سورهی یوسف آیهی 79-53
وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (٥٣) وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ (٥٤) قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (٥٥) وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (٥٦) وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ (٥٧) وَجَاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ (٥٨) وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ أَلا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ (٥٩) فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی وَلا تَقْرَبُونِ (٦٠) قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ (٦١) وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (٦٢) فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (٦٣) قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (٦٤) وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَیْنَا وَنَمِیرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ (٦٥) قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَکِیلٌ (٦٦) وَقَالَ یَا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَعَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ (٦٧) وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا کَانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِلا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (٦٨) وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ (٦٩) فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ (٧٠) قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ (٧١) قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ (٧٢) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الأرْضِ وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ (٧٣) قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ (٧٤) قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ کَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ (٧٥) فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ (٧٦) قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ (٧٧) قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (٧٨) قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ (٧٩)
در این درس با داستان یوسف به پیش میرویم.گام به حلقه تازهای از حلقههای زنجیره داستان مینهیم که حلقه چهارم است. در پایان جزء دوازدهم از حلقه سوم نپرداختیم، بدان هنگامکه یوسف از زندان بیرون آورده میشود، و شاه او را میطلبد تا مقام و منزلتی در پیشگاه وی داشته باشد. این مقام و منزلت همان است که در این حلقه نوین با آن آشنائی پیدا خواهیمکرد. این درس با واپسین بند و بخش صحنه پیشین آغاز میگردد. صحنهایکه پادشاه از زنان بازجوئی میکند و میپرسدکه چرا دستهای خود را بریدهاند. این هم همان چیزی استکه یوسف از شاه درخواست آن را داشته است، تا نیرنگهائی پدیدار و نمودار آید که او را به زندان انداخته است، و در حضور بزرگان و درباریان بیگناهی یوسف اعلانگردد، ییش از اینکه او مرحله تازهای از زندگانی خود را بیاغازد، و وقتیکه آن را بیاغازد با اعتماد و اطمینان پا بدان نهد، بهگونهای که در درونش و در دلش آرامش باشد. چراکه احساس میکرد مرحلهای از زندگانیش را میآغازد که مرحله نوین دولت و نیز مرحله نوین دعوت است. پس زیبا است این مرحله را بهگونهای بیاغازدکه همه چیز پیرامون او روشن باشد، و اوکه بیگناه است هیچگونه غباری ازگذشته بر او ننشیند، وکمترین شبههای راجع به خود ازکسی نشنود و نبیند .
هرچندکه یوسف (ع) زیبا رفتارکرد و چیزی درباره زن عزیز مصر نگفت، وکمترین اشارهای هم به صورت خاصّ بدو نکرد، بلکه تنها به شاه پیشنهادکرد که درباره زنانی تحقیق کند که دستهای خود را بریدهاند، با این وجود زن عزیز مصرگام پیش مینهد تا حقیقت را به تمام وکمال بگوید و آن را اعلان دارد :
(الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ .وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ)
هم اینک حق آشکار میشود. این من بودم که او را به خود خواندم (ولی نیرنگ من در او نگرفت) و او از رآستان (در گفتار و کردار) است. این (اعتراف من) بدان خاطر است که (یوسف) بداند من در غیاب (او، جز حق نمیگویم و نبودن او را برای خود مغتنم نمیشمرم و) بدو خیانت نمیکنم، و خداوند بیگمان نیرنگ نیرنگبازان را (به سوی هدف) رهنمود نمیکند (و به هدف نمیرساند، و بلکه باطل و بیهوده میگرداند). من نفس خود را تبرئه نمیکنم (و خویشتن را بیگناه نمیدانم) چرا که نفس (سرکش طبیعتا به شهوات میگراید و زشتیها را تزیین مینماید و مردمان را) به بدیها و نابکاریها میخواند، مگر نفس کسی که پروردگارم بدو رحم نماید (و او را در کنف حمایت خود مصون و محفوظ فرماید). بیگمان پروردگارم دارای مغفرت و مرحمت فراوانی است .
در این بند و بخش واپسین، زن عزیز مصر، مومن و بیزار ازگناه جلوهگر میآید. خویشتن را از خیانت به یوسف در غیاب او تبرئه میکند. امّا محافظهکاری مینماید و بیگناهی مطلق را ادعا نمیکند، چراکه نفس بهکار زشت انسان را فرامیخواند و جزکسانی از دست نفس امّاره رهائی نمییابندکه یزدان بدیشان
مرحمت فرماید و ایشان را از زشتیها بپاید. آنگاه چیزی را اعلان میداردکه دلیل ایمان او به خدا است. چهبسا این اعلان ایمان برای نشان دادن پیروی او از یوسف باشد .
( إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ)
بیگمان پروردگارم دارای مغفرت و مرحمت فراوانی است .
بدین وسیله پرده بر دردها و رنجهای زندگیگذشته یوسف صدیق فرومیافتد، و مرحله رفاه و خوشی و عزّت و قدرت زندگی او آغاز میگردد .
*
(وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ
هنگامی که پاکی یوسف در پپش شاه مسلم گردید) شاه گفت: او را به نزد من بیاورید تا وی را (از افراد مقژب و) خاص خود کنم. وقتی که (یوسف را آوردند و شاه) با او صحبت نمود (بر محبّتش افزود و بدو) گفت: از امروز تو در پیش ما بزرگوار و مورد اطمینان و اعتمادی. یوسف گفت: مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن، چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم. (شاه پپشنهاد یوسف را پذیرفت و او وزیر اقتضاد و دارائی شد) و بدین منوال یوسف را در سرزمین (مصر بالا بردیم و جاه و جلال و) نعمت و قدرت دادیم. در آنجا هر کجا که میخواست منزل میگزید (و هرگونه که میخواست دخل و تصرف میکرد. آری!) ما نعمت خود را به هر کس که بخواهیم (و شایسته بدانیم) میبخشیم و پاداش نیکوکاران ر! ضائع نمیگردانیم. و پاداش آخرت، برای کسانی که (در دنیا) ایمان میآورند و پرهیزگاری میکنند، بهتر (و والاتر از پاداش دنیوی ایشان) است.
پاکی و بیگناهی یوسف برای شاه آشکارگردید. آگاهی او از تعبیر خوابها نیز برایش روشن شد. دانش و فرزانگی او در درخواست احضار زنان و بازجوئی از کارشان هم نمودار و پدیدار آمد. همچنین بزرگواری او آشکارگردید بدان هنگام که دوست دارد از زندان بیرون بیاید، ولی دوست ندارد شاه را ملاقات کند! آن هم کدام شاه؟ شاه مصر! او در اینجا همچون شخص بزرگواریکه نام نیک او را بازیچه قرار داده باشند، و ستمگرانه به زندانش درافکنده باشند، ثابت و استوار میایستد، و پیش از اینکه تن او را از زندان آزاد کنند، میخواهد نام نیکش را از زیر توده اتهام بدر آرند، و برای شخص خود و برای آئین خود حرمت و شوکت میخواهد بیش از اینکه در پیش شاه منزلت و مکانت بخواهد، آئینیکه او آن را در خویشتن نشان میدهد و بیانگر آن است.
همه این چبزها احترام این مرد را و محبت این مرد را به دل و درون شاه افکند وگفت:
(ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی).
او را به نزد من بیاورید تا وی را (از افراد مقرب و) خاص خود کنم.
شاه یوسف را از زندان بیرون نمیآورد تا او را آزاد کند، و یا کسی را ببیندکه خوابها را تعبیر میکند، و یا اینکه به گوش او “خشنودی والای شاهانه!» را برساند، و او از شادی به پرواز درآید ... هرگزا هرگز! بلکه شاه یوسف را میطلبد تا او را ویژه خودکند و وی را هچون مستشار و رازدار و دوستدار خویش گرداند.
کاش کسانی که کرامت و شرافت خود را در خاک قدمگاه فرمانروایان میچرخانند - در حالیکه بیگناه و آزادند - و یوغ را با دستهای خود برگردنهایشان میگذارند، و خویشتن را فدای نگاه خشنودآمیزی و واژه مدح وثنائی ازسوی حاکمی و آقائی مینمایند، و برای رسیدن به منزلت و مرتبت چاکران و نوکران، نه مکانت و مقام خواجگان و نزدیکان میمیرند ... کاش این قرآن را میخواندند تا میفهمیدند که کرامت و عزت و شرافت سود چندین برابر-حتی سود مادی - سودی را بهره انسان میسازدکه خویشتن را در خاک غلتاندن و تقرب خواستن و در برابر دیگران کرنش بردن و کج وراست شدن، به بار میآورد.
(فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ) .
وقتی که (یوسف را آوردند و شاه) با او صحبت کرد (بر محبتش افزود و بدو) گفت: از امروز تو در پیش ما بزرگوار و مورد اطمینان و اعتمادی.
هنگامیکه با او صحبتکرد، راستی خبرهائی راکه درباره او شنیده بود برایش مسلم گردید. بدو اطمینان دادکه او در پیشگاه شاه در امن و امان است و مکانت و مقام خواهد داشت. دیگر او جوان عبرانی نشاندار به نشان بندگی نیست. بلکه او دارای پایه و ارج است. او کسی نیستکه متهم بوده و به زندان تهدیدگردد. بلکه او در امن و امان است. این مکانت و منزلت را و این امن و امان را در پیشگاه شاه دارد و درکنف حمایت و عنایت او است ... امّا چه گفت؟
او همچون درباریان و چاکران چاپلوسیکه برای تشکر از طاغوتهاکرنش میکنند و سجده میبرند، کرنش نکرد و سجده نبرد. و به شاه نگفت: زنده و جاوید باد سرورم! من بنده فرمانبردار تو و چاکرم! یا من خدمتگذار امین تو و پاسبان آستانه درم!.. همانگونهکه چاپلوسان به طاغوتها میگویند! هرگزا هرگز! ... بلکه یوسف چیزی را درخواستکردکه میتوانست انجام دهد و به رفع و رجوع مشکلاتی بپردازدکه در بحران آیند٥ای پیش میآیدکه او خواب شاه را بدان تعبیر کرده بود. اوگفت بهتر ازکسانی که در این کشورند میتواند دردها را دواکند و رنجها را بزداید و معضلات را برطرف نماید. اوبیانکردکه معتقد است جانهائی را از خطرمرگ برهاند، و مملکتی را از ویرانی نجات دهد، و جامعهای را از بلا بپاید - بلای گرسنگی -چه او خوب نیازهای موقعیت را تشخیص داده بود، و میدانستکه میتواند در پرتو آگهی و شایستگی و امانتداری خودکشور را بپاید و نگاهداری نماید، هم بدانگونه که توانسته استکرامت و شرافت خود را بپاید و نگاهداری نماید و زیر بار ستم نرود و به دنبال هواها و هوسهای دل خود و دل دیگران ندود:
(قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ).
یوسف گفت٠ مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن، چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
بحران آینده و سالهای خوشی و رفاهیکه پیش از آن بحران خواهد بود، نیاز به حفاظت و صیانت، قدرت اداره دقیق امور، نگاهداری کشاورزی، انبارداری محصولات، و محفوظ و مصون داشتن غلات دارد. نیاز دارد به آگاهی و فرزانگی و عملکرد عالمانه وکارکرد ماهرانه و اطلاع از همه فروع ضروری و شاخههای لازمه این وظیفه مهمهم در سالهای سرسبز و پرنعمت، و هم در سالهای خشک و بیرونق. بدین خاطر است که یوسف صفات و خصالی را از خود برمیشمردکه این وظیفه مهم میطلبد و او خویشتن را تواناتر از دیگران برای این پست میبیند، و میداندکه در فراسوی انجام چنین وظیفه خطیری خیر زیادی برای ملت مصر و برای ملتهای مجاور قرار دارد:
(إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ).
چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
یوسف بدانگاهکه شاه بدو توجه میکند، برای شخص خود چیزی را درخواست نمیکند. بلکه ازاو درخواست میکندکه وی را بر فرآوردهها وگنجینههای زمین بگمارد، و منابع و معادن آن را بدو سپارد ... یوسف بسی خردمندانه درگزینش خود دراین لحظه حساس عملکرد، لحظهایکه در آن بدو پاسخ مثبت داده میشود و مسوول میگردد وظیفهای بر عهدهگیردکه طاقتفرسا و سنگین و دارای مسوولیت بزرگی در سختترین اوقات بحران است. او مسوولیت پیدا میکندکه ملتکاملی و ملتهائی را نیز خوراک بدهد و ارزاق برساندکه مدت هفت سال تمام در جوار مصر زندگی مینمایند، هفت سالکاملیکهکشت و زرعی و محصولات و لبنیاتی در آنها وجود ندارد، و چشمهساران برنمیجوشند و پستانها میخشکند. این هم غنیمتی نیستکه یوسف آن را برای خود بخواهد. چراکه عهدهدار خوراک دادن و ارزاق رساندن به ملت گرسنهای در مدت هفت سال پیاپی راکسی غنیمت نمینامد. بلکه مسوولیتی استکه مردان از پذیرش آن میگریزند. زیرا همچون مسوولیتی در این چنین مواقعی چهبسا سرهایشان را بر باد دهد! گویند: گرسنگی کافر است، و گروههایگرسنه در لحظههای کفرو جنون شکمایشان را پاره پاره میکنند.
در اینجا شبههای به میان میآید ... آیا در اینگفتار یوسف(ع) :
(اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ).
مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن، چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
دوکاری وجود ندارد که در سیستم اسلامی حرام هستند؟:
اول: درخواست ریاست و سرپرستی ... اینکار هم برابر فرموده ییغمبر (ص) حرام است:
(انا والله لانولّی هذا العمل احداً ساله. (آوه حرص علیه) ... “متفق علیه”.
ما بر این کار کسی را ریاست و سرپرستی نمیدهیم و نمیگماریم که خودش آن را درخواست کرده باشد. (یا در روایت دیگری: بر آن کار حریص و آزمند باشد) ... (حدیثی است که راویان احادیث بر آن اتفاق نظر دارند).
دوم: از پاک بودن خود لاف زدن و سخنگفتن ... این هم برابر این فرموده یزدان بزرگوار حرام است:
“فلا تزکوا آنفسکم “.
از پاک بودن خود سخن مگوئید. (نجم/31)
نمیخواهیم پاسخ دهیمکه این قواعد و مقررات تنها در نظام و سیستم اسلامی استوار و برقرارگردیده است، نظام و سیستمیکه در روزگار محمّد پیغمبر خدا (ص) به وجود آمده است و پدیدار شده است. همین قواعد و مقرراتی در روزگار یوسف (ع) وجود نداشته است. مسائل تشکیلاتی و قضایای سازمانی یکسان در همه ادیان نبوده است، بدانگونهکه اصول عقیده در هر دینی از ادیان الهی و در هر رسالتی از رسالتهای آسمانی یکسان بوده است و توسط هر پیغمبری برای مردمان به ارمغان آمده است و تبیین گردیده است.
نمیخواهیم که همچون پاسخی را بدهیم، هرچندکه موجه و مقبول است و جای خود را دارد. امّا ماکار را در این مساله ژرفتر و فراتر از این مرز میدانیم، و از ابعاد بیشتری و آفاق فراختری خوردار میبینیم، و تنها به این وجه محدود نمیشماریم. این امرتنها متکی بدین اعتبار نیست. بلکه بر اعتبارات دیگری نیز متکی است و باید آنها را درککرد و شناخت، تا با درک و شناخت آنها برنامه استدلال با اصول و نصوص را فهم کرد، اصول فقه و اخم آن، سرشت جنبشی بنیادین موجود در ذات خود را دارد، سرشت جنبشی بنیادینی که در خردهای فقیهان و در خردگرائی فقه به تمام و کمال در قرون و اعصار سکوت و رکود، فروپژمرده است و رکود پیداکرده است.
فقه اسلامی در خلا پدیدار نگردیده است، همانگونه که در خلا برجای نمیماند و فهم نمیدد!.. فقه اسلامی در جامعه مسلمان پدید آمده است، و از لابلای جنبش این جامعه در رویاروئی با نیازمندیهای واقعی اسلامی هستی یافته است و سر برزده است. همچنین فقه اسلامی جامعه مسلمان را پدید نیاورده است، بلکه این جامعه مسلمان بود٥ استکه با حق واقعی خود در رویاروئی با نیازمندیهای اسلامی فقه اسلامی را پدید آورده است.
این دو حقیقت تاریخی واقعی، دارای معنی و مفهوم بزرگ هستند، و برای فهم سرشت فقه اسلامی، و برای درک سرشت جنبشی احکام فقهی اسلامی، ضروری میباشند.
کسانیکه امروزه این نصوص و احکام تدوین و تالیف شده را بردست میگیرند، بدون فهم و درک این دو حقیقت، و بدون مراجعه به شرائط و ظروفیکه این نصوص در آنها نازل میگردیده است، و این احکام در آنها پیدا و هویدا میشده است، و بدون پیش چشم داشتن سرشت فضا و محیط و حالتیکه همچون نصوصی بدانها پاسخ میداده است و انها را رهنمود و رهنمون میکرده است، و همچون احکامی در آنها ساخته و پرداخته میگردیده است و بر انها فرمان میرانده است و در انها میزیسته است؛کسانیکه این چنینکاری را میکنند، و میکوشند این احکام را تحقق بخشند و پیادهکنند، بدانگونه که انگار این احکام در خلا پدید آمدهاند، و انگارکه امروزه این احکام میتوانند در خلا بمانند و به حیات خود ادامه دهند، این چنین کسانی “فقهاء” بشمار نمیایند! و بلکه ایشان “آگاهی« از سرشت فقه ندارند! و اصلاً با سرشت این دین آشنا نیستند!
مسلماً “فقه جنبش” با “فقه اوراق” اختلاف زیادی دارد، هرچندکه فقه جنبشی دراصل از همان نصوصی استمداد میگیرد و بر همان نصوصی استوار میگرددکه “فقه اوراق” از آنها استمداد میگیرد و بر آنها استوار میگردد!
فقه جنبش از نصوص استمداد میگیرد و بر نصوص استوارمیگردد، ولی “واقع” محیطی رابیش چشم میداردکه این نصوص در آن نازلگردیده است، و این احکام در آن ساخته وپرداخته شده است. معتقد است که همچون واقعی همراه با نصوص و احکام، آمیزهای را میسازندکه عناصر آن از یکدیگر جداناشدنی هستند. اگر عناصر این آمیزه از یکدیگر جداگردد، سرشت خود را از دست میدهد، و ترکیب این آمیزه مختل میشود و به هم میخورد!
بدین خاطر استکه یک حکم فقهی مستقلیکه در خلا ماند و ادامه حیات داشته باشد، و عناصر موقعیت و فضا و محیط و شرائط وظروفیکه نخستین بار در آنها پیدا گردیده است، وجود ندارد ... از آنجاکه هیچ حکم فقهی در خلا پیدا نگردیده است، نمیتواند در خلا هم بماند و ادامه حیات داشته باشد!
برای این بیان همگانی راجع بدین حکم فقهی اسلامی درباره سخن از پاکی خود نگفتن و لاف پاک بودن نزدن، و خویش راکاندیدا نکردن و نامزد مقامها و منصبها ننمودن، مثالی میزنیم. حکمیکه برگرفته از این فرموده یزدان بزرگوار:
(فلا تزکواآنفسکم ).
از پاک بودن خود سخن مگوئید.
و از این فرموده پیغمبر خدا (ص) است:
(انا والله لانولّی هذا العمل احداً ساله ).
ما بر این کار کسی را ریاست و سرپرستی نمیدهیم و نمیگماریم که خودش آن را درخواست کرده باشد.
این حکم پدید آمده است -همانگونهکه این نصوص نازل گردیده است - در جامعه مسلمانی، تا در این جامعه پیاده گردد و در میان آن بماند و ادامه حیات داشته باشد، و به نیازمندیهای آن جامعه پاسخ گوید، برابر پیدایش تاریخی خود، و طبق آمیزه ترکیببند اندامی خود، و موافق با واقعیت اوضاع و احوالیکه خودش دارد. این یک حکم اسلامی است و آمده است تا در جامعه اسلامی پیادهگردد ... این حکم در میان واقعیت موجودی پیداگردیده است، و در یک خلا خیالی پدید نیامده است ... بدین جهت این حکم پیاده نمیگردد و شایست نمییابد و آثار درست خود را پدید نمیآورد مگر زمانیکه در جامعه اسلامی پیاده شود ... جامعهای که در پیدایش خود، و در آمیزه ترکیببند اندامی خود، و در رعایت شریعت اسلام به تمام وکمال، اسلامی باشد ... هر جامعهایکه همه این ارکان و اصول در آن به وفور یافته نشود، با توجه بدین حکم “خلا» بشمار میآید، و این حکم نمیتواند در آن بماند و ادامه حیات داشته باشد، و شایسته و بایسته همچون جامعهای نمیباشد، و همچون جامعهای را نیز شایسته و بایسته نمیکند!.. همه احکام نظام و سیستم اسلامی بسان این حکم است. هرچندکه ما در این جایگاه جزاز این حکم به مناسبت روند قرآنی سخن به درازا نمیکشانیم و مفصّل سخن نمیرانیم.
میخواهیم بفهمیمکه چرا در جامعه اسلامی مردمان از پاک بودن خویشتن سخن نمیگویند، و خویشتن را کاندیدا و نامزد وظائف و امور نمیگردانند، و برای این که خودشان برای مجلس شوری، یا پیشوائی و رهبری، و یا فرمانروائی و فرماندهی برگزیده شوند، تبلیغ نمیکنند.
مردمان در جامعه اسلامی نیازی به هیچیک از اینها پیدا نمیکنند تا برتری و حقانیت خود را نشان دهند. همچنین مقامها و منصبها و وظیفهها و عهدهداریها سنگین است وکسی را برآن ترغیب و تشویق نمیکند، و انگیزه ازدحام را میزداید، و میل و رغبتی بدان نشان داده نمیشود مگر این که برای پاداش یزدان و خشنودی ایزد منان کسانی بیایند وکارهای دشوار را عهدهدار شوند و رنج فراوان مشاغل را بپذیرند. بدین خاطرخواهان آزمند مقامها و منصبها تقریباً تنهاکسانی خواهند بودکه برای برآوردکردن نیازیکه در درون دارند در راه رسیدن به پله و پایهای دست و پا میشکنند و خود را به آب و آتش میزنندا لذا واجب و لازم است همچونکسانی از احراز مقامها و منصبها منعگردند و بازداشته شوند.
امّا این حقیقت چنانکه باید درک و فهم نمیشود مگر با مراجعه به پیدایش سرشتی جامعه اسلامی، و درک و فهم تشکیلات سازمانی و اطلاع از اندام آن.
جنبش، عنصر تشکیلدهنده جامعه اسلامی است. چه جامعه اسلامی زاده جنبش عقیده اسلامی است.
پیش از هر چیز بایدگفت: عقیده از سرچشمه الهی برمیجوشدکه در تبلیغ پیغمبر و عملکرد او -در روزگاران نبوتها - مجسم میگردد. پس از او مجسم میشود در دعوت دعوتکنندگان به سوی یزدان، دعوتکنندگانیکه چیزهائی را تبلیغ میکنند و به مردمان میرسانند که پیغمبرشان بدیشان تبلیغ کرده است و رسانده است. دعوتکنندگان پس از ییغمبرشان در طول زمان بهکار خود میپردازند و دیگران را با چیزهائی آشنا میسازندکه پیغمبرشان با خود به ارمغان آورده است. مردمانی دعوت را میپذیرند و خویشتن را در معرض اذیت و آزار و فتنه و بلای جاهلیت فرمانروای حاکم بر سرزمین دعوت قرار میدهند. برخی از آنان از دین برمیگردند و مرتد میشوند، و برخی از ایشان با خدا در پیمانیکه با او بستهاند راست میمانند و پیمان خود را بسر میبرند، و شربت شهادت را سر میکشند، و خی از آنان نیز انتظار میکشند تا خدا میان ایشان و میان اقوامشان به حق و حقیقت داوری فرماید٠ ([1]1)
یزدان درگاه رحمت خود را برای همچون افرادی باز میکند و فتح و ظفر را بهره ایشان میسازد. آنان را پرده نمایش قضا و قدر خود میگرداند، و در زمین مقام و منزلت بدیشان میرساند، تا وعدهایکه داده است و فرموده استکسانیکه او راکمککنند ایشان راکمک میکند و پیروزشان میگرداند و در زمین عزت و قدرت بدیشان میبخشد، راست و درستگردد و به عهد خدا وفا شود.([2]٢) خدا بدیشان حکومت و شوکت میدهد تا مالکیت او را در زمین مسلم و پابرجا بدارند. یعنی فرمانروائی خدا را در زمین استقرار بخشند. آنان از این پیروزی و استقرار چیزی برای خودشان نمیخواهند، بلکه پیروزی و بهروزی آئین یزدان را میطلبند، و استقرار ربوبیت خدا را در میان بندگان میجویند و میخواهند.
همچونکسانی این آئین را در حدود و ثغور سرزمین معینی متوقف نمیکنند، و به حدود و ثغور نژاد مشخصی مقید نمیسازند، و به قومی یا رنگی یا زبانی و یا ارکان و اصولی از این قبیل ارکان و اصول زمینی ناچیز بیارزش بشریاختصاص نمیدهند. بلکه این عقیده الهی را برای آزادی “انسان” هر نوع انسانی در “زمین” هر نوع زمینی به پیش میبرند، تا در پرتو آن آنان را از بندگی غیرخدا برهانند و ایشان را از بندگی طاغوتها هر نوع طاغوتهائیکه باشند بالاتر و والاتر ببرند.[3]
در لابلای جنبش مومنان برای پیشبرد این آثین -که گفتیم به برپائی یک دولت اسلامی در سرزمینی ازکوه زمین، و در حدود و ثغور سرزمینی یا نژادی و یا قومی، متوقف نمیگردد -ارج و ارزش مردمان روشن میشود، و پله و پایه ایشان تعیین میگردد، و این روشن شدن و تعیینگردیدن بر مبنای معیارها و ارزشهای ایمانی استوار و برقرار خواهد شد، و همگان از روی تلاش و فداکاری در جهاد، و از روی پرهیزگاری و شایستگی و پرستش و اخلاق و رفتار و قدرت وکفایت، بدان مایه و پایه پی خواهند برد... این معیارها و ارزشها همه معیارها و ارزشهائی هستندکه واقعیت درباره آنها داوری میکند، و جنبش آنها را نشان میدهد، و جامعه و اندامان جامعه آنها را میشناسند ... بدین خاطر صاحبان مقامها و منصبها و وظیفهها و مسوولیتها نیازی بدی ندارندکه از پاکی خویشتن بگویند و لاف پاکی خود را بزنند، و نیازی نمیبینندکه ریاست یا مرکزشوری ورهبری و رهنمونی را بر اساس این پاکی خواستار شوند.
جهبسا به ذهن بعضیها هماینک چنین بگذردکه این ویژگی منحصر به جامعه اسلامی نخستین است و به سبب پیدایش تاریخی خود بدین مزیت دسترسی پیدا کرده است و همچون پیشامدی داشته است! امّا چنین کسانی فراموش میکنند که هیچ جامعه اسلامیای پیدا نمیگردد مگر با همچون پیدایشی ... هیچ جامعه اسلامیای امروز یا فردا پیدا نمیگردد مگر اینکه دعوتی از نو برپا شود برای این که از نو مردمان را بدین آئین درآورد، و ایشان را از جاهلیتی که بدان درآمدهاند بیرون بیاورد ... این نقطه شروع است... به دنبال این نقطه شروع اذیت و آزارها و فتنه و بلاها درمیگیرد و روی میدهد - همانگونه که نخستین بار درگرفت و روی داد - از این به بعد مردمانی از دین برمیگردند و مرتد میشوند، و مردمانی بر پیمانی که با خدا بستهاند راست و درست میمانند و جان خود را فداء میکنند و شهید میمیرند. ولی مردمانی شکیبائی و استقامت میورزند و بر اسلام پای میفشارند و اصرار مینمایند، و دوست نمیدارند که به جاهلیت برگردند بدانگونه که دوست نمیدارند که به داخل آتش درانداخته شوند. بدین کار ادامه میدهند تا خدا میان آنان و اقوام ایشان به حق و حقیقت داوریکند، و ایشان را در زمین استقرار و قدرت و عزت بخشد - بدانگونهکه نخستین بار مسلمانان را استقرار عطاء فرمود و آنان را در زمین قدرت و عزت بخشید -در این هنگام استکه یک نظام و سیستم اسلامی در سرزمینی از سرزمین خدا دیدار و پایدار میگردد ... در این وقت جنبش در فاصله زمانی نقطه شروع تا برپائی نظام و سیستم اسلامی، مجاهدان پویا و تلاشگر خود را جدا کرده است، و آنان را برابر معیارها و ارزشهای ایمانی به طبقهها و چینهای ایمانی تقسیم کرده است ... در چنین وقتی مردمان دیگر نیازی به کاندیدا و نامزدکردن خود و سخنگفتن از پاکی خویش ندارند، زیرا جامعه آنان که همگان در آن پا به پای همدیگر و دوشادوش یکدیگر به جهاد و پیکار پرداختهاند، ایشان را میشناسد، و از پاکی آنان سخن میراند، و کاندیدا و نامزدشان میگرداند.
پس از این سخن هم چهبساگفته شود: امّا این کار در مرحله نخستین صورت میپذیرد. وقتی که جامعه استقرار پذیرفت، بعد از آن چه؟.. این پرسش کسی استکه سرشت این آئین را میداند. این آئین پیوسته میجنبد و به تلاش میایستد و هرگز از پویش و جنبش بازنمیایستد ... این آئین میجنبد و میرزمد برای آزاد کردن “انسان” هر انسانی که باشد ... در “زمین” هر زمینیکه باشد ... به تلاش وکوشش میپردازد تا انسانها را از بندگی جز خدا آزاد و رها سازد، و آنان را از بندگی طاغوتها نجات دهد و فراتر و برتر برد، و از قید و قیود حدود و ثغور زمین یا نژاد یا قوم، و یا ارکان و اصول زمینی ناچیز بیارزش بشری برهاند و والاتر گرداند.
در این صورت جنبشی که سرشت بنیادین این آئین است، همیشه در میدان پویش و کوشش، یاران رزمنده فداکار در پهنه کارزار و درگیرودار چرخش بلا و پیکار، و یاران مستعد و با کفایت و دارای موهبتهای خدادادی عقل و درایت را جدا وگلچین میسازد. این جنبش هم هرگز نمیایستد تا این جامعه راکد بماند و بگندد - مگر اینکه از اسلام منحرف شود - این حکم فقهی راجع به تحریم سخن از پاکیگفتن و لاف پاکی زدن و براساس آن درخواست کار و احراز مقام کردن، همیشه جا وکارآ در محیط سازگار با خود است ... آن محیطیکه نخستین بار در آن پدید آمده است و در آن به عمل پرداخته است.
گاهی نیزگفته میشود: جامعه وقتیکه فراخ و بزرگ میگردد، مردمان یکی دیگری را نمیشناسند و برخی از بتی بیخبرند. لذا آنانکه عقل و درایتی و استعداد وکفایتی بدیشان بخشیده شده است لازم است خویشتن را معرفیکنند و از پاکی خود سخن بگویند و براساس این پاکی درخواست کارکنند.
اینگفتار هم پدید آمده است از تاثیر واقعیت جامعههای جاهلیکنونی ... در جامعه اسلامی اهالی هر محلی از آن با یکدیگر آشنایند و پیوستگی دارند و دارای ضمانت اجتماعی با یکدیگرند، همانگونه که در جامعه اسلامی سرشت تربیت و تشکیل و توجیه و تعهد است. بدین جهت اهالی هر محلی مطلع از افراد باکفایت و بادرایت و دارای نعمتهای خداداد در میان خود هستند، و اینکفایت و درایت و نعمتهای خداداد با معیارها و ارزشهای ایمانی سنجیده میگردند. دیگر برایشان مشکل نیست کسانی را در میان خود انتخاب کنندکه امتحان خود را دادهاند و از بوته آزمایش سالم بهدر آمدهاند و همگان پرهیزگاری و شایستگی ایشان را مشاهده نودهاند ... چه این انتخاب برای مجلس شوری باشد و یا برایکارهای محلی و شوون منطقهای. ولی برای فرمانروائیها و فرمانداریهای همگانی، پیشوائیکه ملت او را برگزیدهاند، و پیش از ملت اهل حل و عقد -یا اهل شوری -او را نامزد کردهاند، کسانی را انتخاب و بدیشان ریاست و امارت میدهد و فرمانده و فرماندار میکند ... پیشوا همچون کسانی را از میان افرادی برمیگزیند که جنبش ایشان را ممتاز و سرشناسکرده است و معرف حضور همگان نموده است. جنبش نیز -همانگونهکهگفتیم -در جامعه اسلامی همیشگی است و پیوسته بر دوام است، و جهاد تا روز قیامت ادامه دارد و ناگسیختنی نیست.
کسانیکه امروزه درباره نظام و سیستم اسلامی و سازمانهای آن میاندشند یا مینویسند، سرگشته و حیران میمانند! چرا که میکوشند قواعد نظام اسلامی و احکام فقهی مدون آن را در خلا پیادهکند! میخواهند این قواعد و احکام را در این جامعه جاهلی موجود با ترکیببند اعضاء سازمانی حاضر آن پیاده کنند! این جامعه جاهلیکنونی نیز - با توجه به سرشت نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن -خلا بشمار میآید و ممکن نیست این نظام و سیستم درآن جا و استوارگردد و این احکام در آن پیاده شود ... چرا که ترکیببند اعضاء سازمانی آن به تمام وکمال با ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه اسلامی مخالف است. جامعه اسلامی - همانگونهکهگفتیم - ترکیببند اعضاء سازمانی آن -اساس سلسله مراتب شخصیتها و دستههائی برجا و استوار میگردد که جنبش آنان را برای استقرار این نظام و سیستم در جان واقعیت نظم و ترتیب و سروسامان میدهد برای جهاد با جاهلیت جهت بیرون اوردن مردمان از جاهلیت و داخل کردن ایشان به اسلام. این شخصیتها و دستهها کسانی هستند که فشارها و دشواریها و بلاها و اذیت و ازارها و جنگهای جاهلیت با این جنبش را تحمّل کردهاند، و در برابر ناگواریها و ازمایشها از نقطه شروع پیکار تا نقطه داوری آفریدگار در پایان گشت وگذار کارزار، استقامت و شکیبائی ورزیدهاند. امّا جامعهی جاهلی کنونی، جامعه راکدی است، و بر معیارها و ارزشهائی استوار استکه هیچگونه علاقه و ربطی به اسلام ندارند و معیارها و ارزشهای ایمانی نیستند ... همچون جامعهای - بدین خاطر - و با توجه به نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن خلا بشمار است و این نظام و سیستم اسلامی در آن ماندگار نمیماند و این احکام در ان اجراء نمیشود!
نخستین چیزیکه این نویسندگان پژوهشگر را در راه حل پیادهکردن قواعد نظام و سیستم اسلامی و تشکلات و احکام فقهی آن سرگشته میکند، شیوه گزینش اهل حل و عقد -یا اهل شوری -است بدون این که آنان خویشتن راکاندیدا و نامزدکنند و از پاکی خود سخن بگویند! چگونه این چنین چیزی ممکن است در همچون جامعههائیکه ما در آنها زندگی میکنیم و مردمان یکی دیگری را نمیشناسند و انسانها را همچنین با معیارها و ارزشهای کفایت و درایت و پاکی و امانت نمیسنجند و برآورد نمیکنند! از سوی دیگر چیزیکه ایشان را سرگشته میکند شیوهگزینش پیشوا و رهبر است. آیاگزینش از سوی عموم ملت انجام میپذیرد یا اهل حل و عقد ایشان را کاندیدا و نامزد میکنند؟ وقتیکه پیشوا و رهبر اهل حل و عقد را برخواهدگزید -به علت اینکه اهل حل و عقد از پاکی خود سخن نمیگویند یا خویشتن راکاندیدا و نامزد نمیکنند -پس در این صورت چگونه برمیگردند وپیشوا و رهبر را برمیگزینند؟ آیا اینکار در معیار ایشان تاثیر نمیگذارد و شاهین ترازوی آنان را به هم نمیزند؟ گذشته از این، وقتی که ایشان برمیگردند و پیشوا ورهبر را برمیگزینند، آیا آنان بر پیشوا و رهبر ریاست و ولایت نخواهند داشت، و حال این که او پیشوا و رهبر والامقام است؟ا از این هم بگذریم، مگر اینکار سبب نمیددکه پیشوا و رهبر اشخاصی را برگزیندکه از او طرفداری و جانبداری کنند و هوادار وی باشند، و این کار نخستین عنصر اعتبار پیشوا و رهبر گردد؟..
پرسشهای فراوان دیگری هم در میان استکه در این سرگشتگی پاسخی برای آنها نمییابند! من نقطه سرآغاز این سرگشت را میدانم ... این نه این استکهگمان میرود این جامعهایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی است، و قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن آورده میشود تا بر این جامعه جاهلی تطبیقگردد، جامعه جاهلی با این ترکیببند اعضاء تشکیلاتی و سازمانیایکه هماینک دارد، و با معیارها و ارزشها و اخلاقیکه اکنون بر آنها استوار است!
این نقطه سرآغاز این سرگشتگی است ... پژوهشگر هرگاهکار پژوهش خود را از این نقطه شروعکند، وارسی و بررسی را در خلا آغاز میکند، و به ژرفای این خلا فرومیرود، تا بدانجاکه در بیابان برهوت سرگشتگیگم میشود، و سرگیجه میگرد و سرگردان میشود!
این جامعه جاهلیایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی نیست. بدین جهت استکه نظام و سیستم اسلامی در آن پیاده نمیگردد و احکام فقی ویژه این نظام و سیستم در آن اجراء نمیشود و تحقق پیدا نمیکند ... این نظام و واعد فقهی آن پیاده نمیگردد چون این پیادهکردن ناممکن است، چراکه قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن ممکن نیستکه در خلاجنبشداشته باشد. زیرا سرشت آن چنین استکه در خلا پیدا نگشته است، و در خلا هم جنبش نداشته است!
جامعه اسلامی با ترکیببند اعضاء سازمانی دیگریکه جدای از ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه جاهلی است پدیدار میگردد ... جامعه اسلامی از اشخاص و مجموعهها و دستههانی پدید میآیدکه رودرروی جاهلیت میایستند و میرزمند تا جامعه اسلامی پدیدارگردد. این اشخاص و مجموعهها و دستهها، قدر و منزلتشان، و مقام و مکانتشان در لابلای همین جنبش معین و مشخص میشود و حدود و ثغورپیدا میکند و جدا و ممتاز میگردد.
جامعه اسلامی جامعه نوینی است ... جامعه نوزاد و نوبنیادی است ... جامعهای استکه همیشه در راه آزادی “انسان” هر انسانیکه باشد ... در “زمین” هر زمینیکه باشد ... از بندی غیر خدا، و بالا بردن و دور داشتن انسان از خواری و پستی بندی طاغوتها ... این طاغوتها هرکه باشند ... به پویش و جنبش میپردازد و از حرکت باز نمیایستد.
مسائلی همچون مسالهدربارهخود سخنگفتن و درخواست ریاست و فرمانروائیکردن، و انتخاب پیشوا و رهبر، وگزینش اهل شوری ... و مسائل دیگری از این قبیل ... مسائل فراوانی هستندکه مطرح میگردند و پیرامون آنها جنجال برانگیخته میشود، و پژوهشگران مسائل اسلامی برای حل و پاسخ بدانها در خلا آنها را دنبال میکنند. یعنی آنها را در این جامعه جاهلیای میجویند و میپویندکه ما در آن زندگی میکنیم ٠٠٠ جامعه جاهلیای که ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی آنکاملا از ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی جامعه اسلامی جدا است ... معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای آن از معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای اسلامی جدا است ...
کارهای بانکها و اساس ربوی آنها ... شرکتهای بیمه و اساس ربوی آن ... تنظیم خانواده و نمیدانم چه جامعه اسلامی سرشت تربیت و تشکیل و توجیه و تعهد است. بدین جهت اهالی هر محلی مطلع از افراد باکفایت و بادرایت و دارای نعمتهای خداداد در میان خود هستند، و اینکفایت و درایت و نعمتهای خداداد با معیارها و ارزشهای ایمانی سنجیده میگردند. دیگر برایشان مشکل نیست کسانی را در میان خود انتخاب کنندکه امتحان خود را دادهاند و از بوته آزمایش سالم بهدر آمدهاند و همگان پرهیزگاری و شایستگی ایشان را مشاهده نمودهاند ... چه این انتخاب برای مجلس شوری باشد و یا برایکارهای محلی و شوون منطقهای. ولی برای فرمانروائیها و فرمانداریهای همگانی، پیشوائیکه ملت او را برگزیدهاند، و پیش از ملت اهل حل و عقد - یا اهل شوری - او را نامزد کردهاند، کسانی را انتخاب و بدیشان ریاست و امارت میدهد و فرمانده و فرماندار میکند ... پیشوا همچون کسانی را از میان افرادی برمیگزیند که جنبش ایشان را ممتاز و سرشناسکرده است و معرف حضور همگان نموده است. جنبش نیز -همانگونهکهگفتیم -در جامعه اسلامی همیشگی است و پیوسته بر دوام است، و جهاد تا روز قیامت ادامه دارد و ناگسیختنی نیست.
کسانیکه امروزه درباره نظام و سیستم اسلامی و سازمانهای آن میاندیشند یا مینویسند، سرگشته و حیران میمانند! چرا که میکوشند قواعد نظام اسلامی و احکام فقهی مدوّن آن را در خلا پیادهکند! میخواهند این قواعد و احکام را در این جامعه جاهلی موجود با ترکیببند اعضاء سازمانی حاضر آن پیاده کنند! این جامعه جاهلیکنونی نیز - با توجه به سرشت نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن -خلا بشمار میآید و ممکن نیست این نظام و سیستم درآن جا و استوارگردد و این احکام در آن پیاده شود ... چرا که ترکیببند اعضاء سازمانی آن به تمام وکمال با ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه اسلامی مخالف است. جامعه اسلامی - همانگونهکهگفتیم - ترکیببند اعضاء سازمانی آن -اساس سلسله مراتب شخصیتها و دستههائی برجا و استوار میگردد که جنبش آنان را برای استقرار این نظام و سیستم در جان واقعیت نظم و ترتیب و سروسامان میدهد برای جهاد با جاهلیت جهت بیرون آوردن مردمان از جاهلیت و داخل کردن ایشان به اسلام. این شخصیتها و دستههاکسانی هستند که فشارها و دشواریها و بلاها و اذیّت و آزارها و جنگهای جاهلیت با این جنبش را تحمّل کردهاند، و در برابر ناگواریها و آزمایشها از نقطه شروع پیکار تا نقطه داوری آفریدگار در پایان گشت وگذار کارزار، استقامت و شکیبائی ورزیدهاند. امّا جامعه جاهلی کنونی، جامعه راکدی است، و بر معیارها و ارزشهائی استوار استکه هیچگونه علاقه و ربطی به اسلام ندارند و معیارها و ارزشهای ایمانی نیستند ... همچون جامعهای - بدین خاطر - و با توجه به نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن خلا بشمار است و این نظام و سیستم اسلامی در آن ماندگار نمیماند و این احکام در ان اجراء نمیشود!
نخستین چیزیکه این نویسندگان پژوهشگر را در راه حل پیادهکردن قواعد نظام و سیستم اسلامی و تشکیلات و احکام فقهی آن سرگشته میکند، شیوه گزینش اهل حل و عقد - یا اهل شوری - است بدون این که آنان خویشتن راکاندیدا و نامزدکنند و از پاکی خود سخن بگویند! چگونه این چنین چیزی ممکن است در همچون جامعههائیکه ما در آنها زندگی میکنیم و مردمان یکی دیگری را نمیشناسند و انسانها را همچنین با معیارها و ارزشهای کفایت و درایت و پاکی و امانت نمیسنجند و برآورد نمیکنند! از سوی دیگر چیزیکه ایشان را سرگشته میکند شیوه گزینش پیشوا و رهبر است. آیاگزینش از سوی عموم ملت انجام میپذیرد یا اهل حل و عقد ایشان را کاندیدا و نامزد میکنند؟ وقتیکه پیشوا و رهبر اهل حل و عقد را برخواهدگزید - به علت اینکه اهل حل و عقد از پاکی خود سخن نمیگویند یا خویشش راکاندیدا و نامزد نمیکنند - پس در این صورت چگونه برمیگردند و پیشوا و رهبر را برمیگزینند؟ آیا اینکار در معیار ایشان تأثیر نمیگذارد و شاهین ترازوی آنان را به هم نمیزند؟ گذشته از این، وقتی که ایشان برمیگردند و پیشوا ورهبر را برمیگزینند، آیا آنان بر پیشوا و رهبر ریاست و ولایت نخواهند داشت، و حال این که او پیشوا و رهبر والامقام است؟ا از این هم بگذریم، مگر اینکار سبب نمیگرددکه پیشوا و رهبر اشخاصی را برگزیندکه از او طرفداری و جانبداریکنند و هوادار وی باشند، و اینکار نخستین عنصراعتبار پیشوا ورهبر گردد؟..
پرسشهای فراوان دیگری هم در میان استکه در این سرگشتگی پاسخی برای آنها نمییابند! من نقطه سرآغاز این سرگشت را میدانم ... این نه این استکهگمان میرود این جامعهایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی است، و قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن آورده میشود تا بر این جامعه جاهلی تطبیقگردد، جامعه جاهلی با این ترکیببند اعضاء تشکیلاتی و سازمانیایکه هماینک دارد، و با معیارها و ارزشها و اخلاقیکه اکنون بر آنها استوار است!
این نقطه سرآغاز این سرگشتگی است ... پژوهشگر هرگاهکار پژوهش خود را از این نقطه شروعکند، وارسی و بررسی را در خلا آغاز میکند، و به ژرفای این خلا فرومیرود، تا بدانجاکه در بیابان برهوت سرگشتگیگم میشود، و سرگیجه میگیرد و سرگردان میشود!
این جامعه جاهلیایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی نیست. بدین جهت استکه نظام و سیستم اسلامی در آن پیاده نمیگردد و احکام فقهی ویژه این نظام و سیستم در آن اجراء نمیشود و تحقق پیدا نمیکند ... این نظام و قواعد فقهی آن پیاده نمیگردد چون این پیادهکردن ناممکن است، چراکه قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن ممکن نیستکه در خلاجنبشداشته باشد. زیرا سرشت آن چنین استکه در خلا پیدا نگشته است، و در خلا هم جنبش نداشته است!
جامعه اسلامی با ترکیببند اعضاء سازمانی دیگریکه جدای از ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه جاهلی است پدیدار میگردد ... جامعه اسلامی از اشخاص و مجموعهها و دستههائی پدید میآیدکه رودرروی جاهلیت میایستند و میرزمند تا جامعه اسلامی پدیدارگردد. این اشخاص و مجموعهها و دستهها، قدر و منزلتشان، و مقام و مکانتشان در لابلای همین جنبش معین و مشخص میشود و حدود و ثغورپیدا میکند و جدا و ممتاز میگردد.
جامعه اسلامی جامعه نوینی است ... جامعه نوزاد و نوبنیادی است ... جامعهای استکه همیشه در راه آزادی “انسان” هر انسانیکه باشد ... در “زمین” هر زمینیکه باشد ... از بندگی غیرخدا، و بالا بردن و دور داشتن انسان از خواری و پستی بندی طاغوتها ... این طاغوتها هرکه باشند ... به پویش و جنبش میپردازد و از حرکت بازنمیایستد.
مسائلی همچون مسالهدربارهخود سخنگفتن و درخواست ریاست و فرمانروائیکردن، و انتخاب پیشوا و رهبر، وگزینش اهل شوری ... و مسائل دیگری از این قبیل ... مسائل فراوانی هستندکه مطرح میگردند و پیرامون آنها جنجال برانگیخته میشود، و پژوهشگران مسائل اسلامی برای حل و پاسخ بدانها در خلا آنها را دنبال میکنند. یعنی آنها را در این جامعه جاهلیای میجویند و میپویندکه ما در آن زندگی میکنیم ٠٠٠ جامعه جاهلیای که ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی آنکاملا از ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی جامعه اسلامی جدا است ... معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای آن از معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای اسلامی جدا است ...
کارهای بانکها و اساس ربوی آنها ... شرکتهای بیمه و اساس ربوی آن ... تنظیم خانواده و نمیدانم چه چیزها؟! و سائر “مشکلات” و معضلاتیکه “پژوهشگران» خود را بدانها سرگرم میکنند یا از روی فتواهائیکه به دستشان میرسد بدانها پاسخ میدهند ...
آنان باکمال تاسف از نقطه شروع سر گشتگی سر در بیابان برهوت بی نشان و بیپایان مینهند! کار را از اینجا میآغازند: انگار قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن آورده خواهد شد تا در این جامعههای جاهلی کنونی با ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی که دارند پیادهگردد، خوب هرگاه احکام اسلام در آنها پیادهگردید، چنین جامعههائی به جامعههای اسلامی انتقال پیدا میکنند و جامعههای اسلامی میشوند؟!
اینها جهانبینیها و اندیشههای خندهآوری بیش نیستند، اگر هم غمآور و اندوهانگیز نباشند! فقه اسلامی و تمام احکام آن، جامعه اسلامی را بهوجود نمیآورد. بلکه جامعه اسلامی با جنبش وکارزار خود - پیش از هر چیز - با جاهلیت، سپس با جنبش و پیکار خود با نیازمندیهای حقیقی زندگی، فقه اسلامی را با استمداد از اصول و ارکانکلی شریعت بهوجود میآورد ٠٠٠ عکس این مساله به هچوجه ممکن نیست!
فقه اسلامی در خلا بهوجود نمیآید، و همین در خلا ماندگار نمیماند ... فقه اسلامی در مغزها و برگها پدیدار و برقرار نمیگردد. بلکه فقه اسلامی در واقعیت زندگی پدیدار و برقرار میگردد. امّا نه هر نوع زندگی. بلکه در زندگی جامعه اسلامی - بلی تنها در جامعه اسلامی - پیدا و هویدا میشود و ماندگار و پایدار میماند ... بدین خاطر لازم است نخست جامعه اسلامی با ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی خود ایجاد و برقرارگردد، و بدین وسیله محیطی بهوحود آیدکه در !ن فقه اسلامی پدیدار و پیاده شود ... بدین هنگام استکهکارها واقعاً فرق میکند ...
آن وقت استکه چهبسا این جامعه ویژه - پس از پیدایش آن در رویاروئی و مبارزه با جاهلیت و جنبش وکارزار آن با مشکلات و معضلات زندگی - به بانکها و شرکتهای بیمه و تنظیم خانواده نیاز پیداکند ... و به سائر چیزهای دیگری احتیاج داشته باشد، و چهبسا نیازی و احتیاجی بدین امور و شوون پیدا نکند! چراکه ما پیشایش نمیتوانیم اصل نیازها و احتیاجات را برآوردکنیم، و حجم و شکل آنها را مقرّر و مشخّص سازیم، تا پیشاییش هم برای آنها قانونگذاری نمائیم و طرح و پروژه پیشنهاد کنیم؟! از سوی دیگر لازم است بدانیمکه احکام این آئینیکه در دسترس ما است با نیازمندیها و احتیاجات جامعههای اسلامی نمیخواند و پاسخگوی آنها نیست ٠٠٠ زیرا این آئین پیش از هر چیز وجود این جامعههای جاهلی را به رسمیت نمیشناسد و بدانها ارزش و اعتباری نمیدهد، و از ماندگاری آنها خشنود نیست. به همین جهت هم نیازمندیها و احتیاجات ناشی از جاهلیتها را درست نمیداند و برای زدودن آنها سخن نمیگوید و پاسخگوی آنها نیست! رنج واقعی این چنین پژوهشگرانی در این استکه آنان تصور میکنند که این واقعیت جاهلی موجود، اصل است، اصلیکه بر دین خدا واجب استکه خویشتن را با آن تطبیق دهد! ولیکن کار کاملا جدای از این است ... دین خدا اصل است، اصلیکه بر بشریت واجب است که خود را با آن تطبیق دهد، و از واقعیت جاهلی خود دست بردارد و برگردد و خویشش را دگرگون سازد تا این تطبیق حاصلگردد ... امّا این برگشتن و این دگرگون شدن با توجه به روال عادی جز از یک راه صورت نمیپذیرد ... این راه، جنبش و پیکار با جاهلیت برای محقق ساختن الوهیت یزدان درکره زمین، و ربوبیت یگانه یزدان برای بندگان، و آزادی مردمان از بندگی طاغوتها به وسیله استقرار بخشیدن شریعت خدای یگانه در زندگانی انسانها است ... این جنبش قطعاً با فتنهها و بلاها و اذیت و آزارها روبرو میگردد. در این مسیرکسانی از دین برگردانده میشوند و از دین برمیگردند وکسانی هم با خدا راست میمانند و به عهدیکه با او بستهاند وفا میکنند و میمیرند و شهید میشوند، و افرادی نیز بر جای میمانند و استقامت و شکیبائی میورزند و در جنبش و حرکت ماندگار میگردند تا آنگاه که خدا میان ایشان و میان اقوامشان به حق و حقیقت فرمان میراند و داوری میفرماید، و خدا در زمین بدیشان قدرت و شوکت میدهد و حکومت و عظمت میبخشد. فقط در این وقت است که نظام و سیستم اسلامی استوار و برقرار میگردد، آن وقتکه رزمندگان جنبش برای پیادهکردن و تحقق بخشیدن نظام و سیستم اسلامی با قالب آن قالبگرفتهاند، و با معیارها و ارزشهای آن جدا و ممتاز گردیدهاند ... بدین هنگام زندگانی ایشان خواستها و نیازهائی پیدا میکندکه از لحاظ سرشت و از نظر راه پاسخگوئی بدانها، با خواستها و نیازهای جامعههای جاهلیت و با راههای پاسخگوئی ایشان بدانها کاملا فرق پیدا میکند ... در پرتو واقعیت جامعه اسلامی در آن زمان، احکام استنباط میگردد، و فقه اسلامی زنده پویا پدید میآید - نه در خلا - و بلکه در جرگه وگستره واقعیتی که خواستها و نیازها و مشکلات آن مقرر و معین میشود.
چه کسی استکه امروزه به ما بگوید و بفهماند برای مثال اگر مردمانی در جامعهای اسلامی بسر برند و زکات در آنگرفته شود و در موارد مربوطه خود صرف گردد، و در آن جامعه مرحمت و مهربانی به یکدیگر انجام شود، و ضمانت اجتماعی در میان اهالی هر محلهای باشد، و ضمانت اجتماعی در میان همه افراد ملت هم مراعاتگردد، و زندگانی مردمان در آن بر اسراف نکردن و خوشگذرانی ننمودن و تکبر نفروختن و مسابقه در افزایش اموال و اولاد و اسباب و وسائل انجام ندادن ... و بر چیزهای دیگریکه ارکان و اصول زندگی اسلامی را تشکیل میدهند، استوار و برقرار گردد ... آیا همچون جامعهای به شرکتهای بیمه اصلا نیاز پیدا میکند؟) در حالی که این همه بیمهها و ضمانتهای اجتماعی، با این همه شرائط و ظروف و ارزشها و معیارها و اندیشهها و جهانبینیهای والا در این جامعه موجود است؟! اگر هم همچون جامعهای به نوعی بیمه نیاز پیدایند، چهکسی میتواند به ما بگوید و بفهماند که این بیمه از نوع همان بیمههائی استکه در جامعه مشهور و موجودند، و از نیازمندیهای این جامعه جاهلی و شرائط وظروف و معیارها و ارزشها و اندیشهها و جهانبینیهای آن جوشیدهاند و نشات یافتهاند؟ا
همچنین چهکسی میتواند به ما بگوید و بفهماندکه جامعه اسلامی پویا و تلاشگر برای مثال به تنظم خانواده نیاز پیدا میکند؟.. و سائر چیزهای دیگر ... هنگامیکه نمیتوانیم اصل نیازهای جامعه اسلامی، و حجم نیازهای آن یا شکل نیازهای آن را تعیینکنیم، به سبب اینکه ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی جامعه اسلامی با ترکیب اعضاء سازمانی و تشکلاتی جامعه جاهلی فرق بسیار دارد، و تفاوت میان جهانبینیها و اندیشهها و احساسات و معیارها و ارزشهای جامعه اسلامی با جهانبینیها و اندیشهها و احساسات و معیارها و ارزشهای جامعه جاهلی، از زمین تا آسمان است، پس این چه بیماری استکه تلاش میشود احکام مدون را برگرداند و دگرگونکرد و تغییر داد تا با نیازهائی مطابقت داشته باشد و سازگار گرددکه هنوز در دل غیب نهان است بسان جامعه اسلامیایکه وجود مسلم آن هنوز پنهان در دل غیب است؟!
همچنانکهگفتیم نقطه شروع سرگشتگی وگام نهادن در بیابان برهوت سرگردانی، این است که همچون جامعههای موجود را جامعههای اسلامی بینگارند، و احکام فقهی اسلامی را از برگهایکتابها بیاورند تا بر همچون جامعههائی مطابقت دهند و در آنها بیادهکنند، در حالی که ترکیب اعضاء سازمانی و تشکلاتی این جامعهها این استکه میبینیم، و جهانبینیها و اندیشهها و احساسات و معیارها و ارزشها نیز همین استکه در دسترس و در جلو دیدگان است.
همچنین اصل همچون محنتی و رنجی در این استکه احساس میکنند واقعیت این جامعههای جاهلی و ترکیب موجود آنها اصلی است و بر آئین خدا لازم استکه خود را با آنها تطبیق دهد، و احکام خود را برگرداند و دگرگونکند و تغییر دهد تا به نیازهای این جامعهها و مشکلات آنها دسترسی یابد و آنها را درک کند. نیازها و مشکلات آنها که دراصل برجوشیده و بردمیده از مخالفت آنها با اسلام، و بیرون رفتن زندگی آنها بهطورکلی از چهارچوب اسلام است!
گمان میبریم وقت آن فرارسیده استکه اسلام در درون دلها و جانهای داعیان اسلام، بزرگ و سترگ جلوهگر آید، و اسلام را بالاتر و والاتر از آن بدانندکه فقط خادم اوضاع جاهلی و جامعههای جاهلی و نیازهای جاهلی باشد ... و وقت آن استکه به مردمان بگویند - بهویژه به کسانی که از ایشان طلب فتوا میکنند - نخست شما به سوی اسلام بیائید و بدان درآئید، و پیشاپیش در برابر احکام اسلام کرنش ببرید و از آنها اطاعت بکنید ... یا به عبارت دیگر، نخست شما بیائید و به آئین خدا درآئید، و بندگی خویش را در برابر یزدان یگانه اعلان بدارید، وگواهی بدهید: لا اله الا الله، بدان مفهوم و مدلولیکه ایمان و اسلام جز بدان برپا و برجا نمیگردد. این مفهوم و مدلول هم این است که خدا را منحصرکردن به الوهیت در زمین، همچون منحصرکردن او به الوهیت در آسمان است. و ربوبیت خدا را - یعنی حاکمیت و سلطه و قدرت او را -هم در سراسر زندگی مردمان پابرجا و استوار داشتن، و همچنین کنار گذاشتن ربوبیت بندگان برای بندگان است، و آن هم باکنارگذاشتن حاکمیت بندگان بر بندگان، و حذف قانونگذاری بندگان برای بندگان ممکن و مقدور است.
هنگامیکه مردمان - یاگروهی از آنان - بدین سخن پاسخ مثبت دهند، تازه جامعه اسلامی نخستینگامهای خود را در صحنه وجود برمیدارد. در این هنگام است که این جامعه، محیط واقعی زندهای خواهد شدکه فقه اسلامی زنده، در آن پدیدار و نمودار میگردد و رشد و نمو مینماید، و آمادگی رویاروئی با نیازهای جامعه اسلامی فرمانبردار عملی شریعت خدا را پیدا میکند و میتواند پاسخگوی مشکلات آن جامعه باشد.
و امّا پیش از برپائی و برجائی این جامعه،کارکردن در مزرعه فقه و احکام سازماندهی، تنهاگول زدن خویشش است، با طلب نمو دانهها در هوا ! فقه اسلامی هرگز در خلا نمیروید، همانگونه که دانهها در هوا نمیرویند!
کارکردن در مزرعه “فکری” فقه اسلامی کار ساده و آسودهای است! زیرا در اینکار خطری نیست! امّا کار مثبتی برای اسلام نیست، و از برنامه این آئین و از سرشت این آئین بشمار نمیآید! برای کسانی که راحتطللبند و به دنبال آسایش و آرامش و دوری از بلا و سلامت هستند بهتر و خوبتر استکه به ادبیات و هنر یا بازرگانی بپردازند! اما پرداختن به فقه در حال حاضر بدین شیوه و بدین صفت به عنوان کاری برای اسلام در این دورهایکه جامعه اسلامی در میان نیست گمان میبرم - خدا هم بهتر میداند -ضائعکردن عمر، و حتی از دست دادن اجر است!
دین خدا نمیپذیردکه فقط مرکب رامی، و تنها خادم مطیعی باشد، برای پاسخ دادن به فرمان این جامعه جاهلیایکه از دینگریزان است و دین را نمیپسندد و با آن دشمنی میورزد و از آن رمان است ... جامعهای استکه دین را مسخره میکند، بدین شیوهکهگاهگاهی درباره مشکلات و نیازهای خود از دین فتوا میطلبد و رهنمود میخواهد، در حالیکه از شریعت دین فرمان نمیبرد و در برابر سلطه و قدرت آنکرنش نمیکند. فقه این آئین و احکام آن در خلا پدیدار و نمودار نمیگردد، و در خلا کار نمیکند و تخم عمل ضائع نمیگرداند ... جامعه اسلامی مطیع سلطه و قدرت خدا استکه نخست این فقه را ساخته است، نه اینکه فقه نخست این جامعه را ساخته باشد ... آیت و معجزه خدا هرگز برعکس نمیشود.
گامها و مرحلههای پیدایش و بالش اسلامی همیشه همسان و یکسان است. انتقال از جاهلیت به اسلام نیز هیچوقت سهل و ساده نخواهد بود. پیدایش و بالش اسلام هرگز از ساختار احکام فقهی در خلا وجود پیدا نمیکند، تا آماده و مجهز برای روزی و روزگاری باشدکه جامعه اسلامی و نظام و سیستم اسلامی در آن پابرجا و جا میشود. و هرگزا هرگز وجود این احکام مثل ثبت و ضبط بر”دستگاه” ضبط، و پدید آمده در خلا روزی و روزگاری نقطه شروع انتقال از جاهلیت به اسلام نمیشود. این جامعههای جاهلی برای انتقال خود از جاهلیت به اسلامکمبودشان احکام فقهی “ضبط و ثبت شده و آماده و آراسته گردیده” نیست! مشکل آنها هم در این انتقال ناشی از قصور احکام فقهی اسلامی کنونی از پاسخگوئی به نیازهای جامعههای مترقی و پیشرفته نمیباشد ... و سائر چیزهائی که برخی از آنان را بدان گول میزنند، و برخی دیگر بدانها گول میخورند!
هرگزا هرگز!.. چیزیکه حائل و مانع تبدیل این جامعههای جاهلی به نظام و سیستم اسلامی میشود، وجود طاغوتهائی استکه نمیپذیرند حاکمیت از آن خدا باشد، و نمیپذیرندکه ربوبیت در زندگانی مردمان، و الوهیت درکره زمین، متعلق به یزدان یگانه جهانگردد، و بدین وسیله این طاغوتها از دائرهی اسلام به تمام وکمال خارج میشوند. از دین به شکل ضروری ییدا استکه همچون حکمی شامل آنان میگردد ... گذشته از این، دستههای فراوانی از عامّه مردمان این طاغوتها را جای خدا یا با خدا میپرستند - یعنی در برابرشانکرنش میبرند و از فرمانش اطاعت و پیروی کنند - بدین جهت طاغوتها را اربابان متفرقهای میسازندکه معبود و فرمانروا بسپار میآیند. با این عبادت هم این دستهها وگروههای فراوان عامّه مردم از توحید و یکتاپرستی بیرون میروند و به شرک داخل میگردند ... این هم ویژهترین مفهومها و مدلولهای شرک از نظر اسلام است.
جاهلیت با دست اینان و با دست آنان، نظام و سیستمی در زمین میگردد، و بدان اندازه که بر پایگاهها و بنیادهای نیروی مادی تکیه میکند، بر پایگاهها و بنیادهای گمراهی جهانبینی تکیه میورزد.
بافت و ساختار احکام فقه در این صورت با این جاهلیت با وسائل و ابزارهای همطراز و همگون رویاروی نمیشود و به مبارزه نمینشیند. بلکه چیزی که با جاهلیت رویاروی میشود و به مبارزه مینشیند دعوت به پذیرش اسلام در رویاروئی با جاهلیت است. آن وقت یزدان جهان میانکسانیکه تسلیم خدا میگردند و میان اقوامشان به حق و حقیقت داوری میفرماید و مومنان را پیروز و اقوام کافر ایشان را مغلوب مینماید ... فقط بدین هنگام استکه نقش احکام فقه به میان میآید، احکامیکه به طور سرشتی در همین محیط واقعی زنده پدیدار و نمودار میگردد، و با نیازمندیهای زندگی واقعی نوین در این جامعه نوزاد و نوبنیاد رویاروی میشود و مقابله میکند، و موافق با حجم این نیازمندیها و شکل آنها و شرائط و ظروف آنها در آن زمان، پا به میدان نبردشان مینهد و به پیکار وکارزارشان مینشیند. اینها هم امور وشوونی هستندکه در دل غیب نهان هستند - همانگونه که قبلاگفتیم - و پیشاپیش درباره آنها نمیتوان پیشگوئی کرد، و از امروز نمیتوان بدانها پرداخت با همان جدیت مناسبیکه سازگار با سرشت این آئین است.
این سخن هم بدین معنی نیستکه به هیچوجه هم اینک احکام نصوص شرعی راجع بدانها در قرآن و سنت عملا موجود نبوده و از دیدگاه شریعت مقبول نیست. ولیکن چیزیکه مراد است تنها این است که جامعهای که این احکام برای آن مقررگردیده است، و جامعهای که این احکام جز در آن تحقق نمیپذیرد و پیاده نمیگردد - بلکه آن جامعهایکه این احکام جز با بودن آن برپا و بر جا نمیماند - هم اکنون عملا وجود ندارد. بدین جهت وجودعملی احکام مربوط و منوط به برپائی و برجائی چنان جامعهای میگردد ... و التزام و تعهد بدان احکام برعهده هرکسی استکه در آن جامعه جاهلی اسلام را میپذیرد و خویشتن را مسلمان میداند و در برابر جاهلیت برای برپائی و برجائی نظام و سیستم اسلامی میجنبد و به پیکار میایستد، و به جان میپذیرد همه چیزهائی را کهگریبانگرکسی میگرددکه در راه خدمت بدین آئین تلاش وکوشش و کارزار و پیکار میکند در مقابله و مبارزه با جاهلیت و طاغوتهای جاهلیتیکه خود را خداگونه خواندهاند و کردهاند، وگروهها و دستههای عامّه مردمان هم در برابر این طاغوتها کرنش بردهاند و از ایشان اطاعتکردهاند، و نیز از شرک در ربوبیت خشنودگردیدهاند و آن را بسندیدهاند.
درک و فهم سرشت پیدایش اسلامی بدین نحویکه تغییرناپذیر است هر زمان که جاهلیت برپا و جا گردد، و در برابر آن تلاش وکوشش اسلامی قد علم کند و به پیکار برخیزد ... این، نقطه شروع کار حقیقی سازندهای برای اعاده این آئین به صحنه وجود عملی در مدت دو قرن اخیری بوده استکه شریعتها و قانونهای بشری جای شریعت و قانونهای خدا راگرفته است، و زمین از وجود حقیقی اسلام خالی گردیده است، گرچه بلندگوها و مسجدها، و دعاها و شعائر و مراسم مذهبی، برجای بوده است، و به تخدیر احساسات و افکار کسانی پرداخته استکه دوستی عاطفی پیچیده و پنهانی نسبت بدین دین داشتهاند و بر آن ماندهاند، و به ذهن و گمان چنین کسانی انداختهاند که این آئیندر امن و امان است و اصلا از این بابت جای نگرانی نیست. در حالی که این آئین از صحنه وجود کاملا محو و نابود گردیده است!
جامعه اسلامی پدیدار و نمودارگردیده است، پیش از اینکه شعائر و مراسم مذهبی پیدا و هویدا شود، و پیش از اینکه مسجدها برپا و ساخته شوند ... جامعه اسلامی پدیدار و نمودارگردیده است از آن روزیکه به مردمانگفته شده است: خدا را بپرستید و جز او خدائی برای شما نیست، و مسلمانان او را به یگانگی پرستیدهاند و بر راستای آن رفتهاند ... و پرستش ایشان در شعائر و مراسم مذهبی آنان، مجسم و نمودار نگردیده است. چراکه شعائر و مراسم دینی هنوز واجب نشده است. و پرستش ایشان تنها درکرنش بردن و بندگی کردن آنان برای یزدان جهان مجسم و نمودار گردیده است - از لحاظ مبدا و اصول هم مقررات و قوانین هنوز نازل نگردیده است! - و زمانی که همچون کسانی کرنش بردن و پرستش کردن یزدان یگانه جهان را آغازیدهاند، و در زمین به سلطه و قدرت و شوکت و عظمت مادی رسیدهاند، مقررات و قوانین نازلگردیده است؛ و زمانیکه با نیازهای حقیقی زندگانی خود روبرو شدهاند، آنان دوشادوش چیزهائیکه نصوص آنها درکتاب و سنت نازلگردیده است، بقیّه احکام فقه را استنباط کردهاند.
راه این است و جز این راه، راه دیگری در میان نیست. کاش راه سادهتری و آسانتری برای دخول جملگی مردمان به اسلام در همان مرحله نخستین دعوت به زبان، و بیان احکام اسلام، درمیان میبود! ولیکن این تنها “آرزوهائی” است! چه هم مردمان هرگز از جاهلیت و پرستش طاغوتها دست نمیکشند و به اسلام و پرستش یزدان یگانه جهان نمیگرایند و داخل نمیگردند، مگر از آن راه دراز وکندیکه دعوت اسلام هرباره بر آن رفته است و آن را پیموده است ... راهیکه یک فرد نخست آن را میآغازد و میسپرد. سپس طلایهداران و پیشاهنگانی از آن فرد پیروی میکنند. بعداً این طلایهداران و پیشاهنگان در پیکار و کارزار با جاهلیت میجنبند و حرکت میکنند تا بچشند رنجها و دردهائیکه میچشند و ببینند شکجهها و آزارهائیکه میبینند تا وقتیکه یزدان جهان میان ایشان و اقوامشان نه حق داوری میکند و فرمان میراند و آنان را در زمین استقرار میبخشد و مکانت و منزلت و شوکت و قدرت میدهد ... آنگاه استکه مردمان دسته دسته وگروهگروه به آئین خدا میگرایند و بدان درمیآیند ... آئین خدا هم برنامه و شریعت و نظام و سیستم خدا است، نظام و سیستمی که آئین دیگری جز آئین خدا را از مردمان نمیپذیرد و جز بدان از ایشان خشنود نمیگردد:
(ومن یبتغ غیرالاسلام دیناً فلن یقبل منه).
کسی که غیر از (آئین و شریعت) اسلام، آئینی برگزیند، از او پذیرفته نمیشود.
امید است اینگفتار برای ما پرده از حقیقت حکم درباره موقعیت یوسف (ع) بردارد و آن را کنار بزند.
یوسف (ع) در جامعهای نمیزیست که در آن قاعده خود را نستودن و از پاکی خود نگفتن در پیش مردمان و طلب ریاست و مقامکردن براساس آن، منطبقگردد و صحیح و درست در این مقطع زمانی باشد. همچنین یوسف (ع) میدید که شرائط و ظروف روزگار بدو اجازه میدهد که حاکم فرمانروائی بشود، نه خادم و چاکری در این اوضاع و احوال جاهلی باشد. کار هم بدانگونه مهیا شد و صورت گرفت که او انتظار داشت. در سایه سلطه و قدرت و شوکتیکه به دست آورد توانست به دعوت دیگران به سوی دین یزدان و پخش آئین او در مصر در مدت فرمانروائی خویش بپردازد، و عزیز مصر مرد و شاه مصر نیز سر در نقاب خاک کشید، و نه از این و نه از آن نام و نشانی ماند.
*
پس از این اطاله و ادامه کلام، به اصل داستان و به اصل روند قرآنی برمیگردیم. روند قرآنی ثبت و ضبط نمیفرمایدکه شاه موافقت کرد. انگارکه میفرماید: درخواست، موافقت را دربر داشت! این هم برای بزرگداشت هرچه بیشتر یوسف، و بیان منزلت و مکانت او در پیش شاه بود.کافی بود یوسف چیزی را بگوید تا پذیرفتهگردد، و بلکهگفتارش خود پاسخ باشد ... بدین جهت روند قرآنی جواب شاه را حذف میکند، و خواننده را به حال خود رها میسازد تا خویشتن را در جای کسی قرار دهدکه آن را درخواست کرده است. پیرو روند قرآنی موید چیزی استکه میگوئیم:
(وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ
وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ) .
(شاه پیشنهاد یوسف را پذیرفت و او وزیر اقتصاد و دارائی شد) و بدین منوال یوسف را در سرزمین (مصر بالا بردیم و جاه و جلال و) نعمت و قدرت دادیم. در آنجا هر کجا که میخواست منزل میگزید (و هرگونه که میخواست دخل و تصرف میکرد. آری!) ما نعمت خود را به هر کس که بخواهیم (و شایسته بدانیم) میبخشیم و پاداش نیکوکاران را ضائع نمیگردانیم. و پاداش آخرت، برای کسانی که (در دنیا) ایمان میآورند و پرهیزکاری میکنند، بهتر (و والاتر از پاداش دنیوی ایشان) است. (یوسف56/ ٥٧).
بدین منوال ما پاکی یوسف را آشکارکردیم، و شاه را از او شگفتزده نمودیم، وکاریکردیم که آنچه یوسف درخواست نمود شاه قبولکرد ... بدین منوال ما در زمین به یوسف منزلت و مرتبت دادیم وگامهایش را استوار داشتیم و استقرارش بخشیدیم، و شان و مقام چشمگیری بهره اوکردیم. زمین مورد بحث سرزمین مصر است. یا سراسرکره زمین است به اعتبار اینکه مصر در آن روزگار بزرگترین ممالککره زمین بوده است.
( یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ) ٠
در آنجا هر کجا که میخواست منزل میگزید (و هرگونه که میخواست دخل و تصرف میکرد).
در آنجا هرکجاکه میخواست منزل میگزید، و هرکجا که میخواست میرفت، و هر مکانت و مرتبتیکه میخواست بدان میرسید. این در مقابل چاهی بود که بدان افتاده بود و در برابر ترسها و هراسهائی بودکه در داخل چاه بود. و در مقابل زندان و غل و زنجیرهای آن بود!
(نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ).
ما رحمت ونعمت خود را به هرکس که بخواهیم (و شایستهاش بدانیم) میبخشیم.
غم و اندوه و سختی و دشواری هرکسی راکه بخواهیم به شادی و شادمانی و آسانی و آرامش تبدیل میکنیم، و تنگی را به گشادی، و خوف و هراس را به امن و امان، و غل و زنجیر را به آزادی و رهائی، و خواری و پستی وکوچکی در پیش مردمان را به عزت و مقام و بزرگ و والائی تغییر میدهیم و تعویض میکنیم.
(وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ) .
و پاداش نیکوکاران را ضائع نمیکردانیم و هدر نمیدهیم.
پاداش کسانیکه خوب به خدا ایمان میآورند، و نیک بدو توکل میکنند و پشت میبندند، و زیبا بدو رو میکنند و میگرایند، و پسندیده با مردمان رفتار میکنند و دخل و تصرف و برخورد مینمایند ... این پاداش در دنیا است ...
( وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ) .
و پاداش آخرت، برای کسانی که (در دنیا) ایمان میآورند و پرهیزکاری میکنند، بهتر (و والاتر از پاداش دنیوی ایشان) است.
پاداش آخرت آنان از پاداش دنیوی ایشان بهتر است، بدون این که از پاداش دنیوی ایشانکاسته شود، وقتی که آن انسانها ایمان بیاورند و پرهیزگاریکنند، و درنتیجه ایمانشان به خدا اطمینانشان بدو بیشترگردد و بهتر در آستانه او بغنوند، و با تقوا و پرهیزگاریشان در پنهان و آشکار آفریدگار خود را درنظر دارند و بپایند و بیم و هراس نمایند.
بدین منوال و به این روال خدا بجای غم و محنت چنان مقام و منزلتی در زمین به یوسف داد، و این مژده را در آخرت بدو داد، این هم پاداش سنگ و همسوی با ایمان و شکیبائی و نیکرفتاری و نیکوکاری او بود.
*
ارابه زمان چرخید. روند قرآنی دورههای خود را درهم پیچید با تمام سالهای خوشی و رفاهیکه در طول آن بود. بیان هم نکردکه سالهای خوشی و رفاه چگونه سرسبز و خرم بودند، و مردمان چگونهکشت و زرع کردند، و یوسف چگونه دستگاه دولت را ادارهکرد و چرخاند، و چگونه نظم و نظام بخشید، و مملکت داریش چگونه بود، و چگونه ذخیره و اندوخته کرد. انگار همه اینها درگفتارش مقرر و معین است:
(إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ )
من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
همچنین روند قرآنی پیشدرآمد سالهای خشکسالی و قحطی را ذکر نکرده است، و چگونه مردمان با آن خشکسالیها و قحطیها رویاروی گردیدهاند، و ارزاق و نعمتها چگونه ضایع گردیده است و هدر رفته است ... چراکه همه اینها در خواب شاه و تعبیر ان مورد ملاحظه ، مشاهده است:
(ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ سَبْعٌ شِدَادٌ یَأْکُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلا قَلِیلا مِمَّا تُحْصِنُونَ)
پس از ان (سالهای خوش) هفت سال سخت درمیرسد و (قحطی میشود و این سالهای سخت) آنچه را که به خاطرشان اندوختهاید از میان برمیدارند، مگر مقدار کمی را (که برای بذر) محفوظ مینمائید.
همچنین روند قرآنی بعد از آن در سراسر سوره نه شاه را و نه کسی از رجال و بزرگان را نشان نداده است و برجسته ننموده است. انگارکار و بار کلاً در دست یوسف بوده است و بدو واگذار شده است، و تنها یوسف استکه در این بحران خفهکننده هراسناک بار مشکلات و سختی معضلات را بردوشگرفته است و پذیرفته است. روند قرانی تنها یوسف را در صحنه نمایش رخدادها برجسته و اشکار نمودار ساخته است، و همه نورها و پرتوها را بر او تابانده است و رودرروی اوگرفته است. این حقیقت واقعی استکه روند قرآنی آن را با هنرکامل خود در طرز ادای مطلب و بیان ان بکارگرفته است.
و امّا خشکسالی و قحطی را روند قرآن در صحنه برادران یوسف معلوم و اشکارکرده است. انان از بادیه سرزمین دورافتاده کنعان میآیند و به دنبال طعام و ارزاق در مصر میگردند. از این موضوع فراخی دائره گرسنگی را درک و دریافت میکنیم، و متوجه میشویمکه مصر در پرتو تدبیر و دخل و تصرف یوسف چه موقعیتی پیداکرده است وچگونه مورد نظر همسایگان خود گردیده است و انبار طعام و ارزاق سراسر منطقه شده است ... در همین وقت، داستان یوسف بزرگترین جریان خود را سر میدهد، جریان بس عظیمیکه میان یوسف و برادرانش میگذرد. این هم از لعاظ هنری قابل توجه است و نشانی از هنر در روند قرآنی استکه یک هدف دینی را پیاده میکند و تحقق میبخشد:
(وَجَاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ أَلا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی وَلا تَقْرَبُونِ قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ).
(قحطی و خشکسالی در اطراف مصر به غایت رسید و مردم از هر سو بدانجا سرازیر شدند) و برادران یوسف (نیز همچون دیگران از کنعان شام عازم مصر گشتند) و به پیش یوسف آمدند، و او ایشان را شناخت، ولی آنان وی را نشناختند. (یوسف به گونه شایسته از آنان پذیرائی کرد و بار و بنه ایشان را چنان که میخواستند آماده نمود) وهنگامی که بار و بنه و توشه ایشان را آماده ساخت، گفت: (از سخنان شما فهمیدم که برادر دیگری از پدر دارید. دفعه آینده) برادر پدری خود را نزد من اورید (و از چیزی نترسید) مگر نمیبینید که من پیمانه را به تمام و کمال میدهم (و حق آن را اداء میکنم) و بهترین میزبانم؟ و اگر او را نزد من نیاورید (بدانید که چیزی به شما داده نمیشود و) هیچگونه گندم و حبوباتی (از غله و محصولات) به شما نمیدهم، و دیگر به پیش من نیائید. (برادران یوسف پاسخ دادند و) گفتند: ما با پدرش گفتگو مینمائیم، و حتماً (برای جلب موافقت پدر میکوشیم و) این کار را خواهیم کرد. (سپس هنگامی که آهنگ کوچیدن کردند، یوسف) به کارگزاران خود گفت: (پول) کالائی را که پرداختهاند در میان بارهایشان بگذارید، شاید پس از مراجعت به خانواده خویش، بدان پی ببرند و بلکه (بر وفای به عهد ما اطمینان یابند و بر برادر خود بنیامین نترسند و همراه او به پیش ما) برگردند.
خشکسالی وگرسنگی سرزمینکنعان و پیرامون آن را درهم نوردید. برادران یوسف - همراه با کسانی که به مصر روی میآوردند و میرفتند - روکردند و رفتند. مردمان شنیده بودند و بهگوش یکدیگر رسانده بودند که در مصر در این سالهای سرسبز و پربرکت چه غلات و محصولاتی بوده است و اندوخته شده است ... هماینک ما برادران یوسف را میبینیمکه به پیش یوسف میرسند و به حضور او درمیآیند، و حال این که او را نمیشناسند. ولی او ایشان را میشناسد چون آنان خیلی تغییر نکردهاند. امّا یوسف، آنان گمان نمیبردندکه یوسف هرگز این باشد! پسر بچهکوچک عبرانیایکه او را بیست سال قبل یا بیشتر(ا[4]) به چاه انداختهاند، کجا و عزیز مصرکجا؟! عزیز مصری که انگار تاجدار است و در سن و سال و جامه تاجداران میزید، و پاسبانان و نگهبانان او را میپایند، و خادمان و اطرافیان و دارائیها و ثروتهای هنگفتی در اختیار دارد.
یوسف خود را بدیشان معرفی نکرد و نشناساند. آخر لازم است درسهائی را دریافت دارند:
(فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ ).
به پیش یوسف آمدند، و او ایشان را شناخت، ولی آنان وی را نشناختند.
ولی از روند قرآنی متوجه میگردیمکه یوسف آنان را به خانه پاکیزهای درآورده است و جایگاه مناسبی را برای ایشان تهیه دیده است. سپس به آمادگی نخستین درس پرداخته است:
(وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ )
و هنگامی که بار و بنه و توشه ایشان را آماده ساخت، گفت: (از سخنان شما فهمیدم که برادر دیگری از پدر دارید. دفعه آینده) برادر پدری خود را نزد من آورید (و از چیزی نترسید).
از این سخنان چنین میفهمیمکه یوسف آنگونه با ایشان رفتارکرد و آن اندازه با ایشان ماند تا با او انس و الفت بگیرند، و پله پله با ایشان ور رفت و سخن گفت تا بهطور مفصل برای او بیانکردندکه آنان کیستند، و آنان برادرکوچتری از پدر دارندکه با ایشان نیامده است، چون پدرشان او را بسیار دوست میدارد و تاب جدائی و دوری از او را ندارد. هنگامی که نیازمندیهایشان را برآوردهکرد و بار و بنهها و توشههایشان را آماده ساخت، بدیشان گفت: او
میخواهد این برادرشان را نیز ببیند.
(قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ )
گفت: برادر پدری خود را نزد من آورید.
شماکه دیدهاید پیمانه را به تمام وکمال به مشتریان میدهم. بهره شما را نیز به تمام وکمال خواهم داد اگر برادرتان با شما بیاید و دیدهایدکه من بهترین میزبان مهمانانم. پس ترس و هراسی بر او نباید داشته باشید. بلکه او از ما بزرگداشتی را خواهد دیدکه شما از من سراغ دارید و دیده اید :
(أَلا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ)
مگر نمیبینید که من پیمانه را به تمام و کمال میدهم (و حق آن را اداء میکنم) و بهترین میزبانم؟.
از آنجا که برادران یوسف میدانستندکه پدرشان چه اندازه مواظب برادرکوچشان است و بر دیدار و نگاهداری او آزمند و آزور است - بهویژه بعد از رفتن یوسف - اظهار داشتندکه اینکار،کار ساده ای نیست، و بلکه بر سر راه آن مانعها و مشکلهائی از سوی پدر بر سر راه است. ولی ایشان زحمت خود را میکشند و تلاش خواهندکرد پدر را قانع و راضیکنند، و با وجود همه این مانعها و مشکلها قطعاً او را با خود بیاورند در آن زمانکه برمیگردند:
(قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ) .
گفتند: ما با پدرش راجع بدو با لطائف حیل گفتگو مینمائیم و حتماً (برای جلب موافقت پدر میکوشیم و) این کار را خواهیم کرد.
واژه “سنراود» [به نیرنگ خواهیم نشست و هوشیارانه سعی خود را خواهیمکرد] تلاشی را به تصویر میکشد که آنان میدانستندکه به کار خواهند برد.
از این سو یوسف به خدمتکاران خود دستور داد کالاها و بهاهاثی راکه برادرانش با خود آورده بودند تا آنها را باگندم و علوفه مبادله و تعویضکنند، در میان بار و بنه و توشه و ارزاق ایشان پنهانکنند. چهبسا برادران یوسف چیزهائی راکه برای مبادله و معاوضه با خود آوردهاند، آمیزهای از پول نقد، و مستغلات بیابانی درختان بیابانی، و چرمها و پوستها و موها و پشمها، و چیزهای دیگری از این قبیل بوده استکه معمولا در بازارها مبادله و معاوضه میشده است ... یوسف به خدمتکاران خود دستور داد آنها را در میان رحال ایشان - رحالکه جمع رحل است عبارت ازکالا و توشه مسافر است - پنهان دارند، بدان امیدکه هنگامیکه برمیگردند بدانندکه اینها همانکالاها و نقودی است که با خود به مصر برده بودند:
(وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ) .
(سپسهنگامی کهآهنگ کوچیدن کردند، یوسف)به کارگزاران خود گفت: (پول) کالاهائی را که پرداختهاند در میان بارهایشان بگذارید، شاید پس از مراجعت به خانواده خویش، بدان بی ببرند و بلکه (بر وفای به عهد ما اطمینان یابند و بر برادر خود بنیامین نترسند و همراه او به پیش ما) برگردند.
*
یوسف را در مصر جای میگذاریم، تا به دیدار یعقوب و پسرانش در سرزمینکنعان برویم، بدون اینکه سخنی از راه و چیزهائی بگوئیمکه در مسیر راه بوده است:
(فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَیْنَا وَنَمِیرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَکِیلٌ).
هنگامی که به پیش پدرشان برگشتند (داستان خود را با عزیز مصر بازگو کردند و از مراحم و الطاف او بسی سخن راندند و) گفتند: (اگر بنیامین را با خود نبریم این دفعه چیزی به ما داده نخواهد شد و) از گندم و حبوبات محروم میشویم، پس برادرمان را با ما بفرست تا کیل و پیمانهای دریافت داریم و (خوراک مورد نیاز خانواده را با خود بیاوریم. قول میدهیم که) ما نگهبان و حافظ او باشیم. (یعقوب به یاد گذشتهها افتاد و) گفت: آیا من درباره او به شما اطمینان کنم همانگونه که درباره برادرش (یوسف) قبلا به شما اطمینان کردم؟! (نه من شما را امیننمیدانم و فرزند خود را به شما نمیسپارم. حافظ و نگهبان فقط خدا است و) خدا بهترین حافظ و نگهدار است و از همه مهربانان مهربانتر است. (او مرا و فرزند مرا کافی است). هنگامی که بارهای خود را باز کردند، دیدند که (پول) کالای ایشان (در داخل بارهایشان گذارده شده و) بدیشان برگشت داده شده است. گفتند: ای پدر! ما دیگر (بیش از این از الطاف عزیز مصر) چه میخواهیم؟! این (بهای) کالای ما است که به ما پس داده شده است. (پس بهتر است برادرمان را با ما بفرستی) و ما برای خانواده خود مواد غذائی (بیشتری) بیاوریم و از برادر خود محافظت کنیم و بار شتری را (بر مقدار قبلی) بیفزائیم که آن (چیزی که با خود آوردهایم با توجه به جود و لطف عزیز مصر) اندک است. (سرانجام یعقوب گول سخنان فرزندان را خورد. ولی برای اطمینان خاطر) گفت: من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا این که عهد و پیمان موکّد و استوار با سوگند به خدا، با من نبندید که او را (سالم) به من برمیگردانید، مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن و یا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد. (فرزندانش پیمانش را پذیرفتند و خدای را به شهادت طلبیدند). هنگامی که با پدر پیمان بستند، گفت: خداوند آگاه و مطلع بر آن چیزی است که (به همدیگر) میگوئیم.
چنین پیدا استکه پسران یعقوب همینکه برگشتند به پیش پدرشان رفتند، و پیش از اینکه بارها را بگشایند وکالاها را بررسی نمایند، شتابان به پدرشان عرض کردندکه مقررگردیده است بدیشان غلات و حبوبات داده نشود، مگر اینکه برادرکوچک خود را با خود به نزد عزیز مصر ببرند. این است از پدرشان درخواست میکنندکه برادرکوچکشان را با ایشان همراهکند و بفرستد تا بار او را هم بگیرند و بارهای خود را نیز دریافت دارند، و قول هم میدهندکه او را بپایند و محافظت نمایند:
(فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ).
هنگامی که به پیش پدرشان برگشتند (داستان خود را با عزیز مصر بازگو کردند و از مراحم و الطاف او بسی سخن راندند و) گفتند: (اگر بنیامین را با خود نبریم این دفعه چیزی به ما داده نخواهد شد و) از گندم و حبویات محروم میشویم، پس برادرمان را با ما بفرست تا کیل و پیمانهای دریافت داریم و (خوراک مورد نیاز خانواده را با خود بیاوریم. قول میدهیم که) ما نگهبان و حافظ او باشیم.
قطعا این وعده نهانیهای یعقوب را برانگیخته است و سر زخمهایکهنه او را بازکرده است. این درست همان وعده ایشان درباره یوسف بدو است! ناگهان یعقوب فریاد برمیآورد و از خروش امواج غمها و اندوههائی سخن میگویدکه طوفان این وعده آن را به غرش و جوشش درآورده است و برانگیخته کرده است:
(قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ) .
گفت: آیا من درباره او به شما اطمینان کنم همانگونه که درباره برادرش (یوسف) قبلا به شما اطمینان کردم؟!.
مرا از این وعدههایتان و مرا از این حفاظت و مرقبتتان معاف دارید و مرا به خویشتن واگذارید. اگر حفاظت و مراقبتی برای فرزندم، و اگر مرحمتی و لطفی برای خودم میخواهم، فقط خدا، بلی فقط خدا را بهکمک میطلبم، چه:
(فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ).
خدا بهترین حافظ و نگهدار است، و از همه مهربانان مهربانتر است. (او مرا و فرزند مرا کافی است).
پس از این ماموریت، و بعد از استراحت از این سفر، کالاها و بارهای خود را بازگردند تا غلات و حبوبات را بیرون بیاورند. ناگهانکالاها و بهاهائی راکه به مصر برده بودند تا با آنها ضروریات خود را بخرند، در بارهای خود یافتند، و در بارهایشان غلات و حبوباتی نیافتند!
یوسف بدیشان گندمی نداده است. بلکه کالاها و بهاهائی راکه بردهاند در میان بارهایشان نهاده است و بازپسگردانده است! دوباره به پیش پدر برگشتند و گفتند: ای پدر! پیمانه و توشهای به ما داده نشده است و بلکه ما را محروم از ارزاق و اقواتکردهاند! بارها را گشودهایم و جزکالاها و بهاهای خویش چیزی را در لابلا و داخل آنها نیافتهایم! این کار هم برای این بوده استکه عزیز مصر ایشان را وادار به برگشتن همراه با برادرشانکند. این بخشی از درسی بود که یوسف بدیشان داده بود تا خوب ان را بیاموزند.
به هر حال از روی برگشت دادن کالاها و بهاهایشان دانستندکه آنان نه ستمگرند و نه ستمکار اگر از پدرشان خواهندکه برادرشان را همراه با ایشان بفرستد:
(قَالُوا یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَیْنَا) .
گفتند: ای پدر! ما دیگر (بیش از این از الطاف عزیز مصر) چه میخواهیم؟! این (بهای) کالای ما است که به ما برگشت داده شده است.
شروع کردند به گوشه وکنایه زدن و اشاره نمودن به مصلحت حیاتی اهل و عیالشان در فراچنگ آوردن طعام و خوراک.
(وَنَمِیرُ أَهْلَنَا )٠
و ما برای خانواده خود مواد غذائی بیاوریم.
“میرة”که از فعل “نمیر» است، به زاد و توشهگفته میشود. عزم و اراده خود را بر حفاظت و مواقبت از برادرشان تاکید میکنند:
« وَنَحْفَظُ أَخَانَا “.
و از برادر خود محافظت میکنیم.
و آنگاه پدرشان را ترغیب میکنندکه پیمانه و بار برادرشان افزون میگردد بر پیمانهها و بارهای خودشان:
(وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ).
و بار شتری را (بر مقدار قبلی) بیفزائیم.
این کار برای ایشان ساده و آماده است که برادرشان همراهشانگردد:
« ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ “.
که آن (چیزی که با خود آوردهایم با توجه به جود و لطف عزیز مصر) اندک است.
چنین به نظر میرسد از این سخن: (وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ).بارشتری را بیفزائیمکه یوسف (ع) به هرکسی بارشتری را میداده است، و آن هم اندازه مشهور و معروفی بوده است، و هرآنچه خریدار میخواسته است بدو نمیفروخته است. اینکار هم در سالهای خشکسالی و قحطی فلسفه و جایگاه خود را دارد، تا ارزاق و اقوات به همگان برسد.
یعقوب با وجود اینکه دلش رضا نمیداد، تسلیم سخنان پسران خود شد، ولیکن برای تسلیم پسر برجای ماندهاش شرط دیگری گذاشت:
(قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ).
گفت٠ من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا این که عهد و پیمان موکد و استوار با سوگند به خدا، با من نبندید که او را (سالم) به من برمیگردانید، مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن ویا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد.
یعنی قطعاً باید با تاکید برای من به خدا سوگند یاد کنید، دیگه شما را بر حفظ آن بدارد، بدین مضونکه فرزندم را به من برمیگردانید، مگر اینکه مغلوبگردید و هیچگونه توان و چارهای برای شما نماند و سخت درمانده و شکست خورده شوید، ودفاع شما از او سودی ندهد:
(إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ).
مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن و یا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد.
این سخن،کنایه ازگرفته شدن هر راهی و همه درروها و راه نجاتها است. پس آنان سوگند خوردند:
(فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَکِیلٌ).
هنگامی که با پدر پیمان بستند، گفت: خداوند آگاه و مطلع بر آن چیزی است که (به همدیگر) میگوئیم. اینگفته نیز برای تاکید و یادآوری بیشتری بود. پس از این پیمان موکد با سوگند به خدا، یعقوب ایشان را سفارش میکند به چیزهائیکه درکوچ آینده ایشان بر دلش میگذرد، در اینکوچیکهکوچک عزیز او همراه ایشان خواهد بود:
(وَقَالَ یَا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَعَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ).
(یعقوب به عهد و پیمان موکد فرزندان خود دل بست و شفقت پدری او را بر آن داشت که آنان را راهنمائی و نصیحت کند) و گفت ای فرزندانم! از یک در (به مصر) داخل نشوید. بلکه از درهای گوناگون وارد شوید (تا از حسادت حسودان و چشم زخم پلیدان درامان بمانید. ولی بدانید که من با این تدبیر) نمیتوانم چیزی را که خدا مقرر کرده باشد از شما بدور سازم. (یقیناً آنچه باید بشود میشود، و راهی برای دفع بلا جز رعایت اسباب و علل پیدا و توسل به خدا سراغ ندارم). تنها حکم و فرمان ازآن یزدان است. (دافع شر و جالب خیر جهان فقط ایزد سبحان است). بر او توکل میکنم (و از او استمداد میجویم و کارم را بدو واگذار میکنم) و باید که توکلکنندگان بر او توکل کنند و بس (و کار خویش را بدو حواله دارند.
در اینجا در برابر سخن یعقوب (ع) اندکی میایستیم:
(إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ) ٠
تنها حکم و فرمان ازآن یزدان است.
از روند سخن پیدا استکه مراد یعقوب (ع) در اینجا حکم قضا و قدر قهری و جبری استکهگریزی وگزیری از آن نیست. قضا و قدر الهی آنگونهکه جاری و ساری میشود، مردمان در برابر آن چیزی نمیتوانند برای خودبکنند.
این است ایمان به قضا و قدر، چه خیر آن و چه شر آن. حکم قضا و قدر بدون اراده مردمان و اختیار ایشان درباره آنان اجراء و تنفیذ میگردد... درکنار حکم قضا و قدر قهری و جبری، حکم دیگر خدا استکه آن را مردمان به رضا و رغبت و اراده و اختیار خود انجام میدهند. این حکم، حکم شریعت است و در اوامر و نواهی مجسم و مقرر است... این حکم هم بسان آن حکم جز در دست خدا نیست و جز بدو واگذار نیست. کار آن حکم شرعی، درست همانند این حکم قضا و قدری است، با یک فرقواختلاف: و آن اینکه مردمان حکم شرعی مجسم در اوامر و نواهی را با اراده و اختیار خود اجراء میکنند، و یا خیر اجراء نمیکنند. بر انجام یا ترک انجام، نتائج و عواقب آنکار انجام پذیرفته و یا انجام نپذیرفته در دنیا مترتب میگردد، و در آخرت پاداش یا پادافره خود را به دنبال دارد، و مردمان خوبی یا بدی آن را در دنیا میگیرند، و در آخرت پاداش یا پادافره آن را دریافت میدارند. امّا مردمان مسلمان بشمار نمیآیند مگر زمانیکه این حکم شرعی منظور در اوامر و نواهی الهی را برگزینند و با رضایت خود عملا آن را اجراءکنند.
کاروان پسران یعقوب حرکتکرد و به راه افتاد، و سفارش پدرشان را اجراء کردند:
(وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا کَانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِلا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) .
(سفارش پدر را پذیرفتند) و هنگامی که از همان طریق و به همان شیوه (به مصر) وارد شدند که پدرشان بدیشان دستور داده بود، چنین ورودی آنان را از آنچه خدا خواسته بود بدور نداشت و (حذر با قدر برنیامد و در مصر به دزدی متهم شدند و برادرشان بنیامین به گروگان گرفته شد و غمها و اندوهها یکی پس از دیگری ایشان را دربر گرفت) ولیکن حاجتی را برآورده کرد که در اندرون یعقوب بود (و آن پیدا شدن یوسف و شناسائی او توسط بنیامین و سرانجام به هم رسیدن پدر و پسر بعد از مدتها فراق و هجران بود). بیگمان یعقوب (در پرتو وحی) آگاه از چیزهائی بود که ما بدو آموخته بودیم. (از جمله میدانست که یوسف زنده است و عاقبت خواب او تحقق پیدا میکند) امّا بسیاری از مردم نمیدانند (که یعقوب چنین آگاهی و اطلاعی در پرتو وحی داشته است).
این سفارش درباره چه چیزی بوده است؟ چرا پدرشان بدیشانگفت: از یک در وارد نشوند و بلکه از درهای گوناگون بدانجا داخل شوند؟
روایتها وتفسیرها درباره این مساله سخن میگویند، و پیوسته راجع بدان سخن میآغازند و آن را گشت میدهند و مکرر میدارند، بدون اینکه ضرورتی در میان باشد. بلکه رودهدرازیکردن و چانه زدن درباره همچون چیزی خلاف چیزی استکه روند حکیمانه قرآنی مقتضی و خواهان آن است. چه اگر روند قرآنی میخواستکه پرده از سبب و علت - بردارد، آن را میگفت. ولیکن روند قرآنی تنهاگفته است:
(إِلا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا).
ولیکن حاجتی را برآورده کرد که در اندرون یعقوب بود.
لازم است مفسران به چیزی بسنده کنند که روند قرآنی آن را خواسته است، تا فضائی را حفظ کنند که روند قرآنی آن را پسندیده است و آراسته است. فضائی که روند قرآنی آن را الهام میدارد این استکه یعقوب از چیزی بر ایشان میترسیده است، و چنین میدیده است که آنان از درهای گوناگونی به مصر درآیند تا خویشتن را از این چیز محفوظ نمایند. درضمن یعقوب تسلیم این قضیه بود که او از آنچه خدا خواسته استکه بشود نمیتواند کاری برایشان بکند و مانع و رادعی را از سر راه ایشان بردارد و نفع و سودی بهره ایشان گرداند. چه حکم و فرمان همه و همه ازآن یزدان سبحان است. و به تمام وکمال باید بر او تکیه داشت وکاملا بدو پشت بست. این هم خطری بودکه بر دلش میگذشت و آن را در درون خود احساس میکرد، و نیازی در اندرون وجودش بود و با سفارش آن را براوردهکرد، هرچندکه میدانستکه اراده و خواست یزدان اجراء میگردد و تنفیذ میشود. خدا این را بدوآموخته بود و او هم آن را یادگرفته بود.
(وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) .
امّا بسیاری از مردم نمیدانند (که یعقوب چنین آگاهی و اطلاعی در پرتو وحی داشته است).
گذشته از این، بگذار این چیزیکه یعقوب از آن میترسید چشم حسود، یا حسادت شاه بر جمعیت زیاد پسران و مردانگی و زورمندی ایشان، یا دنبال کردن راهزنان در راهکاروان ایشان، و یا هر چیز دیگریکه میخواهد باشد. اینها هیچ چیزی بر موضوع نمیافزایند. مگر اینکه راویان و مفسران بر رنج خود بیفزایند و راهی برای بیرون شدن از فضای موثر قرآنی بیابند و به سوی قیل و قال روند، قیل و قالیکه در بسیاری از مواقع سراسر فضای قرآنی را میزداید! بهتر است همانگونهکه روند قرآنی سفارش وکوچ را درهم پیچیده است ما نیز سفارش وکوچ را درهم پیچیم، تا در صحنه بعدی با برادران یوسف (ع) هنگام رسیدن به خدمت یوسف برخورد و ملاقاتکنیم:
*
وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ
وقتی که به (سرای) یوسف داخل شدند، برادرش (بنیامین) را نزد خود جای داد (و پنهانی بدو) گفت: من برادر تو (یوسف) هستم، و از کارهاثی که آنان کردهاند ناراحت مباش.
روند قرآنی را مییابیمکه با شتاب از همایش یوسف با برادرش در منزل سخن میگوید، و بیان میداردکه یوسف به برادرش هرچه زودتر خبر دادکه او همان یوسفگمگشته او است. بدو توصیه کرد از صفحه دل خود یاد چیزهائی را بزدایدکه برادرانش قبلا در حق او چهکردهاند، و یاد چیزهائی را از دل خود بیرونکندکه پسرکوچک همچون او از آنها ناراحتگردیده است هر زمانکه در خانهایکه در آن میزیسته است از یوسف سخن رفته است و وایوسفاگفته شده است! چرا که امکان ندارد همچون یادی از همچون برادری پنهان بماند، یادیکه درگستره سرزمینکنعان بر سر زبانها بوده است و نقل مجالسگردیده است.
روند قرآنی این قضیه را قبل از هر چز دیگری پیش میکشد. در صورتیکه طبیعی و روشن استکه این قضیه به محض ورود ایشان به منزل یوسف روی نداده است. ولی زمانی این مساله روی داده استکه یوسف با برادرش به خلوت رفته است و نشسته است. ولیکن بدون شک این مساله نخستین چیزی بوده استکه به هنگام ورود برادرانش بر او تاخته است و تارهای دلش را به نغمه درآورده است بدان هنگامکه پس از فراق و هجران طولانی برادر خودش را دیده است.
روند قرآنی این مساله را قبل از هر چیز پیشکشیده است، چون نخستین خطری بوده استکه بر دلگذشته است لازم بوده است آن را نخستینکار هم در این مقطعگرداند... این نیز از ریزهکاریهای تعبیر و بیان در اینکتاب شگفت قرآن است!
روند قرآنی مدت زمان مهمانی را نیز درهم مینوردد، و آنچه راکه میان یوسف و برادرانش گذشته است جمع میکند و برمیچیند، تا صحنه کوچ واپسین را نشان دهد. در این صحنه بر تدبیر یوسف اطلاع پیدا میکنیم که چگونه برادرش را در پیش خود نگاه میدارد، بدان اندازهکه به برادرانش درسی یا چند درس ضروری را بدهدکه مورد نیاز ایشان است.
( فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الأرْضِ وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ کَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ) .
هنگامی که بار و بنه آنان را آماده کرد، پیمانه (قیمتی شاه را) در بار برادرش (بنیامین) نهاد. پس (از رهسپار شدن و پیمودن مسافتی) ندا دهندهای (از اطرافیان یوسف) فریاد برآورد٠ ای کاروانیان! شما دزدید، (بایستید و تکان مخورید. برادران یوسف از این صدا به هم آمدند و) رو بدیشان کرده گفتند: چه چیز گم کردهاید؟ گفتند٠ پیمانه شاه را گم کردهایم و هرکس آن را برگرداند، بار شتری در برابر آن میگیرد. (رئیس آنان هم تاکید کرد و گفت:) و من شخصاً این پاداش را تضمین میکنم. (برادران یوسف) گفتند: به خدا سوگند! شما (از روی رفتار و کردار دو سفری که بدینجا داشتهایم هر آینه) میدانید ما نیامدهایم تا در سرزمین (مصر) فساد و تباهی کنیم و ما هیچگاه دزد نبودهایم. (اطرافیان یوسف) گفتند: اگر شما دروغ بگوئید، سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد در عرف شما) چیست؟ (برادران یوسف) گفتند: سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد، این است که) هرکس آن پیمانه در بارش یافته شود، خودش (بنده و گروگان به) سزای آن گردد. (آری!) ما این چنین، ستمکاران را کیفر میدهیم. (یوسف) نخست بارهای دیگران را پیش از بار برادرش (بنیامین) بازرسی کرد، و سپس پیمانه را از بار برادرش بیرون آورد. ما اینگونه برای یوسف چارهسازی کردیم (و نقشه و طرح انداختیم تا بتواند بنیامین را به گونهای نزد خود نگاه دارد که دیگر برادران متوجه نشوند و تسلیم فرمان او گردند). چرا که یوسف طبق آئین شاه مصر نمیتوانست برادرش را بگیرد، مگر این که خدا میخواست. (ما هم که خدائیم خواستیم و یوسف را به ز یور دانشی فراخور حال آراستیم و او در پرتو آن توانست راه بازداشت برادر را پیدا کند. بلی ما با اعطای دانش) درجات هرکس را که بخواهیم بالا میبریم (همانگونه که درجات یوسف را بالا بردیم. البته) بالاتر از هر فرزانهای، فرزانهتری است (و خدا هم از همه فرزانهتر است. برادران یوسف) گفتند: اگر (بنیامین) دزدی کند (جای شگفت نیست، که آن را از سوی مادر به ارث برده است) و برادرش (یوسف نیز که هر دو از یک مادرند) قبلا دزدی کرده است. یوسف (از این سخن سخت ناراحت شد، ولی) ناراحتی را در درون خود پنهان کرد و نگذاشت از آن مطلع شوند. (امّا در دل) گفت: شما مقام و منزلت بدی (در پیشگاه خدا) دارید (چرا که برادر خود را از پدر دزدیدید و او را به چاه انداختید و از پدرتان نافرمانی کردید و بدو دروغ گفتید و هنوز که هنوز است کینه او را به دل دارید و اینک هم وی را دزد مینامید) و خدا (از هر کسی) آگاهتر از چیزی است که بیان میدارید (و به من نسبت میدهید). گفتند: ای عزیز (مصر!) او پدر بزرگواری دارد، یکی از ما را به جای او بگیر (و به بندگی بپذیر، و بدین وسیله نیکی خود را در حق ما به اتمام برسان) که ما تو را از نیکوکاران میبینیم. گفت: پناه بر خدا که ما (این کار را بکنیم و) غیر از آن کس را بگیریم که کالای خود را نزد او یافتهایم. ما (اگر چنین کنیم) در آن صورت (بیگناه را بجای گناهکار گرفته و) از زمره ستمکاران خواهیم بود.
صحنه پرحنب و جوش و احساس برانگیزی است. لبریز از حرکات و انفعالات و رویاروی شدنهای ناگهانی است. از سرزندگی و جنبش و شرمندگی موج میزند، بسان همه صحنههای نمایش توانمند و نیرومندیکه باید چنین باشند. جز اینکه این صحنهها صورتهائی از واقعیت هستند، و تعبیر قرآنی بدین شکل زندهگیرا آنها را نشان میدهد.
یوسف در پس پرده، جام شاه را در بارها پنهان مینماید - جامیکه معمولا از طلا است -گویند این جام برای شراب به کار میرفته است، و از فرورفت داخلی آنکه توخالی از یک سو بوده است در پیمانه زدن از آن استفاده میشده است و همچونکیلی برای گندم بهکار میرفته است، به خاطر اینکهگندم در این خشکسالا و قحطیکمیاب و ارزشند بوده است. یوسف این جام را دور از دید مردمان در بار ویژه برادرش نهان میدارد، برای اجرای تدبیر ویژهای که خدا بدو الهامکرده است، و اندکی بعد از آن آگاهی پیدا خواهیم کرد.
آنگاه جارچی با صدای بلند فرباد برمیآورد و جار میزند، در حالیکه آنان دارند برمیگردند:
« أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ “.
ای کاروانیان! شما دزدید. (بایستید و تکان مخورید).
برادران یوسف از این فریادیکه ایشان را به دزدی متهم میکرد، به لرزه افتادند -چراکه آنان پسران یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم هستند - از راه خود برمیگردند و درباره این کار مشکوک وگمانانگیز پرسش میکنند:
(قَالُوا - وَأَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ - مَاذَا تَفْقِدُونَ؟)
(برادران یوسف از این صدا به هم آمدند و) رو بدیشان کرده گفتند: چه چیز گم کردهاید؟.
خادمانیکه مسوول آماده کردن بارها بودند، و یا نگهبانانیکه از جمله ایشان کسی بودکه جار میزد، گفت:
( قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ).
گفتند: پیمانه شاه را گم کردهایم.
جارچی اعلان داشت جائزهای در میان است و به کسی داده میشودکه به دلخواه خود آن را برگرداند و بیاورد. این جائزه هم در همچون شرائط و ظروفیگرانبها بوده است:
(وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ) .
هرکس آنرا برگرداند، بار شتری (گندم) در برابر آن میگیرد.
بار گندمی که گرانبها است.
( وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ) .
من شخصا این پاداش را تضمین میکنم.
امّا برادران یوسف از پاکی خود مطمئن بودند. آنانکه تاکنون دزدی نکردهاند، و نیامدهاند تا دزدی کنند و مرتکب همچون تباهی و فسادی شوندکه اعتماد و روابط جامعهها را به هم میزند. ایشان با اطمینان هرچه بیشتر سوگند میخورند:
(قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الارض ).
(برادران یوسف) گفتند: به خدا سوگند! شما (از روی رفتار و کردار دو سفری که بدینجا داشتهایم هر آینه) میدانید ما نیامدهایم تا در سرزمین (مصر) فساد و تباهی کنیم.
از روی اموال واوضاع و سیماهای ما و حسب و نسب ما شما دانستهایدکه ما مرتکب همچون چیزی نخواهیم شد.
« وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ “.
و ما هیچگاه دزد نبودهایم.
ما هرگز دزد نبودهایم و همچونکار زشت و پلشتی از ما سر نمیزند.
خادمان یا نگهبانانگفتند:
( فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ ).
اگر شما دروغ بگوئید، سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد در عرف شما) چیست؟.
در اینجا گوشهای از تدبیری که یزدان به یوسف الهام داشته است روشن میگردد. در دین یعقوب چنین بوده است: دزد در برابر چیزیکه میدزدیده استگروگان یا اسیر و یا برده میگردید. و چون برادران یوسف به پاکی خود یقین داشتند خشنودگشتند و پسندیدندکه شریعت خودشان درباره کسی اجراءگرددکه معلوم شودکه دزد است. اینکار هم برای تکمیل تدبیر خدا جهت یوسف و برادرش بوده است:
(قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ کَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ).
(برادران یوسف) گفتند: سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد، این است که) هرکس آن پیمانه در بارش یافته شود، خودش (بنده و گروگان به) سزای آن گردد. (آری) ما این چنین، ستمکاران را کیفر میدهیم.
این شریعت ما است و ما آن را درباره دزد اجراء میکنیم. و دزد از ستمکاران است.
همه اینگفتگوها در جلو دیدگان یوسف انجام میپذیرفت، و همه این سخنان را در حضور میشنید. دستور دادکه بارها را بگردند. خردمندی او وی را چنین رهنمودکردکه بیش از بار برادرش بارهای دیگران را بگردند، تا شبهه ای درگردیدن و بازدید کردن بارها پدیدار نیاید وگمانی برنگیخته نشود:
(فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ) ٠
(یوسف) نخست بارهای دیگران را پیش از بار برادرش (بنیامین) بازرسی کرد، و سپس پیمانه را از بار برادرش بیرون آورد!
روند قرآنی ما را به حال خودمان رها میکند تا وحشت و دهشتی را تصورکنیمکه پسران یعقوب ناگهانی با آن رویاروی شدهاند، پسرانی که از پاکی خود اطمینان داشتهاند، و بر پاک خود سو گند خوردهاند، و یکپارچه خویشتن را بیگناه و دور از زشتی و پلشتی و فساد و تباهی معرفی کرده اند ... روند قرآنی از اینها چیزی نمیگوید. بلکه به ترک آنها میگوید تا مرغخیال پرو بال بگشاید و صورتی را وراندازکندکه صحنه را با فعل و انفعالات خود تکمیل و ترسیم میکند ... در همین حال روند قرآنی بر خی از مقاصد و اهداف داستان پیرو میزند، همانگاهکه بازرس و پسران یعقوب از کار این پیشامد میپردازند:
(کذلک کدنا لیوسف ) .
ما اینگونه برای یوسف چارهسازی کردیم (و نقشه و طرح درانداختیم).
یعنی این چنین برای یوسف همچون تعبیر دقیقی را پیش کشاندیم.
( مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الملک ) .
چرا که یوسف طبق آئین شاه مصر نمیتوانست برادرش را بگیرد.
اگر قانون شاه را داوری میداد و درنظر میگرفت نمیتوانست برادرش را بگیرد و در پیش خود نگاه دارد. در قانون شاه دزد در برابر دزدی تنبیه میشد و شکنجه میدید، بدون اینکه بتواند بر برادرش تسلط و دسترسی پیدا نماید، بدانگونه که برابر اظهارنظر برادرانش در داوری دادن به آئین خودشان توانست برادرش را بگیرد و در پیش خود نگاه دارد. این هم چارهسازی خدا برای یوسف بود و بهگوش دلش انداختکه چگونه اسباب و علل این چارهسازی را آماده وتهیهکند. این بود کید خدا برای یوسف.کید برای چارهسازی و چارهاندیشی نهانی در راه خیر و در راه شر بکارمیرود، هرچند بیشتربه معنی شر استعمال گردد و نیرنگ بد را میرساند. ظاهراکید در اینجا در معنی شر بکار رفته است، شریکهگریبانگیر برادرش ودامنگر برادرانشگردیده است، چراکه در پیش پدرشان به تنگا میافتند و دچار رنج میشوند. کید در اینجا برای پدر یوسف نیز-هرچند به طور موقت شر است. بدین سببکید با توجه به معنی متبادر به ذهن و با توجه به ظاهر مسائل موجود در این موقعیت، در مفهوم شر و بدی بکار رفته است. این هم از ریزهکاریهای تعبیر قرآن است.
( مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الملک ) .
طبق آئین شاه نمیتوانست برادرش را بگیرد.
( إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ) ٠
مگر این که خدا میخواست.
در پرتو این خواست خدا یوسف توانست از همچون چارهسازی آسمانی بهره ببرد. پیرو متضمّن اشارهای به رفعت و منزلتی استکه یوسف بدان رسیده است:
( نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ).
درجات هرکس را که بخواهیم بالا میبریم.
پیرو، اشارهای هم دربر دارد راجع به دانشیکه یوسف بدان دست یافته است. این مطلب نیز درضمن یادآوری میگرددکه دانش یزدان فراتر و فراختر از پایه وگستره هر دانشی است:
( وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ).
بالاتر از هر فرزانهای، فرزانهتری است (و خدا هم از همه فرزانهتر است).
این هم دیدبانی و نگهبانی دقیقی و لطیفی است.
لازم است در برابر تعبیر دقیق و ژرف قرآنی بایستیم و بدان نگاهی بیندازیم:
(کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ ...مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الملک... ).
ما اینگونه برای یوسف چارهسازی کردیم ٠٠٠ چرا که یوسف طبق آئین شاه نمیتوانست برادرش را بگیرد....
این نص مدلول و مفهوم واژه “دین» را در اینجا تعریف دقیقیکرده است. آن را نظم و نظام و قاعده و قانون شاه دانسته است ... چه نظم و نظام و قاعده و قانون شاه،کیفر دزد راگرفتن دزد قرار نمیداد. بلکه این نظم و نظام و قاعده و قانون شریعت آئین یعقوب بودکه گرفتن دزد راکیفر دزدی او میدانست. برادران یوسف رضایت دادندکه نظم و نظام و قانون و شریعت خودشان اجراء گردد. یوسف آن را درباره ایشان اجراء و پیاده کرد هنگامیکه پیمانه شاه در بار برادرش پیدا گردید ... قرآن مجید از نظم و نظام و قانون و شریعت، با واژه “دین” تعبیر کرده است.
این مفهوم و مدلول قرآنی روشن، چیزی استکه در جاهلیت قرن بیستم ازجلودیدگان جملگی مردمان پنهان مانده است و ناپیدا گردیده است، چه مردمانیکه خود را مسلمان میخوانند، و چه مردمانیکه خود را مسلمان نمیخوانند، ولی هر دو دسته یکسان از زمره جاهلانند!
مردمان مدلول و مفهوم “دین« را منحصر به اعتقاد و شعائر و مراسم مذهبی میکنند ... و هرکس راکه معتقد به یگانگی خدا، و صداقت پیغمبر او، و وجود فرشتگان، وکتابهای آسمانی، و پیغمبران خدا، و روز آخرت، و قضا و قدر چه خیرو چه شر آن، باشد، و شعائر و مراسم واجب را انجام دهد، داخل در “دین خدا» میدانند و میشمارند، هرچندکهکرنش بردن و پرستش کردن او با اطاعت نمودن و فروتنی ورزیدن و اقرار و اعتراف کردن به حاکمیت غیرخدا صورت بپذیرد و خداگونههایگوناگونی را در زمین برگیرد... در صورتیکه نص قرآنی در اینجا مدلول و مفهوم “دین شاه” را مقرر و مشخص تعریف میکند و میشناساند و آن را نظم و نظام و قاعده و قانون شاه میشمارد، و همچنین “دین خدا” هم همان نظم و نظام و قاعده و قانون شریعت او است.
مدلول و مفهوم “دین خدا» ضعیفگردیده است و جمع آمده است و فروکشکرده است تا بهگونهای درآمده استکه در اندیشه عموم مردمان جاهلیت جز بر اعتقاد و شعائر و مراسم مذهبی اطلاق نمیشود!.. ولیکن این دین روزیکه آمده است از روزگاران آدم و نوح تا محمّد - علیه صلوات الله وسلامه اجمعین - بدین معنی محدود نبوده است.
همیشه دین به معنی: کرنش بردن و پرستشکردن یزدان یگانه جهان بوده است، کرنش و پرستشیکه با انجام چیزهائیکه خدا مقرر فرموده است، و با ترک چیزهائی که غیر او مقرر نموده است، و یزدان سبحان را منحصر به الوهیت در زمینکردن بدانگونه که او را در آسمان منحصر به الوهیت دانستن، و ربوبیت خدای یگانه را برای مردمان پذیرفتن، یعنی: حاکمیت و شریعت و سلطه و قدرت و امر و فرمان یزدان راگردن نهادن و بس ... صورت پذیرفته است. همیشه هم دو راهه جدائی میان کسانی که متعهد به “دین خدا» و میان کسانیکه متعهد به “دین شاه” هستند این استکهگروه نخستین در برابر نظم و نظام و قانون و شریعت یزدان یگانهکرنش میبرند و از آن اطاعت میکنند، وگروه دوم در برابر نظم و نظام و قانون و شریعت شاهکرنش میبرند و از آن اطاعت میکنند و یا اینکه اینان شرک میورزند، و در اعتقاد و شعائر و مراسم مذهبی برای خداکرنش میبرند و پرستش میکنند، و در نظام و سیستم و قوانین و مقررات برای غیر خداکرنش میبرند و پرستش میکنند!
این از دین به طور ضروری معلوم و پیدا است، و به تمام وکمال از بدیهیات عقیده اسلامی است.
امروزه کسانی هستند که در حق برخی از مردمان مهربانی میکنند و برای آنان عذری را جستجو مینمایند و ایشان را معذور میدارند، و میگویند که ایشان مدلول و مفهوم واژه “دین خدا» را نمیدانند و بدین جهت در فرمانروائی دادن و داوری بخشیدن شریعت خدای یگانه پافشاری نمیکنند و تلاش نمیورزند تا تنها “دین” خدا را دین بدانند و جز آن هر دین دیگری راکنار بگذارند! و لذا چون مدلول و مفهوم دین را نمیدانند کنار از این هستندکه اهل جاهلیت و مشرک بشمار آیند!
من نمیتوانم تصورکنمکسانیکه از اول از حقیقت این دین ناآگاه هستند، چگونه ناآگاه، ایشان را به داخل دائره این دین میکشاند و مسلمانشان میگرداند؟! اعتقاد به حقیقت چیزی، فرع شناخت آن چیز است. زمانیکه مردمان حقیقت عقیده را ندانند چگونه آن را پذیرفتهاند و از زمره پیروان آنگردیدهاند؟! چگونه از پیروان آن عقیده به حساب میآیند، و حال اینکه آنان اصلا مدلول و مفهوم آن عقیده را نمیدانند؟
این ناآگاهی چهبسا ایشان را از حساب وکتاب آخرت معاف دارد، یا در آنجا عذاب و عقاب ایشان را سبک کند و تخفیف دهد، و مسوولیتها و پیآمدها وگناهها و بزههای ایشان را متوجه کسانی سازد که حقیقت این دین را میدانستهاند ولی آن را بدیشان نمیآموختهاند و از آن مطلعشان نمیکردهاند... امّا این یک مساله غیبی است و امر آن به خدا واگذار است، و جدال و ستیز درباره پاداش و پادافره اخروی افراد جاهل، عام و همگانی است و فائده چندانی بر آن مترتب نیست، و این مساله مورد نظر ما انسانهائی نیستکه در زمین دیگران را به اسلام دعوت میکنیم.
مسالهایکه مراد ما است بیان حقیقت دینی استکه امروزه مردمان دارند و بدان گردن نهادهاند... این دین قطعا دین خدا نیست. چه دین خدا عبارت است از نظام و سیستم و قانون و شریعت خدا، آن نظام و سیستم و
قانون و شریعتیکه موافق با نصوص صریح قرآنی است. پسکسیکه نظام و سیستم و قانون و شریعت خدا راگردن مینهد و میپذیرد بر “دین خدا» است. و کسیکه نظام و سیستم قانون و شریعت شاه راگردن مینهد و میپذیرد بر “دین شاه” است. در این باره جای ستیز و جدالی نیست.
کسانیکه مدلول و مفهوم دین را نمیدانند ممکن نیستکه معتقد بدین دین باشند. زیرا در اینجا ناآگاهی متوجه اصل حقیقت اساسی دین است. شخص ناآگاه از حقیقت اساسی این دین هم از لحاظ عقل و واقعیت ممکن نیست معتقد بدان باشد. زیرا اعتقاد فرع درک و فهم و آگاهی و شناخت است ... این هم یک چیز بدیهی و روشن است.
برای ما بهتر از همه اینها این استکه بجای اینکه از مردمان دفاع و جانبداریکنیم - در حالیکه متعهد به غیر دین خدا هستند -و معذرتهائی برای ایشان پیدا کنیم، و بکوشیمکه برای ایشان مهربانتر باشم از خدائیکه مدلول و مفهوم و حدود و ثغور دین خود را برای ایشان مقرر و مشخص میدارد، شروعکنیم به این که مردمان را با حقیقت مدلول و مفهوم “دین خدا» آشنا سازیم، تا به آئین یزدان درآیند، یا به ترک آن بگویند ... اینکار هم برای ما خوب است، و هم برای مردمان ... برای ما خوب است چون ما را از مسوولیت گمراهی ناآگاهی این چنینکسانی از دین نجات میدهد، آنکسانیکه براثر ناآگاهی ایشان از دین چنان که باید بدان نمیگروند ... و برای مردمان نیز خوب است چون وقتیکه با حقیقت چیزی آشناگردندکه بر آن هستند و بدان پایبندند - و آن دین شاه است نه دین خدا است -این آگاهی آنان را به تکان میاندازد و ایشان را از جاهلیت بیرون میآورد و به اسلام داخل میکند، و از آئین شاه به آئین خدا برمیگرداند.
پیغمبران علیهمصلوات الله و سلامهاجمعین این چنین کردند، و لازم است دعوتکنندگان به سوی خدا در هر زمانی و در هر مکانی در رویاروئی و پیکار با جاهلیت این چنین کنند.
پس از این پیروکوتاه، به سوی برادران یوسف برمیگردیم. به سوی آنان برمیگردیم در آن حالیکه تنگنائی که بدان افتادهاند نهانیهایکینهتوزی ایشان را بر برادرکوچک یوسف، سخت به تکان و موج انداخته است، و پیش ازاو بر ضد یوسف برشورانده است و به خروش افگنده است. ناگهان خویشتن را از ننگ دزدی کنار میکشند، و آن را از خود به دورمیافکنند، و به گردن این فرزند از پسران یعقوب میاندازند:
(قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ).
(برادران یوسف) گفتند: اگر (بنیامین) دزدی کند (جای شگفت نیست، که آن را از سوی مادر به ارث برده
است) و برادرش (یوسف نیز که هر دو از یک مادرند) قبلا دزدی کرده است!.
اگر دزدیکند ... قبلا برادرش نیز دزدی کرده است ... روایتها و تفسیرها به دنبال مصداق اینگفتارشان میگردند و علتها و داستانها و افسانهها نقل کند. انگار آنان قبلا با پدرشان درباره یوسف دروغ نگفتهاند. انگار مبین نیست با عزیز مصر برای دفع تهمتیکه ایشان راگناهکار قلمداد مینماید دروغ بگویند، و بیزاری خویشتن را از یوسف و از برادر دزد یوسف اعلانکنند، وکینهکهنه خود را نسبت به یوسف و برادرش سیراب نمایند.
تهت دزدی را به یوسف و برادرش زدند!
(فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ ) .
یوسف (از این سخن ناراحت شد، ولی) ناراحتی را در درون خود پنهان کرد و نگذاشت از آن مطلع شوند.
این عمل زشت ایشان را نهان داشت و آن را به دل گرفت، و نگذاشت نشانههای آن بر رنگ رخساره دود و مایه دگرگونی سیما شود. اوکه پاکی خود را و بیگناهی برادر خود را میدانست. تنها بدیشانگفت:
« أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا “.
(اما در دل گفت:) شما مقام و منزلت بدی (در پیشگاه خدا) دارید.
یعنی شما با این تهمتیکه میزنید، مقام و منزلت بدتری در پیشگاه خدا ازکسی داربدکه بدو تهمت زده میشود ... این سخن، بیان حقیقت است، و جنبه دشنام ندارد.
( و الله أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ) .
خدا (از هر کسی) آگاهتر از چیزی است که بیان میدارید.
خدا از هرکسی آگاهتر است درباره چیزیکه بیان میدارید، و نسبت به حقیقت چیزیکه میگوئید. یوسف بدین وسیله خواست ستیز تهمتی راکه زدهاند قطعکند، و جدالی را بزدایدکه ربطی به موضوع ندارد.
در این هنگام به موقعیت دشواری برگشتندکه در آن افتاده بودند. به یاد پیمانی افتادندکه پدرشان از ایشان گرفتهبود:
(لتا تننی به الا ان یحاط بکم ) .
او را (سالم) به من برمیگردانید، مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن و یا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد.
شروعکردند به جستجوی عطوفت و بر سر مهر آوردن یوسف، به وسیله نام بردن از پدر این جوانیکه مرتکبگناه شده است، پدر پیر وکهنسالیکه دارد. به یوسف میگویندکه یکی از ایشان را بجای او بگیرد اگر او را به خاطر پدرش آزاد نمیسازد. در این راستا او را به یاد بذل و بخشش و نیکی ونیکوکاری و صلاح و تقواایشان می اندازند، و بدینگونه میخواهند امید خود را برآوردهکنند و او را نرمکنند و بر سر مهر آورند:
(قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ ).
گفتند: ای عزیز (مصر) او پدر پیر بزرگواری دارد، یکی از ما را به جای او بگیر (و به بندگی بپذیر، و بدین وسیله نیکی خود را در حق ما به اتمام برسان) که ما تو را از نیکوکاران میبینیم.
ولیکن یوسف میخواست درسی بدیشان بدهد. میخواست ایشان را به ملاقات ناگهانی و بدون انتظاری تشویقکندکه برای ایشان و برای پدرش و برای همگان تدارک میدید! تا تاثیر آن ژرفتر و شدیدتر در دلها و درونها باشد:
( قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ) ٠
گفت: پناه بر خدا که ما (این کار را بکنیم و) غیر از آن کس را بگیریم که کالای خود را نزد او یافتهایم. ما (اگر چنین کنیم) در آن صورت (بیگناه را بجای گناهکار گرفته و) از زمره ستمکاران خواهیم بود.
یوسف نگفت: پناه بر خداکه ما بیگناهی را بهگناه دزد بگیریم. چون او میدانست برادرش دزد نیست. دقیقترین تعبیری را بهکار میبردکه روند قرآنی آن را در اینجا بهزبان عربی با دقت نقل میکند:([5])
(مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ).
پناه بر خدا که ما (این کار را بکنیم و) غیر از آن کس را بگیریم که کالای خود را نزد او یافتهایم.
حقیقت واقعی این است، بدون اینکه واژهای افزوده گردد و بدان اتهام تحقق پیدایند، و یا اتهام نفی و مردود شود.
( إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ)٠
ما (اگر چنین کنیم) در آن صورت (بیگناه را بجای گناهکار گرفته و) از زمره ستمکاران خواهیم بود. ما هم نمیخواهیم از زمره ستمکارانگردیم.
این واپسین سخن در همچون جایگاه و موقعیتی بود. برادران یوسف دانستندکه دیگر امیدی نیست و انتظار کشیدن بیفائده است. بهگوشهای خزیدند و درباره این موقعیت تنگ و ناگوار به اندیشه و رایزنی پرداختند، و مشورتکردندکه وقتیکه به پیش پدرشان برمیگردند بدو چه بگویند و چه بکنند.
1- اشاره به سوره احزاب آیه ٢٣ است. (مترجم)
2-اشاره به سوره حج آیه ٤٠ و به سوره محمّد آیه ٧ است. (مترجم )
3-مراجعه شود بهکـتاب: «معالم فی الطریق» فصل: «الجهاد فی سبیل الله».
4-باید سن یوسف در این وقت بیش از بیست سال باشد. سالها در خانه عزیز مصر بوده است و هفت سال خوشی و رفاه و سرسبزی گذشته است و برخی از سالهای خشکسالی و قـحطی هـم سپری شده است و آن وقت برادران یوسف آمدهاند و به خدمت او رسیدهاند.
5-یوسف به زبان عربی تکلم میکرده است که زبان خاندان خودش بوده است. زبان مصری قدیمهم زبان جامعهای بوده است کـه در آن پرورده گردیده است. آنچه برداشت میشود این است که یوسف با برادرانش به زبان مصری سخن گفته باشد، و آنان آن را فهمیدهاند، و یا برایشان ترجمه کردهاند.
سورهی یوسف آیهی 101-80
فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا قَالَ کَبِیرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاکُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّى یَأْذَنَ لِی أَبِی أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی وَهُوَ خَیْرُ الْحَاکِمِینَ (٨٠) ارْجِعُوا إِلَى أَبِیکُمْ فَقُولُوا یَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا کُنَّا لِلْغَیْبِ حَافِظِینَ (٨١) وَاسْأَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنَّا فِیهَا وَالْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنَا فِیهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ (٨٢) قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِیلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (٨٣) وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ یَا أَسَفَى عَلَى یُوسُفَ وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ (٨٤) قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتَّى تَکُونَ حَرَضًا أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهَالِکِینَ (٨٥) قَالَ إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ (٨٦) یَا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَأَخِیهِ وَلا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا یَیْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ (٨٧) فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ (٨٨) قَالَ هَلْ عَلِمْتُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَأَخِیهِ إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ (٨٩) قَالُوا أَئِنَّکَ لأنْتَ یُوسُفُ قَالَ أَنَا یُوسُفُ وَهَذَا أَخِی قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنَا إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَیَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (٩٠) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنَا وَإِنْ کُنَّا لَخَاطِئِینَ (٩١) قَالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (٩٢) اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیرًا وَأْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ (٩٣) وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لأجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ (٩٤) قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ (٩٥) فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ (٩٦) قَالُوا یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ (٩٧) قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ (٩٨) فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِینَ (٩٩) وَرَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ یَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ وَجَاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطَانُ بَیْنِی وَبَیْنَ إِخْوَتِی إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِمَا یَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (١٠٠) رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ وَعَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ (١٠١)
برادران یوسف از تلاش برای نجات برادر کوچک خود ناامید گردیدند. از پیش یوسف بر گشتند، و مجلسی را ترتیب دادند و در آن به رایزنی نشستند. آنان در این صحنه به پچپچکردن و درگوشیگفتن سرگرم هستند. روند قرآنی همه سخنهای ایشان را ذکر نمیکند. بلکه واپسین بخش آن سخنان را ثبت وضبط میکند، و پرده ازکاری برمیداردکه بدان رسیدهاند و بر انجام آن تصمیم گرفتهاند:
(فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا قَالَ کَبِیرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاکُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّى یَأْذَنَ لِی أَبِی أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی وَهُوَ خَیْرُ الْحَاکِمِینَ ارْجِعُوا إِلَى أَبِیکُمْ فَقُولُوا یَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا کُنَّا لِلْغَیْبِ حَافِظِینَوَاسْأَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنَّا فِیهَا وَالْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنَا فِیهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ )
هنگامی که (از آزادی بنیامین) کاملا ناامید شدند، به کناری رفتند و با یکدیگر نهانی به گفتگو و رایزنی پرداختند. بزرگ آنان گفت: مگر نمیدانید که پدرتان از شما پیمان موکد با سوگند به خدا گرفته است (که برادرتان را سالم بدو برگردانید؟) و (به یاد ندارید که) پیش از این درباره یوسف کوتاهی کردهاید؟ پس (به چه روئی اکنون به سوی او برگردیم؟!). من از سرزمین (مصر) حرکت نمیکنم تا پدرم به من اجازه (خروج از آن و برگشت به کنعان را) ندهد، یا خدا در حق من داوری نکند و فرمان نراند (و با مرگ من یا آزادی بنیامین، کار را یکسره نسازد) و او بهترین داور و فرمانده است (و جز به حق فرمان نراند و جز به عدل داوری نکند). شما به پیش پدرتان برگردید و بگوئید: ای پدر! پسرت دزدی کرده است (و در برابر آن بنده گردیده است و به اسارت رفته است) و گواهی نمیدهیم مگر به آنچه (از دزدی بنیامین با چشم خود دیدهایم و بر آن) مطلع شدهایم، و ما (در آن هنگام که با تو پیمان بستهایم نمیدانستیم که او دزدی میکند. چرا که) از غیب خبر نداشتهایم (و راز نهان در پشت پرده غیب جهان را جز یزدان نمیداند). و از (اهالی) شهری که ما در آن بودهایم (که مصر است) و از کاروانی که با آن (به کنعان) برگشتهایم بپرس (تا بیگناهی ما برای تو ثابت شود) و ما تاکید میکنیم که راستگوئیم (و جز حقیقت نمیگوئیم).
بزرگ آنان بدیشان پیمانی را تذکر داد که از ایشان گرفته شده بود. همچنین به یادشان انداخت کوتاهی و قصوری راکه قبلا در حق یوسفکرده بودند. این را با آن مقرون و همراه میسازد. سپس تصمیم قاطعانه خود را بر آنها مترتب میکند و میگوید: از مصر حرکت نمیکند، و با پدرش روبرو نمیشود، مگر اینکه پدرش بدو اجازه دهد!، یا یزدان درباره او فرمان براند و حکم صادرکند، تا او هم در برابرشکرنش برد و برگردد و برود.
امّا آنان چهکارکنند؟ از ایشان خواست به پیش پدرشان برگردند و بدو آشکارا خبر دهندکه پسرش دزدی کرده است، و در برابر دزدی گرفتار آمده است. این است چیزیکه از آن اطلاع پیداکردهاند و دیدهاند. اگر او بیگناه است کار و بارش فراتر از ظاهر امری استکه دیدهاند وگواه بر آن بودهاند. آنان از غیب چیزی نمیدانند و موظف به آگاهی از آن هم نیستند.
ایشانکه انتظار نداشتند روی دهد آنچه روی داده است، و این چیز هم نسبت بدیشان غیب بوده است، و آنان آگاه از غیب نهان در پس پرده جهان نمیباشند. اگر پدر درباره سخنانشان شک و تردید دارد، از اهالی شهری -که پایتخت مصر است -بپرسد وکسب خبر کند، شهریکه در آنجا بودهاند - قریه به شهر بزرگی گفته میشود - و از قافله وکاروانی سوالکندکه در آن بوده و با ایشان سفرکردهاند و به مصر رفتهاند. چه آنان تنها نبودهاند، بلکه قافلهها وکاروانهای فراوانی به سوی مصر بار سفر بربستهاند تا در سالهای قحطی آذوقه و غلات از آنجا بیاورند.
روند قرآنی راه را درهم میپیچد و درهم مینوردد، تا بدانجاکه ایشان را جلو پدر بالا زده نگاه میدارد. خبر دردناککشنده را بدو میدهند. از او جز پاسخکوتاه و سریع و سوزناک ودردآوری را نمیشنویم. ولیکن در فراسوی آن، امیدی نهفته است، امیدیکه به خدا دارد و هنوز نگسیخته است. امیدوار استکه خدا دو فرزندش، یا سه فرزندش را بدو برگرداند. دو نفر به سه نفر تبدیل شدهاند، چراکه برادر بزرگ هم بدیشان پیوسته است و قسم بادکرده استکه از مصر تکان نخورد و بیرون نرود تا خدا راجع بدو فرمان صادر نکند و داوری نفرماید. امید شگفتی استکه در آن دل بلا زده رنجور برجای است:
(قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِیلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ) .
بقیه برادران به کنعان برگشتند و پدرشان را از ماجرا باخبر کردند و او) گفت: بلکه نفس (امّاره) کار زشتی را در نظرتان آراسته است (و شما را دچار آن کرده است. این کار شما، و امّا کار من) صبر جمیل است، (صبری که جزع و فزع، زیبائی آن را نیالاید، وناشکری و ناسپاسی، اجر ان را نزداید و به گناه تبدیل ننماید). امید است که خداوند همه آنان را به من بازگرداند. بیگمان او کاملا آگاه (از حال من و حال ایشان بوده و) دارای حکمت بالغه است و کارهایش از روی حساب و فلسفه است .
« بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِیلٌ “.
بلکه نفس (امّاره) کار زشتی را در نظرتان آراسته است (کار من) صبر جمیل است.
این همان سخنی استکه در آن روزگفتکه یوسف را از دست داده بود. امّا این بار این آرزو و امید را به دنبال آن میآوردکه یزدان یوسف و برادرش را و پسری راکه در مصر مانده است بدو بر گرداند.
(إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ) .
بیگمان او کاملا آگاه (از حال من و حال ایشان بوده و) دارای حکمت بالغه است.
خدا استکه از حال او بس آگاه است. خدا استکه از آنچه در فراسوی این رخدادها و آزمونها است بسی مطلع است، و هرکاری را در وقت مناسب خود انجام میدهد، هر زمانکه حکمت او صلاح بداند اسباب و نتائج پیاپی یکدیگر بیایند و روی نمایند.
این پرتو امید ازکجا به دل این مرد پیر تابیده است؟ این امید به خدا است، و پیوند استوار با یزدان است، و احساس وجود و مرحمت او است، احساسیکه در دلهایگروه پاکان برگزیده جلوهگر میاید، و راستتر و ژرفتر از واقعیت محسوسی میگرددکه دستها آن را لمس میکنند و میپسایند، و چشمها ان را میبینند و مشاهده مینمایند.
(وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ یَا أَسَفَى عَلَى یُوسُفَ وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ (.
و از فرزندانش روی برتافت و گفت: ای وای بر من! بر (دوری) یوسف (من!) و (از بس گریست) چشمانش از اندوه سفید (و نابینا) گردید، و او اندوه خود را در دل نهان میداشت و خشم خود (بر فرزندان) را قورت میداد.
تصویر غمانگیزی از پدر داغدیده بلازدهای است. احساس میکند با غم خود تنها است. با بلای خود تنها است. این دلهائیکه پیرامون آن هستند با او شرکت نمیکنند و همآوا نمیگردند. درگوشهای تنها میماند. بر فرزند عزیز و دوست داشتنی خودگریه و شیون سر میدهد. بر دوریش مینالد و وایوسفا میگوید! یوسفی را فریاد میدارد که فراموشش نکرده است و پیوسته بدو دل بسته است، و سالها و سالها از مصیبت او نکاسته است. یوسفی را یاد میکند و بر او اشک میریزد که بلای تازه برادرکوچکش درد او را تازه کرده است و دیگر باره تصویرش را بر پرده دلش افکنده است و به تماشایش نشانده است. این درد بر صبر جمیل او چیرهگردیده است و او را به غوغا انداخته است:
« یَا أَسَفَى عَلَى یُوسُفَ “.
ای وای بر من! بر (دوری) یوسف (من!).
این پیرمرد بزرگوار غم و اندوه خود را پنهان میدارد، و این پنهان داشتن غمها و اندو٥هاکار او را میسازد و اعصاب او را پریشان میکند تا بدانجاکه چشمانش از اندوه و درد سفید میگردد:
(وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ (.
و چشمانش از اندوه سفید (و نابینا) گردید، و او اندوه خود را در دل نهان میداشت و خشم خود (بر فرزندان) را قورت میداد.
کینه نشسته بر دلهای فرزندان یعقوب نمیگذارد به حال پدرشان رحمکنند، و نمیگذارد عشق و غمیکه درباره یوسف دارد دلهای آنان را نیش بزند، و آن اندوه نهان و پنهان سر برزند و بر دلهای ایشان نیز گاز بزند. این استکه از او غمزدائی نمیکنند و دلداریش هم نمیدهند، و امیدوارش نیز نمیسازند، و تخم آرزوئی هم بر دلش نمیپاشند. بلکه میخواهند آخرین پرتو امید نیز در دل او بپژمرد و فروکشکند:
(قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتَّى تَکُونَ حَرَضًا أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهَالِکِینَ ).
گفتند: (ای پدر!) به خدا سوگند! آنقدر تو یاد یوسف میکنی که مشرف به مرگ میشوی یا (میمیری و) از مردگان میگردی. (خویشتن را بپا و به خود و به ما ترحم فرما و از غم و اندوه بکاه).
این سخنکینهتوزانه زشتی است. به خدا سوگند تو یاد یوسف میکنی، وغم اوتورا درهم میکوبد و تکه و پارهات میکند. تا بدانجاکه از غم میگدازی و آب میشوی یا از اندوه بیفائده هلاک و نابود میگردی. چه یوسف از میان رفته است و دیگر برنمیگردد و باید از او قطع امیدکرد و دست شست!
این پیرمرد بزرگوار بدیشان پاسخ میدهد و از ایشان میخواهد به ترک او بگویند و وی را به خدای خود واگذارند. چه او شکایت خود را به پیشکسی جز خدا نمیبرد. او با خدای خود پیوندی دارد که آنان ندارند، و از حقیقت خدا چیزی میداند که ایشان نمیدانند:
( قَالَ :إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی[1] وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ، مَا لا تَعْلَمُونَ).
گفت: شکایت پریشانحالی و اندوه خود را تنها و تنها به (درگاه) خدا میبرم (و فقط به آستان خدا مینالم و حل مشکل خود را از او میخواهم) و من از سوی خدا چیزهائی میدانم که شما نمیدانید.
این واژهها حقیقت الوهیت را در این دل به خدا رسیده جلوهگر میسازند، و خود این حقیقت با جلال و عظمت فراگیر و با درخشش چشمگیری که دارد به تجلی .درمیآید. این واقعیت ظاهری ناامیدی از یوسف، و این فاصله طولانی و درازیکه رشته امید به زنده ماندن یوسف را قطع میکند، چه رسد به اینکه امید به برگشت او را به سوی پدر برجای بدارد، و ناراحت بودن پسران از این چشم انتظاریکه بعد از سالهای فراوان با وجود این همه مشکلات و دشواریهائیکه ییش آمده است در میان است، همه این چیزها امید مرد شایسته و بایستهای چون یعقوب را به خدای خود قطع نکرده است و پیوند وی را با خدا نبریده است. او از حقیقت خدای خود، و ازکار و بار آفریدگار خویش، چیزی را میداند که این جماعت بریده از این حقیقت، و در پس پرده از آن، به سبب واقعیّتکوچک دیدنی جهان، نمیدانند.
این است ارزش ایمان به خدا، و شناخت یزدان سبحان بدینگونه و بدینسان، شناخت جلوهگر آمدن و دیده شدن و قدرت و شوکت و قضا و قدر او را دیدن، و رحمت و رعایت و عنایت او را پسودن، و یار الوهیت با بندگان شایسته را درک و فهم نمودن.
این واژهها:
(وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ) ٠
و من از سوی خدا چیزهائی میدانم که شما نمیدانید. بلی این چند واژه چنین حقیقتی را بهگونهای جلوهگر میسازدکه واژههای ما نمیتواند آن را جلوهگر نماید و چششی را بنمایدکه مزه آن را نمیداند مگر آنکس که خود آن را چشیده باشد و بدین سبب بداندکه معنی این واژهها در اندرون بنده شایستهای همچون یعقوب چیست!
دلی که این مزه را چشیده باشد، سختیها و دشواریها - هرچند که ناهنجار و ناگوار باشند - نمیتوانند کار چندانی با او بکنند و بلکه بر پسودن و دیدهور شدن و چشیدن او میافزایند و جذبه شور را داغتر مینمایند. ما بیش از این نمیتوانیم بگوئیم و این وادی ایمن را بپوئیم. ولیکن در این باره فضل خدای را سپاس میگوئیم، و به ترک آنچه میان ما و او است میگوئیم تا تنها او آن را بداند و ببیند و بس ... و دیگر بس ... آنگاه یعقوب پسران را روانه پیجوئی یوسف و برادرش میکند. بدیشان میگویدکه از رحمت خدا مایوس نشوند، و بلکه به دنبال آن دو بگردند. چه رحمت خدا فراخ است وگشایش او پیوسته دیده میشود:
(یَا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَأَخِیهِ وَلا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا یَیْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ) .
ای فرزندانم! بروید و (در مصر همراه برادر مهتر خود) به دنبال یوسف و برادرش بگردید و از رحمت خدا ناامید مشوید، چرا که از رحمت خدا جز کافران ناامید نمیگردند. (من احساس میکنم روزگار دیدار نزدیک است).
خوشا به حال دل به خدا رسیده!!!
(یَا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَأَخِیهِ).
ای فرزندانم! بروید و (در مصر همراه برادر مهتر خود) به دنبال یوسف و برادرش بگردید.
با حواس جمع جستجوکنید و پرس و جو نمائید. در پژوهش خود دقت و بینش و شکیبائی داشته باشید. از لطف خدا وگشایش و رحمت او ناامید نگردید ... واژه “روح” [رحمت خدا] دلالت دقیقتری و شفافیت بیشتری دارد. در آن سایه خوشایندی استکه در زیر آن میتوان از اندوه خفهکننده رست، و با نسیم نرم و خنک رحمت یزدان غنود و آسود:
(إِنَّهُ لا یَیْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ) .
قطعأ از رحمت خدا جز کافران ناامید نمیگردند. امّا مومنانیکه دلهایشان به خدا رسیده است، و ارواحشان با رحمت خدا تر و تازهگردیده است، و رائحههای زندگیبخش ملایم خدا را احساس کردهاند و بوئیدهاند، از رحمت یزدان ناامید نمیگردند هرچندکه لشکر غمها بر سرشان بتازد و ایشان را احاطه سازد، و سختیها و دشواریها آنان را فراگیرد و تنگ تنگ در بغلگیرد. شخص مومن در سایه ایمانش غرق در رحمت است، و در سایه پیوند با آفریدگارش در آستانه انس و الفت است، و در سایه یقین و باوریکه به سرور خود دارد غوطهور در آرامش است، هرچندکه در تنگناهای دشواریها و در خفهگاههای اندوهها اسیر و گرفتار باشد.
*
برادران یوسف برای بار سوم به مصر میآیند. این بار گرسنگی بدیشان زیان رسانده است، و پولهایشان را از میان برده است.کالاهای بیارزش و ناچیزی را با خود آوردهاندکه در پیششان مانده است. میخواهند با آنها آذوقه و توشهای بخرند و برگیرند ... به پیش یوسف درمیآیند، در حالی که صداهایشان ضعیف و نازک گردیده است. آن صداهائی نیست که قبلا داشتند. از گرسنگی و قحطی مینالند. ناله ایشان بیانگر بلاها و گرفتاریهائی است که روزگار دامنگرشان کرده است. شکوه و شکایتشان میرساندکه زمان چگونه دمار از روزگارشان بیرون آورده است:
(فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ).
(فرزندان یعقوب فرمان او را گردن نهادند و رهسپار مصر شدند) و چون به پیش یوسف رفتند گفتند: ای عزیز (مصر!) ما را و خاندان ما را اندوه فرا گرفته است و (جسم و روح ما را زیان رسانده است و برای خرید مواد غذائی) کالای اندکی با خود آوردهایم (که گمان نمیرود از ما پذیرفته گردد و چیزی که مورد نیاز ما است با آن خریداری شود. بیا و) بر ما ببخش و بار و کالای ما را (بدان اندازه که نیازمندیم) به تمام و کمال بده، بیگمان خداوند بخشندگان را (به بهترین وجه) جزا میدهد.
وقتیکهکار ایشان بدینجا میکشد و این همه طلب رحم و شفقت مینمایند و فروتنی و خودشکنی میکنند، در یوسف تاب و توان اجرای نقش عزیز مصر نمیماند، و نمیتواند بیش از این به نمایش قدرت ادامه دهد، و حقیقت شخصیّت خود را از ایشان پنهان دارد. درسها به پایان آمدهاند. وقت آن است که بزرگترین رویاروئی در رسد، آن رویاروئیکه بر دلشان نمیگذشته است و مرغ خیالشان به سوی آن پر و بالی گشوده است. ناگهان دل مهربانش نرم میشود و میخواهد از حقیقت شخصیّت خود برای ایشان بگوید و پرده از خویشتن بردارد. ایشان را به گذشتههای دور برمیگرداند، گذشتههای دوری که تنها آنان از آن خبر دارند، وکسی جز یزدان بر آن مطلع نیست:
(قَالَ هَلْ عَلِمْتُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَأَخِیهِ إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ ؟ا ) .
گفت: آیا بدانگاه که (یوسف را به چاه انداختید، و پس از او اذیت و آزارها به بنیامین رساندید و او را در فراق برادر داغدار نمودید) از روی نادانی (جوانی) نسبت به یوسف و برادرش میدانید چه (عمل زشت و ناپسندی) کردید؟!.
درگوشهایشان صدائی طنینانداز شدکه چیزی از زیر و بم آن را به یاد دارند. سیماهای چهرههائی در جلو دیدگانشان پدیدارگردیدکه تاکنون بدانها توجه نکرده بودند. چراکه آنان یوسف را در منصب عزیز مصر و با ابهت و درجات و نشانههای عزیز مصر میدیدند. خاطرهای از دور در جانهایشان درخشیدن گرفت.
( قَالُوا أَئِنَّکَ لأنْتَ یُوسُفُ ؟ ).
گفتند: آیا تو واقعاً یوسف هستی؟.
آیا تو خودت یوسف هستی؟! هم اینک دلها و اندامها و گوشهایشان، سایهها و سیماهای یوسف کوچک را در
این مرد بزرگ میبیند.
( قَالَ أَنَا یُوسُفُ وَهَذَا أَخِی قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنَا إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَیَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ).
گفت: من یوسفم و این برادر من است. به راستی یزدان بر ما منت گذارده است (زیرا که ما را از بلاها رهانیده و دوباره به هم رسانیده و سلامت و قدرت و عزت بخشیده است). بیگمان هرکس (خدا را پیش چشم دارد و از او بترسد و) تقوا پیشه کند و (در برابر گرفتاریها و مصیبتها) شکیبائی و استقامت ورزد (خداوند پاداش او را خواهد داد) چرا که خدا اجر نیکوکاران را ضایع نمیگرداند.
مساله غیرمترقبه و ناگهانی است! مساله غیرمترقبه و ناگهانی بس شگفتی است. یوسف ایشان را غافلگیر میکند و ناگهانی برایشان میگوید و به یادشان میآوردکه با یوسف و برادرش در روزگار نادانی چه کردهاند ... چکیدهوار سخن میراند و بر این چیزی نمیافزاید ... تنها از فضل و لطف خدا در حق خود و برادرش سخن میگوید. این فضل و لطف را نیزنتیجه پرهیزگاری و شکیبائی خود، و دادگری خدا در سزا و در جزا میشمارد.
امّا برادران یوسف، در جلو چشمان و دلهایشان تصویر کارهائی جلوهگر میآیدکه نسبت به یوسف کردهاند. طنین شرمندگی و خواری درگوش دلشان در فریاد است. پستی و سرافکندگی ایشان را دربر میگیرد. آنان با یوسف رویاروی میشوند، یوسفیکه بدیشان نیکی میکند، ولی آنان بدو بدی کردهاند. با فرد شکیبائی رویاروی میشوندکه ایشان با او نادانی کردهاند و او را نشناختهاند. در برابر بزرگوار بخشندهای میایستند که با ایشان آقائی کند، ولی آنان با او چهکارهای بدیکه کردهاند و چه موقعیت بدیکه در برابرش داشتهاند:
( قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنَا وَإِنْ کُنَّا لَخَاطِئِینَ ).
گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را (به سبب پرهیزکاری و شکیبائی و نیکوکاری) بر ما برگزیده است و برتری بخشیده است. و ما بیگمان (در کاری که در حق تو و برادرت روا داشتهایم) خطاکار بودهایم.
اعتراف بهگناه است. اقرار به بزهکاری است. سخن گفتن از الطاف الهی در برتر و والاتر نهادن یوسف بر ایشان در مکانت و منزلت و شکیبائی و بردباری و پرهیزگاری و نیکوکاری است. آنان از خوبیها و عنایتهائی صحبت میکنندکه خدا در حق یوسف داشته است. یوسف هم در مقابل آن سخنان بزرگواری میکند وگذشت را پیش میکشد و موقعیت شرمندهسازی را به پایان میبرد و بساط شکوه وگلایه را درهم میپیچد. این شیوه مردان بزرگوار است. یوسف در امتحان ثروت و نعمت نیز پیروز و موفق میگردد، همانگونهکه قبلا در امتحان سختی و شدت پیروز و موفق گردیده بود. آخر او از زمره خوبان و نیکوکاران بود.
( قَالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) ٠
(یوسف پاسخ داد و) گفت: امروز هیچگونه سرزنش و توبیخی نسبت به شما در میان نیست (و بلکه از شما درمیگذرم و برایتان طلب آمرزش مینمایم. انشاءالله) خداوند شما را میبخشاید، چرا که او مهربانترین مهربانان است (و مغفرت و مرحمت خود را شامل نادمان و توبهکاران مینماید).
امروز نه سرزنش و نکوهشی در میان است و نه تنبیه و شکنجهای در پیش است.کار از طرف من به پایان آمده است و ریشههائی از آن برجای نمانده است ... خدا شما را مورد رحمت و مغفرت خود قرار میدهد. او مهربانترین مهربانان است ... آنگاه سخن متوجهکار دیگری میشود. از پدرسخن میرود که چگونه چشمان او از غم و اندوه سفید گردیده است. پدر هم اینک با عجله منتظر مژده است. شتابان ملاقات را میپاید. عجله داردکه غم و اندوهیکه بر دلش نشسته است و آویزه تار و پود آنگردیده است بزداید. شتابان چشم به راه استکه بیماری و دردیکه بر تنش دویده است و بر آن تاخت آورده است و منزلگزیده است، رخت سفر بندد، و هرچه زودتر رنجوری وکمسوئی دیدگانش بهبودی یابد، و مژده سرور فروغ نور بدانها بتاباند و آنها را روشنگرداند:
(اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیرًا وَأْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ).
(پس از آن، یوسف از حال پدر پرسید. وقتی که از اوضاع و احوال او آگاه گردید، بدیشان گفت:) این پیراهن مرا با خود (به کنعان) ببرید وآن را بر چهره او بیندازید تا (نشانی بر پیدا شدن من بوده و روشنیبخش دل و دیدهاش شود و دوباره) بینا گردد (و پرده تاریک غم و اندوه از جلو چشمانش بزداید و خرم و خندانش نماید) و همه خانواده خود را به نزد من بیاورید.
یوسف چگونه میدانسته استکه بوی او چشمان بیمار پدر را دوباره سالم و بینا میکند و نور به دیدگانش برمیگرداند؟ این چیزی استکه خدا بدو یاد داده است. کار غیرمترقبه در اغلب اوقات و در بسیاری از حالات به شکل معجزه درمیآید و عمل معجزه خارقالعاده را مینماید ... این کار ناگهانی و غیرمنتظره چرا چنین نکند؟ مگر نه این استکه یوسف پیغمبر و فرستاده خدا است، و یعقوب نیز پیغمبر و فرستاده خدا است؟
*
از این لحظه به بعدکارهای غیرمترقبه یکی پس از دیگری در داستان رخ میدهد، تا وقتی که صحنههای تکاندهنده با تعبیر خواب پسربچه کوچک به پایان می اید.
(وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لأجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ).
هنگامی که کاروان (از مصر به سوی شام) حرکت کرد، پدرشان (به کسانی که پیش او بودند) گفت: اگر مرا بیخرد و بیمغز ننامید (به شما میگویم) من واقعاً بوی یوسف را میبویم!.
بوی یوسف! هیچ چیزی نه مگر این. بر دلکشی نمیگذردکه یوسف بن از سالهای فراوان و زمانهای طولانی هنوز در میان زندگان باشد، و بوئی هم داشته باشدکه این پدرکهنسال درمانده آن را ببوید!
من واقعا بوی یوسف را میبویم. اگر مرا پیرمرد ابله و گول نگوئید و ننامید:
( لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ).٠
اگر مرا بیخرد و بیمغز ننامید.
اگر مرا ابله وگول نگوئید و ننامید، مرا تصدیق میکنید در چیزی که مییابم و در بوئی که از دیدهنهان دورافتاده خود میبویم.
چگونه یعقوب بوی یوسف را استشمامکرد همینکه کاروان به راه افتاد؟ ازکجاکاروان به راه افتاد؟ برخی از مفسران میگویند: بوی یوسف را بوئید از همان وقتکهکاروان از مصر به راه افتاد، و این بو، بوی پیراهن یوسف از این فاصله دور بوده است. ولی هیچگونه دلیلی بر این ادعا در دست نیست. چهبسا مقصود این باشد که هنگامیکهکاروان از دو راهههای سرزمینکنعان جدا شد، و رهسپار محله یعقوب در فاصله محدودی شد، بوی پیراهن به مشام یعقوب رسید .
ما با این سخن، منکر این نمیگردیمکه معجزهای از معجزات ممکن است برای پیغمبری همچون یعقوب، از سوی پیغمبری همچون یوسف روی داده باشد. آنچه ما میخواهیم این است که ما دوست میداریم در کنار حدود و ثغور مدلول و مفهوم نص قرآنی، یا نص روایت مستند و صحیحی بمانیم. در این باره هم روایت مستند و صیحی در دست نیست. مدلول و مفوم نص این فاصله و گسترهای را نمیرساند که مفسران میخواهند.
امّا کسانیکه در اطراف یعقوب بودند، آنچه او از سوی پروردگارش دریافت داشته بود آنان دریافت نکرده بودند، و لذا بوی یوسف را او یافت و بوئید، و ایشان نیافتند و نبوییدند:
(قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ).
(اطرافیان بدو) گفتند: به خدا قسم! بیگمان تو در سرگشتگی قدیم خود هستی (و بر بال خیالات و خرافات در پروازی).
هنوز تو در سرگشتگی وگمراهی خود درباره یوسف هستی. هنوز تو در سرگشتگی وگمراهی خود در انتظار یوسف نشستهای. یوسف به همان راهی رفته استکه از آن برگشتی نیست. او مرده است و از دیدهها به در رفته است.
ولیکار غیرمترقبه ناگهان از دور درمیرسد و روی میدهد. به دنبال آن نیزکار غیرمترقبه دیگری سرمیرسد ورویمیدهد:
( فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا ).
هنگامی که (پیک) مژدهرسان بیامد و پیراهن را بر چهرهاش افکند (چشمان یعقوب) بینا گردید (و نور سرور، به دیدگانش روشنی بخشید).
ناگهانی رسیدن پیراهنکه دلیل بر وجود یوسف و نزدیکی دیدار با او است، و ناگهانی بینا شدن چشم پس از سفید شدن دو چشم یعقوب ... امور غیرمترقبهای بودندکه یکی پس از دیگری انجام میگیرد ... در اینجا استکه یعقوب حقیقت چیزی را بیان میداردکه آنان از آن آگاهی ندارند و تنها خود یعقوب در پرتو وحی خدا از آن مطلع است، همان چیزیکه قبلا درباره آن برایشان سخنگفت، ولی بدان پی نبردند و ازآن چیزی نفهمیدند:
«قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ » .
گفت: مگر من به شما نگفتم: که از سوی یزدان (و در پرتو وحی رحمان) چیزهائی میدانم که شما نمیدانید؟.
(قَالُوا یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ).
(فرزندان یعقوب) گفتند: ای پدر! (بر ما ببخشا و) آمرزش گناهانمان را برایمان (از خدا) بخواه. واقعاً ما
خطاکار بودهایم.
چنین میبینیمکه در دل یعقوب ناراحتی وکدورتی از پسرانش بوده است، و هنوزکه هنوز است دلش از این ناراحتی وکدورت نپالوده است و صاف نشده است. گرچه بدیشان وعده میدهدکه از یزدان برایشان طلب آمرزش میکند، پس از اینکه دلش پالود و آرامگرفت و آسود:
(قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ) ٠
گفت: از پروردگارم، پیوسته برایتان طلب آمرزش (گناهانتان را) خواهم کرد. بیگمان او بخشایشگر مهربانی است.
نقل عبارت یعقوب با واژه “سوف: بالاخره. در آینده” از اشاره به دل زخمی انسانی خالی نیست.
*
روند قرآنی در مسائل غیرمترقبه داستان پیش میرود. زمان و مکان را درمینوردد، تا در صحنه موثر و تکاندهنده واپسین همدیگر را ملاقاتکنیم و ببینیم:
(فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِینَ وَرَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ یَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ وَجَاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطَانُ بَیْنِی وَبَیْنَ إِخْوَتِی إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِمَا یَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ).
(یعقوب و خاندان او رهسپار مصر شدند. یوسف تا مدخلمصربه استقبالشانشتافت).هنگامیکه به پیش یوسف رسیدند، پدر ومادرشرا در آغوش گرفت و (به همه آنان) گفت: به سرزمین مصر داخل شوید که به خواست خدا درامن وامان خواهید بود. (کاروان داخل مصر گردید و به منزل یوسف وارد شد) و یوسف پدر و مادرش را بر تخت نشاند (و به رسم مردمان آن زمان، در حق سران و امیران و فرمانروایان، جملگی) دربرابرشکرنش بردند. یوسف گفت: پدر!این تعبیر خواب پیشین (روزگار کودکی) من است! پروردگارم آن را به واقعیت مبدل کرد. به راستی خدا در حق من نیکیها کرده است، چرا که از زندان رهایم نموده است، وبعد ازآن که اهریمنمیانمن وبرادرانم تباهی و جدائی انداخت، شما را از بادیه (شام به مصر) آورده است. حقیقتاً پروردگارم هرچه بخواهد سنجیده و دقیق انجام میدهد. بیگمان او بسیار آگاه (و کارهایش همه) دارای حکمت است.
چه صحنه شگفتی است! پس از تاخت سالها وگذشت روزها، پس از یاسها و ناامیدیها، بعد از دردها و دشواریها و تنگناها، بعد از امتحانها و آزمونها، پس از بلاها و مصیبتها، و بالاخره بعد از عشق و علاقهکشنده و غم و اندوه شدید و حسرت و آه سوزان... همچون چیزی بر صحنه پیدا میشود و طرحی نو درمیاندازد ... چه صحنه شگفتی است! صحنهای استکه از فعل و انفالات و لرزشها و تپشها و شادیها و اشکها لبریز است!
چه صحنه شگفتی است! صحنهایکه پایانی است ولی با سرآغاز داستان گره خورده است: آن یکی درباره غیب نهان در زوایای جهان بود، و این یکی درباره واقعیت حیات است ... یوسف هم در میان همه اینها به یاد خدا میپردازد و آنی او را فراموش نمیسازد:
(فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِینَ).
هنگامی که به پیش یوسف رسیدند، پدر و مادرش را در آغوش گرفت و (به همه آنان) گفت: به سرزمین مصر داخل شوید که به خواست خدا در امن و امان خواهید بود.
خواب خود را به یاد میآورد و از آن سخن میگوید. تعبیر آن را سجده بردن برادرانش برای خودش میبیند - بدان هنگام که پدر و مادرش را بالای تختی برده است و نشانده استکه خودش بر آن مینشست - خوابش بدانگونه بودکه یازده ستاره و خورشید و ماه را در حال سجده برای خود دیده بود:
(وَرَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ یَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا) ٠
یوسف پدر و مادرش را بر تخت نشاند (و به رسم مردمان آن زمان، در حق سران و امیران و
فرمانروایان، جملگی) در برابرش کرنش بردند. یوسف گفت: پدر! این تعبیر خواب پیشین (روزگار کودکی) من است! پروردگارم آن را به واقعیت مبدل کرد.
آنگاه یوسف نعمت خدارا بر خود برمیشمرد:
« وَقَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ وَجَاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطَانُ بَیْنِی وَبَیْنَ إِخْوَتِی» .
به راستی خدا در حق من نیکیها کرده است، چرا که از زندان رهایم نموده است، و بعد از آن که اهریمن میان من و برادرانم تباهی و جدائی انداخت، شما را از بادیه (شام به مصر) آورده است.
لطف خدا را یاد میکند در تدبیریکه برای پیادهکردن مشیت و خواست خود اندیشیده است:
“ إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِمَا یَشَاءُ » ٠
حقیقتاً پروردگارم هرچه بخواهد سنجیده و دقیق انجام میدهد.
خدا مشیت و خواست خود را با ریزه کاری و تیزبینی ناپیدائی پیاده میکند، به گونهای که مردمان آن را
احساس نمیکنند و بدان پی نمیبرند:
( إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ).
بیگمان او بسیار آگاه (و کارهایش همه) دارای حکمت است.
این همان تعبیری است که یعقوب نیز بکار برده است، بدانگاه که در سرآغاز داستان یوسف خواب خود را برایش بیان میکرده است:
“انربّک الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ).
بیگمان پروردگارت بسیار آگاه (و کارهایش همه) دارای حکمت است. (یوسف/6)
این هم بدان جهت استکه سرآغاز و سرانجام حتی در عبارات توافق و هماهنگی داشته باشند.
*
پیش از اینکه پرده واپسین صحنه تکاندهنده فروافتد، یوسف را میبینیمکه خود را از دیدار و در آغوش کشیدن و شادی و شادمانی و جاه و جلال و سلطه و قدرت و حکومت و شوکت و ثروت و رفاه و آسایش و امن و امان،کنار میکشد ... تا به سوی پروردگار خود رود و به تسبیح و تقدیس او بپردازد و شکر الطاف و عنایات او را بگوید و به ذکرش در خروش افتد! بدین هنگامکه او در شکوه و ابهت سلطه و قدرت است، و غرق در شادی و شادمانی تعبیر خواب خود است، رو به آستانه یزدان جهان میکند و عاجزانه از او میخواهد وی را مسلمان بمیراند و به شایستگان و نابستگان ملحق نماید:
« رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ وَعَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ » .
پروردگارا! (سپاسگزارم که بخش بزرگی) از حکومت به من دادهای و مرا از تعبیر خوابها آگاه ساختهای. ای آفریدگار آسمانها و زمین! تو سرپرست من در دنیا و آخرت هستی. (همه امور خود را به تو وامیگذارم و خویشتن را در پناه تو میدارم). مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق گردان.
(رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ).
پروردگارا! (سپاسگزارم که بخش بزرگی) از حکومت به من دادهای.
از حکومت، سلطه و قدرت و مکانت و منزلت و جاه و مال به من عطاء فرمودهای. این از نعمتهای دنیا است.
(وَعَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ).
و مرا از تعبیر خوابها آگاه ساختهای.
خوابها را میتوانم تعبیرکنم و نتائج سخنان را پیش چشم دارم و فهمکنم. این از نعمتهای علم است. پروردگارا! نعمتهای تو را یاد میکنم و برمیشمرم، و شکر و ذکر آنها را میگویم.
(فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ) .
ای آفریدگار آسمانها و زمین!.
آسمانها و زمین را به فرمان خود از نیستی به هستی آوردی و خلعت وجود بخشیدی. چرخش وگردش آنها در دست تو است. توئیکه بر آسمانها و زمین و ساکنان آنها سلطه و قدرت داری.
« أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ “.
تو سرپرست من در دنیا و آخرت هستی. (همه امور خود را به تو وامیگذارم و خویشتن را در پناه تو میدارم).
پروردگارا! من از تو سلطه و قدرت و شوکت و حکومت و تندرستی و ثروت و اموال و اولاد نمیخواهم. پروردگارا! از تو عاجزانه چیزی را میطلبم که پایدارتر و گرانبهاتر است:
“توفّنیمُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ » .
مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق گردان.
بدین شیوه جاه و جلال و سلطه و قدرت، و شادی و شادمانی ملاقات و همایش اهالی خانواده و جمع برادران، از جلو چشمان یوسف بهکنار میرود و دورتر و دورتر میشود تا از دیدگان او پنهان و در آن سوی افق نهان میشود. صحنه واپسین پیدا و نمایان میگردد، صحنه بنده تنهائی استکه به آستانه پروردگار خود مینالد و به زاری از او میخواهد که اسلام او را برای او بپاید و حفظ نماید تا او را میمیراند و به سوی خود برمیگرداند. زار زار از آفریدگار دادار میخواهدکه او را در پیشگاه خود به صالحان ملحق فرماید.
پیروزی مطلق در واپسین امتحان این است.
1. «بَثّی»: غمم و مصیبتـم...
سورهی یوسف آیهی 111-102
ذَلِکَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ وَمَا کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ یَمْکُرُونَ (١٠٢) وَمَا أَکْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ (١٠٣) وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلا ذِکْرٌ لِلْعَالَمِینَ (١٠٤) وَکَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ فِی السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ (١٠٥) وَمَا یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلا وَهُمْ مُشْرِکُونَ (١٠٦) أَفَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِیَهُمْ غَاشِیَةٌ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ أَوْ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَهُمْ لا یَشْعُرُونَ (١٠٧) قُلْ هَذِهِ سَبِیلِی أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِیرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِی وَسُبْحَانَ اللَّهِ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ (١٠٨) وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِکَ إِلا رِجَالا نُوحِی إِلَیْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الأرْضِ فَیَنْظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَدَارُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا أَفَلا تَعْقِلُونَ (١٠٩) حَتَّى إِذَا اسْتَیْئَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّیَ مَنْ نَشَاءُ وَلا یُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ (١١٠) لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لأولِی الألْبَابِ مَا کَانَ حَدِیثًا یُفْتَرَى وَلَکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ وَتَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ (١١١)
داستان یوسف به پایان آمده است تا پیروهای آن بیاغازد. آن پیروهائیکه در دیباچه سخن از این سوره بدانها اشارهکردیم. نگرشهایگوناگون و بسودههای جوراجور میآغازد. گردشها و چرخشهای الهامگرانهای در صفحاتکیهان، در ژرفاهای نفس انسان، در میان آثارگذشتگان، و در لابلای غیب نهان در فراسوی نماهای آشکار پدیدههای جهان، شروع میگردد. ما هم حسب ترتیب آنها در روند قرآنی به عرضه آنها میپردازیم. چراکه این ترتیب، دارای هدف مشخصاست.
*
این داستان در میان قومیکه محمّد (ص)در بین آنان پروردهگردید و سپس برانگیخته شد، مرسوم و متداول نبود. در این داستان اسرار و رموزی استکه جز اشخاصی که واقعیت داستان را دیدهاند و لمس کردهاند از آنهاکسی اطلاع و آگاهی نداشته است. آنان هم به دل اعصار و قرون فرو رفتهاند و مردهاند. در سرآغاز سوره یوسف، خدای بزرگوار همچون سخنی با پیغمبر خود دارد:
(نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِینَ ).
ما از طریق وحی این قرآن، نیکوترین سرگذشتها را برای تو بازگو میکنیم و (تو را بر آنها مطلع میگردانیم) هرچند که پیشتر از زمره بیخبران (از احوال گذشتکان) بودهای. (یوسف/٣)
هماینک هم پس از پایان داستان پیروی این چنین بر آن زده میشود، و سرانجام سوره به سرآغاز سوره پیوند دادهمیشود: .
(ذَلِکَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ وَمَا کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ یَمْکُرُونَ) ٠
(ای پیغمبر اسلام!) این (داستانی را که بر تو خواندیم) از خبرهای نهان (در دل قرون و اعصار گذشته بسیار کهن جهان) است که آنرا به تووحی میکنیم. تو پیش آنان (یعنی پسران یعقوب) نبودی بدانگاه که تصمیم گرفتند ونیرنگ نمودند (و بر ضد یوسف نقشه کشیدند وطرح درانداختند. لذا جزاز طریق وحی امکان اطلاع از آن را نداشتی).
داستانیکه در روند قرآنی گذشت از زمره غیبی است که تو از آن آگاه نیستی. ولیکن ما آن را به تو وحی میکنیم. نشانه وحی آن این استکه این داستان نسبت به تو غیب است. توکه با برادران یوسف نبودی بدان هنگامکهگرد آمدند و متفق شدند و همرأیگردیدند و نیرنگی را طرحریزیکردند و پی افکندندکه داستان در موارد بسیاری بدان اشارهکرده است. آنان درباره یوسف نیرنگکردند. راجع به پدرشانکلک زدند و نیرنگ کردند. وقتیکه برادرشان راگرفتند به گوشهای خزیدند و درگوشی صحبت کردند و چارهاندیشی نمودند. خود این تدبیر و چارهاندیشی نوعی نیرنگ است. زنان در حق یوسف نیرنگکردند. چاکران دربار عزیز مصرکه یوسف را به زندان انداختند نیرنگ زدند ... همه اینها مکر و نیرنگ بوده است و تو درکنار آن حاضر نبودهای تا آن را حکایت و روایتکنی. بلکه این وحی است و این سوره آن را نقل میکند تا آن را ثبت و ضبط کند همراه با چیزهائیکه ثبت وضبط میکند، چیزهائیکه از جمله مسائل این عقیده و قضایای این آئین هستند و در صحنههای فراوان داستان پخش و پراکندهاند.
*
ثبت و ضبط وحی، و الهام داستان، و نگرشها و پسودههائیکه دلها را به لرزه میاندازند، همه و همه مقتضی این هستندکه مردمان بدین قرآن ایمان بیاورند. مردمان پیغمبر (صلی الله علیه و سلم) را میدیدند و احوال او را میدانستند. بعدها از او میشنیدند چیزهائی راکه می شنیدند. ولی بیشتر مردمان ایمان نمیآوردند. مردمان همچنین از کنار نشانههای خداشناسی پراکنده در صفحات هستی نیزگذشتهاند و میگذرند و آنها را ندیدهاند و نمیبینند و متوجه آنها نشدهاند و نمیشوند، و مدلول و مفهوم آنها را درک و فهم نکردهاند و نمیکنند، بسانکسیکه پهنه رخساره خود را برمیگرداند ولاجرم چیزی را نمیبیندکه با آن روبرو میشود. پس در انتظار چه چیزی هستند؟ عذاب و عقاب یزدان ناگهان ایشان را دربر میگیرد، بدون این ک به خود آیند:
(وَمَا أَکْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ . وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلا ذِکْرٌ لِلْعَالَمِینَ . وَکَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ فِی السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ . وَمَا یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلا وَهُمْ مُشْرِکُونَ . أَفَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِیَهُمْ غَاشِیَةٌ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ أَوْ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَهُمْ لا یَشْعُرُونَ).
بیشتر مردم (به سبب تصمیم بر کفر و پیروی ازهوا و هوس، به تو) ایمان نمیآورند، هرچند که تلاش کنی (و در راهنمائی ایشان بسیار خویشتن را زحمت دهی). تو در برابر این (اندرز و راهنمائی) پاداشی از ایشان نمیخواهی، (پس اگر آنان نپذیرفتند غمگین مباش. چرا که دیگران اندر شکم مادر و پشت پدرند و بدان میگروند، و تنها این قرآن برای گروهی از مردمان این زمان نیامده است، بلکه) قرآن جز پند و اندرزی برای همه جهانیان نیست. و چه بسیار دلائل و نشانههای (دال بر وجود خدا) در آسمانها و زمین وجود دارد که آنان (کورکورانه) از کنارشان میگذرند و از پذیرش آنها روی میگرداند. و اکثر آنان که مدعی ایمان به خدا هستند، مشرک میباشند. آیا از این ایمن هستند که عذاب فراگیری از سوی خدا ایشان را دربر گیرد، یا این که قیامت به ناگاه فرارسد و ایشان غافل و بیخبر باشند؟.
پیغمبر (صلی الله علیه و سلم) بر ایمان آوردن قوم خود بسیار حریص بود. آرزو داشتکه خیریکه با خود به ارمغان آورده است بهره ایشان شود، و بر ایشان میترسیدکه بدی و بدبیاری دنیا و عذاب و عقاب آخرتگریبانگیر آنان شود، بدی و بدبیاری و عذاب و عقابیکه در انتظار مشرکان است. ولیکن یزدان آگاه از دلهای انسانها و از سرشتها و احوال ایشان بدو خبر میدهدکه حرص و آز او بر ایمان آوردنشانگروه بیشمار مشرکان را به سوی ایمان آوردن سوق نمیدهد و بدان نمیکشاند، زیرا آنان -همانگونهکه در این آیات فرموده است -ازکنار نشانهها و دلائل فراوانی میگذرند و از آنها روی میگردانند. این رویگردانی هم ایشان را آماده پذیرش ایمان نمیسازد، و نمیگذارد از دلائل ایمانکه پخش و پراکنده در آفاق جهان است سود جویند.
تو از ایمان آوردن ایشان بینیازی، و پاداشی در برابر رهنمود کردنشان از ایشان درخواست نمیکنی. جای شگفت استکه آنان از هدایت روی میگردانند، هدایتیکه رایگان بدیشان ارمغان میگردد و اجر و مزدی در برابر آن از ایشان دریافت نمیشود.
(وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلا ذِکْرٌ لِلْعَالَمِینَ).
تو در برابر این (اندرز و راهنمائی) پاداشی از ایشان نمیخواهی، (پس اگر آنان نپذیرفتند غمگین مباش. چرا که دیگران اندر شکم مادر و پشت پدرند و بدان میگروند، و تنها این قرآن برای گروهی از مردمان این زمان نیامده است. بلکه) قرآن جز پند و اندرزی برای همه جهانیان نیست.
ایشان را با آیات خدا پند و اندرز میدهی. چشمان سر و دل آنان را متوجه آیات خدا میکنی، آیاتی که به جهانیان ارمغان گردیده است، و در انحصار ملتی و نژادی و قبیلهای قرار ندارد. پولی در برابر آنها خواسته نمیشود تاکسی نتواند آن را پرداختکند، در نتیجه ثروتمندان بر تنگدستان به سبب توان مالی امتیاز پیدا بکنند. هیچ شرطی هم در میان نیستکهکسی از انجام آن ناتوان بوده و درنتیجه توانایان بر ناتوانان برتر شوند و بالاتر روند. بلکه آیات خدا پند و اندرز جهانیان است. سفره همگان و خوان یغمایگستردهای است برای هرکسیکه بخواهد بر این سفره و خوان بنشیند و لقمه بچیند.
(وَکَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ فِی السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ).
و چه بسیار دلائل و نشانههای (دال بر وجود خدا) در آسمانها و زمین وجود دارد که آنان (کورکورانه) از کنارشان میگذرند و از پذیرش آنها روی میگرداند. آیات و نشانههای دال بر وجود خدا، و دال بر وحدانیت و قدرت او، در لابلای جهان و اینجا و آنجایکیهان، پخش و پراکندهاند، و چشمان سر و چشمان دل را به خود میخوانند. در آسمانها و زمین نشانههای خداشناسی است ... مردمان بامدادان و شامگاهان و همه اوقات شبانهروز ازکنار آنها میگذرند. نشانههای گویائی هستند. مردمان را فریاد میدارندکه به ما بنگرید و به خدا پی ببرید. برجسته و پیدایند و چشمها و خردها را متوجه خود میکنند. الهامگر دلها و خردهایند و دلها و خردها را واله و شیدا مینمایند. امّا آنان آنها را نمیببنند و ندای آنها را نمیشنوند و تاثیر ژرف آنها را احساس نمیکنندِ!
در آن لحظهکه انسان به طلوع و غروب خورشید مینشیند، و در آن لحظهکه سایههای طولانی را میبیند که پای در دامن جمع میکنند و دامن فراهم میچینند، و آهسته و آرام میکاهند یا افزوده میشوند، در آن لحظهکه انسان به دریاهای پرآب مواج مینگرد، و چشمههای جوشان را مشاهده میکند، و چشمهساران لبریز و روان را دید میزند، در آن لحظهکه انسان به گیاه نودمیده شادابی خیره میشود، و شکفتن غنچه خندانی را میبیند، و باز شدنگلی را ورانداز میکند، و در آن دمکهکشتزار و چمنزار وگندمزارهای درویده را مینگرد، وگیاهان پرپر شده را میبیند، در آن دمکه انسان پرندهای را نگاه میکندکه بال و پرگرفته است و در هوا بالهای خود را میگشاید و انگار شنا مینماید، در آن لحظهکه ماهیها در آبها شنا میکنند و این سو و آن سو میدوند و پائین و بالا شیرجه میروند، در آن لحظهکهکرمها میلولند و به داخل سوراخها فرو میروند، در آن لحظه که انسان مورچههای فراوانی را میبیندکه چگونه پیوسته در رفتوآمد و به کار و تلاش اندرند، و در آن لحظهها که انسان سائر حشرات وگروهها و دستههای حیوانات و حشرات و خزندگان و پرندگان را دیدهور میشود، در آن لحظهکه انسان درباره بامدادی و شامگاهی میاندیشد، و آرامش شب و جنب و جوش روز را ورانداز میکند ... و ... در هر لحظهای از این لحظات، دل انسان زمزمهها و آهنگهای این هستی شگفت را میشنود و هم مو میبیند و هم اشارتهای ابرو ... یک لحظه، بلی فقط یک لحظه از این لحظات برای به لرزه و ارتعاش درآوردن تارهای دل انسان با مضراب درک و فهم هراسانگیز و تاثیر و تاثر پاسخگوی شگفتانگیز،کافی و بسنده است. کسی کهکس اسب تکمضرابی او را بس است تا برجهد و پیشانی بر آستان یزدان نهد! امّا حیفکه آنان:
(یَمُرُّونَ عَلَیْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ).
از فراز وکنار آنها میگذرند و درباره آنها نمیاندیشند و از آنها روی میگردانند!.
این استکه بیشتر آنان ایمان نمیآورند!
و حتی آنان که ایمان میآورند، بسیاری از ایشان شرک - به شکلی از اشکال -به دلهایشان سرک میکشد و فرومیرود. چه ایمان خالص به بیداری همتش نیاز داردکه پیش از هر چیز نگذارد وسوسههای اهریمنی بر دل نشیند و در آن جایگزیند، و نگذارد در هیچ حرکت و جنبشی و کار وکوششی معیارها و اعتبارهای زمینی دل را بیالاید و آن را اسیر خود نماید، تا همه جنبشها و تلاشها وکارها برای خدا شود، و خالصانه برای رضای یزدان نه خشنودی دیگران صورت پذیرد. ایمان خالص نیاز به قاطعیت کامل در مساله سلطه بر دل، و تصرف در کار، و نظارت بر رفتار دارد، بدانگونهکه کرنش بردن و پرستش کردنی در دل برجای نماند مگر این که برای یزدان سبحان باشد و بس. و بدانگونهکه در زندگی بندگیای برجای نماند مگر اینکه برای سرور یگانهای انجام پذیردکه هرچه بخواهد بشود و هیچ رادع و مانعی نتواند جلو آن را بگیرد:
(وَمَا یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلا وَهُمْ مُشْرِکُونَ).
و اکثر آنان که مدعی ایمان به خدا هستند، مشرک میباشند.
آنان مشرک هستند چون معیاری و ارزشی از معیارها و ارزشهای این زمین را در بیان خود راجع به رخدادها و چیزها و افراد دخالت میدهند. آنان مشرک هستند چون سببی و علتی از اسباب و علل را با قدرت خدا در سود یا زیان دخالت میدهند. آنان مشرک هستند چون بجایکرنش بردن و پرستش نیروی خدا، برای نیروی دیگریکرنش میبرند و پرستش میکنند، نیروی فرمانروائی یا راهنمائی که از شریعت خدا استمداد نمیگیرد. آنان مشرک هستند چون بجای امید به خدا، به بنده ای از بندگان خدا چشم امید میدوزند. آنان مشرک هستند چون در فداکاری خود به تعریف و تمجید مردمان دل میبندند، و با درنظرگرفتن ارزشیابی دیگران جاننثاری خویش را آلوده میکنند. آنان مشرک هستند. چون در تلاش برای به دست آوردن سودی یا دفع زیانی غیرخدا را در مد نظر میگیرند وکوشش خود را برای غیر خدا انجام میدهند. آنان مشرک هستند چون در عبادت جز ذات خدا ذات دیگری را شرکت میدهند ... این استکه پیغمبر خدا (صلی الله علیه و سلم) میفرماید:
(الشرک فیکم أخفی من دبیب النّمل).[1]
شرک در میان شما پنهانتر از حرکت مورچه است. در احادیث نمونههائی از این شرک پنهان وجود دارد: ترمذی از قول ابنعمر روایتکرده است و آن را حدیث حسن دانسته است:
(من حلف بغیر الله فقد أشرک).
هرکس به غیر خدا سوگند بخورد قطعاً شرک ورزیده است.
احمد و ابوداوود و غیره از ابنمسعود (رضی الله عنه) روایت کردهاندکهگفته است: پیغمبر خدا (صلی الله علیه و سلم) فرموده است:
(إنّ الرّقی و التّمائم شرکٌ).
قطعا نوشتهها و مهرهها شرک است.
امام احمد در مسند خود از قول عقبه پسر عامر روایت کرده است کهگفته است: پیغمبر خدا (صلی الله علیه و سلم) فرموده است:
(من علّق تمیمةً فقد اشرک).
کسی که مهرهای را آویزه کند شرک ورزیده است. از ابوهریره - با اسنادیکه داشته است - روایت کرده استکهگفته است: پیغمبر خدا (صلی الله علیه و سلم) فرموده است: (یقول الله: أنا أغنی الشرکاء عن الشرک، من عمل عملا أشرک فیه معی غیری ترکته و شریکه).
خدا میفرماید: من بینیازترین شریکها از شرک هستم. هرکس کاری را انجام دهد و درآن غیر مرا شریک من کند، او را رها میکنم و به شریکش وامیگذارم.
امام احمد از ابوسعید پسر ابوفضاله روایت کرده است کهگفته است: از پیغمبر خدا (صلی الله علیه و سلم) شنیدمکه میفرماید:
(اذا جمع الله الاولین و الاخرین لیوم لاریب فیه، ینادی مناد: من کان اشرک فی عمل عمله لله، فلیطلب ثوابه من عند غیر الله، فانّ الله أغنی الشرکاء عن الشرک).
هنگامی که خدا پپشینیان و پسینیان را در روزی گرد میآورد که گمانی در آن نیست، ندا دهندهای ندا درمیدهد: کسی که در کاری که برای خدا انجام داده است و در آن شرک ورزیده است، پاداش آن را از پیشگاه غیر خدا بجوید، چه خدا بینیازترین شریکها از شرک است.
امام احمد - با اسنادیکه داشته است -از محمود پسر لبید روایتکرده استکه پیغببر خدا (صلی الله علیه و سلم) فرموده است:
(اناخوف ما اخاف علیکم الشرک الأصغر).
خوفناکترین چیزی که از آن بر شما میترسم شرک اصغر است.
گفتند: ای فرستاده خدا شرک اصغرکدام است؟ فرمود:
(ألریاء. یقول الله تعالی یوم القیامة اذا جاء ألناس باعمالهم: إذهبوا الی الذینکنتم تراؤون فی ألدنیا فانظروا هل تجدون عندهم من جزاء؟).
ریاکاری است. خداوند بزرگوار در روز قیامت، وقتی که مردمان اعمال خود را میآورند و مینمایند، میفرماید: به پیش کسانی بروید که در دنیا به خاطرشان ریا میکردید. بنگرید و ببینید آیا پاداشی در پیش آنان پیدا خواهید کرد؟!.
این است شرک نهانیکه به بیداری همیشگی نیاز دارد تا خویشتن را از آن دور و درامان داشت، و بدین وسیله ایمان خالص گردد.
شرک پیدا و هویدا نیز وجود دارد، و آنکرنش بردن و پرستشکردن برای غیر خدا درکاری ازکارهای زندگی است.کرنش بردن و پرستشکردن در شریعت و قانونی استکه فرمانروائی میکند -این قسم شرک نص است و جای جدال و ستیزی در آن برجای نیست -کرنش بردن و پرستشکردن در آداب و رسومی از میان جملگی آداب و رسوم است، همچون عید و جشنهائی که مردمان آنها را پدیدار میسازند و تدارک میبینند و خدا آنها را پدیدار نکرده است و تدارک ندیده است.
کرنش بردن و پرستشکردن در جامهای از جامههائی استکه مخالف با فرمان یزدان در ستر عورت است. بجای اینکه با پوشیدن جامهها ستر عورت شود، برعکس وسیلهای برایکشف عورتگردد، و یا عورت را بپوشاند ولی برجستگیهای عورت را دقیقا بنمایاند، عورتیکه شریعت خدا با نص به ستر و پوشاندن آن دستور فرموده است.
در این امور،کار از منطقه بزه وگناه نافرمانی فراتر میرود، وقتیکه امریکه انجام میپذیرد جنبه طاعت و خضوع و خشوع وکرنش بردن و پرستشکردن یک عرف حاکم و اجتماعی ساختار بندگان را پیدا میکند، و یا باعث میگرددکه به ترککاریگفته شودکه واضح و روشن است از سوی آفریدگار بندگان به انجام آن دستور داده شده است ... بدین هنگام دیگر همچون کاری تنها بزه وگناه نیست و بس، و بلکه شرک خواهد بود. زیرا همچونکاریکرنش بردن و پرستشکردن غیر خدا بشمار است در چیزهائیکه مخالف با فرمان یزدان است ... این امر، از این لحاظ مهم است و باید مورد توجه باشد.
بدین جهت استکه یزدان میفرمابد:
(وَمَا یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلا وَهُمْ مُشْرِکُونَ).
و اکثر آنان که مدعی ایمان به خدا هستند، مشرک میباشند.
این آیه بر کسانی منطبق استکه پیغمبر خدا (صلی الله علیه و سلم) در جزیرةالعرب با آنان رویاروی میگردد، و هم شامل کسانی غیر ایشان میشودکه در زمانها و مکانهای گوناگون زندگی خواهندکرد و پیاپی یکدیگر میآیند و در اینکاروانسرای دو در مدتی میآسایند و آنگاه بار سفر برمیبندند و میروند.
بگذریم، آنانیکه از آیات منظور در صفحات کتاب جهان، و از آیات مقروء در صفحاتکتاب قرآن، روی میگردانند، در انتظار چه چیزی هستند؟ از ایشانکه در برابر تبلیغ آیات، چیزی خواسته نمیشود.
راستی آنان منتظر چه جیزی هستند؟..
(أَفَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِیَهُمْ غَاشِیَةٌ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ أَوْ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَهُمْ لا یَشْعُرُونَ؟).
آیا از این ایمن هستند که عذاب فراگیری از سوی خدا ایشان را دربر گیرد، یا این که قیامت به ناگاه فرارسد و ایشان غافل و بیخبر باشند؟.
این پسوده نیرومندی برای احساسات ایشان است، پسوده نیرومندی برای بیدارکردن ایشان از این خواب غفلت است. آنان را از فرجام این غفلت به هراس میاندازد و بیدارشان میسازد. چه عذاب خدا هر آن فرارسد، عذابیکهکسی موقع آن را نمیداند. حهبسا همین لحظه بلای همگانی و نابودکنندهای دررسد و ایشان را فراگیرد و درهم پیچد. چهبسا قیامت بر دم در باشد و در را بزند و همین امروز ناگهانی عذاب هراسناک بر سرشان تازد و بدون اینکه به خود بیایند کارشان را بسازد ... غیب در پشت در است. هیچ چشمی آن را نمیبیند، و هیچگوشی صدای پای آن را نمیشنود، و هیچکسی نمیداند لحظه دیگری چه خواهد شد، پس چرا غافلان اینگونه ایمن خواهند بود و بیخبر خواهند آسود؟
حالکه آیات خواندنی و مقروء این قرآن دلیل رسالت را با خود دارد، و آیات دیدنی و منظور این جهان گستره هستی را لبریزکرده است و در برابر چشمان قرارگرفته است، اگر آنان ازکنار هم این و هم آن غافل میگذرند و بدانها نمینگرند و چون حلقه بر درند، و به خدا شرک میورزند، چه شرک پیدا و چه شرک ناپیدا، و اینانکه معتقد به انباز برای یزدانند بسیاری از مردمانند، پس پیغمبر (صلی الله علیه و سلم) باید به راه خود ادامه دهد، و آنانکه در پرتو رهنمود او نیز به پیش میروند باید که راه خود را بسپرند ومنحرف نشوند و بهکژراهه نروند و ازکژراههروان متاثر نشوند:
(قُلْ هَذِهِ سَبِیلِی أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِیرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِی وَسُبْحَانَ اللَّهِ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ).
بگو: این راه من است که من (مردمان را) با آگاهی و بینش به سوی خدا میخوانم و پیروان من هم (چنین میباشند)، و خدا را منزه (از انباز و نقص و دیگر ناشایست) میدانم، و من از زمره مشرکان نمیباشم (و کسی و چیزی را شریک خدا نمیانگارم).
(قُلْ: هَذِهِ سَبِیلِی).
بگو: این راه من است.
راه یگانه مستقیمی است. هیچگونه کجی وگمانی و انگارهای در آن نیست.
(أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِیرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِی).
من (مردمان را) باآگاهی و بینش به سوی خدا میخوانم و پیروان من هم (چنین میباشند).
ما بر راستای رهنمود یزدانیم و روان در پرتو نور آفریدگار جهانیم. راه خود را خوب میدانیم. با دانش و بینش و درک و فهم در آن روانیم. نه دست و پا میزنیم و سکندری میخوریم، و ازکسی پرس و جو میکنیم و سخن میشنویم. زیرا راهیکه درپیش گرفتهایم روشن و آشکار و مورد اطمینان است. با یقین کامل پای در این راه نهادهایم. خداوند سبحان را پاک و زدوده از چیزهائی میدانیم که سزاوار الوهیت او نیست. ما ازکسانیکه شرک میورزند جدائی و کنارهگیری میکنیم و از ایشان بیزاری میجوئیم و دوری میگزینیم:
(وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ).
من از زمره مشرکان نمیباشم.
من برای خدا نه شرک پیدا و نه شرک ناپیدا میورزم. این راه من است و هرکسکه میخواهد این راه را طی کندگام پیش نهد و همسفر و رهسپار شود. هرکس هم که نمیخواهد باکی نیست و من به راه راست خود میروم و رهسپار کوی دادار میشوم.
آنانکه یاران دعوت به سوی خدایند بایدکه اینگونه دوری و جدائی نمایند. بایدکه اعلان دارندکه آنان ملت جداگانهای هستند. ازکسانی جدائی میگزینندکه نه بر این آئینند. ازکسانیکه عقیده آنان با عقیدهشان نخواند، و راه ایشان را درپیش نگیرند، و از رهبریشان فرمان نپذیرند، بیزار وگریزانند. از ایشان دوری میگزینند و با ایشان نمیآمیزند. یاران دعوت کافی نیستکه همچونکسانی را به آئین خود بخوانند و بس، آنکسانیکه در جامعه جاهلی ذوب شدهاند و سست و شل و ولگردیدهاند. همچون دعوتی چیز با ارزشی را اداء نمیکند) یاران دعوت باید از روز نخست اعلان دارندکه آنان چیزی جدای از جاهلیت هستند. و بایدکه اجتماع ویژه خود را جدا سازند، اجتماعیکه پیوندشان عقیده جداگانه ایشان بوده، و سردفتر عنوانشان رهبری اسلامی آنان باشد ... یاران دعوت بایدکه خود را از جامعه جاهلی جدا سازند، و نیز بایدکه رهبری خویش را از رهبری جامعه جاهلی جداگردانند.
ادغام ایشان در جامعه جاهلی، و ذوب ایشان در جامعه جاهلی، و ماندن آنان در ظل رهبری جاهلیت، همه سلطه و قدرتی را از میان میبردکه عقیده آنان به همراه دارد، و همه نتائج و آثاری را از میان میبردکه ممکن است دعوت ایشان به بار آورد، و همه جذابیتی را از میان میبردکه ممکن است دعوت جدید داشته باشد.
این حقیقت، جولانگاه آن تنها دعوت نبوی در میان مشرکان نبوده است ... بلکه جولانگاه آن به فراخی جولانگاه خود این دعوت بوده است هر زمانکه جاهلیت برگشته است و بر زندگی مردمان غلبه پیدا کرده است و چیره گردیده است ... جاهلیت قرن بیستم هم در ارکان و اصول خود، و در سیماها و نشانههای جداسازنده خود، از هیچ جاهلیت دیگری که دعوت اسلامی در طول تاریخ با آن رویارویگردیده است، فرقی و اختلافی ندارد.
کسانی که گمان میبرند آنان از راه ذوب شدن در جامعه جاهلی و اوضاع جاهلی، و از راه آرام فروخزیدن به لابلای همچون جامعههائی و همچون اوضاعی، تا اندازهای وظائف دعوت به اسلام را انجام میدهند، و به اهدافی از این دعوت میرسند ... اینان سرشت این عقیده را نمیشناسند و نمیدانند چگونه باید به دلها راه پیدا کرد ... پیروان مکتبهای الحادی و لائیک خودشان پرده از تابلو و عنوان خود برمیدارند و کار و برنامه آینده خویش را بهگوش دیگران میرسانند و پروژه و پروتکل خویشتن را مطرح و اعلان میکنند. آیا یاران دعوت به اسلام عنوان ویژه خود را اعلان نمیکنند؟ و راه ویژه خود را نشان نمیدهند؟ و خط سیر ویژه خویش راکهکاملا جدای از خط سیر جاهلیت است اعلان نمیدارند؟
*
آنگاه به سنت و قانون خدا در رسالتها، و به برخی از نشانههای موجود در زمینکه بیانگر سرنوشت پیشینیان است، نگاهی انداخته میشود ... محمّد (صلی الله علیه و سلم) تافته جدابافتهای و نمونه بیسابقهای از پیغمبران نیست. رسالت او هم چیز نوظهور بیمثل و مانندی از رسالتها نیست ... پیش از او پیغمبران زیادی آمدهاند و رسالتهای بیشماری بوده است ... فرجام کارکسانی که قبلا بودهاند و به تکذیب حقائق پرداختهاند، آیات و نشانههائی برجا در زمین و آماده در مقابل دیدگان مردمانند.
(وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِکَ إِلا رِجَالا نُوحِی إِلَیْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الأرْضِ فَیَنْظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَدَارُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا أَفَلا تَعْقِلُونَ؟).
(سنت ما در گزینش پیغمبران و گسیل آنان به میان مردمان تغییر نکرده است، و از جمله در انتخاب تو به عنوان خاتمالانبیاء نیز مرعی شده است) و ما پیش از تو پیغمبرانی نفرستادهایم، مگر این که مردانی از میان شهریان بودهاند و بدیشان وحی کردهایم. (دستهای از انسانها بدانان گرویده و گروهی هم از ایشان بیزاری جستهاند. آیا قوم تو از این بیخبرند که پیغمبران نه فرشته و نه زن بودهاند و بلکه مردانی از شهرها بوده و در میان مردمان همچون ایشان زندگی کردهاند و تنها فرق آنان با دیگران این بوده که حاملان وحی و پیامآوران آسمانی بودهاند، و بعضی راه چنین راهنمایانی را انتخاب و به بهشت رسیدهاند، و برخی هم عناد ورزیده و کفر پیشه کردهاند و به دوزخ واصل شدهاند؟). مگر در زمین به گشت و گذار نمیپردازند تا ببینند که سرانجام کار گذشتگان پیش از ایشان چه بوده و به کجا کشیده شده است؟ بیگمان سرای آخرت، بهتر (از سرای این جهان) برای پرهیزگاران است. (ای معاندان افسارگسیخته و آرزوپرستان سرگشته!) آیا خرد و اندیشه خویش را بکار نمیاندازید (و نمیدانید که هستی خود را ناآگاهانه میبازید و توشهای برای آخرت فراهم نمیسازید؟!).
نگاههائی به آثار جای ماندهگذشتگان دلها را به لرزه و تکان می اندازد، حتی دلهای قلدران و ستمگران را نیز به لرزش میافکند. لحظههائیکه انسان بر بال خیال مینشیند و بهگذشتهها برمیگردد و حرکات و سکنات و تلاش وکوشش پیشینیان را پیش چشم دل آماده و ورانداز میکند، و ایشان را زنده میبیند و بدیشان مینگرد که دارند در مکانها و محلهای خود میآیند و میروند و میترسند و امیدوار میشوند و حرص و طمع میورزند و به آینده خود دل میبندند ... امّا اینک ساکت و خاموش و بدون جنب و جوش و حس و شعور افتادهاند و جملگی در یک پیرهن خوابیدهاند ... کاخها وکوخهای ایشان فروتپیده است، و منزل و مأوایشان ویرانه گردیده است ... فنا آنان را درهم پیچیده است و همراه با آنان افکار و احساسات و دنیاها و حرکات و سکنات ایشان را درهم نوردیده است و بساط ایشان را جمعکرده است ... جهان آنان پیش چشم خیال مجسم است و به ژرفای دل اندر است ... اینگونه اندیشهها و نگرشها دل انسان را هرچندکه خشک و غافل و سخت و سنگین باشد به لرزش و چندش میاندازد ... بدین جهت استکه قرآن دست مردمان را میگیرد و ایشان را بر بالای جایگاههائی نگاه میدارد که پیشینیان در آنجاها زمان به زمان نقش زمین شدهاند و بر باد فنا رفتهاند:
(وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِکَ إِلا رِجَالا نُوحِی إِلَیْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى).
ما پیش از تو پیغمبرانی را بفرستادهایم، مگر این که مردانی از میان شهریان بودهاند و بدیشان وحی کردهایم.
پیغمبران نه فرشته بودهاند و نه آفریده دیگری بودهاند. بلکه آنان انسانهائی همچون شما از اهالی شهرها بودهاند. ایشان از بادیهنشینان و بیاباننشینان نبودهاند، تا مهربان و سازگار باشند ... در برابر سختیها و دشواریهای دعوت، و در مقابل معضلات و مشکلات هدایت، بردباری و شکیبائی کن. چه رسالت تو منطبق با سنت خدا است در فرستادن و برانگیخته کردن مردانی از انسانها که بدیشان وحی کردیم.
(أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الأرْضِ فَیَنْظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ).
مگر در زمین به گشت و گذار نمیپردازند تا ببینند که سرانجام کار گذشتگان پیش از ایشان چه بوده و به کجا کشیده شده است؟.
تا بدانندکه سرنوشت آنان همچون سرنوشت ایشان است، و بفهمندکه سنت خدا دربارهگذشتگان پیدا است و بدیشان نیز همان رسدکه به پیشینیان رسیده است، و متوجهگردندکه عاقبت میمیرند و بر باد فنا میروند:
(وَلَدَارُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا) .
بیگمان سرای آخرت، بهتر (از سرای این جهان) برای پرهیزگاران است.
سرای آخرت جاویدان و پایدار است و بهتر از این سرا استکه جای ماندگاری و قرار نیست.
(أَفَلا تَعْقِلُونَ).
آیا خرد و اندیشه خویش را بکار نمیاندازید (و نمیدانید که هستی خود را ناآگاهانه میبازید و توشهای برای آخرت فراهم نمیسازید؟!).
آیا از راه خرد نمیروید و درباره سنتها و قانونهای خدا که راجع به پیشینیان بوده است و در حق ایشان اجراء گردیده است، تدبر و تفکر نمیکنید؟ آیا خردمندانه عمل نمیکنید تاکالای ماندگار و زندگی جاویدان را برکالایگذرا و زندگی کوتاه ترجیح دهید و برتر نهید؟
آنگاه روند قرآنی ساعتهای تنگ و سخت زندگی پیغمبران را به تصویر میکشد، ساعتهائیکه اندکی پیش از لحظه حساس و سرنوشتسازیکه وعده خدا در آنها تحقق پیداکرده است، و سنت خدا در آنها اجراء گردیده است، سنتیکه پیش و پس نمیافتد و این سو و آن سو نمیشود و نمیرود:
(حَتَّى إِذَا اسْتَیْئَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّیَ مَنْ نَشَاءُ وَلا یُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ).
(ای پیغمبر! یاری ما را دور از خویشتن مدان. یاری ما به شما نزدیک و پیروزیتان حتمی است. پیش از این پیغمبران متعددی آمدهاند و به دعوت خود ادامه دادهاند و دشمنان حق و حقیقت هم به مبارزه برخاسته و مقاومت و مخالفت نمودهاند) تا آنجا که پیغمبران (از ایمان آوردن کافران و پیروزی خود) ناامید گشته و گمان بردهاند که (ازسوی پیروان اندک خویش هم) تکذیب شدهاند (و تنهای تنها ماندهاند). در این هنگام یاری ما به سراغ، ایشان آمده است (و لطف و فضل ما آنان را دربر گرفته است) و هرکس را که خواستهایم نجات دادهایم. (بلی! در هیچ زمانی و در هیچ مکانی) عذاب ما از سر مردمان گناهکار دور و دفع نمیگردد. تصویر هراسانگیزی است. اندازه شدت و اندوه و به تنگنا افتادنی را به تصویر میکشدکه در زندگی پیغمبران پیش آمده است، در آن حالکه باکفر وکوری و پافشاری بر باطل و انکار حق، رو در رو گردیدهاند و به نبرد پرداختهاند. روزها و ماهها و سالها گذشته است و آنان مردمان را به سوی خدا و آئین او فراخواندهاند، ولی جزگروه اندکی بدیشان پاسخ ندادهاند و حق و حقیقتی راکه با خود به ارمغان آوردهاند نپذیرفتهاند. سالها آمده است و سپریگردیده است. باطل بر قدرت و شوکت خود مانده است و پیروان زیادی داشته است و بر آنان افزوده است، ولی مومنانگروه اندکی بودهاند و نیروی ضعیفی داشتهاند.
ساعتهای سخت و دشواری پیش آمده است. باطل خود را بادکرده است و باد به غبغب انداخته است. تاخته است و ستمگری آغازیده است. پیغمبران هم منتظر وعده الهی بودهاند، امّا در این مکان تحقق نیافته است و سر نرسیده است. به دلهایشان دغدغهها افتاده است و دلهرهها راه پیدا کرده است ... آیا بدانان دروغگفته شده است؟! آیا در امیدیکه در زندگی این جهان به پیروزی داشتهاند به خود دروغگفتهاند؟!
هیچ پیغمبری همچون موقعیتی را پیدا نکرده است مگر بدان هنگام که سختی و دشواری و غم و اندوه و گرفتاری به مرتبهای رسیده استکه فراتر از تاب و توان انسان بوده است ... این آیه و آیه دیگری را نخواندهام که میفرماید:
(ام حسبتم أن تدخلوا الجنة و لمّا یأتکم مثل الّذین خلوا من قبلکم مسّتهم البأساء و الضّرّاء و زلزلوا حتّی یقول الرّسول و الذین آمنوا معه: متی نصر الله؟).
آیا گمان بردهاید که داخل بهشت میشوید بدون آن که به شما همان برسد که به کسانی رسیده است که پیش از شما درگذشتهاند؟ (شما که هنوز چنین رنجها و دردهائی را ندیدهاید و باید چشم به راه تحمل حوادث تلخ و ناگوار در راه کردگار باشید و بدانید: نخست رنج سپس گنج). زیانهای مالی و جانی (و شدائد و مشکلات، آن چنان ملتهای پیشین را احاطه کرده است و) به آنان دست داده است و پریشان گشتهاند که پیغمبر و کسانی که با او ایمان آورده بودند (همصدا شده و) میگفتهاند: پس یاری خدا کی (و کجا) است؟!. (بقره/214)
همینکه هریک از این دو آیه را میخوانم لرزش و چندشی را در خود احساس میکنم از تصور هول و هراسیکه این اندازه پیغمبری را فراگرفته است، و از هول و هراسیکه در این دغدغهها و دلهرهها نهفته است، و از غم و اندوهی که تکاندهنده است و ذات پیغمبر را این اندازه به لرزه و تکان انداخته است و پریشان و نابسامان نموده است. در این لحظهها آن چنان او را آشفته حال و پریشان روزگار ساخته است و احساس درد و غم و رنج و الم، هرگونه تاب و توانی را از او گرفته است،که نگو.
در این لحظههائیکه رنج و اندوه غوغا میکند و جای استوار میسازد، وگلوگاههای پیغمبران را میگیرد و میفشارد، و ذرهای اندوخته تاب و توان در میان نمیماند، درست در این لحظهها پیروزی خدا بهگونه کامل و سرنوشتساز و جداسازنده حق از باطل درمیرسد:
(جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّیَ مَنْ نَشَاءُ وَلا یُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ).
یاری ما به سراغ ایشان آمده است (و لطف و فضل ما آنان را دربر گرفته است) و هرکس را که خواستهایم نجات دادهایم. (بلی! در هیچ زمانی و در هیچ مکانی) عذاب ما از سر مردمان گناهکار دور و دفع نمیگردد. این سنت یزدان در دعوتها است. بایدکه سختیها و دشواریها به میان آید. بایدکه غمها و اندوهها لشکر انگیزد ... تا بدانجاکه هیچگونه تاب و توانی در میان نماند. آنگاه پس از ناامیدی از همه اسباب و ابزار ظاهری و نموداریکه مردمان متوسل بدانها میگردند یاری و پیروزی فرارسد. یاری و پیروزی از سوی یزدان بیاید، وکسانی نجات پیداکنندکه سزاوار نجات باشند. نجات پیداکنند از هلاکیکه تکذیب کنندگان را فرامیگیرد. نجات پیداکنند از تاخت و تاز و ظلم و جوریکه قلدران و زورگویان بدیشان روا میدارند. و عذاب خداگریبانگیر مجرمانگردد، و ایشان را درهم کوبد و نابودکند، بدانگونهکه نتوانند در برابر آن بایستند و برجای بمانند، و هیچ دوستی و یاوری نتواند آن را از ایشان بازدارد و بازگرداند.
این بدان خاطر است تا پیروزی ارزان نشود، و در نتیجه دعوتهاکم اهمیت وکم ارجگردد. اگر پیروزی ارزان شود هر روز مدعی برمیخیزد، دعوتیکه مایهای نمیخواهد و زحمتی و مشکلی برای او تولید نمیکند، یا زحمت و مشکل اندکی برای او دربر دارد. دعوتهای حق درست نیستکه یاوه و بازیچه باشند. بلکه دعوتهای حق قواعد و اصول و برنامههای زندگی بشری هستند. بایدکه آن قواعد و اصول و برنامهها از دسترس ودستبرد مدعیان، مصون و محفوظ و نگاهبانی و نگاهداری شود. مدعیان تحمّل تکالیف و وظائف و مشکلاف و معضلات دعوت را ندارند. بدین جهت مدعیان میترسندکه ادعای دعوتکنند، و اگر ادعای دعوت همکنند از حمل آن درمانده میگردند و به ترک آن میگویند، و حق از باطل با محک سختیها و دشواریها پدید میآید، سختیها و دشواریهائیکه در برابر آنها تاب مقاومت و پایداری ندارد مگرکسانی که به خدا یقین و اعتماد داشته و در راه خدا صادق باشند، آنکسانیکه از دعوت به سوی خدا دست برنمیدارند اگر هم گمان برندکه پیروزی در این زندگی به سوی ایشان نمیآید و بهره ایشان نمیشود. دعوت به سوی خدا تجارتی نیستکه سود آن هرچه زودتر فراچنگ آید. تجارتی نیستکه یا سود معین مقرری را در این زمین بدهد، و یا اینکه پیروان آن از آن دست بکشند و به تجارت دیگری بگرایندکه سود نزدیکتری و درآمد ساده تری بهره ایشان سازد. کسانی که دعوت به سوی خدا را در جامعههای جاهلی برعهده میگیرند - جامعههای جاهلی هم جامعههائی هستند که با اطاعت و پیروی در هر زمانی و در مکانی برای غیر خدا کرنش برند و پرستشکنند -بایدکه به خود حالی و تفهیمکنند: آنان مراحل و منازل بیدردسر و آسودهای را نیپیمایند، و تجارت مادیای را پیشه خود نمیکنندکه هرچه زودتر سود آن حاصل شود و نفع آن بدست آید. بلکه باید بدانندکه آنسان با طاغوتهائی روبرو میگردندکه قوت و قدرت و دارائی و ثروت در اختیار دارند، و میتوانند عامّه مردمان را بهگونهای سبک دارند و تحقیرکنندکه سیاه را سفید، و سفید را سیاه ببینند! و میتوانند عامه مردمان را بر ضد یاران دعوت به سوی خدا بشورانند و برانگیخته گردانند. بدینگونه که شهوات را در ایشان تحریک کنند و برانگیزند، و آنگاه بدیشان بگویند که یاران دعوت به سوی خدا میخواهند شما را از این شهوات محروم و بیبهرهکنند!.. یاران دعوت به سوی خدا لازم است یقین داشته باشندکه دعوت به سوی خدا دارای مشکلات و معضلات و رنجها و زحمتهای بیشمار است، و پیوستن به دعوت به سوی خدا برای ایستادن در برابر جاهلیت، و پیکار وکارزار با جاهلیت نیز دارای مشکلات و معضلات و رنجها و زحمتهای بیشمار است ... این است که در اول کار به دعوت آسمانی عامّه مردمان مستضعف نمیگرایند. بلکهگروه منتخب وگزیده مردمان آن نسل همه به دعوت آسمانی لبیک میگویند و میگروند و بدان میپیوندند، آن گروه منتخب وگزیدهایکه حقیقت این آئین را بر آسایش و ایمنی، و بر همه خوشیها وکالاهای این زندگی دنیا ترجیح میدهند و برتر و فراتر مینهند. تعداد افراد اینگروه منتخب وگزیده هم پیوسته بسیار کم خواهد بود. ولیکن خدا میان ایشان و میان قومشان به حق داوری میفرماید، پس از جهادیکهکم یا زیاد، وکوتاه یا طولانی خواهد بود. فقط بدین هنگام است که عامّه مردمان دسته دسته به آئین خدا درمیآیند. در داستان یوسف انواع سختیها و دشواریها و رنجها و دردها است. در چاه و در خانه عزیز مصر و در زندان، گرفتاریها و غمها و اذیت و آزارها است. انواع ناامیدیها از یاری وکمک مردمان است ... سرانجام کسانی خیر و خوبی میبیندکه پرهیزگارند -هم بدانگونه که وعده راست یزدان بیانگر آن است، وعدهایکه خلاف آن نمیشود و حتماً انجام میپذیرد - داستان یوسف نمونهای از داستانهای پیغمبران است. در داستان یوسف درس عبرت برای خردمندان است. در داستان یوسف تصدیق چیزهائی است که کتابهای آسمانی پیشین با خود به ارمغان آوردهاند، بدون این که پیوندی میان محمّد (صلی الله علیه و سلم) و اینکتابها بوده و او از آنها آگاهی و اطلاعی داشته باشد. پس آنچه راکه پیغمبر (صلی الله علیه و سلم) با خود آورده است حق است و از خود به هم نبافته است و به دروغ به خدا نسبت نداده است. زیرا سخنان دروغ، یکی دیگری را و بخشی بخشی را تصدیق نمیکند و هدایت و رهنمودی را مقرر نمیدارد و محقق نمیسازد، و دل با ایمان بوی رافت و رحمتی از همچون سخنان دروغی استشمام نمیکند و بمیبوید:
(لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لأولِی الألْبَابِ مَا کَانَ حَدِیثًا یُفْتَرَى وَلَکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ وَتَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ).
به حقیقت در سرگذشت آنان، (یعنی یوسف و برادران و دیگر پیغمبران و اقوام ایماندار و بیایمان، درسهای بزرگ) عبرت برای همه اندیشمندان است. (آنچه گفته شد) یک افسانه ساختگی (و داستان خیالی و دروغین) نبوده، و بلکه (یک وحی آسمانی است که) کتابهای (اصیل انبیای) پیشین را تصدیق و پیغمبران (راستین) را تایید میکند، و (به علاوه) بیانگر همه چیزهائی است که (انسانها در سعادت و تکامل خود بدانها نیاز دارند، و به همین دلیل مایه) هدایت و رحمت برای (همه) کسانی است که ایمان میآورند.
*
بدین منوال سرآغاز و سرانجام سوره با یکدیگر توافق و هماهنگی پیدا میکند، همانگونهکه سرآغاز و سرانجام داستان توافق و هماهنگی داشت. در اول و آخر داستان، و در لابلای آن، پیروهائی میآید که با موضوع داستان متناسب و سازگار است، و با شیوه ادای داستان و با عبارات آن نیز همخوان و همآوا است. این داستان اهداف دینی را کاملا تحقق میبخشد، و نشانهها و سیماهای هنری را هم کاملا تحقق میبخشد، و افزون بر اینها صدق روایت دارد، و در موضوع با واقعیت مطابقت مینماید.
داستان در یک سوره آغازگردیده است و هم در آن به پایان آمده است، چه سرشت داستان، همچون نوعی از بیان مطالب و ادای مقاصد را میطلبد. داستان خوبی استکه اندک اندک و روز به روز و مرحله به مرحله تحقق پیدا میکند. عبرت داستان -و همچنین هماهنگی و همنوائی هنری در آن -کامل نمیشود و به پایان نمیآید، مگر آنگاهکه روند قرآنیگامها و مرحلههای داستان را تا آخر آن پیجوئی و دنبالکند. به تنهائی هیچ پخش و بندی از داستان در موضع و جایگاهی، چیزی از همه اینها را تحقق نمیبخشد و پیاده نمیکند، بدانگونه که برخی از بخشها و بندهای داستانهای پیغمبران دیگر همچون چیزی را تحقق میبخشند و پیاده میکنند، مثل بخشها و بندهای داستان سلیمان با بلقیس، یا داستان تولد مریم، یا داستان تولد عیسی، و یا داستان نوح و طوفان ... و ... این بخشها و بندها هریک در موضع و جایگاه خود مراد و مقصود را به تمام و کمال میرسانند. امّا داستان یوسف، لازم است همه بخشها و بندها و صحنههای آن پیاپی و به دنبال یکدیگر از آغاز تا انجام داستان خوانده شود. خداوند بزرگوار راست فرموده است:
(نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِینَ).
ما از طریق وحی این قران، نیکوترین سرگذشتها را برای تو بازگو میکنیم و (تو را بر آنها مطلع میگردانیم) هرچند که پیشتر از زمره بیخبران (از احوال گذشتگان) بودهای. (یوسف/٣)
پایان سوره یوسف
[1]- حافظ ابویعلی موصلی - با اسنادیکه داشته است -آن را از معقل پسر یسار روایتکرده است. گفته است: پیغمبر (صلی الله علیه و سلم) را دیدهام. یا گفته است: ابوبکرصدیق از پیغمبر خدا (صلی الله علیه و سلم) آن را برایم روایتکرده است.