سورهی هود آیهی 49-25
(وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَى قَوْمِهِ إِنِّی لَکُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ (٢٥) أَنْ لا تَعْبُدُوا إِلا اللَّهَ إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ عَذَابَ یَوْمٍ أَلِیمٍ (٢٦) فَقَالَ الْمَلأ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ مَا نَرَاکَ إِلا بَشَرًا مِثْلَنَا وَمَا نَرَاکَ اتَّبَعَکَ إِلا الَّذِینَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِیَ الرَّأْیِ وَمَا نَرَى لَکُمْ عَلَیْنَا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّکُمْ کَاذِبِینَ (٢٧) قَالَ یَا قَوْمِ أَرَأَیْتُمْ إِنْ کُنْتُ عَلَى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی وَآتَانِی رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّیَتْ عَلَیْکُمْ أَنُلْزِمُکُمُوهَا وَأَنْتُمْ لَهَا کَارِهُونَ (٢٨) وَیَا قَوْمِ لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مَالا إِنْ أَجْرِیَ إِلا عَلَى اللَّهِ وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُو رَبِّهِمْ وَلَکِنِّی أَرَاکُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ (٢٩) وَیَا قَوْمِ مَنْ یَنْصُرُنِی مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَفَلا تَذَکَّرُونَ (٣٠) وَلا أَقُولُ لَکُمْ عِنْدِی خَزَائِنُ اللَّهِ وَلا أَعْلَمُ الْغَیْبَ وَلا أَقُولُ إِنِّی مَلَکٌ وَلا أَقُولُ لِلَّذِینَ تَزْدَرِی أَعْیُنُکُمْ لَنْ یُؤْتِیَهُمُ اللَّهُ خَیْرًا اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فِی أَنْفُسِهِمْ إِنِّی إِذًا لَمِنَ الظَّالِمِینَ (٣١) قَالُوا یَا نُوحُ قَدْ جَادَلْتَنَا فَأَکْثَرْتَ جِدَالَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ (٣٢) قَالَ إِنَّمَا یَأْتِیکُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شَاءَ وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ (٣٣) وَلا یَنْفَعُکُمْ نُصْحِی إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَکُمْ إِنْ کَانَ اللَّهُ یُرِیدُ أَنْ یُغْوِیَکُمْ هُوَ رَبُّکُمْ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (٣٤) أَمْ یَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ إِنِ افْتَرَیْتُهُ فَعَلَیَّ إِجْرَامِی وَأَنَا بَرِیءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ (٣٥) وَأُوحِیَ إِلَى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَفْعَلُونَ (٣٦) وَاصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنَا وَوَحْیِنَا وَلا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ (٣٧) وَیَصْنَعُ الْفُلْکَ وَکُلَّمَا مَرَّ عَلَیْهِ مَلأ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قَالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْکُمْ کَمَا تَسْخَرُونَ (٣٨) فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ یَأْتِیهِ عَذَابٌ یُخْزِیهِ وَیَحِلُّ عَلَیْهِ عَذَابٌ مُقِیمٌ (٣٩) حَتَّى إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِیهَا مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ وَأَهْلَکَ إِلا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلا قَلِیلٌ (٤٠) وَقَالَ ارْکَبُوا فِیهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا إِنَّ رَبِّی لَغَفُورٌ رَحِیمٌ (٤١) وَهِیَ تَجْرِی بِهِمْ فِی مَوْجٍ کَالْجِبَالِ وَنَادَى نُوحٌ ابْنَهُ وَکَانَ فِی مَعْزِلٍ یَا بُنَیَّ ارْکَبْ مَعَنَا وَلا تَکُنْ مَعَ الْکَافِرِینَ (٤٢) قَالَ سَآوِی إِلَى جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْمَاءِ قَالَ لا عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلا مَنْ رَحِمَ وَحَالَ بَیْنَهُمَا الْمَوْجُ فَکَانَ مِنَ الْمُغْرَقِینَ (٤٣) وَقِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَیَا سَمَاءُ أَقْلِعِی وَغِیضَ الْمَاءُ وَقُضِیَ الأمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِیِّ وَقِیلَ بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ (٤٤) وَنَادَى نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی وَإِنَّ وَعْدَکَ الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ (٤٥) قَالَ یَا نُوحُ إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ فَلا تَسْأَلْنِی مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّی أَعِظُکَ أَنْ تَکُونَ مِنَ الْجَاهِلِینَ (٤٦) قَالَ رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَسْأَلَکَ مَا لَیْسَ لِی بِهِ عِلْمٌ وَإِلا تَغْفِرْ لِی وَتَرْحَمْنِی أَکُنْ مِنَ الْخَاسِرِینَ (٤٧) قِیلَ یَا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَبَرَکَاتٍ عَلَیْکَ وَعَلَى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَکَ وَأُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ یَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِیمٌ (٤٨) تِلْکَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهَا إِلَیْکَ مَا کُنْتَ تَعْلَمُهَا أَنْتَ وَلا قَوْمُکَ مِنْ قَبْلِ هَذَا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِینَ) (٤٩)
در این سوره داستانها بنیاد آن هستند ، ولی داستانها در آن مستقلّ و جداگانه نیامده اند. بلکه داستانها به عنوان مصداق حقائق بزرگ آمده اند که سوره در صدد بیان آنها است. روند قرآنی در سرآغاز سوره چکیده وار از آن حقائق بزرگ سخن گفته است:
(کِتَابٌ أُحْکِمَتْ آیَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ خَبِیرٍ (١) أَلا تَعْبُدُوا إِلا اللَّهَ إِنَّنِی لَکُمْ مِنْهُ نَذِیرٌ وَبَشِیرٌ (٢) وَأَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ یُمَتِّعْکُمْ مَتَاعًا حَسَنًا إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى وَیُؤْتِ کُلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ عَذَابَ یَوْمٍ کَبِیرٍ (٣) إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُکُمْ وَهُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ) (٤)
(ایـن قـرآن) کـتـاب بزرگواری است کـه آیـههای آن (توسّط خدا) منظّم و محکم گردیده است (و لذا تناقض و خلل و نسخی بدان راه ندارد) و نیز آیـات آن از سـوی خداوند (جهان) شرح و بیان شـده است کـه هـم حکیم است و هـم آگاه (و کــارهایش از روی کــاردانـی و فرزانگی انجام میپذیرد. ای پیغمبر! بدیشان بگو:) ایـن کـه جز خدا را نپرستند. بیگمان مـن از سوی خدا بـیمدهندۀ (کــافران بــه عـذاب دوزخ) و مـژدهدهندۀ (مـؤمنان بــه نـعمت بـهشت) هسـتم. و ایــن کــه از پروردگارتان طلب آمرزش کنید و به سوی او برگردید کـه خـداونـد (بــه سـبب اسـتغفار صادقانه و تـوبۀ مخلصانه) شما را تا دم مرگ به طرز نیکوئی (از مواهب زندگی این جهان) بهرهمند میسازد، و (در آخرت برابر عدل و داد خود) بـه هـر صـاحب فضیلت و احسـانی (پاداش) فضیلت و احسانش را مـیدهد. اگر هـم پشت بکنید (و از ایمان به یزدان و طاعت و عبادت خداوند رحمان روی بگردانید، بر رسولان پیام باشد و بس) من بر شـما از عـذاب روز بزرگی (کـه روز قیامت است) بیمناکم. برگشت شما به سوی خدا است، و خدا بر هـر چیزی توانا است. (او است که به شما زندگی میبخشد و شما را میمیراند و دوباره جان به پیکرتان میدواند و برای حساب و کتاب در قیامت جمعتان میگرداند و به دوزخ یا بهشتتان میرساند).(هود/1-4)
سرآغاز این سـوره چـرخشهای زیـادی را پـیرامـون همچون حقائقی میآغازد. گـردشهائی در مـلکوت آسمانها و زمین، و در زوایای نفس، و در گسترۀ محشر سر میدهد... آن گاه در این چرخش و گردش تازهای که در نواحی زمین و در لابلاهای تاریخ سر میدهد، به داستانهای پیشینیان نیز میپردازد... حـرکت و جـنبش عقیدۀ اسلامی را در رویاروئی بـا جـاهلیّت در طـول قرون و اعصار عرضه میدارد.
داستانها در اینجا تا اندازهای مفصّل هسـتند، به ویژه داستان نوح و طوفان. داستانها بیانگر جدال و ستیزی است که پیرامون حقائق عقیدهای درگرفته است کـه در سرآغاز سوره بدانها اشاره گردیده است، و هر پیغمبری آمده است تا آنها را بیان کند. انگار در طول تـاریخ تکذیبکنندگان همان تکذیبکنندگان هستند، و انگـار ســرشت ایشــان سـرشت یگـانهای است، و درک و شعورشان درک و شعور یگانهای است.
داستانها در این سوره خطّ سیر تاریخ را میپیمایند. با داستان نوح میآغازند، سپس سخن از نوح، سپس هود، و بعد از او از صالح، به میان میآید. آن گـاه داسـتان ابراهیم در ضمن داستان لوط شروع میگردد. سپس از داستان شعیب سخن میرود، و بعد اشارهای به موسی میشود... بالأخره داسـتانها اشـارهای به خـطّ سـیر تاریخی میاندازند، تا یادآوری و هوشیارباشی بـرای آیندگانی باشد که پیاپی به دنبال گذشتگان مـیآیند و سرنوشت آنان را میبینند.
اینک به داستان نوح با قومش میپردازیم. داستان نوح سرسلسلۀ داستانها در روند قرآنی، و نخستین حلقه از حلقههای زنجیرۀ تاریخ است:
*
(وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَى قَوْمِهِ إِنِّی لَکُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ (٢٥) أَنْ لا تَعْبُدُوا إِلا اللَّهَ إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ عَذَابَ یَوْمٍ أَلِیمٍ) (٢٦)
(هـمان گونه که تو را بـه پیش قـومت فرستادهایـم و گروهی به دشمنانگی و سرکشی پرداختند) نوح را (هم) به پـیش قـومش فـرستادیم (و او بـدیشان گفت:) مـن بیـمدهندۀ (شما از عذاب خدا و) بیانگر (راه نجات) برای شما میباشم. (همچنین بدیشان گفت:) جز الله (یـعنی خدای واحد یکتا) را نپرستید. بیگمان من از عذاب روز پررنج (قیامت) بر شما میترسم.
نـزدیک است واژههــا هـمان واژههائی باشد که محمد صلّی الله علیه وآله وسلّم برای گفتن آنها فـرستاده شده است، و تقریباً همان واژه هائی باشد که کتابی قرآن نام آنــها را در بر گرفته است، کتابی که آیههای آن محکم و استوار گردیده است و سپس از جانب خداوند کاربجا و آگاه نازل و شرح و بیان شده است. این نزدیکی در واژگان تعبیر از معنی اصلی یگانه، در روند قرآنی معبود و مورد نظر است، تا وحدت رسالت و وحدت عقیده بیان شود، و واژگان تعبیر از معانی نیز وحدت و یگــانگی پیدا کنند. با توجّه بدین نکته که مراد این است که آنچه در اینجا روایت میشود همان چیزی است که نوح علیه السّلام گفته است. ایـن نظریّه، نـظریّۀ ارجح است. چه مـا نمیدانیم با چه زبانی نوح از معانی و مـقاصد تعبیر میکرد و سخن میگفت:
(وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَى قَوْمِهِ إِنِّی لَکُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ) (٢٥)
(هـمان گونه که تـو را بـه پـیش قومت فرستادهایـم و گروهی به دشمنانگی و سرکشی پرداختند) نوح را (هم) به پـیش قومش فرستادیم (و او بـدیشان گفت:) مـن بیمدهندۀ (شما از عذاب خدا و) بیانگر (راه نجات) برای شما میباشم.
قرآن نگفته است: نوح گفت که من ... این بدان خاطر است که تعبیر قرآنی صحنه را زنده مـیکند، و گـوئی داستان نوح حادثهای است که اکنون پیش آمده است، نه این که حادثهای از گذشتهها باشد. انگار نوح هم اینک بدیشان میگوید و ما در آنجا حاضریم و مـیشنویم. این از یک سو، از سوی دیگر روند قرآنی وظیفۀ کلّی رسالت را خلاصه میکند و به صورت یک حـقیقت درمیآورد و از آن سخن میگوید:
(إِنِّی لَکُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ).
من بیمدهندۀ (شما از عذاب خدا و) بیانگر (راه نـجات) برای شما میباشم.
این امر دارای تأثیر بیشتری در تعیین هدف رسالت و جلوهگر ساختن آن در پیشگاه وجدان شنوندگان است.
روند قرآنی بار دیگر مـضمون رسالت را در حـقیقت تازهای جلوهگر میسازد و به تلألو و تبلور میاندازد:
(ألا تَعْبُدُوا إِلا اللَّهَ).
(همچنین بدیشان گفت:) جز الله (یعنی خدای واحد یکتا) را نپرستید.
این بنیاد رسالت، و بنیان بیم دادن است ... برای) چه؟
(إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ عَذَابَ یَوْمٍ أَلِیمٍ) (٢٦)
بیگمان مــن از عذاب روز پـررنج (قیامت) بـر شما میترسم.
در این چند واژۀ کوتاه، ابلاغ پایان میپذیرد و بیم دادن به پایان مـیآید. روز، دردنـاک نـیست، بلکه روز، دردآور است. واژۀ «ألیم« فعیل به معنی مفعول، یعنی «مألُوم« است. آنان در آن روز «مألُـومُونَ« هـستند، یعنی به رنج و الم گرفتار گردیدهانـد و بــه درد آورده شدهاند. و لیکن تعبیر قرآنی در ایـنجا ایـن ساختار را برمیگـزیند، تا خود روز را به تصویر کشد که انگار به درد و الم گرفتارگـردیده است، و گـوئی درد و الم را احساس میکند و رنج و شکنجه را میچشد. پس باید حال کسانی که در آن روز بسر میبرند چه باشد؟
(فَقَالَ الْمَلأ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ مَا نَرَاکَ إِلا بَشَرًا مِثْلَنَا وَمَا نَرَاکَ اتَّبَعَکَ إِلا الَّذِینَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِیَ الرَّأْیِ وَمَا نَرَى لَکُمْ عَلَیْنَا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّکُمْ کَاذِبِینَ) (٢٧)
اشراف کافر قوم او (بدو پاسخ دادند و) گفتند: تو را جز انسانی همچون خود نـمیبینیم (و لذا بـه پیغمبری تـو باور نداریـم). ما میبینیم که کسی جز افراد فرومایه و کوتاه فکر و ساده لوح ما (به تو نگرویده و) از تو پیروی نکرده است. (شما ای پیروان نوح نه نوح و نه) شـما را برتر از خود نمیبینیم و بلکه دروغگویانتان میدانیـم. این پـاسخ بـزرگان مـتکبّر است... اشـراف... بـزرگان صدرنشین قوم... تقریباً پاسخ اشراف قریش هم همین است: تو را جز انسانی همچون خود نـمیبینیم. چـنین میبینیم که کسی جـز افـراد فـرومایه و کـوتاه فکر و ساده لوح ما از تو پیروی نکرده است. شما را برتر از خود نمیبینیم. بلکه دروغگویانتان میدانیم.
شبههها همان شبههها، و اتّهامها همان اتّهامها، و خود بزرگبینیها و تفاخر فروشیها همان خود بـزرگبینیها و تــفاخر فروشیها، و پــذیره شــدن ابـلهانۀ جـاهلانۀ یاوهسرایانه، همانها و همانها است کـه پـیوسته بوده است!
ایـن شبهه هـمیشه در دل و درون انسـانهای نـادان جایگزین شده است و از سوی ایشان گفته شده است: آدمیزاد کوچکتر از آن است که بتواند بار رسالت را بر دوش کشد. اگر رسالتی باشد باید فرشتهای یا آفریدۀ دیگری آن را بپذیرد و پیامبری را برعهده گیرد و پیام و پیغام خدا را برساند. این شـبهه، شـبهۀ جـاهلانهای است. ســرچشـمه مـیگیرد از عدم اعـتماد بـه ایـن آفریدهای که یزدان او را در زمین خود خلافت بخشیده است و جانشین کـرده است. خـلافت و جانشینی هـم وظیفۀ بزرگ و سترگی است. به ناچار باید آفریدگار در آدمیزادگان استعداد و نیرو و توانی را به ودیعت نهاده باشد که در سایۀ آنها بتوانند به کار خلافت و جانشینی برخیزند و زمین را آباد کـنند، و در نـژاد آدمـیزادگـان قوّت و قدرتی را به ودیعت نـهاده است کـه از مـیان ایشان افرادی آماده برای حمل رسالت بــاشند و خـدا آنان را برگزیند... خـدا دانـاتر از هـر کسی نسـبت بـه چیزهائی است که در هستی خاص همچون کسـانی بـه ودیعت نهد و از میان سائرین ویژگیهائی در پیکرۀ این برگزیدگان سرشته کند.
شبهۀ دیگری که آن هم شـبهۀ جـاهلانهای است، ایـن است که میگویند: اگـر بـنا است خـدا انسـانی را به پیغمبری برگزیند، پس از چه رو نباید چـنین کسی از میان اشراف و بزرگان و صاحبان قدرت و والامـقامان قوم ایشـان بـرگزیده شـود؟... ایـن هـم از نشـناختن ارزشهای حقیقی مقام انسان برمیخیزد، ارزشهائی که در پرتو آنها انسان به طور عام سزاوار خلافت در زمین گردیده است، و به طور خاصّ شایستۀ حمل رسالت خدا گردیده است و برگزیدگانی از میانشان مفتخر به مقام نبوّت شدهاند. این ارزشها بستگی به مال و جاه و سلطه و قدرت در زمین ندارد. بلکه ایـن ارزشـها در درون جان و آمادگی آن برای پیوند با جهان والای فرشتگان نهفته است، و بستگی دارد به این که جان آدمـی چـه اندازه از صفا و گشایش و قدرت دریافت و تاب تحمّل امانت و شکیبائی بر ادای وظائف رسالت و قدرت بر ابلاغ آن، و توان پذیرش سائر صفات والا و ارزشمند نبوّت را پیدا کرده است و تا بـه کـجا رسـیده است... این گونه خصال و صفات هیچ گونه ربطی به مال یا جاه و یا سلطهگری و گردنفرازی ندارد.
ولی اشراف و بـزرگان قـوم نـوح، هـمانند اشـراف و بزرگان قوم هر پیغمبری مقام و منزلت دنیوی ایشان را از دیدن این ویژگیهای معنوی آسمانی کور مـیکرد و هیچ گونه علّت و دلیلی برای اختصاص پیغمبران به حمل رسالت نمیدیدند. به گمان ایشان رسالت آسمانی برتر از شأن آدمی است. اگر هم چنین مـقامی بتواند به انسانی واگذار شود، این انسان باید از میان برجستگان همچون ایشان و والامقامانی در زمین بسان آنان باشد!
(مَا نَرَاکَ إِلا بَشَرًا مِثْلَنَا ).
تـو را جز انسـانی هـمچون خود نـمیبینیم (و لذا بـه پیغمبری تو باور نداریم).
این یک بهانه ... بهانۀ دیگری که ماهرانهتر است، این است:
(وَمَا نَرَاکَ اتَّبَعَکَ إِلا الَّذِینَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِیَ الرَّأْیِ ).
ما میبینیم که کسی جز افراد فرومایه و کـوتاه فکر و ساده لوح ما (به تو نگرویده و) از تو پیروی نکرده است. آنان انسـانهای فـقیر را «فـرومایگان« و سـادهلوحان مینامیدند...
این نظری است که پیوسته بزرگان قوم به کسانی دارند که دارای مال و ثروت و قدرت نیستند! اغلب هم تودۀ مردمان نادار و ناتوان، پیروان پیغمبران پیشین بودهاند. چون فقراء و ضعیفان با فطرت پاکی که دارند به پذیرش دعوتی نـزدیکتر و برای پـاسخگوئی به رسالتی آمادهترند که مردمان را از بندگی بزرگان قـوم آزاد و رها میکند، و دلها را به خدای یگانه و توانا و سـرور سروران و چیره بر گردنکشان و قلدران پیوند میدهد. و نیز از آن جهت که سرمستی و غرور و خوشگذرانی و شادخواری سـرشت ایشـان را تـباه نکـرده است، و مصالح و مظاهر دنیوی فطرت آنان را از حقّ و حقیقت بازنداشته است و مانع پذیرش ایشان از دعوتهای الهی نشده است. از دیگر سو از داشتن اعتقاد به خدا، ترس این را ندارند که مکانت و منزلتی را از دست بدهند که در نتیجۀ غفلت و ناآگـاهی تـودۀ مـردم و به بندگی کشاندن ایشان در برابر خرافات بتپرستانۀ جوراجور و گوناگون، به دست آمده است، و در حقیقت بـاید گـفت دزدیده شده است. یکی از انواع و اشکال بتپرستی، کرنش بردن و اطاعت و پیروی کردن و پرستش نمودن اشخاص فناپذیر است، بـه جـای آن کـه بـا کـرنش و فرمانبرداری و پـیروی و پـرستش، بـه خـدای یگـانۀ بیانباز رو کنند، و همۀ اینها را برای یزدان جهان کنند و بس. رسـالتهای یگـانهپرستی نـهضتها و جنبشهای آزادی بخش حقیقی است، نهضتها و جنشهائی که انسان را در همۀ مراحل و منازل و اوضاع و احوال زندگی، و در سرزمینهای مختلف کرۀ زمین، آزاد و رها میسازد. به همین خاطر پیوسته گردنکشان و قلدران با رسالتهای آسـمانی میرزمند و به مقاومت میپردازنـد، و تــودههای مــردمان را از رســالتها بـازمیوارنـد، و میکوشند رسالتها را پریشان و آشـفته و آلوده نشـان دهند، و دعوت کنندگان به سوی رسالتها را به بدترین تهمتها متّهم کنند تا مردمان را نگران و گریزان از ایشان سازند.
(وَمَا نَرَاکَ اتَّبَعَکَ إِلا الَّذِینَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِیَ الرَّأْیِ ).
ما میبینیم که کسی جز افراد فـرومایه و کوتاه فکر و ساده لوح ما (به تو نگرویده و) از تو پیروی نکرده است. فرومایگان هم بدون کمترین اندیشه و تفکّر به پیغمبران گرویدهاند و رسالتها را پذیرفتهاند... این هم تـهمتی است که پیوسته سردمداران و بزرگان قوم، گروهها و دستههای مؤمنان را بدان مـتّهم کنند، و میگویند آنان بدون تفکّر و تأمّل دربارۀ دعوتها، از رسالتها پیروی میکنند. بدین جهت ایشان متّهم به پیروی کردن کورکورانه و راه افتادن ناآگاهانه هستند، و شایستۀ سردمداران و بزرگان نـیست که راه و روش آنـان را در پــیش گـیرند و هـمچون دعـوتها و رسـالتهائی را بپذیرند! اگر فرومایگان ایمان بیاورند، در این صورت شایسته نیست که سردمداران و بزرگان بسـان ایشـان ایمان بیاورند، و نباید بگذارند که فرومایگان نیز ایمان بیاورند!
(وَمَا نَرَى لَکُمْ عَلَیْنَا مِنْ فَضْلٍ ).
(شما ای پیروان نوح، نه نوح و نه) شما را برتر از خود نمیبینیم.
دعوتکنندۀ به سوی خدا را با فـرومایگان آمیزۀ هـم مـیسازند و یکـجا طـرف خـطاب قـرار مـیدهند! و میگویند: شما را برتر از خود نمیبینیم و شما فضیلتی بر ما ندارید تا این فضیلت و برتری شما را به هدایت نزدیکتر گرداند، و شما را از کار صـحیح و راه درست آگاهتر نماید!!! اگر آنچه با شما است خوب و درست بود، ما خودمان به آن راه مییافتیم، و دیگر شما بر ما در پذیرش آن پیشی نمیگرفتید! آنان امور و مسائل را با مقیاس و معیار نادرستی میسنجند و اندازه میگیرند که قبلاً از آن سخن گفتیم. مقیاس و معیار برتری را مال و ثروت، و مقیاس و معیار درک و فهم را جاه و مقام، و مــقیاس و مـعیار دانش و بـینش را سـلطه و قـدرت میشمارند و میدانند... لذا در نظر ایشان، دارا برتر، و صاحب مقام و منزلت فهمیدهتر، و صـاحب سلطه و قــدرت، فـرهیختهتر و دارای مـعرفت بـیشتر است!!! هنگامی که عقیدۀ یکتاپرستی از جامعه رخت بربندد، و یا تأثیر آن کم و سست شود، این گونه مفاهیم و این جور مقیاسها و معیارها همیشه حکمفرما و فرمانروا میشود، و انسانها به زمانهای جاهلیّت برمیگردند، و از آداب و رسوم بتپرستی بـه شکـلی از شکـلهای فـراوان آن پــیروی میکنند، هر چـند کـه بتپرستی در جـامۀ رنگارنگ تمدّن مادی خودنمائی کند.[1] این هم بیگمان سرنگونی و شکست بشریّت است، کـه ارزشـهائی را کوچک و ناچیز میکند که انسان به وسیلۀ آن ارزشها انسان شده است، و سزاوار خلافت در زمـین گردیده است، و شایستگی دریافت رسالت از آسـمان را پـیدا کرده است. قطعاً ایـن سرنگونی و شکست بشریّت انسان را به سوی ارزشهائی برمیگـرداند که به حیوانیّت عضلانی مادی نزدیکتر است تا بشریّت!
(بَلْ نَظُنُّکُمْ کَاذِبِینَ) (٢٧)
بلکه دروغگویانتان میدانیم.
این واپسین تهمتی است که آن را رو در روی پیغمبر و پـــیروانش مـــیزدند، ولی به شـیوه و روش «اریستوکراتـی«[2] خـود آن را مـحافظهکـارانـه بـیان میکردند، و میگفتند:
(بَلْ نَظُنُّکُمْ). بلکه گمان میبریم که شما ...
آنان سـخن خود را به صـورت شکّ و گـمان بـیان میدارند، چون یقین قاطعانه در گفتار و کردار از ویژگی سرشت تودههائی است که بدون درنگ به سوی حقّ و حقیقت بـرمیجهند، تـودههائی کـه آقـایان انـدیشمند محافظهکار، خویشتن را بالاتر از ایشـان مـیگیرند و برتر می دانند!
اینان نمونۀ مکرّری هستند که در زمان نوح بودهاند و همیشه خواهند بود، نمونهای از آن طـبقهای است کـه جیبهای پر و دلهای خالی دارند، و پیوسته دم از بزرگی خود میزنند و مدّعیان عظمت بوده و باد به غبغبها و رگها و دماغهایشان میاندازند!!!
نوح علیه السّلام این اتّـهام و رویگـردانـی و تکـبّر را با بزرگواری و والائی پیغمبرانۀ خود پذیرا میگردد، و با اطمینان به حقّ و حقیقتی که با خود به ارمـغان آورده است، و با اعتمادی که به پـروردگار خود دارد، پروردگاری که او را به میان مردمان روانه کرده است، و با روشنی راهی که در پیش گرفته است، و با درستی برنامهای که در ذهن و شعور خود جای داده است و برابر آن رفته است، سربلند و راست قـامت به جلو میرود. نه دشنام میدهد همان گونه کـه آنان دشنام میدادند، و نه کسی را متّهم میکند، بدان شکل که آنان متّهم میکردند، و نه ادّعائی آن چنانی داشت که آنـان داشتند، و نمیکوشد که سیمای غیرحقیقی به خود گیرد و یا چیزی خلاف رسالت خویش بر رسالت بندد و بیفزاید.
(قَالَ یَا قَوْمِ أَرَأَیْتُمْ إِنْ کُنْتُ عَلَى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی وَآتَانِی رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّیَتْ عَلَیْکُمْ أَنُلْزِمُکُمُوهَا وَأَنْتُمْ لَهَا کَارِهُونَ (٢٨) وَیَا قَوْمِ لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مَالا إِنْ أَجْرِیَ إِلا عَلَى اللَّهِ وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُو رَبِّهِمْ وَلَکِنِّی أَرَاکُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ (٢٩) وَیَا قَوْمِ مَنْ یَنْصُرُنِی مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَفَلا تَذَکَّرُونَ (٣٠) وَلا أَقُولُ لَکُمْ عِنْدِی خَزَائِنُ اللَّهِ وَلا أَعْلَمُ الْغَیْبَ وَلا أَقُولُ إِنِّی مَلَکٌ وَلا أَقُولُ لِلَّذِینَ تَزْدَرِی أَعْیُنُکُمْ لَنْ یُؤْتِیَهُمُ اللَّهُ خَیْرًا اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فِی أَنْفُسِهِمْ إِنِّی إِذًا لَمِنَ الظَّالِمِینَ) (٣١)
ای قوم من! بــه مـن بگوئید، اگر مـن دلیل روشنی از پروردگارم داشته باشم (که علم ضروری من برگرفته از دانش و بینش پیغمبری است) و خداوند از سـوی خود رحمتی به من عطاء فرموده باشد (که نبوّت است) و این رحمت الهی (به سـبب توجّه شـما بـه مـادیات و غفلت از معنویات) بر شما پـنهان مـانده بـاشد، آیـا مـا میتوانیم شما را به پذیرش آن واداریـم، در حـالی کـه شما دوستش نمیدارید و منکر آن میباشید؟ (دین را با اجبار که نمیشود به دیگران تحمیل و تزریق کرد). ای قـوم مـن! مـن در بـرابــر آن، (یـعنی تـبلیغ رسـالت پـروردگارم) از شـما (پـول و مـزد و ثـروت و) مـالی نمیخواهم، چرا که مزد من جز بر عهدۀ خدا نـیست (و پاداش خود را تنها از او میخواهم و بس). و من کسانی را که ایمان آوردهاند (از مجلس و همدمی خود به خاطر شما) نـمیرانـم. آنـان (در روز قیامت) خدای خود را ملاقات میکنند و (اگر آنان را برانـم در آن وقت از مـن شکایت میکنند). و امّا من شما را گروه نادانی میدانم، (چرا که معیار ارزش انسانها را در مال و جاه میدانید، نه در پیروی از حقّ و انجام کار نیک). ای قوم من! اگر من مؤمنان (فقیر و به گمان شما حقیر) را از پیش خود برانم، چه کسی مرا (از دست انتقام خدا میرهاند و) در برابر (مجازات شدید) الله یاری مـیدهد؟ (هیچ کسـی). آیا یادآور نمیشوید (و نمیاندیشید کـه آنـان خدائـی دارند و انتقام ایشان را میگیرد؟). من به شما نمیگویم که گنجینههای (رزق و روزی) خدا در دست مـن است (و هر گونه که بخواهم در آن تصرّف میکنم و کسانی را که از من پیروی کنند، ثروتمند میسازم) و بـه شـما نمیگویم کـه مـن غیب میدانـم (و آگاه از علم خدا مــیباشم و از چـیزهائی بـاخبرم کـه دیگران از آنـها بیخبرند) و من نمیگویم آنان که در نـظر شما خوار میآیند، خداوند هیچگونه خوبی و نـیکی بـهرۀ ایشان نمیسازد (و اجر و پاداش فراوان و قابل توجّهی بدانان عطاء نمیکند. من جز ایمان و صداقت از آنان نمیبینم و من مأمور به ظاهرم) و خدا از چیزهائی که در اندرون دارند آگاهتر (از هر کسی) است. (اگر آنچه شما دوست داریـد بگویم و بکنم،) در ایـن صورت مـن از زمـرۀ ستمکاران (به خود و به دیگران) خواهم بود.
( یا قَوْمِ ) . ای قوم من! ... ای کسان من! ....
با کمال بزرگواری و مهربانی ایشان را صدا میزند و آنان را به خود نسبت میدهد، و خود را بدیشان منسوب میکند. ای کسان من، شما اعتراض میگیرید و میگوئید:
(مَا نَرَاکَ إِلا بَشَرًا مِثْلَنَا ).
تو را جز انسانی همچون خود نمیبینیم.
نظرتان چیست اگر من با پروردگار خود ارتباط داشته باشم؟ ارتباطی که در جان من آشکار و در احسان من
نمودار است و بدان یقین کامل دارم. این هم ویژگی و خاصیّتی که به شما بخشیده نشده است. اگـر خدا از سوی خود رحمتی بـه مـن بـخشیده بـاشد و مرا بـه پیغمبری برگزیده باشد، یا ویژگیهائی بـه مـن ارزانـی فرموده باشد تا در پرتو آنها شایستۀ حمل بار رسالت گردم - رسالت هم بدون شکّ رحمت بزرگی است - اگر این رحمت رسالت و آن حجّت آشکار در میان باشد، و بر شما پنهان شود و همچون کورها آن را نبینید، چون شما برای دیدن و پذیرفتن و درک و فهم کردن آمـاده نیستید، و چشمهای بینش درون را برای مشاهده کردن باز نمیکنید، آیا:
(أنُـلْزمُکُمُو ها؟ ).[3] آیا مـا مـیتوانـیم شما را بـه پذیرش آن واداریم؟.
این کار مرا نسزد و در دست من نیست. من نمی توانم شما را وادار به اعتراف بدان سازم و وادار بـه ایـمان بدان کنم.
(وَأَنْتُمْ لَهَا کَارِهُونَ) (٢٨)
در حـالی کـه شـما دوسـتش نـمیداریـد و منکر آن میباشید!.
بدین گونه نوح علیه السّلام برای تـوجّه کـردن آنـان و بیدار نمودن وجدانشان و برانگیختن حسّاسیّت ایشان جهت درک و فهم ارزشهائی که بر آنان پوشیده مانده است، و جهت پی بردن به ویژگیهائی که آنان دربارۀ رسالت و گزینش پیغمبرانی برای تبلیغ آن به مردمان نمیدانند و غافل از آن ویژگیها گردیدهاند، با نرمش و مهربانی با ایشان رفتار میکرد و از آنـان دلجوئی مینمود، و بدیشان نشان میداد که کار واگذار به نماد سـطحی و سیمای ظاهری نیست و ایشان نباید از روی ظواهـر قضاوت کنند و امر رسـالت را قـیاس از امـور دیگـر گیرند. همچنین در عین حال اصل بزرگ اسـتواری را برای آنان بیان میکرد که اصل اختیار در انتخاب عقیده است و بدیشان میگفت: مردمان عقیده و ایمان را باید با تفکّر و تأمّل و نگرش و پژوهش بپذیرند، نه با قهر و غلبه و سلطه و قدرت بدیشان تحمیل کرد.
(وَیَا قَوْمِ لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مَالا إِنْ أَجْرِیَ إِلا عَلَى اللَّهِ وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُو رَبِّهِمْ وَلَکِنِّی أَرَاکُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ) (٢٩)
ای قـوم مـن! مـن در بـرابر آن، (یـعنی تـبلیغ رسالت پـروردگارم) از شـما (پـول و مـزد و ثـروت و) مـالی نمیخواهم. چرا که مزد من جز بر عهدۀ خدا نـیست (و پاداش خود را تنها از او میخواهم و بس). و من کسانی را که ایمان آوردهاند (از مجلس و همدمی خود به خاطر شما) نـمیرانـم. آنـان (در روز قیامت) خدای خود را ملاقات میکنند (و اگر آنان را برانــم در آن وقت از مـن شکایت میکنند). و اما من شما را گروه نادانی میدانـم (چرا که معیار ارزش انسانها را در مال و جاه میدانید، نه در پیروی از حقّ و انجام کار نیک).
ای قوم منا کسانی را که شما فرومایگان مینامید، به ایمان آوردن دعوتشان کردم و ایشان هم ایمان آوردند. و من هم جز ایمان آوردن چیزی از مردمان نمیخواهم. من در برابر دعوت خود خواهان پول و مالی نیستم، تا با توانگران گرم بگیرم و با تنگدستان سرد باشم. هـمۀ مردمان در پیش من یکسان هستند...کسی که از پول و مال مردمان بینیاز گردد، دارایـان و نـاداران بــرای او مساوی و برابرند.
(إِنْ أَجْرِیَ إِلا عَلَى اللَّهِ ).
مزد من جز بر عهدۀ خدا نیست (و پاداش خود را تنها از او میخواهم و بس).
مزد و پاداش من بر خدا است، نه بر کس دیگری.
(وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الَّذِینَ آمَنُوا ).
و من کسانی را که ایمان آوردهاند (از مجلس و همدمی خود به خاطر شما) نمیرانم.
از این پاسخ، چنین میفهمیم که آنان از نوح خواستهاند یا بدو اشاره کردهاند که کسانی را از پیش خود براند که پیرامون او را گرفتهاند و بدو گرویدهانـد تـا آن وقت آنان دربارۀ ایمان آوردن خود بدو بیندیشند، چـرا کـه ایشان نمیخواهند با نوح ملاقات کنند و بـه پـیش او بروند، مادام که فرومایگان دور و بر او باشند! همچنین نمیپسندند که آنان و ایشان راهی را در پیش گیرند و مسیری را طی کنند... نوح بدیشان پاسخ میدهد: مـن پیروان خود را از پیش خود نمیرانـم. هـرگز همچون چیزی از من سر نمیزند. آنان ایمان آوردهاند و دیگر سر و کارشان با خدا است نه با من:
(إِنَّهُمْ مُلاقُو رَبِّهِمْ ).
آنان (در روز قیامت) خدای خود را ملاقات مـیکنند (و اگر ایشان را برانم در آن وقت از من شکایت میکنند).
(وَلَکِنِّی أَرَاکُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ) (٢٩)
و امّا من شما را گروه نادانی مـیدانـم (چرا کـه مـعیار ارزش انسانها را در مال و جاه میدانید، نه در پـیروی از حقّ و انجام کار نیک).
شما ارزشهای راستینی را نمیشناسید که انسانها با آنها در ترازوی خدا سـنجیده مـیشوند. و نـمیدانـید کـه برگشت همگی مردمان به سوی خدا است.
(وَیَا قَوْمِ مَنْ یَنْصُرُنِی مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَفَلا تَذَکَّرُونَ) (٣٠)
ای قوم من! اگر من مؤمنان (فقیر و به گمان شما حقیر) را از پیش خود برانـم، چه کسی مرا (از دست انتقام خدا میرهاند و) در برابر (مـجازات شدید) الله یاری میدهد؟ (هیچ کسی). آیا یادآور نمیشوید (و نـمیانـدیشید کـه آنان خدائی دارند و انتقام ایشان را میگیرد؟).
در آنجا خدا است. خـداونـدگار فـقیران و ثـروتمندان است. پروردگار افراد ضـعیف و افـراد قـوی است. در آنـجا خـدا است و مـردمان را بـا ارزشهای دیگـری میسنجد و برآورد میکند. همگان را با یک تـرازو میکشد. آن ترازو ایمان است. پس این مؤمنان در کنف حمایت و رعایت یزدان قرار دارند.
(وَیَا قَوْمِ مَنْ یَنْصُرُنِی مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ).
ای قوم من! اگر من مؤمنان (فقیر و به گمان شما حقیر) را از پیش خود برانم، چه کسی مرا (از دست انتقام خدا مــیرهاند و) در بـرابـر (مـجازات شـدید) الله یـاری میدهد!.
اگر من به موازین و قوانین خدا خلل برسانم و رخنه وارد گردانم، و بر بندگان مؤمن او ستم و سرکشی کنم - بندگان مؤمن هم بزرگوارترین افراد در پیشگاه یزدانند - و ارزشهای زمینی نادرستی را گردن نهم که خدا مرا برای تعدیل آنها نه پیروی از آنها فرستاده است، چـه کسی مرا از دست قدرت انتقام خدا محفوظ و مصون میدارد؟
(أَفَلا تَذَکَّرُونَ) (٣٠) آیا یادآور نمیشوید؟.
شما را چه شده است که از فطرت سالم و استوار دور افتادهاید؟ انگار رفتار و کـرداری کـه داریـد، شـاهین ترازوی سرشت راست و درست را پـاک بـه هـم زده است؟ گوئی خود را باختهاید و کـاملاً بـه کـژراهـه و گمراهی افتادهاید؟
آن گاه نوح شخص خود و رسالت خود را دور از هر پیرایه و آرایه و اندوده و ارزشـی از ایـن ارزشـهای ساختگی و نادرست، به عنوان پـند و انـدرز و یـاد و یادآوری، بدیشان معرّفی می کند، تا ارزشهای حقیقی را برای ایشان بیان کند، و ارزشهای ظاهری را با دست کشیدن و دوری خود از آنها، در جلو چشمانشان خوار و بیمقدار گرداند. پس هر که رسـالت را آن گـونه کـه هست، با همۀ ارزشهایش، و بدون هر گونه پـیرایه و آرایهای، و بدون هر گونه ادّعائی، خالصانه بـرای خـدا گام به پیش نهد و بدان رو کند:
(وَلا أَقُولُ لَکُمْ عِنْدِی خَزَائِنُ اللَّهِ ).
من به شما نمیگویم که گنجینههای (رزق و روزی) خدا در دست من است (و هر گونه که بخواهم در آن دخل و تـصرّف مـیکنم و کسـانی را کـه از مـن پـیروی کنند، ثروتمند میسازم) ....
من ادّعای ثروتمندی، یا قدرت بر ثروتمند کردن ندارم.
(وَلا أَعْلَمُ الْغَیْبَ ).
و به شما نمیگویم که من غیب میدانم (و آگاه از علم خدا میباشم و از چیزهائی باخبرم که دیگران از آنـها بیخبرند).
من ادّعا نمیکنم که قدرتی دارم که انسانها ندارند، یـا پیوندی با خدا جز پیوند رسالت دارم.
(وَلا أَقُولُ إِنِّی مَلَکٌ ).
و من نمیگویم که من فرشتهام.
من نمیگویم فرشتهام و ادّعای بالاتر از صفت انسانی را بکنم تا به گمان شما برتر شوم، و در مقابل دیدگانتان بزرگتر گردم، و خویشتن را بر شما بالاتر گیرم.
(وَلا أَقُولُ لِلَّذِینَ تَزْدَرِی أَعْیُنُکُمْ لَنْ یُؤْتِیَهُمُ اللَّهُ خَیْرًا).
و من (هرگز برای خوشایندی شما) نمیگویم آنان که در نظر شما خوار میآیند، خداوند هیچگونه خوبی و نیکی بهرۀ ایشان نمیسازد (و اجر و پاداش فراوان و قابل توجّهی بدانان عطاء نمیکند).
برای خشنودی و خـوشایندی بزرگانتان، یا برای همگامی با برداشتهای زمـینی و ارزشـهای گذرای ناپایدارتان، چنین سخنانی نخواهم زد.
(اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فِی أَنْفُسِهِمْ ).
خدا از چیزهائی کـه در انـدرون دارنـد آگاهتر (از هـر کسی) است.
جز ظاهر ایشان به من مربوط نیست. ظاهر ایشان هم قابل تکریم و تمجید است و امید میرود که یزدان خیر و خوبی بهرۀ آنان گرداند.
(إِنِّی إِذًا لَمِنَ الظَّالِمِینَ) (٣١)
(اگر آنـچه شـما دوست داریـد بگویم و بکنم) در این صورت من از زمرۀ ستمکاران (به خود و بـه دیگـران) خواهم بود.
اگر هر یک از ایـن ادّعاها را داشته باشم، از زمرۀ ستمگران خواهم بود، ستمگرانی که به حقّ و حقیقت ستم میکنند، در حالی که آمدهام تا حقّ و حقیقت را تبلیغ کنم و به دیگران برسانم. و از جملۀ ستمگران به خویشتن خواهم بود، چون خود را به خشم خدا عرضه میدارم و گرفتار میسازم. و نیز از زمرۀ ستمگران به مردم خواهم بود، چه مردمان را در جائی نازل میکنم و مینشانم که یزدان ایشان را در آنجا نازل نکرده است و ننشانده است.
بدین منوال نوح علیه السّلام از خود و از رسالت خویش هر ارج و ارزش نادرست و قلبی را، و هر هالۀ قداست ساختگی را نفی میکند، ارج و ارزش و هالهای که سران قوم نوح از پیغمبر و پیغمبری، یا به عبارت دیگر از رسول و رسالت انتظار داشتند و خواستار میشدند. نوح رسالت خود را بدون هر گونه پیرایه و آرایۀ پوچی از این قبیل پیرایهها و آرایهها بدیشان مینمایاند، و تنها پیرایه و آرایهای که رسالت را در آن نشان میدهد حقیقت عظیمی است که خود رسالت از آن برخوردار است و بدین چیزهای فرعی و سطحی ناپایدار نـیازی ندارد. مردمان را در پرتو درخشانی که حقّ دارد و با نیروئی که حقّ از آن بهره مند است، و با سخنان بزرگوارانه و مـهربانانهای، به سوی حقیقت لخت و بیپرده برمیگردانـد و حـقیقت را عنان بدیشان مینمایاند تا با آن چنان که هست روبرو شوند، و در پرتو هدایت و رهنمود آن راهی را برای خود درپـیش گیرند. نوح رسالت خود را اینگونه روشن و آشکار، بدون هر نوع چاپلوسی و کجی به مردمان نشـان میدهد، و تلاش نمیکند برای خشنودی و خوشایندی ایشان، رسالت و حقیقت سادۀ آن را فدا سازد. بدین ترتیب نوح نمونهای از اصحاب دعوت در همۀ قرون و اعصار میشود، و درسی در روبرو شدن با صاحبان قدرت برای تبلیغ حقّ لخت از آرایهها و پیرایههای زائد میدهد، بدون این که با جهانبینیها و اندیشههای صاحب سلطه و قدرت سازش کند، و بدون ایـن که بدیشان بگراید و ایشان را کمک نماید. در ضمن مودّت و محبّت و مهر و عطوفت هم نشان میدهد، ولی سر را خم نمیکند و کرنش نمیبرد.
چون سخن بدینجا رسید و سران قوم نوح از مبارزه حجّت و برهان با حجّت و برهان ناامید شدند و دریافتند از این طریق با او برنمیآیند، ناگهان آنان - طبق عادت طبقۀ خود - افتخار به گناه ایشان را گرفت و بزهکارانه بزرگی فروختند و از مباحثه دست کشیدند و خویشتن را بزرگتر از آن دیدند که حجّت و برهان ایشـان را مغلوب و ناتوان کند، و در برابر برهان عقلی و فـطری اقرار و اعتراف نمایند. لذا گفتگو را رها کـردند و بـه چالش برخاستند:
(قَالُوا یَا نُوحُ قَدْ جَادَلْتَنَا فَأَکْثَرْتَ جِدَالَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ) (٣٢)
گفتند: ای نوح! با ما جر و بحث کردی (تا بـه تـو ایمان بیاوریم) و جرّ و بحث را به درازا کشاندی (تا آنجا کـه ما را خسته کردی. جانمان از ایـن هـمه گفتار بـه لب رسیده است و دیگر تاب و تـحمّل شـنیدن سـخنانت را نداریم). اگر راست میگوئی (که تو پیغمبری و اگر به تو ایمان نیاوریم، عذاب خدا گریبانگیرمان میگردد) آنچه را که ما را از آن میترسانی، به ما برسان (و هیچ درنگ مکن. حرف بس است، عذاب کو؟).
این خود زبونی است که لباس قدرت پوشیده است، و ناتوانی است که جامۀ قوّت به تن کرده است، و هراس از پیروزی حقّ است کـه شکـل تـوهین و استهزاء و مبارزهطلبی و چالش به خود گرفته است:
(فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ) (٣٢)
آنچه را که ما را از آن میترسانی، به ما برسان (و هیچ درنگ مکن. حرف بس است، عذاب کو؟).
عذاب دردناکی را بر سر ما بیاور که ما را از آن بـیم میدهی و میترسانی، چه ما تو را تصدیق نمیکنیم و راستکار و راستگو نمیدانیم، و از تهدید و بیمی که میدهی پروا و باکی نداریم و بدان اهمّیّتی نمیدهیم. ولی این تکذیب و چالش، نوح را از سمت یک پیغمبر بزرگوار بیرون نمیآورد و به دور نمیگرداند، و او را
بازنمیدارد از این که حقّ را برایشان بیان کند، و آنان را به سوی حقیقتی رهنمود کند که از آن غافل ماندهاند، و از این که از او درخواست میکردند چیزی را بر سرشان بیاورد که ایشان را از آن میترساند، درک میکند که آنان همچون حقیقتی را نمیشناسند و از آن چیزی نمیدانند. نوح از گرداندن ایشـان به سـوی چنین حقیقی بازنمیایستد. حقیقت هم این است که نوح جز پیغمبری نیست، و او جز تبلیغ رسـالت وظیفهای ندارد، و عذاب در دست خدا است، و خدا است که همۀ امور را میگرداند، و مصلحت را در پیش انداختن با پس انداختن عذاب میداند، و این سنّت و قانون خدا است که ساری و جاری میشود و اجراء میگردد... نوح نمیتواند جلو این سـنّت و قانون را بگیرد یا آن را دگرگون سازد... نوح پیغمبر است و باید تا دم واپسین زندگی حقّ را آشکار کند، و از این که مـردمان او را تکذیب میکنند و به مبارزه و چالش میطلبند نباید از رساندن و بیان کردن حقّ بازایستد و خودداری کند:
(قَالَ إِنَّمَا یَأْتِیکُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شَاءَ وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ (٣٣) وَلا یَنْفَعُکُمْ نُصْحِی إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَکُمْ إِنْ کَانَ اللَّهُ یُرِیدُ أَنْ یُغْوِیَکُمْ هُوَ رَبُّکُمْ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ) (٣٤)
گفت: (رساندن عذاب در دست خدا است، نـه در دست مـن) ایـن خـدا است کـه آن را بـه شما مـیرساند اگر بخواهد (و حکمتش اقتضاء کند) و شما نمیتوانید (خدا را) درمانده کنید (و از نزول عذاب او جلوگیری نمائید و یا از آن بگریزید و خویشتن را بـرهانید). هر گاه خدا بخواهد شما را (به خاطر فساد درون و گناهان فراوان) گمراه و هلاک کند، هر چند که بـخواهـم شما را انـدرز دهم، اندرز من سودی به شما نمیرساند (و پندهایم در شما نمیگیرد). خدا پروردگار شما است و به سوی او برگردانده میشوید (و به مجازات خود میرسید).
اگر قانون و سنّت خدا مقتضی آن است که به سـبب گمراهی و ویلانی خود هلاک و نابود شوید، این قانون و سنّت خدا قطعاً دربارۀ شما اجراء و پیاده خواهد شد،
هر چند من برای شما دلسوزی و نیکخواهی کنم و پند و اندرزتان دهم. این هم نه بدان خاطر است که یزدان شما را از سود جستن از دلسوزی و نـیکخواهـی و پـند و اندرز بازمیدارد، بلکه عملکرد خودتان در حقّ خودتان قانون و سنّت خدا را مقتضی گمراهی و ویلانی خودتان مـیسازد و شـما سـرگشته و حیران مـیشوید. شـما نمیتوانید خدا را درمانده گردانید و نگذارید به شما برسد آنچه او برایتان مقدّر و مـقرّر مـیفرماید. شـما پیوسته در دست قدرت یزدان اسیر هستید، و او است که همۀ کار و بار شما را میچرخاند و مـقدّر و مـقرّر میگرداند. شما به هیچ وجه نمیتوانید از ملاقات خدا و حساب و کتاب و سزا و جزای او بگریزید و خود را برهانید:
(هُوَ رَبُّکُمْ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ) (٣٤)
خدا پروردگار شما است و بـه سـوی او بـرگردانده میشوید (و به مجازات خود میرسید).
در این بخش از داستان نوح، رونـد قـرآنی توجّه و نگرش شگفتی به طرز بـرخـورد مشـرکان قـریش به همچون داستانی میکند، داستان که نزدیک است شبیه داستان مشرکان قریش با پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و ادّعای آنـان گردد که میگفتند: محمّد این داستانها را از خود میبافد و سرهم می کند. روند قرآنی پیش از آن که داستان نوح را پایان دهد، به گفتارشان پاسخ میدهد:
(أَمْ یَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ إِنِ افْتَرَیْتُهُ فَعَلَیَّ إِجْرَامِی وَأَنَا بَرِیءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ) (٣٥)
آیا مشرکان میگویند که (محمّد) این (قرآن) را از پیش خود ساخته است و آن را به دروع به خدا نسبت داده است؟ بگو: اگر آن را از پیش خود سـاخته بـاشم و بـه دروغ به خدا نسبت داده باشـم، (جرم بزرگی مـرتکب شدهام و سزای) بزهکاری مـن بـر گردن مـن است (و مجازات آن را خواهم دید. ولی اگر من راسـتگو بـاشم، شما گنـاهکارید) و من از (آثار) بزهکاری شما (بر کنار و) سالم میباشم (و به گناه شما نمیسوزم).
چیزی را از پیش خود ساختن و بربافتن و آن را به خدا نسبت دادن، بزهکاری است. بدیشان بگو: اگر من قرآن را از پیش خود ساخته باشم و به خدا نسبت داده باشم مسؤولیّت و پیآمد آن بر خود من است. من میدانم این کار بزهکاری است، و من بعید است که مرتکب جرم و بزهکاری شوم... مـن از شـرک و تکذیب شـما و از تهمت افترائی که در کنار آنها میزنید، بیزارم.
این جملۀ معترضه، با روند داسـتان در قـرآن مخالف نیست. چه داستان ذکر شده است تا هدفی از این قبیل که در روند قرآن ذکر شده است بیان دارد.
*
سپس روند قرآنی به دنبالۀ داستان نوح مـیپردازد، و صحنۀ دومی را نشان میدهد، صحنهای که نوح در آن وحی و فرمان پروردگار خود را دریافت میکند:
(وَأُوحِیَ إِلَى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَفْعَلُونَ (٣٦) وَاصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنَا وَوَحْیِنَا وَلا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ) (٣٧)
به نوح وحی شـد کـه جـز آنـان که (تـاکنون) ایـمان آوردهاند، هیچ کس دیگری از قوم تـو ایـمان نخواهد آورد. بنابراین از کارهائی که میکنند غمگین مبـاش. (ما هـر چـه زودتر سـزای اذیّت و آزار و تـهمت و تکـذیب ایشان را در کف دستشان خواهیم گذاشت) و (به نـوح وحی شد که) کشتی را تحت نظارت مـا و بـرابـر تـعلیم وحی ما بساز (و بـدان که تـو و مـؤمنان هـمراه تـو از مـراقبت و مـحافظت مـا بـرخورداریـد و مـحفوظ از ظـالمان، و مـصون ار اشـتباه در کـار سـاختن کشتی میباشید. از این پس به مشرکان رحم مکن) و بـا مـن دربـارۀ (گذشت از) ستمگران گفتگو مـنما (که آنـان محکوم به عذابند و) مسلّماً ایشان غرق خواهند شد.
(وَأُوحِیَ إِلَى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلا مَنْ قَدْ آمَنَ ).
به نـوح وحـی شـد کـه جـز آنـان کـه (تـاکنون) ایـمان آوردهاند، هیچ کس دیگری از قوم تو ایـمان نـخواهـد آورد.
دلهای مستعدّ ایمان، ایمان آوردهاند، ولی بقیّۀ دلها نه در آنها استعداد است، و نه روکردنی وجود دارد. این چنین یزدان به نوح وحی کرد و او بندگانش را بهتر از دیگران مـیشناسد، مـطّلعتر از هـر کسی از مـمکن و شدنی و ممتنع و ناشدنی است. پس مجالی برای ادامۀ دعوتی نیست که فائده و سودی نمیبخشد، و گناهی بر تو نیست به سـبب کـفر و تکـذیب و مـبارزهطلبی و تمسخری که میورزند:
(فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَفْعَلُونَ) (٣٦)
بنا بر این از کارهائی که میکنند غمگین مباش.
یعنی غمگین و پریشان حال مشو، و اهمّیّت مده به کارهائی که میکنند. بر خود مترس که آنان نمیتوانند زیانی برسانند. غم ایشان را هم مخور که هیچ گونه خیر و خوبی در آنان نیست... کار و بارشان را واگذار، چه کارشان تمام است و عمرشان به پایان آمده است.
(وَاصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنَا وَوَحْیِنَا ).
و (به نوح وحی شد که) کشتی را تحت نظارت ما و برابر تعلیم ما بساز (و بـدان که تـو و مـؤمنان همراه تـو از مراقبت و مواظبت ما برخوردارید و محفوظ از ظالمان، و مـصون از اشتباه در کار ساختن کشتی میباشید). کشتی را بساز تحت رعایت و نظارت ما و با راهنمائیها و تعلیمات وحی ما.
(وَلا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ) (٣٧)
(از این پس به مشــرکان رحـم مکـن) و بـا مـن دربـارۀ (گذشت از) ستمگران گفتگو منما (که آنــان مـحکوم بـه عذابند و) مسلّماً ایشان غرق خواهند شد.
سرنوشت ایشان مقرّر و مقدّر گردیده است و کارشان پایان پذیرفته است. با من دربارۀ ایشان سخن مگو ... نه دعا برای هدایت آنان کن، و نـه دعـا برای نـفرین ایشان کن... در جای دیگری از قـرآن آمده است کـه وقتی که نوح از قوم خود مأیوس شد، دعا و نفرینشان کرد.[4] مفهوم سـخن در ایـنجا ایـن است کـه یأس و ناامیدی پس از این وحی و فرمان الهی بوده است. چه زمانی که فرمان صادر شود و داوری به پایان آید، دعا و لابه به کار نیاید.
*
صحنۀ سوم از صحنههای داستان، صحنهای است که در آن نـوح از مـردم دوری گـزیده است و از دعـوت و مجادلۀ آنان دست کشـیده است و به سـاختن کشـتی پرداخته است:
(وَیَصْنَعُ الْفُلْکَ وَکُلَّمَا مَرَّ عَلَیْهِ مَلأ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قَالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْکُمْ کَمَا تَسْخَرُونَ (٣٨) فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ یَأْتِیهِ عَذَابٌ یُخْزِیهِ وَیَحِلُّ عَلَیْهِ عَذَابٌ مُقِیمٌ) (٣٩)
نوح دستاندر کار ساختن کشتی شـد. هـر زمان کـه گروهی از اشراف قوم او از کنار وی میگذشتند، او را مسخره میکردند (و مـیخندیدند و مـیگفتند: دیـوانه شده است. به سرش زده است. پیغمبری را ترک گـفته است و نجّاری را پیشه کـرده است! نـوح هـم بدیشان پاسخ میداد و) میگفت: اگر شما ما را مسخره میکنید، ما هم همانگونه شـما را مسـخره مـیکنیم. (امـروز از بیخبری شما از پیام آسمانی میخندیم و فردا به سبب شکـنجه و عـذابــی کــه گـریبانگیرتان میگردد بـه تمسخرتان مینشینیم). هر چه زودتر خواهید دانست که عذاب خوارکننده و رسواکننده (در دنـیا) بـهرۀ چـه کسی، و شکنجۀ جاودان (در آخرت) گریبانگیر کـدام یک از مردمان میگردد.
تعبیر با فعل مضارع که بر زمان حال دلالت دارد، به صحنه سـرزندگی و جدّیّت مـیبخشد. صحنه را در فراسوی این تعبیر مجسّم بر پردۀ خیال خود میبینیم. نوح دارد کشتی را میسازد. گروههای قوم متکبّر او را میبینیم که از کنارش میگذرند و به تـمسخرش میگیرند. کسی را به تـمسخر مـیگیرند که بدیشان میگفته است: من فرستادۀ یزدانم و شما را به سوی او میخوانم. با ایشان گفتگو و مباحثه میکند و گفتگو و مباحثه را به درازا میکشاند. آن گاه به نجّاری میگراید و کشــتی مـیسازد... آنـان به تـمسخر و استهزاء میپردازند، چون ایشان جز ظاهر کار را نـمیبینند. فراتر از ظاهر را نمیدانند و از وحی و فرمان یـزدان بیخبر و ناآگاهند. سـر و کارشان همیشه محدود و مربوط به شناخت روبنا و نمادین و برداشت از ظواهر است، و از درک و فهم فراتـر از نـمادهای سطحی و ظواهر امور از قبیل حکمت و تقدیر ناتوانند. ولی نوح آگاه و مطمئن است و با عزّت و اعـتماد و آرمش و وقار و بزرگواری، بـدیشان پـاسخ تـمسخرشان، را با تمسخر میدهد:
(قَالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْکُمْ کَمَا تَسْخَرُونَ) (٣٨)
(نوح بدیشان پاسخ میداد و) میگفت: اگر شما مـا را مسخره مـیکنید، مـا هـم همانگونه شما را مسـخره مـیکنیم. (امـروز از بـیخبری شـما از پـیام آسمانی مــیخندیم و فـردا بــه سـبب شکـنجه و عذابـی کـه گریبانگیرتان میگردد به تمسـخرتان مینشینیم).
شما را به تمسخر خواهیم گرفت چون شما از فراسوی این کار ناآگاهید، و نمیدانید خدا دربـارۀ شما چـه میخواهد بکند، و نمیدانید چه سـرنوشتی در انـتظار شما است:
(فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ یَأْتِیهِ عَذَابٌ یُخْزِیهِ وَیَحِلُّ عَلَیْهِ عَذَابٌ مُقِیمٌ) (٣٩)
بــالأخره خـواهـید دانست که عذاب خـوارکننده و رسواکننده (در دنیا) بهرۀ چه کسی، و شکنجۀ جاودان (در آخرت ) گریبانگیر کدام یک از مردمان میگردد. درخواهید یافت که ما یا شما سرافراز و رستگاریم، در آن روز که پرده برافتد و آنچه مردمان را از آن برحذر میدارند و میترسانند، پدیدار و آشکار گردد!
*
سپس صحنۀ بسیج و آمادگی است، در آن هـنگام کـه لحظهای فرارسیده است که انتظار آن میرفت:
(حَتَّى إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِیهَا مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ وَأَهْلَکَ إِلا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلا قَلِیلٌ (٤٠) وَقَالَ ارْکَبُوا فِیهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا إِنَّ رَبِّی لَغَفُورٌ رَحِیمٌ) (٤١)
(نوح به کار خود مشغول بود و کافران هم به تـمسخر خود ادامه دادند) تا آنگاه که فرمان ما (مبنی بر هلاک کـافران) دررسـید و آب از زمـین جـوشیدن گرفت (و خشم ما به غایت رسید. به نوح) گفتیم: سوار کشتی کن از هر صنفی نر و مـادهای را، و خـاندان خود را، مگـر کسانی را که فرمان هلاک آنان قبلاً صـادر شـده است (که همسر و یکی از پسران تـو است)، و کسـانی را (در آن بنشان) که ایمان آوردهاند. و جز افراد انـدکی بـدو ایمان نیاورده بودند. (نوح خطاب به خاندان و بستگان باایمان خود و سائر مؤمنان) گفت: سوار کشتی شوید (و نترسید) که حرکت و توقّف آن با یاری خدا و حفظ و عنایت الله است (و به هنگام ورود به کشتی و حرکت آن، و در وقت لنگر انداختن و خروج از آن، نـام خدا را بـر زبان رانید و از حضرت بـاری یـاری بطلبید، و از او آمرزش گناهان خود را بخواهید و بدانید که) بیگمان پروردگار من بسیار آمرزنده و بس مهربان است.
سـخن در بارۀ فـوران تـنور فراوان گفتهانـد، و خیالپردازی در بعضی از آنها بسیار بـه جـاهای دور رفته است، و بوی اسـرائـیلیّات در ایـن داسـتان و در سراسر داستان طوفان آشکار است. ولی ما بـیدلیل و راهنما، سر در بیابان بی نشان برهوت نـمینهیم، و به غیبی نمیپردازیم که از آن چیزی نمیدانیم جز مقداری را که نصّ قرآن در اختیارمان نهاده است، و در حدود مدلول آن سخن میگوئیم، نه بیشتر.
تنها چیزی که میتوانیم بگوئیم این است: فوران تنور - و تنور فروزان - چه بسا چشـمهای در آن برحوشیده باشد، یا آتشفشانی از آن بردمیده باشد. این فوران و جوشیدن هم چه بسا نشانهای از سوی خدا بـرای نـوح بوده است، یا تنها همزمان با فرمان یـزدان صورت پذیرفته است، و علامت آغاز فوران آب از زمـین، و ریزش باران سیلآسا از آسمان گردیده است.
هنگامی که چنین گردید فرمان دررسید:
(قُلْنَا: احْمِلْ فِیهَا مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ...).
گفتیم: سوار کشتی کن از هر صنفی نر و مادهای را .... گوئی چنان بوده است که نوح مرحله به مرحله آنـچه بدو فرمان میرسید در وقت خود یکی یکی اجراء میکرده است. نخست دستور یافت که کشتی بسازد و آن را ساخت. در روند قرآنی هدف از ساختن کشتی نیامده است، و ذکر هم نشده است که یزدان نوح را بر این هدف آگاه کرده است.
(حَتَّى إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ ).
تا آنگاه که فرمان ما دررسید و تنور برجوشید.
این هـم فرمان اجرای مرحلۀ بعدی است:
(قُلْنَا احْمِلْ فِیهَا مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ وَأَهْلَکَ إِلا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ ).
گفتیم سوار کشتی کن از هر صنفی نـر و مـادهای را، و خاندان خود را، مگر کسانی را که فرمان هلاک آنان قبلاً صادر شده است (کـه همسر و یکی از پسران تو است)،
و کسانی را (در آن بنشان) که ایمان آوردهاند.
(مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ ).
از هر صنفی نر و مادهای را.
اقوال گوناگونی ذکر شده است و بوی اسرائیلیّات تندی از آنــها برمیخیزد و در فضا میپراکند. ولی مـا نمیگذاریم کـه بازیچۀ دست خـیال شـویم و مـا را پیرامون این نصّ به پریشانگوئی بکشاند:
(احْمِلْ فِیهَا مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ ).
سوار کشتی کن از هر صنفی نر و مادهای را.
به نوح دستور میرسد که از موجودات زندهای که در دسترس دارد و میتواند آنها را بگیرد و با آنـها سر برد، نر و مادهای را سوار کشتی کند... چیزهائی که بیش از این گفتهاند ناروا و نادرست است و کورکورانـه از آنها دم زدهاند...
(وَأَهْلَکَ إِلا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ -).
و خاندان خود را - مگر کسانی را که فرمان هلاک آنـان قبلاً صادر شده است (که همسر و یکـی از پسـران تو است).
یعنی کسانی را برجای بدارد که برابر قانون و سنّت خدا سزاوار عذاب گردیدهاند.
(وَمَنْ آمَنَ ).
و کسانی را که ایمان آوردهاند.
کسانی که ایمان آوردهاند و جزو خاندان تو نستند.
(وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلا قَلِیلٌ) (٤٠)
و جز افراد اندکی بدو ایمان نیاورده بودند.
(وَقَالَ ارْکَبُوا فِیهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا ).
(نوح خطاب بـه خـاندان و بستگان بــا ایمان و سـائر مــؤمنان) گـفت: سـوار کشتی شـوید (و نـترسید) کـه حرکت و توقّف آن با یاری خدا و حفظ و عنایت الله است (و به هنگام ورود به کشتی و حرکت آن، و در وقت لنگر انداختن و خروج از آن، نام خدا را بـر زبـان رانـید و از حضرت باری یـاری بـطلبید، و از او آمـرزش گناهان خود را بخواهید).
فرمان اجراء گردید، و هر که و هر چه لازم بود گردآوری شد.
این بخش از آیه: (وَقَالَ ارْکَبُوا فِیهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا ).بیانگر این است که کشتی به مشیّت خدا در حرکت کردن و در لنگر انداختن واگذار گردید. کشـتی تحت رعایت و حمایت خدا است... انسانها چه کـاری دربارۀ کشتی از دستشان ساخته است بدان گـاه کـه در گرداب آبهای سرکش گرفتار آمده باشد، چه رسد به این که بازیچۀ طوفان هم گردیده باشد؟!
*
آن گاه صحنۀ بیمناک و هراسانگیز درمیرسد، صحنۀ طوفان:
(وَهِیَ تَجْرِی بِهِمْ فِی مَوْجٍ کَالْجِبَالِ وَنَادَى نُوحٌ ابْنَهُ وَکَانَ فِی مَعْزِلٍ یَا بُنَیَّ ارْکَبْ مَعَنَا وَلا تَکُنْ مَعَ الْکَافِرِینَ (٤٢) قَالَ سَآوِی إِلَى جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْمَاءِ قَالَ لا عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلا مَنْ رَحِمَ وَحَالَ بَیْنَهُمَا الْمَوْجُ فَکَانَ مِنَ الْمُغْرَقِینَ) (٤٣)
(مؤمنان سوار کشتی شدند و) کشتی با سـرنشینانش (سینۀ) امواج کوه پـیکر را مـیشکافت و (هـمچنان) بـه پیش میرفت. (مهر پدری در میان این امواجی که از سر و دوش هم بالا میرفتند و روی هـم مـیغلتیدند، مـوج گرفت) و نوح پسرش را که در کناری (جدا از پدر) قرار گرفته بود فریاد زد که فرزند دلبندم با ما سوار شو و با کافران مباش. (اگر به سوی خدا برگردی نجات مییابی والّا با جملگی بیدینان هلاک میگردی. پسـر لجوج و مـغرور نوح) گفت: بـه کوه بزرگی مـیروم و مأوی مـیگزینم کـه مـرا از سـیلاب مـحفوظ مـیدارد (و از غرقاب مصون). نوح گفت: امروز هیچ قدرتی در برابـر فرمان خدا (مبنی بر غرق و هلاک شـدن کـافرن) پـناه نخواهد داد مگر کسی را که مشمول رحمت خدا گردد و بس. (در همین هنگام موجی برخـاست و او را در کـام خود فرو برد) و موج میـان پدر و پسر جدائی انداخت و پسر در میان غرق شدگان جای گرفت (و خیال خام، او را از راه آب دنیا، به آتش آخرت انداخت).
در اینجا دو هول و هراس در کـنار یکـدیگر و همراه همدیگرند. هول و هراسی در طبیعت خاموش، و هول و هراس دیگری در درون انسانها. هر دوی آنها نـیز به یکدیگر میپیوندند:
(وَهِیَ تَجْرِی بِهِمْ فِی مَوْجٍ کَالْجِبَالِ ).
کشـتی بــا ســرنشینانش (سـینۀ) امـواج کوهپیکر را میشکافت و (همچنان) به پیش میرفت.
در این لحظۀ خوفناک جدّی نوح مینگرد ناگهان یکی از پسرانش را در کناری دور از آنان میبیند و او را با خـودشان نمیبیند. مهر پـرسوز و گـداز پدری در وجودش بیدار و برانگیخته میشود، و فرزند رمـان و گریزان را فریاد میزند:
(یَا بُنَیَّ ارْکَبْ مَعَنَا وَلا تَکُنْ مَعَ الْکَافِرِینَ) (٤٢)
فرزند دلبندم با ما سوار شو و با کافران مباش.
ولی فرزند ناسپاس نافرمان، پاس پدر داغدیدۀ سوزان را نمیدارد، و جوان مغرور اندازۀ هول و هراس فراگیر را نمیداند:
(قَالَ سَآوِی إِلَى جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْمَاءِ ).
(پسر لجوج و مغرور نوح) گفت: بـه کوه بزرگی میروم و مأوی میگزینم که مرا از سیلاب محفوظ میدارد (و از غرقاب مصون).
آن گاه پدری که حقیقت حال و وخامت کار را میداند، آخرین فریاد خود را سر میدهد:
(قَالَ: لا عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلا مَنْ رَحِمَ ).
نوح گفت: امروز هیچ قدرتی در برابر فرمان خدا (مبنی بر غرق و هلاک شدن کـافران) پناه نـخواهـد داد مگر کسی را که مشمول رحمت خدا گردد و بس.
از کوه و پناهگاه و دولت و مـحافظ هـیچ گونه کـاری برنمیآید. هیچ کسی رهائی ندارد مگر کسی که خدا بدو رحم کند و او را بپاید.
در یک لحظه، صفحۀ صحنه تغییر مـیکند و دگـرگون میشود. ناگهان موج فراگیر درمیرسد و هر چیزی را میبلعد:
(وَحَالَ بَیْنَهُمَا الْمَوْجُ فَکَانَ مِنَ الْمُغْرَقِینَ) (٤٣)
موج میان پدر و پسر جدائی انـداخت و پسر در مـیان غرقشدگان جای گرفت.
ما اکنون که روند قرآنی را پس از هزاران سال پیگیری میکنیم، هول و هراس چنان ما را فرامیگیرد که نفسها را در سینههای خود حبس میکنیم، چه انگار در صحنه حـاضریم و آن را مـیبینیم. کشتی آنـان را در مـیان موجهائی چون کوهها پیش میبرد. نوح که پدر داغدیده و برتافتهای است پشت سر هم فریاد میزند و نـدا درمیدهد و فرزند جـوان مـغرورش از پـذیره شـدن درخواست پدر سر باز میزند و به نداهای او گوشش بدهکار نیست. موج فراگیری در یک چشم به هم زدن سریع و دلهرهانگیزی کار را تمام میکند و هـمه چـیز پایان میپذیرد. انگار نه فریاد زدنی و نه پاسخ گفتنی در کار بوده است!
در اینجا هول و هراس در درون زندهای انـدازهگـیری میشود - هول و هراسی که میان پدر و پسر رد و بدل مـیگردد - همان گونه کـه هول و هـراس در طـبیعت اندازهگیری میشود. امواج دشـتها و درّههـا و آن گـاه بلندیها و قلّهها را فرامیگیرد دشتها و درّهها و بلندیها و قلّهها در برابر امواج همچون یکدیگرند، و در طبیعت خاموش و در درون انسان برابرند. این نشانۀ بارزی در کار تصویرگری قرآن است.
*
طـوفان فـرومینشیند، و آرامش بــر هـمه جـا سـایه میافکند، و کار به پایان میآید، و همگام با این اوضاع و احوال واژگان و آهنگها و نواهای آنها نیز در جان و در گوش رنگ ثبات به خود میگیرند و تأثـیر خـاصّ خود را میبخشند:
(وَقِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَیَا سَمَاءُ أَقْلِعِی وَغِیضَ الْمَاءُ وَقُضِیَ الأمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِیِّ وَقِیلَ بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ) (٤٤)
گـفته شـد کـه: ای زمـین آب خود را فروخـور، و ای آسمان! از باریدن بایست. و (آنگـاه بـه دسـتور خدا) آبها از میان برده شد و فرمان اجراء گردید و کـار بـه انجام رسید، و کشتی بر کوه جودی پهلو گرفت (و در این وقت بود که) گفته شد: نابود باد گروه ستمکاران. خطابی که به زمین و آسمان میشود، همچون خطاب به دو موجود زنده و عاقل است. هر دو تا به فرمان قاطعانۀ یزدان پاسخ مثبت میدهند، و زمین آب را فرومیبلعد، و آسمان از باریدن بازمیایستد:
(وَقِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَیَا سَمَاءُ أَقْلِعِی ).
گفته شـد که: ای زمـین! آب خود را فـرو خور، و ای آسمان! از باریدن بایست.
(وَغِیضَ الْمَاءُ).
آبها از میـان برده شد.
زمین آب را به درون خود فروبلعید و از سطح زمـین فرو رفت.
(وَقُضِیَ الأمْرُ).
و فرمان اجراء گردید و کار به پایان رسید.
حکم قضا و قدر انجام پذیرفت.
(وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِیِّ).
و کشتی بر کوه جودی پهلو گرفت.
کشتی بر کوه جودی لنگر انداخت و پهلو گرفت.
(وَقِیلَ بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ) (٤٤)
و گفته شد: نابود باد گروه ستمکاران!.
این جملۀ کوتاه برّنده و قاطعانهای است که در فضای خود، ژرفترین تعبیر را دارد... واژۀ «قیلَ :گفته شد» به صورت مجهول آمده است. گویندۀ آن روشن نگردیده است. انگار هدف این است همچون موضوع پوشیده و پنهانشان، درهم پیچیده و تنیده بماند، و گفته آید:
(وَقِیلَ بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ) (٤٤)
و گفته شد: نابود باد گروه ستمکاران!.
ستمکاران از زندگی محو و نابود شوند... محو و نابود هم شدند. از رحمت خدا دور و مطرود شوند... دور و مطرود هم شدند. در خاطرهها و یـادها نـمانند...که نماندند و به پایان آمدند، و چنان رفتند که سزاوار یاد و یادآوری هم نیستند!
*
اکنون که طوفان فرونشسته است، و هراس به پـایان آمده است، و کشتی بر کوه جودی پهلو گرفته است و بر آن آرمیده است، هم اینک در درون نوح سوز انـدوه فرزند بلازده و از دست رفته بیدار مـیشود و تنورۀ آتش دل سر برمیزند:
(وَنَادَى نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی وَإِنَّ وَعْدَکَ الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ) (٤٥)
نـوح پروردگار خـود را بــه فریاد خوانـد و گفت: پروردگارا! پسرم (کنعان کـه امـواج او را فرو بـلعیده است) از خـاندان مـن است و (تـو هنگامی که بـه مـن دستور فرمودی، خاندان خود را سـوار کشـتی کنم، در اصل وعدۀ حفظ خاندان مرا دادهای) وعدۀ تو راست است (و خلافی در آن نیست) و تو داورترین داوران و دادگـــرترین دادگـرانـی (و درد دل مـرا مـیدانــی. پروردگارا! لطفی و مرحمتی).
پروردگارا! پسرم از اهل و کسان من است، و تو به من وعده دادهای که اهل و کسان مرا برهانی، و وعدۀ تـو راست است، و تو داورترین داورانی، و لذا جز از روی حکمت و تدبیر فرمان نمی رانی.
نوح این سخن را گفت تا بدین وسیله از خدا وفای به وعده اش را در نجات دادن کسان خود بخواهد، و وفای به حکمت یزدان را در وعده و داوری خواستار گردد. پاسخی که بدو رسید حقیقتی بود که نوح از آن غفلت ورزیده بود. و آن این که در پیشگاه خدا و در دین و آئین و معیار و ترازوی او، اهل و کسان با قرابت و نزدیکی خون نیست. بلکه اهل و کسان، تنها و تنها با قرابت و نزدیکی عقیده ، اهل و کسان می گردند. این پسر مؤمن نبود. پس در این صورت از اهل و کسان او که پیغمبر و مؤمن است بشمار نمی آید... پاسخ بدو این چنین با قدرت و قوّت و تأکید و تعیین داده می شود، به شکلی که به تنبیه و توبیخ و تهدید می ماند:
(قَالَ یَا نُوحُ إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ فَلا تَسْأَلْنِ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّی أَعِظُکَ أَنْ تَکُونَ مِنَ الْجَاهِلِینَ) (٤٦)
فرمود: ای نوح! پسرت از خاندان تو نیست. چرا که او (به سبب رفتار زشت و کردار پلشتی که پیش گرفته است، با تو فرسنگها فاصله دارد، و ذات او عین) عمل ناشایست است. بنابراین آنچه را از آن آگاه نیستی (که درست است یا نادرست) از من مخواه. من تو را نصیحت می کنم که از نادانان نباشی (و ندانی که در مکتب آسمانی ، پیوند بر اساس عقیده است؛ نه گوشت و خون).
این حقیقت بزرگی در این دین و آئین است. حقیقت دستاویزی است که همۀ رشته ها بدان برمی گردند و می پیوندند. دستاویز عقیده ای است که فرد را به فرد به گونه ای ربط و پیوند می دهد که حسب و نسب و قرابت و خویشاوندی همچون ربط و پیوندی را ایجاد و برقرار نمی کند:
(إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ).
پسرت از خاندان تو نیست. چرا که او (به سبب رفتار زشت و کردار پلشتی که پیش گرفته است با تو فرسنگها فاصله دارد، و ذات او عین) عمل ناشایست است.
او از تو بریده و گسیخته است، و تو از او بریده و گسیخته ای، هر چند که او از خود تو است. زیرا دستاویز نخستین بریده است و قطع گردیده است. پس از آن دیگر نه پیوندی و نه خویشاوندی در میان است.
از آنجا که نوح وفای به وعده ای را درخواست می کند که نمی بیند که بدان وفا شده باشد، پاسخی که می شنود از آن بوی تنبیه و تهدید برمی خیزد:
(فَلا تَسْأَلْنِ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّی أَعِظُکَ أَنْ تَکُونَ مِنَ الْجَاهِلِینَ) (٤٦)
بنابراین آنچه را از آن آگاه نیستی (که درست است یا نادرست) از من مخواه. من تو را نصیحت می کنم که از نادانان نباشی (و ندانی که در مکتب آسمانی ، پیوند بر اساس عقیده است، نه گوشت و خون).
من تو را نصیحت می کنم تا از زمرۀ ناآگاهان از حقیقت خویشاوندیها و پیوندها، یا از جملۀ بی خبران از حقیقت وعدۀ خدا و معنی ان نشوی. چه وعدۀ خدا معنی پیدا کرده است و تحقّق یافته است. زیرا که اهل و کسان تو که واقعاً اهل و کسان تو هستند، نجات پیدا کرده اند.
نوح بسان بندۀ مؤمنی که می ترسد در حقّ پروردگار خویش دچار لغزش شده باشد، سخت بر خود می لرزد ، و به خدای خود پناه می برد، و آمرزش و مرحمت او را طلب می کند:
(قَالَ رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَسْأَلَکَ مَا لَیْسَ لِی بِهِ عِلْمٌ وَإِلا تَغْفِرْ لِی وَتَرْحَمْنِی أَکُنْ مِنَ الْخَاسِرِینَ )(٤٧)
نوح گفت: پروردگارا! از این که چیزی را (از این به بعد) از تو بخواهم که بدان آگاه نباشم، خویشتن را در پناه تو می دارم (و عاجزانه از آستانت می خواهم که مرا از چنین لغزشهائی به دور داری). اگر بر من نبخشائی و به من رحم ننمائی از زیانکاران خواهم بود.
مرحمت خدا نوح را دریافت. دل او را آرام کرد و بدو آرامش بخشید. عمر او را پربرکت کرد و فرزندان صالح او را فزونی و برکت داد. امّا فرزندان ناصالح او را عذاب دردناک درمی یابد:
(قِیلَ یَا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَبَرَکَاتٍ عَلَیْکَ وَعَلَى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَکَ وَأُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ یَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِیمٌ) (٤٨)
(پس از آن که طوفان همه جا را ویـران کرد، بـه زبـان وحی به نوح) گفته شد: ای نوح! از کشتی پیاده شـو (و بدان که تو و همراهـانت) از امنیّت ما برخوردارید و (از قحطیها و بیماریها و سائر بـلاها) سـالم و بـرکنارید و (دریای) برکات خدا به روی تـو و گروههای هـمراهت (گشــوده) است (و نگران نباشید که مـحیط سـالم و پربرکتی خواهـید داشت و بـعدها) مـلّتها و گروههای دیگری (از نسل شما پدید میآیند که آنان) را از نعمتها و خوشیها برخوردار میکنیم (ولی ایشان در غرور و غفلت فرو میروند و) آنگاه عذاب دردناکی از سوی ما بدانان میرسد.
پایان کار چنین است: نجات و بشارت برای او و برای هر کسی از نسل او است که ایـمان بیاورد، و بیم و تهدید برای آن کسانی از فرزندان او است که نعمت و بهرهمندی از زندگی دنیا را بخواهند و فقط به فکر دنیا و دنیاپرستی باشند و بس. گذشته از کیفرشان در ایـن دنیا، در آن دنیا عذاب دردناکی بدیشان می رسد... این همان بشارت و مژده، و همان تهدید و بیمی است که در دیباچۀ سوره گذشت. داستانها پس از آن تهدید و بیم سر میرسند تا آن بشارت و مژده و آن بیم و تهدید را در جهان واقع دیدنی تفسیر و تعبیر کنند.
*
از اینجا است که هـچون پیروی میآید:
(تِلْکَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهَا إِلَیْکَ مَا کُنْتَ تَعْلَمُهَا أَنْتَ وَلا قَوْمُکَ مِنْ قَبْلِ هَذَا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِینَ) (٤٩)
(این قصّه و داستانهای ملّتهای پیشینی که تـو آنـان را ندیدهای) جزو اخبار غیب است کـه آن را بـه تو (ای پیغمبر اسلام!) وحی میکنیم. نه تو و نه قوم تو پیش از این، آن را نمیدانستید. پس (در برابر اذیّت و آزار قوم خود) شکیبائی کن (همان گونه که پیغمبران پـیشین در برابر اذیّت و آزار اقوام خود شکیبائی کـردند، و بـدان) که سرانجام (کار، برد با شکیبایان و) از آن پرهیزکاران است.
این پیرو هدفهای داستانهای قرآنی را در ایـن سوره پیاده میکند و تحقّق میبخشد:
ا-نخست حقیقت وحی است که مشرکان منکر آن بودند. این داستانها غیبی از جهان غیب است که پیغمبر اسلام آنها را نمیدانست، و قوم او نیز از آنها بیخبر بودند، و در محیط او معروف و متداول نبودهاند. بلکه آن داستانها وحی هستند و از سوی خدای کاربجا و آگاه وحی گردیدهاند.
٢- حقیقت یگانگی عقیده است که از زمان نوح، یعنی ابوالبشر دوم تاکنون عقیده همان است که بوده است، و تعبیر جدیدی کـه از آن میشود تـقریباً همان تعبیر قدیمی است.
٣- حـقیقت تکرار اعتراضـها و اتّـهامها از طرف تکذیب کنندگان است، که با وجود این که معجزهها و درسهای عبرت و دلائل و براهین آشکار، ثنای آن اعتراضها و اتّهامها را برای نسـلی نمودار گـردانیده است، نسل دیگری دوباره آنها را بر زبان مـیرانـد و تکرار میگرداند.
٤-حققت تحقّق پیدا کردن و پیاده شدن مژده و بیمی که پیغمبران اعـلام داشـتهانـد، هـمان گونه که پیغمبر اسلام صلّی الله علیه وآله وسلّم مژده و بیم میدهد و نوید می بخشد و یا برحذر میدارد. این داستانها نیز گواهی از تـاریخ - صدق بشارتها و تهدیدهای پیغمبران یزدان در طول زمان است.
5-حقیقت قوانین و سنّتهای جاری و ساری است که تخلّف نمیپذیرد و از کسی طرفداری یا کنارهگیری نمیکند:
(الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِینَ) (٤٩)
سرانجام (کار، برد بـا شکـیبایان و) از آن پـرهیزکاران است.
پرهیزگاران نـجات مییابند و رسـتگار میگردند، و جــانشینان دیگــران مـیشوند و بهشت را به ارث میبرند.
٦- حقیقت رابطهای است که فردی را به فرد دیگری، و نسلی را به نسل دیگری ارتباط و پیوند میدهد... آن رابطه هم عقیدۀ یگانگی است که مؤمنان را جملگی در معبود یکتا و در خداوندگار یگانه به یکدیگر ارتباط و پیوند میدهد، و همگان در دیانت و عبادت توحیدی پالوده از هر گونه همتا و انباز به یکـدیگر می رسند و همسو و هممسیر میشوند.
*
گذشته از اینها، آیا طوفان عام و همه جاگیر در سراسر زمین بود؟ یا در نواحی و اقطاری طوفان درگرفت که نوح در آنجاها مبعوث گردیده بود؟ و ایـن نواحـی و اقطار کدام سرزمین بود؟ حدود و ثـغور آن در جـهان قدیم و در جهان جدید کجا است؟ پرسشهائی است که پاسخی ندارند مگر ظنّ و گمان، ظنّ و گمان نیز اصلاً انسان را بینیاز از حقّ نمیکند. پاسخ دیگری که ایـن پرسشها دارند اسرائیلیّاتی است کـه مسـتند به دلیـل صحیحی و برهان درستی نـیستند... گـذشته از ایـنها، اسرائیلیّات در پیاده کردن هدفهای داستانهای قرآنی نه کم و نه بیش ارج و بهائی ندارند.
ولی این سخن مانع از آن نمیگردد که گفته شود ظاهر نصوص قرآنی الهام میکنند و اشاره دارند به این کـه قوم نوح مـجموعۀ انسـانها در آن زمان بودهانـد. سرزمینی که در آن می زیستهاند سرزمین آباد آن زمان بوده است. طوفان هم گسترۀ این سرزمین را فراگـرفته است، و همۀ انسانهائی را نابوده کرده است که در آن سرزمین میزیستهاند، بجز انسانهائی را که بر کشـتی نوح سوار گردیده و نجات پیدا کردهاند.
این اندازه اطّلاعات دربارۀ آگاهی از سرشت آن حادثۀ جهانی ما را بس است، حادثهای که خبر آن از سرچشمۀ یگانۀ مورد وثوق و اعتماد دربارۀ دوران کهنی به مـا رسیده است که «تاریخ« از آن چیزی نمیداند. راستی در آن روز و روزگار «تاریخ« کجا بود؟! تاریخ فرزند نـوزادی است کـه از حـوادث انسـانها جـز انـدکی را ننگاشته است! و هر آنچه را که نگاشته است میتوانـد نادرست یا درست، و قابل صدق و کذب، و محل نقد و انتقاد و تبدیل و تعدیل باشد! تاریخ هرگز شایستۀ این نیست که دربارۀ چیزی که خبر صادق قـرآن از آن برایمان سخن گفته است، مورد پرس و جو قرار گیرد و از ان نظرخواهی شود. خود پرس و جو و نظرخواهی از تاریخ دربارۀ مطالب قران وارونـه کردن اوضـاع و احوال، و عقبگرد و سرنگونی است. عقلی که حقیقت ایـن دیـن در آن جایگزین گردیده باشد، همچون وارونه کاری و واپسگرائـی و سـرنگونیای بـدو رو نمیکند!
افسانههای ملّتهای گوناگون و یادمانهای پیچیده و گنگ آنان از ذکر طوفانی موج میزند که سرزمین آنان را در تاریخ کهن نامشخّصی فراگرفته است، به سبب گـناه و مصیبتی که آن نسلی مرتکب گردیده است کـه شـاهد چنان رخداد بـزرگی بـوده است... افسـانههای مـدوّن بنیاسرائیل هم که آنـها را «عـهد قـدیم« مـینامند از طوفان نوح یاد کرده است... ولی همۀ اینها شـایستگی این را ندارند که از آنها یادی شود و نامی رود، وقتی که قرآن از طوفان سخن مـیگوید. هـمچنین شـایسته نیست که خبر صادق مـورد وثـوق قـرآن بـا هـمچون روایتهای پیچیده و با همچون افسانههائی بیامیزد که نه منبع مشخّصی و نه سند معیّنی دارند. هر چند که وجود چنین اخبار پـیچیده و گنگی دربـارۀ طوفان در نزد ملّتهای گوناگون بیانگر این است که طوفان در سرزمین این اقوام روی داده است، یا دست کم یـاد طوفان با فـرزندان نـجاتیافتگان پس از آن کـه در زمـین پراکندهاند و از نو زمین را آباد کردهاند، بدانجاها رفته است و در خاطرهها مانده است.
لازم است بگوئیم چیزی کـه «کـتاب مـقدّس« نـامیده می شود، چه چیزی که «عهد قدیم« نام دارد و مشتمل بر کتابهای یهودیان است، و چه چیزی که «عهد جدید» نام دارد و دربردارنـدۀ انـجیلهای مسـیحیان است، آن چیزی نیست که از سوی خدا نازل گردیده است. زیرا توراتی که خدا بر موسی نازل کـرده است نسـخههای اصلی آن توسّط بابلیان هنگام اسـیر شـدن یـهودیان سوزانده شده است، و نگارش مجدّد آن پس از گذشت قرنها انجام پذیرفته است، تقریباً پنج قرن پیش از میلاد مسیح صورت گرفته است. عزرا - که چه بس همان عُزَیْر باشد - آن را نوشته است و باقی ماندههای تورات را در آن گردآوری نموده است. امّا جز اینها تألیـف است و بس! انجیلها نیز چیزی در آنها نیست مگر آنچه پس از تقریباً گذشت یک قرن از وفات مسیح علیه السّلام شاگـردان مسیح و شاگردان ایشان به حافظه سپردهاند و به یاد داشتهاند و بعد از آن داستانهای زیادی و افسانههای فراوانی آمیزۀ آن یادمانها گردیده است!.. بدین جهت درست نیست در کاری از کارها بر مطالب این کـتابها اطمینان و اعتماد شود.
از این مسألۀ فرعی میپردازیم و به عبرت این حادثۀ بزرگ جهانی میپردازیم... این عبرت در حـقیقت یک عبرت نیست، بلکه عبرتهای گوناگون است. خـواهـیم کوشید به چیزی از آنها در صفحات بعدی بپردازیـم، پیش از این که از داستان نوح به داسـتان هود مـنتقل شویم:
قوم نوح علیه السّلام همان کسانی که اندازۀ جاهلیّت ایشان را، و اندازۀ پافشاری آنان را بر باطل، و اندازۀ دشمنانگی ایشان را با دعوت اسلام خالصی کـه نـوح علیه السّلام آن را برای آنان با خود آورده بود، و چکیدۀ آن چنین است: توحید خالصانهای که یزدان سبحان را بـه دیـنداری و بندگی اختصاص دهد، و صفت ربوبیّت را به کسی جز خدا عطاء نکند، اینان که قوم نـوح هسـتند فـرزندان آدمند. آدم - همان گونه که قبلاً از داستان او در سورۀ اعراف، و در سورۀ بقره، اطّلاع پیدا کردیم - به زمـین فرود آمده است تا به وظیفۀ خلافت در زمین بپردازد، وظیفۀ مهمّی که یزدان آدم را برای انـجام آن آفـریده است و با استعدادها و کفایتهای لازمۀ آن وظیفه او را مجهّز نموده است، پس از آن کـه پـروردگارش بدو آموخته است که چگونه از لغزش خـود توبه کـند، و چگونه از پروردگارش سخنانی را دریافت که ناگفتن آنها توبه کرد و خـدا توبه او را پـذیرفت، و چگـونه پروردگارش از او عهد و پیمان گرفت که او و همسر و فرزندانش از هدایتی «پیروی کنند» که برایشان از سوی خدا نازل میگردد و میآید، و از اهریمن پیروی نکنند، اهریمن دشمن او و دشمن فـرزندان او تــا روز سزا و جـزای قیامت است.
در این صورت پیدا است که آدم به زمین فرود آمـده است در حالی که تسلیم فرمان خدا و پـیروی کننده از هدایت او بوده است... بدون شکّ آدم به فرزندان خود اسلام، یعنی تسلیم فرمان خدا شدن را آموخته است، و اسلام به نسـلهای پـیاپی او رسـیده است، و اسـلام نخستین عقیدهای بوده است که انسانها در زمین با آن آشنائی پیدا کردهاند، و عقیدۀ دیگری با آن نبوده است. وقتی که ما میبینیم قوم نوح که از نژاد آدم هسـتند و پس از نسلهای فراوانی که جز خدا کسی نمیداند چند نسل بعد به این جاهلیّت میافـتند، جـاهلیّتی کـه ایـن داسـتان در ایـن سوره از آن سـخن گفته است، مـا میتوانیم قاطعانه بگوئیم که این جاهلیّت عارضی است و همراه با بتپرستی و افسانهها و خرافـات و بتها و جهانبینیها و آداب و رسوم خود گـریبانگیر بشریّت گردیده است. انسانها بـا وسـوسۀ اهـریمن چـیره بر آدمیزادگان و به سبب راههای نـفوذی که در سـرشت آنان است، و دشمن خدا و دشمن مردمان شیطان از آن راهها رخنه میکند، از اسلام منحرف گردیدهانـد و به جاهلیّت افتادهاند، هر زمان که در چنگ زدن به هدایت و رهنمود خدا و پیروی از خدای یگانه و پیروی نکردن از دیگران با او در هر کار بزرگی یا کوچکی، سست و ضعیف گردیدهاند ... یـزدان انسـان را آفـریده است و مقداری اختیار بدو داده است که ملاک آزمایش است، و انسان با داشتن این اختیار جزئی میتواند به هدایت و رهنمود خدای یگانه چنگ بزند و دشمن او شیطان بر او چیره و مسلّط نشود، همان گونه هم میتواند - هر چند به اندازۀ موئی - از هدایت و رهنمود یزدان منحرف شود و به تعالیم دیگران بگرود. در این صورت است که شیطان انسان را به چرخش درمیآورد و میگرداند تا بدانجا که پس از مراحلی و منازلی او را به هـمچون جاهلیّت اخمو و زشتروئی درمیاندازد، جاهلیّتی که فرزندان آدم پیغمبر و تسلیم خدا، پس از گذشت چندین نسلی که کسی شمارۀ آنان را جز خدا نمیداند بدان درافتادهاند و غوطهور شدهاند.
این حقیقت ... حقیقت این که نخستین عقیدهای که در زمین شناخته شده است اسلام بوده است، اسلامی کـه استوار و پابرجا بر یگـانگی دینداری و ربوبیّت و قیمومت خدای یکتا است ... این حقیقت ما را بر آن میدارد مردود و نادرست بدانیم هر آنچه را که در آن دست و پا میزنند کسـانی کـه آنـان را «دانشـمندان مـقایسۀ ادیـان« مـینامند، و کسـانی کـه آنـان را تـرقّیخواهـان و مـتحوّلان بشمار میآورند. آنـان اشخاصی هستند که یکتاپرستی را واپسین مرحله از مراحل عقیده میدانند. ایشان معتقد بودهاند،، پیش از ایـن مرحلۀ یکـتاپرستی، مراحل گوناگونی از چندگانه پرستی و دوگانهپرستی وجود داشته است. انسانها نیروهای طبیعت را، و ارواح را، و خورشیدها و ستارهها را، به خدائی گرفتهاند و پرستش کردهانـد... و سائر چیزهائی که این گونه «پژوهشها» و بررسیها بیان میدارند، پژوهشها و بررسیهائی که در اصل برابر عوامل تاریخی و روانی و سیاسی معیّنی، بدانها خطّ و نشان داده میشود، و هدف آنها در هم شکستن و در هم ریختن اساس ادیان آسمانی و وحی الهی و رسالتهائی است که از سوی خدا به انسـانها ارمغان میشود. همچنین این پژوهشها و بررسیها میخواهند ثابت کنند که ادیان ساختۀ دست بشر است، و لذا با دگرگونی و پیشرفت اندیشۀ بشری در طول زمان، دگرگون شـده است و پیشرفت حاصل کرده است!
برخی از کسانی که به دفاع از اسلام برمیخیزند و درباره اسلام می نویسند، دچار لغزش میشوند، و این نـظریّهها و آرائـی را دنبال میکنند که هـمچون پژوهشگرانی دربارۀ ادیان مقرّر میدارند - برابر برنامۀ از پیش تعیین شده و هدفداری که دارند - بدون این که نویسندگان مدافع اسلام متوجّه گردند و بدانند که چه میکنند. هنگامی که آنان سراپا شور از اسلام به دفاع برمیخیزند، اصل اعتقاد اسلامی را درهم میشکنند و به هم میزنند، اعتقادی که قرآن مجید قاطع و آشکار آن را مقرّر و مشخّص میدارد. بدان هنگام کـه قرآن مقرّر میدارد آدم علیه السّلام به زمین فرود آمده است، عقیدۀ اسلام را با خود آورده است. نوح علیه السّلام نیز وقتی که با فرزندان آدم رویاروی میشود، فرزندانی که شـیطان آنان را از اسلام سرازیر و پرتاب کرده است و ایشان را به جاهلیّت بتپرستی انداخته است، خود اسلام را برایشان به ارمغان میآورد، اسلام استوار و پابرجا بر یکتاپرستی ناب و توحید خالص ... این چرخش بعد از نوح تازه گردید و مردمان از اسلام دست برداشتند و به جاهلیّت افتادند ... بعد از آن نیز همۀ پیغمبران اسلام را به ارمـغان آوردنـد ... اسلام استوار و پابرجا بر یکتاپرستی ناب و توحید مطلق ... هرگز در عقیدۀ آسمانی در اصل اعتقاد تحوّل و تغیّر نبوده است. بلکه ترقّی و ترکیب و توسعه در قوانین و مقرّراتی صورت پذیرفته است که همراه با عقیدۀ یگانه بوده است. امّا اگر تحوّل و ترقّی در عقائد جاهلی دیده میشود، دالّ بر این نیست که مردمان با تکیه بر تحوّل و تـرقّی در اصـل عقیده، به توحید و یکتاپرستی رسیدهانـد. چیزی که باعث تحوّل و ترقّی عقائد جاهلی گردیده است ایـن است که عقیدۀ یکتاپرستی و توحیدی که توسّط هر پیغمبری به ارمغان آمـده است آثـاری از خود در نسلهای بعدی - حتّی پس از انـحراف آنان از آن - برجای گذاشته است و سبب خود ترقّی عقائد جاهلی ایشان شده است، تا بدانجا که همچون عقائدی به اصل یکتاپرستی آسمانی بسیار نزدیک گردیده است ... اصلاً عقیدۀ توحید و یکتاپرستی در تـاریخ بشریّت جلوتر و کهنتر از همۀ عقائد بتپرستی است! عقیدۀ توحید و یکتاپرستی از آن زمان که بوده است به همین صـورت کـامل بوده است، زیـرا از افکـار انسـانها برنجوشیده است، و از معلومات مترقّی ایشان تراوش نکرده است. بلکه از سوی یزدان سبحان آمده است. از همان لحظۀ نخست حقّ و حقیقت بوده است، و از همان لحظۀ نخست کامل بوده است.
این چـیزی است کـه قـرآن مـجید مـقرّر مـیدارد، و جهانبینی اسلامی بر آن استوار و پابرجا است. در این صورت درست نـیست پژوهشگر مسـلمان - بـه ویژه زمانی که از اسلام دفاع میکند - از این چیزی که قرآن مجید روشن و قاطع آن را مقرّر میدارد، عدول کند، و به چیزی گراید که نظریّهها و آراء دانش مقایسۀ ادیان در آن دست و پــا مـیزند، نـظریّهها و آرائـی کـه - همان گونه که قبلاً گفتیم - از برنامۀ از پیش تعیین شده و هدفدار برجوشیدهاند!
هـر چـند کـه مـا در ایـنجا - در فـی ظلال القـرآن - نمیخواهیم اشتباهها و لغزشهای نـوشتههائی را نـقد و بررسی کنیم که دربارۀ اسلام نوشته مـیشوند - زیـرا جولانگاه این نـقد و بررسی جـای دیگـری و بحث دیگری را میطلبد و باید جداگـانه از آن سـخن رود، ولی به یک نمونه میپردازیم، و آن را با برنامۀ قرآنی و سخنان قرآنی دربارۀ این مسأله میسنجیم.
استاد عقائد در کتاب خود: «الله« در فصل «اصل عقیده« نوشته است:
«انسان در عقائد ترقّی کــرده است، هـمان گونه کـه در علوم و صنایع ترقّی نموده است. عقائد اوّلیـّۀ انسـان هماهنگ با حیات اوّلیّۀ او بود. علوم و صنائع انسان نیز به همین منوال بود. علم و صـنعت اوّلیّه مـترقّیتر و بالاتر از دیانتها و عبادتها نبود. عناصر حقیقت در یکی از آنها بیشتر از عناصر حقیقت در دیگری نبود.
باید تلاشها و رنجهای انسان در راه دین، سـختتر و بیشتر از تلاشها و کوششهای او در راه علوم و صنائع بوده بـاشد. زیـرا جسـتجوی حقیقت بزرگ هسـتی سختتر، و راه آن طولانیتر از حقیقت ایـن چـیزهای متفرّقهای است که گاهی دانش و گاهی صنعت بدانـها میپردازد.
مردمان از کار خورشید درخشـان بیخبر بودهاند، خورشیدی که نمایانترین چیزی است که چشمها آن را میبینند و بدنها آن را احساس میکنند! تا مدّتها پیش مردمان معتقد به گردش خورشید به دور زمین بودند، و حرکات و پیآمدهای آن را همچون چیستانها و خوابـها تعبیر و تفسیر میکردند. به فکر کسی هم نمیگذشت که وجود خورشید را منکر شود. این بدان خاطر بود کـه مردمان دربارۀ خورشید در تاریکی جهل مطلق بودند، و چه بسا هنوز هم چنان باشد.
با مـراجـعه به اصول ادیـان در دورانـهای جـاهلیّت نخستین، روشن میشود که دینداری باطل و بیهوده نیست، و به دنبال محال رفتن و ناممکن را جستن هم نیست. چیزی که هست ایـن است کـه حـقیقت بزرگ بزرگتر از آن است که به طور کـامل و شـامل در یک عصر برای مردمان روشن و جلوهگـر شـود، و بلکه مردمان برای شناخت حقیقت بزرگ زمـان بـه زمـان آمادگی شناخت آن را پیدا میکنند، و مرحله به مرحله با شیوههای مختلف و با آزمونهای پیاپی آشنائی بیشتر و بهتری دربارۀ آن حاصل مینمایند، همان گونه که آمادگی شناخت حقائق کوچک را پیدا میکنند، ولی به صورت دشوارتر و شگفتانگیزتری از آمادگی ایشان برای شناخت همچون حقائقی کـه خـرد آنــها را دربـر میگیرد و احساس و مشاهده با آنها سر و کار دارد، در راه شناخت حقیقت بزرگ گام برمیدارنـد و پـیشرفت میکنند.
دانش مـقایسۀ ادیـان از بسیاری از گـمراهیها و افسانههائی پرده برداشته است که انسـانهای نـخستین بدانـها مـعتقد بودند، و هـنوز بـاقی ماندههائی از آن گمراهیها و افسانهها در میان قبائل بدوی، یا در مـیان ملّتهای تمدّنهای کهن، شائع و پراکنده است. از دانش هم انتظار جز این نمیرفته است که غیر از این پرده از چیزی بردارد، و انتظار هـم جـز ایـن نـبوده است که دیانتهای نخستین بر چیزی غیر از گمراهی و نادانـی باشند. این هم تنها نتیجۀ معقولی است که عقل جز آن را انتظار نمیکشد. در این نتیجه نیز چیز تازهای نیست که دانشمندان آن را عجیب و غریب بدانند، یا دربارۀ اصل دین نظریّۀ دیگری و داوری دیگری دربارۀ آن داشـته باشند. دانشمندی که بر دلش بگذرد که دربـارۀ ادیـان ابتدائی پژوهش کند تا ثابت نماید که نخستین انسانها حقیقت جهانی کامل و زدوده از شائبههای کـمخردی و کودنی را شناختهاند، دنبال چیز محالی میگردد ...».
همچنین عقّاد در خود کتاب «الله« در فصل: «احوال و ادوار ادیان الهی« نوشته است:
«دانشــمندان مــقایسۀ ادیـان، سـه دورۀ عـمدهای را میشناسند که ملّتهای ابتدائی در اعتقاد خود نسبت به خدایان و اربابان داشتهاند:
ا- دورۀ تعدّد Polytheism
2- دورۀ تمییز و ترجیح Henotheism
٣- دورۀ وحدانیّت و توحید Monotheism
در دورۀ تعدّد، قبیلههای پیشین خدایـانی بـرای خـود برمیگزیدند که تعداد آنها به دهها، و گاهی به صـدها میرسید. چه بسا در این دوره هر خانوادۀ بزرگی خدائی برای خود داشت و آن را میپرستید. یا نمودار و نمادی از خدا داشت. این نمودار و نماد حضور خدا را در برابر دیدگانشان تداعی میکرد، و نمازها و قربانیهایشان را میپذیرفت.
در دورۀ دوم، یعنی دورۀ تمییز و ترجیح، خدایان زیادی وجود داشتند، ولی خدائی برجستهتر و والاتر از همه بود. زیرا آن خدا، خدای قبیلۀ بزرگی بود که همۀ قبائل دیگــر ریــاست آن را مــیپذیرفتند و فـرمان او را میبردند، و در کار و بار دفاع و زندگی بـر آن قـبیله تکیه میکردند. یا این خـدا بـرای هـمۀ بـندگان خود مقصود و منظوری را بـرآورده مـیکرد کـه بزرگتر و ضروریتر از سائر مقاصد و مطالبی بود که خدایـان گوناگون برآورده میکردند. مثل خدای باران که مردان منطقه بدو نیازمند بودند. یا خدای گردبادها و بادها که محلّ امیدی یا جای هراسی بود که سائر خدایـان ایـن چنین محلّ امید یا جای هراس نبودند و تنها در فراهــم آوردن چیزهای دیگری از عناصر طبیعت دست داشتند و یاری و مدد میدادند.
در دورۀ سوم ملّت متّحد میگردد، و پرستش یگانهای پیدا میکند، پرستشی کـه مـیان آنـان اتّـحاد و اتـّفاق به وجود میآورد، هر چـند در ایـن دوره هـم خـدایـان گوناگونی در هر ناحیهای از نواحی مختلف هستند. در ایــن دوره مـلّت عـبادت خـود را بـر دیگـران واجب میگرداند همان گونه که آقائی و فرمانروائی تاج خود را و مـالک تـخت سـلطنت خـود را بـر دیگـران واجب میگرداند. همچنین خدای ملّت مغلوب را به کرنش در برابر خدای خود خشنود میسازد، امّا با این وجود آن خدا را برجـا نگـاه مـیدارد و پــرستش او را نـیز روا میدارد، درست همانند کار پیرو از پیرویشونده، و کار اطرافیان شاه در حقّ شاهی که از او اطاعت میگردد. ملّت هم به این وحدانیّت و توحید ناقص نمیرسید مگر بعد از احوال و ادواری از تمدّنی که علم و معرفت در آن فراوان و شائع میگردد، و پذیرش خـرافـات برای عقل دشوار میشود، خرافاتی که پذیرش آن برای عقل عامّۀ مردمان و قبائل جاهلی، ساده و خوشایند میباشد. ملّت در همچون دورهای خدا را به گـونهای تـوصیف میکند که به کمال و پاکی نزدیکتر از صفات خدایـان متعدّدی در احوال و ادوار پـیشین است، و عـبادت را همراه میکند با اندیشه دربارۀ اسرار و رموز هستی و رابطۀ آنها با اراده و حکمت والای خدا. در بسیاری از اوقات خدای بزرگتر در میان این ملّتها بـه ربوبیّت راستین منحصر میگردد، و خـدایـان دیگــر تـا مـرتبۀ فرشتگان یا خداگونههای رانـده شـده از مـرز و بـوم آسمان تنزّل پیدا میکنند ...» ... تا به آخر ...
روشن است چه خود نویسنده چنین نظری داشته باشد، و یا این که چکـیدهای از نـظریّهها و آراء دانشـمندان مقایسۀ ادیان را نقل نموده باشد، و چنین گفته شود که انسانها خودشان عقائدشان را ایجاد و پدیدار کردهاند، و بدین سبب است که احوال و ادوار عـقلی و عـلمی و تمدّنی و سیاسی در ادیان نمودار و جلوهگر میآید، و به اجمال میتوان گفت: تحوّل و تغیّر از چند گانه پرستی به دوگانه پرستی، و از دوگانه پرستی به یگانه پرستی، یک تحوّل و تغیّر زمانی پیاپی است.
این از جملۀ نخستین دیباچۀ کتاب مؤلّف پیدا است: «موضوع این کتاب پیدایش عـقیدۀ الهـی است، از آن زمان که انسان خدائی برای خود بــرمیگزیند، تـا آن زمان که یزدان یگانه را میشناسد، و به پاکی توحید و یکتاپرستی رهنمود میگردد».
چیزی که شکّی در آن نیست این است که یزدان سبحان در کتاب بزرگوارش با بیان روشن و قاطعانهای چیزی را مقرّر میدارد که جدای از چیزی است کـه صـاحب کتاب «الله« با متأثّر شدن از برنامۀ دانشمندان مقایسۀ ادیان، مقرّر میدارد ... چیزی که یزدان سبحان مـقرّر میدارد ایـن است کـه آدم کـه نـخستین انسـان است حقیقت کامل توحید را شناخته است، و با توحید پاک از هر گونه شائبۀ چندگانه پرستی و دوگانه پـرستی آشـنا بوده است، و میدانسته است که باید خدا را تـنها با چیزی پـرستش کـند کـه از او دریـافت مـیدارد، آدم فرزندان خود را با این عقیده آشنا کرده است. نسلهای زیادی بودهاند که در کهنترین تاریخ بشریّت جز اسلام دینی را نشـناختهانـد، و جز تـوحید و یگانه پرستی عقیدهای نداشتهاند ... وقتی که زمان به طول انجامیده است و مدّتهای مدیدی گذشته است، نسـلهای پـیاپی فــرزندان آدم از تــوحید و یگــانهپرستی مــنحرف گردیدهاند ... و چه بسا به دوگـانه پرستی یـا چـندگانه پرستی دچار شدهاند ... و خداگونههای نادرست و پوچ را پرستیدهاند و برای آنها کرنش بردهاند ... تا آن زمان که نوح علیه السّلام از نو توحید و یگانهپرستی را به ارمـغان آورده است، و طوفان همۀ کسانی را غرق کرده است که بر جاهلیّت پایدار مانده اند، و جز مسلمانان یکتاپرستی نــجات نــیافتند کـه «تـوحید پاک و خـالصانه« را مـیشناختند و چـندگانه پـرستی و دوگـانه پـرستی و خداگونهها و پرستشهای جاهلیّت را قبول نداشتند! باید قاطعانه بگوئیم که فرزندان این مسلمانان نجات یافته با اسلام استوار بر توحید مطلق میزیستهاند، ولی بعدها دوباره از توحید و یگانهپرستی منحرف گردیدهانـد ... کار و بار هر پیغمبری این چنین بوده است و این چنین رفته است:
(وما أرسلنا من قبلک من رسول إلا نوحی إلیه أنه لا إله إلا أنا فاعبدون).
ما پیش از تو هیچ پیغمبری را نفرستادهایم، مگر این که به او وحی کردهایم که: معبودی جز من نیست، پس فقط مرا پرستش کنید. (انبیاء/25)
بدون شکّ این چیزی است، و آنچه دانشمندان مقایسۀ ادیان میگویند و مؤلّف کتاب: «الله« از ایشان پـیروی مـیکند، چیز دیگـری است. مـیان فـرمودۀ یـزدان و گفتههای دانشمندان مقایسۀ ادیان، رویاروئی و اختلاف کاملی در شیوۀ نگرش و در نتائجی است که منتهی بدان میگردد ... نظریّهها و آراء پژوهشگران تاریخ ادیان جز نظریّهها و آرائی نیست که برخی با برخی تـعارض و مخالفت دارد. تـازه ایـن نـظریّهها و آراء در مـباحث انسانهای فناپذیر نیز واپسین سخنانی نیستند!
بدون شکّ وقتی که یزدان سبحان در کتاب بـزرگوار خود قرآن چیزی را ایـن گونه روشـن و قـاطعانه بـیان میدارد، و دیگران چیز دیگری را میگویند که کاملاً با فرمودۀ یزدان مخالف و مغایر است، باید از سخن خدا پیروی کرد و سزاوار هم همین است. به ویژه چنین کاری از کسانی انتظار میرود که از اسلام دفاع مـیکنند، و چیزهائی که مینگارند برای دفع و ردّ شبههها از اسلام و از اصل دین به طور کلّی است... به این دین خدمت نمیشود با در هم شکستن سـتون اعـتقادی آن. سـتون اعتقادی دین اسلام این است که این آئین وحی است و از سوی خدا آمده است، و انسانها آن را از پیش خود نساختهاند، و این آئین از قدیمترین اعصار و کهنترین ازمنه توحید و یگانهپرستی را با خود آورده است و در هــیچ دورهای از ادوار تـاریخ و در هـیچ رسالتی از رسالتها غیر توحید و یگانهپرستی را نـیاورده است و ارائه نداده است. همچنین به اسلام خدمت نمیشود با ترک فـرمودههای ایـن آئـین و چسـبیدن بـه سخنان دانشمندان مقایسۀ ادیان. به ویژه وقـتی کـه نویسنده میداند که اینان برابـر بـرنامۀ از پیش ساخته شده و هدفدار کار میکنند برای ویران کـردن سـتون بنیادین دین یزدان به طور کلّی، و آن این که دین وحی یزدان است، نه وحی اندیشۀ انسانهائی که ترقّی و تحوّل پیدا کردهاند و پیشرفت حاصل نمودهاند! و ایـن کـه آئـین اسلام متوقّف بر ترقّی عقل انسانها در علوم مادی و آگاهیهای تجربی نـیست و از دانش پـیشرفتۀ بشری بیرون نتراویده است.
شاید این نگاه گذرا - که در این کتاب فی ظلال القرآن نمیتوانیم بیش از این بگوئیم و پیجوئی کنیم - برای ما پـرده از انـدازۀ خطری بردارد که مـا در دریـافت مفهومهای اسلامی - در هر بخشی از بخشهای آن - از منابع غیراسلامی با آن روبرو هستیـم. از سـوی دیگــر این نگاه گذرا برای ما روشن مـیکند کـه چـه انـدازه برنامههای اندیشۀ غربی و بـرداشتهای آن در اذهـان کسانی غـوطهور شـده است کـه بـا ایـن بـرنامهها و بـرداشـتها زنـدگی مـیکنند و از آنـها نقل و روایت مینمایند. حتّی کسانی هم به این درد مبتلا هستند که عهدهدار پاسخ به افتراها و تهمتهای دشمنان اسلام بـه اسلام میباشند ...
(إن هذا القرآن یهدی للتی هی أقوم).
ایـن قـرآن (مـردمان را) بـه راهـی رهـنمود مـی کند کـه مستقیمترین راهها (برای رسـیدن بـه سـعادت دنـیا و آخرت ) است.
*
دیگر باره اندکی با داستان نوح بسر میبریم ... با نوح و با پسرش میایستیم، پسری که از خاندان و کسان او شمرده نمیشود
این ایستادن کوتاهی بر نشانۀ روشـن و بـرجسته در سرشت این عقیده و در خط ّ سیر جـنبشی آن است ... همچنین ایستادن کوتاهی بر دو راهۀ جدائی حقّ و باطل است.
(وَأُوحِیَ إِلَى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَفْعَلُونَ (٣٦) وَاصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنَا وَوَحْیِنَا وَلا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ) (٣٧)
به نـوح وحـی شـد کـه جز آنـان که (تـاکنون) ایمان آوردهاند، هیچ کس دیگری از قوم تـو ایمان نـخواهـد آورد. بنابراین از کارهائی که میکنند غمگین مباش. (ما هر چـه زودتـر سـزای اذیّت و آزار و تـهمت و تکـذیب ایشان را در کف دستشان خواهیم گذاشت). و (به نوح وحی شد که) کشتی را تحت نظارت مـا و بـرابـر تعلیم وحی ما بساز (و بـدان کـه تـو و مـؤمنان هـمراه تـو از مـراقبت و محافظت مـا بـرخوردارید و مـحفوظ از ظـالمان، و مـصون از اشـتباه در کـار سـاختن کشـتی
میباشید. از این پس به مشرکان رحم مکن) و بـا مـن دربارۀ (گذشت از) ستمگران گفتگو مـنما (کـه آنـان محکوم به عذابند و) مسلّماً ایشان غرق خواهند شد. (هود/36و37)
(حَتَّى إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِیهَا مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ وَأَهْلَکَ إِلا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلا قَلِیلٌ...) (٤٠)
(نوح به کار خود مشغول بود و کافران هم به تـمسخر خود ادامه دادند) تا آنگاه که فرمان ما (مبنی بر هلاک کافران) در رسـید و آب از زمـین جوشیدن گرفت (و خشم ما به غایت رسید. به نوح) گفتیم: سوار کشتی کن از هر صنفی نر و مـادهای را، و خـاندان خود را، مگـر کسانی را که فرمان هلاک آنان قبلاً صـادر شـده است (که همسر و یکی از پسران تـو است)، و کـسانی را (در آن بنشان) که ایمان آوردهاند. و جز افراد انـدکی بـدو ایمان نیاورده بودند.(هود/ 40)
(وَهِیَ تَجْرِی بِهِمْ فِی مَوْجٍ کَالْجِبَالِ وَنَادَى نُوحٌ ابْنَهُ وَکَانَ فِی مَعْزِلٍ یَا بُنَیَّ ارْکَبْ مَعَنَا وَلا تَکُنْ مَعَ الْکَافِرِینَ (٤٢) قَالَ سَآوِی إِلَى جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْمَاءِ قَالَ لا عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلا مَنْ رَحِمَ وَحَالَ بَیْنَهُمَا الْمَوْجُ فَکَانَ مِنَ الْمُغْرَقِینَ) (٤٣)
(مؤمنان سوار کشتی شدند و) کشتی با سرنشینانش (سینۀ) امـواج کوهپیکر را میشکافت و (هـمچنان) بـه پیش میرفت. (مهر پدری در میان این امواجی که از سر و دوش هم بالا میرفتند و روی هـم مـیغلتیدن، مـوج گرفت) و نوح پسرش را که در کناری (جدا از پدر) قرار گرفته بود فریاد زد که فرزند دلبندم با ما سوار شو و با کــافران مباش، (اگر بـه سـوی خدا برگردی نـجات مییابی، والّا با جملگی بیدینان هلاک میگردی. پسـر لحوج و مغرور نوح) گفت: بـه کـوه بزرگی مـیروم و مأوی میگزینم که مرا از سیلاب محفوظ میدارد (و از غرقاب مصون.) نوح گفت: امروز هیچ قدرتی در برابـر فرمان خدا (مبنی بر غرق و هلاک شـدن کـافران) پـناه نخواهد داد مگر کسی را که مشمول رحمت خدا گردد و بس. (در همین هنگام موجی بـرخـاست و او را در کام خود فرو برد) و موج میان پدر و پسر جدائی انداخت و پسر در میان غرقشدگان جای گرفت (و خیال خام، او را از راه آب دنیا، به آتش آخرت انداخت).(هود/ 42و43)
(وَنَادَى نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی وَإِنَّ وَعْدَکَ الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ (٤٥) قَالَ یَا نُوحُ إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ فَلا تَسْأَلْنِی مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّی أَعِظُکَ أَنْ تَکُونَ مِنَ الْجَاهِلِینَ (٤٦) قَالَ رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَسْأَلَکَ مَا لَیْسَ لِی بِهِ عِلْمٌ وَإِلا تَغْفِرْ لِی وَتَرْحَمْنِی أَکُنْ مِنَ الْخَاسِرِینَ) (٤٧)
نـوح پروردگار خـود را بــه فـریاد خوانـد و گـفت: پروردگارا! پسرم (کنعان که امـواج او را فرو بـلعیده است) از خاندان مـن است و (تـو هنگامی کـه بـه من دستور فرمودی، خـاندان خود را سوار کشـتی کنم، در اصل وعدۀ حفظ خاندان مرا دادهای) وعدۀ تو راست است (و خلافی در آن نیست) و تو داورترین داوران و دادگـــرترین دادگـرانــی (و درد دل مــرا مـیدانــی. پروردگارا! لطفی و مرحمتی). فرمود: ای نوح! پسرت از خاندان تو نیست. چـرا کـه او (بـه سبب رفتار زشت و کردار پـلشتی که پیش گرفته است، بـا تـو فرسنگها فـاصله دارد، و ذات او عـین) عـمل نـاشایست است. بنابراین آنچه را از آن آگاه نیستی (که درست است یـا نادرست) از من مخواه. من تو را نصیحت میکنم که از نادانان نباشی (و ندانی که در مکـتب آسمانی، پـیوند بر اسـاس عقیده است؛ نـه گوشت و خون) نـوح گفت: پروردگارا! از این که چیزی را (از ایـن بـه بـعد) از تـو بخواهم که بدان آگاه نـباشم، خویشتن را در پـناه تـو میدارم (و عاجزانه از آسـتانت مـیخواهـم که مـرا از چنین لغزشهائی به دور داری). اگر بر من نـبخشائی و به من رحم ننمائی از زیانکاران خواهم بود.
(هود/45-47)
خویشاوندی و پیوندی که مردمان در این دین بـر آن گرد میآیند، خویشاوندی و پیوند منفرد و منحصری است و سرشت این آئین بدان مـمتاز میگردد. ایـن خویشاوندی و پیوند مربوط میشود به افقها و زمانها و ابعاد و اهدافی که این برنامۀ بزرگوار الهی بدانـها اختصاص دارد.
این خویشاوندی و پیوند، خویشاوندی و پیوند خون و حسب و نسب نیست. خویشاوندی و پـیوند زمـین و میهن نیست. خویشاوندی و پیوند قوم و قبیله و عشیره نیست. خویشاوندی و پـیوند رنگ و زبان نـیست. خویشاوندی و پیوند جنس و نژاد نیست. خویشاوندی و پیوند پیشه و طبقه نیست ... همۀ این خویشاوندیها و پیوندها چه بسا یافته شوند و بعد میان فردی و فردی گسیخته گردند. همان گونه که یزدان سبحان به بندۀ خود نوح علیه السّلام وقتی که میگوید:
(رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی ).
پروردگارا! (کنعان که امـواج او را فرو بلعیده است) از خاندان من است.
میفرماید:
(یَا نُوحُ إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ).
ای نوح! پسرت از خاندان تو نیست.
سپس یزدان سبحان برای نوح علیه السّلام روشن میفرماید که چرا پسرش از خاندان او بشمار نمیآید:
(إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ ).
چرا که او (به سبب رفتار زشت و کردار پلشتی که پیش گرفته است با تو فرسنگها فاصله دارد، و ذات و عین) عمل ناشایست است.
ای نوح خویشاوندی و پـیوند ایـمان، مـیان تو و او گسیخته است:
(فَلا تَسْأَلْنِی مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ ).
بنا بر این آنچه را از آن آگاه نیستی (که درست است یا نادرست) از من مخواه.
تو گمان میبری که پسرت از خاندان تو است، امّا این محاسبه غلط است. آنچه معلوم و یـقینی است او از خاندان تو نیست، هر چند که او فرزند تنی تو است! این است نشانۀ روشن برجستهای که نصب شده است بر سر دو راهۀ این آئین دربارۀ خویشاوندیها و پیوندها و ارتباطها، و دیدگاههای گوناگون و پراکندۀ جاهلیّت راجع بدین مسائل ... جاهلیّتها رابطه را گاهی بر خون و حسب و نسب استوار میدارند، و گاهی وسیلۀ پیوند را زمین و میهن میشمارند، و گاهی سبب ارتباط را قوم و قـبیله و عشـیره مـیانگارند، و زمـانی پیوند و خویشاوندی را رنگ و زبان مـحسوب مـیدارنـد، و زمـانی جـنس و نـژاد را مـلاک ارتـباط بـه حساب میآورند، و وقتی هم پیشه و چین و طـبقه را وسـیلۀ پیوستگی میدانند، و وقتی هم مصالح مشترک را مایۀ ارتباط مـیانگـارند، و در بـرخـی از اوقـات تـاریخ مشترک، و یا سرنوشت مشـترک را بـاعث پـیوستگی محسوب میکنند ... همۀ این چیزها هـم جـهانبینیهای جاهلیّت است - با وجود افتراق یا اتّحادی که در مـیان آن افکار و آراء است - و همۀ آنها با اصل جهانبینی اسلامی مخالفت ریشهای ژرفی دارند!
برنامۀ درست و استوار الهی که مجسّم در این قرآنی است کـه مـردمان را بـه راهـی رهـنمود مـیکند کـه مستقیمترین راهها برای رسـیدن بـه سـعادت دنـیا و آخرت است، و مجسّم در رهنمودهای پـیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم است و رهنمودهای او هم برگرفته از این قـرآن و بـر منوال و روال و رویکرد آن است، این برنامۀ اسلامی ملّت مسلمان را بر آن اصل بزرگ و سترگ تـربیت و پرورش میکند، و بر آن نشانۀ روشن برجستۀ نـصب شده در دو راهۀ جـهانبینی اسـلامی و جـهانبینیهای دیگر مینشاند و به چشمانداز حقائق میرساند.
یزدان سبحان این مثل را که در این سوره راجع به نوح و پسرش میزند و از چیزی سخن میگوید کـه مـیان پدر و پسر گذشته است، مثلهای دیگـری نیز دربارۀ روابط و پیوندهای گوناگون دیگر جاهلیّت میزند، تا از فراسوی این امـثال حقیقت خـویشاوندی و پـیوند یگانهای را مقرّر و مشخّص فرماید که آن را میپسندد و بدان ارج مینهد:
ا- یزدان سبحان برای نشان دادن این خـویشاوندی و پیوند پسندیده و ارزشمند، مثلی دربارۀ چیزی میزند که مـیان پـدر و پســر گـذاشـته است و مـربوط بـه ابراهیم علیه السّلام و پدرش و همچنین قومش میباشد:
(واذکر فی الکتاب إبراهیم , إنه کان صدیقا نبیا . إذ قال لأبیه:یا أبت لم تعبد ما لا یسمع ولا یبصر ولا یغنی عنک شیئا ? یا أبت إنی قد جاءنی من العلم ما لم یأتک , فاتبعنی أهدک صراطا سویا . یا أبت لا تعبد الشیطان , إن الشیطان کان للرحمن عصیا . یا أبت إنی أخاف أن یمسک عذاب من الرحمن فتکون للشیطانولیا . . قال:أراغب أنت عن آلهتی یا إبراهیم ? لئن لم تنته لأرجمنک ! واهجرنی ملیا . قال:سلام علیک سأستغفر لک ربی , إنه کان بی حفیا , وأعتزلکم وما تدعون من دون الله وأدعو ربی , عسى ألا أکون بدعاء ربی شقیا . فلما اعتزلهم وما یعبدون من دون الله وهبنا له إسحاق ویعقوب وکلا جعلنا نبیا ; ووهبنا لهم من رحمتنا , وجعلنا لهم لسان صدق علیا).
در کتاب (قرآن، برای مردمان، گوشهای از سرگذشت) ابـــراهــیم را بیان کن. او بسـیار راست کـردار و راست گفتار و پـیغمبر (یـزدان دادار) بـود. هنگامی (را بیان دار) که (محترمانه) به پدرش گـفت: ای پـدر! چـرا چیزی را پرستش مـیکنی کـه نـمیشنود و نـمیبیند و اصـلاً شرّ و بـلائی از تـو بـه دور نـمیدارد؟ ای پـدر! دانشی (از طریق وحی الهی) نصیب من شـده است که بهرۀ تو نگشته است. بنا بر این از من پیروی کن تا تو را به راه راست رهنمود کنم. ای پدر! اهـریمن را پـرستش مکن که اهـریمن پـیوسته در بـرابـر (فرمان خداوند) رحـمان ســرکش بـوده و هست. ای پدر! مـن از ایـن میترسـم که عذاب سختی از سـوی خداونـد مـهربان گریبانگیر تو شود (که آتش دوزخ است) و آنگاه همدم شیطان (در نفرین یزدان و عذاب سوزان) شوی. (پـدر ابراهیم برآشفت و) گفت: آیا تو ای ابراهـیم از خـدایـان مـن رویگردانــی؟! اگر (از ایـن کـار یکـتاپرستی و ناسزاگوئی دربـارۀ بـتان) دست نکشـی، حتماً تـو را سنگسار مـیکنم. برو برای مدّت مدیدی از من دور شو (تا آتش کینه و خشمم فرو کش کند، و دست به خون تو نـیالایم. ابـراهـیم به آرامـی و مـهربانی) گفت: (پـدر) خداحافظ! من از پروردگارم برای تو آمرزش خواهـم خواست. چرا که او نسبت به من بسیار عنایت و محبّت دارد. و از شما (ای پدر! و ای قوم بتپرست!) و از آنچه بجز خدا میپرستید کنارهگیری و دوری میکنم، و تنها پــروردگارم را میپرستم. امـید است در پـرستش پــروردگارم (طــاعت و عبادت مـن پذیرفته شـود و) بـدبخت و نـومید نگـردم. هنگامی که از آنـان و از چیزهائی که بجز خدا میپرستیدند، کنارهگیری کرد (و از مـیان ایشـان هـجرت نـمود)، مـا بـدو اسحاق و (از اسحاق) یعقوب بخشیدیم، و هر یک از آنـان را پـیغمبر بزرگی کردیم. و رحمت خویش را شامل ایشان نمودیم (و در پرتو آن به خیر و خوبی دنیا و آخرت رسیدند) و آنان را نیکونام و بلندآوازه کردیم).(مریم/41-50)
2- یزدان سبحان برای خویشاوندی و پیوند مـثالی از چیزهائی میآورد که میان ابراهیم علیه السّلام و فـرزندان او گذشته است، بدان گونه که یزدان سبحان بدو آموخته است و پیام داده است، در آن هنگام که با ابراهیم عهد و پیمان میبندد، و بدو مژدۀ ماندگاری یاد و نـام او در میان مردمان و آیندگان را میدهد، و این مژده را نـیز بدو میدهد که رسالت یزدان در میان فرزندانش ادامه پیدا میکند و ماندگار میماند:
(وإذا ابتلى إبراهیم ربه بکلمات , فأتمهن , قال:إنی جاعلک للناس إماما , قال:ومن ذریتی ? قال:لا ینال عهدی الظالمین . ).
و (به خاطر آورید) آنگاه را که خدای ابراهیم، او را بـا سخنانی (مشتمل بر اوامر و نواهی و تکالیف و وظائف، و از راههای مختلف و بـا وسائل گوناگون) بیازمود و او (به خوبی از عهدۀ آزمایش برآمد و) آنـها را بـا تـمام و کمال و به بهترین وجه انجام داد. (خداوند بـدو) گـفت: من تو را پیشوای مردم خواهم کرد. (ابراهیـم) گفت: آیا از دودمان من (نیز کسانی را پیشوا و پیغمبر خواهـی کرد؟ خداوند) گفت: (درخواست تـو را پـذیرفتم، ولی) پیمان من به ستمکاران نـمیرسد (بـلکه تنها فـرزندان نیکوکار تو را دربر میگیرد)....(بقره/124)
(وإذ قال إبراهیم:رب اجعل هذا بلدا آمنا وارزق أهله من الثمرات - من آمن منهم بالله والیوم الآخر . قال:ومن کفر فأمتعه قلیلا ثم اضطره إلى عذاب النار وبئس المصیر).
و (به یاد آورید) آنگاه را که ابراهیـم گـفت: خدای مـن! این (سرزمین) را شهر پرامن و امانی گردان، و اهل آن را - کسانی که از ایشان به خدا و روز بـازپسین ایـمان آورده بــاشند - از مـیوههای (گـوناگـونی که در آن پرورده شود یـا بـدان آورده شـود، و دیگر خیرات و برکات زمین) روزیشان رسان و بهرهمندشان گردان. (خدا پاسخ داد و) گفت: (دعای تو را پـذیرفتم، ولی در این عمر کوتاه دنیا، بر این خوان یغما چـه دشـمن چـه دوست) و کســی را کـه کفر ورزد، مدّت کوتاهی (از ثمرات و خیرات این جهان) بهرهمند میگردانم و سپس او را (روز رستاخیز) به عذاب آتش (دوزخ گرفتار و) افراد) چه بد سرانجام و سرنوشتی است!.(بقره/126)
٣- خداوند بزرگوار برای خویشاوندی و پیوند مثالی درباره رابطۀ شوهر و همسرش میآورد. این مثال از یک سو از نـوح و هـمسرش، و از لوط و همسرش، صحبت میدارد، و از دیگر سو از فرعون و همسرش سخن میراند:
(ضرب الله مثلا للذین کفروا امرأة نوح وامرأة لوط , کانتا تحت عبدین من عبادنا الصالحین , فخانتاهما , فلم یغنیا عنهما من الله شیئا , وقیل:ادخلا النار مع الداخلین ...وضرب الله مثلا للذین آمنوا امرأة فرعون , إذ قالت:رب ابن لی عندک بیتا فی الجنة , ونجنی من فرعون وعمله , ونجنی من القوم الظالمین).
خداوند از میان کافران، زن نوح و زن لوط را مثل زده است. آنان در حبالۀ نکـاح دو تـن از بندگان خوب مـا بودند و (با سـاخت و پـاخت بـا قوم خود، و گزارش اسرار و اخبار بدیشان) به آن دو خیانت کردند و آن دو نتوانستند در پیشگاه الهی کمترین کاری بـرای ایشان بکنند و (آنان را از عذاب خانمانسوز دنیوی، و سـخت کمرشکن اخروی نجات دهند. به هنگام مـرگ تـوسّط فرشتگان بدیشان) گفته شد: به دورخ درآئید همراه بـا همۀ کسانی که بدان درمیآیند. و خدا از میان مؤمنان، زن فرعون را مثل زده است. وقتی (از اوقـات) گـفت: پروردگارا! برای من در بهشت، نزد خودت خانهای پنا کن، و مرا از فرعون و کارهـایش رهائی بخش ، و از این مردمان ستمکاره نجات بده.(تحریم/10و11)
٤- ایزد متعال مثالی هم دربارۀ خویشاوندی و پیوند از چیزی میآورد که میان مؤمنان و اهل و عیالشان و قوم و زمین و خانه و اموال و مصالح و گذشته و فرجامشان موجود است. این مثال دربارۀ چیزی است که میان ابراهیم و مؤمنان همراه او، با قوم و قبیلۀ ایشان، ردّ و بدل گردیده است. همچنین مثال از جـوانـان اصـحاب کهف با اهل و عیال و قوم و خـانه و زمـینشان آورده میشود.
(قد کانت لکم أسوة حسنة فی إبراهیم والذین معه , إذ قالوا لقومهم:إنا برآء منکم ومما تعبدون من دون الله , کفرنا بکم وبدا بیننا وبینکم العداوة والبغضاء أبدا حتى تؤمنوا بالله وحده . . .).
(رفتار و کردار) ابـراهیم و کسـانی کـه بـدو گرویده بودند، الگوی خوبی برای شما است، بدانگاه که به قوم خود گفتند: ما از شما و از چیزهائی کـه بـغیر از خدا میپرستید، بیزار و گریزانیم، و شما را قبول نـداریـم و در حقّ شـما بـیاعتنائیـم، و دشـمنانگی و کـینهتوزی همیشگی میان ما و شما پدیدار آمده است، تا زمانی که بـه خدای یگانه ایـمان مـیآورید، و او را بـه یگانگی میپرستید ....(ممتحنه/4)
(أم حسبت أن أصحاب الکهف والرقیم کانوا من آیاتنا عجبا ? إذ أوى الفتیة إلى الکهف فقالوا:ربنا آتنا من لدنک رحمة وهیئ لنا من أمرنا رشدا , فضربنا على آذانهم فی الکهف سنین عددا . ثم بعثناهم لنعلم أی الحزبین أحصى لما لبثوا أمدا . نحن نقص علیک نبأهم بالحق , إنهم فتیة آمنوا بربهم وزدناهم هدى , وربطنا على قلوبهم إذ قاموا فقالوا:ربنا رب السماوات والأرض لن ندعو من دونه إلها لقد قلنا إذن شططا . هؤلاء قومنا اتخذوا من دونه آلهة . لولا یأتون علیهم بسلطان بین ! فمن أظلم ممن افترى على الله کذبا ? وإذ اعتزلتموهم وما یعبدون - إلا الله - فأووا إلى الکهف ینشر لکم ربکم من رحمته , ویهیى ء لکم من أمرکم مرفقا).
(زنـدگی پـرزرق و بـرق، بسـیاری از مـردمان را گول میزند، و ایشان را نسبت به زنده شدن دوباره، غافل و بیباور میکند. در صورتی که کسانی حون اصـحاب کهف یافته میشوند کـه در محیط پرزرق و برق جهان و در میان انواع ناز و نعمت، استقامت و پایمردی خود را در راه ایمان نشان میدهند، و نیز حوادث بسـیاری در جهان رخ میدهد که بیانگر از سر گرفتن حیات پس از خواب طولانی بوده که نوعی مرگ بشـمار است. از جملۀ این حوادث داستان اصحاب کهف است). آیا گمان میبری که (خواب چندین سالۀ) اصحاب کهف و رقیم، در میان عجائب و غرائب (پراکنده در گسترۀ هستی) ما چـیز شگفتی است؟ (یــادآور شـو) آنگاه را کـه ایـن جوانان به غار پناه بردند و (رو به درگاه خدا آوردند و) گفتند: پروردگارا! ما را از رحمت خود بـهرهمند، و راه نــجاتی بـرایـمان فراهـم فرما. پس (دعـای ایشان را بـرآوردیــم و پــردههای خواب را) چندین سـال بـر گوشهایشان فروافکندیم (و در امن و امـان بـه خواب نازشان فرو بردیم). پس از آن (سالهای سال به خواب ناز فرو رفتن، که انگار خواب مرگ است) ایشـان را برانگیـختیم (و بیدارشان کردیم) تا ببینیم کدام یک از آن دو گروه (یعنی: آنان که میگفتند: روزی یـا بخشی از یک روز خوابیدهایم، و آنان که میگفتند: خیر! تنها خدا میداند که چقدر خوابـیدهایـد) مـدّت ماندن خود را حساب کرده است (و زمان خوابیدن خویش را ضبط نموده است). ما داستان آنان را به گونۀ راستین (بدون کم و کاست) برای تو بازگو میکنیم. ایشــان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان داشتند، و ما بر (یقین و) هدایتشان افزوده بودیم. ما بـه دلهـایشان قدرت و شهامت دادیم، آنگاه کـه بـپاخاستند و (بـرای تـجدید میعاد با آفریدگار خود، در میان مردم فریاد برآوردند و) گفتند: پـروردگار مـا، پروردگار آسـمانها و زمـین است. ما هرگز غیر از او معبودی را نـمیپرستیم. (اگـر چنین بگوئیم و کسی را جز او معبود بدانـیم) در این صورت سخنی (گزاف و) دور از حقّ گفتهایم. (سـپس برخی از ایشان به برخی گفتند: (اینان، یـعنی قوم مـا، بجز الله معبودهائی را به خدائی گرفتهاند! (چه مردمان حـقیری! چـرا بــاید بـتهای سـاخت دست خویش را بپرستند، مگر عقل ندارند؟!). ای کاش! دلیل روشنی بر (خدائی) آنها ارائه میدادند! (مگر چنین چیزی مـمکن است؟ هرگز! آنـان چه سـتمکارند!) آخر چه کسـی ستمکارتر از فردی است که بـه خـدا دروغ بـندد (و بـا افتراء انبازهائی به آفریدگار جهان نسبت دهد؟! برخی به برخی گفتند:) چون از این قوم میبرید و از چیزهائی که بجز خدا میپرستند کنارهگیری میکنید (و حسـاب خود را از قوم خویش و مـعبودهای دروغـینشان جدا میسازید)، پس به غار پناهنده شوید (و آئین خویشتن را نجات دهـید) تــا پـروردگارتان رحمتش را بـر شما بگستراند و وسائل رفـاه و رهـائی شما را از ایـن کـار (مشکلی) که درپیش دارید مهیّا و آماده و آسان سازد. (کهف/9-16)
با این مثالهائی که یزدان برای ملّت مسلمان از سیره و شیوۀ کاروان بزرگار پیغمبران و مؤمنان میآورد، ذکر میکند، کاروان بزرگوار پیغمبران و مـؤمنانی کـه در راه ها و درّههای زمان حرکت کرده است و بــر پــیروان آئین خاتمالنّبیین صلّی الله علیه وآله وسلّم پیشی گرفته است، برای این ملّت نشانههای راه را روشن کرده است، و این نشانۀ برجسته را دربارۀ حقیقت خویشاوندی و پـیوندی کـه جامعۀ مسلمان باید بر آن استوار و پابرجا شود و بر چیزی جز آن استوار و پابرجا نگـردد، پیشاپیش ایـن ملّت نصب نموده است. خداوندگار این ملّت مسلمان از ایشان خواسته است که باید با قاطعیّت و وضوح بر این راه پایدار و استوار بمانند، قاطعیّت و وضوحی که در جاهای بسیاری و در رهنمودهای فـراوانی از قرآن جلوهگرند ... از جملۀ آنها نمونههای زیر است:
1-(لا تجد قوما یؤمنون بالله والیوم الآخر یوادون من حاد الله ورسوله - ولو کانوا آباءهم أو أبناءهم أو إخوانهم أو عشیرتهم - أولئک کتب فی قلوبهم الإیمان وأیدهم بروح منه , ویدخلهم جنات تجری من تحتها الأنهار خالدین فیها , رضی الله عنهم ورضوا عنه , أولئک حزب الله , ألا إن حزب الله هم المفلحون).
مردمانی را نخواهی یافت که به خدا و روز قیامت ایمان داشته باشند، ولی کسانی را به دوستی بگیرند کـه بـا خدا و پیغمبرش دشمنی ورزیده باشند، هر چند که آنان پدران، یا پسران، یا برادران، و یـا قوم و قبیلۀ ایشـان باشند. چرا که مؤمنان، خدا بر دلهایشان رقم ایمان زده است، و بــا نـفخۀ ربـّانی خود یـاریشان داده است و
تقویتشان کرده است، و ایشان را به بـاغهای بهشتی داخل میگرداند کـه از زیـر (کـاخها و درختان) آنـها رودبارها روان است، و جاودانه در آنجا میمانند. خدا از آنان خشنود، و ایشان هم از خدا خشـنودند . اینان حزب یزدانند. هان! حزب یزدان، قطعاً پیروز و رستگار است.(مجادله/22)
2-(یا أیها الذین آمنوا لا تتخذوا عدوی وعدوکم أولیاء تلقون إلیهم بالمودة , وقد کفروا بما جاءکم من الحق , یخرجون الرسول وإیاکم أن تؤمنوا بالله ربکم , إن کنتم خرجتم جهادا فی سبیلی وابتغاء مرضاتی , تسرون إلیهم بالمودة وأنا أعلم بما أخفیتم وما أعلنتم , ومن یفعله منکم فقد ضل سواء السبیل).
ای مـؤمنان! دشـمنان مـن و دشـمنان خویش را بـه دوستی نگیرید. شما نسبت بدیشان مـحبّت میکنید و مودّت میورزید، در حالی که آنان بـه حقّ و حقیقتی ایمان ندارند که برای شما آمده است. پیغمبر و شـما را به خاطر ایمان آوردن به خدا که پروردگارتان است (از شهر و دیارتان) بیرون میرانند. اگر شما بـرای جهاد در راه مــن و طـلب خشنودیم (هـجرت کردهایـد و از زادگاه خویشتن) بیرون آمدهایـد (بـا ایشـان پیوند دوسـتی بـرقرار نسازید). در نـهان بـا آنـان دوسـتی میکنید، در حالی که من نسبت به هر چه پنهان میدارید یا آشکار میسازید (از همگان) مطّلعتر و آگاهتر هستم. هـر کس از شـما چنین کـاری را بکند، از راستای راه منحرف گشته است.(ممتحنه/ ١ )
3-(لن تنفعکم أرحامکم ولا أولادکم , یوم القیامة یفصل بینکم , والله بما تعملون بصیر . قد کانت لکم أسوة حسنة فی إبراهیم والذین معه...) ... الخ...
هرگز خویشاوندان و فرزندانتان سـودی به حـالتان نخواهند داشت. روز قیامت، خدا در میانتان قضاوت و داوری خواهد کرد. خدا میبیند هر کـاری را که خواهید کرد. (رفتار و کردار) ابراهیم و کسانی که بدو گرویده بـــودند، الگوی خـوبی بـرای شـما است ...... تــا آخر...(ممتحنه/3و4)
4-(یا أیها الذین آمنوا لا تتخذوا آباءکم وإخوانکم أولیاء إن استحبوا الکفر على الإیمان , ومن یتولهم منکم فأولئک هم الظالمون).
ای مؤمنان! پدران و برادران (و همسران و فـرزندان و هر یک از خویشاوندان دیگر) را یاوران خود نگیرید (و تکیهگاه و دوست خود نـدانـید) اگر کفر را بـر ایمان ترجیح دهند (و بیدینی از دینداری در نزدشان عزیزتر و گرامیتر باشد). کسانی که از شما ایشــان را یـاور و مددکار خود کنند مسلّماً ستمگرند.(توبه/23)
5-(یا أیها الذین آمنوا لا تتخذوا الیهود والنصارى أولیاء , بعضهم أولیاء بعض , ومن یتولهم منکم فإنه منهم , إن الله لا یهدی القوم الظالمین).
ای مؤمنان! یهودیان و مسیحیان را به دوستی نگیرید (و به طریق اولی آنان را به سرپرستی نپذیرید). ایشان برخـی دوست بـرخـی دیگرند (و در دشـمنی بـا شما یکسان و برابرند). هـر کس از شـما بـا ایشـان دوسـتی ورزد (و آنان را بـه سـرپرستی بـپذیرد) بـیگمان او از زمرۀ ایشان بشمار است. و شکّ نیست که خداوند افراد ستمگر را (به سوی ایمان) هدایت نمیکند. (مائده/51)
بدین منوال و بر این روال ایـن قـاعدۀ اصـیل قـاطع دربارۀ روابط مجتمع اسلامی، و دربارۀ سرشت ساختار و اعضاء آن، مقرّر میشود، اعضائی که اسلام به سبب آنان از سائر جامعههای جاهلی قدیم و جدید تـا آخـر زمان ممتاز و جدا میگردد. هرگز جای آن نـیست کـه میان «اسلام« و میان جامعۀ دیگری سازش و همایش شود که بر بنیاد دیگری جز بنیادی استوار باشد که خدا آن را برای ملّت برگزیده، انتخاب فرموده است. کسانی که خود را مسلمان و پیرو «اسلام« مینامند، ولی بـا وجود ایـن جـامعههای خـویش را بـر بـنیادی یـا بر بنیادهائی از روابط و ارتباطهای جـاهلی اسـتوار و برقرار میسازند که اسلام بجای آنـها بـنیاد عـقیده را جایگزین کرده است، یا آنان اسلام را نمیشناسند، و یا ایشان اسلام را شایسته نمیبینند و نمیپذیرند. اسلام در هر دوی این حالـها وصفی را از ایشان سلب میکند که ادّعای آن را برای خـود دارنـد، ولی آن را پـیاده نمیکنند و مراعات نمینمایند، و بلکه عـملاً ارکـان و اصول جاهلیّت را جای اسلام برمیگزینند!
این قاعده را رها میکنیم، قاعدهای کـه کـاملاً روشـن گردیده است، تا به گوشههائی از حکمت خدا در استوار داشتن جامعۀ اسلامی بر این قاعده بنگریم:
ا- عقیده والاتـرین ویـژگیهای «انسـان« را جـلوهگــر میسازد. عقیده است که انسان را از جهان حیوان جدا میگرداند. زیرا عقیده متعلّق به عنصری در ترکیببند و هستی انسان است و این عنصر در ترکیببند و هستی حیوان نیست - این عنصر، عنصر روحی است، عنصری که این آفریده بدان انسان بدین شکل و صورت گردیده است - حـتّی سـرسختترین مـلحدان و بـیدینان، و مادیگراترین مادیگرایان، در این اواخر متوجّه شدهانـد که عقیده ویژگی و خاصّیّتی از ویژگیها و خـاصّیّتهای انسان است، و این ویژگی و خاصیّت است کـه کـاملاً واضح و اساسی انسان را از حیوان جدا میسازد.[5] بدین جهت باید عقیده - در جامعۀ انسانی متمدّنی که به اوج تمدّن بشریّت میرسد - مایۀ پیوند هـمایش و گردهمآئی باشد. زیرا عقیده عنصری است که متعلّق به ویژهترین و خاصّترین ویژگیها و خـاصّیّتهای انسـان است، ویـژگی و خـاصّیّتی کـه او را از حیوان جـدا میسازد. عنصری مایۀ همایش و گردهمآئی نـمیگردد که متعلّق به چیزی بـاشد که انسـان و حـیوان در آن مشترک است، از قبیل: زمین، چراگاه، مصالح، و حدود و ثــغوری کـه حکـم چـهاردیواری آغـل و پــرچـین چهارپایان را دارد! همچنین وسیلۀ همایش و گردهمآئی، خون، حسب و نسب، قوم و قبیله و عشـیره، جـنس و نژاد، رنگ، زبان، و غیره نیز نیست. چه همۀ اینها انسان با حیوان در آنها مشترک است. آنـچه میماند امور مربوط به خرد و دل است، اموری کـه انسـان بـدانها اختصاص دارد و حیوان از آنها بیبهره است.
٢-همچنین عـقیده به عـنصر دیگـری مـتعلّق است، عنصری که انسان با آن از حیوان جدا مـیگردد، و آن عنصر اختیار و اراده است. چه هر کسی همین که به سن رشد رسـید، میتوانـد خودش عقیدۀ خویشتن را برگزیند، و با اختیار خود میتوانـد نـوع جامعهای را مشخّص سازد که او می خواهد در آن زنـدگی کـند، و نوع برنامۀ اعتقادی، اجتماعی، سـیاسی، اقتصادی، و اخلاقیای را برگزیند که میخواهد با آزادی کامل خود آن را مذهب خویش گرداند و با آن زیست کند.
امّا انسان نمیتواند خون، حسب و نسب، قوم و قبیله و عشیره، و نژاد خود را معیّن و مقرّر دارد. همچنین انسان نمیتواند زمینی را مشخّص گرداند که در آن مـتولّد شود، و زبان مادری خویش را تغییر دهد که بر آن پای به جهان گذاشته است و بر آن رشد کرده است و بالیدن گرفته است ... و سـائر ارکـان و اصـول دیگـری کـه جامعههای جاهلی بدان چنگ میزنند و بر آن استوار و پایدار میمانند!.. همۀ این امور پیش از زادن و پـای نهادن انسان بدین جهان، مقرّر و مقدّر گردیده است، و جای رایزنی و اظهار نظر کردن دربارۀ آنها نیست. بلکه بر انسان تحمیل میگردند چه دوست داشته باشد و چه دوست نداشته باشد. وقتی که در هر دوی دنیا و آخرت - یا حتّی تنها در دنیا - سرنوشت او با همچون ارکان و اصولی گره خورده باشد و بر او کاملاً واجب و تحمیل شده باشد، دیگر انسان نه در آنها دارای اختیار است و نه صاحب اراده. بدین وسیله انسانیّت انسـان رکـن و اصلی را از دست مـیدهد کـه از ویـژهترین ارکـان و اصول آدمیّت است، و پایۀ بنیادینی از پایههای بنیادین گرامی داشت انسان هدر میرود، و بلکه پایه بنیادینی از پایههای بنیادین ترکیببند هستی انسانی او از میان میرود، پایۀ بنیادینی که انسان را از سائر آفریدههای دیگر جهان جدا میسازد!
برای حفظ ویژگیهای خود انسان، و برای حفط کرامتی که یزدان آن را به انسان عطاء فرموده است، و همچون کرامتی همگام با همچون ویژگیهائی است، اسلام عقیده را - که هر کسی همین که به سن رشد میرسد میتواند خودش با اختیار خویشتن آن را برگزیند - خویشاوندی و پیوندی قرار میدهد که همایش و گردهمآئی بشری در جامعۀ اسلامی بر آن برقرار و استوار خواهد گردید، و بر اساس آن سرنوشت هر کسی با خـواست شـخص خودش معیّن و مقرّر خواهد شد. اسلام نمیپذیرد کـه آن عوامل اضطراری که انسان در آنها دستی نـدارد و همچنین نمیتواند آنها را با اختیار خود تـغییر بـدهد، خـویشاوندی و پـیوند هـمایش و گـردهمآئی شـود، خویشاوندی و پیوندی که سرنوشت انسان را در طول زندگیش مشخّص و مقرّر خواهد کرد.
٣- برقراری و استواری جامعه بر خویشاوندی و پیوند عقیده - نه بر عوامل اضطراری دیگری - جامعۀ انسانی جهانی بازی را به وجود میآورد، جامعهای که اشخاص گوناگونی از نژادهای گوناگونی و با رنگها و زبانها و اقوام و خونها و حسبها و نسبها و سرزمینها و میهنهای گوناگونی، با حرّیّت و اختیار شخص خودشان، بدان درمیآیند. هیچ مانعی آنـان را از آن بـاز نمیدارد، و کسی ایشان را از آن برنمیگرداند، و مرزهای ساختگی بر سر راهشان برپا نمیگردد، مرزهائی که با ویژگیهای والای انسـان نـاسازگار است. بـرقراری و استواری جامعه بر خویشاوندی و پیوند عقیده باعث میگردد که همۀ نیروها و ویژگیهای بشری به این جامعه ریخته و سرازیر شود، و در سرزمین واحدی گرد آید، تا «تمدّن انسانی« را پدیدار و برقرار سازد، تمدّن انسانیای که از همۀ ویژگیهای نژادهای بشری سود ببرد، و به سبب رنگ، یا نژاد، یا حسب و نسب، و یا سرزمین، در را به روی شایستگی و کفایتی نبندد.
«از جملۀ نتائج عملی چشمگیری که برنامۀ اسلامی در این مسأله داشته است، و برقراری و پایداری همایش و گردهمآئی اسلامی تنها بر خویشاوندی و پیوند عقیده، نه بر خـویشاوندیها و پـیوندهای نـژاد، زمـین، رنگ، مـصالح نـزدیک دنیوی، و مـرزهای پـوچ اقـلیمی و ناحیهای، به بار آورده است، و همـین نـتائج عـملی چشمگیری که مترتّب شده است بر پیدایش «ویژگیهای انسان« در این همایش و گردهمآئی و تقویت کــردن و رشد دادن و والائی بخشیدن بدین ویژگیهای انسان، نه صفات مشترک میان انسان و حیوان ... از جملۀ نـتائج عملی چشمگیری که برنامۀ اسلامی در ایـن مسأله داشته است این بوده است که جامعۀ اسلامی بازی برای همۀ نژادها و رنگها و زبانها گردیده است، بدون هر گونه سدّ و مانعی از این نوع سـدّها و مـانعهای بیارزش حیوانی ... و همچنین این بوده است که در بوتۀ جامعۀ اسلامی ویژگیهای نژادهای بشری و لیاقتها و کفایتهای انسانی ریخته شده است، و در این بوته ذوب و بهم آمیخته است، و آمیزۀ برجسته و ارجمندی از انسانها را در مدّت نسبتاً کوتاهی پدید آورده است، و این تـودۀ شگفت همنژاد هماهنگ، تمدّن دلانگیز بزرگ و سترگی را ساخته است که چکیدۀ نیروها و توانهای بشری را در زمان خود یکجا دربرگرفته است، هر چند که در آن روزگار فاصلهها و مسافتها دور، و شیوههای اتّصال و راههای ارتباط کُند بوده است.
در جامعۀ والای اسـلامی، عـربها، ایـرانـیها، شـامیها، مصریها، مراکشیها، ترکیهایها، چینیها، هندیها، رومـیها، یونانیها، اندونزیها، افریقائیها ... و سائر قومها و نژادها گرد آمده بودند ... ویژگیهای همۀ اینها جمع شده بود تا آمیخته و همیار و هماهنگ در ساختار جامعۀ اسلامی و تمدّن اسلامی به کار پـردازنـد. ایـن تـمدّن بزرگ و سترگ هیچ وقت «عربی« نبوده است، بلکه همشه «اسلامی« بوده است، و هرگز «قومی« نبوده است، بلکه پیوسته «عقیدتی« بوده است.
همۀ این افراد و اقوام و نژادها و ملّتها یکسان و برابـر گرد آمده بودند، و در پرتو خویشاوندی و پیوند عشق به یکـدیگر مـیزیستند، و چشـم امـید بـه رویکـرد یگانهای دوخته بودند، و راستای راه راست را در پیش گرفته بودند. همگان نهایت لیـاقت و سرحـد کفایت خویش را مبذول میداشتند، و ژرفتـرین ویـژگیهای نژادهای خود را نشان میدادند، و چکیدۀ آمـوختهها و آزمودههای شخصی و قومی و تاریخی خویشتن را در طبق اخلاص مینهادند و در ساختن این جامعۀ یگانهای بکار سپردند که همگان یکسان و برابر خود را بدان منسوب میکردند، و خویشاوندی و پیوندشان در آن گرد میآمد، خویشاوندی و پیوندی که به خدای یکتای ایشان متعلّق میگردید، و تـنها در آن انسانیّت آنـان بدون هیچ گونه رادع و مانعی نمایان و هویدا میشد. همچون چیزی هرگز برای هیچ تجمّع و هـمایشی در طول تاریخ فراهم نگردیده است و دست نداده است. برای مثال مشهورترین تـجمّع و هـمایش بشری در تاریخ کهن، تجمّع و همایش امپراتوری روم بوده است. عملاً نژادها و زبانها و رنگها و سرشتهای گوناگونی را در خـود گــرد آورده است. ولی هــمۀ ایـنها بــر «خـویشاوندی و پـیوند بشـریّت« برقرار و پـایدار نگــردیده است، و در ارزش والائـی هـمچون عـقیده جلوهگر نشـده است ... بـلکه از یک سـو هـمایش و گردهمآئی طبقاتی صورت گرفته است و اساس کار بر طبقۀ اشراف و طبقۀ بندگان در سراسر امپراتوری بوده است. و از دیگر سـو هـمایش و گـردهمآئی بـر پـایۀ ریاست نژاد رومـی - بـه طور کـلّی - و بـندگی سـائر نژادهای دیگر صورت پذیرفته است. بدین خاطر هرگز به پایۀ همایش و گردهمآئی اسلامی نرسیده است و به بلندای افق آن دست نیافته است، و ثمراتـی را تـولید ننموده است و نتائجی را نبخشیده است که هـمایش و گردهمآئی اسلامی به بار آورده است و به انسـانیّت تقدیـم داشته است.
همچنین در تاریخ مـعاصر هـمایشها و گـردهمآئیهای دیگری بوده است و برقرار گردیده است ... همایش و گردهمآئی امپراتـوری بریتانیا بــرای نـمونه هـمسان هـمایش و گـردهمآئی رومـی بـوده است. هـمایش و گردهمآئی بریتانیا که خودش وارث همایش و گردهمآئی امپراتـوری رومی بوده، یک هـمایش و گـردهمآئی استثمارگر بوده است، و بر اساس ریاست قوم انگلیسی و استثمار مستعمرههائی استوار و پابرجا شده است که امپراتوری بریتانیا آنها را دربر میگرفته است ... هـمۀ امپراتوریهای اروپـائی همچون امـپراتـوری بریتانیا بودهاند ... امپراتوری اسپانیائی و پـرتقالی در دورهای از زمان، و امپراتوری فرانسوی ... همه و همه در این سطح فرودین و زشت و مـبغوض قرار داشتهانـد! کمونیستی خواست همایش و گردهمآئی را تشکیل دهد که از نوع دیگری باشد، همایش و گــردهمآئی کـه از موانع نژاد و قوم و زمین و زبان و رنگ فـراتـر رود. ولی همایش و گردهمآئی را بر پایۀ «انسانیّت« همگانی برقرار و استوار نکرد، بلکه آن را بر پایۀ «طبقه« بنیاد نهاد. لذا این همایش و گردهمآئی نیز شکل دیگری از همایش و گـردهمآئی کـهن رومـی بـود ... هـمایش و گردهمآئی رومی بر پایۀ طبقۀ «اشراف«، و هـمایش و گـردهمآئی کـمونیستی - پایۀ «زحمتکشان« یـا «پرولیتاریا» برقرار و استوار است. عاطفهای که بر این همایش و گــردهمآئی چـیره و حکـمفرما است عـاطفۀ کینهتوزی سیاهی نسبت به سائر طبقههای دیگر است. این همایش و گردهمآئی کوچک و بیارزش و کینهتوز، ثمره و نتیجهای جز بدترین چیزی نـداده است کـه در هستی انسان موجود است ... این همایش و گردهمآئی پیش از هر چیز بر پـایۀ بروز دادن صـفات حـیوانـی صرف، و بالنده کردن آن صفات، و اسـتقرار بـخشیدن بدانها، برقرار و استوار است. بدین معنی که «مـطالب اساسی« و آرمانهای بنیادین برای انسان عبارت است از: «طعام و مسکـن و جـنس«! پـیدا است کـه اینها خـواستهای اوّلیّـه حـیوان است. هـمچنین از دیـدگاه کمونیستی، تاریخ انسان تاریخ جستجوی طعام است!!! اسلام با برنامۀ ربّانی خود در جلوهگر ساختن ویژهترین ویژگیهای انسان و والائی بخشیدن بدانها در سـاختار جامعۀ انسانی، منحصر و ممتاز است، و همیشه منحصر و ممتاز خواهد بود ...کسانی که از آن دوری میگزینند
و به سوی برنامۀ دیگـری مـیگرایند، بـرنامهای کـه بر اساس دیگری جز برنامۀ اسـلام استوار و بــرقرار میگردد، اعـم از قوم یا نژاد یا زمین یا طبقه، و غیر اینها از برنامههای گندیدۀ بیارج و بـهاء، ایـنگونه کسـان واقعاً دشمنان «انسان« هستند! آنان کسانیند که بـرای این انسان چنین چیزی نمیخواهد که منحصر و ممتاز در این جهان به ویژگیهای والائی گردد بدانگونه کـه یزدان انسان را سرشته است و آفرینش بخشیده است، و آنان کسانیند که نمیخواهند جامعۀ انسان بهرهمند و برخوردار شود از نهایت لیـاقتها و سرحـد کفایتهای نژادها و ویژگیها و آمـوختهها و آزمـودههای ایشـان، آمیخته و هماهنگ استفاده بکند و سود ببرد»[6]...
٤- زیبا است بیان داریـم کـه دشـمنان ایـن این، آن دشمنانی که موارد و مواضع قدرت و قوّت موجود در سرشت و حرکت ایـن آئین را خـوب مـی شناسند، و هـمانهائی هسـتند کـه یـزدان سـبحان دربـارۀ ایشـان میفرماید:
(الذین آتیناهم الکتاب یعرفونه کما یعرفون أبناءهم(.
آنان که بـدیشان کتاب (آسـمانی) دادهایـم، او را (کـه مـحمّد نـام و پـیغمبر خـاتم است، خـوب) میشناسند، بدانگونه که پسران خود را میشناسند.
(بقره/146 و انعام/20 )
نه این که ندانند که همایش و گردهمآئی براساس عقیده رازی از رازهای قدرت و قوّت این آئـین، و رازی از رازهای قدرت و قوّت جـامعۀ اسـلامی است، کـه بر همچون اساسی برقرار و استوار میگردد...
دشمنان کنهتوز این آئین از آنجا که پیوسته در صـدد نابودی این جامعه، یا ضعیف نمـودن آن تا بدان اندازه بودهاند که بتوانند بر آنان چیره شوند و فـرمـانروائـی کنند، و تا بدان حدّ که بتوانند دردی را درمان کنند که در درون سینههایشان دربارۀ این آئین و پـیروان ایـن آئین است، و واقعاً بتوانند ایشان را اسـتثمار کـنند و قدرتها و سرزمینها و اموالشان را مـورد بهرهبرداری خود قرار دهند و ببرند و بچاپند، چون همیشه در صدد همچون پیکاری با این جامعه بودهاند، از ذهنشان به در نرفته است که پایهای را سست و ویـران سـازند کـه جامعۀ اسلامی بر آن استوار و پایدار میشود، و برای پیروان این آئین که خدای یگانه را میپرستند، تنهائی را بسازند و ترتیب دهند که بجای خدا پرستیده شوند! اسم این بتها گاهی «میهن» و گاهی «قـوم« و زمـانی «نژاد» بوده است. این بـتها در مـراحـل تـاریخ گـاهی «ملّیگرائی» و گاهی «نژادگرائـی پـیشرفته« و زمـانی «قـومگرائــی عـربی» و زمـانی نـامهای گـوناگون و جوراجوری را بر آنها نهادهاند، و جبهههای مختلفی برای آنــها بـازکـردهانـد و پـرچـم آنـها را بر دوش کشیدهاند، و در مـیان ایـن جبههها در درون جامعۀ اسلامی یگانۀ استوار براساس عقیده، و منظّم و مرتّب بـا احکـام شـریعت، مـبارزهها و کشـمکشها بـه راه انداختهاند و آتش پیکارهائی را شعلهور ساختهاند، تـا بدانجا که پایۀ اساسی در زیر پتکهای پیاپی، و تـحت پیامها و اشارههای کثیف زهرآگین، سستگردیده است، و این «بتها» به شکل مقدساتی درآمدهاندکه منکر آنها خارج از دین قوم خود بشمار آمده است و شورشگر بر ضد آن قلمداد گردیده است، یا خیانتکنندۀ به مصالح کشورش محسوب شده است!!!
ناپاکترین اردوگاههائی که کارکرده است و همیشه هم کار میکند در راه ویرانکردن پایۀ سخت و محکمی که همایش و گردهمآئی ممتاز اسـلامی در تاریخ بـر آن برقرار و استوار میگردد، اردوگاه کثیف یهودی است ... این اردوگاه ناپاک یهودی همـان اردوگاه کثیفی است که اسلحۀ «قومگرائـی« را در راه درهـم شکستن و فـرو ریختن همایش و گردهمآئی مسیحی آزمـوده است، و آن را به قومها و گروههای سـیاسی دارای کـلیساهای قبیلهگری تبدیل نموده است، و بدین وسیله مـحاصرۀ مسیحی پیرامون نژاد یهودی را درهم شکسته است، و بعد از آن به درهم شکستن محاصرۀ اسلامی پیرامون آن نژاد کینهتوز پرداخته است!
صلیبیها هم این چنین با جامعۀ اسلامی رفتار کردهاند، و قرنهای زیادی در برانگیختن فریادهای نژادگـرائی و قومگرائی و میهنپرستی میان نژادهای مـتّحد و مـتّفق جامعۀ اسلامی تلاش کردهانـد و در ایـن راه کوشش نمودهاند و از پای نایستادهاند ... پس از قرنها تلاش و کوشـش توانستهاند آتشکینهتوزیهای صلیبیکهن خود را بر ضدّ این آئین و پیروان آن فـرونشانند. همچنین توانستهاند مسلمانان را پراکنده کنند و ایشان را راضی گردانند که استعمار صلیبی اروپائی را بپذیرند و بدان خشنود گردند. هنوز هم که هنوز است مسـلمانان ایـن چنین هستند و اینگونه ماندهاند و بر این شیوه و روال میمانند، تا آن گاه که یزدان بـخواهـد و اجـازۀ درهـم شکستن همچون بتهای ناپاک نفرین شده را بدهد، تا از نو همایش و گردهمآئی اسلامی بـر پـایۀ مسـتحکم و استوار و منحصر و ممتاز خود برقرار و پایدار گردد.
5- در پایان باید گفت: قطعاً مردمان نمیتوانند به طور کامل از جاهلیّت بیرون بیایند، تا تنها عقیده پایۀ همایش و گردهمآئی ایشان گردد. چرا که کـرنش بردن در برابـر یزدان، و پرستش خدای یگانۀ جهان، به تمام و کـمال صورت نـمیگیرد مگـر ایـن کـه هـمچون قـانونی در جهانبینی آنان و در همایش و گردهمآئی ایشان برقرار و پایدار شود.
واجب است تقدیس یگانهای بـرای مـقدّس یگـانهای صورت گیرد، و «مقدّسها» متعدّد و متنوّع نگردند. واجب است که تنها یک شعار در میان باشد و «شعارها» چندتا و چندگانه نشود. واجب است قبلۀ یگــانهای در میان باشد و مردمان با تمام وجود خود بدان روکنند، و قبلهها و رویکردگاهها متعدّد و متنوّع نشود.
بتپرستی یک نوع و یک شکل بتپرستی نیست که پرستش بتهای سنگی و خداگونههای افسانهای بـاشد. بلکه بتپرستی ممکن است به صورتهای گوناگون و به
شکلـهای جوراجوری انجام گیرد. هـمانگونه هـم بتها ممکن است صورتها و شکلهای متنوّع و مـختلفی به خود گیرد، و خداگونههای افسانهای نـیز مـمکن است دیگر باره در پیکرۀ مـقدّسها و مـعبودهائی جز خدا جلوه گرگردد، حال هر نامی که داشته باشند، و همچنین مراسم آنها به هر شکلی که باشد.
اسلام نیامده است تا مردمان را از دست بتهای سنگی و خداگونههای افسانهای برهاند، و آنگاه ایشان را به بتهای نـژادگـرائـیها و قومگرائیها و مـیهنپرستیها و چیزهائی از این قبیل بسپارد و بدان خشـنود بـاشد و بگذارد انسانها زیر ترجمهای آنها گرد آیند و شعارهای آنها را سردهند. در حالی که اسلام مردمان را به سوی خدای یگانه، و به سوی کرنش بردن در برابر خـدای یگانه، و پرستش کردن خدای یگانه، فـرامـیخوانـد و هرگز نمیپسندد آنان کسی و چیزی جز او را بپرستند و برای آن کرنش ببرند.
بدین جهت اسلام مردمان را به دو ملّت در طول تاریخ بشری تقسیم کرده است: اوّل ملّت مسلمان که از پیروان پیغمبران تشکیل شده است. هر یک از آنـان در زمان خود آمدهاند و مردمان را به سوی یزدان فراخواندهاند تا این که پیغمبر خاتم صلّی الله علیه و آله وسلّم آمده است و همگان را به سوی خدای سـبحان دعـوت کـرده است. دوم مـلّت غیر مسلمان در طول تاریخ که از بندگان طاغوتها و بتها به صورتهای گوناگون و به شکلهای جـوراجور تشکیل شده است.
هنگامی که خدا خواسـته است مسـلمانان را بـا مـلّت خودشان آشنا گرداند که در طول تاریخ ایشان را دربر گرفته است و آنان را گرد آورده است، آن ملّت را به صورت پیروان پـیغمبران - هـر یک در زمـان خـود - معرفی کرده است و بدیشان شناسانده است، و در پایان عرضه کردن نسلهای این ملّت، بدانان گفته است:
)إن هذه أمتکم أمة واحدة وأنا ربکم فاعبدون).
این (پیغمبران بزرگی که بدانان اشاره شد، همگی) ملّت یگانهای بوده (و آئین واحد و برنامۀ یکتائی دارند) و من پروردگار همۀ شما هستم، پس تنها مرا پـرستش کـنید (چرا که ملّت واحد، با برنامۀ واحد، بـاید رو به خـدای واحد کند). (انبیاء/92 )
یزدان جهان به عربها نفرموده است: ملّت شما ملّت عرب است چه در دورۀ جاهلیّت خود و چه در دورهای که اسلام را پذیرفتهاند! به سلمان فارسی هم نفرموده است: ملّت تو ایران است! به صهیْب رومی هم نفرموده است: ملّت تو روم است! به بلال حبشی نیز نفرموده است: ملّت تو حبشه است! بلکه به مسلمانان اعــم از عربها و ایرانیها و رومیها و حبشهایـها فـرموده است: مــلّت شـما مسـلمانانی هسـتند کـه واقـعاً اسلام را پذیرفتهاند و بدان گردن نهادهاند در زمـان: موسی و هارون، ابراهیـم، لوط، نـوح، داوود و سـلیمان، ایـوب، اسماعیل، ادریس، ذوالکفل، ذوالنّون، زکـریّا، یحیی و مریم ... همانگونه که در آیات ٤٨ تا ٩١ سورۀ انـبیاء آمده است.
این است ملّت «مسلمانان« بدانگونه که یزدان سبحان آن را مــعرفی مـیکند و مــیشناساند... پس هـر که میخواهد راهی جز راه خدا را برگزیند و بسپرد، آن را برگزیند و بسپرد، ولی باید بگوید: او از زمرۀ هسلمانان نیست! امّا ما که خود را تسلیم خدا کردهایم و خـویشتن را مسلمان قلمداد نمودهایم، برای خویش ملّتی جز ملّتی را نمیشناسیم که خدا آن را به ما معرفی فرموده است و شناسانده است. و خدا:
(یقص الحق وهو خیر الفاصلین ).
به دنبال حقّ میرود (و کارهایش برابر حکـمت انـجام میگیرد. لذا اگر خواست عذاب واقـع میگردد و اگر نخواست عذاب واقـع نـمیشود) و او بهترین (قـاضی میان من و شما و) جداکنندۀ (حقّ از باطل) است. (انعام / ٥٧)
این اندازه همراهی با پیامها و الهامهای داستان نوح در این مسألۀ اساسی مذکور در این آئین بودن،ما را بس است.
*
پس از این، اندکی با داستان نوح مـیایسـتیم تـا ارج مشتی از مسلمانان را در ترازوی یزدان سبحان بدانیم: مشتی مسلمان پیرو نوح علیه السلام برابر آنچه روایـتها نـقل میکنند و میگویند دوازده نـفر بودهاند. ایـن مشت مسـلمان، حاصل دعوت نـوح در ٩٥٠ سال است! همانگونه که منبع یگانۀ مطمئن و درست یعنی قرآن در این باره بیان میدارد.[7]
این مشت مسلمان که حاصل این عمر زیـاد و تـلاش فراوان بودهاند، سزاوار این گردیدهاند که یـزدان بـرای آنان پدیدههای این هستی را تغییر دهد، و برای ایشان چنان طوفانی را جاری و روانگرداند که همۀ چیزها و همۀ زندهها و همۀ آبادانیهای زمین را در آن روزگار فراگیرد و غرق خودکند! و بعد از آن تنها ایـن مشت مسلمان را وارثان زمین گرداند، و هسته و دانـۀ آبـاد کردن زمین نماید، و از نو ایشان را خلافت و جانشینی عطاء فرماید ... این کار بسیار بزرگ و سترگی است.
طلایهداران رستاخیز اسلامی که با جاهلیّت موجود در گسـترۀ زمـین روبـرو مـیشوند، و در ایـن جـاهلیّت همه جاگستر رنج غربت و وحشت را میچشند، و اذیّت و آزار و تبعید و شکنجه و تنبیه میبینند، و به غـل و زنجیر کشیده میشوند، لازم است این طـلایهداران در برابر چنین کار بزرگی بسیار بایستند، و بدانند که معنی و مفهوم آن سزاوار تدبّر و تفکّـر فراوانی است)
وجود دانه و هستۀ مسلمان در زمین، چـیز بـزرگی در ترازوی یزدان بزرگوار بشمار است ... چیزی است که سزاوار این را دارد که یزدان سبحان جاهلیّت، و زمین و آبادی و تأسیسات و نیروها و اندوختههای جاهلیّت را جملگی برای آن درهم کوبد و ویران کند، همانگونه که سزاوار است که یزدان سبحان از ایـن دانـه و هسـته محافظت و مراقبت فـرماید و آن را تـحت رعـایت و حمایت خود قرار دهد تا سالم بماند و رهائی پیدا کند و زمین را به ارث ببرد و از نو آن را آباد سازد!
نوح علیه السّلام کشتی را تحت رعایت و نـظارت خدا و با راهنمائیهای وحی او میساخت، همانگونه که یزدان بزرگوار فرموده است:
(واصنع الفلک بأعیننا ووحینا ولا تخاطبنی فی الذین ظلموا إنهم مغرقون).
(به نوح وحی شد که) کشتی را تحت نظارت ما و برابر تعلیم وحی ما بساز (و بدان که تو و مؤمنان همراه تو از مـراقبت و محافظت مـا برخورداریـد و مـحفوظ از ظـالمان، و مصون از اشـتباه در کـار سـاختن کشـتی میباشید. از این پس به مشرکان رحم مکـن) و بـا مـن دربـارۀ (گذشت از) ستمگران گفتگو مـنما (کـه آنـان محکوم به عذابند و) مسلمّاً ایشان غرق خواهند شد. (هود/37)
هنگامی که نوح به پروردگار خـود پناه برد، در آن حال که مردمان او را میراندند و اذیّت و آزار میرساندند و بدو تهمت میزدند و دروغگویش میخوانـدند،
همانگونه که یزدان سبحان در سورۀ قمر فرموده است:
(کذبت قبلهم قوم نوح فکذبوا عبدنا وقالوا مجنون وازدجر . فدعا ربه أنی مغلوب فانتصر).
پیش از ایشان، قوم نوح (بندۀ ما نوح را) تکذیب کـردند (و دروغگویش نامیدند) و گفتند: دیـوانـهای است و (از میان خـردمندان) رانـده شـده است. تـا آنـجا کـه نـوح پروردگار خود را به فریاد خـوانـد (و عرضه داشت:) پروردگارا! من شکـست خوردهام پس مرا یاری و کمک فرما (و انتقام مرا از ایشان بگیر). (قمر/9و10 )
هنگامی که نوح به پروردگار خود پناه میبرد و اعلان میدارد که او «مغلوب» گردیده است و شکست خورده است، و پروردگارش را فریاد میداد که او «کمککند» چون پیغمبرش شکست داده شده است ... بدین هنگام خدا نـیروهای عظیم و هراسانگیز هستی را آزاد میسازد تا در خدمت بنده مغلوب و شکست خوردهاش باشد:
(ففتحنا أبواب السماء بماء منهمر . وفجرنا الأرض عیونا فالتقى الماء على أمر قد قدر).
پس درهای آسمان را با آب تند ریزان و فراوانی از هـم گشودیم (به گونهای که گوئی درهای آسمان همه بـاز شـده و هـر چـه آب است فــرو مـیبارد). و از زمـین چشمهساران زیادی برجوشاندیم (به گونهای که گوئی تمـام زمین یکپارچه به چشمه تبدیل شده است) و آبها درهم آمیختند، برای اجرای فرمانی که (از جـانب خدا صادر و) مقدّر شده بود. (قمر/11و12)
بدان هنگام که این نیروهای عظیم و هراسانگـیز به انجام کار خود در این سطح جهانی خوفناک و ترسناک سرگرم بودند، خود یـزدان سبحان بزرگوار با بنده مغلوب و شکست خوردۀ خویش همراه و همدم میشود:
)وحملناه على ذات ألواح ودسر . تجری بأعیننا . . جزاء لمن کان کفر . .).
و نوح را بر کشـتی سـاخته شـده از تـختهها و مـیخـها، سوار کردیم. این کشتی تحت مـراقبت و مواظبت مـا حرکت میکرد، برای پاداش دادن به کسی که بدو ایمان آورده نشده بود و تصدیق نگشته بود (و نعمت وجود او کفران شده بود). (قمر/13و14)
ایـن تـصـویر هـراسانگـیزی است که لازم است طلایهداران رستاخیز اسلامی در هر مکانی و در هـر زمانی آن را پیش چشم خود بدارند، بدان هنگام کـه جاهلیّت ایشان را بدینجا و بدانجا میراند و تبعیدشان مـیگرداند، و در آن هنگام که جاهلیّت ایشـان را «مغلوب« و شکست خورده مینماید.
طلایهداران رستاخیز اسلامی سزاوار این هسـتند که یزدان نیروهای عظیم و هراسانگیز جهان را مسخر آنان گرداند ... هیچ ضروری هم نیست که طوفان باشد. چه طوفان شکلی از اشکال این نیروها است!
(وما یعلم جنود ربک إلا هو). .
لشکرهای پروردگارت را جز او کسی نمیداند. (مدّثّر/31)
چیزی که بر طلایهداران رسـتاخیز اسـلامی لازم است این است که ثابت قدم و پـایدار بمانند و راه خود را پیوسته بسپرند و طی کنند، و سرچشمۀ نیروی خویش را بشناسند و بدو پناه ببرند، و شکیبائی ورزند تا وقتی که خدا فرمان خود را صادر میفرماید و کار خود را انجام میدهد، و مطمئن باشند که سـرپرست توانـای ایشان را چیزی در زمین و در آسمان درمانده و ناتوان نــمیسازد، و او دوسـتان خـود را به دشـمنان خـود نمیسپارد و تحویل نـمیدهد، مگـر در مـدّت زمـان آمـادهسازی و آزمـودن. وقــتی هـم مـدّت زمـان آمادهسازی و آزمودن پایان پذیرفت، یـزدان بـرای ایشان و توسّط آنان آنچه را میخواهد انجام خواهـد داد.
... این بود درس عبرت این رخداد بزرگ جهانی ...
شایستۀ کسی نیست که با اسـلام بـه جنگ جاهلیّت میپردازد، گمان برد که یزدان او را به دست جاهلیّت میسپارد و به ترک او میگوید، در حالی که او دیگران را به ربوبیّت یگانۀ یزدان سبحان میخواند و ربوبیّت را ویژۀ ایزد منّان میداند. همچنین شایستۀ او نیست که نیروی خاصّ خود را از نیروهای جاهلیّت قیاس گیرد و گمان برد یـزدان وی را بـه دست همچون نـیروهائی میسپارد و به ترک او میگوید، در حالی که او بنده یزدان است، بندهای که خدا را به کمک میطلبد و خدا را فریاد میدارد، زمانی که مغلوب میگردد و شکست میخورد:
(أنی مغلوب فانتصر).
من شکست خوردهام پس مـرا یاری و کمک فرما (و انتقام مرا از ایشان بگیر). (قمر/10)
نیروی طلایهداران رستاخیز اسلامی کـجا و نـیروهای جاهلی کجا؟! کی نیروی طلایهداران رستاخیز اسلامی با نیروی جـاهلیّت بـرابـر و همسنگ، یـا نـزدیک ـ به یکدیگرند؟) جاهلیّت دارای نیروهای خـود است ولی کسی که مردمان را به سوی خدا دعـوت مـیکند بـر نیروی خدا تکیه میورزد، و خدا میتواند بـرخی از نیروهای هستی را مسخّر او گـردانـد - هـر زمـان کـه بخواهد و هرگونه که بخواهد -و سادهترین و ناچیزترین نیرو از این نیروها میتواند دمار از روزگار جـاهلیّت برآورد از جائی و به گونهای که جـاهلیّت گـمان آن را نمیبرد و حساب آن را نمیکند!
گاهی زمان آزمایش به خاطرکاری که خدا میخواهد به طول میانجامد ... نوح در میان قوم خود ٩٥٠ سال ماندگار شد پیش از این که کاری فرارسد که خدا مقرّر و مقدّر فرموده بود. حاصل این مدّت طولانی هم جـز دوازده مسلمان نبود ... امّا ایـن یک مشت انسـان در ترازوی یزدان برابری میکرد با مسخّر کردن این هـمه نیروهای بزرگ و فراوان، و نابود کردن هـمه مردمان سـرگشتۀ گــمراه، و زمـین را ترکۀ ایـن یک مشت انسانهای پاکگرداندن و آن را بدیشان سپردن تا از نو زمین را آباد کنند و به کار خلافت و جـانشینی در آن بپردازند!
زمان خوارق عادات به پایان نیامده است و نگـذشته است! چه خوارق عـادات در هـر لحـظهای صـورت میگیرد - برابر مشیت آزاد و بیقید و بند یزدان - ولی خداوند سـبحان بجای گـونههائی از خـوارق عـادات گونههای دیگری از آنها را پدیدار و نمودار میکند و نشان میدهد، گـونههائی کـه سـازگار بـا هـر دوره و مقضیات آن باشد. گاهی برخی از خوارق عادات برای بعضی از خردها ریز و دقیق است و آنها را درک و فهم نمیکنند. امّا آنان که به خدا رسیدهاند همیشه دست خدا را میبینند و آثار زیبا و ساختارهای نوین آن را پیش چشم میدارند.
کسانی که راه به سوی خدا دارند و آن را طی میکنند، بر آنان جز این واجب و لازم نیست که ایشان وظـیفۀ خود را به تمام و کمال انجام دهند، و آنـچه در تـوان دارند به کار برند و به تلاش و کوشش ایستند. آنگاه با اطمینان و آرامش خاطر و یقین کامل، کارها را به خدا واگذارند. هرگاه هم مغلوب شدند و لیست خوردند به خداوند یار و مددکار پناه ببرند و با تضرّع و زاری از آستانۀ الهی کمک بخواهند، همانگونه که بندۀ خوب یزدان نوح با تضرّع و زاری از ایزد باری کمک و یاری خواست:
(فدعا ربه أنی مغلوب , فانتصر).
تا آنجا که نوح پروردگار خود را بـه فریاد خوانـد (و عرضه داشت) پروردگارا! مـن شکست خـوردهام پس مرا یاری و کمک فرما (و انتقام مرا از ایشان بگیر). (قمر/10)
آنگاه منتظر گشایش نزدیک خدا بمانند. منتظر گشایش خدا ماندن عبادت است، و آنان در برابر ایـن انـتظار پاداش میبرند.
بار دیگر میبینیم که این قرآن رازها و رمزهای خود را جز به کسانی نمینماید که قرآن را به پیکار میبرد و در سایۀ آن به جهاد بزرگی دست مییازند ... تنها اینان آن کسانی هستند که در فضائی بسر مـیبرند کـه بـه فضائی میماند که قرآن در آن نازل میگردید. به هین خاطر هم است که مزۀ قرآن را میچشند و آن را فـهم میکنند. آخر آنان خویشش را مخاطبان قرآن مییابند و انگار که قرآن بدون واسطه بدیشان خطاب میگـردد، بدانسان که گروه مسلمانان نـخستین مـخاطب قـرآن گردیدهاند و مزۀ آن را چشیدهاند و آن را فهم کردهاند و در پرتو آن به جنبش و حرکت درآمدهاند و به تلاش و کوشش پرداختهاند ... حمد و سپاس در این جهان و در آن جهان، یزدان را سزا است ...
[1] امروزه در آمریکا آدمی با درآمدش سـنجیده مـیشود، و بـا مـوجودی حسابش در بانک ارزیابی میگردد!!! و موج سیلاب جاهلیّت بتیرستانه از امریکا به همه جای دنیا میرسد، و حتی بر شـرق نیز کـه گـمان مـیبرد مسلمان است طغیان میکند!!!
[2] طبقۀ اشراف. فرمانروائی طبقۀ اشراف...
[3] در کتاب: «التصویر الفنی فی القرآن« در فصل: «التناسق الفنی« آمـده است که واژه در قرآن با طنین خود گاهی صورت کاملی را ترسیـم میکند. از نمونههای آن تو در قرآن نقل قول نوح را میخوانی: « أرأیْتـم ان کنْت علی بیّنه من ربّی و آتانی رحْمةً من عنده فعمّیتْ علیکم. أنلزمکموها و أنتـم لها کارهون؟«.احساس میکنی که واژۀ «أنلزمکموها» فضای اجبار را با تپیدن و پیچیدن همۀ این ضمیرها در گفتار، و پیوستن یکی به دیگری، به تصویر میزند. همان گونه که افراد مجبور به انجـام کاری که دوست ندارند با آن کار تنیده و پیچیده میشوند، و به ناچار بدان محکم بسته میشوند. بدین منوال نوعی از هماهنگی پدیدار و نمودار مـیگردد که برتر از بـلاغت ظـاهری و والاتر از فصاحت لفظی است.
[4] اشاره به سورۀ نوح، آیۀ 26 و 27 است. (مترجم)
[5] از جـملۀ هــمچون افـرادی «ژولیـان هـاکسـلی» است که از زمرۀ دانشمندان داروینیسم نوین است.
[6] گـلچینـهائی از کــتاب: «مـعالم فـیالطـریق» فـصل: «نشأةالمـجـتمع المسلم و خصائصه».
[7] نگا: سورۀ عنکبوت آیۀ 14.(مترجم)