وَلَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکٍ وَلَوْ أَعْجَبَکُمْ أُولَئِکَ یَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَاللَّهُ یَدْعُو إِلَى الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ وَیُبَیِّنُ آیَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ (٢٢١) وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الْمَحِیضِ قُلْ هُوَ أَذًى فَاعْتَزِلُوا النِّسَاءَ فِی الْمَحِیضِ وَلا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّى یَطْهُرْنَ فَإِذَا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ أَمَرَکُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ (٢٢٢) نِسَاؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ فَأْتُوا حَرْثَکُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَقَدِّمُوا لأنْفُسِکُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّکُمْ مُلاقُوهُ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ (٢٢٣) وَلا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لأیْمَانِکُمْ أَنْ تَبَرُّوا وَتَتَّقُوا وَتُصْلِحُوا بَیْنَ النَّاسِ وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (٢٢٤) لا یُؤَاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِی أَیْمَانِکُمْ وَلَکِنْ یُؤَاخِذُکُمْ بِمَا کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ حَلِیمٌ (٢٢٥) لِلَّذِینَ یُؤْلُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِنْ فَاءُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (٢٢٦) وَإِنْ عَزَمُوا الطَّلاقَ فَإِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (٢٢٧) وَالْمُطَلَّقَاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ وَلا یَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ یَکْتُمْنَ مَا خَلَقَ اللَّهُ فِی أَرْحَامِهِنَّ إِنْ کُنَّ یُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ وَبُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِی ذَلِکَ إِنْ أَرَادُوا إِصْلاحًا وَلَهُنَّ مِثْلُ الَّذِی عَلَیْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَلِلرِّجَالِ عَلَیْهِنَّ دَرَجَةٌ وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (٢٢٨) الطَّلاقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاکٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِیحٌ بِإِحْسَانٍ وَلا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَیْتُمُوهُنَّ شَیْئًا إِلا أَنْ یَخَافَا أَلا یُقِیمَا حُدُودَ اللَّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلا یُقِیمَا حُدُودَ اللَّهِ فَلا جُنَاحَ عَلَیْهِمَا فِیمَا افْتَدَتْ بِهِ تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوهَا وَمَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ (٢٢٩) فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنْکِحَ زَوْجًا غَیْرَهُ فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلا جُنَاحَ عَلَیْهِمَا أَنْ یَتَرَاجَعَا إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقِیمَا حُدُودَ اللَّهِ وَتِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ یُبَیِّنُهَا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ (٢٣٠) وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِکُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَلا تُمْسِکُوهُنَّ ضِرَارًا لِتَعْتَدُوا وَمَنْ یَفْعَلْ ذَلِکَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ وَلا تَتَّخِذُوا آیَاتِ اللَّهِ هُزُوًا وَاذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَمَا أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ مِنَ الْکِتَابِ وَالْحِکْمَةِ یَعِظُکُمْ بِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ (٢٣١) وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ یَنْکِحْنَ أَزْوَاجَهُنَّ إِذَا تَرَاضَوْا بَیْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ذَلِکَ یُوعَظُ بِهِ مَنْ کَانَ مِنْکُمْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ ذَلِکُمْ أَزْکَى لَکُمْ وَأَطْهَرُ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (٢٣٢) وَالْوَالِدَاتُ یُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَیْنِ کَامِلَیْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَنْ یُتِمَّ الرَّضَاعَةَ وَعَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَکِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ لا تُکَلَّفُ نَفْسٌ إِلا وُسْعَهَا لا تُضَارَّ وَالِدَةٌ بِوَلَدِهَا وَلا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ وَعَلَى الْوَارِثِ مِثْلُ ذَلِکَ فَإِنْ أَرَادَا فِصَالا عَنْ تَرَاضٍ مِنْهُمَا وَتَشَاوُرٍ فَلا جُنَاحَ عَلَیْهِمَا وَإِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلادَکُمْ فَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ إِذَا سَلَّمْتُمْ مَا آتَیْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ (٢٣٣) وَالَّذِینَ یُتَوَفَّوْنَ مِنْکُمْ وَیَذَرُونَ أَزْوَاجًا یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَعَشْرًا فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ فِیمَا فَعَلْنَ فِی أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ (٢٣٤) وَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ فِیمَا عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ أَوْ أَکْنَنْتُمْ فِی أَنْفُسِکُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّکُمْ سَتَذْکُرُونَهُنَّ وَلَکِنْ لا تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلا أَنْ تَقُولُوا قَوْلا مَعْرُوفًا وَلا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّکَاحِ حَتَّى یَبْلُغَ الْکِتَابُ أَجَلَهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ مَا فِی أَنْفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِیمٌ (٢٣٥) لا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ مَا لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِیضَةً وَمَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَعَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتَاعًا بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِینَ (٢٣٦) وَإِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَقَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِیضَةً فَنِصْفُ مَا فَرَضْتُمْ إِلا أَنْ یَعْفُونَ أَوْ یَعْفُوَ الَّذِی بِیَدِهِ عُقْدَةُ النِّکَاحِ وَأَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَلا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ (٢٣٧) حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَالصَّلاةِ الْوُسْطَى وَقُومُوا لِلَّهِ قَانِتِینَ (٢٣٨) فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجَالا أَوْ رُکْبَانًا فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ کَمَا عَلَّمَکُمْ مَا لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ (٢٣٩) وَالَّذِینَ یُتَوَفَّوْنَ مِنْکُمْ وَیَذَرُونَ أَزْوَاجًا وَصِیَّةً لأزْوَاجِهِمْ مَتَاعًا إِلَى الْحَوْلِ غَیْرَ إِخْرَاجٍ فَإِنْ خَرَجْنَ فَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ فِی مَا فَعَلْنَ فِی أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (٢٤٠) وَلِلْمُطَلَّقَاتِ مَتَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِینَ (٢٤١) کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ) (٢٤٢)
در این درس ما با گوشهای از قانون خانواده آشنا میشویم. گوشهای از تنظیم اصل استواری که گروه مسلمانان بر آن ماندگار و جامعۀ اسلامی بر آن پایدار میگردد. همان اصلی که اسلام سخت بدان اهتمام ورزیده و از هر نظر در رعایت آن کوشیده و تـلاش بیامان و کوشش فراوانی را صرف تنظیم و نگهداری و زدودن آن از آنارشیست و هرج و مرج جاهلیّت کرده است. ما این تلاش و کوشش را بطور پراکنده در سورههای مختلف قرآن خواهیم یافت، و خواهیم دید که چگونه چنین جدّ و جهدی همۀ شرائط و عوامل لازم برای پابرجائی این اصل بنیادین سترگ را دربرگرفته و از هر سو آن را احاطه کرده است.
نظام اجتماعی اسلامی، یک نظام خانوادگی است، در ضمن اینکه یک نظام ربّانی برای انسان است. در این نظام همۀ ویژگیهای سرشت انسانی و نیازها و آرزوها و شرایط و ارکان آن در نظر گرفته شده است.
نظام خانوادگی در اسلام، از چشمۀ فطرت و اصل خلقت و اساس نخست آفرینش همۀ زندگان و سایر آفریدگان بیرون میجوشد ... این دیدگاه آشکارا در این فرمودههای خدای بزرگوار جلوهگر و پدیدار است:
(وَمِنْ کُلّ شیء خَلَقْنا زَوْجَیْن لَعَلّکُمْ تَذَکّرُونَ)
(در این کرۀ زمین) از هر چیزی جفتی را آفریدهایم تا اینکه شما (بنگرید و عبرت و) پند گیرید. (ذاریات / 49)
(سُبْحانَ الّذی خَلَقَ الأزواج کُلّها مِمّا تُنْبِتُ الأرْضُ وَمِنْ أنْفُسِهمْ و مِمّا لا یَعْلَمُونَ).
پاک و منزّه است آفریدگاری که همۀ جفتها را آفریده است اعم از آنچه زمین میرویاند، یا از خود ایشان، و یا از چیزهائی که نمیدانند. (یس/36)
آنگاه دیدگاه اسلامی دربارۀ انسان پلّه پلّه فراتر میرود و نخستین نفس را ذکر میکند که از آن جفتی (زن و مرد) پدیدار آمده سپس زادگان ایشان و بعد همۀ بشریّت پا به عرصۀ وجود نهادهاند:
(یا أیّها النّاس اتّقُوا رَبّکُم الّذی خَلَقَکُمْ مِنْ نفْسٍ واحدة ، وَخَلَقَ منها زَوْجَها ، وَبَثّ منْهُما رجالاً کَثیراً وَنساءً ، وَاتّقُوا الله الّذی تَساءَلُونَ به وَ الأرْحام . إنّ الله کانَ عَلَیْکُمْ رَقیباً).
ای مردم بپرهیزید از (سرکشی کردن در برابر فرمان) پروردگارتان که همۀ شما را از یک انسان آفرید و از (جنس) آن، جفت او را آفرید، و از آن دو مردان و زنان بسیاری را (بر روی زمین) پراکنده کرد. و از (خشم) خدائی بپرهیزید که (همگی به عظمت او معترف هستید و) هنگامی که چیزی از یکدیگر میخواهید نام او را میبرید (و همدیگر را بدو قسم میدهید) و (نیز از قطع صلۀ رحم) خویشاوندان پرهیز کنید بیگمان خداوند مراقب (کردار و رفتار) شما است. (نساء / ا)
(یا أیُّها النّاسُ إنّا خَلَقْناکُمْ منْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى وَجَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَقَبائلَ لِتَعارَفُوا). .
ای مردم ما شما را از نر و مادهای (یعنی از پدر و مادری که آدم و حواء است) آفریدهایم و شما را گروه گروه و قبیله قبیله کردهایم (نه اینکه باز هم بجنگید و دشمنی کنید، بلکه) تا اینکه همدیگر را بشناسید (و محبّت و دوستی بورزید).
(حجرات / 13)
آنگاه دیدگاه اسلامی، پرده از کشش فطری موجود میان دو جنس برمیدارد، نه به خاطر اینکه میان مطلق نرها و مطلق مادهها گردهمائی شود، ولیکن تا اینکه خانوادهها و خانمانها تشکیل شود:
(وَمِنْ آیاتِهِ أنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ أزواجاً لِتَسْکُنُوا إلیها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدّةً و َرَحْمَةً)
از نشانههای او برای شما از (جنس) خودتان همسرانی را آفرید تا با ایشان انس و الفت بگیرید، و میانتان محبّت و مرحمت پدید آورد. (روم / ٢١)
(هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَأنْتُمْ لباسٌ لَهُنّ).
زنان برای شما لباس و شما برای آنان لباس هستید. (بقره / ١٨٧)
(نِساؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ فأتُوا حَرْثَکُمْ أنّى شِئتُمْ وَ قَدّمُوا لأنفُسِکُمْ وَ اتّقُو الله وَ اعْلَمُوا أنّکُمْ مُلاقُوهُ . وَ بَشّرِ المُؤمنینَ).
زنان شما محل بذرافشانی شما هستند پس از هر راهی که میخواهید به آن محل درآئید (و زناشوئی نمائید به شرط آنکه از موضع نسل تجاوز نکنید) و برای خود (با انتخاب همسران شایسته و پرورش فرزندان صالح و بایسته توشهای) پـیشاپیش بفرستید، و از خدا خویشتن را برحذر دارید (و به هنگام حیض بـا زنان نزدیکی نکنید و از راهی جز راه بقای نوع بشر با ایشان زناشوئی ننمائید) و بدانید که شما او را ملاقات خواهید کرد (و از شما دربارۀ اعمال و اقوالتان پرسیده خواهد شد). و مژده بده به مؤمنان (که با رعایت حدود دین، سعادت اخروی و رضایت پروردگار را بدست خواهند آورد). (بقره /223)
(وَ اللهُ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ بُیُوتِکُمْ سَکَناً).
خداوند برای شما خانههایتان را منزل و مآوی قرار داد (و کاری کرد که بتوانید خانهسازی کنید و در آن بیارامید. (نحل / .٨)
این فطرت است که در تلاش و تکاپو است، و این خانواده است که پاسخ این فطرت ژرف را میدهد که ریشه در بنیاد هستی و بنیۀ آدمی دارد. از اینجا است که نظام خانواده در اسلام، نظام طبیعی و فطری جوشیده از نهاد آفرینش انسانی است. بلکه دمیده از بنیاد آفرینش همۀ اشیاء هستی است. و این روش است که نظامی برای انسان پدید میسازد و آن را با نظامی پیوند میدهد که خداوند همۀ هستی را بر آن استوار و برقرار میدارد. و از میان آن چیزها یکی هم همین انسان است.
خانواده پرورشگاه طبیعی است که سرپرستی نگهداری نوزادان و مواظبت نوباوگان و تربیت و رشد جسمانی و عقلانی و نفسانی آن را به عهده دارد. در سایۀ آن، حسّ محبّت و موّدت و همیاری پرورده و شکوفا میگردد و در قالبی ریخته میشود که در طول زندگی بر آن قالب ماندگار میماند، و در پرتو هدایت و نور آن دریچۀ امیدش رو به زندگی باز میشود و با رهنمود آن زندگی را تفسیر و تعبیر میکند و به همراه زندگی سراپا کار و تلاش میشود. نوزاد انسان بیش از همۀ نوزادان زندههای دیگر دوران طفولیت او به طول میانجامد. این بدان جهت است که مرحلۀ طفولیّت، مرحلۀ آمادگی و خودسازی و تمرین برای ایفاء نـقش مطلوبی است که هر موجود زندهای در آیندۀ خویش عهدهدار آن است ... و از آنـجا که وظیفۀ انسان بزرگترین وظیفه، و نقش او در زمین سترگترین نقش است، دوران کودکیش بیشتر به طول انجامیده است، تا بهتر آمادگی را بهم رساند و برای آینده تمرین زیادتری ببیند ... لذا بیش از هر نوزاد حیوان دیگری نیازمند مراقبت پدر و مادر و ماندگاری با آنان است. و خانوادۀ آرام و پر دوام، با نظام انسانی سازگارتر، و با فطرت آدمیزاد و هستی او و نـقشی که وی در ایـن زندگی به عهده دارد همآواتر، و به مقام انسانی سزاوارتر است.
آزمونهای علمی ثـابت کرده است که هیچ مرکز و دستگاه دیگری بجز کانون خانواده نمیتواند جای خانواده را بگیرد و جایگزین آن گردد، بلکه مراکزی که به جای خانواده بکار گرفته میشود زیانهائی دربردارد که هستی طفل و پرورش او را تباه میکند، بـه ویـژه پرورشگاههای عمومی برخی از مکتبهای ساختگی و منحرف و کج اندیشی که میخواهند چنین مکانهائی را جایگزین نظام خانواده سازند و در انقلاب طغیانگر و سرکش و کجرو خود، بر ضدّ نظام فطری و شایسته و راستروی بشورند که خداوند آن را برای انسان پدیدار کرده است. یا مکانهائی که برخی از دولتهای اروپائی مجبور شدهاند آنجاها را جانشین کانون گرم خانواده سازند. زیرا در آن کشورها تعداد بسیاری از اطفال، خانه و کاشانه و اولیاء خویش را در جنگ بربری و وحشیانهای از دست دادهاند که جاهلیّت غربی لجام گسیخته و رها از قید و بندهای جهانبینی دیـن آن را برمیافروزد و بدان فرو میرود، و در ایـن روزگار آتش آن تر و خشک را با هم میسوزاند و صلح طلبان و جـنگجویان را فـرقی نمینهد و کسـانی راکه نمیجنگند و آنـانی راکـه میجنگند از هم جدا نمیکند.[1]
یا مراکزی که چنین دولتهائی مجبور شدهاند آنجاها را جایگزین خانواده و محلّ نگهداری کودکان کنند. چه رژیمهای منحوس، مادران را تحت تأثیر جهانبینیهای زشت جاهلیّت دربارۀ نظام اجتماعی و اقتصادی مناسب برای انسان، وادار به کار کردن میکنند. این امور نفرین شدهای که اطفال را از مهر مادران و آغوش گرم مراقبت ایشان در پرتو خانواده محروم میدارد، چنین بیچارگانی را به پرورشگاهها میاندازد که نظام آنها با فطرت طفل و وجود روانی وی برخورد داشته و روان کودک را پر از حقد و کینه و اضطراب و پریشانی میسازد ... شگفتانگیزتر از همۀ اینها اینکه انحراف جهانبینیهای جاهلیّت، مردمانی از معاصران را بر آن داشته است که نظام کار کردن زن را پیشرفت و آزادی و رهائی از ارتجاع بدانند! این نظام همان نظام نفرین شده است که سلامت روانی گرانبهاترین اندوختۀ روی زمین یعنی کودکان را قربانی میسازد که پشتوانۀ آیندۀ بشری هستند ... این جنایت در برابر چه چیز انجام میپذیرد؟ در برابر افزایش درآمد خانواده! یا در برابر سرپرستی و نـانآوری مادر، که ناسپاسی جاهلیّت معاصر غربی و شرقی و تباهی نظامهای اجتماعی و اقتصادی بدانجا رسیده است که از سرپرستیکردن و نفقهدادن مادری که نیرو و توان خود را به جای اینکه صرف نگهداری و مواظبت عزیزترین پشتوانۀ انسانی و گرانبهاترین اندوختۀ روی زمین گرداند، صرف کار کردن ننماید سرباز میزند.[2]
از اینجا است که میبینیم نظام اجتماعی اسلامی که خداوند به وسیلۀ آن خواسته است مسلمانان به صلح و صفا درآیند و در سایۀ آن بغنوند و از آشتی فراگیر بهرهمند شوند، بر اساس خانواده استوار میگردد و به خانواده عنایتی مبذول میدارد که در خور نقش بزرگ آن باشد ... این است که در سورههای مختلف قرآن کریم، تنظیمات و ترتیباتی را راجع به جوانب و زوایا و قواعد و اصولی خواهیم یافت که این نظام بر آن استوار و برقرار میگردد، و این سوره یکی از آنها است.
آیههائی که در این سوره آمده است، برخی از احکام ازدواج، همزیستی، ایلاء، طلاق، عدّه، نفقه، حق متاع، شیرخوارگی، و دایگی و پرورش را بیان میدارد.
لیکن این احکام، تک و تنها و به طور جداگانه بیان نمیشوند - همانگونه که مردمان خوگرفتهاند آنها را درکتابهای فقه و قانون بیابند - ... نه هرگز! بلکه در فضائی میآیند که دل بشری احساس میکند انگار با دستور مهمّی از دستورهای برنامه الهی برای زندگی بشریّت، و یا اصل بزرگی از اصول عقیدهای مواجه میشود که از آن، نظام اسلامی بیرون میدمد. بیگمان این اصل مستقیماً با خدای سبحان پیوند دارد. با اراده و حکمت و خواست او دربارۀ مردم، و با برنامه او برای اقامۀ حیات بدانگونه که وی مقدّر نموده و برای آدمیزادگان خواسته است، پیوند دارد. از اینجا است که این اصل با خشم و خشنودی و عقاب و ثواب خدا، و در حقیقت امر با بود و نبود عقیده پیوند دارد.
از ههان لحظۀ نخستین انسان به بزرگی و عظمت این امر پی میبرد. همچنین متوجّه این نکته است که هر کار کوچک یا بزرگی از عنایت و رعایت خدا بدور نمیماند و پاداش آن را دریافت میدارد، و هرکار کوچک یا بزرگی از دید خدا پـنهان نـمیماند و از اهمّیت ویژه برخوردار و در ترازوی خدا جای خود دارد. و اینکه خداوند بزرگوار خودش تنظیم زندگی این پدیده را عهدهدار است و نظارت مستقیم بر تشکیل گروه مسلمانان دارد و به گونۀ ویژهای پیدایش ایشان را مراقبت میدارد و آنان را با این نوع نشأت و مرحمت برای نقش بزرگ میپرورد و آمادگی میبخشد که در پهنۀ هستی سرای ایشان مقدّر و مشخّص نموده است و به عهدۀ آنان واگذارده است. و اینکه تجاوز به این برنامۀ الهی خشم خدا را برمیانگیزد و مرتکب آن سزاوار عذاب شدیدی میگردد.
این احکام با دقّت و بطور مفصّل بیان میشود ... تا بیان و توضیح حکم سابق و متعلّقات آن اتمام نپذیرد، به حکم جدید پرداخته نمیشود. آنگاه بعد از هر حکمی، پیروهای الهام بخشی میآیند که احیاناً در لابلای احکام جای میگیرند و از بزرگی این امر و سترگی آن خبر میدهند و وجدان انسانی را بیداری و آگاهی، و
دل بشری را پیام و الهام میبخشند بویژه هنگام رهنمودهائی که اجرای آنها به تقوای دل و حسّاسیّت وجدان مربوط میگردد، زیرا شانه خالی کردن از زیر بار نصوص و احکام و طفره رفتن با آنها بدون این پاسبان بیدار و محافظ هوشیار امکانپذیر است:
حکم یکم، دربرگیرندۀ نهی از ازدواج مرد مسلمان با زن کافر، و ازدواج مرد کافر با زن مسلمان است. پیرو آن عبارت است از:
(أُولَئِکَ یَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَاللَّهُ یَدْعُو إِلَى الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ وَیُبَیِّنُ آیَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ) (٢٢١)
آنان به سوی آتش دعوت میکنند، و خدا آیات خود را برای مردم روشن میسازد تا اینکه یادآور شوند.
حکم دوم، مربوط به نهی از همخوابگی با زنان به هنگام قاعدگی است ... پیروهای متعدّدی پیاپی دربارۀ این کار میآیند و کار همخوابگی و روابط دو جنس مرد و زن را از مرز شهوت جسمانی که در یک لحظه برآورده و پایان میپذیرد فراتر و بالاتر میبرند و آن را به یک وظیفۀ انسانی تبدیل میکنند که دارای اهدافی برتر و بزرگتر از لذّت آن لحظۀ زودگذر، و بلکه بالاتر از اهداف شخصی انسان است. چه زناشوئی به عنوان عبادتی به خواست آفریدگار انجام میگیرد و منظور از آن پاکیزه داشتن آفریدگان خدا با پرستش و پرهیز از خشم او است:
(فَإِذَا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ أَمَرَکُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ (٢٢٢)
نِسَاؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ فَأْتُوا حَرْثَکُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَقَدِّمُوا لأنْفُسِکُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّکُمْ مُلاقُوهُ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ) (٢٢٣)
پس هنگامی که پاک شدند از مکانی که خدا بـه شما فرمان داده است با آنان نزدیکی کنید. بیگمان خداونـد توبهکاران و پاکان را دوست میدارد. زنان شما مـحلّ بذرافشانی شما هستند پس از هر راهی که میخواهید به آن محل درآئید، و برای خود (تـوشهای) پـیشاپیش بفرستید و از خدا خویشتن را بر حذر دارید و بدانید که شما او را ملاقات خواهید کرد. و مومنان را مژده بده.
حکم سوم، حکم سوگند به طور عام است که مقدّمهچینی برای سخن از ایلاء و طلاق است. در اینجا حکم سوگند به خدا و پرهیز از خشم او مربوط میگردد، و پیرو، یک بار چنین است:
(وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ)
و خداوند شنوا و دانا است.
و بار دیگر چنین:
(وَاللَّه غَفُورٌ حَلیم ٌ )
و خداوند آمرزنده و شکیبا است.
حکم چهارم، حکم ایلاء است ... پیرو آن چنین است:
(فَإِنْ فَاءُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (٢٢٦)
وَإِنْ عَزَمُوا الطَّلاقَ فَإِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ) (٢٢٧)
اگر بازگشت کنند (چه بهتر) زیرا خداوند بسی آمرزنده و مهربان است. و اگر تصمیم بر جدائی گرفتند (کردار و گفتارشان از دید خدا پنهان نمیماند) چه خداوند شنوا و دانا است.
حکم پنجم، حکم عدّۀ مطلقه است. در آن پیروهای مختلفی به میان میآید:
(وَلا یَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ یَکْتُمْنَ مَا خَلَقَ اللَّهُ فِی أَرْحَامِهِنَّ إِنْ کُنَّ یُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ)
اگر به خدا و روز رستاخیز باور دارند برای آنان حلال نیست آنچه را که خدا در رحم ایشان آفریده است پنهان کنند.
(وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ )(٢٢٨)
خداوند عزیز و حکیم است.
حکم ششم، حکم تعداد طلاقها است. سپس حکم پس گرفتن چیزی از مهریّه و نفقه در حالت طلاق بیان میشود. دراینجا پیروهای زیر ذکر میگردد:
(وَلا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَیْتُمُوهُنَّ شَیْئًا إِلا أَنْ یَخَافَا أَلا یُقِیمَا حُدُودَ اللَّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلا یُقِیمَا حُدُودَ اللَّهِ فَلا جُنَاحَ عَلَیْهِمَا فِیمَا افْتَدَتْ بِهِ)
برای شما حلال نیست که چیزی از آنچه (مهر ایشان کردهاید یا) بدیشان دادهاید پس بگیرید، مگر اینکه (شوهر و همسر) بترسند که نتوانتد حدود خدا را پا بر جا دارند، پس اگر (ای گروه مـؤمنان) بیم داشتید که حدود الهی را رعایت نکنند، گناهی بر ایشان نیست کـه زن فدیه و عوضی بپردازد (و در برابر آن طلاق بگیرد).
(تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوهَا وَمَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ) (٢٢٩)
اینها حدود و مرزهای (احکام شرعی) الهی است و از آنها تجاوز نکنید، و هر کس از حدود و مرزهای (اوامر و نواهی) الهی پا فراتر نهد (ستمگر بوده و) بیگمان این چنین کسانی ستمگرند.
(فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنْکِحَ زَوْجًا غَیْرَهُ فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلا جُنَاحَ عَلَیْهِمَا أَنْ یَتَرَاجَعَا إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقِیمَا حُدُودَ اللَّهِ وَتِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ یُبَیِّنُهَا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ) (٢٣٠)
اگر (شوهر جدید) او را طلاق گفت، گناهی بر آن دو (زن و شوهر) نخواهد بود که (به کانون زناشوئی) برگردند، در صورتی که امیدوار باشند کـه میتوانـند حدود الهی را (محترم شمارند و) پا بر جا دارند و اینها حدود الهی است که خدا آنها را برای کسانی که آگاهند (و به شرع اسلام ایمان دارند) بیان مینماید.
حکم هفتم، حکم نگهداری زنان بگونۀ صحیح و عادلانه یا بعد از طلاق رها ساختن ایشان بگونۀ پسندیده و نیکو است. در اینجا این پیروها است:
(وَلا تُمْسِکُوهُنَّ ضِرَارًا لِتَعْتَدُوا وَمَنْ یَفْعَلْ ذَلِکَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ وَلا تَتَّخِذُوا آیَاتِ اللَّهِ هُزُوًا وَاذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَمَا أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ مِنَ الْکِتَابِ وَالْحِکْمَةِ یَعِظُکُمْ بِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ) (٢٣١)
به خاطر زیان رسانیدن بدیشان، ایشان را نگاه ندارید، وکسی که چنین کند بیگمان به خویشتن ستم کرده است، و آیههای خدا را به باد استهزاء نگیرید، و نعمت خدا را بر خود و آنچه را که از کتاب و حکمت بـر شما نازل کرده است و شما را با آن پـند مـیدهد بـه خاطر بیاورید، و از (خشم) خدا بپرهیزید و بدانید که بیگمان خداوند از هر چیزی آگاه است.
(ذَلِکَ یُوعَظُ بِهِ مَنْ کَانَ مِنْکُمْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ ذَلِکُمْ أَزْکَى لَکُمْ وَأَطْهَرُ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ) (٢٣٢)
این همان چیزی است که کسانی از شما بدان پند داده میشوند که به خدا و روز رستاخیز ایمان دارند. این برای شما پر برکتتر و پاکیزهتر است و خدا میداند و شما نمیدانید.
حکم هشتم، حکم شیر دادن و شیرخوارگی و مزد است. ، دنبال احکام مفصّل هر یک از حالات آن چنین پیروی میآید:
(وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ) (٢٣٣)
از (خشم) خدا بپرهیزید، و بدانید که خدا بدانچه انـجام میدهید بینا است.
حکم نهم، اختصاص به عدّۀ زنی دارد که شوهرش می میرد. و این آیه پیرو آن میگردد:
(فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ فِیمَا فَعَلْنَ فِی أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ) (٢٣٤)
هنگامی که به آخر مدّتشان رسیدند گناهی بر شما نیست که هر چه میخواهند دربارۀ خودشان به طور شایسته انجام دهند، و خدا از آنچه میکنید آگاه است. حکم دهم، حکم گوشه زدن و به کنایه خـواستگاری کردن از زنان در اثناء عدّه است، در آن میآید:
(عَلِمَ اللَّهُ أَنَّکُمْ سَتَذْکُرُونَهُنَّ وَلَکِنْ لا تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلا أَنْ تَقُولُوا قَوْلا مَعْرُوفًا وَلا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّکَاحِ حَتَّى یَبْلُغَ الْکِتَابُ أَجَلَهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ مَا فِی أَنْفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِیمٌ) (٢٣٥)
خداوند میدانست شما آنان را یاد خواهید کرد. ولی به آنان در پنهانی وعدۀ زناشوئی ندهید مگر اینکه به طرز پسندیدهای (با گوشه و کنایه) اظهار کنید. و اقدام بـه ازدواج ننمائید تا عدّۀ آنان بسر آید، و بدانید که خداوند آنچه را در دل دارید میداند، پس از او خویشتن را بر حذر دارید و بدانید بیگمان خداونـد بس آمرزنده و شکیبا است.
حکم یازدهم، حکم زن مطلّقهای است که با او همبستری نشده است، حال چه مهریّهای برای او تعیین شده باشد و چه مهریّهای برای وی معیّن نشده باشد. در این باره بسودههای وجدان بدینگونه ردیف میشود:
(وَأَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَلا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ) (٢٣٧)
اگر شما گذشت کنید به پرهیزگاری نزدیکتر است. و گذشت و نیکوکاری را در میان خود فراموش نکنید. بیگمان خداوند به آنچه انجام میدهید بینا است.
حکم دوازدهم، حکم حق متاع برای زنی است کـه شوهرش بمیرد و یا زنی که طلاق داده شده باشد. در آن میآید:
(وَلِلْمُطَلَّقَاتِ مَتَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِینَ) (٢٤١)
برای زنان مطلّقه هدیّۀ مـناسبی است (که از طرف شوهر پرداخت میگردد و) این حقّی است بر مردان پرهیزگار.
پیرو همگانی و عامی که پس از همۀ این احکام میآید، چنین است:
(کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ) (٢٤٢)
خداوند این چنین آیات خود را برای شما شرح میدهد تا اینکه بیندیشید.
اینها عبادت است ... عبادت خدا در همۀ این چیزها است:
ازدواج، همبستری و تولید مثل، طلاق و جدائی، عدّه و برگشت، نـفقه و حقّ متاع، نگهداری زن به طور پسندیده یا رهاکردن او به نیکی، فدیه و عوض دادن، شیر دادن و از شیرگرفتن ... بالأخره عبادت خدا در هر حرکت و در هر خطری است که بر دل میگذرد ... از اینجا است که در میان این احکام، حکم نماز در هنگام ترس و امنیت به میان میآید:
(حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَالصَّلاةِ الْوُسْطَى وَقُومُوا لِلَّهِ قَانِتِینَ (٢٣٨)
فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجَالا أَوْ رُکْبَانًا فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ کَمَا عَلَّمَکُمْ مَا لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ) (٢٣٩)
در انجام نمازها و (بویژه) نماز میانه (یعنی عصر، کوشا باشید و) محافظت ورزید و فروتنانه برای خدا بپاخیزید. و اگر ترسیدید، در حال پیاده یا سواره (نماز را) بجای آورید، امّا هنگامی که امنیّت خود را بازیافتید برابر آنچه که نمیدانستید و خدا به شما آموخت، خدای را یاد کنید.
این حکم در لابلای آن احکام جای گرفته است و پیش از آنکه روند گفتار دربارۀ آنها پایان پذیرد بیان شده است، و بدین وسیله عبادت نثار در میان عبادتهای زندگی جایگزین میشود به همان نحوی که خواست اسلام و فلسفۀ وجود انسانی در جـهانبینی اسلامی است که نماز هر روزه در لابلای سایر کارهای زندگی اقامه شود و خمیر مایۀ عبادتهای دیگر باشد. رونـد گفتار بیانگر این اشارۀ زیبا و نکتۀ دقیق است که همۀ اینها عبادتند و پرستش خدا در آنها از جنس پرستش او در نماز است. و اینکه در فضای بحث از خانواده، از نماز هم ذکری میرود، بدان خاطر است که نماز از اهمّیّت ویژهای برخوردار است و هیچگاه نباید فراموش شود. و اینکه حیات یگانه است و عبادتها در آن چندگانه، و زندگی یک چیز و اجرای فرمان خداوند در آن دارای جهات متعدّد است و کارها همه از سوی خدا و به فرمان الله است، و این برنامۀ خداوند سبحان برای جهان است[3].... فراز برجستهای که در این احکام خودنمائی میکند این است که چنین احکامی در همان وقت که بیانگر عبادت بوده و فضائی از عبادت میسازند و سایۀ آن را گسترانیده و روی زمین فرو میاندازند، از هیچیک از انگیزهها و آمیزههای واقعی زندگی غافل نمیمانند، و هیچیک از انگیزهها و آمیزههای سرشت انسان و هستی او را، و شرائط و ظروف نیازمندیهای واقعی وی را در زندگی بر روی کرۀ زمین فراموش نمیکنند.
اسلام برای افرادی از بشر قانونگذاری میکند، نه برای گروهی از فرشتگان، و نه برای شبحهای سرگردان نشسته بر بال خیال و بیخبر از حال و احوال. از اینجا است که اسلام در حالی که انسانها را با قوانین و رهنمودهای خود به سوی آسمان عبادت بالا میبرد فراموش نمیکند که ایشان بشرند و اینها عباداتی است که از سوی بشر انجام میپذیرد ... بشرند و در ایشان گرایشها وکششها، نقصها و ضعفها، نیازمندیها و تأثّرپذیریها، عواطف و احساسات، و درخششها و تیرگیها وجود دارد ... اسلام ملاحظۀ هـمۀ اینها را میکند و کلیّۀ آنها را در راه پاک عبادت بدون هیچگونه انحراف و تکلّفی به سوی مطّلع نور تابان رهنمود می نماید و راست و روان به سرچشمۀ نور رخشان میکشاند. اسلام نظام خود را به طور کلّی بر این اساس پابرجا می دارد که این انسان، انسان است. از اینجا است که اسلام ایلاء را جائز میداند. ایلاء عبارت است از اینکه: انسان مدّتی از زمان از همبستری زناشوئی امتناع و سرپیچی کند. لیکن اسلام آن را مقیّد به این نموده است که از چهار ماه بیشتر نشود. برای طلاق مقرّرات و قوانینی وضع میکند، و احکام و پیآمدهائی برایش تنظیم و ترتیب میدهد. در عین حال همۀ کوشش خویش را بکار میگیرد تا پایههای خانه را استوار کند، و پـیوندهای خانواده را استحکام بخشد، و این پیوندها را به سطح عبادتی ترقّی دهد ... این توازنی است که همۀ ایدئالهای این نظام را ایدئالهای واقعی رفیع و بلند بالا میگرداند. طاقت و توان انسان در آنها ملحوظ است، و منظور و مقصود از آنها خود انسان است.
طلاق آسان کردن کار فطرت وکمک بدان است. آسان سازی حکیمانۀ کار زن و مرد به طـور یکسان است. و آن وقتی است که خانواده، این کانون بزرگ رشد، پیروزی به دست نیاورد و آن سلول نخستین از آرامش برخوردار نگردد. چه خداوند آگاه و بینا است و آنچه راکه مردم از امور مربوط به خود نمیدانند او میداند، و همو نخواسته است که پیوند دو جنس را به غل و زنجیر و بند و زندانی تبدیل کند که رهائی از آن میسّر نباشد، هر چند هم صداها در آن خفه و نفسها قطع شود، و خار به جای گل در آن روییده باشد، و تاریکی به جای نور فضای آن را پر کرده باشد. خداوند خواسته است که خانواده محلّ زندگی آسوده و جای آسایش باشد، پس اگر این هدف - به سبب اختلاف و برخورد فطرتها و سرشتها -حاصل نشد، برای زن و مرد بهتر خواهد بود که از یکدیگر جدا شوند، و بار دیگر بکوشند و ازدواج کنند. البتّه این امر وقتی باید عملی شود که همۀ راههای آشتی و وسائل ممکنه برای نجات این کانون بزرگوار بسته گردد و بینتیجه ماند. در این صورت لازم است تضمینهای قانونی و عاطفی ایجاد شود تا شوهر و همسر، و دایه و کودک هیچکدام زیان خورده نگردند.
این همان نظام ربّانی است که خداوند آن را برای انسان مقرّر میدارد ... انسان وقتی که میان ارکان و اصول این نظامی کـه خداوند آن را برای بشریّت میخواهد و جامعۀ پاکیزه و هماهنگی بوده کـه پـرندۀ صلح و صفا در آن پر میزند، و میان ارکان و اصول نظامها و جامعههای آن وقتی حاکم بر زندگی و سرنوشت بشریّت، به مقایسه و سنجش بپردازد، آنها را بسی دور از یکدیگر خواهد دید.
همچنین وقتی که روش اسلام مقایسه گردد با روشهای کنونی بشریّت که امـروزه جامعههای جاهلی در آن میلولند و در شرق و در غرب به طور یکسان گمان میبرند که چنین چیزهائی پیشرفت و ترقّی است، انسان میبیند که این فاصله به جای خـود محفوظ و روش اسلام در مکان بس والاتر و بـالاتری قرار دارد، و کرامت و نظافت و صلح و صفائی را لمس میکند که خداوند برای مردمان خواسته است و این چنین برنامهای را برای ایشان گذاشته است. زن - به طـرز ویژهای - اندازۀ لطف خدا و بزرگ داشت او را در حق خود میبیند و متوجّه میشود که تا چه اندازه پروردگار، وی را در کنف حمایت و رعـایت خود میدارد ... حتّی من مطمئنّم که هیچ زن سالم و عاقلی نیست که چنین رعایت آشکار و حفاظت پدیدار را در این برنامه مشاهده کند و در دلش محبّت الله و مهر خدا برنجوشد.[4]
*
هم اینک به تفصیل با نصوص قرآنی روبرو میگردیم:
(وَلا تَنْکِحُوا الْمُشْرِکَاتِ حَتَّى یُؤْمِنَّ وَلأمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکَةٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْکُمْ وَلا تُنْکِحُوا الْمُشْرِکِینَ حَتَّى یُؤْمِنُوا وَلَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکٍ وَلَوْ أَعْجَبَکُمْ أُولَئِکَ یَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَاللَّهُ یَدْعُو إِلَى الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ وَیُبَیِّنُ آیَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ) (٢٢١)
با زنان مشرک (غیر اهل کتاب) تا ایمان نیاورند ازدواج نکنید، و بیگمان کنیز مؤمنی از زن (آزاد) مشرکی بهتر است اگر چه (زیبائی یا ثروت یا موقعیّت او...) شما را به شگفتی انداخته بـاشد (و دلبـاختۀ او بوده باشید)، و (زنان و دختران خود را) به ازدواج مردان مشرک در نیاورید مادامی که ایمان نیاورند. و بیگمان غلام مؤمنی از مرد مشرکی بهتر است اگر چه (زیبائی یا ثروت یا موقعیت او...) شما را به شگفتی انداخته باشد (و دل از کفتان ربوده باشد)، آنان (اعم از زنان یا مردان مشرک) به سوی آتش (دوزخ) دعوت میکنند (و سبب شقاوت میگردند) و خدا به سوی بهشت و آمرزش به فرمان خود و تـوفیق خـویش دعوت میکند (و پیروی از دستور او وسیلۀ سعادت میشود). و خدا آیات خود را برای مردم روشن میسازد (و احکام شریعت را با دلائل واضـح تفهیم مینماید) تا اینکه (راه صـلاح و سعادت خویش را بشناسند و) یادآور شوند.
نکاح -که عبارت از ازدواج است - ژرفترین و نیرومندترین و بادوامترین پیوندی است که میان دو نفر از آدمیزادگان ارتباط برقرار میسازد و آنها را به هـم وصـل مـیکند، و خـواستها و پـاسخگوئیهائی را در وسیعترین حدّ ممکن شامل میگردد که دو فرد دربارۀ هم روا میدارند و نسبت به یکدیگر ردّ و بدل میکنند. پس در این صورت لازم است که دلها یکی گردند و با گرهی به هم بند شوند که باز نگردد. برای اینکه دلها یکی گردند، لازم است چیزی که بر آن پیمان میبندند و برگرد آن جمع میآیند و آن چیزی که به سـویش میگرایند و دیدگاه آنها است، یکی گردد. عقیدۀ دینی، ژرفترین و فراگیرترین چیزی است که اندرون نفسها را آباد میگرداند و در آنها تأثیر میگذارد و احساسات آنها را دگرگون میسازد و تأثّرپذیریها و خواستهایشان را اتّحاد میبخشد، و راه را برایشان در تمام زندگی مشخّص میگرداند. چه بسا گاهگاهی پـنهان مـاندن عقیده یا رکود آن، بسیاری از مردم را گول بزند و گمان ببرند عقیده یک احساس عارضی و گذرائی است که برخی از فلسفههای فکری یا برخی از مکاتب اجتماعی میتواند به جای آن بنشیند و انسان را از دین بینیاز کند!.... ولی این اندیشه، گمانی بیش نیست و بر اثر داشتن اطلاع اندک از حقیقت نفس انسانی و ارکان و اصول آن است. و اصلاً خود را به نادانی زدن دربارۀ واقعیت و سرشت این نفس است.
پیدایش اوّلیّۀ گروه مؤمنان و پاگیری نخستین ایشان در مکّه در آغاز کار اجازه نمیداد که انفصال اجتماعی کامل و قاطعی انـجام بگیرد و جامعۀ اسلامی نمیتوانست همچون انفصال حسّ دینی و عقیدتی که در درون مسلمانان تکامل یافته بود، از سایرین بگسلد و ببرّد. زیـرا اوضاع اجتماعی نیازمند زمان و سازماندهی و شخصیّت اجتماعی ایشان همچون شخصیّت اعتقادی آنان ممتاز و مشخّص گردد، سازماندهی جدید راه خود را در پیش گرفت، و این آیه نازل شد. این آیه به مجرّد نزول، عقد هر نوع ازدواج جدیدی را میان مسلمانان و مشرکان تحریم کـرد. امّا نکاحهای قبلی و ازدواجهائی راکه پیشتر انجام پذیرفته بود و عملاً دامنگیر مسلمانان شده بود، بجای خود باقی گذارد، تا سال ششم هجری که آیۀ دهم سورۀ ممتحنه در حدیبیّه نازل شد:
یا أیّهَا الّذینَ آمَنُوا إذا جاءکُمُ المؤْمناتُ مُهاجراتٍ فَامْتَحنوهُنّ . اللهُ أعْلَمُ بإیمانِهِنّ . فَإنْ عَلِمْتُمُوهُنّ مُؤمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنّ إلى الْکُفّار . لا هُنّ حِلًُ لَهُمْ وَلا همْ یَحلّونَ لَهُنّ ...وَلا تُمْسکُوا بِعِصَمِ الْکَوافِر . . .).
ای کسانی که ایمان آوردهاید هنگامی که زنان مؤمن په سوی شما مهاجرت نمودند، ایشان را بیازمائید. خداوند بر (حقیقت) ایمان ایشان آگاهتر است. پس اگر چنین دریافتید که ایشان زنان مؤمنی هستند آنان را به سوی کفّار برمگردانید. نه ایشان (یعنی زنان مؤمن) برای آنان (یعنی مردان کافر) حلال هستند و نه آنان (یعنی مردان کافر) برای ایشان (یعنی زنان مؤمن) حلال میباشند ... و به ازدواج با زنان کافر (ماندگار در دیار شرک یا متعلّق بدانجا) تن در ندهید .... (ممـتحنه/10) بدین وسیله آخرین پیوندهای موجود میان اینان و آنان پایان گرفت. دیگر ازدواج مرد مسلمان با زن کافر، و مرد کافر با زن مسلمان تا به ابد حرام شد. حرام شد که ازدواجی میان دو دلی کـه بر گرد عقیدهای جمع نمیگردند پیوند برقرار سازد. ازدواج در چنین شرائطی پیوند نادرست و سست و لرزانی است. چنین همسر و شوهری در دو راهۀ خداشناسی به هم نمیرسند و راه به سوی الله ندارند، و پیوند زندگی ایشان برابر برنامه خداوند و موافق با دستور او نیست. پـروردگاری که انسان را کرامت نهاده است و او را از مرتبۀ حـیوان فراتر برده است و بر آن برتری داده است، میخواهد این پیوند به خاطر میل و آرزوی حیوانی وکشش و جهش شهوانی نباشد. بلکه میخواهد چنین پیوندی را بالاتر و بالاتر ببرد تا آنگاه که آن را در اوج آسمانها به خود میرساند، و پیوند زناشوئی را با مشیّت و روشی ربط دهد که خالق جهان برای رشد زندگی و پاکی آن در مدّ نظر دارد.
از اینجا است که این نصّ قاطع جازم نازل میگردد:
(وَلا تَنْکِحُوا الْمُشْرِکَاتِ حَتَّى یُؤْمِنَّ )
با زنان مشرک تا ایمان نیاورند ازدواج نکنید.
ولی وقتی که ایمان آوردند ، گردنۀ جدائی انداز از میان برمیخیزد و مانعی بر سر راه نمیماند و دو دل در مسیر خداشناسی به هم میرسند و علاقۀ انسانیّت میان دو دلدار درست و سالم میماند و از آنچه آن را به تأخیر میانداخت و تباهش میکرد رها میگردد. آری چنان علاقهای صحیح و سالم میماند و با پیوند تازه، پیوند عقیده نیرو میگیرد:
(وَلأمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکَةٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْکُمْ )
بیگمان کنیز مؤمنی، از زن (آزاد) مشرکی بهتر است، اگر چه (زیبائی یا ثروت یا موقعیّت او...) شما را بـه شگفتی انداخته باشد (و دلباختۀ او بوده باشید).
چه این خـوشایندی و اعجابی که تنها از غریزه سرچشمه میگیرد، احساسات والای انسان در آن شرکت نمیجوید، و از حکم اعضاء و فرمان حواس فراتر نمیرود. در حالی که جمال دل، بسی ژرفتر و گرانبهاتر از آن است، حتّی اگر زن مؤمن آزاد هم نبوده و کنیزی بیش نباشد. زیرا نسبتی که به اسلام میرساند، وی را از زن مشرکی که دارای حسب و نسب است فراتر میبرد و بالاتر مینشاند. آخر این نسبتی است که راه به سوی خدا دارد و در شناخت الله بدست میآید، و چنین نسبتی بالاتر از همۀ نسبتها است.
(وَلا تُنْکِحُوا الْمُشْرِکِینَ حَتَّى یُؤْمِنُوا وَلَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکٍ وَلَوْ أَعْجَبَکُمْ )
(زنان و دختران خود را) به ازدواج مردان مشرک در نیاورید مادامی که ایمان نیاورند بیگمان غلام مؤمنی از مرد مشرکی بهتر است اگر چه (زیبائی یا ثروت یا موقعیت او...) شما را به شگفتی انداخته بـاشد (و دل از کفتان ربوده باشد).
قضیّه در چهرۀ دیگری عیناً تکرار میشود تا آن را مؤکّد دارد و در بیان آن دقّت بیشتری شود، گر چه علّت چهرۀ دوم همان علّت چهرۀ یکم است:
(أُولَئِکَ یَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَاللَّهُ یَدْعُو إِلَى الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ وَیُبَیِّنُ آیَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ) (٢٢١)
آنان (اعم از زنان یا مردان مشرک) بـه سوی آتش (دوزخ) دعوت میکنند (و سبب شقاوت میگردند) و خدا به سوی بهشت و آمرزش به فرمان خود و توفیق خویش دعوت میکند (و پیروی از دسـتور او وسیلۀ سعادت میشود) و خدا آیات خود را برای مردم روشن میسازد (و احکام شریعت را با دلائل واضح تفهیم مینماید) تا اینکه (راه صلاح و سعادت خویش را بشناسند و) یادآور شوند.
بیگمان این دو راه جدا از هم هستند، و این دو دعوت مختلف با هم، پس چگونه دو دسته در وحدتی که زندگی بر آن پـابرجا است گرد میآیند و به هم میرسند؟
حقّاً که راه مردان و زنان مشرک به سوی آتش است و دعوت ایشان انسان را به دوزخ میکشاند. و راه زنان و مردان مؤمن، راه خدا است، و خدا انسان را به بهشت میخواند و با توفیق خود مرحمت و مغفرت ارزانی میدارد... پس در این صورت دعوت ایشان با دعوت خدا چه فاصلهها دارد!
مگر این زنان و مـردان کافر، به سوی آتش دوزخ دیگران را فرا میخوانند؟ آخر چه کسی، خود یـا جز خود را به سوی آتش دوزخ فرا میخواند؟ ولیکن روند گفتار، به سوی حقیقت نتیجه نهائی میانبُر میزند و راه را کوتاه میکند! و چنین دعـوتی را از همان آغاز، دعوت به سوی آتش جلوه میدهد، زیرا سرانجام آن آتش است و در پایان راه، دوزخ کمین کرده است. خداوند انسان را از این دعوت انسانگداز و خانمان برانداز، بر حذر میدارد:
(وَیُبَیِّنُ آیَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ) (٢٢١)
خدا آیات خود را برای مردم روشن میسازد، تا اینکه متذکّر شوند.
پس کسی که متذکّر نشود و پند نگیرد و بدان دعـوت هلاککننده، پاسخ گوید و به دنبال آن روان شود، بهرهاش لومه و سرزنش است.
در اینجا یادآور میشویم که خداوند ازدواج مرد مسلمان را با زن کتابی -با وجود اختلاف عقیده -حرام نفرموده است. لیکن باید به یاد داشت که در اینجا کار جدا و متفاوت است. زیرا مرد مسلمان و زن کتابی، در اصل باور به خدا به هم میرسند و در شناخت خدا متّحدند هر چند تفصیل شریعتها وگسترۀ قوانین جداگانه باشد.
هنگامی که زن کتابی معتقد به این باشد که خدا سه تا است، یا اینکه مسیح پسر مریم، خدا است، و یا اینکه عُزَیر پسر خدا است، در این حالت، اختلاف فقهی در میان است... بدین معنی که آیا چنین زنی مشرک محرّمه است، و یا اینکه از جملۀ اهل کتاب بشمار است و داخل چهارچوب نصّی است که در سورۀ مائده آمده است:
(الْیَوْمَ أُحِلّ لَکُمُ الطّیّباتُ...وَالْمُحْصَناتُ مِنَ الّذینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ).
از امروز چیزهای پاکیزه برای شما حلال گشته است... و زنان آزاده و پاکدامن از میان کسانی که پیش از شما بدیشان کتاب داده شده است. (مانده / ٥)
جمهور را عقیده بر این است که در داخل چهارچوب این نصّ قرار دارد... ولی من عقیدهای را بیشتر میپسندم که میگوید در چنین حالتی ازدواج حرام است. بخاری از ابن عمر رضی الله عنهُ آن را روایت نموده است و گفته که ابن عمر گفته است:
(لا أعْلَمُ شِرْکاً أعْظَمَ مِنْ أنْ تَقُولَ رَبُّها عیسى)
من شرکی را بزرگتر از این سراغ ندارم که (زن کتابی) بگوید: پروردگارش عیسی است.
و اما ازدواج مرد کتابی با زن مسلمان، بلاشک حرام است، چه این امر با ازدواج مرد مسلمان با زن کتابی - غیر مشرک - فرق دارد، این است که حکم او جدا و متفاوت است... زیرا که فرزندان در شریعت اسلامی به پدران منسوب مـیشوند، و همچنین برابر واقعیّت زندگی و عرف مرسوم همسر به میان خانواده و خویشاوندان و خانۀ شوهر برده میشود. هرگاه مرد مسلمان با زن کتابی (غیر مشرک) ازدواج کند، همسر به خانوادۀ شوهر و میان اقوام و خویشان او برده میشود و فرزندان وی از چنین زنی به اسم خودش صدا میشوند و در این حالت اسلام بر فضای زندگی نظارت دارد و بر آن سایه میاندازد. لیکن بر عکس این میشود اگر زن مسلمان با مرد کتابی ازدواج کند. چه از اقوام و خویشان خود دور میشود و در غربت، ضعف و سستی و تنهائی او، چـه بسا وی را از دین اسلام برگرداند. از سوی دیگر، فرزندانش به شوهرش منسوب میشوند و دینی جز دین او را گردن مینهند، در صورتی که همیشه اسلام باید ناظر بر اوضاع و مسلّط بر احوال باشد.
بعضی از اعتبارات علمی هست که ازدواج مباح مرد مسلمان را با زن کتابی مکروه میسازد. و این چیزی بود که عمر رضی الله عنهُ با توجّه به عللی و وجود اعتباراتی، معتقد بدان بود:
ابنکثیر در تفسیر خـود گـفته است: (او به جعفرابنجریر رضی الله عنهُ بعد از روایت اجماع فقهاء بر مباح بودن ازدواج با زنان کتابی، میگوید: عمر تنها این کار را بدان خاطر مکروه میدید و نمیپسندید تا اینکه مردم از ازدواج با زنان مسلمان نگریزند، یا چه بسا به خاطر چیزهای دیگری بوده باشد).
روایت شده است که حذیفه با یک زن یهودی ازدواج کرد. عمر بدو نوشت: او را رهاکن. حذیفه پـاسخ داد: آیا گمان میبری که ازدواج با او حرام است تا رهایش کنم؟ گفت: گمان نمیبرم که ازدواج با او حرام باشد، ولیکن میترسم به زنان مسلمان به خاطر آنان توجّه نکنید و ایشان را بر جای گذارید. در روایت دیگری آمده است که او گفته است: مرد مسلمان با زن مسیحی ازدواج میکند، پس زن مسلمان چه؟!
امروز ما میبینیم که این نوع همسران به خانه وکاشانۀ مسلمان چه بلائی میرسانند و چگونه آن را به تباهی میکشند... آنچه قابل انکار نیست و عملاً میبینیم این است که همسر یهودی یا سببی یا بیدین، منزل و فرزندان خود را با رنگ ایدۀ خود رنگ میزند و به کیش خود درمیآورد، و نسلی را تحویل جامعه میدهد که با اسلام بیگانه و از آن فرسنگها دور خواهند بود. بویژه در جامعۀ جاهلی امروزی که مـا در آن زندگی میکنیم؛ جامعهای که در حقیقت امر واژۀ اسلام، بر آن جز با چشمپوشی اطلاق نمیشود، جامعهای که جز با تارهای ظاهری پوسیده و فرسودهای به اسـلام بند نیست، همسری که از چنان خانوادههائی پا به خانۀ مسلمانان بگذارد، آن را از پای بست ویران میکند و بر خاک سیاه مینشاند.
*
(وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الْمَحِیضِ قُلْ هُوَ أَذًى فَاعْتَزِلُوا النِّسَاءَ فِی الْمَحِیضِ وَلا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّى یَطْهُرْنَ فَإِذَا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ أَمَرَکُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ (٢٢٢)
نِسَاؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ فَأْتُوا حَرْثَکُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَقَدِّمُوا لأنْفُسِکُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّکُمْ مُلاقُوهُ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ) (٢٢٣)
از تو دربارۀ (آمیزش با زنان به هنگام) حیض میپرسند. بگو: زیان و ضرر است. (علاوه از نافرمانی، بیماریهائی بـه دنبال دارد). پس در حالت قاعدگی از (همبستری با) زنان کنارهگیری نمائید، و با ایشان نزدیکی نکنید تا آنگاه که پاک میشوند، پس هنگامی که پاک شدند از مکانی که خدا به شما فرمان داده است (و راه طبیعی زناشوئی و وسیلۀ حفظ نسل است) با آنان نزدیکی کنید، بیگمان خداوند توبهکاران و پاکان را دوست میدارد. زنان شما محلّ بذر افشانی شما هستند پس از هر راهی که میخواهید به آن محلّ درآئید (و زناشوئی نمائید به شرط آنکه از موضع نسل تجاوز نکنید)، و برای خود (با انتخاب همسران شایسته و پرورش فرزندان صالح و بایسته، توشهای) پیشاپیش بفرستید، و از خدا خویشتن را برحذر دارید (و به هنگام حیض با زنان نزدیکی نکنید و از راهی جز راه بقاء نوع بشر با ایشان زناشوئی ننمائید) و بدانید که شما او را ملاقات خواهید کرد (و از شما دربارۀ اعمال و اقوالتان پرسیده خواهد شد)، و مژده بده به مـؤمنان (که با رعایت حدود دین، سعادت اخروی و رضایت پروردگار را به دست خواهند آورد).
این هم نگرش دیدی است که چنان پیوند زناشوئی را بلند میگرداند و فراتر و برترش میبرد تا به خدایش میرساند، و اهداف آن را از لذّت جسمانی حتّی لذّت نهفته در آن اندامی که از همۀ اندامهای بدن بیشتر به هنگام همخوابگی بدان دلبستگی است، بالاتر و والاترش میگرداند.
در پیوند زناشوئی، همخوابگی وسیله است نه هدف، وسیلۀ تحقّق بخشیدن به ژرفترین هدف موجود در سرشت زندگی است. هدف تولید نسل و امتداد حیات است و سرانجام پیوستن همۀ آن چیزها به خدا است. همخوابگی در هنگام حیض، چه بسا لذّت حیوانی را تولید میکند -البتّه همراه با آزارها و زیانهائی که برای صحّت مرد و زن بطور یکسان دارد و مورد تأکید است -ولیکن هدف والائی را که از آن متصوّر است پدید نمیآورد، علاوه بر آنکه، فطرت سالـم و پاک در این وقت از آنگریزان و روگردان است. زیرا همان قانونی که بر همۀ زندگی فرمان می راند، از درون بر فطرت سلیم فرمان میراند، و در نتیجه خود به خود - برابر این قانون - از همخوابگی در حالتی سر میپیچد که ممکن نیست کاشتن نهال زندگی در آن صحیح و بی آفت بماند و افشاندن بذر حیات جوانه زند و مایۀ حیات گردد. همخوابگی در وقت پاکی، لذّت طبیعی را تحقّق میبخشد، و به همراه آن هـدف فطری نیز تحقّق میپذیرد. از اینجا است که چنان نهی در پـاسخ بدان پرسش میآید:
(وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الْمَحِیضِ قُلْ هُوَ أَذًى فَاعْتَزِلُوا النِّسَاءَ فِی الْمَحِیضِ وَلا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّى یَطْهُرْنَ )
از تو دربارۀ (آمیزش جنسی با زنان به هنگام) قاعدگی میپرسند. بگو: زیان و ضرر است. پس در حالت قاعدگی از (همبستری با) زنان کنارهگیری نمائید، و با ایشان نزدیکی نکنید تا آنگاه که پاک میشوند.
مسأله دیگر هرج و مرج نیست، و به فرمان هواها و هوسها و انحرافها و کجرویها انجام نمیگیرد. بلکه در بند دستور خدا و گوش به فرمان الله است. همخوابگی وظیفهای است که برابر فرمان انجام میپذیرد و از تکلیف سرچشمه میگیرد و در چهارچـوب حدود و مقرّراتی در بند چگونگی و کیفیّتی سرمیزند:
(فَإِذَا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ أَمَرَکُمُ اللَّهُ)
هنگامی که پاک شدند از مکانی که خدا به شما فـرمان داده است (و راه طبیعی زناشوئی و وسیلۀ حفظ نسل است) با آنان نزدیکی کنید.
در رستنگاه رویش و مکان سرسبزی نه - آن، نزدیکی جنسی کنید. چه هدف تنها شهوت نیست. بلکه مقصود امتداد حیات و ادامۀ زندگی است. همچنین منظور خواستار شدن چیزی است که خدا واجب کرده است. زیرا این خدا است که حلال را مشخّص میدارد و واجبش میگرداند. و این مسلمان است کـه جـویای چنین چیز حلالی میگردد که پروردگارش بر او واجب کرده است، و اصلاً او از خود با خواست خویش چیزی را پدید نمیآورد و به دنبال آنچه میخواهـد روان نـمیگردد. بلکه آنچه را خدا میخواهد وی هم میخواهد نه بیشتر و نه کمتر. خداوند آنچه را که بخواهد واجب کند برای پاک نمودن بندگانش واجب میگرداند، و او کسانی را دوست میدارد که وقتی که دچار لغزشی شدند، توبه میکنند و به سـوی خدا استغفارکنان برمیگردند:
(إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ) (٢٢٢)
بیگمان خداوند توبهکاران و پاکان را دوست میدارد.
در این پرتو، خداوند رنگی از رنگهای دلبستگی زناشوئی را به تصویر میزند که مناسب و هماهنگ با خطوط آن است:
(نِسَاؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ فَأْتُوا حَرْثَکُمْ أَنَّى شِئْتُمْ)
زنان شما محلّ بذرافشانی شما هستند پس از هر راهی که میخواهید به آن محلّ درآئید (و زناشوئی نمائید به شرط آنکه از موضع نسل تجاوز نکنید).
در این تعبیر دقیق چیزی است که در آن اشارهای بدان عشق و علاقهای میشود که از این سو سر بر میزند، و اشارهای به اهداف و دیدگاههائی میرود که منظور اصلی چنان محبّت و مودّتی است. بلی! بیگمان این سو، همۀ علائق موجود میان شوهر و همسرش را نمیتواند در برگیرد. بلکه وصفشان و ذکرشان در جاهای دیگری به مناسبت روند گفتار در آن جاها آمده است و نامی و نشانی رفته است. مانند این فرمودۀ خداوند بزرگوار:
(هُنَّ لِبَاسٌ لَّکُمْ وَأَنتُمْ لِبَاسٌ لَّهُنَّ )
زنان لباس شمایند و شما لباس ایشانید. (بقره / ١٨٧)
و این فرموده:
(ومن آیاته أن خلق لکم من أنفسکم أزواجا لتسکنوا إلیها وجعل بینکم مودة ورحمة)
از نشانههای او اینکه بـرای شما از (جنس) خـودتان همسرانی را آفرید تا بـا ایشـان انس و الفت گیرید، و میانتان محبّت و مرحمت پدید آورد. (روم / 21)
هر یک از این تعبیرها، گوشهای ازگوشههای آن پیوند بزرگ ژرف را در جای مناسب خود به تصویر میکشد. اما مناسب روند گفتار در اینجا تعبیر کشتزار است که هماهنگ با روند گفتار است. زیرا مناسبتی که در اینجا است مناسبت رویش و زایش و بالش است. و مادام که کشتزار است از راهی که میخواهید بدان درآئید و لیکن در جایگاه رویشی که هدف نهائی کشتزار را تحقّق میبخشد:
(فَأتُوا حَرْثَکُمْ أنّى شِئْتُمْ)
از هر راهی که میخواهید به کشتزار خود در آئید.
اما بدین هنگام نیز مقصود و هدف را در مدّ نظر داشته باشید، و مرادتان از این کار پـرستش و پـرهیزگاری باشد، تـا چنین کاری هم تبدیل به کار خوب و پسـندیدهای گـردد که برای خویشتن پیشاییش میفرستید و اندوخته میدارید. اطمینان هم داشته باشید که خدا را ملاقات مینمابید. و در پـیشگاهش حاضر میگردید.
خدائی که در برابر آنچه پـیشاپیش فرستادهاید و اندوختهاید، شما را سزا جزا میدهد:
(وَقَدّمُوا لأنْفُسِکُمْ . وَ اعْلَمُوا أنّکُْ مُلاقُوهُ)
برای خود (با انتخاب همسران شایسته و پـرورش فرزندان بایسته، توشهای) پیشاپیش بفرستید. و از خدا خویشتن را برحذر دارید (و به هنگام حیض بـا زنان نزدیکی جنسی نکنید و از راهی جز راه بقای نوع بشر با ایشان زناشوئی ننمائید) و بدانید که شما او را مـلاقات خواهید کرد (و از شما دربارۀ اعمال و اقوالتان پرسیده خواهد شد).
سپس با مژده دادن پاداش فـرحزا و دلربا و زیبا به مؤمنان به هنگام ملاقات خدا، در برابر چنین کشتزاری که پیشاییش فرستادهاند، آیه را پایان میدهد. چه هر کاری که مؤمن میکند خیر و خوبی است و با انجام آن رو به سوی خدا میرود:
(وَبَشّرِ الْمُؤمِنینَ).
مژده بده به مؤمنان (که با رعایت حدود دین، سعادت اخروی و رضایت پروردگار را بدست خواهند آورد).
در اینجا به عظمت اسلام پی میبریم، همو انسان را چنانکه هست میپذیرد، با همۀ آرزوها و خواستها و نیازهائی که دارد، اسلام نمیکوشد تا به نام بزرگمنشی و پاکی، فطرت انسان را درهم شکند، و سعی ندارد که نیازمندیهای انسان را ناپاک انگارد وکثیفش شـمارد، نیازمندیهائی که او را از آن چارهای نـیست و در یـد قدرت وی نمیباشد و بلکه چنین نیازمندیهائی در حقیقت بدو تحمیل شده است تا چرخ حیات بگردد و به پیش رود و تکامل یابد! ولی اسلام تنها میکوشد که انسانیّت انسان را پابرجا دارد و بلندش گرداند، و انسان را در حالی که به انگیزههای جسمانی خود لبّیک میگوید به خدا پیوند دهد و وی را به ذات باری تعالی برساند. اسلام میکوشد انگیزههای جسمانی را نخست با امساسات انسانی و سرانجام با احساسات لطیف دینی بیامیزد، همۀ آنـها را در یک لحظه و حرکت و روند امتزاج بخشد، آن امتزاجی که در وجود خود انسان قائم و پابرجا است، انسانی که خلیفۀ خدا در زمین او است، و با آمیزش نیروها در سرشتش، و به ودیعت گذارده شدن توانها در پیکرش، شایستگی چنین خلیفهگری را دارد ... این برنامۀ الهی است که در رفتاری که با انسان میورزد و کاری که با وی میکند همۀ زوایای فطرتش را در مدّ نظر میگیرد، زیرا انسان ساخته و پرداختۀ دست آفریدگاری است که آفرینندۀ این فطرت است. هر برنامۀ دیگری که اندک یا بیش با این برنام الهی مخالفگردد، با فطرت برخورد پـیدا میکند وسـرنکن میشود و انسـان را به صـورت انفرادی وگروـ بدت میسازد. و خدا میدانـد و شما نمیدانید.
*
سپس روند گفتار از بحث دربارۀ حکم همخوابگی در مدت حیض، به بحث دربارۀ ایلاء میگراید ... ایلاء یعنی سوگند یاد کردن بر اینکه از همـخوابگی و نزدیکی زناشوئی دوری و سرییچی شود ... به همین مـناسبت سخن از خود سوگند خوردن میرود ودیباچۀ بحث از ایلاء میشود:
(وَلا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لأیْمَانِکُمْ أَنْ تَبَرُّوا وَتَتَّقُوا وَتُصْلِحُوا بَیْنَ النَّاسِ وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (٢٢٤)
لا یُؤَاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِی أَیْمَانِکُمْ وَلَکِنْ یُؤَاخِذُکُمْ بِمَا کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (٢٢٥)
لِلَّذِینَ یُؤْلُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِنْ فَاءُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (٢٢٦)
وَإِنْ عَزَمُوا الطَّلاقَ فَإِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ) (٢٢٧)
خدا را آماج سوگندهای خویش نکنید (زیرا کثرت سوگند منافی با تعظیم نام خداوند است، پس زیاد سوگند نخورید) تا اینکه نیکوکار و پرهیزگار شوید و (بتوانید) میان مردمان به اصلاح بپردازید، و خدا شنوا و دانا است. خداوند شما را به خاطر سوگندهائی که بدون توجّه یاد میکنید (و از روی عادت نه از روی قصد و نیّت از دهان میپرد) مؤاخذه نخواهد کرد (و کفّاره یا عقاپ بر آن مترتّب نیست) و لیکن شما را در برابر آنچه دلهایتان کسب کرده است (و از روی اراده و اختیار بوده است) مؤاخذه میکند (و کفّاره یا عقاب بر آن مترتّب است)، و خداوند بسی آمرزنده و شکیبا است (و گناهان را میبخشد و لغزشها را نادیده میگیرد و در رساندن عقاب شتاب نمیورزد). کسانی که زنان خویش را ایلاء مینمایند (و سوگند یاد میکنند که با ایشان آمیزش جنسی ننمایند) حق دارند چهار ماه انتظار بکشند (و باید بدانند که خدا از چنین سوگندی خشنود نیست، و در ضمن این چهار ماه باید وضع خود را با همسر خویش از نظر زندگی و طلاق روشن سازند. در این فرصت) اگر بازگشت کردند (و سوگند خویش را نادیده گرفتند چه بهتر، کفّارۀ سوگند را میپردازند و ازدواج بـه حالت خود باقی است) چه خداوند بسی آمرزنده و مهربان است. و اگر تصمیم بر جدائی گرفتند (و در این مدت بازنگشتند، پس از انقضای آن، یکی از دو راه، در پیش است: برگشت به زندگی زناشوئی عادی، یا طلاق به اختیار یا به اجبار. و باید بدانند که گفتار و کردارشان از دید خدا پنهان نمیماند) چه خداوند شنوا و دانا است.
تعبیری که در بارۀ (وَلا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لأیْمَانِکُمْ) خدا را آماج سوگندهای خـویش نکنید. شده ایم، این است که ابن عبّاس رضی الله عنهُ گفته است: سوگندت را مانع و سر راه نیکوئی کردن مگردان، ولیکن کفّارۀ، سوگندت را بده و کار نیک را بجای آور. مسروق، شعبی، ابراهیم نخعی، مجاهد، طاووس، سعیدابـنجبیر، عطاء، عکرمه، مکحول، زهری، حسن، فتاده، مقاتل ابن حیان، ربیع ابن انس، ضحاک، عطاء خراسانی، و سدی رضی الله عنهُ همچنین گفتهاند، و ابنکـثیر نیز ان را روایت نموده است.
از آنچه در تعبیر چنین تفسیری به عنوان شاهد بکار رفته است، چیزی است که مسلم - با اسنادی که داشته است - از ابوهریره روایتکرده استکه پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرموده است:
(مَنْ حَلَفَ عَلى یَمین فَرَأى غَیْرَها خَیْراً مِنْها فَلْیُکَفّرْ عَنْ یَمینه ، وَلْیَفْعَل الّذی هُوَ خَیْرٌ)
اگر کسی بر چیزی سوگند خورد و جز آن را نیکتر دید، او کفّارۀ سوگندش را بپردازد، و آن چیزی را انجام دهد که نیکتر است.
حدیثی است که بخاری - با اسنادیکه داشته است - از ابو هریره روایت نموده است که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرموده است .
(وَ الله لَأنْ یَلجّ أحَدُکُمْ بِیَمینه فی أهْله آثَمُ لَهُ عِنْدَ الله مِنْ أنْ یُعْطیَ کَفّارَتَهُ الّتی افْتَرَضَ اللهُ عَلَیْه ...)
به خدا سوگند اگر کسی از شما بر سوگندی که دربارۀ اهل و عیال خود یاد کرده است پافشاری کند و بر آن ماندگار شود، در پیشگاه خداوند گناهکارتر بشـمار است از اینکه کفّارهای را بپردازد که خداوند بر او واجب نموده است.
بنابراین، معنی آیه چنین میشود: سوگند خوردن به خدا را سدّ و مانعی بر سر راه کردار نیک و پرهیزگاری و صلح و صفای میان مردمان و اصلاح حال ایشان نکنید. پس اگر قسم خوردید که چنین نکنید، کفّارۀ سوگندهای خویش را بپردازید و به انجام کار نیک دست یازید. زیرا انجام نیکی و پرهیزگاری و اصلاح فرد و جامعه، از ماندگاری بر سوگند و حفظ قسـم بهتر و مقدّمتر است.
این مفهوم همچون کاری است که از ابوبکر رضی الله عنهُ سر زد، آنگاه که قسم یاد کرد که در حقّ مسطح که خویشاوند او بود و در واقعۀ افک شرکت جسته بود نیکی نکند. ولی خداوند آیهای را نازل فرمود که در سورۀ نور آمده است:
(وَلا یَأتَل أولُوا الْفَضْل مِنْکُم وَالسّعَةِ أنْ یُؤتُوا أولی الْقُربى وَالمَساکینَ وَالمُهاجرینَ فی سَبیل الله ، وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا . ألا تُحبّونَ أنْ یَغْفرَ اللهُ لَکُمْ)
کسانی که از شما دارا و صاحب نعمت هستند سوگند نخورند اینکه به خویشاوندان و بیچارگان و هجرت کنندگان در راه خدا نبخشند، بلکه باید عفو کنند و گذشت نمایند (و بدیشان کمک کنند و از آنان دستگیری نایند) آیا دوست ندارید که خداوند شما را ببخشد؟. (نور / ٢٢)
پس ابوبکر از سوگندی که خورده بود برگشت و کفّارۀ آن را پرداخت.
باید در نظر داشت که خداوند نسبت به مردم خیلی مهربان است و لذا کفّارۀ سوگند را تنها منحصر به سوگندی فرموده است که سوگند خورنده از روی قصد و نیّت، بدان مبادرت میورزد و به نتیجۀ نهفته در فراسوی آنچه برآن قسم یاد کرده است آشنا است و میداند چرا سوگند میخورد. و اما سوگندی که بدون قصد و هدف از دهان می پرد و ناخودآگاه بر زبان جاری میشود، چیز زائدی بیش نیست و خداوند مردمان را از آن معاف داشته است و کفّارهای در آن واجب نفرموده است:
(لا یُؤَاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِی أَیْمَانِکُمْ وَلَکِنْ یُؤَاخِذُکُمْ بِمَا کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ) (٢٢٥)
خداوند شما را به خاطر سوگندهائی که بدون توجّه یاد میکنید (و از روی عادت نه از روی قصد و نیّت از دهان میپرد) مؤاخذه نخواهد کرد (و کفّاره یـا عـقاب بر آن مترتّب نیست) و لیکن شما را در برابـر آنچه دلهایتان کسب کرده است (و از روی اراده و اختیار بوده است) مؤاخذه میکند (و کفّاره یا عقاب بر آن مترتّب است)، و خداوند بسی آمـرزنده و شکیبا است (و گناهان را میبخشد و لغزشها را نادیده میگیرد و در رسـاندن عقاب شتاب نمیورزد).
ابو داود - با اسنادی که داشته است - از عائشه -رضی الله عَنْها - روایت نموده است که رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرموده است:
(اللّغْوُ فی الْیَمینِ هُوَ کَلامُ الرّجُل فی بَیْته ،کَلّا وَالله ! وَبَلَى وَالله !...)
لغو در سوگند، سخن شخص در خانهاش میباشد که میگوید: نه چنین است به خدا! و آری به خدا!....
ابن جریر از طریق عروه، موقوف بر عائشه -رَضِیَ الله عَنْها - روایت نموده است که:
(لا یُؤاخِذُکُمُ اللهُ باللّغْو فی أیْمانِکُمْ ... لا وَ الله وَبَلَى وَاللهِ)
خداوند شما را به خاطر سوگندهائی که بدون توجّه یاد میکنید مؤاخذه نخواهـد کرد...، (و آن این است که بگوئید) نه به خدا سوگند، و آری به خدا سوگند.
در حدیث مُرْسلی[5] از حسن پسر ابوالحسن روایت شده است که گفته است: رسـول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم ازکنار گروهی که تیراندازی میکردند عبور کرد. همراه او مردی از اصحاب بود. مردی از آنان بلند شد و گفت: به خدا به هدف زدم، به خدا تیرت به خطا رفت. مردیکه همراه پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم بود بدو عرض کرد: ای فرستادۀ خدا، این مرد به ناحق سوگند خورد و دچار گناه شـد. فرمودند:
( کلاّ ! إیمان الرماة لغو لا کفارة فیها ولا عقوبة )
نه هرگز! سوگندهای تیراندازان یـاوه است، در آن نه کفّارهای است و نه عقابی.
از ان عباس رضی الله و عنه روایت شـده است کـه گفته است: سوگند یاوه این است که قسم یاد کنی در حالی که تو خشمناک باشی... همچنین از او روایت شده است که گفته است: سوگند یاوه این است که چیزی را با یاد کردن آن حرام گردانی که خدا آن چیز را حلال کرده باشد، در برابر چنین سوگندی کفّارهای بر تو نیست. از سعید پسر مسیّب روایت است که دو برادر از انصار میراثی در میانشان بود. یکی از دیگری درخواست کرد که قسمت او را بدهد. دومی گفت: اگر بار دیگر بیائی و از من درخواست قسمت کنی، همۀ دارائی من از آن کعبه باشد. عمر بدو گفت: کعبه بینیاز از ثروت تو است.کفّارۀ سوگند خویش را بپرداز و با برادرت حرف بزن. از رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم شنیدم که فرمود:
(لا یَمینَ عَلَیْکَ وَ لا نَذْرَ فی مَعْصیةِ الرّبّ عَزّ وَجَلّ ، وَ لا فی قَطیعَةِ الرّحِمِ ، وَ لا فیما لا تَمْلکُ ) .
نه (کفّارۀ) سوگندی و نه (ادای) نذری بر تو لازم است در چیزی که نافرمانی خدای بزرگ در آن باشد (و گناه بشمار آیـد)، و در قطع صلۀ رحـم (و گسستن پـیوند خویشاوندی)، و در چیزی که دسترسی بدان نداری (و متعلّق به تو نیست).
چکیدۀ چنین احادیثی این مـیشود که: سوگندی کـه دارای هدف مشخّصی نیست یا از روی اراده و تصمیم سر نمیزند، بلکه بدون توجّه (و از روی عـادت و به عنوان تکیه کلام) بر زبان جاری میشود، بیاعتبار است و کفّارهای هم ندارد. اما سوگندی که قسم خورنده از روی اراده و تصمیم یاد میکند و هدفش از آن انجام دادن یا انجام ندادن کاری است، چنین سوگندی معتبر است و باید بدان پایبند بود. این نوع قسم در صورت شکستن و مخالف آن عمل کردن، موجب کفّاره است. همچنین باید سوگندی را شکست که ماندگاری بر آن منتهی میشود به سرباز زدن از انجام کار نیکی، یا منتهی میگردد به انجام کار بدی. اما اگر کسی بر چیزی سوگند بخورد و بداند که دروغ میگوید، برابر برخی از آراء کفّارهای نمیتواند جای آن را بگیرد، یعنی چیزی نمیتواند کفّارۀ آن گردد... امام مالک در موطأ گفته است:
زیباترین سخنی که در این باره شنیدهام این است کـه لغو گفتن وقتی است که انسان بر چیزی قسم یاد کند و یقین داشته باشدکه آن چیز چنین است، لیکن سپس خلاف آن دیده و ثابت شود. چنین سوگندی کفّارهای ندارد. ولی کسی که بر چیزی قسم یاد کند و او بداند که در آن قسم دروغگو و گناهکار است تا کسی را با چنین سوگندی راضی و خشنود کند، و مالی را بدین وسیله به جیب زند، این سوگند بزرگتر از آن است که کفّارهای داشته باشد.
روند گفتار به دنبال بحث از حکم سوگند، متوجّه چیزی میشود که در آن خیر و نیکی است، بدینگونه:
(اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ )
خداوند شنوا و دانا است.
تا بدین وسیله به قلب الهام کند که خداوند سبحان آن چیزی که گفته شود میشنود و میداند خیر و نیکی کجا است، و از اینجا است که چنین حکمی را صادر میکند. بدنبال حکم سوگند لغو، و سوگند معتبری که دل نیّت و قصد آن را دارد، چنین میآید:
(اللَّهَ غَفُورٌَحِلیمٌ )
خداوند آمرزنده و شکیبا است.
تا دل را متوجّه این نکته سازد که شکیبائی خداوندی مانع از آن است که بندگان را در برابر هر چیزی که از دهانشان میپرد و هر لغزشی که بر زبانشان جاری میشود، آنان را مؤاخذه و گرفتار سازد، و اینکه مغفرت او نیز چنین است وگناهانی را که دلشان مرتکب میگردد - پس از توبه - نادیده میگیرد.
قرآن با این بیان و آن بیان، کار را به خدا پیوست میدهد، و دلها را با گرایش به سوی او در هر چیزی که به چنگ میآورد و در هر چیزی که میگوید، آویزه آستان الهی میکند.
بعد از پایان پذیرفتن از بیان قاعدۀ کلّی سوگند، سخن از قسم ایلاء میراند. قسم ایلاء این است که شوهر سوگند بخورد به اینکه با همسرش نزدیکی جنسی نکند. خواه مدّت آن نامحدود بوده و خواه مدّت دراز مشخّصی باشد:
(لِلَّذِینَ یُؤْلُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِنْ فَاءُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (٢٢٦)
وَإِنْ عَزَمُوا الطَّلاقَ فَإِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ) (٢٢٧)
کسانی که زنان خویش را ایلاء مینمایند، حق دارند چهار ماه انتظار بکشند (و باید بدانند که خدا از چنین
سوگندی خشنود نیست، و در ضمن این چهارماه بایستی وضع خود را با همسر خویش از نظر زندگی و طلاق روشن سازند، در این فرصت) اگر بازگشت کردند (و سوگند خویش را شکستند و با زنان خود همبستر شدند، چه بهتر، کفّارۀ سوگند را میپردارند و ازدواج به قوّت خود باقی است) چه خداوند بسی آمرزنده و مهربان است. و اگر تصمیم بر جدائی گرفتند (و در این مدّت بازنگشتند، پس از انقضای آن، یکی از دو راه در پـیش است: برگشت به زندگی زناشوئی عادی، یا طلاق به اختیار یا به اجبار. و باید بدانند که گفتار و کردارشان از دید خدا پنهان نمیماند) چه خداوند شنوا و دانا است.
در زندگی حالتهای روانی واقعیّتی است که به سببی از اسباب در اثنای زندگی زناشوئی و به علّت آمیزههای حقیقی زیاد زندگی، عارض نفس برخی از شوهران میگردد و ایشان را بر آن میدارد که سوگند بر عدم آمیزش جنسی یاد بکنند. در این هجران و دوری به شخص همسر اذیت و آزاری میرسد و بدو زیان و ضرر روانی و عصبی وارد میشود و به کرامت او به عنوان زنی لطمهای میخورد و در زندگی زناشوئی وقفهای ایجاد میگردد. بالاخره اگر فاصله آن از مدّت معقول بیشتر به طول انجامد، در آن بلائی است کـه بندهای پیکره همزیستی را از هم مـیپاشد و بنیاد خانواده را درهم میشکند.
اسلام از ابتداء دست به تحریم این ایلاء نزد، زیرا گاهی سوگند چارۀ سودمندی در برخی از حالات زناشونی است و درمان قطعی همسر چموش و متکّبر و خود پسند و مغرور به جمال خویش و توانا بر شیفته کردن مرد و رام خود کردن و به رنج انداختن او است. همانگونه که گاهی فرصتی بشمار است تا در آن از دست غم و اندوه رستگار و نفس راحتی کشید یا از باد و بوران خشم پناهی گرفت، تا زندگی بعد از آن با نشاط و نیروی بیشتری آغاز گردد و ادامه یابد.
لیکن اسلام مرد را هم کاملاً آزاد نگذارده است و او را با ارادۀ مطلق روانۀ گسترۀ زندگی ننموده است. زیـرا مرد نیز چه بسا در برخی از حالات ستمگر خواهد بود و میخواهد زن را به رنج اندازد و خوار و پستش دارد. یا میخواهد او را آزار دهد و وی را به حالت تعلیق درآورد و باقی گذارد و نتواند از زندگی زناشوئی با او بهرهمند گردد و یا اینکه از این غل و بند رهائی یابد و زندگی زناشوئی دیگری سر دهد.
برای هماهنگی احتمالات متعدّد، و رویاروئی با ظروف و آمیزههای واقعی زندگی، قرآن حّد و مرز نهائی را برای ایلاء معیّن نموده است. مدّت ایلاء نباید از چهار ماه تجاوز کند. چه بسا هدف از این تحدید و مرز بندی اشاره به آخرین مدّت تاب و توان و قدرت تحمّل باشد که بیش از آن احتمال میرود نفس زن تباهی گیرد و زیر فشار نیاز وی، به مرد دیگری جز مرد هجران گزیدۀ خود چشم بدوزد.
روایت است که عمر ابن خطاب رضی الله عنهُ شبی بیرون آمده بود و مخفیانه به گشت و گذار و پرس و جوی احوال و اطّلاع از نیاز مردم مشغول بود. شنید که زنی میگوید:
(تَطاوَلَ هذا اللّیلُ وَ أسْوَدّ جانبُه
وَ أرّقَنی إلا خَلیلٌ أُلاعِبُه)
(فَوَ الله ، لَوْ لا اللهُ إنّی أراقِبُه
لَحُرّکَ مِنْ هذا السّریر جَوانبُهُ)
این شب بدرازا کشید و تاریکی آن همه جا را فرا گرفت و خواب از چشمانم ربود، آیا دوستی نیست که با او به بازی نشینم؟
به خدا سوگند، اگر خدا را در نظر نداشتم و از او نمیترسیدم، گوشههای این تخت به تکان میافتاد.
پس عمر از دخترش حفصه - رَضیَ الله عَنْها - پرسید: حداکثر زمانی که زن بتواند از شوهرش دور باشد و تاب بیاورد چند است؟گفت: شش ماه، -یا چهار ماه - عمر گفت: کسی را از لشکریان بیش از آن از خانواده بدور نمیدارم... و تصمیم گرفت کاری کند که مجاهدان سپاه بیشتر از آن مدّت از اهل و عیال خود دور نباشند. به هر حال، در این قبیل امور طبائع مختلف و سرشتها جوراجور است. و لیکن چهار ماه مدّت کافی و بسندهای است تا در آن، مرد نفس و احساسات و عواطف خود را بیازماید. یا پشیمان میشود و از نو زندگی زناشوئی درستی را میآغازد و به سوی همسر و آشیانهاش بر میگردد، و یا اینکه بر نفرت و بیزاری خویش ماندگار میماند و میبیند که شایانی زیستن با همسر خود را ندارد و نمیتواند با او زندگی بسر برد. در چنین حالتی شایسته است که این گره باز شود و عقدۀ نکاح گسسته گردد و با طلاق دادن همسر، آزادی او به خودش برگردانده شود. در این صورت یا شوهر به اختیار خود همسرش را طلاق میدهد یا اینکه قـاضی به اجبار طلاق وی را از او میگیرد. بدین وسیله هـر دو می توانند بکوشند تا زندگی زنـاشوئی تازهای را با شخص دیگری آغاز کنند. این کار برای همسر بزرگوارانهتر و به پاکدامنی و صیانت ذات او نزدیکتر است، و برای مرد نیز آسودهتر و سودمندتر میباشد، و به عدالت و دادگری نزدیکتر و به جدّی بودن ایـن علاقهای که خداوند اراده فـرموده است بدین وسیله زندگی امتداد پیدا کند و رکود نیابد، ارتباط بیشتری دارد.
*
هم اینک روند گفتار به طلاق رسیده است و احکام آن را به تفصیل بیان میدارد و عدّه و فدیه و نفقه و حق متاع را که پیرو طلاق بوده ذکر مینماید و چیزهای دیگری که بر طلاق مترتّب است به میان میکشد.
نخست از حکم عدّه و رجوع میآغازد:
(وَالْمُطَلَّقَاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ وَلا یَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ یَکْتُمْنَ مَا خَلَقَ اللَّهُ فِی أَرْحَامِهِنَّ إِنْ کُنَّ یُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ وَبُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِی ذَلِکَ إِنْ أَرَادُوا إِصْلاحًا وَلَهُنَّ مِثْلُ الَّذِی عَلَیْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَلِلرِّجَالِ عَلَیْهِنَّ دَرَجَةٌ وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ) (٢٢٨)
زنان مطلّقه باید (بعد از طلاق) به مدّت سه بار عادت ماهانه (و یا پاک شدن از حیض) انتظار بکشند (و عدّه نگه دارند، تا روشن شود که حامله نیستند)، و اگر (در ایمان خود صادق هستند و راست میگویند که) به خدا و روز رستاخیز باور دارند، برای آنان حلال نیست که خدا آنچه را (اعم از جنین یـا خون مـاهانه) در رحم ایشان آفریده است پنهان کنند، و شوهران آنان برای برگرداندنشان (به زندگی زناشوئی و از سرگرفتن آن) در این (مدّت عدّه، از دیگران) سزاوارترند، در صورتی که (شوهران به راستی) خواهان اصلاح باشند (و نخواهند بـه هجران خود زیان برسانند و خیانت نمایند، که در این صورت سر و کارشان با خدا است). و برای هـمسران (حـقوق و واجباتی) است (که بـاید همسران اداء بکنند) بگونۀ شایستهای (که برابر عرف مردمان و موافق با شریعت اسلام باشد). و مردان را بر زنان برتری (رعایت و حفاظت در امـور خانوادگی) است، و خداوند با عزّت و با حکمت است (و برای آنان قوانینی وضع میکند که با حکمت سازگار است).
(یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ)
یعنی زنان مطلّقه آیا باید به مدت سه بار عادت ماهانه و یا به مدت سه بار پاک شدن از حیض انتظار بکشند، اختلاف است.
(یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ)
خویشتنداری کنند.
راستش را، در برابر این تعبیر لطیف و نازکانهای که یک حالت دقیق روانی را به تصویر میکشد، در جای خود مات ماندم... معنی مقصود ذهنی آن عبارت است از اینکه زنان تا سه بار حیض و یا تا سه بار پاک شدن از آن، دست به ازدواج جدیدی نیازند و منتظر بمانند... و لیکن تعبیر قرآنی در کنار آن معنی ذهنی، پـرتو دیگری میافکند... این خجسته تعبیر، به شوق و شوری اشاره میکند که انگیزه از سرگرفتن زندگی زناشوئی نو است. شوق و شوری که در سر ایشـان است و آنـان را به انتظار فرا میخواند و صدایشان میزند که هان! زمام اختیار بدست گیرید و با خویشتنداری آماده راه نو و جای نو باشید. و این یک حالت طبیعی و فطری است که شوق و شور زنانۀ زن، او را بر آن مـیدارد تا خویشتنداری کند و به خود و به دیگران نشان دهد که شکست خوردن در زندگی زناشوئی به خاطر عجز یا نقصی در او نبوده است و او توانائی آن را دارد که دل از کف مرد دیگری برباید و زندگی تازهای را از نو بیاراید... این انگیزه طبیعتاً در نفس مرد نیست، زیرا او آن کسی است که طلاق داده است، در صورتی که چنین انگیزهای در نفس زن سخت در تاخت و تاز است، زیرا او آن کسی است که طلاق داده شده است... آری قرآن این چنین در لابلای تعبیر، یک حالت روانی را به تصویر میکشد، و چنین حالتی را مینگرد و میبیند و حساب دقیق آن را می کند.
این مدّت لازم است صبر و خویشتنداری کنند تا پیش از آنکه عروسهای تازهای شوند مـعلوم گردد کـه رحمهایشان خالی از آثار گذشتۀ زناشوئی است:
(وَلا یَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ یَکْتُمْنَ مَا خَلَقَ اللَّهُ فِی أَرْحَامِهِنَّ إِنْ کُنَّ یُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ )
برای آنان حلال نیست که خدا آنچه را در رحـم ایشان آفریده است پنهان کنند، اگر بـه خدا و روز رستاخیز باور دارند.
برای آنان حلال نیست که خدا آنچه را در رحم ایشان آفریده است اعم از جنین یا حیض پنهان کنند... دلهای آنان را متوجّه یاد خدائی میکند که چیزی را میآفریند که در رحمهایشان جای دارد، همچنین حسّ ایمان به خد و رور رستاحیز را به جوش و خروش میاندازد، چه شرط چنین ایمانی این است که پنهان ندارند آنچه را که خدا در رحمهایشان آفریده است... مخصوصاً ذکر کردن روز رستاخیز دارای اهمّیّت خاص و تأثیر ویژهای است. زیرا در آنـجا است که پاداش و پادافره داده میشود. و در آنجا است که عوض آنچه چه بسا به علّت انتظار و خویشتنداری، در این دنیا از دست بشود عطاء میگردد. و در آنجا است که عقاب در انتظار است اگر آنچه را که خدا در رحمهایشان آفریده است پنهان نمایند. خداوند بدان چیز آشنا و آگاه است زیرا او آن را آفریده است و چیزی از آن بر او پنهان نمیماند... پس درست و صحیح نیست که در هیچ شرائطی و تحت تأثیر هیچگونه میل و رغبتی که عارض نفسها میگردد، آن چیز از خداوند سبحان پوشیده و پنهان داشته شود. این از یک سو، از سوی دیگر، لازم است بعد از جدائی زن و شوهر مدّت معقولانهای باشد که در آن ایشـان عواطف خویش را بیازمایند. آخر چه بسا در اندرون دلهایشان رمقی از مودّت و محبّت باقی بوده و بتوان آن را برگرداند، و عواطفی مانده باشد و بشود آن را به جوش و خروش انداخت، و معانی نهفتهای باشد که بر آن تمرّدی و اشتباهی و تکبّری رفته و چیره شده باشد، که چون خشم فروکش کند و شعله فرو پژمرد و طوفان نفس از موج افتد و سکون و آرامش خویش را بازیابد، اسباب و عللی که کار را به فراق و جدائی کشانده بود، کوچک و ناچیز جلوهگر آید و معانی و مفاهیم دیگری و اعتبارات جدیدی دیدار بنماید و شور سر و سوز دل او را از نو به زندگی امیدوار کند و آن را از سر گیرد و بر آن شود که خوشرفتاری کند و وظائف و واجبات را رعایت دارد و به کانون خانواده عنایت نشان دهد.
طلاق، مغبوض ترین حلال در پیشگاه خدا است، طلاق یک عمل جرّاحی نامبارکی است و هنگامی انـجام میگیرد که هر نوع معالجهای بیسود و بیفایده باشد.[6]
طلاق نخست، آزمونی است که زن و شوهر با آن پی به حقیقت عواطف و احساسات خود میبرند. پس اگر در اثنای عدّه روشن شد که از سرگرفتن زندگی ممکن و میسّر است و میتوانند زندگی زناشوئی را دوباره بیاغازند، راه باز است و برگشت میسّر:
(وَبُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِی ذَلِکَ إِنْ أَرَادُوا إِصْلاحًا)
شوهران آنان برای برگرداندنشان (به زندگی زناشوئی و از سرگرفتن آن) در این (مدّت عدّه از دیگران) سزاوارترند، در صورتی که (شوهران به راستی) خواهان اصلاح باشند (و نخواهند به همسران خود زیان برسانند و خیانت نمایند، که در این صورت سر و کارشان با خدا است).
در این مدّت... یعنی در زمان انتظار و خویشتنداری که زمان عدّه است... (شوهران آنان، برای برگرداندنشان سزاوارتر از دیگرانند)، اگر مقصود و منظورشان از این برگرداندن اصلاح باشد، و قصدشان به زحمت افکندن و رنج دادن همسران نباشد، و نخواهند ایشان را در سرزمین زندگی پرخاری دستبند بزنند و به غل و زنجیر کشند، تا بدین وسیله از آنان انتقام بگیرند، و یا بدان خاطر ایشان را برگردانند که تا نفس مستکبر و مغرور خود را ارضاء کنند و از این راه نگذارند همسران به ازدواج شوهران دیگری درآیند.
(وَلَهُنَّ مِثْلُ الَّذِی عَلَیْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ )
برای هـمسران (حـقوق و واجباتی) است (که باید شوهران اداء بکنند) همانگونه که بر آنان (حقوق و واجباتی) است (که باید همسران اداء بکنند) بگونه شایستهای (که برابر عرف مردمان و موافق با شریعت اسلام باشد ).
و برای زنان مطلّقه حقوقی در این حالت است همانگونه که واجباتی بر آنان است. چه ایشان مکلّفند که انتظار بکشند و آنچه در رحمهای خود دارند پنهان ننمایند. و شوهرانشان هم مکلّفندکه نیّت خویش را با همسران خود به هنگام رجوع پاک دارند و نه بدیشان بخواهند زیان برسانند و نه به خود. و این امر علاوه از نفقهای است که در برابر نگهداری عدّه پـرداخت میشود.
(وَلِلرِّجَالِ عَلَیْهِنَّ دَرَجَةٌ )
مردان را بر زنان برتری (رعایت و حفاظت در امـور خانوادگی) است.
معتقدمکه این برتری که در این سیاق آمده است، مربوط به حق مردان در امـر برگشت دادن زنان در مدّت عدّه به دامان عظمت و حفاظت خویش باشد. قرآن این حق را در دست مرد قرار داده است چون او کسی است که طلاق داده است. معقول و بخردانه نیست که او طلاق بدهد و حق مراجعت به زن عطاء شود! و این زن باشد که به سوی مرد رود و مرد را به دامـان عصمت و حفاظت خویشتن برگشت دهد. چنین حقی هم حق مسلّمی است که سرشت موقعیّت آن را واجب می شمارد و بر آن گواهی دارد. این برتری در اینجا مقیّد است، و معنی آن مطلق نیست همانگونه که بسیاری چنین فهمیدهاند، و در موارد نـامناسب بدان استشهاد میجویند و در غیر جای خود آن را بکار میبرند.[7]
سپس دنبالۀ سخن چنین میآید:
(وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ) (٢٢٨)
خداوند با عزّت و با حکمت است.
چنین پیروی نمایانگر نیروی خداوندی است که این احکام را بر مردم واجب میگرداند، و همچنین بیانگر حکمت آفریدگاری است که در واجب گرداندن آن احکام، حکمت خویش را از دیده به دور نمیدارد و در آنها میگنجاند. در این پیرو، چیزی نهفته است که دلها را از کجروی و انحراف بازداشته و آنها را در برابر فشار هرگونه عوامل و شرائط گوناگون زندگی بر صراط مستقیم نگاه میدارد.
*
حکم بعدی مربوط به تعداد طلاقها، و حق زن مطلّقه در امر تملّک مهریّه، و حرام بودن بازپس گرفتن چیزی از آن مهریّه به هـنگام طلاق است، مگر تنها در یک حالت: و آن وقتی است که زن از ازدواجی که بدان دچار آمده است ناخشنود است و میترسد که اگر بر این ازدواج ناپسند باقی بماند مرتکب گناه و معصیتی گردد. این حالت ، خُلع نام دارد، و زن در آن حرّیّت خویش را بازخرید می کند و در برابر پرداخت فدیه ای آزادی خود را باز می یابد.
(الطَّلاقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاکٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِیحٌ بِإِحْسَانٍ وَلا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَیْتُمُوهُنَّ شَیْئًا إِلا أَنْ یَخَافَا أَلا یُقِیمَا حُدُودَ اللَّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلا یُقِیمَا حُدُودَ اللَّهِ فَلا جُنَاحَ عَلَیْهِمَا فِیمَا افْتَدَتْ بِهِ تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوهَا وَمَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ) (٢٢٩)
طلاق دوبار است. (آن طلاقی که حق مـراجعت در آن محفوظ است. بعد از دو مرتبه طلاق، یکی از دو کار را باید کرد:) نگهداری (زن) بگونۀ شایسته (و عادلانه) یـا رها کردن (او) با نیکی (و بایستگی و به دور از ظلم و جور. بعد از طلاق سوم، حق مراجعت سلب مـیشود مگر بعد از ازدواج راستین بـا شـوهر دیگری و وقـوع طلاق میان او و شوهر اخیر). و برای شما حلال نیست که چیزی از آنچه (مهر ایشـان کردهاید، یـا) بـدیشان دادهاید بازپس بگیرید، مگر اینکه (شـوهر و هـمسر) بترسند که نتوانند حدود خدا را پابرجا دارند، پس اگر (ای گروه مؤمنان) بیم داشتید که حدود الهی را رعایت نکنند، گناهی بر ایشان نیست که زن فـدیه و عوضی بپردازد (و در برابــر آن طـلاق بگیرد)، اینها حـدود و مرزهای (احکام شرعی) الهـی است و از آنها تـجاور نکنید، و هر کس از حدود و مرزهای (اوامر و نواهـی) الهی تجاوز کند (ستمگر بـوده و) بیگمان ایـن چنین کسانی ستمگرند (و به خود و بـه جـامعهای که در آن میزیند ستم میکنند).
طلاقیکه جائز است بعد از آن زندگی را از سرگرفت، دوبار است. پس اگر متجاوزی از آن دو فراتر رود، راه بازگشتی نیست مگر به یک شرط که آن را آیۀ بعدی در روندگفتار روشن میدارد. و آن اینکه زن با شوهر دیگری ازدواجکند. سپس شوهر اخیر بنا به عـلّتی از علل بطوری طبیعی او را طلاق دهد و بدو رجوع نکند و زن از وی جدا شود... تـنها در آن هـنـگام استکه شوهر اوّل میتواند با او مجدّداً ازدواج نماید اگر زن راضی شود دوباره او را به شوهری بپذیرد.
دربارۀ سبب نزرل این قید آمده است که در آغاز اسلام طلاق محدود به تعداد دفعات نبود. مرد می توانست به زن مطلّقۀ خود در مدّت عدّه مراجعت کند سپس او را طلاق دهد و باز هم بدو رجوع نماید. بدین منوال تا آنجا که میخواست ... در آن ایّام، مردی از انصار با همسرش اختلاف پیداکرد و از او چیزی به دل گرفت، پس گفت: به خدا سوگند نه تو را منزل و مأوی دهـم و نه تو را رها سازم. زن گفت: به چه شکلی؟ گفت: تو را طلاق میدهم، و وقتی که مدّت عدّۀ تو نزدیک به پایان شد به تو رجـوع کرده و روز از نو و روزی از نو . زن آن را به رسول خـدا صّلی الله علیه و اله وسلّم عـرضکرد. پس خدای بزرگوار در این باره چنین کلامی نـازل فرمود که:
(الطَّلاقُ مَرَّتَانِ) طلاق، دوبار است.
فلسفۀ برنامۀ ربّانی که گروه مؤمنان بدان چنگ زدهاند، پیوسته چنین اقتضاء می کرده است که به هنگام ظهور نیاز، احکام لازم فرو فرستاده شود... و این برنامه تـا بدانجا گسترش داشته است که مربوط به حـالات عارضی بوده و آن فروع، راه حلّهائی برای آنگونه حالتهائی پدید آوردهانـد که از آن اصول شـامل و گسـترده مدد یافته اند.
بودن این قید، طلاق را محدود و مقیّد سـاخته است، دیگر راهی به سوی بازیچه قرار دادن طلاق با طـول دادن و استعمال بیشمار آن وجود ندارد. پس هرگاه طلاق نخست رخ داد، شوهر در مدّت عدّه میتواند همسر خود را بازگردانده و بدو رجوع کند، بدون آنکه نیازی به عقد جدیدی باشد.
امّا اگر شوهر گوش نکرد و گذاشت که مدت عدّه سپری شود، پس از اتمام آن، زن از حیطۀ قدرت او خارج گشته و از دست وی بدر رفته و جـدا شده است نمیتواند زن را بر گرداند و بدو رجوع کند مگر با عقد و مهریّۀ جدید. پس هرگاه شوهر در مـدت عدّه او را برگرداند، و یا هرگاه ازدواج با همسرش را در حالت بَیْنُونۀ صُغْری[8] دوباره از سرگرفت، زن از او طلاق دیگری را گرفته است که همانند طلاق نخست در همۀ احکام آن میباشد. اما هر گاه مرد زن را برای بار سوم طلاق داد، دیگر به مجرّد وقوع آن بَیْنُونۀ کُبْری رخ نموده است و زن از او جدا شده و از دست او بدر رفته است. و حق مراجعۀ مرد بدو در مدّت عدّه سلب شده است و بعد از زمان عدّه نیز مرد نمیتواند زن را برگرداند و بدو رجوع کند، مگر آنکه شوهر دیگری با او ازدواج بنماید، سپس چنین افتد که بر اثر یک سبب طبیعی، شوهر جدید زن را طلاق دهد و چون در مدّت عدّه بدو رجوع نکرده باشد، زن از او جدا شده باشد. یا اینکه تعداد طلاقها به حدّ نهائی رسیده و شمارۀ آنها پایان پذیرفته باشد. تنها در آن هنگام است که زن میتواند با شوهر اوّل ازدواج کند و دوباره به پیش او
برگردد.
طلاق نخست، محک و آزمون است، همانگونه کـه گفتیم، اما طلاق دوم آزمایش دیگری و آخرین امتحان است. پس اگر بعد از طلاق دوم و ازدواج مجدّد، زندگی سر و سامان گرفت و سازش امکانپذیر شد، چه بهتر. در غیر این صورت طلاق سوم به میان میآید و وقوع آن دلیل فساد بنیادین و تباهی ریشهای در زندگی زناشوئی است و با بودن آن ادامۀ حیات شایسته و بایسته نخواهد بود.
به هر حال، طلاق دادن حائز نیست مگر آنکه به عنوان آخرین معالجه و مداوای مرضی باشد که در آن جز طلاق چیز دیگری سودمند نیفتد. هرگاه دو طلاق انجام پذیرفت یا باید بگونۀ پسندیده همسر را نگاه داشت، و زندگی رضایتبخش و آسوده و بیدغدغهای را سر داد، و یا اینکه بگونۀ زیبا و بدون دردسر و اذیت و آزاری او را رها ساخت. و این طلاق سوم است که بعد از آن، زن خط سیر جدیدی در زندگی پیش میگیرد... این است قانونگذاری واقعی که با رویدادهای واقعی، با راه حلّهای عملی روبهرو میشود. اسلام وقتی با واقعیّتها مخالفت میورزد که مخالفت با آنها سودمند باشد، و آفرینش آدمیزادگان را به همان شکلی که خداوند ایشان را بر آن سرشته است در نظر میگیرد و نمیخواهد هستی انسانها را بگونۀ دیگری پیش چشم دارد و ایشان را جز آنچه هستند بینگارد، و آنان را به حال خود وانمیگذارد آنجا که به حال خود واگذاشتن بیسود باشد.
برای مرد حلال نیست که چیزی از مهریّه یا نفقهای که در اثنای زندگی زناشوئی متحمّل شده است، در برابر رها ساختن زن در صورتی که با او نسازد، بازپس بگیرد. مگر آنکه زن خودش تاب زیستن با مرد را نداشته باشد و بنا به علّتی که به احساسات و عواطف شخصی وی مربوط است، نتواند با شوهرش به سر برد و احساس کند که از او بدش میآید و از وی بیزار است و این کراهیت و نفرت، خود، زن را به خروج از حدود و مقرّرات خداونـدی در امـر حسـن سلوک و خوش رفتاری، یا عفّت و پاکدامنی، و یا ادب و تربیت، سوق مـیدهد. در ایـن صـورت، زن مـیتواند از او درخواست طلاق کند و در عوض اینکه آشـیانۀ او را بدون سبب و گناهی که بدو مربوط و از وی سـرزده باشد، درهم شکسته است، مهریّهای را که مرد مـهر او کرده است بازپس دهد، و یا اینکه همۀ مخارج و یـا برخی از آن را که هزینۀ او شده است، به مرد برگرداند تا خویشتن را از نافرمانی کردن از امر خدا و تجاوز از حدود و مقررات الله محفوظ و بدور دارد و به خود و دیگران در این حال ستم نورزد. اسلام بدین منوال همۀ حـالات واقعی را کـه به مـردم دست میدهد و گریبانگیرشان میشود در نظر میگیرد، و احساسات و عواطف دلهای بریدهای را که در آن انسان را چارهای نیست مراعات مـینماید، و همسر را به زنـدگی و زیستی وادار و ناچار نمیسازد که از آن گریزان و بیزار است. در همان حال، مرد را نیز بدون گناه زیان خورده نمیسازد و چیزی راکه او هزینهکرده است، بیهوده ضایع نمیگرداند.
برای آنکه زنده بودن این نصّ و گسترۀ سر زندگی آن را بتوانیم تصوّر نمائیم، زیبا است که به سابقۀ واقعی پیاده نمودن آن در زمان رسول خدا صلّی الله علیه و اله وسلّم مراجعه کنیم و بدان نگاهی بیندازیم تا گسترۀ تلاش و توان و دقّت و سنجش و عدل و داد این برنامه استوار ربّانی جلوهگر شود.
امام مالک درکتاب خود «موطّأ» روایت نـموده است که حبیبه دختر سهل انصاری، زن ثابت پسر قیس پسر شماس بود. رسول خدا صلّی الله علیه و اله وسلّم بامدادان بیرون آمد. حبیبه دختر سهل را در تاریکی شب در کنار منزل خود دید. فرمود: (کیست؟) گفت: مـن حبیبه دختر سهل هستم. فرمود: (چهکاری داری؟) گفت: من با ثابت پسر قیس نمیتوانم زندگی کنم. وقتی که شوهرش ثابت پسر قیس حاضر آمد. رسول خدا صلّی الله علیه و اله وسلّم بـدو گـفت: (این، حبیبه دختر سهل آنچه خدا خواست بیان داشت) ... پس حبیبه گفت: ای رسول خدا، آنچه او به من داده است در پیش من محفوظ است. رسول خدا صلّی الله علیه و اله وسلّم به ثابت پسر قیس فرمود: (آن را از او بگیر). پـس ثابت پسر قیس آن را گرفت و حبیبه دختر سهل به مـیان خانوادۀ خویش برگشت.
بخاری - با اسناد خویش - از ابن عباس رضی الله عنه روایت نموده است که زن ثابت پسر قیمن پسر شمّاس به حضور پیغمبر صلّی الله علیه و اله وسلّم آمد وگفت: ای رسـول خـدا، هیچ عیبی از نظر اخلاق و دین در او نمیبینم، لیکن از کفر بعد از اسلام میترسم. رسول خدا صلّی اله علیه و اله وسلّم فرمود: (آیا باغ او را بس خواهی داد؟[9] گفت: بلی. رسول خدا صلّی اله علیه و اله وسلّم فرمود: (باغ را بپذیر و او را طلاقی بده). در روایتی با تفصیل بیشتر ، که ابن جریر - با اسـناد خویش - آن را روایت نموده است چنین آمده است که او از عکرمه پرسید: آیا خلع را اصلی است؟گفت: ابن عباس میگفت: نخستین خلع در اسلام دربارۀ خواهر عبدالله ابن ابی بوده است. او به پیش رسول خدا آمد و گفت: ای فرستادۀ خدا، هرگز هیچ چیزی سر من و سر او را (بر بالشی)گرد نمیآورد . گوشۀ خیمه را بالا زده بودم و او را در میان جمعی دیدم که میآمد. وی از همگان سیاهتر و کوتاهتر بود و چهرۀ زشتتری داشت. شوهرش گفت: ای رسول خدا، من بهترین دارائی خود را بدو دادهام: باغی را که داشتهام . اگر باغم را به مـن پس بدهد طلاقش خواهم داد. فرمود: چه مـیگوئی؟ گفت: بلی آن را پس میدهم، و اگر هم بیشتر بخواهد بدو خواهم داد. عکرمه گـفته است: پس رسول خدا صلّی اله علیه و اله وسلّم میان آن دو جدائی انداخت.
مجموعۀ این روایات، یک حالت روانی را به تصویر میزند که رسول خدا صلّی اله علیه و اله وسلّم آن را پـذیرفت و با آن همچون کسی روبهرو گردید که آگاه است و میداند که چنین حالتی چیره و غالب است و انکار کردن آن و واداشتن زن به معاشرت، بیفایده و بیسود است. و در معاشرتی که چنین احساسات و عواطفی بر آن چیره باشد، هیچگونه خیر و خوبی نخواهد بود. پس پیغمبر صلّی اللهعلیه و اله وسلّم از برنامۀ ربّانی، راه حلّی برای چنین وضعی برگزید، برنامهای که با فطرت بشریّت بگونۀ صریح و عملی و واقعی روبهرو میشود، و با نـفس انسانی همچون کسی رفتار میکند که میداند در آن چگونه احساسات و عواطف حقیقی در تکاپو وگشت و گذار است.
از آنجاکه مـرجـع جدّی بودن یـا بیهوده بودن، و راستگوئی یا حقّهبازی، در همۀ ایـن احوال تقوی و ترس از خدا، و هراسیدن از عقاب او است، پیرو سخن میآید و از تعدّی از حدود و تجاوز از مقرّرات خدا، مردمان را برحذر میدارد:
(تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوهَا وَمَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ )(٢٢٩)
اینها حدود و مرزهای (احکام شـرعی) الهـی است و از آنها تجاوز نکنید، و هر کس از حدود و مرزهای (اوامر
و نواهی) الهی تجاوز کند (ستمگر بوده و) بیگمان این چنین کسانی ستمگرند (و به خود و به جامعهای که در آن میزیند ستم میکنند).
در اینجا اندکی در برابر اختلاف لطیف و نازکی در امر دو تعبیر قرآنی راجع به معنی واحدی میایسـتیم که برحسب اختلاف ظروف و شرائط جداگانه بیان شدهاند: در مناسبتی که در این سوره به هنگام سخن از روزه گذشت، پیروی این چنین می آید:
(تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَقْرَبُوها)
اینها حدود و مرزهای خدایند، پس بدانها نزدیک نشوید.
در اینجا پیروی این چنین در این مناسبت می آید:
(تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوهَا )
اینها حدود و مرزهای خدایند، پس از آنها تجاوز نکنید. در پیرو نخست، بیم دادن از نزدیک شدن است. و در پیرو دومی بیم دادن از تجاوز است ... پس اختلاف به خاطر چه بوده است؟
(أُحِلَّ لَکُمْ لَیْلَةَ الصِّیَامِ الرَّفَثُ إِلَى نِسَائِکُمْ هُنَّ لِبَاسٌ لَکُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّکُمْ کُنْتُمْ تَخْتَانُونَ أَنْفُسَکُمْ فَتَابَ عَلَیْکُمْ وَعَفَا عَنْکُمْ فَالآنَ بَاشِرُوهُنَّ وَابْتَغُوا مَا کَتَبَ اللَّهُ لَکُمْ وَکُلُوا وَاشْرَبُوا حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَکُمُ الْخَیْطُ الأبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الأسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّیَامَ إِلَى اللَّیْلِ وَلا تُبَاشِرُوهُنَّ وَأَنْتُمْ عَاکِفُونَ فِی الْمَسَاجِدِ تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَقْرَبُوهَا )
آمیزش و نزدیکی با همسرانتان در شب روزهداری حلال گردیده است. آنان لباس شمایند و شما لباس آنانید (و دوری از آمیزش با یکدیگر برایتان بسی رنجآور است). خداوند میدانست که شما (از لذائذ نفسانی میکاستید و مـعتقد بودید که شبها بعد از بخواب رفتن، همخوابگی با همسران حرام است و) بـر خود خیانت میکردید، خداوند توبۀ شما را پذیرفت و شما را بخشید، پس هم اکنون (که با نـص صـریح، همخوابگی آزاد است) با آنان آمیزش کنید و چیزی را بخواهید که خدا برایتان لازم دانسته است (همچون بقای نسل و حفظ دین و آبرو و پاداش اخروی)، و بخورید و بیاشامید تا آنگاه که رشتۀ سپیدۀ بامداد از رشتۀ سیاه (شب) برایتان از هم جدا و آشکار گردد. سپس روزه را تا شب ادامه دهید. (همخوابگی با همسران در تمام شبهای روزهداری حلال است، لیکن) وقتی که در مساجد به (عبادت) اعتکاف مشغولید با آنان همخوابگی نکنید.... این (احکام روزه و اعتکاف) حدود و مرزهای الهی است و بدانها نزدیک نشوید.
محرّمات شهوتانگیز، از جاذبه و کشش نیرومندی برخوردارند. پس چه خوب خواهد بود که انسان بر حذر شود از اینکه حتّی در این مورد به حدود خدا نزدیک هم گردد چه رسد به اینکه بدانها تجاوز و تعدّی کند، زیرا چنین پرهیزی، به سبب ضعف اراده در برابر جاذبیّت آنها لازم به نظر میرسد. هرگاه انسان به میدان مغناطیسی و کشش محرمات شـهوتانگـیز نزدیک گردد، چه بسا ارادۀ او سر تسلیم فرود بیاورد و آدمی به دام آنها گرفتار بشود.
اما در اینجا میدان، میدان مکروهها و برخوردها و مخالفتها است. پس ترسی که در اینجا موجود است، ترس از تعدّی و تجاوز از حدود و مرزها است که نکند در یکی از دفعات ناسازگاریها پیش بیاید. و سخن از تجاوز از آنها و عدم خویشتنداری در کنار آنها است. لذا تحذیر از تعدّی و تجاوز است نه پرهیز از نزدیکی ... این اختلاف در تعبیر، به سبب اختلاف مناسبت بود.... اینگونه دقّت تعبیر به هنگام مقتضیات مـختلف، مایۀ بسی شگفت است.
*
سپس پابهپای روند گفتار دربارۀ احکام طلاق، به پیش میرویم:
(فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنْکِحَ زَوْجًا غَیْرَهُ فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلا جُنَاحَ عَلَیْهِمَا أَنْ یَتَرَاجَعَا إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقِیمَا حُدُودَ اللَّهِ وَتِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ یُبَیِّنُهَا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ) (٢٣٠)
پس اگر (بعد از دو طلاق و رجوع، بار دیگر باز هم) او را طلاق داد، از آن پس زن بر او حلال نخواهد بود مگر اینکه با شوهر دیگری ازدواج کند (و بـا او آمـیزش جنسی نماید و ازدواج قطعی و جدّی صورت گیرد نه موقّت و فریبکارانه). در این صورت اگر (شـوهر دوم) او را طلاق گفت، گناهی بـر آن دو (زن و شـوهر اول) نخواهد بود که (به کانون زندگی زناشوئی) برگردند (و زن با شوهر اوّل، مجدّداً ازدواج نماید) در صورتی که امیدوار بـاشند که میتوانند حدود الهی را (مـحترم بشمارند و) پابرجا دارند. و اینها حدود الهی است که خدا آنها را برای کسانی که آگاهند (و بـه شرع اسلام ایمان دارند) بیان مینماید.
بیگمان طلاق سوم - همانگونه که روشن گردید - دلیل بر تباهی عمیق و ریشهداری در این زندگی است که هیچگونه راهی برای اصلاح و بهبودی آن بدین زودیها نیست. البتّه اگر شوهر در امر طلاق جدّی بوده و از روی قصد و نیّت، دست به چنین کاری زده باشد. در چنین حالتی زیباتر آن است که هر دو نفر جویای شریک تازهای در زندگی باشند. اما اگر آن طلاقها، از روی هرزهدرایی و یاوهسرایـی، و یا شتابزدگی و دستپاچگی، و یا حماقت و سفاهت، انجام پذیرفته باشد، لازم است حدّ و مرزی گذارده شود تا بدان وسیله بتوان از بازیچه قرار دادن حقیقتی جلوگیری کرد که شیرازۀ امن و امان، و معالجۀ بیماری سخت و بیدرمان است، نه اینکه آماج پریشانگوئی و تندخوئی و خُل بازی شود. در این هنگام باید این نوع زندگی پایان گیرد که زن در آن از شوهر خود نه احترامی میبیند و نه حفاظت و حراستی.
چه بسا کسی بگوید: گناه زن چیست در اینکه سخنی از دهان مرد هرزهدرایی بیرون بیاید و بر اثر آن زندگی و امنیّت و آرامش زن تهدید و در معرض خطر واقـع شود؟ ولیکن ما در زندگی بشری با واقعیّت روبـهرو میشویم و حقیقت کار را میجوئیم. آیا علاج واقعه در صورتی که این علاج را بکار نگیریم چگونه باید باشد؟ آیا باید این چنین مردی را به زیستن با همسرش وادار سازیم که پـیوند با او را احترام نمیگذارد و ارزشی نسبت به زن روا نمیدارد؟ مثلاً بدو بگوئیم: ما این طلاق تو را معتبر نمیدانیم و بدان توجّهی نمینمائیم و برایش ارزشی قائم نـیستیم. ایـن زن تو است و وبال گردن تو، او در اختیار تو است و بیا و دست وی را بگیر و برو ... هرگز! در این امر اهانت به همسر و به پیوند زناشوئی است و اسلام از چنین کاری خشنود نیست، اسلامی که زن را محترم میدارد و پیوند زناشوئی را بزرگ میشمارد و آن را بالا میبرد و به مرتبۀ عبادت خدا و پایۀ پرستش الله میرساند... بلکه عقوبت چنین مردی این است که او را از وجود همسرش که به روابط و علائق موجود میان او و خود بیاحترامی کرده و عواطف و دوستیهایش را به بازیچه گرفته است، محروم سازیم، و اگر طلاق اوّل یا دوم است و زن از او در این دو جدا شده است، وی را مکلّف به مهریّۀ جدید و عقد تازهای نمائیم، و اگر طلاق سوم است، زنش را کاملاً بر او حرام کرده و تا شوهر دیگری نکند، وی را از وجودش محروم داریم. در این صورت، هم با پرداخت مهریّه، زیان خورده شده است، و هم با پرداخت نفقۀ زن متضرّر گشته است. همچنین علاوه از اینها، در همۀ احوال و اوضاعی کـه گذشت، او را به پرداخت نفقه مکلّف سازیم ... مهمّ این است که ما به واقعیّت نفسانی انسانی بنگریم و حقیقت زندگی عملی را در برابر دیدگان خود مجسّم سازیم، نه اینکه بر بال خیال بنشینیم و در رؤیاهای شیرینی فرو رویم و در کرانههای آسمان به پرواز درآئیم. رؤیاهائی که در دنیای زندگی بر این کرۀ خاکی پا نمیگذارند، و اصلاً پائی ندارند تا بدان پا بگذارند!
اما هرگاه زندگی به راه خود ادامه داد و بعد از طلاق سوم، زن با شوهر دیگری ازدواج نمود، سپس این شوهر جدید او را طلاق گفت... در این صورت نه بر زن و نه بر شوهر اوّل گناهی است در اینکه با همدیگر مجدداً ازدواج کنند. لیک به یک شرط:
(إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقِیمَا حُدُودَ اللَّهِ)
اگر گمان بردند که میتوانند حدود و مقرّرات خدا را مراعات دارند.
این مسأله، هوی و هوسی نیست که از آن پیروی گردد، و میل و شهوتی نیست که بدان پاسخ گفته شود. و شوهر و همسر به دست امیال و شـهواتشان سپرده نمیشوند و به حال خود رها نمیگردند تا اگر خواستند با همدیگر بمانند و اگر نخواستند از یکدیگر جدا شوند. بلکه حدود و مقرّرات خداونـد در میان است و باید اجراء و پابرجا گردد. حدود و مقرّراتی که چهارچوب زندگی را تشکیل می دهد و چنانچه زندگی از این چهارچوب پا فراتر نهد، زندگی و حیاتی نخواهد بود که خدا آن را میپسندد و از آن خشنود است.
(وَتِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ یُبَیِّنُهَا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ) (٢٣٠)
اینها حدود الهی است که خدا آنها را برای کسانی که آگاهند بیان مینماید.
این از مرحمت خدا درباره بندگانش میباشد که حدود و مقرّرات خویش را پیچیده و ناشناخته نگذاشته است. بلکه در این قرآن آنها را بیان و روشن میفرماید. آنها را برای کسانی بیان مینماید که میدانند. چه کسانی که به حقیقت میدانند، چنین حدود و مقرّراتی را میفهمند و به ارزش آنها پیمیبرند و برابر آنها رفتار میکنند. والّا علمی که انسانی را به حدود و مقرّرات خدا آشنا و آگاه نسازد و او را به عبادت خدا و رعایت حدود و مرزهای الله نکشاند، جهل ناپسندیدهای و جاهلیّت کوری بیش نیست.
بعد از آن، رهنمود ربّانی برای شوهران طلاق دهنده میآید و ایشان را به سوی نـیکی و نـیکوکاری و آسانگیری و زیـبائی در هـمۀ احوال بـعد از طلاق، رهنمود و ارشاد میدارد:
(وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِکُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَلا تُمْسِکُوهُنَّ ضِرَارًا لِتَعْتَدُوا وَمَنْ یَفْعَلْ ذَلِکَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ وَلا تَتَّخِذُوا آیَاتِ اللَّهِ هُزُوًا وَاذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَمَا أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ مِنَ الْکِتَابِ وَالْحِکْمَةِ یَعِظُکُمْ بِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ (٢٣١)
وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ یَنْکِحْنَ أَزْوَاجَهُنَّ إِذَا تَرَاضَوْا بَیْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ذَلِکَ یُوعَظُ بِهِ مَنْ کَانَ مِنْکُمْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ ذَلِکُمْ أَزْکَى لَکُمْ وَأَطْهَرُ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ) (٢٣٢)
هنگامی که زنان را طلاق دادید و به (آخرین روزهای) عدّۀ خود رسیدند، یا به طرز پسندیده و دادگرانهای آنان را نگاه دارید (و با ایشان آشتی کنید) یا آنان را به طرز صحیح و عادلانهای رها سازید، و به خاطر زیـان رسانیدن بدیشان (و تعدّی کردن بر آنان، هیچگاه بـا ایشان آشتی نکنید و) ایشان را نگاه ندارید، و کسی که چنین کند بیگمان به خویشتن ستم کرده است، و (بـا اینگونه اعمال و سـوء استفاده از قوانین) آیههای (احکام و حدود) خدا را به باد استهزاء نگیرید، و نـعمت خدا را بر خود (که از جمله الفت میان شوهر و همسر و تنظیم امور زندگی است) و آنچه را که از کتاب و حکمت (یعنی قرآن و اسرار شریعت اسلام) بر شما نازل کرده است و شما را با آن پند میدهد به خاطر بـیاورید. و از (خشم) خدا بپرهیزید و بدانید که بیگمان خداوند از هر چیزی آگاه است. و هنگامی که زنان را طلاق دادید و عدّۀ خود را به پایان رسانیدند، مانع آنان نشوید که بـا شوهران (سابق) خویش (یا با کسان دیگری) ازدواج کنند اگر در میانشان به طرز پسندیدهای رضایت هر دو برقرار گردد (و خواسته باشند زندگی خانوادگی آبرومندانهای راه اندازند)، این (احکام حکیمانۀ همراه با ترغیب و تـرهیبی کـه گذشت) همان چیزی است که کسانی از شما بدان پند داده میشوند که به خدا و روز رستاخیز ایمان دارند. این (اوامر و نواهی الهی) برای شما (از نظر رشد علائق و روابط اجتماعی و تـطهیر نـفوس از زنگ بدگمانیها و آلودگیهای محیط) پر برکتتر و پاکیزهتر (از ممانعت زنان از ازدواج با دیگران و غیره) است، و خدا (مصالح اجتماعی بشری و فوائد نهفته در این احکام را ) می داند و شما (اسرار این اوامر و نواهی را چنانکه شاید و باید) نمی دانید.
بیگمان نیکی و نیکوکاری و زیبائی کردار و گفتار ، لازم است بر فضای این زندگی چیره شود، دیگر فرقی ندارد چه پیوندها و دستاویزهای آن پاره و گسیخته شده باشد و چه نشده باشد. دیگر در ان قصد اذیّت و آزار و نیّت دردسر دادن و رنج رساندن و اشکال تراشی کردن جائز نیست و چنین چیزهائی نباید عنصری از عناصر پیکرۀ حیات زناشوئی باشد. بیگمان چیزی نمی تواند در حالت جدائی و طلاقی که نفسها از آن بیزارند ، آدمی را به این سطح والای بزرگواری و بلندای قلّۀ گذشت و فداکاری برساند ، مگر عنصری که نفسها را از دشمنانگیها و کینه توزیها ، فراتر می کشاند ، و افقهای زندگی را توسعه می دهد، و گسترۀ آن را تا بدانجا می گستراند که از جهان فراسوی دنیای خاکی می رسد... این عنصر، عنصر ایمان به خدا و ایمان به روز رستاخیز است. یاد نعمتهای خداست در شکلهای گوناگونش ، از نعمت ایمان – بالاترین نعمتها – گرفته تا نعمت تندرستی و روزی ، تقوای خدا داشتن و چشم امید به مرحمتی دوختن است که خداوند رحمان و رحیم در عوض از هم پاشیدن آشیانۀ زناشوئی ناموفّق ، و خرج و نفقۀ هدر رفته و ضایع گشته ، عطاء می فرماید... این عنصر همان عنصری است که دو آیۀ فوق آن را در اینجا در برابر چشمان به تصویر می زنند و بر صفحۀ دل می نگارند و از نیکی و خوبی و خوش رفتاری سخن می گویند و خواستار رعایت چنین صفات حسنه اند ، خواه رشته های زناشوئی پیوسته باشد و خواه دستاویزهای آن گسیخته.
در زمان جاهلیّت همان سختی و خشونتی را می دید که سرنوشت تندخو و توسن لجام گسیخته و روش منحرفانۀ جاهلیّت خواهان آن بود. طعم این غلظت و قساوت را در کودکی که هنوز دختر بچه ای بیش نبود احیاناً با زنده به گور شدن، و چه بسا با دچار آمدن به مشقّت و خواری و پستی میچشید و وقتی که برای خود زنی میشد، همچون تکّهای از کالای مرد و جزئی از دارائی وی بشمار میآمد و شتر و اسب از او گرانبهاتر و گرامیتر بود.
و هنگامی که طلاق داده می شد، او را باز میداشتند و تا شوهرش که او را طلاق داده بود اجازه نمیداد، نمیتوانست ازدواج کند! یا حتّی خانوادۀ خودش هم از ازدواج او جلوگیری میکردند، بدون آنکه اجازه دهند که او به پـیش شوهرش برگردد، اگر زن و شوهر میخواستند که از نو با یکدیگر بسر برند! ... بطور کلّی با چشم بدی و تحقیرآمیزی به زن مینگریستند و او را موجودی پست میانگاشتند. مقام زن از این بابت در عربستان همسان مقام زن در سایر سرزمینهای جاهلی و میان حکومتهای چیرۀ جاهلیّت در آن روزگاران بود. سـپس اسلام آمـد ... بر زندگی چنین نسیمهای آرامبخشی را وزیدن داد که در اینجا نمونههائی از آن را میبینیم. اسلام آمد تا با دیدۀ دیگری به زن نگاه کند و مقرّر دارد که او و مرد، نـفس واحدهای هسـتند و ساخت آفریدگار او میباشند. اسلام آمد تا پیوندهای زنـاشوئی را در صـورت رعـایت خوشرفتاری و نیکوکاری در آن، به پلّۀ عبادت برساند... بلی این شد، هر چند که زن نه چیزی از این قبیل اشیاء خواسته بود و نه آن را میشناخت. و مرد هم نه چیزی از ایـن قبیل اشیاء خواسته بود و نه خیال چنین چیزهائی بر دلش گذشته بود. بلکه این کرامت و بـزرگداشـتی بود کـه پروردگار از دریای رحمتش بر سر هر دو جنس زن و مرد ریزان کرده و بر سراسر زندگی انسان بارانده بود.
(وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِکُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَلا تُمْسِکُوهُنَّ ضِرَارًا لِتَعْتَدُوا )
هنگامی که زنان را طلاق دادید و به (آخرین روزهـای) عدۀ خود رسیدند، یا به طرز پسـندیده و دادگرانـهای آنان را نگاه دارید (و با ایشان آشتی کنید) یا آنان را به
طرز صحیح و عادلانهای رها سازید. و به خاطر زیـان رسانیدن بدیشان (و تعدّی کردن بر آنـان، هیچگاه بـا ایشان آشتی نکنید و) ایشان را نگاه ندارید.
در اینجا مقصود از رسیدن مدّت، نزدیک شدن اتمام عدّهای است که قرآن آن را در آیۀ پیشین مقرّر داشته است. پس هرگاه مدّت نزدیک شد، یا به نیّت اصلاح و داشتن رفتار نیکو و کردار پسـندیده، رجوع انـجام میپذیرد، و این عمل، مفهوم امساک به معروف است .... و یا منتظر میمانند تـا مـدّت بگذرد و زن جدا میشود. این است مفهوم رها ساختن نیکو و زیبا،که در آن نه اذیّت و آزاری، نه درخواست فدیه از همسر، و نه منع زن و بازداشتن او از ازدواج با هر که میخواهد در میان است.
(وَلا تُمْسِکُوهُنَّ ضِرَارًا لِتَعْتَدُوا )
به خاطر زیان رسانیدن به آنان، ایشان را نگاه ندارید.
مانند کاری که از آن مرد انصاری روایت شده است که به زنش گفت: به خدا سوگند، نه تو را برمیگردانـم و منزل و مأوی میدهم، و نه از تو جدا میشوم و طلاقت میگویم... این است آن نگاهداری و پیش خود داشتنی که در این روند گفتار، نهی از آن تکرار میشود، زیرا چنین به نظر میرسد که این نوع عـملکرد در محیط عربی پخش و شائع بوده باشد. آری، پراکنده شـدن و پخش گشتن چنین عملکردی در هر محیطی که اسـلام آن را پاکیزه و مهذّب ننموده باشد، و ایمان آن را بالا نبرده و والا نکرده باشد، ممکن است.
قرآن در اینجا بزرگوارانهترین احساسات را به جوش میآورد، همانگونه که عـاطفۀ شرم از خدا و شـعور هراس از الله را در آن واحد به خروش میاندازد. قرآن همۀ این محرّکها و انگیزهها را بسیج میکند تا اندرون نفسها را از اوضاع کثیف جاهلیّت و آثار شوم آن پاکیزه دارد و آنها را به سطح عالی و کریمانهای بالا ببرد که خودش در این زمینه دست آنها را میگیرد و پا به پا به سوی آن عالم بالا و والا رهنمودشان میسازد:
(وَمَنْ یَفْعَلْ ذَلِکَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ وَلا تَتَّخِذُوا آیَاتِ اللَّهِ هُزُوًا وَاذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَمَا أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ مِنَ الْکِتَابِ وَالْحِکْمَةِ یَعِظُکُمْ بِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ )(٢٣١)
کسی که چنین کند بیگمان به خویشتن ستم کرده است، و (با اینگونه اعمال و سوء استفاده کردن از قـوانـین،) آیههای (احکام و حدود) خدا را به باد استهزاء نگیرید، و نعمت خدا را بر خود (که از جمله الفت میان شوهر و همسر و تنظیم امور زندگی خانوادگی است) و آنچه را کـه از کـتاب و حکمت (یـعنی قرآن و اسـرار شـریعت اسلام) بر شما نـازل کـرده است و شما را بـا آن پـند میدهد به خاطر بیاورید. و از (خشم) خدا بـپرهیزید و بدانید که بیگمان خداوند از هر چیزی آگاه است.
بیگمان کسی که زن مطلّقه را برای زیان رسـاندن و تجاوز به حقوق او کردن نگاه میدارد در حـقیقت به خود ستم کرده است. چه آن زن خواهر او و از خود او است[10].
پس اگر بر او ستم کند در اصل بر خود سـتم کرده است. آری وقتی کـه او را به مسـیر معصیت میاندازد و از راه طاعت و عبادت او را بدور میدارد و به طغیانش می خواند، در حقیقت به خود سـتم روا میدارد.... و این لمس و بسودۀ نخستین است.
آیههائی که خداوند آنها را دربارۀ معاشرت و طلاق بیان فرموده است، روشن و جدّی و راست و روانـند. یکسره به سوی تنظیم این زندگی زناشوئی میروند و آن را بر مبنای جدّیّت و صداقت پا بر جا میدارند. پس هرگاه مرد بیاید و از آیات خدا در رسـاندن ضرر و زیان و اذیّت و آزار زن بهرهبرداریکند، و رخصتهائی را که خداوند برای آسایش و آرامش و شیرازۀ امن و امان عطاء فرموده است به بازی گیرد، و حق رجوعی را که خداوند به عنوان فرصتی در اختیار او قرار داده است تا در آن بتواند زندگی زناشوئی را برگرداند و در اصلاح آن کوشد، از آن در راه نگاهداری و بازداشت زن جهت اذیّت و آزارش و بدبختی و شقاوتش استفاده کند ... اگر مرد چیزی از اینها را انجام دهد، آیات خدا را به بازی گرفته است!
امروزه نیز متأسّفانه چنین چیزی را در جـامعۀ جاهلی خودمان که اسلام خوانده و قلمداد میشود مشـاهده مینمائیم و میبینیم که چگونه از رخصتهای فقهی و جوازهای شرعی در راه جدائی و شکنجه و تباهی سوء استفاده میشود، و از خود حق طلاق به چه شکلی بهرهبرداری میگردد و به بدترین وجـه ممکن بکار گرفته میشود ... وای بر آنان که آیات خدا را بدون شرم از خدا به بازی و تمسخر میگیرند!
هنگامی که خداوند نعمتهای خویـش را بر بندگانش برمیشمرد و آنها را بدیشان تذکّر میدهد، و چیزی را یادآور میشود که از کتاب و حکمت و اسرار شریعت برایشان فرو فرستاده و بدان پـندشان میگوید، در اندرون انسانهای مؤمن غوغائی برپا میشود، و حیاء و شرم و اعتراف به نـعمت زوایـای وجودشان را پر میسازد ... تذکّر دادن به مسلمانان آن روزی به نعمتی که خداوند بزرگوار بهرۀ ایشان فـرموده بود، معانی سترگ واقعی را در زندگی ایشان به تصویر میزد که در زندگی ایشان عملاً بوقوع پیوسته بود، و زندگی آنان و سراسر این حیات را فراگرفته بود.
نخستین چیزی که از نعمتهای خدادادی بر دل مؤمنان میگذشت، بودن خود ایشان به عنوان امّتی بود ... آخر آن عربها و اعراب، پیش از اینکه اسلام بیاید، چه چیز بودند و چه بشمار میآمدند؟ ایشان محلّی از اعراب نداشتند و چیز قابل ذکری نبودند. دنـیا نـه ایشان را میشناخت و نه احساس میکرد کـه ایشـان در زمین وجود دارند. مردمان پراکنده و فرقه فرقهای بودند که نه ارجی داشتند و نه بهائی. و چیزی نداشتند تا آن را به بشریّت تقدیم دارنـد و از ایـن راه مـردمان جـهان ایشان را بشناسند. بلکه حتّی چیزی نداشتند کـه آن را به خود عطاء کنند تا ایشان را بینیاز از دیگران گرداند. اصـلاً چیزی نـداشتند، نه مـادّی و نـه معنوی ... تهیدستانی بودند که در فقر و سختی میزیستند. مگر گروه انـدکی از ایشـان که در فراخـی نـعمت بسر میبردند. لیکن این فراخی نعمت هم بسی خشونتآمیز و ساده و منحط بود و بیشتر به فراخی نعمت درّندگانی مـیماند کــه در سـوراخ و سنبههای لانههایشان نخجیرهائی داشته باشند. از نظر عقلانی و روحانی و فهم و شعور نیز فقیر و دست خالی بودند. عقیدۀ ایشان نادرست و ساده و نابخردانه بود. جهانبینی آنـان و بینش ایشان دربارۀ زندگی، ابتدائی و قبیلهای و محدود بود. تکاپوهایشان دربارۀ زندگی، از ایلغارها و کشتارها و اخذ قصاص و لهو و لعب و شراب و قمار و کالاهای ساده و کوچک در هیچ حالی فراتر نمیرفت.
اسلام ایشان را از این بیغوله سربسته و گودال ژرف آزاد ساخت. بلکه به کالبدشان جان تازهای دمید و از نو بدیشان زندگی بخشید. آنان را از نـو پـدیدار کرد و بدیشان موجودیّت و شخصیّت بزرگی داد، بگونهای که همۀ انسانها ایشان را بدان میشناختند. اسلام بدیشان چیزی عطاء کرد که آنان مفتخرانه آن را به انسـانیّت ارمغان میداشتند و با تقدیم آن بـر خـود میبالیدند. بدیشان عقیدۀ استوار و سترگ و فراگیری داد که هستی را بگونهای تفسیر و تعبیر می کرد که هرگز قبل از آن هیچ عقیدۀ دیگری آن را چنین تفسیر و تعبیر ننموده بود. عقیدهای بود که برایشان ممکن میساخت ایـنکه سیادت و رهبری بشریّت را به نحو مترقّیانه و والائـی در دست بگیرند. اسـلام با ایـن عقیدۀ والائی که مسلمانان را میان مـلّتها و دولتها وجود میبخشید، شخصیّت برجستهای به آنان عطاء کرد که پیش از آن، کوچکترین اثری و کمترین خبری از وجـودشان نبود. اسلام بدیشان نیروئی داد که دنـیا ایشـان را بدان میشناخت و با بودن چنین قدرتی از آنـان حساب میبرد. در صـورتی که پـیش از گرویدن به چنان عقیدهای، نوکران و چاکران امپراتوریهای دور و بر خود بودند، و یا اینکه افراد گمنام و بیکارهای بودند که کسی احساس نمیکرد وجود دارند. اسلام به آنان همچنین با گشودن راههای گوناگون و دسـتیابی بـه سـرزمینهای جوراجور، ثروت هنگفتی داد... اسلام بیش از هـۀ اینها به آنان امنیّت و آرامش داد. امنیّت و آرامش نـفس، امنیّت و آرامش خـانه، و امـنیّت و آرامش و صلح و صفای جامعهای که در آن میزیستند. اسلام بـدیشان آرامش دل و آسایش وجـدان و ضـمیر، و اسـتقرار و ماندگاری در جادۀ مستقیم خداشناسی و روش و طریقۀ ربّانی را عطاء فرمود... اسلام بدیشان چنان دیدگاه بلند و عــلوّ انــدیشهای داد کـه بـا آن دید، انسـانها را مینگریستند و میدیدند که چگونه بشریّت گـمراه و ویلان، همسان گـله های سـرگشته و حـیران در اقـطار سرزمینهای جاهلیّت گسترده و فراخ کرۀ زمین در هـم میلولند و راهی به سوی نجات خویش نـمیجویند و نمیپویند. ایـن بـود کـه مسـلمانان آن روزی خـوب میفهمیدند که خداوند بدیشان چـیزی عـطاء فـرموده است که به کسی از جهانیان نداده است.
پس وقتی که خداوند در اینجا نعمت خویش را بـرای ایشان یادآور میشود، آنان چیز آماده و مجسّمی را در زندگی خود به یاد میآورند که نیاز چندانی به تـذکّر فراوان و اندیشۀ زیاد ندارد. چه آنان خـودشان همان نسل واحد وکسانیند که در جاهلیّت زیسته و سپس به اسلام گام گذاردهاند و در آن بسر بردهاند، و خود شاهد این انتقال ژرف و مهمّی بودهاند که چیزی جز معجزهای که بالاتر از اندیشۀ آدمـی بوده نـمیتوانست آن را تحقّق بخشد و عملی سازد... ایشان چـنین نعمتی را در آنچه خداوند از کتاب و حکمت و اسرار شـریعتی کـه برایشان نازل فرموده بود و آنان را بدان پـند مـیداد، مجسم میدیدند... قرآن در این باره خـطاب بدیشان میگوید:
(وما أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ)
آنچه را کـه بر شما نازل کرده است.
با ضمیر مخاطب بیان شده است، تا ایشان به عـظلمت نعمت و ریزش باران رحمت و پیوستگی چنین مکرمت و مرحمتی با خودشان پیببرند و بدانند کـه ایـن خـدا
است که این آیهها را بر آنان نازل میکند، آیههائی که برنامۀ الهی از آنها تشکیل میگردد، و همچنین متوجّه شوند که قانون خانواده یعنی بنیاد زندگی، نیز از سوی خدا است و همو است که احکام آن را فرو میفرستد. سپس بسـودۀ اخـیر در ایـن آیه، دلهـایشان را لمس میکند، آنگاه که خداوند ایشان را میترساند و بدیشان تذکّر میدهد که او از همه چیز آگاه است:
(وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ )(٢٣١)
از (خشم) خدا بپرهیزید و بدانید که بیگمان خداوند از هر چیزی آگاه است..
بر اثر آن، احساس ترس و هراس به دنبال احساس شرم و حیاء و شکر و سپاس، بجوش و خروش میافتد... و سراسر زوایای نفس را فرا میگیرد تـا آن را در راه بزرگمنشی و مهربانی و نـیکوئی رهنمود و رهـبری نماید.
همچنین ایشان را نهی میفرماید از اینکه زن مطلّقه را - بعد از به پایان بردن عدّه - نگاه دارند و مـانع او شوند که به پیش شوهر خود برگردد در صورتی که به خوبی با یکدیگر سازس کـنند و همدیگر را خشـنود نمایند:
(وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ یَنْکِحْنَ أَزْوَاجَهُنَّ إِذَا تَرَاضَوْا بَیْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ )
هنگامی که زنان را طلاق دادید و عدّۀ خود را به پـایان رسانیدند، مانـع آنان نشـوید که با شـوهران (سـابق) خویش (یـا بـا کسـان دیگری) ازدواج کنند اگر در میانشان به طرز پسندیدهای تراضی برقرار گردد (و خواسته باشند زندگی خانوادگی آبـرومندانهای براه اندازند).
ترمذی از معقل پسـر یسـار روایـتی دارد، ایـنکه او خواهرش را به ازدواج مـردی از مسـلمانان در زمـان رسول خدا صلّی الله علیه و اله وسلم درآورد. مدّتی در پیش او ماند. بعد از آن، مرد او را طلاقی داد و بدو رجوع نکرد تا عدّۀ وی پایان پذیرفت. پس از آن، هوای دلدار کـرد و زن هم آرزوی او در سر پخت. او و خواستگاران دیگر به سراغش رفتند. معـقل پسر یسار بدو گفت: ای احــق احمقزاده ! من تو را گرامی داشتم و او را به ازدواج تو درآوردم و با ازدواج وی افتخارت بخشیدم، لیکن تو او را طلاق دادی. به خدا سوگند هرگز دیگر بار به پیـش تو برنخواهد گشت. معقل میگوید: خداوند نیاز آن مرد بدان زن و نیاز آن زن به شوهرش را دریافت و چنین فرمودهای را فرو فرستاد:
وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ ...
هنگامی که مـعقل آن را شـنید گفت: فرمان پروردگارم را شنیدم و فرمانبردارم. سپس مرد را فراخواند و بدو گفت: خواهرم را به ازدواجت در میآورم و اکرامت میدارم.
این پاسخ مهربانانه از سوی خداوند سبحان به نیازهای دلهائی که خودش از صداقت آنها خبردار بوده است، بیانگر گوشهای از رحمت خدا نسبت به بندگان خویش است... امّا آیـه از جنبۀ عـمومی خود، مشتمل بر آسانگیری است که خدا برای بندگان چنین خواسـته است. همچنین تربیتی را در بردارد که روش قـرآنی، جامعۀ اسلامی را با آن پرورده کرده است، و نعمتی را شامل است که آفریدگار متعال به وسـیلۀ این روش قرآنی استواری که با واقعیّات زندگی مـردم در همۀ احوال روبرو میگردد آن را بدیشان ارزانـی داشـته است.
در اینجا نیز به دنبال نهی و تحذیر، وجدان و ضـمیر بجوش و خروش میافتد:
(ذَلِکَ یُوعَظُ بِهِ مَنْ کَانَ مِنْکُمْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ ذَلِکُمْ أَزْکَى لَکُمْ وَأَطْهَرُ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ )(٢٣٢)
این (احکـام حکیمانۀ همراه بـا ترغیب و تـرهیبی که گذشت) همان چیزی است که کسـانی از شما بدان پند داده میشوند که به خدا و روز رستاخیز ایمان دارند. این (اوامر و نواهی الهی) برای شما (از نظر رشد علائق و روابط اجتماعی و تطهیر نفوس از زنگ بدگمانیها و آلودگیهای محیط) پر برکتتر و پاکیزهتر (از ممانعت
زنان از ازدواج با دیگران و غیره) است. و خدا (مصالح اجتماعی بشری و فوائد نهفته در این احکام را) میداند و شما (اسرار و رموز این اوامر و نواهی را چنانکه شاید و باید) نمیدانید.
ایمان به خدا و روز رستاخیز همان چیزی است که این پند و اندرز را به ژرفای دلها میرساند. دلهائی که به جهان گستردهتر و فراختری از این زمین تعلّق دارد و آویزۀ آستانۀ خدا است و در آنچه میکند و در آنچه از آن دست میکشد، رضای الله را پیش چشم میدارد... احساس این امر که خدا خواهان چیزی است که پاکتر و پاکیزهتر باشد، مؤمنان را بر آن میدارد که به فرمان پروردگارشان گوش فرا دهند و با جان و دل جویای پاکی و نیکی بوده و فرصت را مغتنم شمارند و در راه قداست و طهارت بیرون و درون گام بردارند و برای پاکیزگی خود و جامعه پیرامون خویش کوشا و پویا باشند. همچنین دل وقتی که متوجّه شود آن کسی که چنین راهی را پیش پـای او میگذارد و بـرای وی انتخاب مینماید و میخواهد، همان پروردگاری است که میداند آنچه را که مردم نمیدانند، بر آن میشود که با رضایت تمام خاشعانه سر بر خط فرمان و پـشانی بر آستان رحمان نهد.
قـرآن بدین مـنوال، هـمةۀ کارها را به افق عبادت میکشاند، و آویزۀ دستاویز خدا مینماید، و آنها را از آلودگیهای زمین و نـاپاکـیهای زندگی و آمیزههای بستگی وکشش که ملازم فضای طلاق و فراق است، پاک میدارد.
*
حکم بعدی مربوط به شیر دادن اطفال پس از طلاق است.
بیگمان قانون خانواده باید متضمّن بیانی دربارۀ پیوندی باشد که میان همسر و شوهر بعد از طـلاق گسیخته نمیشود. این پیوند، پیوند فرزند دلبندی است که هر دو در آن سهیم و به هر دوی ایشان مربوط است. چه هر گاه زندگی پدر و مادر با همدیگر دشوار و ناممکن
شود، نوزادان نورسته و جوجگان بیبال و پـر را چه گناه؟! بناچار باید پناه و سرپناهی داشته باشند و تضمینهای دقیق و متلّی باشد که شامل همۀ حالات و دربرگیرنده تمام جوانب گردد:
(وَالْوَالِدَاتُ یُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَیْنِ کَامِلَیْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَنْ یُتِمَّ الرَّضَاعَةَ وَعَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَکِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ لا تُکَلَّفُ نَفْسٌ إِلا وُسْعَهَا لا تُضَارَّ وَالِدَةٌ بِوَلَدِهَا وَلا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ وَعَلَى الْوَارِثِ مِثْلُ ذَلِکَ فَإِنْ أَرَادَا فِصَالا عَنْ تَرَاضٍ مِنْهُمَا وَتَشَاوُرٍ فَلا جُنَاحَ عَلَیْهِمَا وَإِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلادَکُمْ فَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ إِذَا سَلَّمْتُمْ مَا آتَیْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ) (٢٣٣)
مادران (اعم از مطلّقه و غیر مطلّقه) دو سال تمام فرزندان خود را شیر میدهند هر گاه یکی از والدین یا هر دوی ایشان خواستار تکمیل دوران شیرخوارگی شود، و بر آن کسی که فرزند برای او متولّد شده (پدر) لازم است خوراک و پوشاک مادران را (در آن مدّت به اندازۀ توانائی) بگونۀ شایسته بپردازد. هـیچکس موظّف به بیش از مقدار توانائی خود نیست، نه مادر به خاطر فرزندش، و نه پدر به سبب بچهاش باید زیان ببیند (بلکه حقّ دیدار از فرزند برای هر دو محفوظ است و بر پدر پرداخت عادلانه و بر مادر پرورش مسلمانانه لازم است. چنانچه پدر بمیرد یا به سبب فقر از پرداخت حق حضانت عاجز باشد) بر وارث فرزند چنین چیزی لازم است و (در صورت دارا بودن، باید آنچه بـر پـدر فرزند از قبیل خوراک و پوشاک و اجرت شیرخوارگی لازم بوده است بپردازد) و اگر (والدین) خواستند بـا رضـایت و مشـورت همدیگر (کودک را زودتـر از دو سال) از شیر باز گیرند گناهی بر آنان نیست. و اگر (ای پدران) خواستید دایگانی برای فرزندان خود بگیرید گناهی بر شما نیست، مشروط بر اینکه حقوق آنان را بطور شایسته بپردازید، و از (خشم) خدا بـپرهیزید و بدانید که خدا بدانچه انجام میدهید بینا است (لذا پدران و مادران خدا را در نظر داشته و به تربیت اولاد عنایت نمایید).
بیگمان مادر مطلّقه در برابر فرزند شیرخـوارش وظیفهای دارد. وظیفهای که خدارند آن را به او واجب میدارد و نمیگذارد که مادر به سبب فطرت و عـاطفهاش که چه بسا اختلافات زناشوئی آن را جریحهدار و تباه نماید، فرزندش را رها سازد و زیان آن متوجّه کودک بیچاره گردد. این است که خداوند کودک را تحت کفالت خویش میگیرد و او را به گردن مادرش میاندازد و پـرورش وی را بر او واجب میگرداند. چه خداوند مردم را بیش از خودشان دوست مـیدارد، و از آنان نـیکتر، و از پـدر و مـادرشان مهربانتر است. خداوند بر مادر کودک واجب میکند که دو سال تمام او را شیر دهد، زیرا خداوند متعال میداند که این مدّت از لحاظ همۀ جنبههای تندرستی و روانی برای کودک یک دورۀ مهم و درخور توجّه است:
(لِمَنْ أَرَادَ أَنْ یُتِمَّ الرَّضَاعَةَ )
برای کسی که خواسته باشد (دوران) شیرخوارگی را تمام کند.
تحقیقات پزشکی و بررسیهای روانشـناسی امروزی ثابت نموده است که مدّت دو سال شیرخوارگی بری رشد سالم کودک هم از نظر حسمانی و هـم از لحاظ روانی ضروری است. لیکن نعمت خداوند باری بر گروه اسلامی چنین بـود که مسلمانان را در انـتطار نگذاشت تا آن زمان فرا رسد که بر اثر تجارب خویش چنین چیزی را دریابند. چه پشتوانه انسانی که از اندوختۀ کودک، مایهور و تأمین میگردد، نمیبایستی این مدّت طولانی رها شود تا جهل و نـادانی او را بخورد. خداوند نسبت به بندگانش، بویژه نسبت به این کوچکان ناتوان و نیازمند عطوفت و عـنایت و سرپرستی و رعایت، مهربان است.
مادر نیز در مقابل آنچه خداوند بر او واجب فـرموده است، بر پدر حقی دارد. یعنی اینکه: خوراک و پوشاک او را به خوبی و نیکی تأمین کند. چه هر دوی ایشان شریک رنج و زحمت بوده و در برابر این کوحک شیرخوار مسؤول میباشند. مادر با شیر دادن و پرورش کردن و نگهداری نمودن، به کودک کـمک و یاری میکند، و پدر با تهیۀ خوراک و پوشاک، به مادر مدد میرساند تا از کودک نگهداری کـند. و هر دوی ایشان در حدّ توان خود به انجام وظیفه میپردازند:
(لا تُکَلَّفُ نَفْسٌ إِلا وُسْعَهَا )
هیچکس موظّف به بیش از مفدار توانائی خود نیست. شایسته نیست که هیچیک از والدین، کودک را وسیلۀ زیان دیگری قرار دهد:
(لا تُضَارَّ وَالِدَةٌ بِوَلَدِهَا وَلا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ)
نه مادر به خاطر فرزندش، و نه پدر بـه سـبب بچّهاش باید زیان ببیند.
پدر نباید از عواطف و دوست داشت و علاقۀ وافری که مادر نسبت به فرزندش دارد، سوء استفاده و بهرهبرداری کند، و با آشنائی به شور و شوق مادر نسبت به جگرگوشهاش او را با کودک بترساند و تهدید نماید تا شیرخوارگی و پرورش او را بدون دریافت چیزی بپذیرد و تربیت او را رایگان بعهده گیرد، و مادر نیز نباید از محبّت و مهر پدر نسبت به فرزندش سوء استفاده و بهرهبرداری نماید و با توجّه بدان برخواستهای خویش بیفزاید و با هزینههای هنگفت بر دوش او سنگینی نماید.
حقوق و واجباتی که بر عهدۀ پدر است، بعد از وفات او، متوجّه وارث بزرگ او میگردد:
(وَعَلَى الْوَارِثِ مِثْلُ ذَلِکَ )
بر وارث همانند آن لازم است.
وارث ارشد، مکلّف است که خوراک و پوشاک مادر و شیرده را به خوبی و نیکی تأمین کند، تا ضمانت خانوادگی تحقّق یابد که بخشی از آن با ارث تأمین و بخش دیگر آن با تقبّل مسؤولیّتها و تعهّدات ارثگذار روبهرو میگردد.
بدین منوال کودک اگر پدرش بمیرد، ضایع نمیشود و از دست نمیرود. بلکه حق او و حق مادرش در همۀ احوال تضمین شده است.
قرآن هنگاهی که چنین احتیاط و پـیشبینیهائی را به پایان میبرد، به سوی تکمیل حـالات شـیر دادن و شیرخوارگی برگشته و میگوید:
(فَإِنْ أَرَادَا فِصَالا عَنْ تَرَاضٍ مِنْهُمَا وَتَشَاوُرٍ فَلا جُنَاحَ عَلَیْهِمَا )
اگر (والدین) خواستند با رضایت و مشـورت همدیگر (کودک را زودتر از دو سال) از شیر بازگیرند گناهی بر آنان نیست.
پس اگر پدر و مادر، یا مادر و وارث خواستند که کودک را پیش از گذشت دو سال، از شیر بازگیرند، زیرا هر دو مصلحت کودک را در آن میبینند، خواه به سبب بهداشت و تندرستی باشد و خواه به علّت دیگری، گناهی بر آنان نیست، هرگاه این امر با رضایت هردوی ایشان انجام پذیرفته باشد.
همچنین هرگاه پدر بخواهد دایهای برای کودک خـود اجیر کند، چنانکه مصلحت کودک در این کار باشد، میتواند چنین کند، به شرط آنکه مزد دایه را به تمام و کمال بپردازد و به خوبی و نیکی با او رفتار نماید:
(وَإِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلادَکُمْ فَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ إِذَا سَلَّمْتُمْ مَا آتَیْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ )
اگر (ای پدران) خواستید دایگانی برای فرزندان خود بگیرید گناهی بر شما نیست، به شرط اینکه حقوق آنان را بطور شایسته بپردازید.
این کار تضمین خواهد کرد که دایه راهنما و نگهبان و نگاهدار کودک شود.
سرانجام قرآن همۀ امور را بدان رشتۀ ربّانی یعنی تقوی پیوند میدهد... تقوی آن احساس ژرف لطیفی که قرآن در همۀ چیزهائی که جز با بودن آن تحقّق نمیپذیرد، انسان را بدان حوالت میدهد:
(وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ) (٢٣٣)
از (خشم) خدا بپرهیزید و بدانید که خدا بدانچه انجام میدهید بینا است.
تقوی ضمانت مؤکدی است که در پایان میآید. تقوی یگانه تضمین است.
*ا
قرآن بعد از بپایان بردن قانون زنان مطلّقه و آثار مترتّب بر طلاق، به بیان حکم زنی میپردازد که شوهرش مرده باشد... سخن میرود از حکم عدّۀ او، و خواستگاری از وی پس از پایان عدّه، و بـا گـوشه و کنایه اظهار دلبستگی و پیشنهاد ازدواج بدو در اثناءعدّه:
(وَالَّذِینَ یُتَوَفَّوْنَ مِنْکُمْ وَیَذَرُونَ أَزْوَاجًا یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَعَشْرًا فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ فِیمَا فَعَلْنَ فِی أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ (٢٣٤)
وَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ فِیمَا عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ أَوْ أَکْنَنْتُمْ فِی أَنْفُسِکُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّکُمْ سَتَذْکُرُونَهُنَّ وَلَکِنْ لا تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلا أَنْ تَقُولُوا قَوْلا مَعْرُوفًا وَلا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّکَاحِ حَتَّى یَبْلُغَ الْکِتَابُ أَجَلَهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ مَا فِی أَنْفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِیمٌ) (٢٣٥)
کسی که از شما (مردان) میمیرند و همسرانی از پس خـود بجای میگذارند، چهار ماه و ده روز انتظار میکشد (و عدّه نگاه میدارند)، و هنگامی که به آخر مدّتشال رسـیدند گناهی بـر شما نیست که هـر چـه میخواهند دربارۀ خودشان بطور شایسته انجام دهند (و اعمالی موافق با شرع از ایشان سـر زند و بـا مرد دلخواه خود ازدواج کنند)، و خدا از آنچه میکنید آگاه است. و گاهی بر شما (مردان) نیست که بطور کنایه از زنانی (که شوهرانشان فوت کـردهانـد و در عدّه بسـر میبرند) خواستگاری کنید و یا در دل خود تصمیم بـر این کار را بگیرید (بـدون اینکه آن را اظهار نمائید)، خداوند میدانست شما آنان را یاد خواهید کرد (و این گرایش قطری مردان نسبت به زنان است و خداوند بـا خواستۀ طبیعی شما به شکل معقول مخالف نـیست) ولی به آنان در پنهانی وعدۀ زناشوئی ندهید مگر اینکه به طرز پسندیده!ی (بطور کنایه) اظهار کنید (امّا در همه حال) اقدام به ازدواج ننمائید تا عدّۀ آنان بسر آید، و بدانید که خداوند آنچه را در دل دارید میدانـد، پس از (مخالفت فرمان) او خویشتن را برحذر دارید و بدانید که بیگمان خداوند بس آمرزنده و شکیبا است.
زن شوهر مرده، دردسر و رنج فراوانی از خانوادۀ خود و نزدیکان شوهر و از همۀ افراد جامعه میدید... در میان عربها رسم بر این بود که وقتی شوهر زنی میمرد، زن به جای نـاخوشایند و ناجوری داخل مـیشد و بدترین لباسهای خویش را میپوشید و مدّت یک سال تمام دست به عطر یا چیز خوشبوی دیگری نمیبرد. بعد از آن بیرون میآمد و به انـجام آداب و مراسم جاهلی نابخردانهای میپرداخت که تنها با سبک مغزی و نابخردی جاهلیّت سازگار بود. از قبیل: برداشتن پشکلی و دور افکندن آن، و سوار شدن بر حیوانی مثل الاغ یا گوسفند... الخ... ولی هنگامی که اسلام ظـهور کرد، این دردسرها و رنجها را از او دور کرد، و همۀ آنها را از دوش او برداشت. دیگر نگذاشت درد فقدان شوهر، و بعد از او شکنجه و آزار اهل و خانواده، بر گردۀ زن گرد آید، و راه زندگی شرافتمندانه بر روی او بسته شود و زندگی زناشوئی آرامبخش از دست او بدر رود... عدّۀ او را چهار ماه و ده شبانه روز قرار داد - در صورتی که حامله نباشد، که در این صورت عدّۀ حامله را میگذراند - و این مدّت انـدکی از عدّۀ زن مطلّقه درازتر است. زن شوهر مرده در این مدّت رحم خویش را پاک میدارد و عواطف خانوادۀ شوهر را نیز با بیرون رفتن تنها و خـودسرانۀ خویش، جریحهدار نمیسازد. در اثناء عدّه، لباسهای موقّرانه میپوشد و خـویشتن را بری خواستگاران زیـنت نمیدهد و نمیآراید. ولی بعد از پایان عدّۀ خویش، آزاد است و کسی از خانوادۀ خود یا خانوادۀ شوهر نمیتواند مانع او شـود. آزادی مــطلق خود را باز مییابد و رفتار محترمانهای در پیش میگیرد و در چهارچوب خوبی و نیکی مطابق با سنّت خدا و شریعت الله عمل خواهد کرد. او میتواند به زینت و آرایش مباح برای زنـان مسلمان دست یازد، و خواستگاری خـواستگاران را دریابد و به سخنانشان گوش فرا دهد، و خویشتن را به ازدواج کسی درآورد که از او خوشش بیاید. هیچ عادت کهنه و رسم فرسودهای، و هیچ عظمت پوشالی و شکوه ناروائی نمیتواند سدّ راه او شود، و مراقب و دیدبانی جز خدا بر او نیست:
(وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ )
خدا از آنچه میکنید آگاه است.
این کاری است که زن باید بکند ... آنگاه روند گفتار متوجّه مردانی میگردد که در مدّت عدّه دلباخته آن چنان زنانی میشوند. ایشان را با توجیهاتی رهنمود میشود که بر ادب نـفس و ادب اجتماع و رعایت احساسات و عواطف استوار است و همراه آن رعایت نیازها و مصلحتها نیز از دیده بدور نمیماند:
(وَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ فِیمَا عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ أَوْ أَکْنَنْتُمْ فِی أَنْفُسِکُمْ )
گناهی بر شما (مردان) نیست که بطور کنایه از زنانی (که شوهرانشان فوت کردهاند و در عدّه بسر میبرند) خواستگاری کنید و یا در دل خود تصمیم بر این کار را بگیرید (بدون اینکه آن را اظهار نمائید).
زن در مدّت عدّه با یادها و یادبودهائی که هنوز در خاطرها زنده است، و با احساسات خانوادۀ مرده، پیوند و پیوستگی دارد، و همچنین با جنینی که حه بسا در رحم او باشد و هنوز روشن نیست، یا با بچهای که معلوم شده است که آبستن بدو است سر و کار داشته و عدّۀ او، وضع حمل او است ... همۀ این کارها و اعتبارات مانع از آن میگردند که سخن از زندگی زناشوبی جدیدی شود. زیرا وقت چنین سخنی فرا نرسیده است و باعث تشـویش خاطرها و خدشهدار کردن خاطرهها و ضیقت عواطف و تنگی احسـاسات میگردد.
با رعـایت همۀ این اعتبارات، با گوشه وکنایه خواستگاری کردن حلال است، و تـعریض روا است و تصریح خطا است. اشارات دوری که زن از آنها متوجّه شود که این مرد بعد از انقضاء عدّه میخواهد او را به همسری بپذیرد، جائز است.
از ابن عباس رضی الله عنهُ روایت شده است که تعریض، گفتههای مثل اینها است: من میخواهم ازدواج کنم. به زن نیاز دارم. دوست میداشتم که زن شایستهای برایم میسّر میشد[11].
همچنین علاقۀ نهانی و میل درونی مباح است اگر به اشاره و به صراحت بیان نشود. زیرا خداوند میداند که ارادۀ بشر بر این میل و رغبت تسلّط و قدرت ندارد و نمیتواند آن را کنترل کند:
(عَلِمَ اللَّهُ أَنَّکُمْ سَتَذْکُرُونَهُنَّ)
خداوند میدانست شما آنان را یاد خواهید کرد.
خداوند چنین آرزوئی را مباح فرموده است، زیرا به میل فطری پیوستگی دارد، و در اصل خویش حلال و به ذات خود مباح است، و تنها ظروف و شرائط است که خواهان تأخیر برداشتن گام عملی در آن است. اسلام ملاحظۀ این را دارد که آرزوهای فطری و امیال طبیعی را در هـم نشکند، و انگـیزههای بشری را سرکوب ننماید، بلکه اسلام خواستها و کوششها را مضبوط و مرتّب میدارد و تحت قاعده و ضابطه درمیآورد. از اینجا است که تنها از چیزی انسان را باز میدارد و نهی مینماید که مخالف نظافت عقل و شعور و طهارت دل و ضمیر باشد:
(وَلَکِنْ لا تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا )
و لیکن به آنان در پنهان وعدۀ زناشوئی ندهید.
گناهی در این نیست که با گوشه وکنایه خواستگاری کنید، یا اینکه در درون خود دلباخته ایشـان شوید و عشق خویش را نهان دارید، ولیکن چیزی کـه حـرام است این است که پیش از انقضای عدّه، پـنهانی به همدیگر وعدۀ ازدواج دهید. چه این کار دور از ادب نفسانی است، و سبب میشود که یاد شوهر از صفحۀ دل زدوده گردد و خاطرۀ او به دست فراموشی سپرده شود، و همچنین بیانگر بیشرمی در برابر خدائی است که عدّه را حدّ فاصلی میان دو دورۀ زندگی نموده است.
(إِلا أَنْ تَقُولُوا قَوْلا مَعْرُوفًا )
مگر اینکه به طرز پسندیدهای (و بطور کنایه) اظهار کنید.
در این امر نباید نه زشتی و نه دشنام، و نه مخالفت با حدودی باشد که خداوند مقرّر نـموده است و در این موقعیّت دقیق و لطیف، بیان فرموده است:
(وَلا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّکَاحِ حَتَّى یَبْلُغَ الْکِتَابُ أَجَلَهُ )
اقدام به ازدواج نکنید تا عدّۀ آنان بسر آید.
خداوند در آیۀ بالا نـفرموده است: (وَ لا تَعْقِدُوا النّکاحَ ). عقد نکاح نکنید. بلکه فرموده اسم: (وَ لا تَعْزمُوا عُقْدَة النّکاح ) . ارادۀ عقد نکاح نکنید. تا بیشتر مایۀ دوری و ضیقت بـاشد ... چه ارادهای که عقد ازدواج را سبب گردد، همان چیزی است که نهی شـده است. این گفتار شبیه به سخنی است که خداوند متعال فرموده است:
(تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَقْرَبُوهَا )
اینها حدود و مرزهای خدایند، پس بدانها نزدیک نشوید.
این امر نمایانگر معنی و مفهومی است که با لطـف و دقّت هر چه بیشتر بیان شده است.
(وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ مَا فِی أَنْفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ )
دانید که خداوند آنچه را در دل دارید میداند، پس از مخالفت فرمان) او خویشتن را بر حذر دارید.
قرآن در اینجا میان قانون و ترس از خدای مطّلع از نهانیها و آگاه از راز دلها پیوند برقرار میسازد. چه خیالها و خطرههای مستقرّ در اندرون وجود آدمی و احساسات و عواطف نهان در کشور تن بشری، در اینجا از ارزش خاصّی در علاقات و پیوندهای موجود میان مرد و زن برخوردار است. آن علاقات و پیوندهائی که از حسّاسیت شدیدی خوردار و به ژرفای دلهـا آویزان و ریشه در اعماق ضمائر دارد. هراس از خدا، و پرهیز از آنچه بر دلها میگذرد و سینهها را قـلقلک میدهد، تنها به خاطر اینکه خداوند توانا بر آن آگاه است، ضمانت دیگری است که پشتیبان قانون در امر اجراء قانون است.
پس هرگاه ضمیر بشری به تکان افتاد و از هراس و پرهیز برخود لرزید وبه هوش آمع ولرزۀ تـقوی و دوری ازگناه بر اندامهایش نشست، به سوی حق برمیگردد و آرامشی ربّانی سراپای وجودش را فرا میگیرد و دل به خدا میدهد و تکیه برشکیبائی و بخشایش الهی میزند و از پروردگارش عاجزانه درخواست می نماید که قلم عفو برگناهانش کشد:
(وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِیمٌ) (٢٣٥)
بدانید که بیگمان خداوند بس آمرزنده و شکیبا است.
خداوند غفور و آمرزنده است و لغزش دلهای آگاه از خدا و برهیزکننده از وساوس درون را میبخشد. حلیم و بردبار است و در شکنجۀ گناهکاران شتاب نمیورزد، زیرا شاید که بندۀ گناهکارش توبه کند و به سوی او برگردد.
*
آنگاه حکم زن مطلّقهای به میان میآید که شوهر به پیش او نرفته و بدو دخول نکرده اسب. این حالت جدا از حالات دیگر طلاق است که در آنها شوهران به پیش همسران رفته و بدیشان دخول کرده بودند و قبلاً بطور مشروح گذشت. این حالتی که بسی اتّفاق می افتد و رخ مینماید، در این باره قرآن بیان مـیکند که شوهر و همسر چه حقوقی دارند و چه چیز میپردازند و نسبت به هم باید به انجام چه وظایفی دست یازند:
(لا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ مَا لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِیضَةً وَمَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَعَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتَاعًا بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِینَ (٢٣٦)
وَإِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَقَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِیضَةً فَنِصْفُ مَا فَرَضْتُمْ إِلا أَنْ یَعْفُونَ أَوْ یَعْفُوَ الَّذِی بِیَدِهِ عُقْدَةُ النِّکَاحِ وَأَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَلا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ) (٢٣٧)
اگر زنان را قبل از آمیرش جنسی و تعیین مهر (به عللی) طلاق دهید، گناهی بر شما نیست (و در این موقع) آنان را (با هدیهای مناسب حال خود) بـهرهمند سازید. آن کس که توانائی (مالی) دارد به اندازۀ توانـائیش و آن کس کـه تنگدست است به اندازۀ خودش، هدیهای شایسته (و مناسب حال دهنده و گیرنده) میپردازد، و این (پرداخت هدیّه) بر نیکوکاران الزامـی است. و اگر زنان را پیش از آنکه با آنان تـماس بگیرید (و آمـیزش جنسی کنید) طلاق دادید در حالی که مهری برای آنان تعیین نمودهاید (لازم است) نصف آنچه را که تعیین کردهاید (به آنان بدهید) مگر اینکه آنان (حـق خـود را) ببخشند و یا (اگر صغیر و یا سفیه هستند، ولی آنان یعنی) آن کس که عقد ازدواج در دست او است آن را ببخشد، و اگر شما (مران) گذشت کنید (و تمام مهر را به زنان بپردازید) به پرهیزگاری نزدیکتر است، و گذشت و بزرگواری را در میان خود فـراموش نکنید. بیگمان خداوند به آنچه انجام میدهید بینا است.
حالت اول: حالت زن مطلّقهای است که با وی نزدیکی زناشوئی نشده است و مهریّۀ معلومی برای او معیّن نگشته است. و مهریّه هم فرض است. در این حالت بر شوهر طلاق دهنده واجب است که حقّ متاع به زن بدهد. یعنی اینکه هدیهای به اندازۀ توانانی خود بدو عطاء کند. این عمل دارای ارزش روانی است گذشته از آنکه نوعی از تعویض و جبران بشمار است ... بیگمان گسیختگی این پیوند، پیش از آنکه آغاز گردد و راه خویش را بسپرد خشم زن را سخت برمیانگیزد و سبب درد جانسوزی در نفس او میشود، و جدائی را به رمح دشمنانگی و خصومت بدل میسازد. ولیکن حقّ متاع و دادن هدیّهای مناسب، این فضای تاریک را از میان میبرد، و در آن نسـیم مـودّت و معذرت وزیـدن میگیرد، و جوّی از غم و اندوه طلاق را در برمیگیرد. پس این حالت، حالت ناموققی است و ضربۀ درست و کاری نمیباشد. بر این اساس است که قرآن سفارش میکند که حق متاع مناسب و هدیّۀ خوبی داده شود تا مودّت انسانی پایدار بماند و یاد محترمانه و خاطرۀ بزرگوارانه ماندگار و محفوظ باشد. در هـمان حال، شوهر را وادار به پرداخت و عطاء چیزی نمیکند که توان آن را نداشته باشد. بلکه بر شخص دارا به اندازۀ دارائیش، و بر شخص نادار در حدود آنچه توانائی آن را دارد، لازم است:
(عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَعَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ )
آن کس که توانائی مالی دارد به اندازۀ توانائیش و آن کس که تنگدست است به اندازۀ خودش.
قرآن، به نیکی و خوبی اشاره می نماید، و با گوشه زدن فه آن دو، دلهای خشکده را تر و تازه میگرداند و ظلمت فضای همه جاگستر را از میان برمیدارد:
(مَتَاعًا بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِینَ) (٢٣٦)
هدیّهای شایسته (و مناسب حال دهنده و گیرنده) میپردازد، و این (پرداخت هدیّه) بر نیکوکاران الزامی است.
حالت دوم: وقتی است که مهریّۀ معلومی واجب گشته است. در چنین حالتی ، نصف مهریّۀ تعیین شده، واجب است پرداخت گردد. این قانون است. ولیکن قرآن گذشته از آن،کار را به دست جوانمردی و فضیلت و قدرت داشتن و نداشتن میسپارد. همسر - یا ولی او اگر کوچک باشد - میتوانند صرفنظر کنند و چشـم پوشی نمایند و آنچه راکه قانون واجب میگردانـد، ببخشند. چشمپوشی و از حق خویش دست کشیدن در این حالت، کار انسان راضی و توانا و بخشایشگر و بزرگمنش است. کسی از مال و دارائی مردی چشم میپوشد و درمیگذرد که پیوندش با او گسیخته است. با وجود این قرآن همیشه چـنین دلهائی را به هم میپیوندد و آنها را به هم راه میدهد تا صاف شوند و پر بگیرند و از هر شائبه وکدورتی خالی و زدوده گردند:
(وَأَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَلا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ) (٢٣٧)
اگر شما (مردان) گذشت کنید (و تمام مهریّه را به زنان بپردازید) به پرهیزگاری نزدیکتر است، و گذشت و بزرگواری را در میان خود فراموش نکنید. بیگمان خداوند به آنچه انجام میدهید بینا است.
قرآن دلها را با بخروش انداختن حسّ تقوی، به هم نزدیک میکند. آنها را با خروش حسّ بزرگمشی و بخشایش، به هم پیوند میدهد. بالأخره قلبها را با حس مراقبت الله و پاییدن خدا، و احساس اینکه پروردگار بر انجام کارها نظارت دارد، به غلیان و جوشش میاندازد و سخت به هم جوش میزند و پیوستگی برقرار میسازد ... تا بدین وسیله جمال و زیبائی و فضل و جود، فضای این پیوند موفّق یا ناموفّق را فراگیرد و بر گسترۀ آن سیطره یابد. همچنین از این راه، دلها پاک و صاف و خالص باقی بمانند، و در همۀ احوال با خدا پیوند و رابطه داشته باشند.
*
در این فضائی که دلها را به خدا پیوند میدهد، و نیکی و خوبی در معاشرت و همزیستی را عبادت خدا بشمار میآورد، و در حالی که هنوز از بیان این احکام نپرداخته است، سخن از نماز - بزرگترین عبادتهای اسلام - به میان می آید و در لابلای بیان این احکام درز میکند و جایگزین میشود. بلی در حالی که هنوز . حکم زن شوهر مرده و بیان حق او در وصیّتی که بدو اجازه میدهد که در خانۀ شوهر بماند و از مال و دارائی او بخورد و زندگی کند، و همچنین حکم حق متاع زنان مطلّقه بطور کلّی بر جای خود باقی است، در چـنین فضائی سخن از نماز میرود. این امر بیانگر این است که اطاعت از خدا در همۀ این کارها عبادتی همچون عبادت نماز است و از جنس آن بشمار است. این اشارۀ لطیف و دقیقی از اشارات قرآن است، و هماهنگ با جهانبینی اسلامی دربارۀ هدف نهائی وجود انسـانی است که در فرمودۀ خدای بزرگوار جلوهگر است:
(وَما خَلَقْتُ الْجِنّ وَالْإنْسَ إلّا لِیَعْبُدُون).
انسان و پری را جز برای پـرستش خود نیافریدهام. (ذاریات /56)
عبادت هم تنها محدود به آداب و مراسم و مناسک و شعائر مخصوص دینی نیست، بلکه هر تلاش و جنبشی که به نام خدا و برای خدا باشد و در راه او و به خاطر او بوده و هدف از آن اطاعت و فرمانبرداری از پرودگار باشد، عبادت بشمار است:
(حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَالصَّلاةِ الْوُسْطَى وَقُومُوا لِلَّهِ قَانِتِینَ (٢٣٨)
فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجَالا أَوْ رُکْبَانًا فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ کَمَا عَلَّمَکُمْ مَا لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ) (٢٣٩)
در انجام نمازها و (بویژه) نماز میانه[12] (یـعنی عصر، کوشا باشید و) محافظت ورزید و فروتنانه برای خدا بپاخیزید (و با خشوع و خضوع، در برابر دیدگان خود، هیبت و عظمت خدا را مجسّم دارید). و اگر (به خاطر جنگ یا خطر دیگری) ترسیدید (نماز را ترک نکنید، بلکه آن را) در حال پیاده یا سواره انحام دهید، اما هنگامی که امنیّت خود را بازیافتید (نماز را به صورت مـعمولی و به تمام و کمال بجای آورید و) برابر آن چیزهائی که نمیدانستید و خدا به شما آموخت، خدای را یاد کنید. دستوری که در اینجا راجع به محافظت بر نمازها صادر شده است، معنی آن این است که نمازها در اوقات خود اقامه شود و ارکان آن صحیح و درست انجام بگیرد و شروط آن به تمام و کمال بجای آورده شود. اما نماز میانه، بنا به گزیدۀ مجموع روایتها، نماز عصر است. چه رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در جنگ احزاب فرمود:
)شَغَلُونا عَن الصّلاة الْوُسطى صَلاةِ الْعَصْرِ . مَلَأ الله قُلُوبَهُمْ وَ بُیُوتَهُمْ ناراً)[13]
ما را (به خود مشغول داشتند و) از نماز میانه، نماز عصر باز داشتند. خداوند دلها و خانههایشان را پـر از آتش گرداند.
ذکر ویژۀ نماز میانه، چه بسا به خاطر آن است که وقت چنین نمازی بعد از خواب نیمه روز است و گاهی ازنماگزار فوت میشود.
دستور به کرنش، بنا به گزیدۀ اقوال، منظور از آن، در نماز خشوع برای خدا و دل از همه چیز و همه جا بریدن و تنها به ذکر خدا پرداختن است. چه مردمان در اثناء نماز راجع بهکارها و نیازهای فوتی که پیش میآمد، حرف میزدند تا آنگاه که این آیه نازل شد و از آن فهمیدند که در نماز جز یاد خدا و خشوع در برابر الله و خالصانه پرداختن به ذکر او، کار دیدی نباید انـجام بگیرد.
هنگامی که ترس و هراسی در میان باشد که مجال رو به قبله نماز گزاردن را ندهد، باز هم نماز اقامه میشود و ترک نمیگردد. شخص سـوار بر چهارپای خود و پیادهای که در صف کارزار مشغول جنگ و پیکار است و در دفع خطر به جان میکوشد، هر گونه که برای ایشان میسّر شود و رو به هر سوئی که دارند به اقامۀ نمار میپردازند و برای رکوع و سجود اشارۀ خفیفی مینمایند. این نماز جدا از نماز خوف و هراسی است که قرآن آن را در سورۀ نساء بیان داشته است. آنچه در سوره نساء آمده است وقتی بدانگونه اداء میشود که موقعیّت اجازه میدهد صفی از نماز گزاران به نماز ایستند و رکعتی را پشت سر امام بخوانند، در حالیکه صف دیگری از مسلمانان به دفاع از آنان مشغول و از ایشان نگهبانی و دیدبانی مـیکنند. سپس مسلمانان صف دوم میآیند و با امام رکعتی را بجای میآورند و مسلمانان صـف اول از ایشـان محافظت و مـراقـبت مینمایند... اما وقتی که ترس و هراس از حدّ گذشت و عرصۀ کارزار به تنگ آمد و جنگ تن به تن درگرفت و شمشیرها به روی همدیگر کشیده شد، نمازی که باید انجام بگیرد همان نمازی است که در اینجا در سورۀ بقره آمده است.
به راستی این امر، بسی شگفتانگیز است. چنین توجّهی بیانگر اندازۀ اهمّیّت فوقالعادهای است که پروردگار برای نماز قائل است و با اشارۀ بدان، دلهای مسلمانان را شیفته و والۀ آن میسازد.
در وقت ترس و خوف و شدّت و ضیقت، نماز توشهای است. چون توشه است، به هنگام هراس زیاد، ترک نمیگردد. بر این اساس است که جنگجوی مسلمان در میدان جنگ و هنگامۀ نبرد، آنگاه که شمشیر در دست و شمشیر بر سـر دارد آن را بجای مـیآورد. آن را میخواند، زیرا نماز اسلحۀ مؤمن است و همچون شمشیر در دست او است. نماز سپر او است و بسان سپری است که او را از گزند دشمن محفوظ و مصون میدارد. جنگجوی مسلمان به اقامۀ نماز میایستد و با گزاردن آن با پروردگار خویش تماس میگیرد بدانگاه که از همۀ اوقات بیشتر نیازمند تماس با او است و از همۀ اوقات بدو نزدیکتر است و در همین وقت خوف و هراس دور و بر وی راگرفته و ترس و مخافت او را احاطه کرده است... واقعاً این دین عجیب است. ایـن دین، راه عبادت است. عبادت به صورتهای گوناگونش و نماز عنوان و سردفتر آن است. از طریق عبادت است که خداوند انسان را به بلندترین مراتب خود میرساند. از راه عبادت است که پروردگار او را در سختی و شدّت ثابت قدم، و در خـوشی و نـعمت پـاکیزهاش میدارد. از مسیر عبادت است که خدا او را به صلح و صفای کامل و همگانی میکشاند و باران امن و امان و آسایش و اطمینان را بر او میباراند ... از اینجا است که در هنگامۀ کارزار بدانگاه که شمشیرها آهخته در دستها و بر روی گردنها کشیده می شود، به نماز چنین عنایتی مبذول میشود.
پس وقتی که زمان امن و امان است، نـماز به همان صورت معروفی بجای آورده میشود که خداوند آن را به مسلمانان تـعلیم داده است. و در مقابل آنچه که نمیدانستند و خدا بدیشان آموخته است، ذکر و عبادت پروردگارشان را بجای میآورند:
(فَإذا أمِنْتُمْ فَاذْکُرُوا الله کَما عَلّمَکُمْ ما لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ).
هنگامی که امنیّت خود را بازیافتید (نماز را به صـورت معمولی و به تمام و کمال بجای آورید و) برابر آن چیزهائی که نمیدانستید و خدا به شما آموخت، خدای را یاد کنید.
راستی انسانها چه چیز را میدانستند اگر خدا بدیشان نمیآموخت؟ اگر در هـر روز و هـر لحظه در طول زندگی چیزها را بدیشان یاد نمیداد، چه چیزهائی یـاد میگرفتند؟!
*
این سرره نقش خود را در جولانگاه سخن از احکام ازدواج و طلاق و در بیان جهانبینی اسلامی دربارۀ بنیاد بزرگ اسلام اداء مینماید. بنیاد بزرگی که عبادت نام دارد و در هر نوع فرمانبرداری و اطاعتی نمودار و جلوهگر است. سـپس روند گفتار به پایان احکام میپردازد:
(وَالَّذِینَ یُتَوَفَّوْنَ مِنْکُمْ وَیَذَرُونَ أَزْوَاجًا وَصِیَّةً لأزْوَاجِهِمْ مَتَاعًا إِلَى الْحَوْلِ غَیْرَ إِخْرَاجٍ فَإِنْ خَرَجْنَ فَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ فِی مَا فَعَلْنَ فِی أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (٢٤٠)
وَلِلْمُطَلَّقَاتِ مَتَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِینَ (٢٤١)
کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ) (٢٤٢)
کسانی که از شما در آستانۀ مرگ قرار میگیرند و همسرانی از خود بجای میگذارند باید بـرای همسران خود وصیّت کنند که تا یک سال آنان را (بـا پرداختن هزینۀ زنـدگی) بـهرهمند سازند، بـه شـرط اینکه آنان (خودشان از خانۀ شـوهر) بیرون نروند، پس اگر بیرون روند هر کار پسندیدهای که نسبت به خود انجام دهند (از قبیل ازدواج مجدّد) گناهی بـر شما نـیست، و خداوند توانا و حکیم است. و برای زنان مطلّقه هـدیّۀ مناسبی است (که از طرف شوهر پرداخت میگردد و) این حقّی است بر مردان پرهیزگار، خداوند این چنین آیات خود را برای شما شرح میدهد تا اینکه (دربارۀ احکام الهی و همۀ پدیدههای جهان) بیندیشید.
آیۀ نخستین، حق زن شوهر مردهای را بیان مـیدارد مبنی بر اینکه شوهر او باید سفارش کند که همسرش مدّت یک سال اجازه داشته باشد در خانهاش ماندگار شود و از دارائی وی زندگی کند، و از آنجا بیرون نرود و ازدواج نکند اگر عواطف او یا ظروف و شرایط پیرامون او ایجاب میکند که بماند ... البتّه با وجود داشتن این حق، آزاد است در اینکه بعد از چهار ماه و ده شبانه روز - همانگونه که آیۀ گذشته مقرّر داشته است - از خانۀ شوهر بیرون رود. عدّه نگاه داشتن بر او واجب است، و ماندگاری یکساله حقّ او است... برخی از فقهاء این آیه را به وسیلۀ آیۀ پیشین مـنسوخ میدانند. ولی انگارۀ نسخ ضرورتی ندارد، چون هر یک از آنها - چنانکه دیدیم - دارای جـهتی است و بیانگر جانبی از قضیّه است. این آیه حق او را بیان میدارد و اگر بخواهد از آن سود میجوید و بهرهور میشود. و آیۀ قبلی بیانگر حقّی است که بر او است و گریزی از آن نیست:
(فَإِنْ خَرَجْنَ فَلا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ فِی مَا فَعَلْنَ فِی أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ)
پس اگر بیرون روند هر کار پسندیدهای کـه نسـبت بـه خود انجام دهند، گناهی بر شما نیست.
واژۀ (عَلَیْکُمْ) (بر شما)، اشاره دارد به جماعتی که ضامن و مسؤول یکدیگرند در برابر هر چیزی کـه در داخل سرزمین ایشان بوقوع میپیوندد. زیرا جماعت است که امور این عقیده و این شریعت و هر فرد و هر کاری در محیط او بدو مربوط میگردد. و جماعت است که گناهکار یا بیگناه خواهد بود در برابر آنچه افرادش انجام میدهند.
این اشاره دارای ارزش خاص خویش است در درک حقیقت جماعت مسلمانان و مسؤولیّتهایی که بر دوش ایشان است. و در ضرورت نهضت این جماعت برای آنکه بر بنیاد شریعت خدا استوار و پابرجا شود و برابر قانون الله عمل کند و آن را از دستبرد هر کسی که علیه آن قیام کند، محفوظ و مصون دارد و در حراست از آن بجان کوشد. و در نهایت، جماعت اسـلامی، مسؤول گناهان کوچک و بزرگ و کارهای خرد و کلان افراد است. خطابی که اینگونه بدو شده است، بیانگر این حقیقت در حسّ او و در حسّ هر فردی از افراد او است ... پیرو اشاره کننده به چنین مسؤولیت فردی و گروهی، این چنین است:
(وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ )
خداوند با عزّت و با حکمت است.
چنین پیروی، دلها را متوجّه نـیروی خدا میسازد، و بیانگر این واقعیّت است که در آنچه خداوند واجب میگرداند و معیّن میدارد، حکمتی نـهفته است، و همچنین در آن معنی تهدید و تحذیر است.
آیۀ دوم بیانگر حق متاع برای زنان مطلّقه بطور کلّی است، و همۀ امور را به تقوی و پرهیزگاری پـیوند میدهد:
(وَلِلْمُطَلَّقَاتِ مَتَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِینَ (٢٤١)
برای زنان مطلّقه هدیّۀ مناسبی است (که از طرف شوهر پرداخت میگردد و) این حقّی است بـر مردان پرهیزگار.
برخی از فقهاء معتقدند که این آیه نیز منسوخ به احکام سابق است ... لیکن نیازی به انگارۀ نسخ نیست. چه حقِّ متاع غیر حقِّ نفقه است ... آنچه بر الهامات قرآنی در این مجال هماهنگ و سازگار است معیّن کردن هدیّه و دادن ارمغانی است به هر زن مطلّقهای، اعم از آنکه با او نزدیکی زناشوئی شده باشد و چه نشده باشد، و آنکه برای او مـهریّهای مشخّص شده باشد و چه مهریّهای معلوم نشده باشد. زیرا با دادن هدیّه و اعطاء ارمغان، نَمی در فضای خشک طلاق پدیدار میشود، و جانهائی که به وسیلۀ جدائی، از هم رمان و گریزان بوده خشنودی مییابند، و درد طلاق و سوز فراق کاستی میگیرد. در آیه پـیام دیگری نـیز وجود دارد که برانگیختن حسّ تقوی و پـیوند کارها بدان است. و تقوی خود یگانه ضامن معتبر و مؤکّد و کافی و بسنده است.
آیۀ سوم پیروی است بر همۀ احکام گذشته:
(کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ) (٢٤٢)
خداوند این چنین آیات خود را برای شما شرح میدهد تا اینکه (دربارۀ احکام الهی و همۀ پدیدههای جهان) بیندیشید.
این چنین ... همانند این بیانی که در این احکام گذشت[14]...
این بیان، بیان بس متین و دقیق و الهام بخش و مؤثّری است. این چنین خداوند آیات خویش را برایتان روشن میدارد تا شما را به سوی تعقّل و تدبّر در آنها بکشاند و رهنمود گرداند، و به اندیشیدن در بارۀ حکمت نـهان در فراسوی آیـات، و رحمت مجسّم در لابلای آنها، و دربارۀ نعمتی که در داخل آنها متجلّی و جلوهگر است وا دارد. نـعمت آسانگیری و بزرگمنشی همراه با قاطعیّت هر چه تـمامتر، و نـعمت صلح و صفائی که از آن جانب بر زندگی باران و ریزان است.
اگر مردمان تعقّل ورزنـد و دربارۀ برنامۀ الهی به اندیشه پردازند، ایشان آن را میپسندند و با سرشت انسانی خود سازگار میبینند و راه اطاعت، تسلیم، رضا، و قبول در پیش میگیرند، و جان و دل و عقل را پاک بر سر آن میکنند و سراپای وجودشان از شور و شوق و امنیّت و آرامش لبریز میشود و سـرمست و غزل خوان، خدا گویند و خدا جویند.
[1] مراجعه شود بهکتاب، (کودکان بیخانواده) تألیف : انا فروید، ترجمۀ استادان: بدران، وویسی.
[2] نخستین چیزی که تجربۀ پرورشگاهها ثابت داشته است اینکه کودک در دو سال اوّل عمرش نیاز روانی و فطری به جدا و مشخّص بودن پدر و مادر ویژۀ خود دارد! خصوصاً نیاز کودک به جداگانه بودن مادری که بچۀ دیگری شریک او نشود و مادر تنها از آن وی باشد شدیدتر است. بعد از سپری شدن این سن، کودک نیاز فطری به این دارد احساس کند که او را پدری و مادری مستقل است و بدیشان نسبت میرساند. کار نخست در پرورشگاهها ممکن نیست. و کار دوم جز در نظام خانواده دشوار است. هر کودکی که یکی از این دو چیز را از دست دهد، منحرف و ناهنجار میگردد و به نحوی از انحاء به بیماری روانی دچار میشود.هنگامی که در این مورد حادثهای رخ دهد که کودک را از یکی از این دو نیاز محروم سازد، بدون شک بحرانی در زندگی او ایجاد میکند. پس جاهلیّت گریز پا را چه شده است که میخواهد بحرانهائی را در زندگی همۀ کودکان براه اندازد؟ آنگاه مردمانی که خویشتن را محروم از نعمت صلح و صفائی داشتهاند که خدا برای ایشان خواسته است بـیایند و بگویند: پـیشرفت و آزادی و تمدّن این است و بس؟! برای اطّلاع بیثشر مراجعه شود بهکتاب (انسان بین مادیگری و اسلام) فصل (مشکل جنسی)، و کتاب (شبهههائی پیرامون اسلام) فصل (اسلام و زن)، تألیف: محمد قطب.)
[3] در اینجا بنابه عللی، مطالب متن کتاب با چکیدۀ هامش آمیزۀ یکدیگر شده است. (مترجم)
[4] برای اطلاع بیشتر مراجعه شود بـه کـتاب (عدالت اجتماعی) فصل (برابری انسانی)، تألیف مؤلف. وکتاب (انسان بین مادیگری و اسلام) فصل (مشکل جنسی) و کتاب (شبهههائی ییرامون اسلام) فصل (اسلام و زن) تألیف: محمدقطب، همچنین تفسیر فیظلال القرآن، سورههای نساء و احزابه، و بویژه طلاق.)
[5] حدیث مرسل آن است که سندهایش گسسته باشد. (لسان العرب)
[6] در جاهای دیگری از قرآن، کارهائی که لازم است پیش از وقوع طلاق انجام پذیرد، و از جمله تذکّر داده خواهد شد که وقوع طلاق باید در زمان پاکی باشد و در آن مدت نزدیکی زناشوئی انجام نگرفته باشد. این امر موجب خواهد شد که در اغلب احوال مهلتی میان تصمیم طلاق و وقوع آن بوجود آید و فرصتی دست دهد که در آن شوهر انتظار بکشد تا زمان پاکی فرا رسد سپس طلاق را به مرحلۀ اجراء درآورد. و چیزهای دیگری... (مؤلف)
[7] خویشتن را نیز تبرئه نمیکنم و من هم چنین تعبیری را دربـرخی از نوشتههایم بکار بردهام و اینک نادرستی آن را ترجیح میدهم. (مؤلف)
[8] بَیْنُونۀ صُغْری: جدائی و مفارقتی است که بر اثر طلاق اوّل یا دوم حاصل میشود. بَیْنُونةۀ کُبْری: جدائی و مفارقتی است که بر اثر طلاق سوم حاصل میشود. (مترجم)
[9] باغی را مهریّۀ او کرده بود.
[10] خواهر دینی و گوهر اصل ...و مگرنه این است که همگان زادگان آدم و حوّ ایند؟!(مترجم)
[11] بخاری آن را روایت نموده است.
[12] وُسْطی را به معنی بهترین، و هر یک از نمازهای صبح، ظهر، مغرب و عشاء نیز تعبیر و تفسیر کردهاند. (مترجم)
[13] مسلم آن را روایت نموده است.
[14] با توجّه به احکام گذشته، زنان مطلّقه چهار گروهند:
١ -زن مطلّقهای که با او آمیزش جنسی شده است و مهریّهای برای وی معلوم گشته است. چنین زنی عدّه نگاه میدارد و مهریّۀ خود را به تمام و کمال دریافت مینماید.
٢ -زن مطلّقهای که با او، آمیزش جنسی شده است، مهریّهای برای وی معلوم نگشته است. چنین زنی عدّۀ نگاه میدارد و مهریّهای مثل مهریّۀ خویشاوندان و زنان خانوادۀ خویش دریافت مینماید. یعنی مهرالمثل بدو تعلّق میگیرد.
٣-زن مطلّقهای که با او آمیزش جنسی نشده اسبت،، مهریّه برای او، معلوم گشته است. چنین زنی نصف مهریّۀ خود را دریافت میدارد. و عدّهای ندارد.
٤ - زن مطلّقهای که با او، آمیزش جنسی نشده است و مهریّهای هم برای وی معلوم نگشته است. چنین زنی وجوباً حق متاع به اندازۀ قدرت و توانائی مالی شوهر دریافت میدارد. و عدّهای ندارد.
یادآوری : دادن حق متاع به زنان گروههای یکم و دوم و سوم، مستحبّ است. لیکن پرداخت آن به زنان گروه چهارم، واجب است. (رجوع شود به : تفسیر المراغی، جزء دوم، صفحات: ١٩٧ و ٢٠٥). (مترجم)
سورهی بقره آیه 220-215
یَسْأَلُونَکَ مَاذَا یُنْفِقُونَ قُلْ مَا أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَیْرٍ فَلِلْوَالِدَیْنِ وَالأقْرَبِینَ وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ (٢١٥) کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کُرْهٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (٢١٦) یَسْأَلُونَکَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِیهِ قُلْ قِتَالٌ فِیهِ کَبِیرٌ وَصَدٌّ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَکُفْرٌ بِهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَکْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَالْفِتْنَةُ أَکْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَلا یَزَالُونَ یُقَاتِلُونَکُمْ حَتَّى یَرُدُّوکُمْ عَنْ دِینِکُمْ إِنِ اسْتَطَاعُوا وَمَنْ یَرْتَدِدْ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَیَمُتْ وَهُوَ کَافِرٌ فَأُولَئِکَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ وَأُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ (٢١٧) إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولَئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَةَ اللَّهِ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ (٢١٨) یَسْأَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ قُلْ فِیهِمَا إِثْمٌ کَبِیرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَکْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا وَیَسْأَلُونَکَ مَاذَا یُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمُ الآیَاتِ لَعَلَّکُمْ تَتَفَکَّرُونَ (٢١٩) فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الْیَتَامَى قُلْ إِصْلاحٌ لَهُمْ خَیْرٌ وَإِنْ تُخَالِطُوهُمْ فَإِخْوَانُکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لأعْنَتَکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (٢٢٠)
فراز برجسـتهای که در این بند سوره است، فراز پرسشهائی دربارۀ احکام میباشد.
این فراز چنانکه قبلاً به هنگام سخن از فرمودۀ خداوند: (یَسْأَلُونَکَ عَنِ الأَهِلَّةِ) .در همین جزء گفتیم، فرازی است که بیانگر بیداری عقیده و چیرگی آن بر نفسهای گروه مسلمانان در آن هنگام است، و نمایانگر علاقه و شوق وافری است که مؤمنان در امر آشنائی با حکم عقیده دربارۀ هر یک ازکارهای زندگی روزانه از خود نشان میدادند تا کردارشان را با حکم عقیده مطابقت دهند و برابر فرمان دین رفتار کنند.
این نشانۀ مسلمان است که: حکم اسلام را در کارهای کوچک و بزرگ زندگی خود جویا شود و به کاری پیش از اطمینان از دستور اسلام دربارۀ آن دست نیازد، و بعد از اطّلاع از فرمان اسلام در این زمینه، آنچه را که اسلام بپسندد، دستور و فرمان او باشد، و آنچه را که نسپندد بر او قدغن و حرام محسوب گردد. چنین حسّاسیّت و درایتی، نشانۀ ایمان به این عقیده است. همچنین به سبب یورشهای مکّارانۀ یهودیان و منافقان و مشرکان پرسشهائی برانگیخته میشد و سؤالاتی دربارۀ برخی ازکارها و تصرّفات میگردید. این امر مسلمانان را وامیداشت که دربارۀ چنین کارهائی پرسش نمایند. انگیزۀ این پرسشها یا برای این بود که از حقیقت و حکمت آن امور باخبر گردند و اطـمینان یابند، و یا اینکه انگیزۀ پرسشها تنها تأثیرپذیری از آن یورشهای ناحوانمردانه و تبلیغات زهرآگین بود. قرآن هم دربارۀ آنها قاطعانه پاسخهای درست و سخنان حق میآورد، در نتیجه مسلمانان به راه راست برمیگشتند و دلشان خنک می گردید و عطششان فروکش میکرد، و دسیسهها و نیرنگها بیرنگ میشد و باطل میگردید و آتش فتنهها و آشوبها فرو میمرد، و کید و مکر مکّاران وبال گردنشان میشد و خدنگ نیرنگشان بر سینههای خودشان مینشست.
این فراز گوشهای از پیکاری را به تصویر میکشد که قرآن آن را گاهی در پهنۀ نـفسهای مسـلمانان به راه میانداخت و به اصلاح اندیشۀ ایشان دست مییازید، و گاهی در صف آنان جای میگرفت و آن را سر و سامان میبخشید، و بر ضدّ مکّاران و بدسگالان، نبرد جانانهای تهیّه میدید.
در این درس چندی از این پرسشها است: پرسش از صدقه و انفاق و جایها و اندازههای آن و نوع دارائی و مالی که از آن بذل و بخشش باید کرد، پرسش از جنگ در ماه حرام، پرسش از باده و قمار، و پرسش از یتیمان.
انگیزههای این پرسشها، اسباب و عللی را مینمایانند که قبلاً بیان کردیم، و به هنگام بررسی نصوص آیات بار دیگر به تفصیل از آنها سخن خواهیم راند.
(یَسْأَلُونَکَ مَاذَا یُنْفِقُونَ قُلْ مَا أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَیْرٍ فَلِلْوَالِدَیْنِ وَالأقْرَبِینَ وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ) (٢١٥)
از تو میپرسند: چه چیز را صدقه و انفاق کنند؟ بگو: آنچه از (مال و دارائی پاکیزه و) پسندیده صدقه و انفاق میکنید از آن پدر و مـادر و خـویشاوندان و یـتیمان و بیچارگان و واماندگان در راه (و بریده از مال و دارائی خویش) است. و هر کار نیکی که میکنید خداوند از آن آگاه است.
پیش از این پرسش، آیههای فراوانی دربارۀ انفاق آمده است. چه انفاق در شرائطی همچون شرائطی که اسلام در آن پا گرفته بود، برای جنبش گروه مؤمنان در برابر چنان دشواربها و سختیها و جنگی که با آن روبرو شده بودند و ایشان را در برگرفته بود، ضروری مینمود. همچنین انفاق از ناحیۀ دیگری نیز ضرورت داشت. از ناحیۀ ضمانت اجتماعی و مسؤولیّت مشترک در میان افراد گروه، و بر طرف کردن پریشانی افکار و اختلاف سلیقهها، بگونهای که هیچ کسی جز این نـیندیشد و احساس نکند که اندامی از اندامهای آن پیکر است، و بدون آن، چیزی نمیخواهد و چیزی از آن دریـغ نمیدارد. این امر از لحاظ جنبش عقلانی و بیداری شعور جامعه دارای ارزش فراران بزرگی است، همانگونه که جلوگیری از نـیازمندی جامعه و رفع مایحتاج، حائز اهمّیّت چشمگیر در جنبش عـلمی آن است.
در اینجا برخی از مسلمانان میپرسند:
(مَاذَا یُنْفِقُونَ )
چه چیز را انفاق کنند؟.
این پرسش از نوع چیزی است که انفاق میکنند... پاسخ آن میآید و چگونگی انفاق را روشن میدارد، و همچنین شـایستهترین مـوارد مصرف و نزدیکترین جاهای آن را معیّن میسازد:
(قُلْ: مَا أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَیْرٍ )
بگو: آنچه از (مال و دارائی پاکیزه و) پسندیده انـفاق میکنید.
این تعبیر دو اشاره دارد: نخست اینکه، هر چه انـفاق شود، نیک است... برای دهنده و گیرنده و مردمان نیک است، و اصلاً خودش نیک است و کار پاکی و بخشیدن پاکی و چیز پاکی است... دوم اینکه، انفاقکننده بهترین چیزی را که دارد برگزیند و از آن انفاق کند، و نیکترین چیزی را که دارد بر دارد و دیگران را در آن شریک نماید. روشن است گزینش چیز پاک و به خاطر دیگران دست از آن برداشتن، چیزی است که دل را صفا و جلا میدهد و مایۀ تزکیه و پاکی جان میگردد، آخر ایثار و فداکاری مفهومی بلند و مقامی شامخ دارد.
چنین اشارهای الزامی نیست، چه آنچه الزامی است - همانگونه که در آیۀ دیگری آمده است - این است که انفاق کننده از چیز مـیانهای انفاق نماید، نه از بیارزشترین و بدترین چیز و نه ازگرانبهاترین و بهترین چیز. امّا در اینجا اشاره به این است که نفس برای بذل و بخشش چیزی رام و برانگیخته شـود کـه نیک است و آن چیز در مقابل دیدگانش آراسته گردد و برابر روش قرآن کریم در پرورش نفسها و آمادگی دادن به دلها، حبّ عمل خیر و کار پسندیده در تار و پود وجود انسان عجین وآمیخته شود.
و امّا طریقۀ انفاق و مصرف بعد از بیان نوع آن میآید:
(فَلِلْوَالِدَیْنِ وَالأقْرَبِینَ وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ)
انفاق از آن پدر و مادر و خویشاوندان و یتیمان و بیچارگان و واماندگان در راه (و بریده از اهل و عیال و مال و منال خویش) است.
این کار میان گروههای مختلف بشری پیوند برقرار میسازد. برخی از ایشان را رابطۀ خویشاوندی، برخی را خویشی و صلۀ رحم، بعضی را رحم و مهربانی، و بعضی را رابطۀ خانوادگی بزرگ بشریّت لمیده در چهارچوب عقیده، با انفاق کننده پیوند مـیدهد... همۀ اینها در آیۀ واحدی در کنار یکدیگر قرار میگیرند: پدران، مادران، خویشاوندان، یـتیمان، بیچارگان، و واماندگان در راه. همۀ اینها در رشتۀ محکم ضمانت اجتماعی و مسؤولیت مشترک موجود میان آدمیزادگان در چهارچوب عقیدۀ استوار و ایدئولوژی واحد جای میگیرند.
ترتیبی که در این آیه و در آیههای دیگر آمده است و برخی از احادیث نبوی نیز بر وضـوح و روشـنی آن میافزایند... مانند حدیثی که در صحیح مسلم از جابر روایت شده است اینکه رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به مردی گفت:
(ابدأ بنفسک فتصدق علیها , فإن فضل شیء فلأهلک , فإن فضل شیء عن أهلک فلذی قرابتکَ,فإن فضل عن ذی قرابتک شیء فهکذا وهکذا . ..)
از خود شروع کن و اوّل به نفس خویش کمک نما، پس اگر چیزی اضافه شد آن را به اهل و عیال خود بده، اگر از اهل و عیالت چیزی اضافه گردید آن را به خویشاوندان خویش عطاء کن، و اگر از آنان چیزی اضافه ماند، این چنین و آن چنان (کن و به هر کس که میخواهی عطاء کن).
این ترتیب به برنامۀ حکیمانه و بیپیرایۀ اسلام در پرورش نفس انسانی و رهنمود آن اشاره دارد ... اسلام انسان را چنانکه هست در مدّ نظر میگیرد و فطرت و امیال و گرایشهای طبیعی و استعدادهای او را فراموش نمیکند. سپس او را همانگونه که هست راه میبرد و موقعیّت وی را در نظر میگیرد وگام به گام و آهسته و آرام او را از نردبان ترقّی بالا میبرد. دستش را میگیرد و ساده و آسان پا به پا او را راه میبرد و بالاتر و بالاتر میکشاند و او راحت و آسوده به جلو گام برمیدارد و مدارج عالی را طی میکند. روش تربیتی اسلام به فطرت و خواستها وگرایشها و استعدادهای انسان پاسخ میگوید، و انسان نیز تحت رهنمودهای آن، زندگی را رشد میدهد و ترقّی میبخشد و در این مسیر احساس رنج و خشکی نمیکند و سختی و مشقّتی نمیشناسد و در غلها و زنجیرها کشیده نـمیشود تـا کشـان کشـان مراحل زندگی و مدارج ترقّی بدو پـیموده شود، و نیروها و امیال فطری او سرکوب نـمیگردد تـا بدین وسیله چرخزنان به پرواز درآید و اوج گیرد. او را بدون درایت و هدایت روانۀ راه نمیدارد و سرگشته و سرگردان نمینماید، و او را بالای تپهها و بر فراز کوهها به پرواز درنمیآورد. بلکه او را آرام و آهسته بالاتر و بالاتر میبرد و اوج میدهد، به گونهای که پاهای او بر روی زمین است و چشمانش به آسمان دوخته شده است و دلش به افقهای دوردست بالا خیره مانده است و جانش در اوج آسمانها با خدا پیوند یافته است.
خدا میدانسته است که انسان، خودش را دوست میدارد. لذا بدو دستور داده است که پـیش از بذل و بخشش به دیگران به خود بپردازد و به خویشتن کمک کند و آنگاه به غیر خود یاری و انفاق نماید. برای او چیزهای پـاکیزه را حلال و آزاد کرده است و او را تشویق نموده است از آنها لذّت برگیرد و بهره ببرد بدون اینکه کار به عیش و نوش و خوشگذرانی مبتذلانه و غرور و سرمستی و تکبّر نابخردانه بکشد. چه صدقه بعد از خودکفائی و بینیازی است. پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم میفرماید:
(خَیْرُ الصّدَقَة ما کانَ عَنْ ظَهْر غنىّ ، وَ الْیَدُ الْعُلْیا خَیْرٌ مِنَ الْیَد السُّفْلی ، وَ ابْدأ بِمَنْ تَعْولُ).
بهترین صدقه، آن است که مازاد بر احتیاج باشد، و دست بالا (دست پر) از دست پائین (دست خالی) بـهتر است، و (صدقه را) از کسی آغاز کن که تحت تکفّل تو است.
از جابر رضی الله عنهُ روایت شده است که گفته است: مردی طلائی را بیاورد که به اندازۀ تخممرغی بود، و گـفت: ای رسول خدا، این را در معدنی پیدا کردهام و به عنوان صدقه میبخشم، آن را برگیر جز آن چیزی ندارم. رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بدو پشت کرد. مرد از جانب راست به پیشش رفت و حرفهای پیشین را تکرار کرد. پیغمبر بدو پشت کرد. مرد از پشت سر به سویش رفت و دوباره همان حرفها را زد. پیغمبر آن را گرفت و به سوی مرد پرتاب کرد، بگونهای که اگر بدو میخورد به دردش میآورد. و فرمود:
(یأتی أحدکم بما یملک فیقول:هذه صدقة . ثم یقعد یتکفف الناس ! خیر الصدقة ما کان عن ظهر غنى)
کسی از شما تمام آنچه را که دارد میآورد و میگوید: این صدقه است. سپس مـینشیید و دست گدائی بـه سوی مردم دراز میکند. بهترین صدقه چیزی است که مازاد بر احتیاج باشد.
خداوند میدانسته است که انسان پیش از هرکس دیگر، افـراد نـزدیک خانوادۀ خود را دوست مـیدارد... همسرش را ... و پدر و مادرش را. این بو دکه بعد از کمک به خویشتن، گامی او را به جلو برده و به انفاق به این کسانی که دوستشان میدارد برانگیخه است. تا از مال و دارائیش با رضایت خاطر، بدیشان بذل و بخشش کند، و بدین وسیله گرایش سرشتی خـویش را ارضاء نماید که زیانی در آن نیست و بلکه حکمت و خیر در آن است. در هـمان وقت کسانی را تحت تکفّل و سرپرستی دارد که خویشاوندان نزدیک اویند. آری، ولی ایشان هم دستهای از ملّت بشمارند که اگر به آنان چیزی داده نشود فقیر و محتاج میشوند. اگر آنان از دست خویشاوند خود کمک دریافت دارند برایشان محترمانهتر و بهتر است از اینکه از دست بیگانه کمک دریافت کنند. گذشته از این، چنین عملی محبّت و مودّت و صلح و صفا را در نخستین پرورشگاه یعنی در آغوش خانواده توسعه می دهد و پیوند خانوادگی را استحکام میبخشد، خانواده آنجائی که خداوند خواسته است که نخستین آجر کاخ بزرگ انسانیّت باشد.
خداوند میدانسته است که انسان، مهربانی و جانبداری خویش را بعد از آن، متوجّه همۀ اهل و عیال خود میکند -البتّه با حفظ درجات و مراتبی که نسبت بدو دارند و با در نظر گرفتن شدّت و ضعف پیوند و رابطۀ خویشاوندی - و در این زیانی نیست. چه ایشان هر یک اندامی از پیکر ملّت و اعضاء جامعهاند. در اینجا نیز خداوند انسان را گامی در انفاق به جلو میراند و با بذل و بخشش به دنبال اهل و عیال نزدیکش روانه میدارد و او را با عواطف و امیال فطریش همراه و همگام میسازد و در این گام وی را بر آن میدارد که نیاز اینان را برآورده سازد، و پیوندهای دور خانوادگی را تقویت نماید، و واحد نیرومندی از واحدهای جامعۀ مسلمان را دربرگیرد، جامعهای که در آن همگان با هم ارتباط محکم و پیوند ناگسستنی دارند.
بعد از آنکه آنچه در دست دارد از اینان و از آنان اضافه شد -البته بعد از رسیدن به خود و برآوردن نیاز خـویش - اسـلام دست او را میگیرد و به سوی دستههای مختلف جوامع بشری رهنمودش میسازد تا بر آنان ببخشاید. دستهها و گروههائی که به سبب ضعف حال و تنگی مجالشان، عاطفۀ جوانمردی و عاطفۀ مهربانی و عـاطفۀ همدردی هـمنوعان خود را بر میانگیزند ... پیشاپیش اینان یتیمان کوچک و ضعیف میباشند. به دنبال آنان بیچارگانی هستند که آنچه را که باید برای خرج و نفقۀ خویش داشته باشند بدست نمیآورند، لیکن با وجود این ساکت و خاموش میمانند و برای حفظ کرامت انسانی خود از مردمان یاری نمیطلبند و دست گدائی و نیاز به سوی کسی دراز نمیکنند. بعد از اینان واماندگان در راه می باشند. آنان کسانی هستند که چه بسا مال و دارائی داشته باشند، ولی از آن دور افتادهاند و فاصلههای زمانی و مکانی ایشان را از دسترسی به مال و منال خویش بدور داشته است - چنین کسانی در میان گروه مسلمانانی که از مکّه هجرت کرده بودند و همه چیز خود را پشت سر خویش بجای گذارده، فراوان بودند - همۀ اینها اندامهای جامعهاند، و اسلام ثروتمندان را به بذل و بخشش بر ایشان رهنمود مینماید و با احساسات پاک و فطرت زیبائی کـه در ایشان ایجاد میسازد و به جوش و خروش میاندازد، آنان را به سوی چنین مستضعفانی میکشاند، و در نتیجه اسلام به همۀ اهداف خویش آهسته و آرام و در کمال صلح و صفا دست مییابد. نخست به تزکیۀ نفسهای بخشندگان دستیابی حاصل میکند. چه این نفسها با طیب خاطر به بذل و بخشش چیزهای پاکیزه دست یـازیدهاند و از بخششی که کردهاند خشنود و هدفشان از بذل و بخشش رو به خدا رفتن و بدون ناراحتی و دلتنگی به آستانهاش روی آوردن است. هدف دومی که اسلام بدان میرسد عبارت از دادن مال بدان نیازمندان و تأمین معاش ایشان است. سومین هدفی که اسلام بدان دست مییابد اتحاد دادن و تجمّع بخشیدن به مردمان و ایجاد ضمانت اجتماعی و مسؤولیت مشترک در میان آنان است، بدون آنکه زیان و دلتنگی به میان آید .... و این، رهبری دقیق و آسایش بخشی است و به هر چه بخواهد میرسد، و هر نوع خیر و خوبی را بدون ظلم و جور و دروغپردازی و زورگوئی محقّق میدارد و فرا چنگ میآرد.
آنگاه همۀ اینها را با افق اعلی و عالم بالا پیوند میدهد، و در دل احساس پیوند با خدا را بر اثر بـخششی که میکند بجوش و خروش میاندازد، و دل را متوجّه این نکته میسازد که در آنچه میکند و در هر نیّت و احساسی که بدان میگذرد، پیوند خویش را با خدای خویش استوار میدارد و آفریدگار هم از کردار و گفتار و پندارش آگاه است:
(وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ) (٢١٥)
هر کار نیکی که میکنید خداوند از آن آگاه است.
خدا به آن کاری که میکنید آگاه است، و از انگیزۀ آن آگاه است، و از نیّت و قصدی که با آن همراه است آگاه است ... پس آنچه میکنید هدر نـمیرود و ضـایع نمیشود. چه به حساب خدا منظور شده است و در آن چیزی کم و کاست نمیگیرد و گم نـمیشود. به دفتر حساب خدائی رفته و واریز شـده است که چیزی از مردم نمیکاهد و بر ایشان ستمگری نمیکند. خدائی است که ریاکاری و نیرنگبازی از ساحت مقدّس او دور است...
بدین وسیله اسلام دلها را آرام آرام به افق اعلی و عالم بالا میرساند و آنها را با نرمش و سازش نه با تکلّف و زور به درجۀ پاکی و وارستگی و یکرنگی با خدا میکشاند... این روش تربیتی خدای دانا و آگاه است که آن را وضع میکند، و نظامی را بر آن پا بر جای میدارد که دست انسان را میگیرد و هـمانگونه به انسان مینگرد که هست، و به او از همان جائی که دارد میپردازد سپس او را به آفاق و اقطاری میرساند که بشریّت بدون چنین وسیلهای هرگز بدان نـمیرسد، و هیچ وقت هم بدان نرسیده است مگر آنگاه که بر این روش بوده است و در این مسیر گام برداشته است.
*
کار در فرضیّۀ حهاد نیز که در روند گفتار بعد از سخن از انفاق میآید، بر خود این روش است:
(کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کُرْهٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ) (٢١٦)
جنگ بر شما واجب (کفائی) گشـته است و حال آنکه (بنا به سرشت انسانی) از آن بیزارید، لیکن چه بسا از چیزی بیزار باشید در حالی که همان چیز برای شما خیر و خـوبی است چه بسا چیزی را دوست داشته باشید و آن چیز برای شما بد باشد، و خدا (بـه رموز کارها آشنا است و از جمله مصلحت شما را) میداند و شما (از اسرار امور بیخبرید و مصلحت خود را چنانکه شاید و باید) نمیدانید.
جنگ در راه خدا فریضۀ سختی است. لیکن فریضۀ واجبی است که باید اداء شود. واجب است که به جای آورده شود زیرا در آن خیر زیاد و سود فراوانی برای فرد مسلمان و برای گروه مؤمنان و برای همۀ بشریّت و برای حق و خیر و صلاح است.[1]
اسلام حساب فطرت می کند. این است که مشقّت چنین فـریضهای را انکار نمینماید و آن را دست کم نمیگیرد. احساس فطری نفس بشریّت را در اینکه جنگ را دوست نمیدارد و بر او دشوار میآید، از دید خویش به دور نمینماید. زیـرا اسلام با فطرت نـمیستیزد و با آن برخورد و کشمکشی ندارد و احساسات فطریی را که انکار ناپذیرند بر او حرام و قدغن نمیسازد ... لیکن کار را از سوی دیگر اصلاح و چارهسازی مینماید و پرتو تازهای بر آن میاندازد ... اسلام مقرّر میدارد که در میان فرائض برخی دشوار و تلخ و ناخوشایندند، لیکن در فراسوی آنها حکمتی نهفته است که رنج و مشقّت آنها را آسان میسازد و از سختی و دشواریشان میکاهد و مرارت و تلخیشان را گوارا مینماید و خیر و برکت پنهان را تحقّق میبخشد که چه بسا از دید کوتاه بین انسانی بدور بماند و آن را مشاهده ننماید ... بدین هنگام برای نـفس بشریّت روزنۀ تازهای را باز میکند که از آن به چنین کاری مینگرد، و زاویۀ دیگری را بدو نشان میدهد که جدا از زاویهای است که قبلاً از آنجا کار را مینگریست. روزنهای است که باد ملایم و نسیم جان بخشی از آن میوزد بدانگاه که غمها نفس را احاطه میدارنـد و کارها را بر او دشوار میسازند... چه کسی میداند، شاید در فراسوی کار ناپسند، خیر و نیکی نهفته باشد، و در فراسوی چیز دوست داشتنی شرّ و بدی نهان باشد. خداوند آگاه از نتائج و هدفهای دور و دراز مدّت است، و مطّلع از عواقب پوشیده می باشد، تنها او حقیقت را میداند و مردم چیزی از حقیقت نمیدانند.
هنگامی که نسیم جان بخش بر نفس بشریّت وزیدن میگیرد، رنج و مشقّت آسان میشود و کاستی میگیرد، و روزنههای امید باز میگردند، و در گرمای نیمروز دل آسودگی و آرامش خود را بازمییابد، و به طاعت و عبادت و انجام وظائف میگراید و با یقین و خشنودی کامل، سر بندگی به آستان خدا میساید.
این چنین اسلام با فطرت روبرو میگردد. با احساسات طبیعی فطرت که بر دل میگذرد و پیوسته در آن در گشت و گذار است، سر جدال ندارد و دشمنی نمیورزد و منکر آن نمیگردد، و با تـعیین تکالیف و وظـائف خشک و خنک فـطرت را به کارهای سخت و طاقتفرسا وانمیدارد. بلکه فطرت را برای طاعت و عبادت تربیت میکند، و چشمانداز امید وی را گشاد و فراخ میسازد. تا فطرت، چیزی را که کوچک و پست است در راه چیزی که خوب و نیک است بذل کند، و بالاتر از آن رود که هست و به دلخواه نه به اجبار بر ذات خویش برتری گیرد، و عطوفت و لطف خدا را حسّ کند، خدائی که نقاط ضعف او را میشناسد و به مشقّت آنچه بر او واجب کرده است اعتراف دارد و آن را معذور میدارد و پایگاه و ارزشش را میداند، و او را به سوی بلندپروازی و دورنگری و امیدواری ندا میدهد.
این چنین اسلام فطرت را تربیت میکند، بدانگونه که از انجام تکلیف، زار و نزار و خسته و درمـانده نمیگردد، و در نخستین نبرد به فریاد نمیآید و با اوّلین ضربه به فغان نمیافتد، و به هنگام ظهور رنج و بروز دشواری سست و بیحال نمیشود. هنگامی که ضعف او در برابر شدائد پدیدار و نمودار گردید، نه خجالت میکشد و نه خود را مینازد و فرو میافکند که دستم بگیر. و لیکن ثابت و استوار میماند و میداند که خداوند عذرش را میپذیرد و با کمک و یاری خود او را مدد و قوّت میدهد. تصمیم او این است که در برابر درد و محنت، مقاومت کند و به جنگ رنج و مشقّت خیزد و گلاویز دشواریها شود. چه بسا در پس زحمت و محنت خیر و خوبی کمین کرده باشد و به دنبال زیان و ضرر، نوبت ظفر آید، و آسودگی بعد از سختی و راحت فراوان پس بیماری و درد بیدرمان باشد. او در راه آنــچه دوست میدارد و از آن لذّت میبرد حرص نمیورزد و جوش نمیزند. چه بسا حسرت در پی لذّت و زحمت در پی نعمت باشد. و باز چه بسا چیز ناخوشایندی در پشت سر چیز دوست داشتنی پنهان باشد، و در فراسوی طمع پر زرق و برق هلاکت و نابودی کمین کرده باشد.
به راستی روش تربیتی شگفتی است! روش بس ژرف و سادهای است. روشی است که میداند چگونه از پیچ و خمها و دروازه های فراوان و راههای گوناگون نفس به داخل آن نفوذ نماید و راه خویش را به درون باز کند. البتّه از روی حقیقت و صداقت وارد میشود نه به وسیلۀ الهامات کاذب و نیرنگهای فریبا .... این درست است که نفس ضعیف و کوتاه بین انسانی کاری را چه بسا نپسندد و خیر کلّی و نیکی تمام در آن باشد. و این درست است که نفس چه بسا کاری را بپسندد و در راه رسیدن به آن خود را به زمین و آسمان بزند، ولی آن کار سراسر شرّ و بدی محض باشد. این نیز درست است که خداوند میداند و مردم نمیدانند. راستی مردمان از نتایج کارها و سرانجام امور چه میدانند؟! مردمان از آنچه در پس پردهای که فرو آویخته و فرو افتاده است کی آگاهند؟! مردمان از حقائقی که تابع هوی و جهالت و کوتاهبینی و کوتاهفهمی نیست و در برابر آرزوها و نادانیها سر تسلیم فرود نمیآورد چه میدانند؟!
حقّاً این لمس و بسودۀ خدائـی که دل بشری را ناز میکند، دنیای دیگری را در برابر آن باز میکند که نامحدود و بیکرانه است و جدا از جهانی است که چشمانش آن را میبیند. در برابر او عوامل دیگری را پدیدار میسازد که دست اندر کار ساخت هستی و سازماندهی و سامان بخشی بوده و سرگرم رتق و فتق امـورند و کارها را میچرخانند و عـواقب آنها را بگونهای نظم و ترتیب میدهند و به روالی میگردانند کهکاملاً جدا از آن چیزی است که او میانگـاشت و آرزویش را داشت ... انسان هنگامی که مطیعانه به این لمس و بسودۀ الهی پاسخ میگوید، او را به دست قضا و قدر میسپارد، در این حال انسان کار میکند و امید میورزد و طمع میدارد و میهراسد، ولیکن سر رشتۀ کارها را کلاً به دست حکیمانه و دانش همه جا گستر و فراگیر خداوندگار، حوالت میدهد و برمیگرداند، و خود خشنود و آسوده خاطر و دارای چشمان پر نور و فروزان است ... این است معنی ورود به صلح و آشتی از راه دروازۀ بزرگ و طریق گشاد آن ... حقّاً نفس انسان به حقیقت صلح و آشتی و سلامت و ایمنی پی نمیبرد مگر آنگاه که اطمینان داشته باشد به اینکه خیر و صلاح در چیزی است که خداوند اختیار فرموده و آن را برگزیده باشد. و اینکه خیر و خوبی در طاعت و عبادت خدا است، و اینکه انسان بدون آنکه از پروردگار دلیل و برهان طلبد و خداوندگار را به چیزهائی بیازماید، دل بر خطّ فرمان او نهد و فرمانبردارش باشد. اقرار مطمئنّانه و امید واثقانه و تلاش آرام بخش، دروازههای صلح و صفائی است که خدا بندگان مؤمن خود را ندا درمیدهد تـا جملگی بیایند و از آن درآیند... خداوند با این روش شگفت و ژرف و ساده، ایشان را بدان رهنمود میفرماید و آسان و آرام و مهربانانه بدان سو رهبریشان مینماید. با این روش به سوی صلح و صفایشان میخواند و میراند، و حتّی او بدانگاه که فریضۀ جنگ را بدیشان وامیگذارد و به انجام آن وادارشان میدارد، این نرمش در روش را مراعات داشته است. زیرا صلح و صفای حـقیقی، صلح و صفای روح و وجدان و آرامش دل و درون حتّی در پهنۀ کارزار است.
این چنین اشارهای را که نصّ قرآنی دربردارد، در مرز جنگ متوقّف نمیگردد، چه جنگ تنها نمودار چیزی است که نفس آن را نمیپسندد ولی در فراسوی آن خیر و خوبی قرار دارد... بلکه چنین اشارهای در سراسر زندگی مؤمن دخیل و در همۀ شریانهای پیکرۀ حیات او روان است و سایۀ خود را بر تمام حوادث زندگانی میگستراند... حقّاً انسان نمیداند خیر و خوبی کجا خواهد بود و شرّ و بدی کجا ... مؤمنانی که روز بدر بیرون رفته بودند و در طلب کاروان قریش و مال التجارۀ ایشان بودند، و دلشان میخواست گروهی را که خدا وعدۀ آن را بدیشان داده بود، کاروان و مالالتجاره باشد، نه اینکه گروه جنگجویان قریش. ولی خدا کاری کرد که قافله به سلامت از میان بدر رود و از معرکه بگریزد، و مسلمانان را با جنگجویان قریشی روبرو ساخت. لیکن این برخورد ناخواسته، بدل به پیروزی و نصرتی شد که آوازۀ آن در جزیرةالعرب پیچیده و پرچم اسلام را برافراشته کرد. کی به خنک آوردن آن قافله، با این خیر زیاد و فراوانی برابری می کند که خداوند برای مسلمانان خواسته بود؟ گزیش مسلمانان برای خود کجا و گزینش خدا برای ایشان کجا؟ آخر خدا میداند و مردمان نمیدانند.
جوانی که همراه موسی بود، آنچه را که برای خوردن تهیّه دیده بودند فراموش کرد - آن چیز ماهی بود - و ماهی درکنار صخره سنگ راه دریا پـیش گـرفت و بدانجا فروخزید:
(فَلَمّا جاوَزا قالَ لفَتاهُ آتنا غَداءنا لَقَدْ لَقینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً . قالَ:أرأیتَ إذ أوَیْنا إلى الصّخْرَة فَإنّی نَسیتُ الْحُوتَ ، وَما أنْسانیهُ إلّا الشّیْطانُ أنْ أذْکرهُ وَاتّخذَ سبیلَهُ فی الْبَحْر عَجَباً . . قالَ:ذلکَ ما کُنّا نَبْغ فَارْتَدّا عَلى آثارهما قَصَصاً . فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادنا . . .).
هنگامی که (از آن مکان دور شدند و) گذشتند، (موسی) به خادم خود گفت: خـوراک ما را بیاور، حقاً از این سفرمان دچار رنج و مشقّت شدهایم (و سفر پر درد و رنجی است و خستهایم. خادم) گفت: به یاد داری آنگاه را که به صخره سنگ پناه بـردیم و من (در آنجا داستان) ماهی را فراموش کردم که بیان کنم، و آن را جز شیطان از یاد من نبرده است، ماهی (در آنجا) راه دریا را به گونۀ شگفتی در پـیش گرفت و بدان فرو لغزید. گفت: این همان چیزی است که میخواستیم. پس از همان راهی که آمده بودند برگشتند. (در کناره صخره) بندهای از بندگان ما را یافتند.
(کهف / ٦٢-64)
این همان چیزی بود که موسی به خاطر آن بیرون آمده بود. اگر حادثۀ ماهی رخ نمیداد از راهی که رفته بودند برنمیگشتند، و آنچه که به خاطرش این همه رنج سفر را بر خود تحمیل کرده بودند از دستشان بدر میرفت. هر انسانی، برابر آزمونهای ویژه و تجارب خاص خود میتواند بیندیشد و با کمک اندیشه، در زندگی خویش ناگواریها و ناشایستهای زیادی را بیابد که به دنبال آنها خیر و خوبی فراوانی نصیب او شده است، و لذّات و خوشیهای زیادی را بیابد که به دنبال آنها شرّ و بلای فراوانی بهره او گشته است. چه خواستها و هدفهای زیادی که انسان به سبب از دست دادن آنها کمی مانده است دق مرگ شود و قالب تهی کند، امّا بعدها دیده است که عدم دسترسی بدانها وسیلۀ نجات او بوده و خدا آن چیزها را از دست او در آن زمان بدر کرده است و از این راه مرحمت و لطفی در حق وی نموده است. و چه محنتها و دشواریهائی که انسـان به سختی تـاب تحمّل آنـها را داشته و جرعۀ تـلخشان را دم زنان سرکشیده و اندکی مانده است که در زیر بار سنگین و ناجور آنها کمرش درهم شکند، لیکن بعدها روشن شده است که این ناگواریها در زندگی او موجب آن اندازه خیر و خوبی بوده است که رفاه حال بسیار و خوشیهای طولانی هم مایۀ چنین سعادتها و برکتهائی نـمیگشته است.
حقّاً انسان نمیداند، تنها خدا میداند و بس. پس آیا بر انسان چه گناهی است اگر راه صلح و صفا پوید و تسلم حق شود و خدا جوید و خدا گوید؟!
این روش تربیتی قرآنی است که نفس بشریّت را فرا میگیرد و بدو میآموزد که باید ایمان بیاورد و راه صلح و صفا پوید و اسلام را بپذیرد، و تا میتوانـد بکوشد و در میدان سعی و عمل آشکار، به تکاپو بپردازد و به تک ایستد، ولی کار غیب نهان از دیدگان و خارج از دائرۀ خرد و جان را به خداوند جهان واگذارد.
*
از جملۀ رهبریها و رهنمودهای مردمان به سوی صلح و آشتی، فتوای زیر در بارۀ جنگ در ماه حرام است:
(یَسْأَلُونَکَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِیهِ قُلْ قِتَالٌ فِیهِ کَبِیرٌ وَصَدٌّ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَکُفْرٌ بِهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَکْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَالْفِتْنَةُ أَکْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَلا یَزَالُونَ یُقَاتِلُونَکُمْ حَتَّى یَرُدُّوکُمْ عَنْ دِینِکُمْ إِنِ اسْتَطَاعُوا وَمَنْ یَرْتَدِدْ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَیَمُتْ وَهُوَ کَافِرٌ فَأُولَئِکَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ وَأُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ (٢١٧)
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولَئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَةَ اللَّهِ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ) (٢١٨)
از تو دربارۀ جنگ کردن در ماه حرام میپرسند، بگو: جنگ در آن (گناهی) بزرگ است، ولی جلوگیری از راه خدا (که اسلام است) و بازداشتن مردم از مسجدالحرام و اخراج ساکنانش از آن و کفر ورزیدن نسبت به خدا، در پیشگاه خداوند مهمتر از آن است، و برگرداندن مردم از دین (با ایجاد شبههها در دلهای مسلمانان و شکنجۀ ایشـان و ...) بدتر از کشتن است، (مشرکان) پیوسته با شما خواهند جنگید تا اگر بتوانند شما را از آئین خود برگردانند. ولی کسی که از شما از آئین خود برگردد و در حال کفر بمیرد، چنین کسانی اعمالشان در دنیا و آخرت بر بـاد مـیرود، و ایشـان یـاران آتش (دوزخ) میباشند و در آن جاویدان میمانند. کسانی که ایمان آوردهاند و کسانی که هجرت نمودهاند و در راه خدا جهاد کردهاند، آنان رحمت خدا را چشم میدارند، و خداوند آمرزنده و مهربان است.
در روایتهای فراوانی آمده است که این آیات دربارۀ سریّۀ عبدالله پسر جحش رضی الله عنهُ نازل شده است. رسول خدا صلّی الله وآله وسلّم او را همراه با هشت نفر از مهاجران که هیچکس از انصار در میانشان نبود روانه کرد و نامۀ سربستهای به او داده بود و موظّفش فرموده بود که آن را تا دو شب راه نرود باز ننماید. وقتی آن را گشود دید که نوشته است:
(إذا نَظَرْتَ فی کتابی هذا فَامض حتّى تَنْزلَ بَطْنَ نَخْلَة - بَیْنَ مَکّةَ والطّائف - تَرَصّد بها قُریْشاً وَتَعْلَمُ لَنا مِنْ أخْبارهم . . وَلا تُکْرهَنّ أحَداً عَلىَ المسیر مَعَکَ مِنْ أصحابِکَ)
هر گاه به این نامهام نظر افکندی برو تا در وادی نخله - میان مکّه و طائف - فرود میآئی، در آنجا قریشیها را مییابی و ما را از اخبارشان مطّلع خواهی کرد ... البتّه کسی از یاران خـویش را وادار بــه رفتن بـا خود نمیسازی.
این واقعه پیش از جنگ بزرگ بدر بود. وقتی که عبدالله پسر جحش نامه را دید گفت: گوش به فرمان و فـرمانبردارم! سپس به یاران خود گفت: رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم مرا فرمان داده است که راه بروم تا به وادی نخله میرسم و در آنجا قریشیها را بپایم تا خبری از آنان برای او ببرم. و نهی فرموده است از اینکه کسی از شما را وادار به رفتن کنم. پس هر که از شما جویای شهادت است و بدان عشق می ورزد با من رهسپار شود و هر که دوست ندارد برگردد، چه من برابر فرمان رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم خواهم رفت. او راه افتاد و یارانش با او راه افتادند و کسی از ایشان عقب نماند. به سرزمین حجاز رسیدند. در یکی از راهها شتری از آن سعد پسر ابی وقاص و عتبه پسر غزوان رضی الله عنهُ گم شـد. از گروه عبدالله پسر جحش دو نفر عقب ماندند تا در پی شتر بگردند و آن را بیابند و شش نفر باقیمانده راه افتادند. زمانی که در وادی نخله بسر میبردند کاروانی که متعلّق به قریشیها بود و مالالتجاره بر پشت داشت، از آنجا گذشت. در این کاروان عمرو پسر حضرمی و سه نفر دیگر بودند. سریّۀ عبدالله پسر جحش، عمرو پسر حضرمی را کشتند و دو نفر دیگر را دستگیر کردند و چهارمی فرار کرد وکاروان به غنیمت گرفته شد. سریّۀ عبدالله پسر جحش فکر میکرد که آن روز آخرین روز ماه جمادیالآخر است، لیکن روز اوّل رجب بود و ماههای حرام فرا رسیده بود که عربها آنها را بزرگ میداشـتند، و اسلام نیز آنها را بزرگ داشت و حرمتشان را محفوظ نمود ... هنگامی که سریّۀ برگشت و کاروان و دو نفر اسیر را به پیش رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم برد، فرمود:
(ما أمَرْتُکُمْ بِقتالٍ فی الشّهْر الْحَرام).
من به شما دستور هیچ نوع جنگی را در ماه حرام نداده بودم.
پس کاروان و دو اسیر را نگاه داشت و از اینکه چیزی از آن برگیرد خودداری ورزیـد. وقـتی که رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم چنین فرمود، عبدالله پسر جحش و یارانش از کردۀ خود پشیمان و دستپاچه شدند، و گمان بردند که دچار هلاکت گشتهاند، و برادران مسلمانشان در آنچه کرده بودند سرزنششان میکردند و بر ایشان میتاختند. قریشیها هم گفتند: محمّد و یارانش ماه حرام را حلال شمردهاند و در آن خونریزی نمودهاند و مال و دارائی را به تاراج بردهاند و مردمان را به اسارت گرفتهاند. یهودیان نیز این را برای خود به فال نیک میگرفتند و علیه محمّد از آن استفاده میکردند و میگفتند: ... عمرو پسر حضرمی را واقد (آتش افروز) پسر عبدالله کشت ... عمرو: یعنی جنگ، عمران و آبادانی یافت. حضرمی: یعنی جنگ حضور یافت، و واقد پسر عبدالله: یعنی جنگ وقود (افروزینه) یافت.
تبلیغ مسموم وگمراهساز بر این منوال و با روشهای مکّارانهای که در محیط عربی رواج و خریدار داشت راه خود را در پیش گرفت و بیانگر این بود که محمّد و یارانش مظهر تجاوزگریند و مقدّسات عرب را لگدمال شکنند، و اگر مصلحت باشد مقدّسات ایشـان را هم زشت و نادیده میگیرند. تا آنگاه که این نصوص قرآنی نازل شد و جلو هر سخنی را گرفت و با حق و حقیقت دربارۀ چنان رخداد و واقعیتی داوری کرد و جنجال را فیصله بخشید. پس رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم دو اسیر و غنیمت را تصرّف فرمود:
(یَسْأَلُونَکَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِیهِ قُلْ قِتَالٌ فِیهِ کَبِیرٌ )
از تو دربارۀ جنگ کردن در ماه حرام میپرسند. بگو: جنگ در آن (گناهی) بزرگ است.
آیۀ فوق نازل شد و حرمت ماه حرام را اعلان داشت، و بیان کرد که جنگ در آن گناه بزرگی است، بلی. ولیکن:
(وَصَدٌّ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَکُفْرٌ بِهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَکْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَالْفِتْنَةُ أَکْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ)
جلوگیری از راه خدا (که اسلام است) و بـازداشـتن مردم از مسجدالحرام و اخراج ساکنانش از آن و کفر ورزیدن نسبت به خدا، در پیشگاه خداوندگار مهمتر از آن است، و برگرداندن مردم از دین (با ایجاد شبههها در دلهای مسلمانان و شکنجۀ ایشان و ...) بدتر از کشتن است.
حقّاً مسلمانان جنگ را آغاز ننموده بودند، و ایشان تجاوز را شروع نکرده بودند. بلکه آغازکنندگان خود مشرکان بودند. آنان بودند که راه خدا را سدّ میکردند و مانع پذیرش و گسترش اسلام میشدند، و نسبت به خدا و مسجدالحرام کفر میورزیدند. به هر گناه کبیرهای دست مییازیدند تـا مردمان را از راه خدا بازدارند. خودشان در حق خدا کفر میورزیدند و کاری میکردند که مردم نیز چنین کنند. در حق مسجدالحرام هم کفر میورزیدند. حرمت آن را میشکستند و قداستش را نادیده میانگاشتند. در مدت ١٣ سال پیش از هجرت مسلمانان را در آنجا شکنجه میدادند و آنان را از دینشان برمیگرداندند. ساکنان آنجا را از منزل و مأوی و خانه و کاشانه بیرون میراندند. در صورتی که میدانستند که آنجا حرمی است که خداوند آن را محل امن و امان گردانده است، لیکن به حرمت و قداست آن توجّه نمیکردند و ناشایستها مینمودند.
گناه بیرون کردن اهالی و ساکنان مسجدالحرام از آنجا در پیشگاه خداوند بزرگتر از گناه جنگیدن در ماه حرام است ... گناه برگرداندن مردمان از دینشان در پیشگاه خدا از گناه کشتن بزرگتر است. مشرکان این دو گناه کبیره را مرتکب شده بودند و دلیل و برهانی که بر حفاظت حرمت بیتالحرام و حرمت ماه حرام اقامه میکردند و ادعاء داشتند که احترام و قداست آن دو را نگهداری نمودهاند، پوچ و نادرست بود. قرآن روش مسلمانان را در دفع تجاوز این متجاوزان بر مقدّسات روشن نمود. متجاوزانی که از مقدّسات هر وقت که می خواستند پردهای جلو خود میداشتند و به قداست و احترام آنها هر وقت که میخواستند تجاوز میکردند و حرمت مقدّسات را میشکستند. بر مسلمانان لازم بود که هر جا و هر گونه ایشان را دریابند با آنان بجنگند، زیرا ایشان تجاوزگران ستمپیشه و بدسگالان شرور بودند، نه حرمتی میشناختند و نه از قداستی باکی میداشتند. بر مسلمانان بود که آنان را آزاد نگذارند تا خویشتن را در زیر پردۀ نادرست و ناچیزی پنهان دارند که از مقدّسات جلو خود داشته بودند و خود را در پناه آنها گرفته بودند. چون این مقدّسات به ذات خود نه احترامی دارند و نه قداستی.
چیزهائی که میگفتند سخن حق و درستی بود اما منظورشان از آن چیز باطلی بود. اشارهای که به ماه حرام داشتند پردهای بود که خویشتن را در پس آن پنهان مینمودند و سنگری برای خود میدیدند، تا از درون چنین سنگری موقعیّت گروه مسلمانان را نشانه روند و ایشان را زشت بنمایانند و پریشان سازند و به عنوان تجاوزگر بشناسانند... در حالی که در آغاز خودشان متجاوز بودند و ایشان بودند که از اوّل حرمت بیتالله را شکستند.
اسلام مکتب واقعی و حقیقتگرای زندگی است، و بر ایدههای واهی خشکی که در قالبهای نظریّهها ارائه میگردند متّکی و استوار نمیباشد. اسلام با زندگی بشریّت -چنانکه هست - روبرو میشود و آن را با همۀ مانعها و جاذبهها و ظروف و انگیزهها و آمیزههای واقعی درمییابد. زندگی بشریّت را درمییابد تا آن را حقیقتاً رهبری کند و در دنیای واقعیّات در آن واحد به سیر و ارتقاء رهنمون گردد. با راه حلّهای عملی و قابل اجرائی پذیرای زندگی بشریّت میگردد، راهحلّهائی که پاسخگوی واقعیّات و حقائق حیات انسانها است. نه اینکه در دنیای رویاها به پرواز درآید و بر بال خیال بنشیند و تنها به چیزهای خوابگونه بیندیشد و بپردازد که ربطی و سودی به واقع حیات و حقیقت زنـدگی - آنگونهکه هست - ندارند.
اینان مردمان سرکش و ستمگر و تجاوزگرند. برای مقدّسات ارجی قائل نیستند و از بیحرمتی نسبت بدانها باکی ندارند و چیزهائی را که مردم از اخلاق و دین و عقیده محترم میشمارند و در برابر آنها سر تعظیم فرود میآورند، لگدمال مینمایند. جلو حق میایستند و مردمان را از آن بدور میدارند. مؤمنان را از دینشان برمیگردانند و ایشان را به بـدترین وجه اذیت و آزار میرسانند و آنان را از مکّه که در آن هر زندهای حتّی حشرات هم در امن و امانند بیرون میکنند ... آنگاه به دنبال همۀ این کارهای ناشایست در پشت ماه حرام خود را پنهان میدارند، و در راه دنیا دوستی و زراندوزی به تلاش میایستند و نام این عمل را مقدّسات میگذارند و به اسم مقدّسات به جنایات دست مییازند، و صدای خویش بلند می گردانند و میگویند: بنگرید! این محمّد وکسان همراه او هستند که حرمت ماه حرام را نگاه نمیدارند.
آیا اسلام چگونه با ایشان روبرو میشود و با آنان معامله میکند؟ آیا با راه حلّهای واهی و خیالپردازیهای شاعرانه با ایشان روبرو میگردد و با آنان رفتار مینماید؟ اگر چنین کند مسلمانان برگزیده را خلع سلاح میکند، در صورتی که در همان حال دشمنان ستمگر و بدنهادشان هر نوع سلاحی را بکار میگیرند و از بکار بردن هیچ نوع سلاحی پـرهیز نـدارنـد! ... هرگز! اسلام چنین نمیکند، زیرا اسلام میخواهد با عینیّات و واقعیّات روبرو شود و برای دفع و رفع حقائق جهان عملاً دست بکار شود و واقعیّتها را از نظر بدور ندارد. اسلام میخواهد ستمگری و شرارت را از میان برداشته و بزداید، و چنگالهای بطالت و ناخنهای ضلالت را بشکند. اسلام میخواهد زمین را به نیروی افضل و خیرخواه تسلیم کند، و رهبری را به گروه پاکان تحویل دهد. از اینجا است که مقدّسات را سنگر و سپری نمیسازد که در پشت آن مفسدان ستمگر سرکش بایستند و سنگر بگیرند و از آنـجا به سوی پاکان صالح سازنده نشانه روند، و خود از پاتک یورشها و از تیرهای تیراندازان مـحفوظ و در امان باشند.
بیگمان اسلام مقدّسات کسانی را مراعات میدارد که در حفظ احترام مقدّسات میکوشند، و اسلام دربارۀ این اصل سختگیری میکند و آن را مصون مینماید. لیکن اجازه نمیدهد که مقدّسات، سنگرها و سپرهای کسانی شود که احترام مقدّسات را از میان میبرند و پاکان را اذیت و آزار میدهند و صالحان و خوبان را میکشند و مؤمنان را از دین برمیگردانند و هرکار ناشایست و ناپسندی را مرتکب میگردند، و میخواهند خودشان در زیر پردۀ مقدّساتی که باید مصون بمانند، از دست قصاص انتقام رستگار و در امان باشد.
اسلام پیوسته این اصل را در مدّ نظر دارد و آن را به پیش میبرد... اسلام غیبت را حرام میداند... و لیکن غیبت فاسق بلامانع است... چه فاسقی که با فسق و فجور مشهور باشد حرمت و احترامی در پیش کسانی ندارد که از دست فسق و فـجور او مـیسوزند و داغ میشوند تا آن را نگاه دارند. اسلام آشکارکردن بدی و زبان گشودن بدان را حرام میداند. و لیکن برای آن استثنائی دارد که:
( الّا مَنْ ظُلِمَ).
مگر آنکه بر او ستم رفته باشد.
چنین کسی میتواند زبان به بدگوئی ستمکار خود بگشاید و آشکارا از او به بدی یاد کند. زیرا دم فرو بستن از بدگوئی او و سکوت در حق وی، ستمکار را امیدوار میکند به این که با اصل بزرگوارانـهای که شایستگی آن را ندارد حمایت گردد و خویشتن را در پناه آن دارد.
با وجود این اسلام در سطح عالی خود میماند و به سطح اشرار ستمگر فرو نمیلغزد، و همچنین به سوی سلاحهای کثیف آنان دست نمییازد و وسائل پست ایشان را بکار نمیگیرد... بلکه تنها گروه مسلمانان را بر آن میدارد که جلو دست آنان را بگیرند و نیرنگهای ایشان را خنثی کنند و مسلمانان را به جنگ و کشتارشان برمیانگیزد و از ایشان میخواهد که فضای زندگی را از وجود ناپاکشان پاک دارند... این چنین چیزی را آشکارا خواستار است و همچون روز روشن آن را فریاد میدارد.
هنگامی که پیشوائی و رهبری در اختیار دستهای پاک و پاکیزه و مؤمن و درست باشد، و هنگامی که روی زمین از وجود کسانی پاک گردد که احترام مقدّسات را از بین میبرند و آن را لگدمال میکنند... بدین هنگام است که حرمت کامل مقدّسات همانگونه که خدا خواسـته است مصون و محفوظ میماند.
اسلام این است ... آشکار و روشن و نیرومند و باطل شکن، نه باطلی را بر خود میپیچد و نه پیرامون آن میگردد، و از آنجا که خود پاکیزه و صـادقانه عمل میکند به کسی هم اجازه نمیدهد بر دور و بر خود خرافه و یاوه بپیچاند و نادرستی و گندکاری نماید.
این اسلام است که مسلمانان را بالای سرزمین سفت و سختی نگاه میدارد، به گونهای که گامهایشان در آنجا ثابت میماند و از جای نمیجنبد و راه راست خدا را در پیش میگیرند و به پیش میروند و زمین را از شر و فساد و بدی و تباهی میزدایند، و به وجدان خود اجازه نمیدهند که سست و پریشان گردد و خطرها آن را بخورد و وسوسهها آن را آزار دهد ... این شرّ و تباهی و ستم و پوچی است ... پس در این صورت حرمتی ندارد، و درست نیست که از مقدّسات سپری برای خود بسازد تا از پشت آن به مقدّسات ضربه بزند. بر مسلمانان است که راه خود را با یقین و اطمینان بپیمایند و مسیرشان را همراه با آرامش خاطر و سازش با دل بسپرند و در این طریق سایۀ امن و امان خدا را بر سر خویش دارند و در پناه آشتی با دل و جان و خدا و وجدان بغنوند.
بعد از بیان این حقیقت و پابرجائی این دستور، و آرامش بخشیدن به دلهای مسلمانان و استوار داشتن گامهایشان، روند گفتار به پیش میرود و برای ایشان پرده از ژرفای شرّ و بدی نهان در زوایای نفسهای دشمنانشان و اصالت دشمنانگی در نیّت و نـقشۀ بد سگالانشان برمیدارد و آنان را آگاهی میبخشد که:
(وَلایَزَالُونَ یُقَاتِلُونَکُمْ حَتَّى یَرُدُّوکُمْ عَنْ دِینِکُمْ إِنِ اسْتَطَاعُوا )
پیوسته با شما خواهند جنگید تا اگر بتوانند شما را از آئین خود برگردانند.
این بیان راستین از جانب خداوند دانای آگاه، پرده از اصرار و لجاجت کثیف و ناپاکشان بر شرّ و بدی کنار میزند، و پافشاری آنان را برای برگرداندن مسلمانان از آئینشان روشن می نماید و این کار ناپسند و پلشت ایشان را به عنوان هدف ثابت و تغییرناپذیر دشمنان مسلمانان مـیشناساند. ایـن چنین چیزی، هدف تغییرناپذیر دشمنان گروه مسلمانان در هر سرزمینی و در میان هر نسل و نژادی است ... گمان وجود اسلام در کرۀ زمین خود به خود مایۀ خشم و هراس دشمنان این دین است و باعث کینه و دلهرۀ دشمنان گروه مسلمانان در هر زمانی است. بودن اسلام ذاتاً ایشان را آزار میدهد و خشمگینشان میسازد و به خوف و هراسشان میاندازد. اسلام از لحاظ نیرو و شکوه بدان درجه است که هر پوچگرا و بدخواهی و هر ستمگر و ناپاکی از آن میترسد، و هر تـبهکاری آن را دشمن میدارد. اسلام اساساً خودش، و حق روشـن، و روش درست، و نظام سالمی که در آن است، جنگ بشمار است ... اسلام به همراه همۀ اینها جنگ بر ضدّ پوچی و سـتم و تباهی است. از اینجا است که پوچگرایان ستمکار تباهیپیشه، توانائی رویاروئی با آن را ندارند. این است که در کمین پیروان اسلام مینشینند تا ایشان را از این آئین الهی برگردانند، و آنان را دوباره کافر نمایند و در شکلی از اشکال فراوان کفر جـلوهگـرشان سازند. آخر چنین افرادی بر پوچی و ستم و تباهی خود ایمن نخواهند بود، وقتی که ببینند در زمین گروه مسلمانی به این آئین ایمان دارد، و از این روش پیروی مینماید، و با این نظام میزید.
ابزار و اسلحۀ جنگ این دشمنان با مسلمانان دگرگون مـیشود و تـنوّع میپذیرد، لیکن هدف ثابت و تغییرناپذیر است ... و آن اینکه مسلمانان راستین را اگر بتوانند از دینشان برگردانند. هر گاه سلاحی در دستشان بشکند، سلاح دیگری را برمیگیرند. و هر وقت ابزاری در دستشان کند شود، ابزار دیگری را تـیز مـیکنند ... خبر راستین خداوند آگاه پیوسته طنینانـداز است و گروه مسلمانان را فریاد میدارد و ایشان را از تسلیم شدن بر حذر میکند و آنان را از خطر آگاه میسازد و به شکیبائی در برابر مکر و کید دشمنان و بردباری در کارزار میخواند و بدیشان میفهماند که اگر چنین نکنند زیان دنیا و آخرت را در پی خواهد داشت و خود به عذابی گرفتار خواهند شد که هیچ عذر و بهانهای آن را از سرشان بدور نخواهد کرد:
(وَمَنْ یَرْتَدِدْ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَیَمُتْ وَهُوَ کَافِرٌ فَأُولَئِکَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ وَأُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ) (٢١٧)
هر کس که از شما از آئین خود برگردد و در حال کفر بمیرد، چنین کسانی اعمالشان در دنیا و آخرت بر باد میرود، و ایشان یاران آتش (دوزخ) میباشند و در آن جاویدان میمانند.
(حُبُوط) از (حَبِطَتِ النّاقَةُ)[2] گرفته شده است بدانگاه که در چراگاه کثیفی بچرد و باد کند و بر اثر آن قالب تهی کند و بمیرد.... قرآن با این واژه از تباهی و هدر رفتن عمل تعبیر میکند، تـا مدلول حسّی و مدلول معنوی تطابق داشته باشد و آشکار و نهان هماهنگ گردد ... انباشتگی کردار پوچ و آماسیدن نمای آن وسرانجام هلاک و نابود شدن، مطابقت داشته باشد با باد کردن و آماسیدن حجم شتر و سرانجام به درد این نفخ کردن، هلاک شدن و مردن آن.
هرکس از آئین اسلام بعد از گرویدن بدان و شناخت آن بر اثر پتکهای اذیّت و آزار و فتنه و آشوب برگردد - هر اندازه فراوان و رنجآور هم باشد - این سرنوشتی است که خدا برای او معیّن و مقرّر فرموده است. ضایع شدن و هدر رفتن کردار در دنیا و آخرت، به دنبال آن جاویدانه گرفتار آمدن به عذاب دوزخ.
دلی که مزۀ اسلام را بچشد و چنانکه باید با حقیقت اسلام آشنا گردد، امکان ندارد که هرگز از آن به راستی دست بکشد. مگر اینکه به گونهای تباهی گرفته باشد که صلاحیّت خویش را از دست داده باشد. این کار هم غیر از پرهیز از اذیّت و آزاری است که به نهایت خود میرسد و از مرز طاقت و توان شخص خارج میگردد. زیرا خداوند مهربان است. به مسلمان - هنگامیکه عذاب و شکنجه بیرون از حدّ توان او میگردد - اجازه داده است که خویشتن را با ظاهرسازی محفوظ دارد مشروط بر آنکه دلش با خدا بوده، و بر اسلام ثابت و ماندگار، و از ایمان استواری برخوردار باشد. ولی خدا هرگز به مسلمان اجازه نمیدهد کفر حقیقی پیشه کند و حقیقتاً از دین برگردد، و در حالی که کافر باشد جهان را بدرود گوید ... پناه بر خدا!
این تحذیر از جانب خدا تا آخر زمان به حال خود باقی است ... از هیچ مسلمانی عذری پذیرفته نیست تا به بهانه آن در برابر عذاب و شکنجه و نیرنگ و فتنه کرنش کند و آئین و یقین خود را ترک گوید و از ایمان و اسلام خویش برگردد و از حق و حقیقتی که چشیده و شناخته است دست بکشد ... بلکه وظیفۀ او نبرد و پیکار و تلاش و کوشش و شکیبائی و پایداری است تا بدانجا که خدا اجازه میدهد و در گشایشی به رویش باز میکند. خداوند بندگان خویش، آن کسـانی را که بدو ایمان میآورند و در راه او بر اذیت و آزار شکیبائی میورزند، به حال خود رها نمیسازد. خدا در عوض بدانان خیر و خوبی میدهد: یکی از دو نیکی را بهرۀ ایشان میگرداند: پیروزی یا شهادت.
رحمت خدا آماده است و کسانی آن را میجویند و امید دستیابی بدان را دارند که در راه او اذیت و آزار ببینند. هر مؤمنی که خانۀ دلش با نور ایمان روشن و آباد بشنود از چنین رحمتی مأیوس و ناامید نمیگردد:
(إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولَئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَةَ اللَّهِ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ) (٢١٨)
کسانی که ایمان آوردهاند و کسانی که هجرت نمودهاند و در راه خدا جهاد کردهاند، آنان رحمت خدا را چشم میدارند، و خداوند آمرزنده و مهربان است.
خداوند امید مؤمن به رحمت خود را هر نـاکام نمیگذارد و بلکه می آورده میدارد.
حقّاً آن دسته از مؤمنان مخلص مهاجر این مژدۀ راستین را شنیدند و به نبرد و پیکار برخاستند و شکیبائی و بردباری ورزیدند تا آنگاه که خداوند وعدۀ خویش را برایشان تحقّق بخشید و پیروزی و یا شهادت را نصیب آنان فرمود. هر دوی اینها خیر است و هر دوی اینها رحمت بشمار است، و مهاجران مغفرت و رحمت را در آغوش گرفتند:
(وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ)
خداوند آمرزنده و مهربان است.
این، بلی این، راه مؤمنان است.
*
سپس روند گفتار به پیش میرود و برای مسلمانان حکم میگساری و قمار را روشن مینماید ... هر دوی اینها از جملۀ لذائذی بود که عربها سخت در آن فرو رفته و بدان دل بسته بودند. در آن روزگار که ایشان اهداف عالی نداشتند و تلاشهای ارج داری نمیورزیدند همۀ سر زندگی و برازندگی خود را صرف میخوارگی و قمار بازی میکردند و این دو کار یاوه، همۀ اندیشۀ ایشان را به خود مشغول و همۀ اوقات آنان را پر کرده بود:
(یَسْأَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ قُلْ فِیهِمَا إِثْمٌ کَبِیرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَکْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا)
دربارۀ می و قمار از تو سؤال میکنند. بگو: در آنها گناه بزرگی است و منافعی هم برای مردم دربردارند، ولی گناه آنها بیش از نفع آنها است.
تا آن زمان حکم تحریم می و قمار نازل نشده بود. از سوی دیگر حتّی در همۀ قرآن نصّ واحدی هم در امر حلال بودن آنها نیامده است. خداونـد بزرگوار دست این گروه تازه بپاخاسته را میگیرد وگام به گام آن را در همان راهی که برایش خواسته راه میبرد، و وی را با نظارت دقیق خداوندگاری خود میسازد و آمـاده برای نقشی میکند که برایش مقدّر و معیّن فرموده است. این نقش بزرگ و وظیفۀ سترگ هم با بازیها و ضررها و تلفها و تباهیهای میخوارگی و قماربازی جور و سازگار نیست. همچنین هدر دادن عمر و بیبرنامگی در زندگی، و پراکنده کردن فکر و اندیشه، و بیهوده نیروی خویش را در یاوگی یاوهسرایان و بیکارگی بیکارگان بکار بردن، و همچون کسانی که جز لذائذ مادی چیز دیگری ایشان را به خود مشغول نمیدارد، و یا همچون کسانی که سستی و بـیکارگی ایشان را میراند و به این سو و آن سو پاس میدهد و در نتیجه همۀ توان وکوشش خود را در مـنگی و بنگی میخوارگی صرف میکنند و در دریای بدمستی و سرمستی غرق میشوند و تمام هم و غم خویش را در برد و باخت قمار به کار میگیرند، و یا همچون کسانی که نفسهایشان ایشان را از خود میراند و میتاراند و در نتیجه از دست نفسهایشان فرار میکنند و به سوی میخوارگی و قماربازی میگریزند، همانگونه که همۀ کسانی که در دورۀ جاهلیّت میزیند چه دیروز و چه امروز و چه فردا چنین کرده و میکنند، همۀ اینها مناسب با نقش عظیم و وظیفۀ جسیم مسلمانان نبوده و نخواهد بود. اسلام در تربیت نفسانی و روانی بشریّت، روش خویش را در پیش گرفته است و در کمال آرامی و آسانی و رزانت و متانت به پیش رفته است.
این نصّی که در جلو دست مـا است نـخستین گام از گامهای تحریم است. چه اعمال و اشیاء چه بسا شرّ محض نباشند، گاهی شرّ با خیر در این سرزمین آمیزه و آمیخته میگردد. لیکن مدار حلال و حرام بودن، غلبۀ خیر یا غلبۀ شر است. وقتی که گناه نهفته در می و قمار بزرگتر از سود نهان در فراسوی آنها است، این خود علّت تحریم و منع آنها است. هر چند هم خدا در اینجا به تحریم و منع آنها تصریح نفرموده است.
اینجا گوشهای از روش تربیتی اسلامی قرآنی ربّانی حکیمانه، بر ایمان پدیدار می گردد. و آن روشی است که میتوان آن را در بسیاری از قوانین و فرائض و رهنمودهای الهی جستجو کرد و آنها را بر این قیاس نمود. ما به قاعدهای از قواعد این روش به مناسبت سخن از می و قمار اشاره خواهیم کرد:
وقتی که امر یا نهی به قاعدهای از قواعد جهان بینی ایمانی، یعنی به یک مسالۀ اعتقادی مربوط میشود، اسلام از همان لحظۀ نـخست قاطعانه دربارۀ آن قضاوت میکند و کار را به پایان میبرد.
ولی وقتی که امر یا نهی به عادتی و تقلیدی، و یا به یک وضع و حالت اجتماعی پیچیده مربوط میگردد، اسلام به کندی دست بکار میشود و محتاطانه عمل میکند و مسأله را با حوصلۀ تمام بررسی میکند و آهسته و آرام و گام به گام در حلّ آن میکوشد و به تدریج شرائط واقعی را که بتواند اجراء و اطاعت از آن را میسّر گرداند آماده میسازد.
مثلاً وقتی که مسأله، مسألۀ توحید و یکتاپرستی و یا شرک و بتپرستی باشد، حکم خود را از همان لحظۀ نخست صادر و اجراء مینماید، و با شدّت و حدّت و حزم و عزم، بدون هیچ احتیاط و درنگ و توجهی و سهلانگاری و ساخت و پاخت و چشمپوشی و سازشی، قصد خویش را به مرحلۀ اجراء درمیآورد و آن را نیمه کاره و ناتمام نمیگذارد و در نیمۀ راه از آن منصرف نمیگردد. زیرا مسأله در اینجا مسألۀ قاعدۀ اساسی و بنیادین جهانبینی است، بدون آن، ایمانی پخته و شایسته نمیشود و اسلامی پابرجا و استوار نمیگردد.
مَیْ و قمار مربوط به عادت و الفت است. عادت هم نیاز به چارهجوئی و مـداوا دارد... از ایـنجا است که خداوند مهربان، نخست به بیدار نمودن و تحریک وجدان دینی و گویا کردن زبان شریعت در نفوس مسلمانان پرداخت. بدینگونه که در آغاز فرمود: گناه حاصل از می و قمار از سود آنها بیشتر و بزرگتر است. این هم اشاره به این دارد که ترک آن دو بهتر و شایستهتر است ... آنگاه با نزول آیۀ سورۀ نساء گام دوم برداشته شد:
(یا أیّها الّذینَ آمنوا لا تَقْرَبُوا الصّلاة وَأنْتُمْ سُکارى حَتّى تَعْلَموا ما تَقُولُونَ)
ای کسانی که ایمان آوردهاید به نماز نزدیک نشوید (و بدان نایستید) در حالی که مست هستید تا ندانید که چه میگوئید. (نساء / ٣٤) نماز در پنج وقت برگزار میشود که بیشتر آنها به هم نزدیک میباشند و فاصلۀ زمانی میان آنها برای مستی و بیرون آمدن از سرمستی کفایت نمیکند. در این کار تنگی مجال اجازه نمیدهد که فرصتی برای پرداختن به میخوارگی باقی بماند و عادت بادهگساری عملی شود. لذا وقت تنگ میگردد و عادت اعتیاد به میخوارگی که در مواقع معیّن سر برمی زند، فروکش میکند. چه مشهور است که شخص معتاد وقتی احساس نیاز به مسکری و یا مخدّری را میکند که در آن وقت عادتاً به تناول آن ماده دست مییازد و به استعمال آن میپردازد. هنگامی که از این وقت معیّن مدّتی گذشت و این گذشت زمانی کمکم تکرار گردید، حدّت و شدّت خوی و عادت کاهش میگیرد و ضعیف میشود تـا بدانجا میرسد که میتواند بر آن چیره شود.
هنگامی که این دو گام برداشته شد، نهی قاطعانه سرانجام دربارۀ تحریم بادهگساری و قماربازی در رسید:
(إنّمَا الْخَمْرُ وَالْمیْسرُ وَالأنْصابُ وَالأزْلامُ رجْسٌ مِنْ عَمَل الشّیْطان فَاجْتَنبُوهُ لَعَلّکُمْ تُفْلحُونَ).
(مائده : ٠ ٩)
بیگمان باده و قمار و انصاب (آن سنگهائی که نصب میکنید و قربانیهای خویش را روی آنها سر میبرید و تقدیم بتان میدارید و چه بسا آنها را همچون سایر بتها میپرستید،) و ازلام (آن تیرها و سنگریزهها و برگهائی که برای پی بردن به غیب بکار میبرید و با آنها بخت آزمائی میکنید) پلیدند و از کردار شیطان هستند (و از تزیین اهریمن میباشند نه از فرمان پروردگار) پس از آنها دوری گزینید تا اینکه رستگار شوید.
و اما راجع به مسألۀ بردگی مثلاً چنین کاری مربوط به یک نهاد اجتماعی اقتصادی است، و با عرف و عادت بینالمللی و آداب و رسوم جهانی در امر برده نمودن (سیران و بکار گرفتن بردگان رابطه دارد. چه اوضاع پیچیدۀ اجتماعی نیازمند تعدیلی شامل و فراگیر در ارکان و قواعد و پیوندها و ارتباطات اجتماعی پیش از تعدیل ظواهر و آثار آن است. و عرف بینالمللی محتاج به قراردادهای بینالمللی و پیمانهای همگانی است ... اسلام هرگز به بردگی فرمان نداده است. در قرآن هم نصّی دربارۀ برده ساختن اسیران نـیامده است. لیکن وقتی اسلام ظهور کرد دید که بردگی یک نظام جهانی است و اقتصاد جهانی بر آن استوار و بدان میچرخد. و دید که برده ساختن اسیران یک عرف بینالمللی است و همۀ جنگجویان بدان متمسّک میباشند ... پس چارهای جز این نبود که در علاج وضع اجتماعی موجود در نظام بینالمللی همه جا گستر شتاب نورزد. اسلام این راه را برگزید که کانها و سرچشمههای بردگی را خشک کند تا این نظام را بکلّی از میان بردارد و باگذشت زمان، کار، خود به خود به الغاء آن منتهی شود بدون آنکه جنبش و تکان اجتماعی سختی را باعث گردد که مهار آن ممکن نباشد و نتوان آن را بهکانال درستی انداخت و در مسیر صحیحی رهبری کرد. اسلام از سوی دیگر به افزایش تضمینهای زندگی مناسب با حال برده عـنایت ورزیده و توجّه ویژهای به ضمانت کرامت انسـانی مبذول داشت و مرزهای بزرگداشت وی را بسی گسترش داد.
اسلام دست به خشکاندن سرچشمههای بردگی جز اسـیران جنگ شـرعی و نسل بردگان زد ... زیرا جامعههای دشمن اسلام، مسلمانان اسیر را حسب عرف مشهور و چیرۀ آن زمان برده میکردند. در آن زمان هم اسلام توانائی آن را نداشت که جامعههای دشمن را بر مخالفت آن عرف مشهور و چیرهای که ستونهای نظام اجتماعی و اقتصادی در سر تا سر کرۀ زمین بر آن ثابت و استوار بود وادارد. اگر اسلام بردگی اسیران را الغاء میکرد چنین کاری تنها دربارۀ کسانی اجرا میگردید که در دست مسلمانان اسیر میشدند، در ایـن صـورت مسلمانان که به اسارت دشمنان درمیآمدند در پیش آنان: به سرنوشت بدی گرفتار میگشتند. این امر سبب میشد که دشمنان اسلام دربارۀ مسلمانان بدسگالی کنند و بدیشان چشم طمع دوزند.
اگر اسلام آزادی فرزندان موجود بردگان را عملاً مقرّر میداشت و پیش از آنکه اوضاع اقتصادی دولت اسلامی و سایر کسانی را که در زیر سلطۀ آن بودند روبراه سازد و سر و سامان بخشد، زادگان بردگان را آزاد میکرد و آنان را به حال خود وامیداشت، این چنین بردگانی را بدون محل درآمـدی و مسؤول و سرپرستی ترک میگفت و رها مینمود. دیگر پیوندهای خویشاوندی و صلۀ رحمی در میان نمیبود تا ایشان را از دست فقر و فاقه برهاند و آنان را از سقوط اخلاقی که زندگی جامعۀ نوپا را تباه میکرد نجات بدهد.
به سبب این اوضاع و احوال ثابت و استواری که ریشههای آن به ژرفای زندگی مردمان آن روزی فرو دویده بود، قرآن برای آزاد کردن اسیران، نصّی بیان و ارائه نداشت، بلکه فرمود:
(فإذا لقیتم الذین کفروا فضرب الرقاب حتى إذا أثخنتموهم فشدوا الوثاق . فإما منا بعد وإما فداء حتى تضع الحرب أوزارها)
هرگاه با کسانی که کفر ورزیدهاند (در جنگ) برخورد کردید (ایشان را بکشید و) گردن بزنید تا اینکه آنان را مغلوب و درمانده مینمائید پس (آنگاه اسیران را) محکم دستبند بزنید. سپس (بعد از اتمام جنگ و پایان نبرد، یکی از دو کار را میتوانید بکنید:) یا منّت (میگذارید و ایشان را بلاعوض آزاد میسازید) و یا (در برابر آزاد کردن ایشان) فدیه (میگیرید، با تعویض اسیران یا با گرفتن تاوان) تاآنگاه که کارزار افزار (جنگ و رزم را بر زمین) مینهد (و دشمن از نبرد و ستیز باز میایستد و شوکت خود را از دست میدهد). (محمّد / 4)
از سوی دیگر قرآن دربارۀ برده ننمودن اسیران جنگ شرعی نصّی ندارد، و دولت اسلامی را آزاد گذارده است تا با اسیران خود برابر مقتضیات و موقعیّت و دریافتی که دارد عمل کند، و هرکس را که میخواهد از اسیران دو طرف در مقابل پرداخت یا دریافت فدیه آزاد کند، و هر کس را که میخواهد از اسیران دو گروه با یکدیگر معاوضه نماید، و هر کس را که میخواهد از دشمنان جنگی خود بر حسب معاملهای که با همدیگر دارند و با توجّه به واقعیّات روزگار، به بردگی گیرد. با خشکاندن سرچشمههای دیگر بردگی که بسیار زیاد وگوناگون هم بود، تعداد بردگان کاستی میگرفت... اسلام کوشید تا این تعداد اندک را نیز آزادی بخشد. بدینگونه که هر وقت بردهای بخواهد به جامعۀ اسلامی بپیوندد و رابطۀ خویش را با اردوگاههای دشمن قـطع نماید، اسلام درصدد آزادی او برمیآید. اسلام به برده کاملاً حق می دهد که در راه آزادی خود بکوشد و با ارباب خود قرارداد بندد و سند آزادی خویش را امضاء کند. از همان لحظهای که میخواهد آزادی خویش را فرا چنگ آورد، آزادی عمل دارد و میتواند آزادانه برای خود به کسب و کار بپردازد و آنچه را به دست میآورد تصاحب کند. لذا مزد کارش متعلّق به خودش بوده و میتواند در پیش ارباب خود و یا برای دیگران در برابر دریافت مزد به کار بپردازد تا بتواند مبلغ فدیۀ خویش را بدست آورد. یعنی از همان لحظه که تصمیم به آزادی خویشتن میگیرد، تبدیل به موجود مستقلّی میگردد و مهمّترین رکن از ارکان آزادی را عـملاً به دست میآورد. گذشته از این از زکات موجود در بیتالمـال مسلمانان سـهمی خواهد داشت و از آن بهرهور میگردد. مسلمانان هم مکلّف خواهند بود که از این به بعد بدو کمک نمایند و با اعطای مال وی را در راه رسیدن به آزادی یاری دهند تا بتواند حرّیّت خود را فرا چنگ آرد ... البته اینها جدا از کفّارههائی است که مقتضی آزادی برده است. مانند: برخی از حالات قتل سهو، کفّارۀ سوگند، کفّارۀ ظِهار، و ... بدین وسیله وضع بردگی با گذشت زمان به طور طبیعی درهم نوردیده میشود و پایان میپذیرد. زیرا اگر به یک بار به الغاء آن مبادرت میشد منجر به تکان و جنبش سـختی میگردید که نیازی بدان نبود، و کار به تباهی جامعه میکشید که میشد کاری کرد چنین نشود.
امّا اینکه بعدها بردگی در جامعۀ اسلامی رو به فزونی رفته است، سبب آن انحراف تدریجی از روش اسلامی بوده است. آری این حقیقت داشته است، ولی مبادی و قوانین اسلامی مسؤول آن نیست ... اصلاً چنین چیزی به حساب اسلام که در برخی از ازمنه چنانکه شاید و باید به گونۀ راستین به سبب انحراف کم یا زیاد مردمان از روش آن پیاده نشده است گرفته نمیشود ... البتّه برابر آن نظریّۀ تاریخی اسلامی که بیان داشتیم، اوضاع و احوالی که از این انحراف نشأت یافته است، اوضاع و احوال اسلامی بشمار نمیآید، و همچنین حلقههائی از حلقات زنجیرۀ تاریخ اسلام محسوب نـمیگردد. زیرا اسلام دگرگون نشده است و تغییر نپذیرفته است، و به ارکان و اصول آن هم ارکان و اصول تازهای افـزوده نشده است، بلکه آنچه دگرگون شده و تغییر یافته است، خود مردمانند. ایشان از اسلام فاصله گرفتهاند و اسلام پیوندش را با ایشان گسیخته و ارتباطی با آنان ندارد، آنان هم حلقهای از زنجیرۀ تاریخ اسلام بشمار نمی آیند.
اگر کسی بخواهد که زندگی اسلامی را از سر گیرد و از نو آغاز کند، او نباید آن را از جائی برگیرد و بیاغازد که گروههای مـنتسب به اسلام در طول تـاریخ بدان رسیدهاند. بلکه بر او است که آن را مستقیماً از اصول صحیح اسلام برگیرد و بدان آغازد.
این حقیقت بسیار مهمّی است، چه از لحاظ بررسی تئوری عقیده و روش اسلامی و چه از نظر رشد حرکتی آن. ما در این جزء و به همین مناسبت برای بار درم چنین کاری را تأکید میکنیم. زیرا دربارۀ جهانبینی تئوری تاریخی اسلامی، و دریافت واقعیّت تاریخی اسلامی، گمراهی و اشتباه را در اوج خود میبینیم. و دربارۀ جهانبینی زندگی حقیقی اسلامی و حرکت صحیح اسلامی، سرگشتگی و خطاکاری را آشکارا و علنی مشاهده مینمائیم ... بویژه در بررسیهای خاورشناسان دربارۀ تاریخ اسلامی، و در بررسیهای کسانی که متأثر از روش نادرست و ناپسند ایشان در فهم چنین تاریخی بوده و در میانشان هم برخی از مخلصان گولخورده نیز دیده میشوند، گمراهی و خطاکاری بوضوح جلوهگر و هویدا است.
اینک با روند گفتار دربارۀ مبادی اسلامی به هنگام رویاروئی با پرسشهائی که به منظور فهم مطالب میشد، به پیش میرویم:
(یَسْأَلُونَکَ مَاذَا یُنْفِقُونَ قُلْ مَا أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَیْرٍ فَلِلْوَالِدَیْنِ وَالأقْرَبِینَ وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ)(215)
از تو میپرسند: چه چیز را صدقه و انفاق کنند؟ بگو: از مازاد (نیازمندی خود). این چنین خداوند آیات (و احکام) را برای شما روشن میسازد، شاید (دربـارۀ مصالح دنیا و آخرت خود) بیندیشید.
یک بار پرسیدند: چه چیز را صدقه و انفاق کنند؟ ولی پاسخ آن بیانگر نوع و جهت بود. امّا در اینجا پاسخ آن بیانگر مقدار و اندازه است ... واژۀ (عفو) به معنی فزونی و زیادی است. پس هر چه مازاد بر خرج و نفقۀ شخصی باشد - البتّه دور از ولخرجی و چشم همچشمی و پز دادن - چنین چیزی جا دارد از آن بذل و بخشش شود. در این کار هم کدامیک از مستحقّان نزدیکترند، از اولویّت بیشتری برخوردارند، لذا - چنانکه قبلاً گفتیم - اوّل خویشاوندان به ترتیب تقدّم، سپس دیگران در مدّ نظر گرفته میشوند... نباید فراموش کرد که زکات تنها کفایت نمیکند و جای انفاق را پر نمیسازد. زیرا به نظر من آیۀ زکات، این نصّ را نه منسو خکرده و نه تخصیص داده است. چه زکات تعهّد و مسؤولیت را از دوش انسان برنمیدارد، بلکه پرداخت زکات تنها مایۀ اسقاط فریضهای است و بس. پس رهنمود به انفاق بر جای خود باقی و حکم آن ثابت و ماندگار است. زکات حق بیتالمال مسلمانان است و حکومتی که شریعت خدا را اجرا میکند آن را میگیرد و در موارد مشخّص و جاهای معیّن خود به مصرف میرساند. امّا علاوه از آن، وظیفۀ مسلمان راجع به خدا و بندگان الله به حال خود باقی است. زکات چه بسا همۀ مازاد بر نیاز شخصی را در بر نگیرد، لیکن به موجب این نصّ واضح، همۀ مازاد محل انفاق است و باید از آن بذل و بخشش شود و گفتار پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم نیز مؤید این معنی است:
( فی الْمالِ حَقُّ سِوَى الزَّکاةِ)[3]
در دارائی بجز زکات، حقی است.
حقی است که اگر شخص دارا محض رضـایت الله خودش آن را پرداخت، چه بهتر - این روش، کاملتر و زیباتر است - والاّ اگر چنین نکرد و دولت اسلامی که شریعت خدا را اجراء میکند، بدان نیاز پیدا کرد، آن را میگیرد و در راهی که صلاح جامعۀ اسلامی در آن است و مایۀ رفاه مسلمانان است آن را به مصرف میرساند. تا اینکه دارا در اسراف و زیاده خرجی تباهگر و مفسدهخیز، ضایع نشود و از دست نرود، و یا از معاملۀ با دیگران و همکاری با همنوعان دست نکشد و مال اندوزی نکند و دارائی را بیهوده رویهم انباشته ننماید و بیسود نگذارد.
(کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمُ الآیَاتِ لَعَلَّکُمْ تَتَفَکَّرُونَ (٢١٩)فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ )
این چنین خداوند آیات (و احکام) را برای شما روشن میسازد، شاید (دربارۀ مصالح دنیا و آخرت خود) بیندیشید.
منظور از این بیان به خروش انداختن تفکّر و تدبّر دربارۀ کار دنیا و آخرت است. چه تنها درباره دنیا اندیشیدن، به خرد آدمی و دل انسانی صورت کاملی از حقیقت وجود بشری و حقیقت حیات و وظائف و پیوندهای آن را ارزانی نمیدارد و بینش و جهانبینی درستی از اوضاع و احوال و ارزشها و معیارها ایجاد نمیسازد و بدست نمیدهد. چه دنیا نیمۀ زندگی است و بسی ناحیز و کوتاه است. کاخ احساس و اندیشه و سلوک و رفتار را بر نیمۀ کوتاه بر پاکردن و تنها به سرای محدود و فانی اندیشیدن، هرگز به جهانبینی صحیح و رفتار درست نمیانجامد ... مسألۀ انفاق و قضیّۀ بذل و بخشش خود نیاز به حساب دنیا و آخرت و تفکّر دربارۀ هر دو سرا دارد. چه آنچه از اموال و دارائی شخص بر اثر انفاق و بذل و بخشش کاستی میگیرد و کمی میپذیرد، مایۀ طهارت دل و پاکی احساس و اندیشۀ وی میگردد، همچنین به جامعهای که او در آن زندگی میکند صلح و صفا و همزیستی و امن و امان میبخشد. و لیکن چه سبا همۀ اینها برای هر کسی مشهود و محسوس نباشد. آن وقت است که احساس بودن آخرت و وجود پاداش و ارزشها و معیارهای والا در آن، کفۀ انفاق و بذل و بخشش را بالاتر میبرد، و نفس بدان اطمینان مییابد و در جوار آن راحت و آسوده میغنود، و ترازو در دست نفس میزان میشود و اعتدال میپذیرد و دیگر با ارزشهای نادرست پر زرق و برق تعادلش به هم نمیخورد.
(وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الْیَتَامَى قُلْ إِصْلاحٌ لَهُمْ خَیْرٌ وَإِنْ تُخَالِطُوهُمْ فَإِخْوَانُکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لأعْنَتَکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ) (٢٢٠)
دربارۀ یتیمان میپرسند (که نظر اسلام راجع به معامله و مخالطۀ با ایشان چیست؟) بگو: هر چیز که صلاح ایشان در آن باشد نیک و پسندیده است، و اگر با آنان (زندگی خود را به قصد اصلاح نه فساد) بیامیزید (مانعی ندارد) ایشان برادران (دینی) شما هستند (و انـتظار چنین کمکی مـیرود)، و خداونـد مـفسد را از مصلح (موجود در میان شما، جدا میسازد و) میشناسد، و اگر خدا میخواست (با تعیین تکالیف و وظائف سخت در امر سرپرستی یتیمان) شما را بـه زحمت میانداخت، بیگمان خداوند با عزّت و با حکمت است (و قانونی جز آنچه مصالح بندگان در آن باشد وضع نمیکند).
ضمانت اجتماعی بیگمان زیربنای جامعۀ اسلامی است. گروه مؤمنان مکلّفند مصالح ضعفاء را در آن مراعات نمایند و ایشان را از نظر بدور ندارند. یتیمان به سبب از دست دادن پدران خویش در حالی که هنوز کوچک و ناتوانند بیشتر درخور رعایت و حمایت گروه مؤمنانند. مسلمانان باید وجود ایشان را مراعات و اموال آنان را محافظت نمایند. برخی از سرپرستان یتیمان، خوراک ایشـان را با خوراک خود مخلوط میکردند، و اموال آنان را با اموال خویشتن میآمیختند تا رویهم با آن تجارت کنند. گاه میشد که از این راه زیان و ضرر تنها متوجّه یتیمان میگردید. پس آیههائی در بیم دادن از خوردن اموال یتیمان فرود آمد. در این وقت پرهیزگاران بر خود سخت گرفتند و خوراک یتیمان را از خوراک خود جداکردند. چه بسا شخصی که یتیمی را سرپرستی میکرد خوراک او را از دارائی وی تهیّه میدید، وگاه نیز اگر چیزی از طعام او میماند برای او نگهداری میشد تا دوباره برگردد و پسماندۀ خویش را بخورد، یا فاسد گردد و دور ریخته شود. این هم سختگیری بشمار میآمد و دور از سرشت اسلام بود، علاوه بر آنکه احیاناً به یـتیم هم زیان میرسانید. قرآن میآید و مسلمانان را در پرداختن بهکارها به میانه روی و آسانگیری میخواند و برمیگرداند، و ایشان را به سوی گزینش چیزی دعوت مینماید که خیر و خوبی یتیم در آن باشد و از آنان میخواهد که در حدود مصلحت یـتیم به کار پردازند و به امور دست یازند. زیرا اصلاح حال یتیمان بهتر از کنارهگیری از ایشان است و مانعی ندارد که با ایشان آمیزش و رفت و آمد شود اگر خیر و خوبی یتیم را در بر داشته باشد، چه یتیمان برادر سرپرستانند. همۀ آنان در اسلام برادرند، و اعضاء خانوادۀ بزرگ اسلامی بشمارند. خداوند مفسد را از مصلح باز میشناسد لذا تنها به نمای کردار و شکل ظاهری آن تکیه نمیشود، بلکه نیّت و نتیجۀ کار شخص بسی معتبر است. خداوند در تکالیفی که به عـهدۀ مسلمانان وامـیگذارد نمیخواهد آنان را به سختی و مشقّت اندازد و درد و رنجشان را افزون کند. البتّه اگر میخواست چنین میکرد، لیکن این خواست او نیست. او توانا و چیره و حکیم و کاردان است، و همو بر هر چیزی که بخواهد توانا است. ولی او حکم است و از حکمت امور آگاه است و جز خیر و خوبی و آسانی و صلاح را نمیخواهد.
بدین منوال قرآن همۀ کارها را به خدا پیوند میدهد، و آنها را به محور اصلی که عقیده و زندگی هر دو بر دور آن میچرخند، محکم میبندد... و این مشخّصۀ قانونی است و بر عقیده استوار است. چه ضمانت اجرای قانون هرگز از خارج تأمین نمیگردد و پدید نمیآید، بلکه باید ریشه در اعماق وجدان بدواند و از چشمۀ دل بیرون جوشد و همه جا را فرو پوشد.
[1] بلندکاخ شرف از گزند ایمن نـیست مگر به گرد وی از خون روان شود انهار
[2] حبوط : نفخکردن، تباه شدن ... شتر (شکمش از خوردن گیاه اسپرس) آماسید....
[3] از روایت شُریک است که او از ابوحمزه و او هم از عامر و وی از فاطمه دختر قیس و فاطمه از پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم روایت نموده، و آن را امام جصّاص درکتابش (احکام القرآن) آورده است.
سورهی بقره آیهی 252-243
*
(أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْیَاهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ (٢٤٣) وَقَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (٢٤٤) مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا کَثِیرَةً وَاللَّهُ یَقْبِضُ وَیَبْسُطُ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (٢٤٥) أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلإ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ مِنْ بَعْدِ مُوسَى إِذْ قَالُوا لِنَبِیٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِکًا نُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ قَالَ هَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ أَلا تُقَاتِلُوا قَالُوا وَمَا لَنَا أَلا نُقَاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِیَارِنَا وَأَبْنَائِنَا فَلَمَّا کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلا قَلِیلا مِنْهُمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ (٢٤٦) وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طَالُوتَ مَلِکًا قَالُوا أَنَّى یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ وَلَمْ یُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَیْکُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ (٢٤٧) وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ آیَةَ مُلْکِهِ أَنْ یَأْتِیَکُمُ التَّابُوتُ فِیهِ سَکِینَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَبَقِیَّةٌ مِمَّا تَرَکَ آلُ مُوسَى وَآلُ هَارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِکَةُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لآیَةً لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ (٢٤٨) فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی وَمَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی إِلا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلا قَلِیلا مِنْهُمْ فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ قَالُوا لا طَاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالَ الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُو اللَّهِ کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ (٢٤٩) وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ (٢٥٠) فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ وَالْحِکْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا یَشَاءُ وَلَوْلا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الأرْضُ وَلَکِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِینَ (٢٥١) تِلْکَ آیَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَیْکَ بِالْحَقِّ وَإِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ) (٢٥٢)
ارزش این درس و آنچه را که از تـجارب گروههای پیشین و ملّتهای گذشته در بر دارد، وقتی درک میکنیم که در نظر داشته باشیم که قرآن کتاب زنده و جاوید این ملّت است، و همو دیدبان و رهبر اندرزگوی و مدرسۀ ایشان است، و مسلمانان دروس زندگی خود را در این مدرسه میآموزند. و بدانیم که قرآن همان چیزی است که خداوند بزرگوار با آن، گروه مؤمنان نـخستین را پرورش داده مؤمنانی که خداوند پا بر جایی برنامه ربّانی خویش را در زمین نصیبشان کرد. و بعد از آنکه با این قرآن کریم آنان را آماده ساخت، اجراء چنین نقش بزرگی را بدیشان واگذارد. پروردگار متعال خواست که این قرآن، رهبر زندهای باشد و بعد از وفات رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم باقی بماند تا پیشوائی نسلها و گـروههای این ملّت را به عهده بگیرد و آنان را تربیت نماید و برای اجراء نقش پیشوائی مـترقّیانهای آمـاده کند که خداوند توسط قرآن بدیشان وعده داده است و گفته است که هرگاه از رهنمود قرآن بهرهور شوند و تحت عنوان آن راه بسپرند و بر عهد و پـیمانی که با آن بستهاند ماندگار گردند و بدان چنگ زنند و برنامه زندگیشان را بطور کلّی از این قرآن برگیرند و عزّت خویش را در آن ببینند و با داشتن آن خویشتن را بر همۀ مکتبهای زمینی -که تا بدینگونه باشند که هستند همۀ آنها مکتبهای جاهلیّت بشمارند - بالاتر ببینند، چنان پیشوائی بزرگوارانه و سروری محترمانه از آن ایشان خواهد بود.
بیگمان این قرآن تنها سخنانی نیست که خوانده میشود ... بلکه قرآن قانون فراگیری است... قانون تربیت و پرورش است، همانگونه که قانون زندگی عملی است. از اینجا است که قرآن تجارب بشریّت را بگونۀ الهامبخشی برای گروه مؤمنانی بیان میدارد که آمـده است تا ایشان را پدید آورد و رشد بخشد و پرورده کند. قرآن بگونۀ ویـژهای، تجارب دعوت الهی و آسمانی و رسالت عقیدتی و ایـمانی را در زمین از روزگار آدم علیه السّلام در خود گرد آورده است و آن آزمودهها را به عنوان توشهای به ملّت مسلمان جمیع نسلها، پیشکش داشته است. این تجارب ایمانی، هم شامل تجارب نفسانی و روانی است، و هم در برگیرندۀ تجارب واقعیّت زندگی است. تا ملّت مسلمان از ایـن آزمودهها، چیزها بیاموزد، و در پرتو آنها مسیر زندگی خود را روشن و آشکار ببیند و از آن توشه و اندوختۀ فراوان و از آن پشتوانۀ گوناگون، ذخیره و زاد خویش را گیرد.
بر این اساس است که در قرآن، داستانها بدین حدّ زیاد و با این گوناگونی و بدین شکل پیامبخش و الهامگرانه، آمده است ... داستانهای بنیاسرائیل در قرآن کریم، بیش از هر داستان دیگری است. این هم اسباب و علل زیادی دارد. برخی را در جزء اوّل (فی ظلال القرآن) به هنگام صحبت از رخدادهای بنیاسرائیل بیان کـردیم. برخی دیگر را در این حزء به مناسبتهای مختلف - بویژه در آغاز آن - ذکر نمودیم. در اینحا هم داستانهائی را که ترجیح میدهیم و برمیگزینیم بدانها اضافه مینمائیم ... و آن اینکه:
خداوند بزرگوار میدانسته است که نسلهائی از این ملّت مسلمان ادواری پشت سر میگذارند که همگون و همسان ادواری خواهد بود که بنیاسرائیل پشت سـر گذاشته است. همچنین موضعگیریهائی در برابر دین و عقیدۀ خویش خواهند داشت که شـبیه مـوضعگیریهای بنیاسرائیل خواهد بود. بدین سبب خداوند لغزشگاههای راه را به ملّت مسلمان، نشان میدهد و در این رهنمود، تاریخ بنیاسرائیل را به تصویر میزند، تا از آن اندرز و عبرت بگیرد، و صورت خویش را در این آئینهای که دست خدای بزرگوار آن را بلند کرده است و فراروی او داشته است، ببیند و پیش از لغزیدن در آن لغزشگاهها یا گرفتار آمدن به لجاجت در آنها، به خود آید و از سکندری خوردن در پرتگاههائی که در طول راه است، خویشتن را بدور و مصون دارد.
شایسته است این قرآن خوانده شود و از سوی نسلهای این ملّت مسلمان با دقّت و هوشیاری تمام دریافت و فهمیده شود. لازم است دربارۀ مطالب آن اندیشید و آنها را به عنوان رهنمودهای زندهای وارسی و بررسی کرد که انگار همین امروز این رهنمودها نازل شدهاند تا به مسائل امروز بپردازند و آنها را چارهجوئی کنند، و راه آینده را روشن و پرنور گردانند. نه اینکه قرآن تنها به خاطر این خوانده شود که سخن زیبا و خواندنی است و بس یا نه اینکه به عنوان دفتر یادداشت حقیقتی کـه گذشته است و برنمیگردد خوانده شود و آنگاه به گوشهای افکنده شود.
از این قرآن سود نمیبریم و از آن بهرهور نمیشویم مگر آنگاه که قرآن را بدان خاطر بخوانیم که از آن رهنمودهای زندگی واقعی را فراگیریم و مشکلات امروز و فردای خویش را در پـرتو آن حلّ و مـرتفع سازیم، همانگونه که گروه مؤمنان صدر اسلام، قرآن را بدست میگرفتند تا از آن رهنمود کارهای زندگی واقعی خود را آماده بیابند و برگیرند و به مطلوبشان رهنمون شوند ... وقتی که قرآن را بدین منظور سنجیده و هوشیارانه بخوانیم، آنچه را که میخواهیم در او مییابیم، و شگفتیهائی را در آن خواهیم یافت که بر دل غافل خطور نمیکند. واژهها و جملهها و رهـنمودهای آن را زندۀ جانداری خواهیم یافت که تکان میخورد و میجنبد و به نشانه های راه اشاره میکند، و به ما میگوید: این کار را کنید و اینکار را نکنید. این دشمن شما است و این دوست. اینگونه احتیاط کنید و از خویشتن مراقبت ورزید، و اینگونه ساز و برگ و توشۀ جنگ برگیرید. در هر یک از کارهائی که برایمان پیش می آید، با ما سخنان زیاد و دقیقی خواهد گفت و مفصّلاً رهنمودمان مینماید... بر این اساس است که در قرآن کالا و متاع و حیات و زندگی خود را مییابیم، و معنی این فرمودۀ خداوند متعال را درمییابیم:
(یا أیّها الّذینَ آمَنُوا اسْتَجیبُوا لله وَ للرّسُول إذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُم).
ای کسانی که ایمان آوردهاید، فرمان خدا را (از دل) بپذیرید و فرمان پیغمبر را (در احکامی که از جانب خدا تبلیغ میکند) بشنوید، آنگاه که شما را به سوی چیزی دعوت میکند که (جسـم و روح و عقل و دل) شـما را زنده میکند. (انفال / ٤2)
چه این آیه، دعوت به زندگی است ... زندگی همیشگی و تازه به تازه شونده. نه زندگی تاریخی محدودی که در برگی از برگهای تاریخ جای میگیرد و تا چشم به هم زنی ورق میخورد و در هم نوردیده می شود.
*
این درس، دو تجربه از تجارب ملّتها را بیان میدارد، آن دو را بر اندوختۀ تجارب این ملّت میانزاید، و با آن دو، ملّت مسلمان را برای موقعیّتهائی که در زندگی خود بدانها برمیخورد و دچارشان میشود، آمادگی میبخشد. چنین موقعیّتهائی هم برای این ملّت اجتنابناپذیر است، زیرا او ایفای نقش بزرگ را به عهده دارد و وارث عقیدۀ ایمانی و وارث تجربهها و آزمونها در این کشتزار سرسبز و خرّم زمین است.
اوّلین تجربه، آزمونی است که قرآن صاحبان آن را بر نشمرده و از ایشان نامی نبرده است. قرآن این تجربه را با اختصار هر چه بیشتر ولی کافی و وافی و بسنده و رسا، بیان میدارد. این تجربه، آزمون گروهی است که:
(خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَ هُمْ الُوفٌ حَذَرَ الْموْتِ).
از خانههای خویش، در حالی که هزاران نفر بودند، از ترس مرگ بیرون رفتند.
ولیکن بیرون رفتن و گریختن و برحذر بودن، بدیشان سودی نرسانید، و تقدیری که برای دوری از آن بیرون شده بودند و از دست آن تقدر الهی گریخته بودند، ایشان را دریافت ... پس خداوند به آنان گفت:
(مُوتُوا).
بمیرید.
(ثُمَّ أحْیاهُمْ)
سپس ایشان را زنده کرد.
چون در راه برگشت دادن زندگی تلاش نکردند، تلاش در راه پرهیز از مرگ سودی بدیشان نرسانید. بیگمان در هر دو حال، تقدیر خدا است.
در پرتو این تجربه، به کسانی رو میکند که ایمان آوردهاند و ایشان را به جنگ تشویق میکند و به انفاق در راه خدا، بخشندۀ زندگی و دارائی، و توانای بر واپس گرفتن زندگی و دارائی، برمیانگیزد.
دومین تجربه آزمونی است از زندگی بنیاسرائیل که پس از موسی رخ نموده است... آنگاه که حکومت و دارائیشان بر باد رفته است، و مقدّساتشان تاراج شده است، و به زیر سلطۀ دشمنانشان کشیده شدهاند و بر اثر انحراف از هدایت و رهـنمود پروردگارشان، و کنارهگیری از تعلیمات پیغمبرشان، مزۀ هلاک را چشیدهاند و به شرّ و بلا، گرفتار آمدهاند... سپس از خواب غفلت پریدهاند و تکان تازهای به خود دادهاند و در دلهایشان عقیده از نو بیدار شده است و نور ایمان پرتو افکنده است، و آرزوی جنگ در راه خدا در آنان پدید آمده است و شوق جهاد به سرشان زده است، پس گفتهاند:
(لِنَبیّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِکاً نُقاتِلْ فی سَبیل اللهِ).
به پیغمبر خود گفتند: شاهی برای ما انتخاب کن تا (تحت فرماندهی او) در راه خدا جنگ کنیم.
از خلال این تجربه - همانگونه که روند گفتار قرآنی الهام بخش میان میدارد - حقایق چندی خودنمائی میکند که اشارات نیرومند و پیامهای آشکاری برای گروه مؤمنان در هر نسل و نژادی در بردارد، علاوه بر آن اشاره و پیامی که برای گروه مؤمنان آن زمان با خود داشته است.
عبرت کلّی که از لابلای داستان پرتو افکنی میکند، این است که چنین جنبشی -جنبش عقیده - با وجود همۀ نقصها و ضعفهائی که در میدان عمل و به هنگام رویاروئی با واقعیّات داشته است، از قبیل شانه خالی کردن و دست کشیدن دسته دسته و گروه گروه مردمان در منزلگاههای راه از آن، با وجود همۀ اینها سـودمند افتاده است و ثبات و استقامت مشت اندکی از مؤمنان بدان و جان نثاران ایمان، برای بنیاسرائیل نتایج فراوان و آرمانهای بس سترگی را تحقّق بخشیدهاند... این بیداری و جنبش، نصرت و عزّت و قدرت و عظمت را به دنبال شکست رسواگرانه و خواری مـفتضحانه و آوارگی بسیار طولانی و ذّلت بردن و له شدن در زیر گامهای سلطهگران، بدیشان ارمغان داشته است، و سرانجام حکومت داود را و سپس حکومت سلیمان را نصیب ایشان کرده است. حکومت سلیمان بالاترین نقطۀ اوج قدرتی بود که دولت بنیاسرائیل در زمین بدان دست یافته است، و عصر طلائی ایشان است همانگونه که خودشان از آن صحبت میدارند، از قرار معلوم پیش از آن در هیچ عصری از اعصار نبوّت بزرگ بدان پایۀ سترگ نرسیدهاند... این پیروزی تماماً ثـمرۀ مستقیم تکان عقیده و خیزش آن از زیر بار تودهها و خاکروبههای جاهلیّت بوده و مدیون ایستادگی مشت اندکی اشخاص معتقد و مؤمن، در برابر لشکرهای فراوان جالوت میباشد.
در خلال این آزمون، چند اندرز جزئی دیگر خودنمائی میکند، که همۀ آنها برای گروه مؤمنان در هـر عصر و زمانی، ارزشمند و سودمند است:
از جملۀ آن اندرزها یکی این است: حماسۀ دسته جمعی و شور گروهی، گاهی پیشوایان را گول میزند و شکوه ظاهر فریب آن، ایشان را دچار گرفتاریها و مصیبتهای جبران ناپذیری میسازد. پس بر آنان لازم است چنین حماسه و شوری را پیش از آنکه بدان پاسخ دهند و خود و دیگران را بر اثر آن وارد پیکار قاطعانه کنند، بر محک تجربه زنند، تا که رسوا بشود هر که در او غش باشد.
سران بنیاسرائیل به پیش پـیغمبرشان در آن زمـان آمدند و از او خواستند که برای ایشان شاهی گزیند تا آنان را در پیکار با دشمنان دیـنشان، رهـبری کند، دشمنانی که حکومت ایشان را واژگونه و اموالشان را تاراج کرده بودند. در میان آن اموال، اشیاء بجا مانده و یادگارهای پیغمبرانشـان قرار داشت که از خانوادۀ موسی و هارون بر جای مانده بود. وقتی که پیغمبرشان خواست از صحّت تصمیم و درستی ارادۀ ایشان بر جنگ مطمئن گردد و بدیشان گفت:
(هَلْ عَسَیْتُمْ إنْ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقتالُ ألّا تُقاتِلُوا!(
شاید اگر دستور پیکار به شما داده شود (سرپیچی کنید و در راه خدا جهاد و) پیکار نکنید!.
این سخن را از او زشت شمردند، و حماسه و شورشان زبانه کشید و به اوج خود رسید و هیجان زده بدو گفتند:
(وَما لَنا ألّا نُقاتِلَ فی سَبیل الله وَ قَدْ أُخْرجْنا مِنْ دیارنا وَ أبْنآئنا )؟
چگونه ممکن است در راه خدا پیکار نکنیم در حالی که از خانه و فرزندانمان رانده شدهایم؟
لیکن این حماسه و شـور فراوان، چـیزی نگذشت فروکش کرد و شعلۀ آن فرو مرد و در منزلگاههای راه از پای در افتاد، همانگونه که داستان گوید و روند گفتار به اختصار بیان میدارد:
(فَلَمّا کُتِبَ عَلَیْهمُ الْقتالُ تَوَلّوا إلّا قَلیلاً مِنْهُمْ).
امّا هنگامی که دستور پیکار به آنان داده شد همه جز عدّۀ کمی از ایشان سرپیچی کردند.
با وجود اینکه بنیاسـرائـیل دارای قالب ویـژهای در عهدشکنی و خُلف وعدهاند وخوی ایشان این است که در نیمۀ راه متفرّق و پراکنده شوند و به اصطلاح رفیق نیمه راهند... امّا در همه حال این پـدیده یک پـدیدۀ بشری و سرشت انسانی در میان گروههائی است که پرورش ایمانی ایشان به سطح عالی خود نرسیده و در بوتۀ تجربۀ عقیدتی نگداخته و تمرین کافی دینی ندیدهاند ... چنین تربیت ایمانی در خور امعان نظر است و شایسته است که در هر نسلی توجّه رهبری گروه مؤمنان را به خود جلب کـند... و در آن از تجربۀ بنیاسرائیل به نحو احسن سود جسته شود.
انـدرز دوم از آن انـدرزها عـبارت است از: حماسۀ ظاهری و فوران شور درونی در داخل نفوس گروهها، لازم است تنها به آزمـون اوّلین بسنده نکند و در نخستین برخورد متوقّف نماند... چه سپاهیان فراوان بنیاسرائیل به مجرّد اینکه به درخواست ایشان پـاسخ داده شد و جنگ بر آنان واجب گردید، پشت کردند و پا به فرار نهادند، و جز گروه اندکی باقی نماندند گروهی که وفادار به عهد و ماندگار بر پیمانی بودند که با پیغمبرشان بسته بودند. این فراریان همان سپاهیانی بودند که طالوت بعد از استدلال و مجادله و ستیز دربارۀ شایستگی وی برای شاهی و فرماندهی، نمودار شدن نشانۀ خدا در گزینش او برای ایشان، و برگشت صندوق خودشان که در آن یـادگارها و پسماندههای پیغمبرانشان بود و فرشتگان آن را برمیداشتند، همراه او بیرون آمده و رهسپار شده بودند... با وجود این در مرحلۀ نخست، گروه بیشماری از این لشکریان پشیمان شدند و نافرمانی کردند، و در نخستین امتحانی که پیشوای ایشان از آنان بعمل آورد، سست و درمانده شدند:
(فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی وَمَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی إِلا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلا قَلِیلا مِنْهُمْ )
هنگامی که طالوت (به فرماندهی لشکر بنیاسرائیل منصوب شد) و سپاهیان را با خود بیرون برد، بدیشان گفت: خداوند شما را به وسیلۀ رودخانهای آزمـایش میکند. آنان که از آن بنوشند از (پیروان) من نیستند، و آنان که جز مشتی از آن ننوشند از (یاران) من هستند. همگی جز عدّۀ کمی از آن نوشیدند!
تازه این عدّۀ اندک هم تا آخر ثابت قدم نماندند. بلکه در رابر هراس زنده یعنی کثرت دشمنان و نیروی ایشان، ارادهها سست شد و بر پای فرو افتاد و دلها تکان خورد و بر جای نماند:
(فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ قَالُوا لا طَاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ )
پس وقتی که او و افرادی که ایـمان آورده بـودند (و از بوتۀ آزمایش سالم بـدر آمـده بـودند) از آن رودخـانه گذشتند (از کمی افراد خود ناراحت شدند و عدّهای گفتند: امروز ما توانائی مقابله با جالوت و سپاهیان او را نداریم.
در برابر این بی وفائی و نامهربانی و ترک یاری و همیاری، گروه گزیدۀ اندکی ثابت و استوار ماندند و دل به خدا دادند و بدو پشت بستند و از همه چیز گسستند و گفتند:
(کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ) (٢٤٩)
چه پسیارند گروههای اندکی که به فرمان خدا (توفیق نصیبشان شده است و) بر گروههای فراوانی چیره شدهاند. و خداوند با بردباران (و در صـف اسـتقامت کنندگان) است.
این گروه اندک مؤمن بود که کفّۀ ترازو را بالا برد و پیروزی را در آغوش کشید و شایستۀ عزّت و قـدرت گردید.
در لابلای این آزمون، درس رهبری بایسته دوراندیش ایماندار نهفته است... و به تـمام و کمال در رهبری طالوت، واضح و جلوهگر شده است... آنچه از ایـن رهبری برمیآید چنین است: آگاهی طالوت از نفسها. گول نخوردن او از شـور و حماسۀ ظاهری. بسنده نکردن وی به آزمون نخستین. کوشش او برای آزمودن اطاعت و تصمیم موجود در اندرون نفوس لشکریانش پیش از آغاز کارزار و پیکار. جداسازی کسانی که سست بنیاد و ضعیف نهاد بودند و رهاکردن آنان و پشت سر نهادن ایشان ... سپس از همه مهمّتر سستی به خود راه ندادن و درمانده و وامانده نشدن، با وجود اینکه لشکریانش در آزمونهای متوالی کمتر و کمتر میشدند و او را ترک میگفتند و سرانجام جز آن گروه گزیده کسی با او نماند، ولی چون به نـیروی ایمان خالص، و وعدۀ راستین خدا به مؤمنان، اطمینان کامل داشت، با آن گروه مختار به ظاهر اندک به معنی بسیار، دل به دریا زد و پیکار و نبرد آغازید و به جرگۀ کارزار فرو خزید.
درس دیگری که در سرنوشت کارزار نهفته است ایـن است که دلی که به خدا رسیده و با بارگاه الله پـیوند یـافته است، مـعیارها و جهانبینیهای آن دگرگون گردد. زیرا چنین دلی جهان کوچک و محدود زمینی را با چشمی مینگرد که بُرد آن تا به جهان بزرگ و گسترده و منظم آسمانی امتداد مییابد و از آنجا به سوی سرچشمۀ هستی و اصل همۀ امور پر میکشد که در فراسوی گیتی کوچک محصور واقع است، بالأخره اندیشۀ این دل، دنیا و آخرت را میپوید و رضای خدا را میجوید. ایـن گروه مؤمن کوچکی که ثبات و استقامت ورزید و به جرگۀ کارزار فرو خزید قلّت خود و کثرت دشمنان خویش را میدید، همانگونه که دیگران میدیدند و میگفتند:
(لا طَاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ )
امروز ما توانائی مقابله با جالوت و سپاهیان او را نداریم.
ولیکن این دستۀ گزیدۀ به خدا رسیده، در چنین موقعیّتی همچون ایشان نگفتند و چنین حکم و داوری نکردند، بلکه رای دیگری داشتند و قـضاوت دیگری کردند و گفتند:
(کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ) (٢٤٩)
چه بسیارند گروههای اندکی که به فرمان خدا (توفیق نصیبشان شده است و) بر گروههای فـراوانی چیره شدهاند، و خداوند با بردباران (و در صـف استقامت کنندگان) است.
سپس این گروه با ایمان رو به سوی خدای خود کردند و او را به کمک طلبیدند و فریاد زدند:
(رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ) (٢٥٠)
پروردگارا (بر دلهایمان آب) صبر و شکیبائی بریز و گامهایمان را ثابت و استوار بدار و ما را بر جمعیّت کافران پیروز بگردان.
این دستۀ گزیده این چنین میفهمید که ترازوی نیروها در دست کافران نیست، بلکه تنها در دست خدا است. پس پیروزی را از او خواست. و آن را از دستی دریافت داشت که مالک آن است و همو آن را میبخشد ... این چنین جهانبینیها و معیارها درباره کارها به هنگام پیوند حقیقی با خدا، و بدان هنگام که ایمان راستین در دل جایگزین میشود، متغیّر و دگرگون میگردد. و بدین منوال ثابت میشود که کارکردن محض وعده و بشارت واقعی خدا به دلها آن را می بینند، راستتر و درستتر از کار کردن به خاطر دنیای کوچک مادی است که با دیدگان مشاهده میگردد.
نمیتوانیم همۀ اشاراتی را که داستان متضمّن آن است به خاطر آورده و جمعبندی کنیم. چه نصوص قرآنی - همانگونه که تجربه به ما آموخته است - به هر دلی برابر آمادگی و انقلابی که در آن پدیدار میگردد و به اندازۀ نیاز ظاهریش بدان، اشارات و پیامهائی عرضه میکند، لیکن پشتوانۀ اندوختۀ داستان پیوسته باقی است، و راه خود را به سوی دلها باز میکند و در موقعیّتهای گوناگون به اندازۀ نصیبی که از آن دارند، بدانها راه مییابد، و آئینۀ هر دلی، صحنههائی از آن میگیرد و به دیگران مینمایاند.
در این صورت بگذار از این نمود کلّی بپردازیم و به شرح و تفصیل نصوص بپردازیم:
*
(أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْیَاهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ) (٢٤٣)
آیا آگاهی از (داستان شگفت) کسانی که از خانههای خویش در حالی که هزاران نفر بودند، از ترس مرگ بیرون رفتند (و سستی نمودند و از جهاد بـا دشمن ســرباز زدند؟) پس خداوند بدیشان گفت: بمیرید. (خداوند عوامل مرگ آنان را فراهم ساخت و بـا چـیره شدن دشمن بر ایشان، گرفتار کشتن و ذلّت و خواری شدند) سپس خداوند آنان را (با آگاهی و بیداری و پیکار قهرمانانۀ افرادی از ایشان) زنده کرد. بیگمان خداوند فضل خویش را شامل مردم میسازد و لیکن بیشتر مردم شکرگزاری نمیکنند.
دوست ندارم که سر به بیابان برهوت تأویلات نهیم و چیزهائی از خود دربارۀ کسانی بیان داریم که از خانههای خود از ترس مرگ بیرون رفتند، در حالی که هزاران نفر بودند... آیا آنان چه کسانی بودند؟ و در کدام سرزمین میزیستند؟ و در چه روزگاری بیرون رفتند؟... اگر خداوند میخواست دربارۀ ایشان چیزی گفته شود و بیانی رود، خود میفرمود، همانگونه که داستانهائی بوضوح در قرآن میآید. عبرت و انـدرز این داستان مورد نظر است که نتیجۀ آن است، نه اینکه وقایع و اماکن و ازمنۀ آن، معیّن و روشن کردن اماکن و ازمنه، در اینجا چیزی بر عبرت داستان و نـتیجۀ آن نمیافزاید.
بلکه چیزهائی که در اینجا مورد نظر است، عبارت است از: تصحیح جهانبینی مربوط به مرگ و زنـدگی و اسباب ظاهری و حقیقت پنهان آن دو، و برگشت دادن امر آنها به قدرت مدبّر و گردانندۀ جهان، و اطمینان به تقدیر خداوندگار در امور مربوط بدانها. انجام وظایف و تکالیف و واجبات فرائض بدون شتابزدگی و جزع و فزع. چه آنچه مقدّر است خواهد شد، و مرگ و زندگی در پایان این گشت و گذار در دست خداوندگار است و از ید قدرت او بیرون نیست ... منظور این است که گفته شود: پرهیز کردن از مرگ، سودی ندارد. جزع و فزع و شتابزدگی و دستپاچگی، بر عمر نمیافزایند و زندگی را اضافه نمیکنند، و مرگ را یاری نـمیدهند، و قـضا و قدر را برنمیگردانند. بیگمان خداوند بخشندۀ زندگی است و همو گیرندۀ زندگی است. او در هر دو حالت، بر ما منّت می گذارد و بزرگواری میفرماید: زمانی که میبخشد، و زمانی که پس میگیرد. حکمت بزرگ ربّانی در پشت سر عطاء و بخشیدن و در پشت سر بازپس گرفتن و برگشت دادن نهان است. و اینکه مصلحت مردمان هم در این و هم در آن تحقّق مییابد، و پرتو فضل و احسان خدا برایشان درگرفتن و بخشیدن بطور یکسان میتابد:
(إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ) (٢٤٣)
بیگمان خداوند فضل خویش را شامل مردمان میسازد (فضلی که موجب شکر و سپاس است) و لیکن بیشتر مردمان شکرگزاری نمیکنند.
جمع شدن این اقوام (در حالی که هزاران نفر بودند) و بیرون شدنشان از خانههایشان (از ترس مرگ) ... جز در حالت دستپاچگی و شتابزدگی و جزع و فزع انـجام نمیگیرد، حال فرق نمیکند این بیرون شـدن از تـرس دشمن مهاجمی بوده باشد، یا از هراس طاعون شایع خانمانسوز... هیچیک از اینها ایشان را از دست مرگ نجات نداد و اندک کمکی نکرد.
(فَقالَ لَهُمُ اللهُ... مُوتُوا).
پس خداوند بدیشان گفت ... بمیرید.
آیا خداوند به چه نحوی بدیشان گفت؟ چگونه مردند؟ آیا با همان چیزی مردند که از آن به هراس افتاده بودند و از دست آن راه فرار در پیش گرفته بودند؟ آیا به وسیلۀ چیزی جز آن مردند که گمانش نمیبردند؟ همۀ اینها بدون شرح و تفصیل مانده است و جزئیات آنها بیان نشده است، چه تفصیل آنها درسی و عبرتی دربرندارد. تنها درس و عبرتی که دارد ایـن است که جزع و فزع و بیرون شدن و کنارهگیری، سرنوشت ایشان را تغییر نداد و دگرگون نکرد، و مرگ را از سرشان بدور ننمود، و جلو قضا و قدر خدا را نگرفت. و اگر ثبات و استقامت و شکیبائی مینمودند و صبر جمیل میداشتند و به سوی الله برمیگشتند، بسی به حال آنان بهتر و نیکوتر میبود.
(ثُمّ أَحْیاهُمْ)
سپس ایشان را زنده کرد.
چگونه؟ آیا ایشـان را از مرگ و نیستی دوباره برانگیخت و جامۀ حیات را بر قامتشان چست کرد و زندگی دوبارهای بدیشان بخشید؟ آیا نسلی از فرزندانشان پا به جهان گذاشتند و بعد از ایشـان به پیکار نشستند و زندگی نیرومندانه در آنان مجسّم گردید و مردانه به جان کوشیدند و همچون پدرانشـان جزع و فزع و شتابزدگی و دستپاچگی نکردند؟ ... در این باره هم شرح و تفصیل بیان نشده است. ضرورتی ندارد که به دنبال تأویل رهسپار شویم و بدین وسیله در بیابان برهوت افسانههایی که سندی ندارند سرگشته کردیم همانگونه که در برخی تفاسیر آمده و شده است ... بلکه تنها اشاره و پیامی که دل از این نصّ دریافت میدارد این است که خداوند بدیشان حیات داده است بدون تلاش وکوشش ایشان، بدانگاه که تکاپوی آنان مرگ را از سرشان بدور نکرد.
داد و فریاد و شتابزدگی و دستپاچگی، قضاء و قدری را برنمیگرداند و جزع و فزع زندگی و حـیاتی را نگاه نمیدارد. بلکه حیات در دست خدا است و هر عطاء و بخششی از او است، بدون آنکه تکاپو و تلاش زندگی تأثیری در آن داشته باشد ... در این صورت، چشمان ترسویان را خواب مباد!
*
(وَقَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ) (٢٤٤)
در راه خدا بجنگید و بدانید که خداوند شنوا و دانا است. در اینجا گوشهای از هدف آن واقعه و نتیجۀ آن را درک میکنیم و میفهمیم، و به گوشهای از حکمت خدا پی میبریم و متوجّه این نکته میشویم که چرا خداونـد
متعال این تجربه را برای گروه مؤمنان نسل اوّل یعنی مسلمانان صدر اسلام، و برای همۀ نسلهای ایشان در طی قرون و اعصار بیان داشته است ... ایـنکه دوست داشت زندگی و عشق زیستن و ترس از مرگ، شما را از جهاد و پیکار در راه خدا بدور ندارد. چه مرگ و حیات در دست خدا است. در راه خدا جنگ کنید نه در راه هدف دیگری. زیر پرچم خدا به پیکار برخیزید و نه زیر پرچم دیگری ... در راه خدا جنگ کنید:
(وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ) (٢٤٤)
بدانید که خداوند شنوا و دانا است.
خدا میشنود و میداند ... سخن را میشنود و منظور آن را میداند و به فراسویش آشنا است ... یا میشنود و میپذیرد و استجابت میکند و آنچه را که شایستۀ حیات و درخور دلها است میداند. در راه خدا بجنگید و بدانید چیزی در پـیشگاه خدا ضایع نمیشود و کرداری بدون اجر نمیماند، خدایی که بخشندۀ حیات و بازگیرندۀ حیات است.
جهاد در راه خدا، بذل و قربانی است. بذل مال و انفاق در راه خدا غالباً در قرآن همراه با ذکر جهاد و جنگ میآید. بویژه در آن برههای از زمان که جهاد دل بخواه و اختیاری بود، و مجاهد می بایستی خـرج خود را شخصاً به عهده گیرد، و چه بسـا اگر هم از تلاش نمیایستاد و میخواست به پیکار تن دهد، نداشتن مال و دارائی و فقدان نفقه و هزینههای لازم، او را از جهاد باز میداشت و از حنگ در راه خدا باز میگرفت. در این صورت چارهای نبود از اینکه شبانهروز مسلمانان را بر انفاق برانگیزند و برای آسان کردن و هموار ساختن راه مجاهدان در راه خدا پـیوسته بذر بذل و بخشش در دل مؤمنان نباشند و بالش دهند. در ایـنجا است که دعوت به انفاق به شکل الهام بخش و برانگیزانندهای میآید:
(مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا کَثِیرَةً وَاللَّهُ یَقْبِضُ وَیَبْسُطُ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ) (٢٤٥)
کیست که به خدا قرض نیکوئی دهد تا آن را برای او چندین برابر کند؟ و خداوند (روزی بندگان را) مـحدود و گسترده مـیسازد، و به سوی او بازگردانده میشوید.
وقتی که مرگ و حیات در دست خدا است، و جنگ نمیتواند حیات را از میان ببرد اگر خدا بقاء و مـاندن برای آن مقدّر کرده باشد، همانند آن انفاق نـمیتوانـد مال را از میان ببرد و آن را محو کند. بلکه قرض نیکوئی است که به خدا داده میشود و از سوی او تضمین شده است و خداوند رحمان و رحیم آن را چندین برابر میکند. آن را در دنیا از نظر مال و برکت و سعادت و راحت چندین برابر میکند. و آن را در آخرت از لحاظ نعمت و متاع و خشنودی و نزدیکی به خود چندین برابر میسازد و از خوان کریمانۀ خویش آن دهد که همو داند.
ثروتمند شدن و فقیر گشتن با خدا است، نه با حرص و آز و تنگچشمی و سوز و گداز، و نه با بذل و بخشش و انفاق و دهش:
(وَاللَّهُ یَقْبِضُ وَیَبْسُطُ )
خداوند (روزی بندگان را) محدود و گسترده میسازد.
بازگشت در پایان گشت و گذار به سوی او است. دارائی و مال مردم و خود ایشان کم و بیش همه هر کجا که باشند به سوی خدا برمیگردند:
(وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ)
به سوی او برگشت داده میشوید.
در این صورت نه از مرگ ترسی است، و نه از فقر باکی، و چارهای هم از برگشتن به سوی خدا نیست. پس مؤمنان در راه خدا به پیکار نشینند و به جهاد خیزند، و اروح و امـوال را پـیشکش کنند و فداء سـازند، و اطمینان داشته باشند که انفاس و دم زدنهایشان شمارش شده است و معیّن گشته است، و ارزاقشان اندازهگیری گشته و مقدّر و مشخّص شده است، و خیر و خوبی ایشان بیگمان در این است که زندگی نیرومندانه و آزادانه و شجاعانه و بزرگوارانهای داشته باشند و جوانمردانه و کریمانه زیست کنند. این را هم در مدّ نظر بگیرند که بعد از آن به سوی خدا برمیگردند.
*
بعد از بیان چنین الهـامات ایـمانی پرورشی بزرگوارانهای که آیات قرآنی آنها را در برگرفته است، نباید این فرصت از دست برود که نگاه گذرائی هم بدان جمال هنری موجود در طرز اداء سخن بیندازم:
(أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ )
آیا آگاهی از (داستان شگفت) کسانی کـه از خانههای خویش، در حالی که هزاران نفر بودند، از ترس مرگ بیرون رفتند؟
در چنین تعبیری سان هزاران نفر و صفهای دراز است که آنان با این دو کلمه: (أَلَمْ تَرَ؟) در برابر دیدگان رژه میروند ... آیا چه تعبیر دیگری وجود داردکه بتواند در برابر خیال، این سان و رژه را ترسیم کند، همانگونه که این دو کلمه معمولی در جایگاه گزیدۀ خود ترسیم نمودهاند؟
از صحنۀ هزاران نفری که گرد آمدهاند و نگران از مرگ و هراسان از خوف بوده و با چشـمان وحشتزده زل میزنند، گرفته، تا صحنۀ مرگ همگانی آنی، همه و همه از لابلای واژۀ (مُوتُوا)... پدیدار است ... همۀ این پـرهیزها وکنارهگـیریها، و همۀ این تجمّعها و گردهمآئیها، و همۀ این تلاشها وکوششها ... همه و همه با یک واژه بر باد رفت: (مُوتُوا)... تا بدین وسیله بیهودگی و تلاش و سرگشتی روش را در ذهن به تصویر کشد، همانگونه که قاطعیّت و برندگی تضا و قدر و سرعت و شتاب داوری و دادرسی خدا را به تصویر میزند.
(ثُمّ أَحْیاهُمْ)
سپس آنان را زنده کرد.
به همین شکل ساده و بیپیرایه، بدون شرح و تـفصیل ابزار و راه زنده کردن ... تنها قدرتی این کار را کرده است و آن قدرت خداوندگاری است که زمام مرگ و
زنــدگی در دست او است.گردانندۀ کار بندگان و چرخانندۀ گردونۀ حیات همگان او است. ارادۀ او برگشت ندارد و خواست وی ردخور ندارد و جز آن چیزی که او بخواهد نمیشود ... این تعبیر بر صحنۀ مرگ و بر صحنۀ زندگی، پرتو مناسبی میافکند.
ما در صحنۀ میراندن و زنده کردن هستیم. گرفتن جان و رها کردن روان ... وقتی که نام رزق به میان میآید، تعبیر چنین است:
(وَاللَّهُ یَقْبِضُ وَیَبْسُطُ )
خداوند باز میگیرد و میگستراند.
که در حرکت، هماهنگ باگرفتن جان و رها کردن روان است با چـنین ایـجاز و اخـتصار و پختهگری و گزیده گوئی.
این چنین هماهنگی شگفتی در تصویر صحنهها، هویدا و پیدا است که در کنار آن هم هماهنگی شگفتی در جان دادن به معانی و جمال بیان سخن بکمال، خودنما و جلوهگر است.
*
سپس رونـد گفتار تجربۀ دوم را بیان میدارد که قهرمانان آن بنیاسرائیل بعد از موسی هستند:
(أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلإ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ مِنْ بَعْدِ مُوسَى إِذْ قَالُوا لِنَبِیٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِکًا نُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ قَالَ هَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ أَلا تُقَاتِلُوا قَالُوا وَمَا لَنَا أَلا نُقَاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِیَارِنَا وَأَبْنَائِنَا فَلَمَّا کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلا قَلِیلا مِنْهُمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ) (٢٤٦)
آیا آگاهی از (داستان شگفت) جماعتی از بنیاسرائیل که بعد از موسی میزیستند و در آن وقت به پیغمبر خود گفتند: شاهی برای ما انتخاب کن تا (تـحت فرماندهی او) در راه خدا جنگ کنیم. (پیغمبرشان برای اطمینان از تصمیمشان بدیشان) گفت: شاید اگر دستور پیکار به شما داده شود (سرپیچی کنید و در راه خدا جهاد و) پیکار نکنید گفتند: چگونه مـمکن است در راه خدا پیکار نکنیم در حالی که از خانه و فرزندانمان رانده شدهایم؟ اما هنگامی که دستور پیکار به آنان داده شد همه جز عدّۀ کمی ار ایشان سرپیچی کردند (و به خود و پیغمبرشان و دینشان ستم کردند) و خداوند از حال ستمکاران آگاه است...
(أَلَمْ تَرَ)؟ آیا ندیدی؟ گویا واقـعهای هم اکنون در جریان و رخدادی در میان است و صحنهای حاضر و آماده در برابر دیدگان است. و هم اینک جمعیّتی از بزرگان و رایزنان بنیاسرائیل گردهمائی کرده و در پیشگاه پیغمبر خود جمع آمدهاند. نام این پیغمبر در روند گفتار نیامده است، زیرا به داستان چندان ربطی ندارد و بردن نام وی در اینجا، بر الهام و پیام داستان، چیزی نمیافزاید، چه بنیاسرائیل پـیغمبران بیشماری داشتند و در تاریخ دور و درازشان پیاپی میآمدند... بزرگان و رایزنان در پیش پیغمبر خود جمع آمدند و از او خواستند که شاهی برای ایشان معلوم کند تا تـحت فرماندهی او (در راه خدا) بجنگند ... این مرزبندی و تعین نوع جنگ و اینکه در (راه خدا) است، اشـاره دارد به تکان عقیده در دلهاشان، و بیداری ایـمان در نفسهایشان، و احساس ایشان مبنی بر اینکه آنان اهل دین و عقیده و حق هستند و دشمنانشان اهل ضلال و کفرند و بر باطلند. راه راست و روشن پیکار و کارزار در راه خدا هم در پیش روی ایشان است. این وضوح و روشنی راه و این قاطعیّت و عزم استوار، نصف راه رسیدن به پیروزی است. لذا بر مؤمن است که روشن شود و بداند که او بر حق است و دشمن او بر باطل است، و باید که در اندرون دل و جان، هدف خـود را خالص و یکدست کند ... هدف او خدا باشد و در راه الله گام بردارد و وارسته از همه چیز و پیوسته بدو شود ... تا ظلمت کفر و جهل و تیرگی دنیا دوستی و مال اندوزی و ... و ... مسیر او را تاریک نکند و در نتیجه ویلان و حیران شود و راه به در نبرد و نفهمد بهکـجا می رود.
پیغمبرشان خواست از صداقت عزیمت و ثبات نیّت و تصمیم راستین ایشان برای قیام و انقلاب مطمئنّ شود و گمانی در این نداشته باشد که آنان آمادهاند در برار رستاخیزشان بهای فراوانی را بپردازند و رنج بیشماری را بجان بپذیرند و در اموری که بدیشان محوّل میگردد، جدّی وکوشایند:
(قَالَ هَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ أَلا تُقَاتِلُوا )!
(پیغمبرشان) گفت: شاید اگر دستور پیکار به شما داده شود (سرپیچی کنید و در راه خدا جهاد و) پیکار نکنید!
آیا اگر جهاد و پیکار بر شما واجب گردد، از جـنگ و کارزار سرباز میزنید؟ چه اینک میتوانید راه خود را روشن کنید. زیرا در گزینش سرنوشت خویش مختارید. لیکن بعد از آنکه به خواست شما پاسخ گفتم و پیکار و کارزار برای شما معلوم و معیّن گردید، آن وقت جهاد واجب میگردد و راه بازگشت و پشیمانی بسته بوده و سرباز زدن از آن ممکن نیست... این است سخنی که شایان بیان پیغمبری است و میارزد پیغمبری راجع بدان تأکید کند. زیرا درست نیست در برابر سـخنان پیغمبران و اوامر ایشـان درنگ و سستی کرد و فرمودهها و دستورهایشان را به بازی گرفت.
در اینجا درجۀ حماسه و شور بالا میرود و احساسات اوج میگیرد، و جمعیّت یکپارچه داد میزند که اسباب و عللی در میان است که ما را به کارزار در راه خدا وا میدارد و به پیکار میخواند و نبرد را اجتناب ناپذیر و غیر قابل تردید میسازد:
(قَالُوا وَمَا لَنَا أَلا نُقَاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِیَارِنَا وَأَبْنَائِنَا )؟
گفتند: چگونه ممکن است در راه خدا پیکار نکنیم در حالی که از خانه و فرزندانمان رانده شدهایم؟.
چنین پیدا است که اهمّیّت ایـن کار در حسّ ایشان آشکار، و در نفسهایشان جایگزین بوده و متوجّه شدهاند که دشمنانشان دشمنان خدا و دین خدایند. آنان بودند که ایشان را از خانه و کاشانۀ خود بیرون کرده و فرزندانشان را به اسارت بردهاند. پس جنگیدن و رزمیدن با ایشان واجب است. تنها راهی هم که در پیش دارند جنگ است و بس. نیازی به برگشت از این قصد و نقض این تصمیم یا ستیز با آن دیده نمیشود. لیکن چنین حماسه و شوری که در وقت خوشی و رفاه فوران کرده و بیرون دمیده بود، دوام نیافت. از اینجا است که روند گفتار با شتاب، برگ زیرین را ورق میزند و صفحهای نو مینمایاند:
(فَلَمَّا کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلا قَلِیلا مِنْهُمْ)
امّا هنگامی که دستور پیکار به آنان داده شد همه جـز عدّۀ کمـی از ایشان سرپیچی کردند.
اینجا به نشانۀ ویژه ای از نشانههای بنی اسرائـیل پـی میبریم که نهفته در پـیمان شکنی، خُلف وعده، نافرمانی، شانه خالی کردن از انجام وظیفه و تکلیف، تفرقه و اختلاف، پشت به حق کردن و روگردانی از حقیقت است... لیکن این نشانه همچنین نشانۀ هر گروه و دستهای است که تربیت ایمانی ایشان پخته و رسیده نشود. اصلاً چنین نشانهای نشانۀ همۀ بشریّت است و جز تربیت ایمانی عالی که مدّتها بر آن گذشته و ریشه در ژرفای درون دوانده و تأثیر عمیقی گذاشته باشد، نمیتواند آن را تغییر دهد و دگرگون کند. این نشانه - بـنابراین - نشانهای است که بر رهبر است از آن خویشتن را برحذر و بدور دارد و در راه پر پیچ و خم و صعبالعبور، حساب آن را داشته باشد، تا ناگهان بدان دچار نیاید و کار را بر او دشوار و ناگوار ننماید! این نشانه از گروههای بشریّتی انتظار میرود که از اوباش نزدوده باشند، و نگداخته و ذوب نگشته و از آلایش نپالوده و پاکیزه نشده باشند.
ییرو این روگردانی و پشت کردن، چنین است:
(وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ) (٢٤٦)
خداوند از ستمکاران آگاه است.
چنین پیروی، بیانگر زشت شـمردن کـارشان و رخنه گرفتن از گروههای بیشماری است که ننگ عار را به خود پـذیرفتند و از ادای این فـریضه - گرچه قبلاً خودشان آن را خواسته بودند - تمرّد و سرپیچی کردند، و پیش از رویاروئی با جهاد و درگیری عملی پیکار، پا به فرار گذاشتند، این پیرو ننگ و عار ستم را بر ایشان میگیرد و بدان نکوهششان میکند. چه آنان به خود، و به پیغمبرشان، و به حق و حقیقتی ظلم و ستم کردهاند که آن را میشناختهاند و میدانستهاند که این همان حق و حقیقتی است که خود میخواستهاند. لیکن هـم اینک باطل گرایان عالماً و عامداً آن را خوار میدارنـد و از آن دست میکشند.
کسی که میداند او بر حق است و دشمنش - باطل است - همانگونه کـه جمعیّت بنی اسرائـیل این را میدانستند و از پیغمبرشان مـیخواستند که شاهی برایشان گزیند تا (در راه خدا) بجنگند - سپس چنین کسی بیاید و از جهاد سرپیچی کند و آماده نباشد جان و سر و مال خویش را فدای حقّ و حقیقتی کند که آن را شناخته است و هم اینک چنین حقّی با باطلی رو به رو شده و در نبرد است که آن را نیز نمیشناسد، چنین شخصی از زمرۀ ظالمان و ستمگران است و جزاء و پادافره ظلم و ستم خویش را میگیرد... (و خداوند از ستمکاران آگاه است)...
*
(وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طَالُوتَ مَلِکًا قَالُوا أَنَّى یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ وَلَمْ یُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَیْکُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ) (٢٤٧)
پیغمبرشان به آنان گفت: خداوند طـالوت را برای زمامداری شما روانه کرده است. (بزرگان قوم) گفتند: چگونه او بر ما حکومت داشته باشد با اینکه ما از او برای زمامداری سزاوارتریم و او کـه مـال و دارائی زیادی ندارد. گفت: خدا او را بر شما برگزیده است و دانش و (قدرت) جسم او را وسعت بخشیده است، و خداوند ملک خود را به هر کس که بخواهد میبخشد. و (احسان و تصرّف و قدرت) خداونـد فراخ و آگاه (از لیاقت افراد برای منصبها) است.
در این لجاجت نشانههای بنیاسرائیل است که اشارات زیادی در این سوره بدان رفته است... خواست ایشان این بود که شاهی برای آنان باشد که تحت فرماندهی و در زیر پرچم او به جنگ خیزند و کارزار کنند. ایشان بودند که میگفتند: تصمیم و خواست آنان این استکه (در راه خدا) بجنگند. همین کسانند که اینک سرهایشان را به زیر میاندازند و سرپیچی میکنند و گردنهایشان را بر دوش افکنده سر بر میتابند، و در گزینش ربّانی و اختیار سبحانی برای ایشان همانگونه که پیغمبرشان بدیشان خبر داد برمیستیزند و جدال میورزند، و از اینکه طالوت - آن کسی که خداوند او را برای ایشان روانه کرده بود - شاه ایشـان شود، ناخشنودند و عـدم رضایت خود را آشکارا اعـلام میدارند. به خاطر چه چیز؟ به گمان اینکه ایشان برای حکومت از او از نظر ارثی شایستهترند! او از نسل شاهان ایشان نیست! از سوی دیگر از مال و دارائی فراوانی هم بهرهور نمیباشد تا از عدم حقّانیّت ارثی او چشم پوشی شود!... همۀ اینها جز بداندیشی و کوردلی و تیرگی جهان بینی بشمار نمیآید، و اینها همچنین از نشانههای معروف بنی اسرائیل است.
پیغمبرشان حقّانیّت و استحقاق ذاتی طالوت را برای ایشان روشن ساخت و پرده از حکمت خدا در گزینش او برداشت:
(قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَیْکُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ) (٢٤٧)
گفت: خدا او را بر شما برگزیده است و دانش و (قدرت) جسم او را وسعت بخشیده است، و خداوند ملک خود را به هر کس که بخواهد میبخشد. و (احسان و تصرّف و قدرت) خداوند فراح است، و آگاه (از لیاقت افراد برای منصبها) است.
او مردی است که خداوند وی را گزیده است... این یکی از نشانههای شایستگی او است. و در دانش و جسم بدو فزونی بخشید... و این هم نشانۀ دیگر لیاقت و استحقاق او است... و خداوند (ملک خود را به هر کس که بخواهد می بخشد)... چه ملک خود او است و او میواند بدان دست برد و در آن تصرّف کند. همو است هر که را از بندگان خـویش که بخواهد بر میگزیند... (و خداوند (دارای نعمت و قدرت فـراوان و) فراخ است و آگاه (از همه چیز) است)... فضل و کرم او را گنجوری، و عطاء و بخشش او را اندازه و مرزی نیست. او است که خوب و نیک را می داند، و می فهمد چگونه کارها در جای حقیقی خود گذاشه میشوند و جای هر چیز کجا است.
اینها اموری است که باید جهانبینی آشفته را تصحیح کند و تاریکی را با پرتو خویش از آن برهانند و بدور دارند... لیکن سرشت بنیاسرائیل - که پیغمبرشان بدان آشنا بود - تنها این حقائق عالی آن را نمیتواند اصلاح کند، در حالی که دارند رو به کارزار میروند و پذیرای پیکار میشوند. بلکه برای آنان مـعجزه ظاهری لازم است تـا دلهـایشان را به لرزه درآورد و تار و پود وجودشان را تکان دهد و آنها را لبریز از آرامش و سکون کند و به سوی اطمینان و یقین برگرداند:
(وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ آیَةَ مُلْکِهِ أَنْ یَأْتِیَکُمُ التَّابُوتُ فِیهِ سَکِینَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَبَقِیَّةٌ مِمَّا تَرَکَ آلُ مُوسَى وَآلُ هَارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِکَةُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لآیَةً لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ) (٢٤٨)
پپغمبرشان به آنان گفت: نشانۀ حکومت او این است که صـندوق (عهد) بـه سـوی شما خواهد آمد، (همان صندوق عهدی که دلگرمی و) آرامشی از سوی پروردگارتان و یادگارهای خاندان موسی و هارون در آن است، و فرشتگان آن را حمل مـیکنند. در این کار بیگمان نشانهای برای شما است (و چنین رهـنمودی شما را بر آن مـیدارد که) اگر مؤمن هستید (بدو بگروید و به دنبال حقّ روان شوید).
دشمنانشان ایشان را از ارض مقدّسه بیرون راندند و پراکنده کردند، سرزمینی که توسّط پیغمبرشان یـوشع بعد از دورۀ سرگردانی در بیابان برهوت و وفات مـوسی علیه السّلام به دستشان افـتاده بود. بدسگالانشان مقدّساتشان را از دستشان گرفته بودند که نمودار و مـجسّم در صندوقی بود که در آن باقیماندهها و یادگارهای پیغمبرانشان از خانواده موسی و خانوادۀ هارون را نگهداری میکردند. و گویند که: در آن نسخۀ الواحی بود که خداوند بر بالای کوه طور آنها را به موسی عطاء کرده بود... پـیغمبرشان برای ایشـان نشـانهای از جانب خدا قرار داد و آن اینکه کار خارقالعادهای بوقوع پیوندد که آن را مشاهده کـنند. بدین منظور صـندوق (عهد) و آنچه در آن است و (فرشتگان آن را برمیدارند) به سوی ایشان میآید و به دلهایشان اطمینان و آرامش مـیبخشد... آنگاه پیغمبرشان بدیشان گفت: این آیه به تنهائی دلیل بر صحّت این مطلب است که خداوند طالوت را گزیده و روانه کرده است اگر به راستی مؤمن میباشید.
از روند گفتار چنین پیدا است که این مـعجزه بوقوع پیوسته است و قوم بنیاسرائیل بر اثر آن به اطمینان و یقین رسیدهاند و خاطر جمع گردیدهاند.
*
سپس طالوت از کسانی که از فریضۀ جهاد روگردان نشده و از پیمانشان با پیغمبرشان سرباز نزده و از آغاز راه همگام با او بودند، لشکر خود را تدارک دید و سپاه خـویش را فراهم آورد... روند قرآنی در شیوۀ داستانسرائی[1] در اینجا میان دو صحنه، فاصله میاندازد. سپس صحنۀ زیر را بلاواسطه -در حالی که طالوت دارد لشکرهای خود را بیرون میبرد - به معرض نمایش میگذارد:
(فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی وَمَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی إِلا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلا قَلِیلا مِنْهُمْ )
هنگامی که طالوت (به فرماندهی لشکر بنیاسرائیل منصوب شد) و سپاهیان را با خود بیرون برد، بدیشان
گفت: خداوند شما را بـه وسیلۀ رودخانهای آزمایش میکند. آنان که از آن بنوشند از (پپروان) من نیستند، و آنان که جز مشتی از آن ننوشند از (یاران) من هستند. همگی جز عدّۀ کمی از آن نوشیدند!
در اینجا مصداق حکمت خدا در گزینش این مرد، برای ما روشن میگردد... او کسی است که رو به کارزار میرود و به نبرد مـیخیزد. با او لشکری از ملّت شکست خوردهای است که بارها و بارها مزهۀ گریز و خواری را چشیده و تار و مار شده است. او هم اینک رو در روی لشکر ملّت غالب و چیرهای قرار دارد، پس لازم است یک نیروی نهانی را در دل لشکر خویش پی افکند تا این نیروی نهان لشکرش را در برابر نیروی نمایان و چیره نگاه بدارد. این نیروی نهان نمیتواند جز در لابلای اراده جایگزین شود. ارادهای که شهوتها و سرکشیها را لگام میزند و رام میکند، و در برابر ناامیدیها و سختیها چون کوه پایدار میماند، و بر نیازها و ضرورتها غلبه میکند، و در فرمانبرداری تأثیر میگذارد و سختیهای آن را تحمّل مینماید، و لذا در آزمایشهای پیاپی پیروز میگردد و آنها را یکی پس از دیگری پشتسر میگذارد... پس بناچار باید سردار برگزیده، ارادۀ سپاه خویش را امتحان کند و پایداری و شکیبائی آن را بر محک تجربه زند. باید اول شکیبائی لشکر را در برابر خواستها و هواها و هوسها، و دوم بردباری آن را در برابر رنجها و ناکامیها بیازماید... او آزمون آب را برگزید، بدانگاه که برابر روایتها همۀ لشکریان تشنه بودند. تا بداند چه کسی تاب شکیبائی با او را دارد و ثابت میماند، و چه کسی پشیمان میشود و راه عافیت در پیش میگیرد... زیرکی و هوشیاری او صحیح بود، زیرا:
(فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلا قَلِیلا مِنْهُمْ )
همگی جز عدّۀ کمی از آن نوشیدند.
نوشیدند و سیراب شدند، او آزاد کرده بود که هر کسی از ایشان میتواند یک مشت از آب رودخانه بر دارد و بنوشد و لبی تر کند و بدین وسیله آتش عطش راکمی فرو نشاند. ولی از این مشت نباید سوء استفاده گردد و کار به نافرمانی کشد. گروههای بسیاری به مجرّد اینکه تسلیم نفس امّاره شدند از او دوری گزیدند و بریدند و سر خود گرفتند و رفتند. ایشان از او جدا شدند چون شایستگی عهده داری کار مهمّی را نداشتند که بدو و بدیشان واگذار شده بود. خیر و صلاح و دوراندیشی در این بود که ایشان از سپاه سنگین و حملهور جدا افتند، زیرا آنان بذر ضعف و سستی و خواری و گریزند. عظمت لشکرها هم با شمارۀ فراوان و تعداد بیشمار نیست، بلکه با دل برجا و پـایدار، و ارادۀ قاطعانه و استوار، و ایمان ثابت و ماندگار بر راستای راه راست و روان است.
این آزمون نشان داد که نیّت پنهان در زوایای دل و جان به تنهائی کافی و بسنده نیست. بلکه باید محک تجربۀ عملی به میان آید، و به راه پیکار گام نـهاد و پیش از اقدام به کارزار با آزمون واقعی دست یازید. همچنین این تجربه ارادۀ آهنین و استقامت راستین سردار گزیده ای را نشـان داد که نافرمانی و تخلّف اکثریّت سپاهیانش به هنگام آزمون نخستین، نتوانست او را بلرزاند... بلکه به راه خود ادامه داد و به سوی هدف رهسپار شد.
در اینجا چنین آزمونی تا اندازهای لشکریان طالوت را به غربال زد، و لیکن آزمونها پایان نگرفت و به همین مقدار بسنده نشد:
(فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ قَالُوا لا طَاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ )
وقتی که او و افرادی که ایمان آورده بودند (و از بوتۀ آزمایش سالم بدر آمده بودند) از آن رودخانه گذشتند (از کمی افراد خود ناراحت شدند و عدّهای) گفتند: امروز ما توانائی مبارزه با جالوت و سپاهیان او را نداریم.
سپاهیان طالوت کمکم تقلیل یافتند تا آن اندازه که تبدیل به گروه اندکی شدند. آنـان هر چند از کثرت افـراد دشمنانشان و نیروی ایشان تحت فرماندهی جالوت با خبر بودند، از آنجا که مؤمن و معتقد بودند، از پیمانشان با پیغمبرشان سرپیچی نکردند و پیمانشکنی ننمودند. آنان در اینجا با واقعیّتی رو به رو بودند که آن را با چشمانشان می دیدند و احساس میکردند که بس ضعیفتر از آن هستند که بتوانند با ایشان رو به رو گردند و به پیکار شوند. این آزمون قاطعانهای است. آزمون افتخار و بزرگی به نیروی دیگری که بزرگتر از نیروی دنیوی و دیدنی است. به این نیروی سترگ هم کسی تکیه نمیکند و پشت بدو نمیبندد مگر آنان که ایمانشان تکمیل شده و دلهایشان به خدا پیوسته و معیارهای نوینی برایشان پدید آمده باشد، معیارهای تازهای که آنها را از واقعیّت ایمان خود برگرفتهاند و جدا از معیارهایی هستند که مردمان آنها را از واقعیّت حال و احوال خویش برمیگیرند.
در اینجا دستۀ مؤمن هویدا میگردد، دستۀ اندک و گزیده، دستهای که دارای معیارهای ربّانی است:
(قَالَ الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُو اللَّهِ کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ) (٢٤٩)
آنان که یقین داشتند که با خدای خویش ملاقات خواهند کرد (و در روز رستاخیز پاداش خود را دریافت خواهند نمود) گفتند: چه بسیارند گروههای اندکی که به فرمان خدا (توفیق نصیبشان شده است و) بر گروههای فراوانی چیره شدهاند. و خداوند با بردباران (و صف استقامت کنندگان) است.
این چنین است... (چه بسیارند گروههای اندکی که بر گروههای فراوانی چیره شدهاند)... آری با وجود اینکه فراوان بودهاند. این قاعدهای در احساس کسانی است که مطمئن هستند پروردگار خود را ملاقات میدارند و در پیشگاه او حاضر میآیند. قاعده این است: گروه مؤمن باید اندک باشد، زیرا این گروه است که باید از مدارج ترقّی بالا برود و مراتب دشواری را پشت سر بگذارد تا آنجا که به مرتبۀ گزینش می رسد. لیکن با وجود کمی، چیره و پیروز خواهد بود، زیرا با چشمۀ نیروها پیوند دارد و نمایاننده نیروی چیره و پـیروز است. نیروی خداوندی که برکارهایشان چیره و غالب و بر بندگانش مسلّط است و همو درهمشکنندۀ جبّاران و قلدران، و خوارکنندۀ ستمکاران و پستکـنندۀ متکبّران است. آنان این پـیروزی را به خدا حواله میدارند و از او میدانند: (بِإِذْنِ اللَّهِ) . با اجازۀ خدا. و علّت این پیروزی را به علّت حقیقی نسبت می دهند: (وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ) خداوند با بـردباران است. با اظهار همۀ این سخنان، چنین استدلال میکنند که ایشان از سوی خدا برای پیکار راستینی برگزیده شدهاند که میان حق و باطل جدائی و فاصله میاندازد.
با داستان به پیش می رویم. ناگهان میبینیم که گروه اندک معتقد به لقاء خدا و حاضر آمدن در پیشگاه الله، گروهی که همۀ شکیبائی و بردباری خود را از باور به این لقاء و حضور در آستانۀ خدا دریافت میدارند، و همۀ نیرو و توان خوبش را از اجازه خدا و توفیق پروردگار میدانند، و تمام یقین خویشتن را از وثوق و اطمینان به آفریدگار مـدد مـیجویند، و خدا هم با بردباران است... این گروه اندک معتقد بردبار ثابت قدمی که کثرت دشمن و نیرویش، آنان را با وجود ضعیفی و قلّتشان نلرزانید و از جای نلغزانید... بناگاه این گروه، بعد از آنکه پیمان خود را با خدا تجدید مینماید و با دل و جان بدو میگراید و یاری را تنها از وی میخواهد، پا به راه هـولناک و رعبانگیزی میگذارد، و سرنوشت نبرد را به نفع خود تغییر میدهد و از کارزار پیروز و سرفراز بدر میآید:
(وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ (٢٥٠)
فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ وَالْحِکْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا یَشَاءُ )
هنگامی که در برابر جالوت و سپاهیان او قرار گرفتند (و لشکریان فراوان و ساز و برگ مجهّز جنگی ایشـان را دیدند، به آفریدگار خویش پناه بردند و) گفتند: پروردگارا (بر دلهایمان آب) صبر و شکیبائی بریز و گامهایمان را ثابت و استوار بدار و ما را بـر جمعیّت کافران پیروز بگردان. سپس به فرمان خدا، ایشان را (مغلوب کردند و) فراری دادند، و داود (یکی از سپاهیان طالوت) جالوت را کشت، و خداوند حکـومت و حکمت بدو بخشید و از آنچه میخواست بدو یاد داد.
این چنین: (رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا) پروردگارا شکیبائی بر ما بریز. این تعبیری است که صحنۀ شکیبائی را به عنوان فیضی از سوی خدا به تصویر میزند که خداوند دارد آن را بر بالای سرشان میریزد و ایشان را در برمیگیرد، و همو دارد آرامش و سکون و تاب تحمّل هول و هراس و مشقّت و سختی را بر پیکرشان ریزان و باران میسازد. (وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا) گامهایمان را ثابت و استوار بدار. چه گامها در ید قدرت خدای سبحان است، آنها را بگونهای ثابت میدارد که از جای تکان نمیخورند و نمیجنبند و نمیلرزند. (وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِین). ما را بر گروه کافران پـیروز بگردان. به راستی موقعیّت و موضعگیری روشن شد... ایمان در برابر کفر... حق در برابر بـاطل... دعوت به سوی خدا تا او دوستان مؤمن خود را بر دشمنان کافر خویش پیروز بگرداند. پس هیچگونه جای بدگمانی در دل، و تاریکی در اندیشه، و شکّی در درستی هدف و روشنی راه نیست.
نتیجه همان شد که انتظارش را داشتند و چشم به راهش بودند: (فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ) پس ایشان را با اجازه خدا شکست دادند. نصّ قرآنی این حقیقت (بِإِذْنِ اللَّهِ) را تأکید میکند... تا مؤمنان آن را بدانند یا آگاهی بیشتری نسبت بدان داشته باشند همچنین تا اینکه جهانبینی کامل دربارۀ حقیقت آنچه در ایـن جـهان هستی میگذرد و دربارۀ سرشت نیروئی که هستی را به گردش و چرخش میاندازد، روشن و آشکار گـردد... مؤمنان پردۀ قدرت هستند. خداوند آنچه میخواهد درباره ایشان روا میدارد، و آنچه را اختیار میکند با دست آنان به انجام میرساند و اجراء مینماید... البتّه با اجازۀ خویش... ایشان چیزی در دست ندارند و کاری بدیشان مربوط نیست. نه قدرتی دارند و نه نیروئی. ولیکن این خدا است که ایشان را برای اجرای خواست خود برمیگزیند، پس از ایشان همان چیزی سر میزند که او میخواهد و اجازه میدهد... این حقیقتی است که جا دارد دل مؤمن از آن لبریز از امنیت و آرامش و اطمینان شود... او بنده خدا است. خداوند او را برای انجام نقش خویش برگزیده است. این هم منّت و فضلی از سوی خدا است. بندۀ مؤمن، این نقش گزیده را اداء میکند و تقدیر نافذ خدا را تحقّق میبخشد. آنگاه خداوند او را با اعطاء پاداش، بزرگ میدارد، بعد از آنکه با انتخاب او، وی را کرامت و افتخار داده بـود... اگر فضل خدا نبود کاری نمیتوانست بکند، و اگر فضل خدا نبود پاداشی بدو داده نمیشد و اجری نصیبش نمیگشت... از اینها گذشته، بندۀ مؤمن به عظمت نتیجه و پاکی هدف و پاکیزگی راه، اطمینان کامل دارد... پس در چیزی از اینها نیاز به هدف شخصی ندارد، بلکه تنها و تنها او اجراءکنندۀ ارادۀ گزیدۀ خداوند است و گوش به فرمان چیزی است که پروردگار بخواهد. استحقاق همۀ اینها را هم بر اثر نیّت پاک و عزم راسخ در اطاعت و گرایش خالصانه به خدا پیدا کرده است.
سپس روند گفتار نقش داود را هویدا میسازد:
(وَقَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ )
داود جالوت را کشت.
داود جوان کم سنّ و سالی از بنیاسرائیل بود. و جالوت شاه نیرومند و فرمانده خوفناکی بود... ولیکن خدا خواست که در آن زمان به مردمان نشان دهد اینکه کارها مطابق با ظواهرشان نمیچرخند، بلکه برابر با حقائقشان میگردند، حقائق کارها را هم خدا میداند، و مقدورات و کم و کیف آنها تنها در دست او است. بر مردمان چیزی جز این نیست که به وظیفۀ خود عمل کنند و به پیمانی که با خـدا دارنـد وفا کـنند. سپس همانگونه میشود که خدا میخواهد بدانگونه بشود. خدا خواست که مرگ این جبّار ستمگر بدسگال با دست این جوان کوچک و خردسال انجام بگیرد تا مردمان ببیند که جبّاران زورمندی که ایشان را به وحشت و هراس میاندازند بسیار ضعیف و ناتوانند و جوانان خردسالی - وقتی که خدا بخواهد - آنان را به خاک مذلّت مینشانند و میکشند... در این کار حکمت دیگری نهفته بو دکه نهان از دیدگان بود و خداوند میخواست چنین فلسفهای هویدا گردد و رخ بنماید. او مقدّر فرموده بود که داود همان کسی باشد که بعد از طالوت زمام امور مملکت را به دست بگیرد، و بعدها آن را برای فرزندش سلیمان به ارث بگذارد، و عصر سلیمان عصر طلائی بنیاسرائیل در طول تاریخ دور و دراز ایشان باشد. این هم پاداش تکان عقیده و رستاخیز ایمان در نـفسهای ایشان، به دنبال سرگشتگی و واپسگرائی و پراکندگی آنان بود:
(وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ وَالْحِکْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا یَشَاءُ )
خداوند حکومت و حکمت بدو بـخشید و از آنچه میخواست بدو یاد داد.
*
داود شاه و پیغمبر بود، و خداوند ساختن زره و ابزار جنگی را بدو آموخته بود، و قرآن تـفصیل آن را در مواضع مختلف و سورههای گوناگون بیان کرده است... امّا در اینجا روند گفتار، هدف دیگری از داستان بطور کلّی دارد... هنگامی که سخن بدینجا میرسد و بدین خاتمه میپیوندد و پیروزی نهائی را از آن عقیدۀ ایمانی راستین نه از آن نیروی مادی دروغین، و متعلّق به ارادۀ والای استوار، نه متعلّق به کثرت عددی نمودار میداند و اعلام میدارد... بدین هنگام هدف عالی پیکار میان آن نیروها را به آگاهی همگان میرساند... هدف از چنین مبارزهای غنائم و تاراج و افتخارات دروغین و هالههای وابستۀ رنگین کمان نیست... بلکه تنها هدفی که مقصود و منظور است عبارت از صلاح مردمان کرۀ زمین و استقرار خیر در آن از راه مبارزه با شرّ است:
(وَلَوْلا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الأرْضُ وَلَکِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِینَ) (٢٥١)
اگر خداوند برخی از مردم را به وسیلۀ برخی دیگر دفع نکند، فساد زمین را فرا میگیرد، ولی خداوند نسبت به جهانیان لطف و مرحمت دارد.
در اینجا شخصیّتها و حادثهها از میان برمیخیزند تا از لابلای نصّ کوتاه قرآنی، فلسفۀ والای خداوندگاری از مبارزه نیروها و مسابقۀ توانها و رهسپار شدن در پی تلاشها و کوششها به همراه موج زندگی جوشان و خروشان و پیچان و توفنده در روی زمین، جلوهگر و نمودار گردد. در اینجا تا چشم کار میکند گسترۀ حیات است که کران تا کران از مردم موج میزند و همگان به دفع هم می کوشند و بر همدیگر سبقت میجویند و به سوی هدفها در تک و تابند... در فراسوی جملگی آنان، آن دست حکیم و مدبّری است که جمیع سـر رشتهها را در اختیار دارد، و قـافلۀ انـبوه رقابت کنندگان و نبردگان و بر هم سبقتگیرندگان و پـیشی جویندگان را در پایان گشت و گذار به سوی خیر و صلاح و رشد و ترقّی، رهنمود و رهبری مینماید.
اگر خداوند برخی از مردمان را با برخی دیگر دفع نمیکرد، و اگر در سرشت مردمان که خدا ایشان را بر آن سرشته است، این نبود که مصالح و مسیرهای ظاهری و نزدیک ایشان تعارض پیدا کند و اصطکاک منافع پدیدار گردد، زندگی سراسر گندیده و بدبو میگردید. بدین منظور به فرمان رب غفور همۀ نیروها به فعّالیّت مشغول بوده و تماماً همدیگر را طرد و دفع و پرتاب میکنند و با یکدیگر به نبرد و دفاع مینشینند و در راه غلبه بر هم به سـتیز میخیزند و به تک میایستند، و با این جدالها و پیکارها، گرد کسالت و خمودگی را از دامان خود میافشانند، و نهانیهای اندوختۀ درون خود را به جوش و خروش میاندازند، و پیوسته بیدار و کاری و چابک و جاری میمانند، و ذخایر نهان در دل زمین را بیرون میدهند و توانهای نادیده و رازهای پوشیده را به کار میگیرند، و سرانجام رستاخیز گروه گزیدۀ راه یافتۀ وارسته، خیر و صلاح و پیشرفت و برکت به ارمغان آورده و پیشکش به جهانیان میدارند... این گروه بایسته و به خدا پیوسته، حق و حقیقتی را میشناسد که خداوند متعال بیان داشته است، و راه به سوی او را آشکار میداند. بدین حقیقت نیز آشنا است که او موظّف است باطل را از میان بردارد و حق را در زمین پابرجا و استوار نماید. میداند که نجات از عذاب خدا برای او ممکن نیست مگر اینکه به وظیفۀ خود عمل کند و برای ایفاء این نقش بزرگ بپا خیزد، و همچنین آنچه را در زمین بر عهده میگیرد و بدان دست مییازد و میگوید و میکند به فرمان خدا و برای اطاعت از خدا و محض رضای خدا باشد.
در اینجا است که خداوند فرمان خود را به مرحلۀ اجراء درمی آورد و قضا و قدر خویش را تنفیذ میفرماید، و سخن حق و خیر و صلاح را بالاتر و والاتر میگرداند، و نتیجۀ پیکار و مبارزه و مسابقه را نصیب دست نیروی خیرخواه سازنده مـیکند. نیروئی که مبارزه، شریفترین و بزرگوارانهترین اندوختۀ درونی آن را به جوشش و جنبش انداخته است و آن را به والاترین درجۀ کمالی رسانده است که در زندگی میتواند بدان برسد.
بدین منوال گروه اندک مؤمن متّکی به خدا، سرانجام چیره و پیروز میشود. زیرا این دسته، نـمایانگر ارادۀ برین خدا، در دفع فساد از زمین، و استقرار صلاح در پهنۀ حیات است. این گروه گزیده به خدا رسیده، از آنجا که مجسّم کنندۀ هدف عالی است، شایستۀ پیروزی و بهروزی است.
*
سرانجام پیرو اخیر داستان بیان میشود:
(تِلْکَ آیَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَیْکَ بِالْحَقِّ وَإِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ) (٢٥٢)
اینها آیههای خداوند است که آنها را به حقّ بر تو فرو میخوانیم، و تو از زمرۀ فرستادگان (خداوند) هستی.
اینها آیههای عالی مقام و ژرف پر معنی و با محتوائی است که (آنها را بر تو فرو می خوانیم) این خدای سبحان است که آنها را فرو میخواند. وقتی که انسان این کار را با دیدۀ تحقیق بنگرد و دربارۀ حقیقت ژرف هولانگیز آن به تفکّر بپردازد، درمییابد که چنین امری چقدر شگفتانگیز و عظیم است... (که به حق آنها را بر تو فـرو میخوانـیم)... این آیات حامل حقّ و در برگیرندۀ حق هستند. آنها را کسی فرو مـیخوانـد که می تواند حق تلاوت آنها را اداء کند و بر فرو فرستادن آنها توانا است، و همو است که آنها را قانون بندگان کرده است. این حقّ، جز خدای سبحان را نسزد. چه هر کس برنامهای برای بندگان وضع کند که جـدا از آن برنامهای باشد که خدا وضـع فرموده است، بیگمان متجاوز به حریم حقّ و خدا، و ستمگر به خود و بندگان است و مدّعی چیزی است که خارج از حوزۀ قدرت و تملّک او است، و ناحق و باطلگرا است و شایستۀ آن نیست که از او پیروی گردد. بلکه باید تنها از فرمان خداوند و فرمان کسی پـیروی شود که رهنمون به رهنمود خدا باشد و بس.
(وَإِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ)
تو از زمرۀ فرستادگان (خداوند) هستی.
از آنجا که تو از زمرۀ فرستادگانی، این آیه را بر تو فرو میخوانیم و تو را با تجارب جمیع بشریّت در همۀ اعصار و قرون خود آشنا مینمائیم و آموختههای ایشان و آزمودههای قافلۀ ایمانی در تمام مراحلی که پیموده است، زاد و توشۀ تو میگردانیم، و ترکۀ همۀ پیغمبران را میراث تو میسازیم.
*
بدین تـرتیب ایـن درس ارزشمند و لبریز از توشۀ تجارب، اتمام میپذیرد، و در اینجا این جزء هم به پایان می رسد. جزئی که گروه مؤمنان را در جولانگاهها و گذرگاهها و دیدگاههای گوناگون به گشت و گذار واداشت و به سیر و سیاحت برد، تا ایشان را پـرورش کند و برای نقش بزرگی آماده سازد که خداوند آن را برایشان در زمین مقدّر و معیّن فرموده است، و آنان را قـیّم و سرپرست آن کـرده است، و همو است که مسلمانان را ملّت معتدل و میانهای نموده است، و آنان تا آخر زمان با این برنامه خدائی، مردمان را راه میبرند و ایشان را به سوی الله رهنمون میشوند.
پایان جزء دوّم
[1] مراجعه شود به: (تصویر هنری در قرآن) فصل: قصه در قرآن.