ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
سورهی کهف آیهی 78-60
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِفَتَاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا (٦٠) فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَیْنِهِمَا نَسِیَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَبًا (٦١) فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِنْ سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا (٦٢) قَالَ أَرَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسَانِیهُ إِلا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْکُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَبًا (٦٣) قَالَ ذَلِکَ مَا کُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَى آثَارِهِمَا قَصَصًا (٦٤) فَوَجَدَا عَبْدًا مِنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْمًا (٦٥) قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا (٦٦) قَالَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا (٦٧) وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا (٦٨) قَالَ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا (٦٩) قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلا تَسْأَلْنِی عَنْ شَیْءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا (٧٠) فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا رَکِبَا فِی السَّفِینَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا إِمْرًا (٧١) قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا (٧٢) قَالَ لا تُؤَاخِذْنِی بِمَا نَسِیتُ وَلا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْرًا (٧٣) فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا لَقِیَا غُلامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُکْرًا (٧٤) قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا (٧٥) قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلا تُصَاحِبْنِی قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْرًا (٧٦) فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْتَ لاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْرًا (٧٧) قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا (٧٨)
این حلقه از زنجیره تاریخ زندگی موسی علیه السلام در تمام قرآن جز در این مکان از سوره کهف نیامده است. قران مکان روی دادن این حلقه از زنجیره داستان را معین نکرده است و چیزی جز این نمیگوید که «مجمع البحرین: محل تلاقی دو دریا» است. همچنین قرآن تاریخی را مشخص نفرموده است که این حلقه از زندگانی موسی علیه السلام در آن زمان روی داده است. آیا این واقعه زمانی روی داده استکه موسی در مصر بوده است و هنوز بنیاسرائیل را بیرون نبرده است یا پس ازکوچ ایشان از مصر پیش آمده است؟ پس از خروج از مصرکی روی داده است: ایا پیش از اینکه آنان را به سرزمین مقدس برساند، یا پس از اینکه آنان را بدانجا رسانده است و ایشان در برابر سرزمین مقدس ایستادهاند و بدانجا وارد نمیشوند چون در انجا مردمان مقتدر و قدرتمندی هستند؟ یا این واقعه پس از رفتن به بیابان برهوت و پخش و پراکنده شدن ایشان بوده است!
همچنین قران چیزی از عبد صالح و بنده شایسته نمیگوید، انکسیکه با موسی ملاقات داشته است. او چه کسی است؟ نام او چیست؟ آیا او پیغمبری بوده است؟ یا فرزانه و دانشمندی بوده است؟ یا ولی بوده است:
روایتهای زیادی از ابنعباس و از دیگران درباره این داستان ذکر شده است. ما به ایات قرانی در زمینه این داستان بسنده میکنیم و چیزی بیش از مطالب صریح ان نمیگوئیم، تا «در سایه قران» بمانیم و به شیوه معمولکتاب فی ظلال القران» ادامه دهیم. ما معتقدیم که عرضه داستان بدین نحو در قران، بدون کم و زیاد کردن از ان، و بدون معین و معلومکردن مکان و زمان و نامها، حکمت خاص و فلسفه ویژه خود را دارد. پس با نصوص قران میمانیم و نصوص قران را ورانداز میکنیم.[1]
(وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِفَتَاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا).
(یادآور شو) زمانی را که موسی (پسر عمران، همراه یوشع پسر نون، که خادم و شاگرد او بود، به امر خدا برای یافتن شخص فرزانهای به نام خضر بیرون رفت تا از او چیزهائی بیاموزد. موسی برای پیدا کردن این دانشمند بزرگ نشانههائی در دست داشت، همچون محل تلاقی دو دریا و زنده شدن ماهی بریان شده. موسی عزم خود را جزم کرد و) به جوان (خدمتگزار) خود گفت: من هرگز از پای نمینشینم تا این که به محل برخورد دو دریا میرسم و یا این که روزگاران زیادی راه میسپرم.
ارجح اقوال - خدا هم بهتر میداند - این استکه مجمعالبحرین: محل برخورد دریای روم و دریای قلزم، یعنی دریای مدیترانه و دریای سرخ بوده است ... مجمع آن دو، مکان برخورد آنها در دریاچههای سرخ بوده است ... این منطقه نمایشگاه تاریخ بنیاسرائیل پس از خروج از مصر بوده است ... به هر حال قرآن داستان را مختصر و مجمل رهاکرده است، ما نیز بدین اشاره بسنده میکنیم.[2]
بعد از این از روی روند قرآن خواهیم دانستکه موسی علیه السلام از این کوچک که بر آن تصمیم گرفته است هدفی داشته است، و در فراسوی همچون کوچک چیزی در مد نظر او بوده است. او اعلان میدارد که میخواهد به محل برخورد دو دریا برسد هرچند هم سفر پررنج و مشقتی باشد، و زمان هر اندازه به طول انجامد تا بدانجا برسد. پرده از این تصمیم خود برمیدارد آنگونه که قرآن از او نقل قول میکند:
« أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا » .
یا این که روزگاران زیادی راه میسپرم.
حقب: برخیگویند یکسال است، و بعضی همگویند هشتاد سال است. به هر حال این واژه تعبرکننده تصمیم است، و تعبیرکننده مدت محدود و مشخص نیست.
( فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَیْنِهِمَا نَسِیَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَبًا فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِنْ سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا قَالَ أَرَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسَانِیهُ إِلا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْکُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَبًا )
هنگامی که به محل تلاقی دو دریا رسیدند، ماهی خویش را از یاد بردند، و ماهی در دریا راه خود را پیش گرفت (و به درون آن خزید). هنگامی که (از آنجا) دور شدند (و راه زیادی را طی کردند، موسی) به خدمتکارش گفت: غذای ما را بیاور، واقعا در این سفرمان دچار خستگی و رنج زیادی شدهایم. (خدمتکارش) گفت: به یاد داری وقتی را که به آن صخره رقتیم (و استراحت کردیم!) من (بازگو کردن جریان عجیب زنده شدن و به درون آب شیرجه رفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آنجا جلو چشمانم روی داد!) جز شیطان بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است. (بلی! ماهی پس از زنده شدن) به طرز شگفت انگیزی ر!ه خود را در دریا پیش گرفت ....
ارجح اقوال این استکه این ماهی بریان شده بود. زنده شدن ماهی و راه خود را بهگونه شگفتی در دریا
درپیش گرفتن، نشانهای از نشانههای خدا برای موسی بود. با زنده شدن و راه خود را در دریا درپیشگرفتن، موسی میعادگاه خویش را میشناخت. دلیل بریان بودن ماهی شگفتزده شدن خدمتگزار موسی از راه خود را در دریا درپیش گرفتن ماهی است. اگر ماهی زنده بود و از دست او میافتاد و به دریا میخزید و بدان فرومیرفت، جای تعجب نبود. این نظریه را تقویت میکند این که همچون کوچک سراسر آن رخدادهای غیبی و فراتر از نمادهای ظاهری و پدیدههای معمولی است. این هم یکی از آنها است.
موسی متوجه شد که از میعادگاهی که پروردگارش برای او جهت ملاقات بنده شایسته تعیین فرموده بود تجاوزکرده است. میعادگاه در آنجا کنار صخره است. سپس او و خدمتگزارش از راهیکه رفته بودند گشتند و آن بنده شایسته را یافتند:
( قَالَ ذَلِکَ مَا کُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَى آثَارِهِمَا قَصَصًا فَوَجَدَا عَبْدًا مِنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْمًا )
(موسی) گفت: این چیزی است که ما میخواستیم (چرا که یکی از نشانههای پیدا کردن گمشده ما است) پس پیجویانه از راه طی شده خود برگشتند. پس ببدهای از بندگان (صالح) ما را (به نام خضر) یافتند که ما او را مشمول رحمت خود ساخته و از جانب خویش بدو علم فراوانی داده بودیم.
چنین به نظر میرسدکه این ملاقات راز موسی با پروردگارش است، و خدمتگزار خود را از آن مطلع نکرده است تا آن بنده شایسته را پیدا و از او دیدن کردهاند. بدین خاطر استکه موسی و بنده شایسته در صحنههای آینده داستان تنها میمانند:
(قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ؟ )
موسی بدو گفت: آیا (میپذیری که من همراه تو شوم و) از تو پیروی کنم بدان شرط که از انچه مایه رشد و صلاح است و به تو اموخته شده است، به من بیاموزی
با این ادب سزاوار پیامبری، درخواست فهمیدن و دانستن میکند، ولی قاطعانه و امرانه سخن نمیگوید. از بنده شایسته فرزانه درخواست دانش راهیاب میکند. ولیکن دانش ان مرد دانش بشری نیست، دانشیکه اسباب و علل ان روشن، و نتائج نزدیک ان پیدا است. بلکه گوشهای از دانش الهی بود و خدا او را با قضا و قدری که اراده فرموده بود از آن آگاه کرده بود محض حکمت و فلسفهای که خواسته بود. از اینجا استکه موسی توان صبر و شکیبائی در برابر عملکردها و کارکردهای ان مرد را نیاورد، هرچندکه ییغمبر بزرگی بود. زیرا این عملکردها و کارکردها ظاهر انها با منطق عقلانی نمیخواند، و با احکام ظاهری جور درنمیامد، ولی میبایستی حکمت و فلسفه نهان در فراسوی انها را دانست، در غیر این صورت کارهای شگفتی و شگرفی میماندند و زشت و ناپسند قلمداد میشدند. بدین جهت بنده شایستهای که دانش الهی بدو عطاء شده است میترسدکه موسی نتواند با او بماند و بر کارهایش شکیبائی کند:
(قَالَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا)
(خضر) گفت: تو هرگز توان شکیبائی با من را نداری. و چگونه میتوانی در برابر چیزی که از راز و رمز ان آگاه نیستی، شکیبائی کنی؟!.
موسی عزم خود را بر شکیبائیکردن و اطاعت نمودن جزم میکند، و از خدا یاری میخواهد، و مشیت او را پیش میاندازد:
( قَالَ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا )
(موسی) گفت: به خواست خدا، مرا شکیبا خواهی یافت، و (در هیچ کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد.
آن مرد شایسته بر تاکید و توضیح میافزاید، و پیش از آغازکوچ شرط همدمی و همراهی او با خود را بیان میدارد، و آن اینکه شکیبائی بکند و پرسش نکند و از کارهائیکه او میکند هیچ گونه توضیحی نخواهد تا خودش راز و رمزکارهایش را برایش ذکر میکند و توضیح میدهد
(قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلا تَسْأَلْنِی عَنْ شَیْءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا)
(خضر) گفت: اگر تو همسفر من شدی (سکوت محض باش و) درباره چیزی (که انجام میدهم و در نظرت ناپسند است) از من مپرس تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم.
موسی این شرط را میپذیرد ... ناگهان ما خود را در برابر صحنه نخستین آن دو نفر میبینیم:
(فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا رَکِبَا فِی السَّفِینَةِ خَرَقَهَا)
پس (موسی و خضر با یکدیگر) به راه افتادند (و در ساحل دریا به سفر پرداختند) تا این که سوار کشتی شدند. (خضر در اثنای سفر) آن را سوراخ کرد.
آن دو نفر و مسافران دیگر با آن دو نفر برگشتی سوار میشوند. کشتی حرکت میکند و آنان را به میان آب میرساند و بر دوش امواج به ییش میبرد. در میان آبهای فراوان، بنده شایسته میآید وکشتی را سوراخ میکندا ظاهر اینکار این استکه همچون عملی در اینجا کشتی و مسافران را در معرض خطر غرق شدن قرار میدهد و مسافران را به هلاکت میاندازد. پس چرا این مرد بدین شر و بلائی دست مییازد؟
موسی آنچه راکه خود بدوگفته بود، و آنچه راکه رفیقش بدوگفته بود، فراموش کرد، وقتی که این کار شگفت را از او دید،کاریکه از نظر منطق عقلی هیچگونه علت و سبب مقبولی ندارد.
انسان چهبسا معنیکلی صرفی را تصورکند، ولیکن هنگامیکه در عمل با این معنی و نمونه واقعی آن برخورد میکند، تاثیری را احساس میکندکه جدای از تصور نظری است. چه تجربه عملی دارای مزهای جدای از تصور صرف نظری است. هم اینک این موسی استکه قبلا بدو خبر داده شده استکه وی نمیتواند در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیست شکیبائیکند، ولی او عزم را جزمکرده استکه شکیبائی ورزد و از مشیت خداکمک طلبیده است و وعده داده است و شرط این کار را پذیرفته است امّا هم اینککه با تجربه عملی رفتارها وکردارهای این مرد برخورد میکند، ناگهان برمیجهد و عملکردهایش را زشت و ناپسند میشمارد.
بلی سرشت موسی یک سرشت انقلابی و جهشی است، آنگونه که ازکارهایش در همه دوران زندگانیش برمیآید. از آن زمانکه به مرد مصری چوگان میزند وقتیکه میبیند با یک فرد اسرائیلی میجنگد، و در یک جهش و جوششی از جهشها و جوششهایش او را میکشد، و سپس به سوی پروردگارش برمیگردد و توبه میکند و آمرزش میطلبد و عذرگناه خود را میخواهد، تا بدان هنگام که در روز دوم اسرائیلی را میبیندکه با مصری دیگری میجنگد، و موسی میخواهدکه دیگر باره بر این یکی نیز بتازد وکار او را بسازد![3]
بلی سرشت موسی این چنین سرشتی است. بدین خاطر است که بر عملکرد این مرد تاب شکیبائی نداشت و نتوانست به عهد خود وفا کند، عهدی که برشکیبائی در برابر کارهای شگفت بسته بود. به هر حال سرشت همه انسانها این چنین است که تاثیر و مزه جدای از تصور نظری را در تجربه عملی مییابد و پیدا میکند، و کارها را آنگونه که شایسته و بایسته است درک و فهم نمیکند تا آنگاه که کارها را مزه میکند و میآزماید. از اینجا استکه موسی برمیجهد و این عملکرد را زشت و ناپسند میشمرد:
(قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا إِمْرًا )
(موسی) گفت: آیا کشتی را سوراخ کردی تا سرنشینان آن را غرق کنی؟! واقعاً کار بسیار بدی کردی.
بنده شایسته با شکیبائی و مهربانی موسی را به چیزی که در آغازکار وعده داده بود یادآوری میکند:
(قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا)
(خضر) گفت: مکر نگفتم که تو هرگز نمیتوانی همراه من شکیبائی کنی؟.
موسی از فراموشی خود معذرت میطلبد، و از مرد میخواهدکه عذر او را بپذیرد و بر او سخت نگیرد و وادار به مراجعت نکند و بیش از این عهد و پیمان را یاد ا ور نشود:
(قَالَ لا تُؤَاخِذْنِی بِمَا نَسِیتُ وَلا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْرًا )
(موسی) گفت: مرا به خاطر فراموش کردن (توصیهات) بازخواست مکن و در کارم (که یادگیری و پیروی از تو است) بر من سخت مگیر.
مرد عذر او را میپذیرد ... خویشتن را در برابر صحنه دوم میبینیم:
« فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا لَقِیَا غُلامًا فَقَتَلَهُ... ».
به راه خود ادامه دادند. تا آنگاه که (از کشتی پیاده شدند و در مسیر خود) به کودکی رسیدند. (خضر) او را کشت!...
عجب! نخستین بار یککشتی را سوراخکرد. در آنجا احتمال غرق شدن مسافران کشتی میرفت. هم اینک انسانی را میکشد، آن هم به عمد، نه اینکه احتمال کشتن رود! واقعآ رسوائی بزرگی است. دیگر موسی تاب شکیبائی نیاورد، هرچند که وعدهای که بدو داده بود به خاطر داشت:
(قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُکْرًا ).
(موسی) گفت: آیا انسان بیگناه و« پاکی را کشتی، بدون آن که او کسی را کشته باشد؟! واقعاً کار زشت و ناپسندی کردی.
موسی این بار وعده را فراموش نکرده بود و از آن هم غافل نبود. ولیکن از روی قصد و عمد لب از لبگشود و خواست اینکار زشت و ناپسند را تذکر دهد و بیزاری خود را ازکاری اظهارکندکه آن را نمیپسندد و بر وقوع آن شکیبائی ندارد و هیچگونه سبب و علتی برای انجام چنین عملی نمییابد. این کودک در نظرش پاک و بیگناه بود. مرتکب کاری نشده بود که موجب کشتن شود. بلکه او هنوز بالغ نگردیده است تا در برابر کارهائی که میکند مواخذه گردد و به کیفر رسد.
بنده شایسته دیگر باره موسی را به یاد شرطی میاندازدکه با او بسته است و بدو وعدهای را تذکر میدهدکه داده است، و به خاطرش می آوردکه نخستین بار بدو چهگفته است. آزمون پس از آزمون نیزگفته او را تصدیق میکند:
(قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا )
(خضر) گفت: مگر به تو نگفتم که تو با من توان شکیبائی را نخواهی داشت؟.
این بار روشن و آشکار بدو میگوید:
« أَلَمْ أَقُلْ لَکَ ».
مگرمنبه تو نگفتم؟.
به توگفتم به تو، روشن و مشخص ... نهکس دیگری. موسی قانع نشد و همدمی و همراهی با او را خواستار گردید و شرط را پذیرفت.
موسی به خود میاید و میاندیشد و میبیندکه او دو بار خلاف وعدهکرده است، و چیزی راکه متعهد گردیده است پس از یادآوریکردن و به یاد انداختن نیز فراموش نموده است. این است که ناگهان برمیجهد و راه را بر خویشتن میبندد، و این مهلت و فرصت را واپسین مهلت و فرصت دادن به خود میشمارد:
« قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلا تُصَاحِبْنِی قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْرًا ».
(موسی) گفت: اگر بعد از این، از تو درباره چیزی پرسیدم (و اعتراض کردم) با من همدم مشو. چرا که به نظرم معذور خواهی بود (از من جدا شوی).
روند قرآنی به پیش میرود. ناگهان خود را در برابر صحنه سوممییابیم:
(فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ فَأَقَامَهُ )
باز به راه خود ادامه دادند تا به روستائی رسیدند. از اهالی آنجا غذا خواستند، ولی آنان از مهمان کردن آن دو خودداری نمودند. ایشان در میان روستا به دیواری رسیدند که داشت فرومیریخت. (خضر) آن را تعمیر و بازسازی کرد.
« یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ » .
میخواهد که فروافتد.
مرد غریب مشغول بازسازی و تعمیر آن دیوار میشود بدون این که مزدی را بخواهد!
در اینجا موسی دوگانگی و تناقض را در همچون موقعیتی میبیند. چه چیز این مرد را وامیدارد که خویشتن را به زحمت اندازد و به رنج بیفکد و دیواری را راست و استوارکند که دارد فرومیریزد در روستائی که اهالی آنجا بدیشان خوراک و طعام ندادهاند و ایشان گرسنهاند، و نمیخواهند که آنان را مهمانیکنند و از ایشان پذیرائی نمایند؟ آیا بدو نگویم که مزدی در برابرکارش درخواست کند تا با آن خوراکی را تهیهکنند و بخورند؟
( قَالَ لَوْ شِئْتَ لاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْرًا).
(موسی) گفت: اگر میخواستی میتوانستی در مقابل این کار مزد بگیری (و شکممان را بدان سیر کنی. آخر فداکاری یا این مردمان فرومایه، حیف است).
اینجا آخر خط است. هنگام جدائی است. برای موسی دیگر عذری نمانده است. دیگر میان او و میان آن مرد همدمی و همراهی باقی نمانده است و فرصت به پایان آمده است.
( قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا )[4]
(خضر) گفت: اینک وقت جدائی من و تو است. من تو را از حکمت و راز کارهائی که در برابر آ نها نتوانستی شکیبائی کنی آگاه میسازم.
تا اینجا موسی - و ماکسانیکه روند قرانی را دنبال میکنیم - در برابر رخدادهای ناگهانی و پیاپی قرار میگیریم و راز و رمز انها را نمیدانیم. موضع ما در برابر آنها همچون موضع موسی در مقابل آنها است. ما نمیدانیم این چه کسی استکه این کارهای عجیب و غریب را انجام میدهد. قران هم از نام او خبر نداده است، تا فضای پیچیده و بغرنجی که ما را احاطه میکند پیچیده و بغرنج بماند. اصلا ارزش نام او چیست؟ مراد از وجود او این استکه فلسفه والای الهی را نشان دهد، فلسفهای که نشان میدهد که نتائج نزدیک بر مقدمات دیدنی مترتب نمیگردند، بلکه نتائج به اهداف دوری سر میکشندکه چشم محدود انها را نمیبیند. عدم ذکر نام او هماهنگ با شخصیت معنویای استکه او ان را با خود دارد. نیروهای غیبی از زمان پیدایش داستان بر داستان حاکم هستند. این موسی است که میخواهد با این مرد موعود ملاقاتکند. به راه خود ادامه میدهد، ولی خدمتگزار او درکنار صخره سنگ غذای ایشان را فراموش کرده است. انگار آن را فراموشکرده است تا دو نفری برگردند. این مرد را در آنجا مییابد. اگر آنان به راه خود ادامه میدادند و راه خود را درپیش میگرفتند، و قضا و قدر ایشان را دیگر باره به سوی صخرهسنگ برنمیگرداند، دیدار با او از دستشان میرفت ... سراسر فضای داستان پیچیده و ناپیدا است. همچنین نام آن مرد شگفت و شگرف و نامشخص نیز در روند قرآنی روشن نیست.
آنگاه رازها و رمزها شروع به روشن شدن و جلوهگر آمدن میکند:
(أَمَّا السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَهَا وَکَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَةٍ غَصْبًا).
و امّا آن کشتی متعلق به گروهی از مستمندان بود که (با آن) در دریا کار میکردند و من خواستم آن را معیوب کنم (و موقتآ از کار بیفتد، چرا که) سر راه آنان پادشاه ستمگری بود که همه کشتیها(ی سالم) را غصب میکرد و میبرد.
با این عیب،کشتی به سلامت نجات یافت و آن شاه ستمگر آن را به غارت نبرد و غصب نکرد. آن زیان کوچکیکه به کشتی وارد آمد برای حفظ آن از زیان بزرگی بودکه از دیدگان نهان و در انتظار آن بود اگر کشتی سالم میبود.
«وَأَمَّا الْغُلامُ فَکَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینَا أَنْ یُرْهِقَهُمَا طُغْیَانًا وَکُفْرًا فَأَرَدْنَا أَنْ یُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَیْرًا مِنْهُ زَکَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا » .
و امّا آن کودک (که او را کشتیم) پدر و مادرش با ایمان بودند (و اگر زنده میماند) میترسیدیم که سرکشی و کفر را بدانان تحمیل کند (و ایشان را از راه ببرد). ما خواستیم که پروردگارشان بجای او فرزند پاکتر و پرمحبتتری بدیشان عطاء فرماید.
اینکودک در حال حاضر و بر سیمای ظاهر او پیدا نبود که وی سزاوارکشتن است. ولی برای بنده شایسته پرده غیب از حقیقت او بهکنار زده شد و معلومگردیدکه در سرشت او استکه کافر و طاغی شود. در نهاد وی دانههای کفر و طغیان نهان بود و به مرور زمان جوانه میزد و رشد میکرد و تحقق مییافت ... اگر او زنده میماند پدر و مادر مومن خود را بهکفر و طغیان میکشاند و وامیداشت، و به انگیزه محبت ایشان در حق خودیاری میکردکه از روش او پیرویکنند و به راه او بروند. خدا خواست او را بکشد. بنده شایسته خود را بهکشتن این کودک رهنمود فرمود،کودکیکه سرشتکفر و طغیان داشت. همچنین خدا خواست بجای او آفریده دیگری را بدیشان دهدکه بهتر از او و مهربانتر در حق والدین خود باشد.
اگرکار واگذار به علم ظاهری بشری بود، حق نداشت جز درباره کار ظاهر کودک قضاوت کند، و سلطه و قدرتی بر او نمیداشت. زیرا کودک از دیدگاه شرع هنوز مرتکب چیزی نشده است که او را سزاوار کیفر کشتن کند. و جز خدا و جزکسیکه از میان بندگان، یزدان او را بر چیزی از غیب الهی خود مطلع کرده باشد، حق ندارد بر سرشت غیبی فردی از مردمان داوری کند و حکم صادر نماید، و حق ندارد حکمی جز حکم ظاهری که شریعت آن را میپذیرد، بر این چنین علمی مترتب سازد، ولیکن این حکم مبنی بر فرمان یزدان است که قیوم جهان و آگاه از غیب نزدیک و دور کیهان است.
«وَأَمَّا الْجِدَارُ فَکَانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ وَکَانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُمَا وَکَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَیَسْتَخْرِجَا کَنْزَهُمَا رَحْمَةً مِنْ رَبِّکَ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی... ذَلِکَ تَأْوِیلُ مَا لَمْ تَسْطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا » .
و امّا آن دیوار (که آن را بدون مزد تعمیر کردم) متعلق به دو کودک یتیم در شهر بود و زیر دیوار گنجی وجود داشت که مال ایشان بود و پدرشان مرد صالح و پارسائی بود (و آن را برایشان پنهان کرده بود). پس پروردگار تو خواست که آن دو کودک به حد بلوغ برسند و گنج خود را به مرحمت پروردگارت بیرون بیاورند (و مردمان بدانند که: صلاح پدران و مادران برای پسران و دختران، و خوبی اصول برای فروع سودمند است). من به دستور خود این کارها را نکردهام (و خودسرانه دست به چیزی نبردهام و بلکه فرمان خدا را اجراء نمودهام و برابر رهنمود او رفتهام). این بود راز و رمز کارهائی که توانائی شکیبائی در برابر آنها را نداشتی.
این دیوارکه مرد خود را برای تعمیر و برجای داشتن آن خستهکرد و رنج داد، و مزدی را از اهالی روستا طلب نکرد - در آن حالکه آنانگرسنه بودند و اهالی روستا ایشان را مهمان نکردند و خوراکی بدیشان ندادند - همان دیواری است که گنجی را در زیر خود پنهانکرده است، و در پشت خود ثروت هنگفتی را مخفی داشته است برای دوکودکیکه یتیم و ضعیف هستند و در شهر بهسر میبرند. اگر این مرد دیوار را به حال خود رها میکرد و فرومیریختگنج نهان در زیر آن پیدا میگردید و دوکودک یتیم نمیتوانستند از آن گنج دفاع و محافظتکنند ... از آنجاکه پدرشان خوب و شایسته بود، خدا در پرتو خوبی و شایستگی او در حالتکودکی و ضعف بدان دو فرزند سود رسانید، و اراده فرمودکه آن دو نفر بزرگ شوند و نیرومندگردند وگنج خود را بیرون بیاورند وقتی که میتوانند از آن نگاهداری و دفاع بکنند.
آنگاه مرد ازکار دست میکشد. این رحمت و لطف خدا است که مقتضی انجام همچون کاری است. این فرمان خدا نه فرمان آن مرد است. خدا آن مرد را بر غیب مربوط بدین مساله و مساله پیش از آن مطلع ساخته است، و او را مامور دست بردن به همچون عملکردی نموده است برابر آن غیبیکه او را بر آن آگاه فرموده است:
(رَحْمَةً مِنْ رَبِّکَ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی )
به مرحمت پروردگارت (آن گنج را بیرون بیاورند). من به دستور خود این کارها را نکردهام.
هماینک پرده از حکمت آن عملکرد برمیافتد، همانگونه که پرده برافتاد از غیب خدا، غیبی که کسی را بر آن مطلع نمیگرداند مگر کسی را که خود بپسندد و از او خشنود شود.
در هالهای از دهشت رازی که برملا شده است و پردهای که برافتاده است، مرد از روند قرآنی نهان میگردد همانگونه که نهانی پدیدارگردیده بود. به درون جهان ناپیدا رفت همانگونه که از درون جهان ناپیدا بیرون آمده بود. داستان حکمت بزرگ و فلسفه سترگ را جلوهگر میسازد. این حکمت و فلسفه جز به اندازه لازم، خویشتن نمینماید و جلوهگر نمیآید. سپس در فراسوی پردهها دیگرباره در علم خفا غیب میشود و غیب میماند.
*
در روند سوره بدین منوال داستان موسی و بنده شایسته با داستان اصحاب کهف با یکدیگر پیوند میخورد در اینکه غیب را به خدا سپردن و حواله داشتن، خدائیکه کارها را با حکمت خود رو به راه میکند و میگرداند، حکمتیکه از دانش فراگیر یزدان که مردمان از درک آن عاجز و ناتوانند سر برمیزند.
مردمان در فراسوی پردهها ایستادهاند، و خدا ایشان را از اسرار نهان در فراسوی آنها آگاه نمیسازد مگر به اندازه لازم.
پایان جزء پانزدهم
به دنبال آن جزء شانزدهم میآیدکه با این فرموده خداوند بزرگوار آغاز میگردد:
(أَمَّا السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ... ) .
[1] بخاری هنگام سخن گفتن از این داستان در قرآن، آورده است:
حمیدی، و سفیان، و عمرو پسر دینار، برایمان روایت کردهاند که سعید پسر جبیر گفته است: به ابنعباس گفتـم: نوف بکالی گمان میبرد کـه مـوسی همصحبت خضر علیه السلام موسی همصحبت بنیاسرائیل نیست. ابـنعباس گفت: دشمن خدا دروغگفته است. ابی پسرکـعب (رض) بـرایـمان روایت کرده است که او از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیده استکه فرموده است: « إن موسی قام خطیباً فی بنی اسرائیل. فسئل ای الناس اعلم؟ قال: انا. فعتب الله علیه إذ لـم یرد العلم إلیه. فاوحـی الله الیه ان لی عـبداً بمجمع البحرین هو اعلم منک. قال موسی: یا رب وکیف لی به؟ قال تاخذ مـعـک حوتا فتجـعله بمکتل، فحیثما فقدت الحوت فهو ثـم » .
موسی برای سخنرانی در میان بنیاسرائیل برخاست. از او پرسیده شد: چه کسی عالمترین مردمان است؟ گفت: من خدا او را سرزنش کرد بر این که علم را به خدا برنگرداند (و نگفت: والله اعلم). خدا بدو وحی کـرد بـندهای دارم در محـل برخورد دو دریا، او از تو عالمتر است. موسی گفت: پروردگارا چگونه میتوانم با او آشنا شوم؟ فرمود یک ماهی (بریان شده ای) را با خود برمیداری و آن را در زنبیلی میگذاری (و در دریا به مسافرت میپردازی) هر کجا ماهی را گم کردی او آنجـا است.
[2] روایت شده استکه قتاده و جز او گـفتهانـد: مـحل بـرخـورد دو دریـا، دریای ایران از سوی شرق و دریای روم از جانب غـرب است. محـمد پسرکعب قرظیگفته است: محل برخورد دو دریـا، نـزد طـنجه در دورترین نقطه مراکش است ... ما هر دو سخن را بعید میدانیم ...
[3] مراجعه شود به کتاب: «التصویر الفنی فیالقرآن» فـصل: «داسـتان در قرآن».
[4] در اینجا جزء پانزدهـم به پایان میرسد، ولیکـن ما تا پـایان داسـتان سخن خود را پی میگیریم.