بسم الله الرحمن الرحیم
رهنمودهای سورهی یوسف
سورۀ یوسف مکّی و دارای121 آیه است
این سوره مکّی است. پس از سورۀ هود نازل گردیده است. در دورۀ سخت و دشواری فرود آمده است که در دیباچۀ سورۀ یونس و در دیباچۀ سورۀ هود از آن سخن گفتیم ... در فاصلۀ زمانی میان عامالحزن سـال فـوت ابوطالب و خدیجه، دو پشتیبان پـیغمبر خـدا صلّی الله علیه وآله وسلّم و میان بیعة العقبۀ اوّل و دوم که یزدان جهان در آنها برای پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و برای گروه مسلمانی که در خـدمت او بودند، و برای دعوت اسلامی گشایشی رسانده است و با هجرت به مدینه راه فرح و فرجـی حـاصل فرموده است، این سوره نازل گردیده است ... بنابراین، سـورۀ یوسف یکی از سورههائی است که در دوران سخت و دشواری در تاریخ دعوت و در حیات پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و در زندگی گروه مسلمانانی کـه در مکّـه در خدمتش بودهاند، فرود آمده است.
سورۀ یوسف جملگی مکّی است، هر چند که در مصحف امیری آیات ١ و ٢ و ٣ و ٧ این سوره مدنی بشـمار آمده است. چرا که این نصّ سه آیۀ پیشین است:
(الر تِلْکَ آیَاتُ الْکِتَابِ الْمُبِینِ (١) إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ (٢) نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِینَ) (٣)
الف.لام.را. این، آیههای کتاب روشن و روشنگری است (برای کسانی که از آن راهنمائی و هدایت طلبند). ما آن را (بـه صـورت) کتاب خوانـدنی (و به زبـان) عربی فرو فرستادیم تا این که شما (آن را) بفهمید (و آنچه را در آن است به دیگران برسانید). ما از طریق وحی ایـن قرآن، نیکوترین سرگذشتها را برای تو بازگو مـیکنیم و (تو را بر آنها مطّلع میگردانیم) هر چند کـه پـیشتر از زمرۀ بیخبران (از احوال گذشتگان) بودهای.
این آیات دیباچۀ سرشتی چیزهائی است که بدون فاصله در سرآغاز داستان یوسف علیه السّلام ذکر میگردد ... نصّ آیۀ بعدی در روند سوره این است:
(إِذْ قَالَ یُوسُفُ لأبِیهِ یَا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی سَاجِدِینَ) (٤)
(ای پپغمبر! به یاد دار) آنگاه را که یـوسف بـه پـدرش گفت: ای پدر! من در خواب دیـدم که یـازده سـتاره، و همچنین خورشید و ماه در برابرم سجده میکنند .... سپس داستان ادامه مییابد و بعد از آن راه خود را به سوی پایان میسپرد.
دیباچۀ این داستان کـه بـا ایـن فـرمودۀ یـزدان آغـاز میگردد:
(نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِینَ) (٣)
ما از طریق وحی ایـن قـرآن، نـیکوترین سرگذشتها را بــرای تـو بازگو مـیکنیم و (تـو را بـر آنـها مـطّلع میگردانیم) هر چند که پـیشتر از زمـرۀ بـیخبران (از احوال گذشتگان) بودهای.
چنین به نظر میرسد که این دیباچه، دیباچۀ سـرشتی همراه با نزول داستان باشد.
همچنین این حروف مقطّعۀ «الر» و بیان ایـن کـه ایـن آیات، آیات کتاب روشن و روشنگر است، و بعد از آن بیان میگردد که خدا این کـتاب را بـه صـورت قـرآن عربی نازل کرده است ... این هم از زمرۀ فضای قرآن مکّی بشمار است و بیانگر رویاروئی مشرکان در مکّه با عربی بودن قرآن است، قرآنی کـه ادّعـاء مـیکردند یک شخص غیرعرب آن را به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم یـاد میدهد! و ذکر این مطلب که قرآن وحی یزدان است و پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم از رویکـرد و مـوضوعات آن غـافل و بیخبر بوده است ... این چنین دیباچهای هـماهنگ بـا پیرو داستان در پایان داستان است، آنجا که میفرماید:
(ذَلِکَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ وَمَا کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ یَمْکُرُونَ) (١٠٢)
(ای پیغمبر اسلام!) این (داستانی را که بر تو خوانـدیم) از خبرهای نهان (در دل قرون و اعصار گذشته بسیار کهن جهان) است که آن را به تو وحی میکنیم. تو پیش آنان (یعنی پسران یعقوب) نبودی بدانگاه کـه تـصمیم گرفتند و نیرنگ نمودند (و بر ضدّ یوسف نقشه کشیدند و طرح درانداختند. لذا جز از طریق وحی امکان اطّلاع از آن را نداشتـی).(یوسف/102)
رشتۀ شیرازهای میان دیباچۀ داستان و پیرو آن وجـود دارد. از آن پیدا است که دیباچه با داستان و پیرو نازل گردیده است.
آیۀ هفتم، روند سوره بدون آن اصلاً درست درنمیآید. این هم سازگار نیست که این سوره در مکّه نازل شده باشد، و آیۀ هفتم آن در مدینه بدان افزوده شده باشد. چه در آیۀ هشتم سوره ضمیری وجود دارد که به یوسف و برادرانش برمیگردد که در آیۀ هفتم قـرار دارنـد. درست نخواهد بود آیۀ هشتم بدون آیۀ هفتم پـیش از آن، نازل گردیده باشد. نصّ آیۀ هفتم و هشتم این چنین است.
(لَقَدْ کَانَ فِی یُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آیَاتٌ لِلسَّائِلِینَ (٧) إِذْ قَالُوا لَیُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِینَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ) (٨)
در (سرگذشت) یوسف و برادرانش دلائل و نشانههائی (بر قدرت خدا و مرحمت او به بندگان با ایمانش) است برای کسانی که پرسندگان (و مشـتاقان آگاهی) از آن میباشند. هنگامی که (برادران پـدری یوسف) گفتند: یوسف و برادرش (بنیامین که از یـک مادرند) در پـیش پـدرمـان از مــا مـحبوبترند، در حـالی کـه مـا گروه نـیرومندی هسـتیم (و از آن دو بـرای پدر سـودمندتر میباشیـم). مسلّماً پدرمان در اشتباه روشنی است. این پیوستگی آیات هفتم و هشتم، قاطعانه بیانگر نزول هر دو با یکدیگر است، و آشکارا میرساند که در روند متّصل سوره این دو آیه ناگسیختنی است.
سراسر سوره دارای تار و پود یگـانه و یکنـواخـتی است، و در موضوع و در فضا و در سایه روشنها و در پیامهای خود، قالب مکّی دارد و بر روال و منوال مکّی است. بلکه مخصوصاً دارای قالب ایـن دورۀ تـنگ و دشوار و هراسانگیز است ... چه بدان هنگام که پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم و مسلمانانی که در خدمت او بـودند و از سال عامالحزن به بعد دچار این همه ترس و هـراس و غربت و دوری توسّط جاهلیّت قـریش شـدند، یـزدان سبحان برای پیغمبر گرامی خود داستان برادرش یوسف پسر یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم - علیهم صلوات الله و سلامه اجمعین - را بیان میدارد، برادری که انواع محنتها و بلاها را میچشد: محنت و رنج برادران را، و محنت و رنج چاه و بیم و هراس و وحشت درون چـاه را، و محنت و رنج بردگی را بدان هنگام کـه هـمچون کالائی دست بـه دست خـرید و فـروش مـیگردید و میگشت بدون این که خودش در این معامله کـمترین اختیاری داشته باشد، و بدون این که از جانب پـدر و مادر و اهل و عیال و دوستان و یاران، کمترین مـدد و کمکی شود! و محنت و رنج مکر و کید هـمسر عـزیز مصر و نیرنگ زنان را مـیچشید، و پـیش از آن هـم محنت و رنج تشویق به گناه و فریب شهوات و تحریک به جمال و دلربائی، او را فـریفته و دلبـاخته مـیکرد. گذشته از اینها محنت و رنج زندان را میچشید که پس از رفاه زندگی و خموشی آن در قصر عزیز مصر، بدان گرفتار آمده بود. گذشته از اینها محنت و رنج رفاه و سلطۀ مطلقی که داشت، و محنت و رنج فرمانروائی بر ارزاق و اقوات مردمان و بر جـان و مـال ایشان کـه داشت. محنت و رنج اخـتیار لقـمۀ نـانی کـه بـدیشان میداد، و محنت و رنج احساسات بشری که میچشید در آن ایّام که برادران خود را ملاقات میکرد، برادرانی که او را به ته چاه انداخته بودند و به ظاهر ایـن همه محنت و رنج را ایشان بدو رسانده بودند و بدین همه بلاها دچارش ساخته بودند ... این همه محنت و رنجی که یوسف علیه السّلام چشید، و این همه بلاهائی که دید و بر آنها شکیبائی ورزید، و در لابلای آن محنتها و بلاهای بیشمار به کار دعوت به سوی اسلام دست یازید، و از همۀ آنها پاک و پاکیزه و خالص و مخلص بیرون آمد و سرافرازانه موفّق گردید، و واپسین رویکردها و آخرین تلاشهایش در لحظۀ پیروزی بر همۀ ایـن محنتها و رنجها، و در لحظۀ ملاقات پدر و مادر خود و در لحظۀ جمع احباب و همایش خاندان، و در لحظۀ تعبیر خوابش و تحقّق پیدا کردن خوابش آن گونه که دیده بود:
(إِذْ قَالَ یُوسُفُ لأبِیهِ یَا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی سَاجِدِینَ)(٤)
(ای پیغمبر! به یاد دار) آنگاه را که یـوسف به پـدرش گفت: ای پدر! من در خواب دیـدم که یـازده ستاره، و همچنین خورشید و ماه در برابرم سجده میکند.
واپسین رویکردها و آخرین تلاشهایش در ایـن، لحظه، گرایش صادقانه و تـوجّه مخلصانه و پرهیزکارانه و توبهکارانه به سوی آفریدگارش بود، و آن گونه که قرآن مجید به تصویر میکشد، همۀ اینها را از یاد میبرد و از همۀ اینها به در میآید و به آستانۀ خدا میگراید:
(فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِینَ (٩٩) وَرَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ یَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ وَجَاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطَانُ بَیْنِی وَبَیْنَ إِخْوَتِی إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِمَا یَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (١٠٠) رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ وَعَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ) (١٠١)
(یعقوب و خاندان او رهسپار مصر شـدند. یـوسف تـا مدخل مصر به استقبالشان شتافت) هنگامی که به پیش یوسف رسیدند، پدر و مادرش را در آغوش گرفت و (به همۀ آنان) گفت: به سرزمین مـصر داخل شوید که به خواست خدا در امن و امان خواهید بود. (کاروان داخل مصر گردید و به منزل یوسف وارد شد) و یوسف پدر و مادرش را بر تـخت نشـاند (و بـه رسـم مـردمان آن زمان، در حقّ سران و امیران و فرمانروایان، جملگی) در برابرش کرنش بردند. یوسف گفت: پدر! این تـعبیر خواب پیشین (روزگار کودکی) من است! پـروردگارم آن را به واقعیّت مبدّل کرد. به راستی خدا در حـقّ مـن نیکیها کرده است، چرا که از زندان رهایم نموده است، و بعد از آن که اهریمن میان مـن و بـرادرانـم تـباهی و جدائی انداخت، شما را از بادیۀ (شام بـه مـصر) آورده است. حقیقتاً پروردگارم هـر چه بـخواهـد سـنجیده و دقیق انجام میدهد. بیگمان او بسیار آگاه (و کارهایش همه) دارای حکـمت است. (یـوسف رو بــه خدا کرد و گفت:) پروردگارا! (سـپاسگزارم کـه بــس بـزرگی) از حکومت بـه مـن دادهای و مـرا از تـعبیر خوابـها آگاه ساختهای. ای آفریدگار آسمانها و زمین! تو سرپرست من در دنیا و آخرت هستی. (همۀ امـور خود را بـه تـو وامــیگذارم و خویشتن را در پـناه تـو مـیدارم). مـرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق گردان.(یوسف/99-101)
واپسین خواست او این چنین بود ...گذشته از همۀ اینها او که در اوج قدرت و سلطه و رفاه و خوشی است و دوستان و احباب همه جمع شدهاند، در این وقت است که فریاد برمیآورد که خـداونـدگارش او را مسـلمان بمیراند، و او را به صالحان و بایستگان ملحق گرداند ... این درخواست پس از بلاها و محنتها است. پس از صبر و شکـیبائی دور و دراز، و پس از پـیروزی بزرگ و بهروزی سترگ است ...
بس جای شگفت نیست که این سوره هـمراه بـا هـمۀ چیزهائی که داستان آن پـیغمبر بـزرگوار دربـرگـرفته است، و همراه با همۀ پیروهائی که بر بخشها و بندهای داستان میآید، از جملۀ چیزهائی باشد که بر پیغمبر خدا صلّی الله علیه واله وسلّم و بر گروه مسلمانانی که در مکّه در خدمت او هستند، مـخصوصاً در ایـن دوره، بـرای دلداری و غمزدائی، و همچنین برای اطـمینان خـاطر بـخشیدن و استوار و پابرجـا داشتن رانـده شـدگان و بـه غـربت افتادگان و هراسناک شدگان، نازل گردد!
نه نه! بلکه در این لحظه دل مرا به احسـاس دیگـری میکشاند و پیام ژرف دیگری را بر صفحۀ خاطرم نقش میگرداند. دل به من میگوید: این سوره بـر کسـانی نازل میگردد که از مکّه به جای دیگری اخراج و رانده شدهاند تا پیروزی و استقرار در آنجا بهرۀ ایشان گردد، هر چند که به ظاهر چنین جلوهگر آید که بــیرون رفتن ایشان با اجبار و اکراه بـوده است و با بـیم و تـهدید صورت گرفته است! درست بدان گـونه کـه یوسف از آغوش پدر اخراج گردیده است و بیرون رانـده شـده است تا با این همه بلاها و آزمونها رویاروی گردد، و آن گاه به پیروزی و استقرار برسد:
(وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٢١)
بدین منوال ما یوسف را در سـرزمین (مـصر اسـتقرار بخشیدیم و) مکانت و منزلت دادیم، تا (در آنجا) تعبیر برخی از خوابها را بدو بیاموزیم. خدا بر کار خود چیره و مسلّط است، ولی بیشتر مردم (خفایای حکمت و لطف تدبیرش را) نمیدانند. (یوسف/ 21)
وقتی که یوسف علیه السّلام قدم به مصر و قصر عـزیز مصر نهاد، نوجوانی بیش نبود و به عنوان بــردهای فـروخته شد!..
هم اینک دل، مرا به دنبال خود میکشد و خاطرم را بر آن میدارد که چشش ویژه و ذوق خاصّی داشته باشم. میتوانم بدان اشاره کنم، ولی نمیتوانـم از آن تـعبیر کنم! آن پیروی که به دنبال داستان میآید:
(وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِکَ إِلا رِجَالا نُوحِی إِلَیْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الأرْضِ فَیَنْظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَدَارُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا أَفَلا تَعْقِلُونَ (١٠٩) حَتَّى إِذَا اسْتَیْئَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّیَ مَنْ نَشَاءُ وَلا یُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ (١١٠) لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لأولِی الألْبَابِ مَا کَانَ حَدِیثًا یُفْتَرَى وَلَکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ وَتَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ) (١١١)
(سنّت ما در گزینش پیغمبران و گسیل آنــان بـه میان مردمان تغییر نکرده است، و از جمله در انتخاب تو بـه عنوان خاتمالانبیاء نیز مرعی شده است) و ما پـیش از تو پیغمبرانی نفرستادهایم، مگر این که مردانی از میان شهریان بودهاند و بدیشان وحی کردهایم. (دستهای از انسانها بدانان گرویده و گروهی هم از ایشان بـیزاری جستهاند. آیا قوم تو از این بیخبرند که پـیغمبران نه فرشته و نه زن بودهاند و بلکه مردانی از شهرها بوده و در میان مردمان همچون ایشان زندگی کردهاند و تنها فرق آنان بـا دیگـران ایـن بـوده که حـاملان وحی و پـیامآوران آسـمانی بـودهانـد، و بـعضی راه چنین راهنمایانی را انتخاب و به بهشت رسیدهانـد، و بـرخی هم عناد ورزیده و کفر پیشه کردهاند و به دوزخ واصل شدهاند؟). مگر در زمین به گشت و گذار نمیپردازند تا ببینند که سرانجام کار گذشتگان پـیش از ایشـان چـه بوده و به کجا کشیده شده است؟ بیگمان سرای آخرت، بهتر (از سرای این جهان) برای پـرهیزگاران است. (ای معاندان افسار گسیخته و آرزوپرستان سرگشته!) آیـا خرد و اندیشۀ خویش را به کار نمیاندازید (و نمیدانید که هستی خود را ناآگاهانه میبازید و تـوشهای بـرای آخرت فراهم نمیسازید؟! ای پیغمبر! یاری ما را دور از خویشتن مدان. یاری ما به شما نـزدیک و پـیروزیتان حتمی است. پیش از این پیغمبران متعدّدی آمدهاند و به دعوت خود ادامه دادهاند و دشمنان حقّ و حقیقت هم به مبارزه برخاسته و مقاومت و مـخالفت نمودهاند) تا آنجا که پیغمبران (از ایـمان آوردن کافران و پـیروزی خود) ناامید گشته و گمان بردهاند که (از سوی پیروان انـدک خـویش هــم) تکـذیب شدهانـد (و تـنهای تـنها ماندهاند). در این هنگام یاری ما به سراغ ایشـان آمده است (و لطف و فضل ما آنـان را در بـر گرفته است) و هر کس را که خواستهایم نجات دادهایم. (بـلی! در هیچ زمان و هیچ مکانی) عذاب ما از سـر مـردمان گناهکار دور و دفع نمیگردد، بـه حقیقت در سـرگذشت آنـان، (یــعنی یــوسف و بـرادران و دیگر پـیغمبران و اقوام ایماندار و بیایمان، درسهای بزرگ) عبرت برای همۀ اندیشمندان است. (آنچه گفته شد) یک افسانۀ ساختگی (و داستان خیالی و دروغین) نبوده، و بلکه (یک وحی بزرگ آسمانی است که) کتابهای (اصیل انبیای) پیشین را تـصدیق و پــیغمبران (راسـتین) را تأیید میکند، و (بعلاوه) بیانگر هـمۀ چیزهائی است کـه (انسانها در سعادت و تکامل خود بدانها نیاز دارند، و به همین دلیل مایۀ ) هدایت و رحمت برای (همۀ) کسانی است که ایمان میآورند. (یوسف/ 109-111)
این پیامی از جریان قانون و سنّت یــزدان است، بدان هنگام که پیغمبران ناامید میگردند و یأس حاصل کنند - همان گونه که یوسف در محنت و رنـج طـولانی خـود ناامید گردید و یأس حاصل کرد - اشارهای هم است به گذرگاه ناپسند و ناگـواری کـه گشـایش دلگشـائی و فرح افزائی به دنبال دارد!.. پیامی و اشارهای که دلهای با ایمان آنها را درک و فـهم مـیکنند و بـدانـها پـی میبرند. دلهای با ایمان در همچون دورانی میزیند، و در فضای آن تنفّس میکنند، در نتیجه دورادور پـیام و اشاره را دریافت میدارند و میچشند و مینگرند و میبینند.
این سوره دارای قالب ویژۀ منحصر به فردی اببت. چرا که داسـتان یـوسف را بــه تمام و کـمال دربر دارد. داستانهای قرآنی - جز داستان یـوسف - در بخشها و بندهای پراکندهای بیان میشوند، بخشها و بندهائی که قسمتی یا قسمتهائی از آن وقتی که با موضوع سوره و رویکرد و فضای آن متناسب باشد ذکر میشود. حتّی داستانهائی که به طور کامل در یک سوره آمدهاند، مثل داستانهای هود، صالح، لوط و شعیب، به گونه چکیده و به صورت خلاصه ذکر گردیدهاند. ولی داستان یوسف به تمام و کمال و با طول و تفصیل خود در یک سوره ذکر گردیده است و از آن سخن رفته است. ایـن امر قالب منحصر به فردی در میان تمام سـورههای قـرآن است.
این قالب ویژه با سرشت داستان متناسب است، و آن را به طور کامل بیان میدارد ... داستان با خـواب دیـدن یوسف آغاز میگردد، و با تعبیر آن خواب بـه پـایان میآید. به گونهای داستان جای گرفته است که مناسب نخواهد بود. بخش و بندی یا چند بخش و بندی از آن در سورهای ذکر شود، و بـقیّۀ آن داسـتان در سـورۀ دیگری ذکر گردد.
این قالب خاصّ، ادای کامل از هر لحاظ را تضمین کرده است، گذشته از این که هدف اصلی را پیاده کرده است و تحقّق بخشیده است، هدف اصـلیای کـه داسـتان و پیروهائی که به دنبال آن میآیند، به خاطر آن آورده و روایت شده است.
نیاز پیدا خواهیم کرد کـه دربـارۀ ایـن ادای کـامل تـا اندازهای سخن به درازا بکشانیم، سـخنی که از ایـن برنامۀ منحصر به فرد قرآنی پرده به کنار بزند ... خـدا است که توفیق می دهد.
*
داستان یوسف - بدان گونه که در این سوره آمده است - نمونۀ کاملی از برنامۀ اسلام در طرز ادای هنری داستان را نشان میدهد، بدان اندازه که نمونۀ کاملی از ایـن برنامه را در طرز ادای روانی و عـقیدتی و تـربیتی و جنبشی را نشان میدهد ... هر چند که برنامۀ قرآنی در موضوع خود و در طرز ادای سخن خـود یکی است، ولی داستان یـوسف بـه گـونهای جـلوهگـر و نـمودار میگردد انگار نمایشگر متخـتصّصی در نشان دادن ایـن برنامه از لحاظ هنر ادای معانی و مفاهیم است!
داســتان، شــخصیّت یـوسف علیه السّلام را نشـان مـیدهد. شخصیّتی که قهرمان اصلی در داستان است - به گونۀ کاملی در همۀ جولانگاههای زندگی چنین شخصیّتی، و بـا همۀ زوایـائی که ایـن زندگی دارد، و با همۀ پاسخگوئیهائی که این شخصیّت در این زوایا و در آن جولانگاهها دارد. انواع آزمونهائی را نشان میدهد که این شخصیّت اصلی داستان با آنها روبرو گردیده است، آزمونهائی که در سرشت و در رویکردها گوناگـون و متنوّع است ... آزمونهای سختیها و دشواریها، خوشیها و شادیها، دلربائیهای شهوتانگیز، و بالأخره آزمونهای سلطه و قدرت داشـتن، و آزمـونهای تأثـیرپذیریها و احساسات بشری در برابر موضعگیریهای گوناگـون و شخصیّتهای جوراجور ... یوسف بـندۀ بـایستۀ خـدا از همۀ این آزمونها و فتنهگریها پاک و پاکیزه و خالص و مخلص - به ویژه در واپسین موضعی که دارد - بیرون میآید، و آن دعای توبهکارانۀ فروتنانه را سر میدهد، بدان گونه که در پایان بخش پیشین ذکر کردیم.
در کنار عرضۀ شخصیّت اصـلی داسـتان، شخصیّتهای فرعی پیرامون، با درجات و مـراتب مـتفاوت خـود از مرکز صـحنه نـمایش، و دوری و نـزدیکی ایشـان از دیدگاه حضّار، و اوضاع ویژگی که با پرتوها و نورها و سایهروشنها پیدا میکنند، ذکر میشوند ... داستان با دل و جان انسانها به گشت و گذار مینشیند، و به ژرفاهای واقعیّت کامل درونها میخزد، و در نمونههای گوناگون و جوراجوری نمودار و آشکار میگردد: یکی از ایـن نمونهها یعقوب است که پدر مهربان غـمزدهای است. پیغمبری است که دارای یقین و اطمینان است و به خدا رسیده است ... نمونۀ دیگری برادران یـوسف هستند همراه بـا فـریادهای غـیرت و خـروشهای حسـادت و کینهتوزیها و توطئهها و مانورها، و رویاروی شدن با آثار جرم، و ضعف و حیرت در جلو این رویاروئی ... یکی از این شخصیّتها در تمام مراحل و مواضع داستان دارای شخصیّت و سـیمای ثـابت و اسـتواری است ... نمونۀ دیگری همسر عزیز مصر است با تمام غریزهها و رغبتها و جـهشها و جـوششهای زنـانگیای کـه دارد، بدان گونه و بدان شکلی که محیط جاهلی مصر در دربار شاهان او را میسازد و رهنمود میگرداند. در کنار این، قالب شخصیّت ویژۀ روشنی نیز در عـملکرد او دیـده میشود که آشکارا خبر از تأثیرپذیریهای او از محیط را نشان میدهد ... نمونۀ دیگر زنانی هستند که از طبقۀ بالای مصر جاهلی بشمارند! در این بخش از داسـتان نشان داده میشود که آنان چـه پـرتوهائی بر صـحنۀ نمایش زندگی میاندازند، و کلام ایشان چـه مـنطقی دارد. این منطق در سخنان زنان با همسر عـزیز مـصر راجع به غلام او، و در شیفتگی ایشان به یوسف، و در این که همسر عزیز مصر در حضور جملگی زنان چگونه یـوسف را تـهدید مـیکند و بیم مـیدهد، و در پس پردههای کاخها چـه نـیرنگبازیها و مـانورهائی وجود دارد، چنان کـه در زنـدگی کـردن یـوسف مـخصوصاً جلوهگر است ... نمونۀ دیگری مخصوصاً در زنـدانـی کردن یوسف جلوهگر میشود ... نمونه دیگری «عزیز» مصر است. در این نمونه، سایههای طبقۀ عزیز و محیط او در رویاروئی با گناه از دست رفتن نـاموس و بـزه بیآبروئی از لابلای جامعۀ او پیدا است ... نمونهای هم «شاه« است که ناگهان بر صحنه میآید و بسان عزیز مصر در بخش سایه روشنها دور از بـخش پـرتوها در جولانگاه هماهنگ عرضۀ نمایش پـدیدار مـیگردد و هر چه زودتر صحنه را ترک میکند ... سیماهای انسانها آشکار و درست با واقعیّت کـامل، در مـیان مـجموعۀ قهرمانهای داستان و در محیطهای گوناگـون پـدیدار مــیآیند، و در مـوضعگیریها و صـحنههای فـراوان جلوهگر میشوند، و با همۀ حرکتها و احسـاسهائی کـه دارند نقش خود را بازی میکنند.
داستان سیماهای «واقعیّت« راست و درست را به طور کامل نشان میدهد، و ویژگیهای آن را در هر قهرمانی و در هر موضعی و در هر خاطرهای پیش چشم میدارد ...گذشته از این نمونۀ کامل برنامۀ اسلامی را در شیوۀ بیان هنری داستان جلوهگر مـیسازد ... برنامهای کـه هر چند هیچ یک از خـاطرهها و تـپشها و تکـانهای دل انسان را نادیده نمیگیرد، در عین حال لجنزاری از گِل و لای را نمیسازد و آن را «واقعیّت« بـنامد، هـمسان لجنزاری که «واقعیّت» غربی جاهلی آن را پدید آورده است!
داستان به انواع و اقسامی از ضعف بشری پـرداخـته است، و لحظۀ ضعف جـنسی را نـمایان کـرده است، و بدون این که در به تصویر کشیدن نفس انسان و واقعیّت کامل آن در این موضعها و موردها نیرنگبازی کند و به کژراهه رود، و بدون این که نگاهی از نگاهها،، حقیقی نفس را نادیده بگیرد یـا موضعی و موردی را پشت گوش اندازد و در ذکر چیزی و جائی کوتاهی کند، هرگز به دنبال این نبوده است که آن چنان لجنزاری را پدید آورد که با فـطرت سـالم نـاسازگار است و برای آن هیچ گونه خیر و خوبی به همراه ندارد، آن لجنزاری که در جاهلیّت قرن بیستـم آن را «واقعگرائی« و رئایسم، یا در ایـن اواخـر آن را «طـبیعتگرائـی« و نـاتورالیسم مینامند!
داستان، تصویر پاکـی بـرای ادای واقعی کـاملی، بـا گوناگونی قهرمانان و گوناگونی مـوضعها و موردها است. مانند:
ا- برادران یـوسف ... کـینههای کـوچک در دلهـای برادران یوسف بزرگ میگردیدند و انباشته میشدند تا آنجا که ترس از گناه و زشتی و پلشتی و اندودگی آن از دیدۀ درونها ناپدید و نادیده میگرداند! گذشته از آن «توجیه شرعی!» را برایشان میآراید، توجیهی کـه در ســایهاش از گـناه و بــزه رهائی مـییابند و پـاک میگردند!.. آنـچه در ایـنجا لازم بـود در نـظر گرفتن واقعیّت خودشان در محیط آئینی خودشان بـود. آنـان فرزندان پیغمبر خدا یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم - علیهم صـلوات الله و سـلامه - بـودند. بدین سبب تأثــــیرات ایـــن مـحیط در انــدیشههایشان و در احساساتشان و در مراسـم و آداب و عـاداتشـان، و در نیازمندیهای درونی و روانیشان، احتیاج بـه تـوجیه و دلیلی برای انجام گـناه داشت، و مـیبایستی راهـی را برای رهائی از زشتیها و پلشتیهای آن پیدا کرد:
(لَقَدْ کَانَ فِی یُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آیَاتٌ لِلسَّائِلِینَ (٧) إِذْ قَالُوا لَیُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِینَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ (٨) اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ وَتَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِینَ (٩) قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِی غَیَابَةِ الْجُبِّ یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَةِ إِنْ کُنْتُمْ فَاعِلِینَ (١٠) قَالُوا یَا أَبَانَا مَا لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلَى یُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ (١١) أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا یَرْتَعْ وَیَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (١٢) قَالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ (١٣) قَالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ (١٤) فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَةِ الْجُبِّ وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لا یَشْعُرُونَ (١٥) وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً یَبْکُونَ (١٦) قَالُوا یَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَکْنَا یُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ کُنَّا صَادِقِینَ (١٧) وَجَاءُوا عَلَى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ) (١٨)
در (سرگذشت) یوسف و برادرانش دلائل و نشانههائی (بر قدرت خدا و مرحمت او به بندگان با ایـمانش) است برای کسانی که پرسندگان (و مشـتاقان آگاهی) از آن میباشند. هنگامی که (بـرادران پـدری یـوسف) گفتند: یوسف و برادرش (بنیامین که از یک مادرند) در پـیش پـدرمان از مــا مـحبوبترند، در حـالی کـه مـا گروه نـیرومندی هسـتیم (و از آن دو بـرای پـدر سـودمندتر میباشیـم). مسـلّماً پـدرمان در اشــتباه روشـنی است. یـوسف را بکشـید، یـا او را بـه سـرزمینی (دوردست) بیفکنید، تا توجّه پدرتان فقط با شما باشد (و تنها و تنـها شما را دوست داشته باشد و به شما مهر ورزد) و بعد از آن (از گناه خود پشیمان میشوید و توبه میکنید و) افراد صالحی خواهـید گشت (چرا کـه خدا تـوبهپذیر است و پدر هـم عذرتان را قبول مینماید). گویندهای از آنان گفت: یوسف را مکشید (که کشتن جرمی عظیم و گناهی نابخشودنی است) و بلکه او را بـه ژرفـای چـاه بـیندازیـد تــا قـافلهای او را برگیرد (و بــه سـرزمین دورافتادهای ببرد)، اگر (برای دور کردن او و رسـیدن به هدف خود) میخواهـید کـاری بکـنید. (پس از اتّفاق آنان بر دور داشتن یوسف، بـه پـدرشان) گفتند: پدر جان! چرا نسبت به یوسف به ما اطمینان نمیکنی؟ در حالی که مـا خیرخواه او مـیباشیم (و جز محبّت و خلوص از ما ندیده است و راهنما و دلسوز وی بوده و هستیم). فردا او را با ما بفرست (تا در میان چمنزارها و گلزارها) بخورد و بازی کند و ما مـراقب و نگهبان وی خواهیم بود. گفت: اگر او را از پیش مـن دور کنید و ببرید، ناراحت و غمگین میگردم. میترسم که شما از او غافل شوید و گرگ وی را بخورد. گفتند: اگر گرگ او را بخورد، در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم (و از او محافظت میکنیم) در این صورت ما زیانمندانی بیش نـخواهـیم بود (و جـز ننگ و عـار بـهرهای نـخواهیم داشت). هنگامی که او را بردند و تصمیم گرفتند که او را به ژرفای چاه بیندازند (و عاقبت هم نقشۀ خود را اجراء کردند)، در همین حال بدو پیام دادیم که در آینده آنـان را به این کاری که (در حقّ تـو) کردند آگاه خواهی ساخت، در حالی که نخواهند فهمید (که تو برادر ایشان یوسف هستی. همان برادری که بر نیرنگ او همداستان شدند و گمان بـردند کــه از دست او آسوده گشـتند). شبانگاه گریهکنان پیش پـدرشان برگشتند (و شـیون سر دادند). گفتند: ای پدر! ما رفتیم و سرگرم مسـابقۀ (دو و تیراندازی) گشتیم و یوسف را نزد اثـاثیۀ خود گذاردیم و گرگ (آمد و) او را خورد. تو هرگز (سخنان) ما را باور نمیداری، هر چند هم راستگو باشیم (چرا که یوسف را بسیار دوست مـیداری و مـا را بـدخواه او مـیانگاری). پیراهن او را آلوده بـه خون دروغین بیاوردند (و به پدرشان نشان دادند. پدر) گفت: (چنین نیست. یوسف را گرگ نحورده است و او زنـده است) بلکه نفس (امّاره) کار زشتی را در نظرتان آراسته است و (شما را دچار آن کرده است. این کار شما، و امّا کـار من) صبر جمیل است. (صبری که جزع و فزع، زیبائی آن را نیالاید، و ناشکری و ناسپاسی اجر آن را نزداید و به گناه تبدیل ننماید) و تنها خدا است که باید از او یاری خـــواست در بــرابــر یـاوۀ رسـواگـرانــهای کــه می گوئید.
ما برادران یوسف را همان کسانی میبینیم که بودند. در سراسر موضعگیریهای داستان کـه پس از آن مـیآید، ایشان همان کسانی هستند که بودند. همان گونه موقعیّت ویژۀ یکی از ایشان را از آغاز تا به انجام داستان ثابت و تغییرناپذیر میبینیم. بعد از آن که یوسف از ایشـان میخواهد برادر کوچک یوسف را با خود بیاورند، و آنان هم خیال میکنند که او عزیز مصر است، هـمان کسی است که از مملکت خود کنعان به پیش او آمدهاند تا از او گندم بخرند در سالهائی که خشکسال و قعطی است، در آن زمانی که یزدان برای یوسف کارها را جمع و جور فرموده است و بدو آموخته است که برادرشان را به دلیل یافته شدن پیمانۀ شاه در بار و بنه او به گروگان بگیرد و پیش خود نگاه دارد ... همین که ایـن چارهسازی را دیدند - آنان هم از سرانجام آن ناآگـاه بودند - ناگهان کینۀ کـهن ایشان نسبت به یوسف جوشیدن گرفت و فوّاره زد:
(قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ) (٧٧)
(برادران یوسف) گفتند: اگر (بنیامین) دزدی کند (جای شگفت نیست، کـه آن را از سـوی مـادر بـه ارث بـرده است) و برادرش (یوسف نیز که هر دو از یک مـادرند) قبلاً دزدی کـرده است. یـوسف (از ایـن سخن سخت ناراحت شد، ولی) ناراحتی را در درون خود پنهان کرد و نگذاشت از آن مطّلع شوند. (امّا در دل) گفت: شما مقام و منزلت بدی (در پیشگاه خدا) داریـد (چرا کـه بـرادر خود را از پدر دزدیـدید و او را بــه چاه انـداختید و از پدرتان نافرمانی کردید و بدو دروغ گفتید و هنوز که هنوز است کینۀ او را به دل دارید و اینک هم وی را دزد مینامید) و خدا (از هر کسی) آگاهتر از چیزی است که بیان میدارید (و به من نسبت میدهید).(یوسف/77)
آنان را همان گونه خواهیم یافت که بودند. بدان گاه کـه برای بار دوم پدرشان در سنّ پیری با فاجعۀ غمناکی رویاروی میگردد، و آنان تجدید غم و اندوه یوسف را در او مییابند، ناگهان کینۀ کـهن ایشـان بــه خـروش درمیآید و فوران میکند، بدون این که پیری پدرشان را در نظر بگیرند و مصیبت دردناک او را پیش چشم دارند:
(وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ یَا أَسَفَى عَلَى یُوسُفَ وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ (٨٤) قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتَّى تَکُونَ حَرَضًا أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهَالِکِینَ) (٨٥)
و از فرزندانش روی بـرتافت و گـفت: ای وای مـن! بـر (دوری) یوسف (من!) و (از بس گریست) چشمانش از اندوه سفید (و نابینا) گردید، و او اندوه خود را در دل نهان میداشت و خشـم خود (بـر فرزندان) را قورت میداد. گفتند: (ای پدر!) به خدا سوگند آن قـدر تـو یـاد یـــوسف مـیکنی کــه مشـرف بـه مرگ مـیشوی یـا (میمیری و) از مردگان میگردی. (خویشتن را بپا و به خود و به ما ترحّم فرما و از غم و اندوه بکاه).(یوسف/84و85)
این بیشرمی را دیگر باره از برادران یوسف میبینیم بدان هنگام که یوسف سرانجام پیراهـن خـود را بـرای پدرش میفرستد - در آن وقت که شـخصیّت یوسف برای برادران روشن و مـعلوم مـیگردد - ایـن پـیوند درونی که دالّ بر ژرفی رابطۀ میان یـوسف و پدر او است، ایشان را بر سر خشم مـیآورد، و نمیتوانـند خویشتنداری کنند و ناگهان بر او میتازند و میخواهند او را به خاموشی وا دارند:
(وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لأجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ (٩٤) قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ) (٩٥)
هنگامی که کاروان (از مصر به سوی شام) حرکت کرد، پدرشان (به کسانـی که پیش او بـودند) گفت: اگر مـرا بـیخرد و بیمغز ننامید (به شما مــیگویم) مـن واقــعاً بوی یوسف را میبویم! (اطرافیان بدو) گفتند: به خدا قسم! بیگمان تو در سرگشتگی قدیم خود هستی (و بـر بال خیالات و خرافات در پروازی). (یوسف/94و95)
٢-زن عزیز مصر ... زنی است که در برابر هوا و هوس نقش بر زمین گشته است و بازیچۀ دست امواج سرکش و ویرانگری گردیده است. چیزی را نمیبیند. نه به حیاء و شرم زنانگی توجّه میکند، و نه بزرگی و نجابت خود را پیش چشم میدارد. هـمچنین بـه جـایگاه و پـایگاه اجتماعی، و رسوا شدن خانوادگـی، هـیچ گونه تـوجّهی نمیکند ... زنی است - گذشته از اینها - هر گونه مکر و کید و نیرنگ زنانگی را به کار میبرد، چه در تبرئه و اثبات بیگناهی خود، و چه در حمایت و حفاظت کسی که او را دوست میدارد و بدو عشق میورزد، حمایت و حفاظت او از کـیفر تـهمتهائی کـه بـدو زده است. میکوشد عقوبت او را به گونهای ترتیب دهد که زندگی وی را از میان نبرد و منتهی به کشتن او نگردد! همچنین زنی است که در پاسخ به زنان مکر و کیدی را به کار میبرد که کار خود را بدان توجیه میکند و ایشان را نیز قانع میسازد. در این نـیرنگ، از راه ضعف غـریزی شهوانی استفاده میکند. از ضعف هوا و هوسی سـود میجوید که در زنان سراغ دارد و قـیاس ایشـان را از خود میگیرد!.. همچنین او زنی است که در افتخار بـه هواها و هوسهایش مینازد بدانگاه که ضـعف ارادۀ او پدیدار میگردد، و عظمت او درهم میشکند، در برابر کسی که دوستش میدارد. در آن مجلسی که زنان با او نشستهاند، و زنانگی زنان بیپرده آشکار مـیشود، و پیراستگی و آراستگی و حیاء و شـرم زنـانه به کـنار میرود، و هیچ زنی در همچون مجلسی از سخن گفتن خواستهای زنانگی و نداهای عشق درونی خود باکـی ندارد و آن را اصلاً ننگ و عار نمیشمارد!.. هر چند که تصویر و تعبیر دربارۀ این نمونۀ بشری ویژه بـا تـمام حقیقتی که دارد، و تصویر و تعبیر درباره این لحظۀ ویژه با تمام واقعیّتی که دارد، ادای قرآنی کـه بـاید نمونۀ والای ادای هنری اسلامی باشد، از قالب پاک و پاکیزۀ خود برای یک بار هم خارج نگردیده است، حتّی بدان هنگام که لحظۀ لختیگری و بیپردگی روانی و بـدنی کامل را بــا تـمام جـهشها و جوششها و با هـمۀ حیوانگرائیها و ددمنشیهائی که دارد به تصویر میکشد ... این است که قرآن آن لجنزار زشت و پلشتی را پدید نـمیآورد کـه نـویسندگان «داسـتانهای رئـالیسم« و نویسندگان «داستانهای ناتورالیسم« در گل و لای آن میلولند و غلت میخورند، و در این جاهلیّت نامبارک، به بهانۀ کمال هنر در ادای مطلب، هر چه ببینند و بشنوند و بیندیشند، ترسیم میکنند و مینگارند!
(وَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ یَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (٢١) وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا وَکَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ (٢٢) وَرَاوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأبْوَابَ وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (٢٣) وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَنْ رَأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ کَذَلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ (٢٤) وَاسْتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَأَلْفَیَا سَیِّدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِکَ سُوءًا إِلا أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِیمٌ (٢٥) قَالَ هِیَ رَاوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِنْ کَانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْکَاذِبِینَ (٢٦) وَإِنْ کَانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَکَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِینَ (٢٧) فَلَمَّا رَأَى قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ (٢٨) یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ (٢٩) وَقَالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا إِنَّا لَنَرَاهَا فِی ضَلالٍ مُبِینٍ (٣٠) فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَأً وَآتَتْ کُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّینًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلا مَلَکٌ کَرِیمٌ (٣١) قَالَتْ فَذَلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونًا مِنَ الصَّاغِرِینَ (٣٢) قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ وَإِلا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَأَکُنْ مِنَ الْجَاهِلِینَ (٣٣) فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ) (٣٤)
کسی که او را در مصر خریداری کرد، به هـمسر خود گفت: او را گرامی دار (و کـاری کن که مکـان مـناسبی برای او تهیّه کنی تا احساس کند یکی از افراد خانوادۀ ما است). شاید برای ما سودمند افتد، یا اصــلاً او را بـه فرزندی بپذیریم. بدین منوال ما یوسف را در سرزمین (مصر استقرار بخشیدیم و) مکانت و منزلت دادیــم، تـا (در آنجا) تعبیر برخی از خوابها را بدو بیاموزیم. خدا بر کار خود چیره و مسـلّط است، ولی بـیشتر مـردم (خفایای حکمت و لطف تدبیرش را) نمیدانند. و هنگامی که یوسف به رشد و کمال خود رسید (و به نهایت قوّت جسمانی و عقلانی دست یافت، نیروی) داوری و دانائی بدو دادیم، و ما این چنین (که پاداش یـوسف را دادیـم) پاداش (همۀ) نیکوکاران را میدهیم. زنی که یوسف در خانهاش بود، آرام آرام نیرنگ آغازید و به گول زدن او پرداخت، و درها را بست و گفت: بیا جلو و دست به کار شو، با تو هستم! یوسف گفت: پناه بر خدا! او که خدای من است، مرا گرامی داشـته است (چگونه مـمکن است دامن عصمت به گناه بیالایم و بـه خود سـتم نـمایم؟!) بیگمان ستمکاران رستگار نمیگردند. زن (که چنین دید به پرخاشگری پرداخت و برای تنبیه عبد خـود) قصد (زدن) یوسف کرد، و یوسف (برای دفاع از خود) قصد (طرد) او کرد، امّا برهان خدای خود را دیـد (و از دفـاع دست کشید و فرار را بر قرار ترجیح داد). ما این چنین کردیم (و در حفظ وی در همۀ مراحل کوشیدیم) تا بلا و زنا را از او دور سازیم. چرا که او از بندگان پـاکیزه و گزیده ما بود. (از پی هم) بـه سـوی در (دویـدند و) بـر یکدیگر پیشی جستند، (یوسف میخواست زودتر از در خارج شود و زلیخا میخواست از خروج او جلوگیری کند. در این حال و احوال،) پیراهـن یـوسف را از پشت بدرید. دم در به آقای زن برخوردند، (زن خطاب بـه شوهر خود) گفت: سزای کسی کـه بـه همسرت قصد انجام کار زشتی کند، جز این نیست که یا زندانی گردد یا شکنجۀ دردناکی ببیند. یوسف گفت: او مرا با نیرنگ و زاری به خود میخواند (و میخواست مرا گول بزند! جدال و دفاع به اوج خود رسید. در این وقت) حاضری از (حـاضران) اهـل (خانۀ آن) زن گفت: اگر پیراهـن یوسف از جلو پاره شـده بـاشد، زن راست مـی گوید و یوسف از زمرۀ دروغگویان خواهد بود. و اگر پیراهن از پشت پاره شده باشد، زن دروغ میگوید و یوسف از زمرۀ راستگویان خواهد بود. هنگامی که (عزیز مصر) دید پیراهن یوسف از پشت پاره شده است، گفت: ایـن کار از نیرنگ شما زنـان سـرچشمه میگیرد. واقعاً نیرنگ شما بزرگ است. ای یوسف! از ایـن (موضوع) چشمپوشی کن و (آن را پنهان و پوشیده دار... و تو ای زن) از گناهت استغفار کن (و آمـرزش آن را از خدا بخواه)، بیگمان تو از بـزهکاران بودهای. (خبر این موضوع در شهر پـیچید و) گروهی از زنـان در شــهر گفتند: همسر عزیز (مـصر) خواسـته است که خادم خویش را بفریبد و به خود خواند. عشق جـوان، بـه اندرون دلش خزیده است. ما او را در گمراهی آشکاری میبینیم. هنگامی کـه (همسر عزیز) نیرنگ ایشان را شنید، (کسانی را) دنبال آنان فرستاد (و ایشـان را بـه خانۀ خود دعوت کـرد) و بـالشهائی برایشـان فراهـم ساخت (و مجلس را به پشتیهای گرانبها و دیگر (وسائل رفاه و آسایش بیاراست)، و بــه دست هـر کدام کاردی (برای پوست کندن میوه) داد، سپس (به یوسف) گـفت: وارد مجلس ایشان شو. هنگامی کـه چشمانشان بـدو افتاد، بزرگوارش دیدند و (به دهشت افتادند و سراپـا مـحو جمال او شـدند و بـجای مـیوه) دستهایشان را بریدند و گفتند: ماشاءالله این آدمیزاد نیست، بـلکه ایـن فرشتۀ بزرگواری است. (همسر عزیز) گفت: این همان کسـی است که مــرا بــه خاطر (عشـق) او سرزنش کردهاید. (آری!) من او را به خویشتن خواندهام ولی او خویشـنداری و پاکدامنی کرده است. اگر آنچه بـدو دستور میدهم انجام ندهد، بیگمان زندانـی و تحقیر میگردد. (یوسف که این تهدید همسر عزیز و انـدرز زنان مـهمان برای فرمانبرداری از او را شـنید) گـفت: پروردگارا! زندان برای مـن خوشایندتر از آن چیزی است که مرا بدان فرامـیخوانـند، و اگر (شـرّ) نیرنگ ایشان را از من بـازنداری، بـدانان مـیگرایـم و (دامـن عصمت بـه مـعصیت مـیآلایم و خویشتن را بـدبخت مــینمایم و آن وقت) از زمـرۀ نـادانــان مــیگردم. پروردگارش دعای او را اجـابت کـرد و (شـرّ) کـید و مکرشان را از او بازداشت. تنها خدا است کـه شنوای (دعاهای پناهبرندگان به خود است و) آگـاه (از احوال بندگان و مصالح ایشان) میباشد.(یوسف/21-34)
همچنین وقتی که با همسر عزیز بار دیگر برخورد میکنیم، بدان گاه که یوسف به سبب مکر و کید او، و نیرنگ زنان به زندان افتاده است، و در آنجا مانده است تا وقتی که شاه خواب دیده است، و کسی که با او زندانی بوده است یوسف را به یاد میآورد و میگوید تنها او است که میتواند خواب را تعبیر کند، و شـاه دستور میدهد کـه یوسف را پیش او بیاورند. ولی یوسف از این کار سر باز مـیزند و میگوید وقتی خواهد آمد و خواب را تعبیر خواهد کرد که مسألۀ او بررسی و روشن گردد، و پاکدامنی وی به اثبات برسد و بیگناهی او اعلام بشود. بدین خاطر شاه همسر عزیز و سائر زنانی را که در قضیّۀ یوسف دخالت داشتهانـد فرامیخواند. همسر عزیز هنوز که هنوز است عاشق یوسف است، هر چند روزگار دگرگون شده است و مزاجها تغییر پذیرفته است و زمان و عمر و حوادث و ظروف و شرائط دیگری پیش آمده است، و با ایمانی آشنائی پیدا کرده است که از یوسف سراغ داشته است و هم این که ایمان از لابلای آن همه خصال و صفات پسندیدۀ یوسف به ژرفاهای درون او خزیده است و در جان و دل او تأثیر بخشیده است:
(وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّکَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ (٥٠) قَالَ مَا خَطْبُکُنَّ إِذْ رَاوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (٥١) ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ (٥٢) وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ )(٥٣)
شاه گفت: یوسف را بـه پـیش مـن آوریـد. هنگامی کــه فرستادۀ (شاه) نزد او رفت، گفت: به سوی سرور خود بازگرد و از او بپرس: ماجرای زنانی که دستهای خود را بریدهاند چه بوده است؟ بیگمان پروردگار من بس آگاه از نیرنگ ایشان است. (شاه، زنان را احضار کرد و بدیشان) گفت: جریان کار شما - بدان گاه که یـوسف را به خود خواندید - چگونه میباشد؟ (آیا به شما گرائید و خواست شما را پاسخ گفت؟). گفتند: خدا منزّه (از آن) است (که بندۀ نیک خود را رها کند که دامن طـهر او بـه لوث گناه آلوده گردد!) ما گناهی از او سراغ نداریـم. زن عزیز (مصر) گفت: هم اینک حـقّ آشکار میشود. این من بودم که او را به خود خوانـدم (ولی نیرنگ مـن در او نگــرفت) و از راسـتان (در گفتار و کردار) است. ایـن (اعتراف من) بدان خاطر است که (یوسف) بداند من در غیاب (او، جز حقّ نمیگویم و نـبودن او را بـرای خود مغتنم نـمیشمرم و) بـدو خیانت نـمیکنم، و خداونـد بیگمان نیرنگ نیرنگبازان را (به سوی هدف) رهـنمود نمیکند (و به هدف نمیرساند، و بلکه بـاطل و بـیهوده میگرداند). من نفس خود را تبرئه نمیکنـم (و خویشتن را بیگناه نمیدانم) چرا که نـفس (سـرکش طبیعتاً بـه شهوات میگراید و زشتیها را تزیین مینماید و مردمان را) به بدیها و نابکاریها میخواند، مگر نـفس کسـی کـه پروردگارم بـدو رحم نـماید (و او را در کـنف حمایت خود مصون و مـحفوظ فرماید). بیگمان پـروردگارم دارای مغفرت و مرحمت فراوانی است.(یوسف/ 50-53)
3- یوسف ... بندۀ صالح و شـایسته و بایستۀ یـزدان. انسان خوبی که بیان قرآنـی شخصیّت انسـانی او را نیاراسته است و فقط آنچه بوده است نشان داده است. یوسف با تمام خصال بشریّت خود با امتحان رویاروی میگردد - هر چند که در خانوادۀ نبوّت پـرورش یـافته است و تربیت و آئین آن را داشـته است - بشـریّت و تربیت و آئین او رویهمرفته واقعیّت وی را با تـمام جوانب واقعیّت بیان میدارد ... یوسف وقتی که همسر عزیز بر قصد او میکند و بر او تاخت میبرد، ضعیف میگردد و او نیز قصد همسر عزیز مصر میکند و بر او تاخت میبرد. و لیکـن رشـتۀ دیگــری او را محکم و استوار میدارد، و او را از سقوط عملی نجات میدهد. یوسف به ضعف خود در برابر مکر و کید زنان، و در برابر منطق محیط، و در برابر فضای کاخها و نیز زنان کاخها پی میبرد، ولی به دستاویز محکم الهی چنگ میزند ... در این داستان نگاهی و جایگاهی نیست که دربارۀ واقعیّت شـخصیّت و سرشت آن، آراسته و پیراسته شده بـاشد. از لجـنزارهـای جـاهلیّت و گـل و لایهای هنری بوئی به مشام نمیرسد. چرا که در قرآن واقعیّت راست و درست با همۀ زوایائی که دارد نشان داده میشود و با آرایهها و پیرایهها واقعیّت رنگـین و اندوده نمیگردد ...
4-عزیز ... عزیز مصر با شخصیّت سرشتی ویژهاش، با سرشت جامه و سـیمای فرمانروائـیش، با ضعف خودبزرگبینی و فخرفروشیش، چـیرگی ریـاکـاری و دوروئی اجتماعیش، پوشاندن و پنهان داشتن ظواهر، و بالأخره نجات دادن همچون شخصیّتی از دستبرد حوادث ناگهانی زمان و تاخت مردمان، همه و همۀ ویـژگیهای محیط او در این شخصیّت جلوهگر میآید.
(فَلَمَّا رَأَى قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ (٢٨) یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ) (٢٩)
هنگامی که (عزیز مصر) دید پیراهن یـوسف از پشت پاره شـده است، گـفت: ایـن کار از نیرنگ شـما زنـان سرچشمه میگیرد. واقعاً نیرنگ شـما بزرگ است. ای یـوسف! از ایـن (مـوضوع) چشـمپوشی کـن و (آن را پنهان و پوشیده دار. و تو ای زن) از گناهت استغفار کن (و آمرزش آن را از خدا بخواه) بیگمان تو از بزهکاران بودهای.(یوسف/ 28و29)
٥-زنان ... زنان این جامعه با همۀ سیماهای این جامعه، سر و صداهائی که پیرامون همسر عریز مصر و غلام او به راه میافتد و در شهر میپیچد، غلام جوانی کـه از انجام کار زشت و پلشت سرباز می زند و پاکی درون و بیرون او پیدا و هویدا است، ناله و آه عاشقانۀ زنان و خودباختگی ایشان در برابر طلعت دیـدار یوسف، اعتراف زنانگی ژرف آنان به موضعگیری زنی کـه دربارۀ داستان او سـر و صـداهـا راه مـیانـداختند و موضعگیری او را ناپسند میشمردند، احساسی که این زن با این اعتراف پیدا میکند تا بدانجا که این اعتراف بدو جسارت و جرأت میدهد که به عشق خـود اقـرار کند، او در سایۀ تسلیم زنان به زنانگی خودشان خود را در امن و امان مییابد، چرا که مـحیط خـاصّ ایشـان همچون کاری را ساخته و پـرداخـته مـیدارد و آن را توجیه میکند، گرایش همۀ زنان به سوی یوسف تا او را تحریک کنند و گول بزنند، با وجود اعتراف به پاکی او در نخستین مرحله، نظافت و طهارتی که از گفتار ایشان پیدا است:
(حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلا مَلَکٌ کَرِیمٌ) (٣١)
ماشاءالله این آدمیزاد نیست، بلکه این فرشتۀ بزرگواری است. (یوسف/31)
این مطلب را از گفتار یوسف علیه السّلام استنباط می کنیم و برمیگیریم:
(قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ وَإِلا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَأَکُنْ مِنَ الْجَاهِلِینَ) (٣٣)
(یوسف که این تهدید همسر عزیز و اندرز زنان مهمان بــرای فرمانبرداری از او را شـنید) گـفت: پروردگارا! زندان برای من خوشایندتر از آن چیزی است که مرا بدان فرامیخوانند، و اگر (شرّ) نیرنگ ایشـان را از مـن ازنداری، بدانان میگرایم و (دامن عصمت به معصیت میآلایم و خویشتن را بـدبخت مـینمایم و آن وقت) از زمرۀ نادانان میگردم. (یوسف/٣٣)
تنها همسر عزیز مصر از یـوسف نـخواست کـه بـا او بیامیزد، بلکه همۀ زنان آن طبقه و چین بر او دویدند و پریدند!
٦- محیط ... محیطی کـه از لابـلای هـمۀ ایـن کـارها جلوهگر میآید. گذشته از این، از لابلای کاری که در حقّ یوسف میکنند، با وجود این که پاکی و بیگناهی او برایشان آشکار و نمودار میگردد، محیط پیدا و هویدا است. کاری که ایشان در حقّ یوسف میکنند بدان خاطر است که رسوائی را پنهان کنند، و اثری از نشانههای آن برجای نگذارند، هر چـند کـه پـاک و بیگناهی بسـان یوسف را قربان آن کنند:
(ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا الآیَاتِ لَیَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِینٍ) (٣٥)
بعد از آن که نشانهها (و عـلائم پـاکـدامـنی یـوسف) را دیدند، تصمیم گرفتند او را تا مدّتی زندانی کنند. (بـرای این که سر و صداها بخوابد و بلکه زن عزیز نیز بر سر عقل بیاید ). (یوسف/35)
٧- اگـر شخصیّت یوسف علیه السّلام را دنبال کنیم، در هیچ یک از جایگاههای داسـتان سـیماهای ایـن شـخصیّت را از دست نخواهیم داد، شـخصیّتی کـه از ارکـان و اصول واقعی خود او بـرجـوشیده است، و در بـندۀ صـالح و انسان بایستۀ او با تمام ویژگیهای بشری او جـلوهگـر شده است، و از پرورش و تربیت و آئـین خـانوادگـی نبوّت او مایه گرفته است.
یوسف گر چه در زندان و تاریکیهای زندان، و افزون بر آن در زندان ظلم و تاریکیهای آن، گرفتار و اسیر است، از دعوت به سوی آئـین خود غافل نـمیشود، و بـا هوشیاری و نرمش دلانگیز خود مردمان را بـه سـوی یزدان جهان مـیخوانـد، و در ایـن راه دورانـدیشی و دورنگری و شـناخت امـور را فـرامـوش نـمیکند، و سرشت محیط و خواستهای روانـی مـردمان آن را از نظر به دور نمیدارد. همچنین از این که شخصیّت خود را و اخلاق و آداب خود را زیبا کند و زیبا جلوه دهد برای خدمت به آئینی که مردمان را در زندان به سوی آن فرامیخواند، کمترین غفلتی نمیورزد:
(وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّی أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الآخَرُ إِنِّی أَرَانِی أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزًا تَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِیلِهِ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (٣٦) قَالَ لا یَأْتِیکُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلا نَبَّأْتُکُمَا بِتَأْوِیلِهِ قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَکُمَا ذَلِکُمَا مِمَّا عَلَّمَنِی رَبِّی إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ کَافِرُونَ (٣٧) وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِی إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ مَا کَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْءٍ ذَلِکَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ (٣٨) یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ (٣٩) مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلا أَسْمَاءً سَمَّیْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُکُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِیَّاهُ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (٤٠) یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُکُمَا فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الآخَرُ فَیُصْلَبُ فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِیَ الأمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیَانِ) (٤١)
دو جوان (از خدمتگزاران شاه) همراه یوسف زنـدانـی شدند. یکی ار آن دو گفت: من در خواب دیدم (که انگور برای) شراب میفشارم. و دیگری گـفت: مـن در خواب دیدم که نان بر سـر دارم و پرندگان از آن مـیخورند. (ای یوسف!) ما را از تعبیر آن بیاگاهان کـه تو را از زمرۀ نیکوکاران میبینیم؛ (یوسف) گفت: پیش از آن که جیرۀ غذائی شما به شما برسد، شما را از تعبیر خوابتان آگاه خواهم ساخت. این (تعبیر رؤیا و خبر از غـیب) کـه بـه شما میگویم از چیزهائی است که پروردگارم بـه مـن آموخته است (و به من وحی فرموده است)، چرا که من از (ورود به) کیش گروهی دست کشیدهام کـه بـه خدا نمیگروند و به روز بازپسین ایـمان نـدارنـد. و مـن از آئین پدران (و نیاکان) خود ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی کردهام (و به دنبال ایشان رفتهام). ما (انبیاء) را نســزد کــه چیزی را انـباز خدا کنیم. ایـن (تـوحید و یگانهپرستی)، لطف خدا است در حقّ مـا (انـبیاء که افتخار تبلیغ آن را پیدا کردهایم) و در حقّ همۀ مردمان (که با پذیرش آن راه بهشت را میسپرند) و لیکن بیشتر مــردمان سپاسگزاری (چنیـن لطـفی را) نمیکنند (و چیزهائی را انباز خدا مینمایند که کاری از آنها ساخته نیست). ای دوستان زندانی من! آیا خدایان پراکـنده (و گوناگونی که انسـان بـاید پـیرو هـر یک از آنـها شـود) بهترند یا خدای یگانۀ چیره (بر همه چیز و کس؟). ایـن مــعبودهائی کـه غیر از خدا مـیپرستید، چیزی جز اسمهای (بیمسمّی) نیست که شمـا و پدرانـتان آنـها را خدا نامیدهایـد. خداونـد حجّت و برهانی بـرای (خدا نامیدن) آنها نازل نکرده است (و وحی و پـیامی بـرای معبود بودن آنـها ارسـال نـنموده است). فرمانروائـی از آن خـدا است و بس. (ایـن، او است کــه بـر کـائنات حکومت مـیکند و از جمله عقائد و عـبادات را وضـع مینماید). خدا دستور داده است که جز او را نپرستید. این است دین راست و ثابتی (که ادلّه و براهین عقلی و نقلی بر صدق آن رهبرند) ولی بیشتر مردم نـمیدانـند (که حقّ ایـن است و جز ایـن پـوچ و نـاروا است). ای دوسـتان زنـدانـی مـن! (ایـنک تـعبیر خواب خـود را بشنوید). امّا یکی از شما (که در خواب دیـده است کـه انگور برای شراب مـیفشارد، آزاد میگردد و دوبـاره ساقی مجلس میشود و) به سرور خود شراب میدهد، و امّا دیگری (که در خواب دیده است که نان بر سر دارد و مرغان از آن میخورند، آزاد نمیگردد و) به دار زده میشود و پرندگان از (گوشت) سر او میخورند. ایـن، چیزی است که از من دربارۀ آن نظر خواستید و قطعی و حتمی است. (یوسف/36-41)
یوسف با وجود همۀ این خصال و مزایا انسان است. در او ضعف بشری است. او میخواهد از زندان رهـا و آزاد شود. در این راستا می خواهد خبر او به شاه برسد، بدان امید که توطئۀ ستمگرانهای را به گوش شاه برساند که او را به زندان تاریک کشانده است. هر چند که یزدان جهان خواسته است که بدو بیاموزد از دیگران قطع امید کند، و امیدش تنها به خدا باشد و بس:
(وَقَالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ فَأَنْسَاهُ الشَّیْطَانُ ذِکْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ) (٤٢)
(یوسف خطاب) بـه یکـی از آن دو کـه مـیدانست آزاد میگردد گفت: مـرا در پـیش سـرور خود (یـعنی شـاه مصر) یادآور شو (و شرح حال مرا بدو بگو. باشد که از زندان رهایم کند). امّا اهریمن آن را از یادش ببرد که در پیش سرورش بازگو کـند. لذا یـوسف چند سـالی در زندان ماند .... ( یوسف/42)
آن گاه سیماهائی از این شخصیّت دیدار مینماید و پس از سالها زندان خود را به ما نشان میدهند. شاه خواب دیـده است. کـاهنان و پـردهداران از تـعبیر آن عـاجز میگردند. دوست زندانی او یوسف را به یاد میآورد. پس از آن که تربیت الهی بندۀ شایسته و بایسته را به تمام و کمال پرورده است و او به قضا و قـدر ربّـانی اطمینان پیدا کرده است و به سرنوشت و سرانجام کار خود یقین حاصل نموده است. شاه درخواست می کند او را پس از تعبیر خوابی که دیده است به پیش او بیاورند. یوسف با آرامش کسی که به خود یقین و اطمینان دارد، پاسخ میگوید، و نمیخواهد به ترک زندان خود بگوید مگر بعد از تحقیق تهمت و اثبات پاکی و بیگناهی او:
(وَقَالَ الْمَلِکُ إِنِّی أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ یَا أَیُّهَا الْمَلأ أَفْتُونِی فِی رُؤْیَایَ إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّؤْیَا تَعْبُرُونَ (٤٣) قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلامٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الأحْلامِ بِعَالِمِینَ (٤٤) وَقَالَ الَّذِی نَجَا مِنْهُمَا وَادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُکُمْ بِتَأْوِیلِهِ فَأَرْسِلُونِ (٤٥) یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنَا فِی سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ (٤٦) قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَبًا فَمَا حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ إِلا قَلِیلا مِمَّا تَأْکُلُونَ (٤٧) ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ سَبْعٌ شِدَادٌ یَأْکُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلا قَلِیلا مِمَّا تُحْصِنُونَ (٤٨) ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ عَامٌ فِیهِ یُغَاثُ النَّاسُ وَفِیهِ یَعْصِرُونَ (٤٩) وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّکَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ (٥٠) قَالَ مَا خَطْبُکُنَّ إِذْ رَاوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (٥١) ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ (٥٢) وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (٥٣) وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ (٥٤) قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ) (٥٥)
شاه (مصر) گفت: من در خواب هفت گاو چاق را دیـدم که هفت گاو لاغر آنـها را مـیخوردند، و هـفت خوشۀ
سـبز و (نـارس، و هـفت) خوشۀ خشک (و رسـیده) را دیدم (که خشکها بر سـبزها مـیپیچند و آنـها را نـابود میکنند). ای بزرگان! (علماء و حکماء) اگر خوابها را تعبیر میکنید (و در این فن سر رشته دارید) نظر خود را دربارۀ خوابم برایـم بیان دارید. گفتند: (این خواب از زمرۀ) خوابهای پریشان و پراکنده است (و جزو اوهام و خیالات آشفتهای است که معنی ندارند) و ما از تعبیر (این گونه) خیالپردازیها آگاه نیستیم. کسی که از میان آن دو (نفر زندانی، از زندان) نجات یافته بود و بعد از مدّتها (سفارش یوسف را) به یاد آورد، گفت: من شما را از تعبیر چنین خوابی مطّلع میگردانم. مرا بفرستید (تا آن جوان یوسف نام را ببینم که او در این کار مـاهر و استاد است). ای یوسف! ای بسـیار راسـتگو! از تـعبیر خواب، ما را آگاه کن کـه (شـاه دیـده است:) هـفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را خوردهاند، و هفت خوشۀ خشک، و هفت خوشۀ سـبز (بـه هـم پـیچیدهانـد و رسـیدهها نارسها را تباه کردهاند)، تا این که من بـه سـوی مـردم برگردم (و تعبیر تو را بـرای ایشـان بیان دارم). امید است که آنان (تعبیر خواب را) بدانند و (با علم و فضل تو آشنا شوند. یوسف) گفت: باید هفت سال پیاپی (بـا تلاش هر چه بیشتر، گندم و جو) بکارید، و آنچه را کـه درو میکنید - جز اندکی که میخورید - در خوشۀ خود نگاه دارید. پس از آن (سالهای خوش) هفت سال سخت درمیرسد و (قحطی مـیشود و ایـن سـالهای سـخت) آنــچه را کــه بــه خـاطرشان انـدوختهایـد از مـیان برمیدارند، مگر مقدار کمی را (که بـرای بـذر) مـحفوظ مینمائید. سپس، بعد از آن (سالهای خشک و سـخت)، سالی فرامـیرسد کـه بـارانـهای فراوان بـرای مـردم بارانده و به فریادشان رسیده میشود و در آن شیرۀ (انگور و زیتون و دیگر میوهها و دانـههای روغنی) را میگیرند (و به نعمت و خوشی مـیافتند). شـاه گـفت: یوسف را به پیش من آورید. هنگامی که فرستادۀ (شاه) نزد او رفت، گفت: به سوی سرور خود بازگرد و از او بپرس: ماجرای زنانی که دستـهای خود را بریدهاند چه بوده است؟ بیگمان پروردگار مـن بس آگاه از نیرنگ ایشان است. (شـاه، زنـان را احضار کرد و بـدیشان) گفت: جریان کار شما - بدان گاه که یـوسف را بـه خود خوانـدید - چگـونه مـیباشد؟ (آیـا بـه شـما گرائید و خواست شما را پاسخ گفت؟). گفتند: خدا منزّه (از آن) است (که بندۀ نیک خود را رها کند که دامن طهر او بـه لوث گناه آلوده گردد!) ما گناهی از او سراغ نداریم. زن عزیز (مصر) گفت: هم اینک حقّ آشکار میشود. این من بودم که او را به خود خوانـدم (ولی نیرنگ مـن در او نگـرفت) و از راسـتان (در گفتار و کردار) است. ایـن (اعتراف من) بدان خاطر است که (یوسف) بداند من در غیاب (او، جز حقّ نمیگویم و نبودن او را بـرای خود مغتنم نـمیشمرم و) بـدو خیانت نمیکنم، و خداونـد بیگمان نیرنگ نیرنگبازان را (به سوی هـدف) رهـنمود نمیکند (و به هدف نمیرسـاند، و بلکه باطل و بـیهوده میگرداند). من نفس خود را تبرئه نمیکنم (و خویشتن را بیگناه نمیدانم) چرا کـه نـفس (ســرکش طبیعتاً بـه شهوات میگراید و زشتیها را تزیین مینماید و مردمان را) به بدیها و نابکاریها میخواند، مگر نـفس کسـی که پروردگارم بدو رحـم نـماید (و او را در کنف حمایت خود مصون و محفوظ فرماید). بیگمان پـروردگارم دارای مغفرت و مرحمت فـراوانـی است. (هنگامی که پاکی یوسف در پیش شاه مسلّم گردید) شاه گفت: او را به نزد من بیاورید تا وی را (از افراد مـقرّب و) خـاصّ خود کنم. وقتی که یـوسف را آوردنـد و شـاه) بـا او صحبت نمود (بر مـحبّتش افزود و بدو) گفت: از امروز تو در پیش ما بزرگوار و مـورد اطمینان و اعـتمادی. یوسف گفت: مرا سرپرست اموال و محصولات زمـین کـن، چرا کـه مـن بسـیار حـافظ و نگهدار (خـزائـن و مســـتغلّات، و) بس آگاه (از مســـائل اقـتصادی و کشاورزی) میباشم. (یوسف/43-55)
از این لحظه که شخصیّت یوسف در آن کامل و پخته و هـوشیار و مــطمئن و آرام و دارای یـقین و اعـتماد میگردد، میبینیم که این شخصیّت در صحنۀ حـوادث منحصر به فرد و برجسته میگردد، و شخصیّتهای شاه و عزیز و زنان و محیط، پنهان از دیدگاه میشوند. روند قرآنی این دگرگونی در داستان و در واقعیّت زندگی را با این چنین سخنانی تهیّه میبیند و فراهم میآورد:
(وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (٥٦) وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ) (٥٧)
(شاه پیشنهاد یوسف را پذیرفت و او وزیـر اقتصاد و دارائی شد) و بدین منوال یوسف را در سرزمین (مصر بالا بردیم و جاه و جلال و) نـعمت و قدرت دادیـم. در آنجا هر کجا که میخواست منزل می گزید (و هر گونه که میخواست دخل و تصرّف میکرد. آری!) ما نعمت خود را به هر کس کـه بخواهـیم (و شـایسته بـدانـیم) میبخشیم و پاداش نیکوکاران را ضائع نمیگردانیم. و پاداش آخرت، برای کسانی که (در دنیا) ایمان میآورند و پرهیزکاری میکنند، بهتر (و والاتر از پاداش دنیوی ایشان) است. (یوسف/ 56و57)
از این لحظه به بعد میبینیم ایـن شخصیّت با انـواع دیگری از بلاها و گرفتاریها رویاروی میشود، بلاها و گرفتاریهائی که با انواع بلاها و گرفتاریهای پیشین فرق اساسی دارند. این شـخصیّت هـم بـا آنـها رویاروی میشود با کمال پختۀ هوشیارانـه، و بـا آرامش خـاطر بیدغدغه دارای اطمینان و اعتماد.
8- یوسف را مییابیم در حالی که برای نـخستین بـار پس از انجام آن کاری کـه در گـذشته در حـقّ او روا داشتهاند با برادرانش رویاروی میگردد، بدان گاه کـه یوسف با مقایسۀ با ایشان والاتر و تواناتر است ... ولی ما او را آشکـارا در رفـتار و کـردار ثـابت و استوار مییابیم:
(وَجَاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ (٥٨) وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ أَلا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ (٥٩) فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی وَلا تَقْرَبُونِ (٦٠) قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ (٦١) وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ) (٦٢)
(قحطی و خشکسالی در اطراف مصر به غایت رسید و مردم از هـر سـو بـدانجا سـرازیر شـدند) و بـرادران یوسف (نیز همچون دیگران از کنعان شام عازم مصر گشتند) و به پیش یوسف آمدند، و او ایشان را شناخت، ولی آنان وی را نشناختند. (یوسف به گونۀ شایسته از آنــان پذیرائی کـرد و بـار و بـنه ایشـان را چنان کـه میخواستند آماده نمود) و هنگامی که بار و بنه و توشۀ ایشان را آماده ساخت، گفت: (از سخنان شـما فهمیدم که برادر دیگری از پدر دارید. دفعۀ آینده) برادر پدری خـود را نـزد مـن آوریـد (و از چـیزی نـترسید) مگـر نمیبینید که من پیمانه را به تمام و کمال میدهـم (و حقّ آن را اداء میکنم) و بهترین میزبانم؟ و اگر او را نزد من نیاورید (بدانـید که چیزی بـه شـما داده نمیشود و) هیچگونه گندم و حبوباتی (از غلّه و محصولات) به شما
نمیدهم، و دیگر به پیش مـن نـیائید. (بـرادران یـوسف پاسخ دادند و) گفتند: ما با پـدرش گفتگو مـینمائیـم، و حتماً (برای جلب موافقت پدر میکوشیم و) ایـن کار را خواهیم کرد. (سپس هنگامی که آهنگ کوچیدن کردند، یوسف) به کارگزاران خود گـفت: (پـول) کـالائی را که پرداختهاند در میان بارهایشان بگذارید، شـاید پس از مراجعت به خانوادۀ خویش، بدان پی ببرند و بلکه (بـر وفای به عهد ما اطمینان یابند و بر برادر خود بـنیامین بترسند و همراه او به پیش ما) برگردند.(یوسف/58-62)
٩- یوسف را خواهیم دید بدان گاه که با پیام خـدا بـدو کارها را روبهراه میکند و امور را میگرداند، چگونه برادر خود را نگاه میدارد. پس بنگریم بـه شـخصیّت پختۀ هوشیار حکیم مطمئنی که خـویشتندار و شکـیبا است:
(وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ (٦٩) فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ (٧٠) قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ (٧١) قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ (٧٢) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الأرْضِ وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ (٧٣) قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ (٧٤) قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ کَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ (٧٥) فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ (٧٦) قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ (٧٧) قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (٧٨) قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ) (٧٩)
و وقتی که به (سرای) یـوسف داخل شـدند، بـرادرش (بنیامین) را نزد خود جای داد (و پنهانی بدو) گفت: من برادر تو (یوسف) هستم، و از کارهائی که آنان کردهاند ناراحت مباش. هنگامی که بار و بنه آنان را آماده کرد، پیمانۀ (قیمتی شاه را) در بار برادرش (بـنیامین) نهاد. پس (از رهسپار شدن و پیمودن مسافتی) ندا دهندهای (از اطرافیان یوسف) فریاد برآورد: ای کاروانیان! شما دزدید. (بایستید و تکان مخورید. برادران یـوسف از این صدا به هم آمدند و) رو بدیشان کـرده گـفتند: چه چیز گم کردهاید؟ گفتند: پیمانۀ شـاه را گـم کردهایــم و هر کس آن را برگرداند، بار شتری در برابر آن میگیرد. (رئیس آنان هم تأکید کرد و گفت:) و مـن شـخصاً ایـن پاداش را تضمین میکنـم. (برادران یـوسف) گفتند: بـه خدا سوگند! شما (از روی رفتار و کردار دو سفری که بدینجا داشتهایم هر آینه) میدانید ما نـیامدهایـم تـا در سرزمین (مصر) فساد و تباهی کنیم و ما هیچ گاه دزد نبودهایـم. (اطـرافیان یـوسف) گفتند: اگر شـما دروع بگوئید، سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد در عرف شما) چیست؟ (برادران یوسف) گفتند: سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد، این است که) هر کس آن پیمانه در بارش یافته شود، خودش (بنده و گروگان به) سـزای آن گردد. (آری!) مــا ایـن چنین، سـتمکاران را کـیفر میدهیم. (یوسف) نخست بـارهای دیگران را پـیش از بار برادرش (بنیامین) بازرسی کرد، و سپس پـیمانه را از بار برادرش بیرون آورد. ما اینگونه بـرای یـوسف چارهسازی کردیم (و نقشه و طرح انداختیم تا بـتوانـد بـنیامین را بـه گونهای نزد خود نگاه دارد کـه دیگر برادران متوجّـه نشوند و تسلیم فرمـان او گردند). چرا که یوسف طبق آئین شاه مصر نمیتوانست برادرش را بگیرد، مگر این که خدا میخواست. (ما هم که خدائـیـم خواستیم و یوسف را به زیـور دانشـی فراخور حـال آراستیم و او در پرتو آن توانست راه بازداشت بـرادر را پیدا کند. بلی ما با اعطای دانش) درجات هر کس را که بخواهیم بالا میبریم (همان گونه که درجات یـوسف را بالا بردیم. البتّه) بـالاتر از هـر فرزانـهای، فرزانـهتری است (و خدا هم از همه فرزانهتر است. برادران یوسف) گفتند: اگر (بنیامین) دزدی کند (جای شگفت نیست، که آن را از سـوی مـادر بـه ارث بـرده است) و بـرادرش (یوسف نیز که هر دو از یک مادرند) قبلاً دزدی کـرده است. یوسف (از این سخن سـخت نـاراحت شـد، ولی) ناراحتی را در درون خود پنهان کرد و نگـذاشت از آن مطّلـع شوند. (امّا در دل) گفت: شما مقام و منزلت بـدی (در پیشگاه خدا) دارید (چرا که بـرادر خود را از پـدر دزدیدید و او را به چاه انداختید و از پدرتان نـافرمانی کردید و بدو دروغ گفتید و هنوز که هنوز است کینه او را به دل دارید و اینک هم وی را دزد مینامید) و خدا (از هر کسی) آگاهتر از چیزی است که بیان میدارید (و به من نسبت مـیدهید). گفتند: ای عزیز (مصر!) او پـدر بزرگواری دارد، یکی از مـا را بـه جـای او بگیر (و بـه بندگی بپذیر، و بدین وسیله نیکی خود را در حقّ ما بـه اتمام برسان) که ما تو را از نیکوکاران مـیبینیم. گفت: پناه بر خدا که ما (این کار را بکنیم و) غیر از آن کس را بگیریم که کالای خود را نزد او یافتهایم. ما (اگـر چنین کنیم) در آن صورت (بیگناه را بجای گناهکار گرفته و) از زمرۀ ستمکاران خواهیم بود. (یوسف/69-79)
10-آن گاه با یوسف رویاروی میشویم، در آن اوضاع و احوالی که درد و محنت یعقوب به اوج خود رسـیده است، و یزدان سبحان مقدّر و مقرّر فرموده است بلاها و آزمونهائی که گریبانگر او و خانوادهاش گردیده است برطرف شود و رخت بربندد. یوسف برای پدر و مادرش و برای خانوادهاش به فریاد آمده است و مــهر آنان وی را برانگیخته است. میبیند که بـرادرانش به زیان و ضرر آشکاری گرفتار آمدهاند و وضـع بـد و ناگواری را پیدا کردهاند. دلش به حال ایشان میسوزد، و خویــش را بدیشان معرّفی مـیکند، و با سـرزنش مهربانانهای پرده از کار خود برمیدارد، و بزرگوارانـه آنان را میبخشد و مورد عفو خود قرار میدهد، عفوی که در جای مناسب میآید، و همۀ شرائـط و ظـروف، پیام آن را میدهد و بدان اشارت دارد، و از همچون شخصیّتی با همچون نشانهها و سیماهائی که دارد انتظار آن میرود و بس:
(فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ (٨٨) قَالَ هَلْ عَلِمْتُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَأَخِیهِ إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ (٨٩) قَالُوا أَئِنَّکَ لأنْتَ یُوسُفُ قَالَ أَنَا یُوسُفُ وَهَذَا أَخِی قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنَا إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَیَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (٩٠) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنَا وَإِنْ کُنَّا لَخَاطِئِینَ (٩١) قَالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (٩٢) اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیرًا وَأْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ) (٩٣)
(فرزندانش فرمان او را گردن نهادند و رهسپار مـصر شدند) و چون به پیش یـوسف رفتند گفتند: ای عزیز (مصر!) ما را و خاندان مـا را انـدوه فرا گرفته است و (جسم و روح مـا را زیـان رسـیده است و بـرای خرید مواد غذائی) کالای اندکی با خـود آوردهایــم (که گمان نمیرود از ما پذیرفته گردد و چیزی که مورد نیاز مـا است با آن خریداری شود. بیا و) بر ما ببخش و بـار و کالای ما را (بدان اندازه که نیازمندیم) به تـمام و کـمال بده بیگمان خداوند بخشندگان را (به بهترین وجه) جزا میدهد. (مهر برادری در دل یوسف بجنبید و خواست خویشتن را به آنان بشناساند. سرزنش کنان بـدیشان) گفت: آیا بدانگاه که (یوسف را به چاه انداختید، و پس از او اذیّت و آزارها به بنیامین رساندید و او را در فراق برادر داغدار نمودید) از روی نادانی (جوانی) نسبت به یوسف و برادرش میدانید چه (عمل زشت و ناپسندی) کردید؟ گفتند: آیا تو واقعاً یـوسف هسـتی؟ گـفت: مـن یوسفم و این برادر من است. به راستی یزدان بر ما منّت گذارده است (زیرا که ما را از بلاها رهانیده و دوباره به هم رسانیده و سلامت و قدرت و عزّت بخشیده است). بیگمان هر کس (خدا را پیش چشم دارد و از او بترسد و) تقوا پیشه کند و (در بـرابـر گرفتاریها و مصیبتها) شکیبائی و استقامت ورزد (خداوند پاداش او را خواهد داد) چرا که خدا اجر نیکوکاران را ضـائع نـمیگردانـد. گفتند: بــه خـدا سوگند! خــداونـد تو را (بـه سبب پرهیزگاری و شکیبائی و نـیکوکاری) بـر مـا برگزیده است و برتری بخشیده است، و ما بیگمان (در کاری که در حقّ تو و برادرت روا داشتهایم) خطا کار بودهایـم. (یوسف پاسخ داد و) گفت: امروز هیچ گونه سرزنش و توبیخی نسبت به شما در میان نیست (و بـلکه از شـما درمـــیگذرم و بـــرایـتان طـلب آمـرزش مــینمایم. انشــاءاللـه) خداونـد شما را مـیبخشاید، چـرا کـه او مهربانترین مهربانان است (و مغفرت و مرحمت خود را شـامل نــادمان و تـوبهکاران مـینماید. پس از آن، یوسف از حال پدر پرسید. وقتی که از اوضاع و احوال او آگاه گردید، بدیشان گفت:) این پیراهن مرا با خود (به کنعان) ببرید و آن را بر چهرۀ او بیندازید تا (نشانی بر پیدا شدن من بوده و روشنی بخش دل و دیدهاش شود و دوباره) بینا گردد (و پردۀ تاریک غم و اندوه از جلو چشـمانش بـزدایـد و خرّم و خندانش نـماید) و همۀ خانوادۀ خود را به نزد من بیاورید. (یوسف/88-93)
١1- در پایان، آن جایگاه بزرگوارانه دلانگیز پـدیدار میآید ... جایگاه ملاقات همگان با یوسف که در اوج سلطه و قدرت خود است، و آشکارا خـواب او تعبیر میشود و رویاهایش تحقّق پیدا میکند ... او از همۀ این چیزها خویشتن را بیرون مـیکشد و بـه گـوشهای میرود و با خدای خویش خلوت میکند و از همه چیز میپردازد، و مخلصانه به مناجات او میپردازد و همه چیز دیگر را به پشت گوش میاندازد:
(رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ وَعَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ) (١٠١)
(یـــوسف رو بـــه خـدا کـرد و گـفت:) پروردگارا! (ســپاسگزارم که بـخش بـزرگی) از حکومت بـه مـن دادهای و مـرا از تــعبیر خوابـها آگاه سـاختهای. ای آفریدگار آسمانها و زمین! تو سرپرست من در دنـیا و آخرت هستی. (همۀ امور خود را بـه تـو وامــیگذارم و خویشتن را در پناه تو میدارم). مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق گردان. (یوسف/101)
شخصیّت یوسف، شخصیّت یگانۀ کاملی است. دارای همۀ واقعیّت شخصیّت است، واقعیّتی که ارکان و اصول واقعیّت را در پیدایش و محیط خود جلوهگر میسازد.
12-یعقوب ... یعقوب پدر با محبّت غمزدهای است. پیغمبر با اعتماد به خدا رسیدهای است. او با هر دو تای شادی و هراس با آن خواب وعدهدهندهای که یـوسف دیده است یکجا رویاروی میگردد. یعقوب در ایـن خـواب مژدههای آیندۀ خوشایند و امیدبخشی را مییابد. در عین حال از وسوسهها و کارهای اهریمن در هراس است. میترسد که اهریمن به دل و درونـهای پسرانش رخنه کند و ایشان را به انجام کارهای ناپسند بکشاند. شخصیّت یعقوب به تمام و کمال و با همۀ زوایای آن جلوهگر و پدیدار میآید:
(إِذْ قَالَ یُوسُفُ لأبِیهِ یَا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی سَاجِدِینَ (٤) قَالَ یَا بُنَیَّ لا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ عَلَى إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْدًا إِنَّ الشَّیْطَانَ لِلإنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ (٥) وَکَذَلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَیُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ وَیُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَعَلَى آلِ یَعْقُوبَ کَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبَّکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ) (٦)
(ای پیغمبر! به یاد دار) آنگاه را که یـوسف بـه پـدرش گفت: ای پدر! من در خواب دیـدم که یـازده سـتاره، و همچنین خورشید و مـاه در بـرابـرم سـجده میکنند. (پــدرش) گـفت: فرزند عزیزم! خواب خود را بـرای برادرانت بازگو مکن، (چرا که مایۀ حسد آنان میشود، و اهــریمن ایشــان را بـر آن مـیدارد) کـه بـرای تـو نــیرنگبازی و دسـیسهسازی کنند. بیگمان اهـریمن دشمن آشکار انسـان است. همانگونه (کـه در خواب خویشتن را سرور و برتر دیدی) پروردگارت تو را (به پیغمبری) برمیگزیند و تعبیر خوابها را به تو میآموزد (و با خلعت نـبوّت تـو را مـفتخر مـیسازد) و بر تو و خاندان یعقوب نعمت خود را کامل میکند، همان طور که پیش از این بر پـدرانت ابـراهـیم و اسـحاق کـامل کـرد. بیگمان پروردگارت بسـیار دانـا و پـرحکمت است (و میداند چه کسی را برمیگزیند و خلعت نبوّت را به تن چه کسی میکند).(یوسف/4-6)
آن گاه ابن شخصیّت را مییابیم با تـمام واقعیّت شخصیّت بشری پیغمبری، در حالی که پسرانش با او دربارۀ یوسف صحبت میکنند. پس از آن ناگهان او را دچار فاجعه میکند:
(قَالُوا یَا أَبَانَا مَا لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلَى یُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ (١١) أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا یَرْتَعْ وَیَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (١٢) قَالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ (١٣) قَالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ (١٤) فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَةِ الْجُبِّ وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لا یَشْعُرُونَ (١٥) وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً یَبْکُونَ (١٦) قَالُوا یَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَکْنَا یُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ کُنَّا صَادِقِینَ (١٧) وَجَاءُوا عَلَى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ) (١٨)
(پس از اتّفاق آنان بر دور داشتن یوسف، به پدرشان) گفتند: پدر جان! چرا نسبت به یـوسف بـه مـا اطمینان نمیکنی؟ در حالی که ما خیرخواه او میباشیـم (و جز محبّت و خلوص از ما ندیده است و راهنما و دلسوز وی بوده و هستیم). فردا او را بـا مـا بفرست (تـا در میان چمنزارها و گلزارها) بخورد و بازی کند و ما مـراقب و نگهبان وی خواهیم بود. گفت: اگر او را از پیش من دور کنید و ببرید، ناراحت و غمگین میگردم. مـیترسم کـه شما از او غافل شوید و گرگ وی را بخورد. گفتند: اگر گرگ او را بـخورد، در حالی کـه مـا گروه نیرومندی هستیم (و از او محافظت میکنیم) در این صـورت مـا زیانمندانی بیش نخواهیم بود(و جز ننگ و عار بهره ای نخواهیم داشت). هنگامی که او را بردند و تصمیم گرفتند که او را به ژرفای چاه بیندازند (و عاقبت هم نقشۀ خود را اجراء کردند)، در همین حال بدو پیام دادیم که در آینده آنان را به این کاری که (در حقّ تو) کردند آگاه خواهی ساخت، در حالی که نخواهند فهمید (که تو برادر ایشان یوسف هستی. همان برادری که بر نیرنگ او همداستان شدند و گمان بردند که از دست او آسوده گشتند). شبانگاه گریه کنان پیش پدرشان برگشتند (و شیون سر دادند). گفتند: ای پدر! ما رفتیم و سرگرم مسابقۀ (دو وتیراندازی) گشتیم و یوسف را نزد اثاثیۀ خود گذاردیم و گرگ (آمد و) او را خورد. تو هرگز (سخنان9 ما را باور نمی داری، هر چند هم راستگو باشیم(چرا که یوسف را بسیار دوست می داری و ما را بدخواه او می انگاری). پیراهن او را آلوده به خون دروغین بیاوردند (و به پدرشان نشان دادند. پدر) گفت: (چنین نیست. یوسف را گرگ نخورده است و او زنده است ) بلکه نفس (امّاره) کار زشتی را در نظرتان آراسته است و (شما را دچار آن کرده است. این کار شما، و امّا کار من) صبر جمیل است. (صبری که جزع و فزع، زیبائی آن را نیالاید، و ناشکری و ناسپاسی اجر آن را نزداید و به گناه تبدیل ننماید) و تنها خدا است که باید از او یاری خواست در برابر یاوۀ رسواگرانه ای که می گوئید. (یوسف/11-18)
سپس با این شخصیّت – با تمام واقعیّتی که این شخصیّت دارد – برخورد می کنیم، در حالی که پسرانش بار دیگر از او می خواهند که مایۀ آرامش خود را بدیشان سپارد... یعنی برادر کوچک یوسف را در اختیار ایشان گذارد... زیرا عزیز مصر – یوسف – که وی را نمی شناسند او را از آنان خواسته است! تا در مقابل بردن او به پیش عزیز مصر بدیشان باری دهد از آن در سالهای خشکسالی تغذیه کنند!
(فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (٦٣) قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (٦٤) وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَیْنَا وَنَمِیرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ (٦٥) قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَکِیلٌ (٦٦) وَقَالَ یَا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَعَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ (٦٧) وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا کَانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِلا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٦٨)
هنگامی که به پیش پدرشان برگشتند (داستان خود را با عزیز مصر بازگو کردند و از مراحم و الطاف او بسی سخن راندند و ) گفتند : (اگر بنیامین را با خود نبریم این دفعه چیزی به ما داده نخواهد شد و ) از گندم و حبوبات محروم می شویم، پس برادرمان را با ما بفرست تا کیل و پیمانه ای دریافت داریم و (خوراک مورد نیاز خانواده را با خود بیاوریم. قول می دهیم که ) ما نگهبان و حافظ او باشیم (یعقوب به یاد گذشته ها افتاد و ) گفت: آیا من دربارۀ او به شما اطمینان کنم همان گونه که دربارۀ برادرش(یوسف) قبلاً به شما اطمینان کردم؟! (نه من شما را امین نمی دانم و فرزند خود را به شما نمی سپارم. حافظ و نگهبان فقط خدا است و) خدا بهترین حافظ و نکهدار است و از همۀ مهربانان مهربانتر است (او مرا و فرزند مرا کافی است). هنگامی که بارهای خود را باز کردند، دیدند که (پول)کالای ایشان (در داخل بارهایشان گذارده شده و) بدیشان برگشت داده شده است. گفتند: ای پدر! ما دیگر (بیش از این الطاف عزیز مصر) چه می خواهیم؟!این (بهای) کالای ما است که به ما پس داده شده است. (پس بهتر است برادرمان را با ما بفرستی) و ما برای خانوادۀ خود مواد غذائی (بـیشتری) بـیاوریم و از بـرادر خود محافظت کنیم و بار شتری را (بر مقدار قبلی) بیفزائـیم که آن (چیزی که با خود آوردهایم با توجّه بـه جود و لطف عزیز مـصر) اندک است. (سرانـجام یـعقوب گـول سحنان فرزندان را خورد. ولی برای اطمینان خـاطر) گفت: من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا ایـن که عهد و پیمان مؤکّد و استوار با سوگند به خدا، بـا من نبندید که او را (سالم) بـه مـن بـرمیگردانـید، مگر کــه (بر اثر مرگ و یا غلبۀ دشمن و یا عامل دیگر) قدرت از شـما سـلب گردد. (فرزندانش پـیمانش را پـذیرفتند و خدای را به شهادت طلبیدند.) هنگامی که با پـدر پـیمان بستند، گفت: خداوند آگاه و مطّلع بر آن چیزی است که (به همدیگر) میگوئیم. (یعقوب به عـهد و پـیمان مؤکّد فـرزندان خود دل بست و شـفقت پـدری او را بر آن داشت که آنان را راهنمائی و نصیحت کـند) و گفت: ای فرزندانم! از یک در (بـه مـصر) داخل نشوید. بلکه از درهای گوناگون وارد شوید (تا از حسادت حسودان و چشم زخم پلیدان درامان بمانید. ولی بدانید کـه مـن بـا این تدبیر) نمیتوانم چیزی را که خدا مقرّر کرده بـاشد از شمـا بدور سازم. (یقیناً آنچه باید بشود مـیشود، و راهی برای دفع بــلا جز رعـایت اسـباب و علل پـیدا و توسّل به خدا سـراغ نـدارم). تـنها حکـم و فرمان از آن یزدان است. (دافع شرّ و جالب خیر جـهان فقط ایـزد سبحان است). بـر او تـوکّل مـیکنم (و ار او اسـتمداد مــیجویم و کـارم را بـدو واگذار مـیکنـم) و باید کـه توکّلکنندگان بر او توکّل کنند و بس (و کار خویش را بدو حواله دادند. سفارش پدر را پذیرفتند) و هنگامی که از همان طریق و به همان شیوه (به مصر) وارد شـدند که پدرشان بدیشان دسـتور داده بـود، چنین ورودی آنان را از آنچه خدا خواسته بود بدور نداشت و (حذر بــا قـدر برنیامد و در مصر بـه دزدی مـتّـهم شـدند و برادرشان بـنیامین بـه گروگان گرفته شد و غمها و انـدوهها یکـی پس از دیگری ایشـان را دربـر گرفت) و لیکن حاجتی را برآورده کرد که در انـدرون یـعقوب بـود (و آن پیدا شـدن یـوسف و شـناسائی او تـوسّط بنیامین و سرانجام به هم رسـیدن پـدر و پسـر بـعد از مدّتها فراق و هـجران بـود). بیگمان یـعقوب (در پـرتو وحی) آگاه از چیزهائی بود که ما بدو آموخته بـودیم. (از جمله مـیدانست کـه یـوسف زنـده است و عـاقبت خـواب او تـحقّق پـیدا مـیکند) امّـا بسـیاری از مردم نمیدانند (که یعقوب چنین آگاهی و اطـّلاعی در پـرتو وحی داشتـه است).(یوسف/63-68)
سپس در فاجعۀ دومی که یعقوب بـدان گـرفتار آمـده است با او ملاقات میکنیم، بدان هنگام که یعقوب پدر غمزدهای است و پیغمبر به خدا رسیدهای است ... این امـر هـم پس از آن است کـه یـزدان بـرای یـوسف چارهجوئی میکند و بدو پـیام مـیدهد که چگونه برادرش را بگیرد و پیش خود نگاه دارد. یکی از پسران یعقوب برجای میماند، پسری که دارای شخصیّت ویژه در میان پسران است. تمام نشانههای برجستهای را دارا است که لازمۀ موضعها و موقعیّتهای سراســر داسـتان است. او مــیترسد پس از آن هــمه عــهد و پـیمان استواری که با پدرش بسته است با پدرش رویـاروی شود. وقتی حاضر است برگردد که یا پدرش بدو اجازۀ برگشت بدهد و یا خدا دربارۀ او داوری کند و دستور انجام کاری را بدهد که میخواهد:
(فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا قَالَ کَبِیرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاکُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّى یَأْذَنَ لِی أَبِی أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی وَهُوَ خَیْرُ الْحَاکِمِینَ (٨٠) ارْجِعُوا إِلَى أَبِیکُمْ فَقُولُوا یَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا کُنَّا لِلْغَیْبِ حَافِظِینَ (٨١) وَاسْأَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنَّا فِیهَا وَالْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنَا فِیهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ (٨٢) قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِیلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (٨٣) وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ یَا أَسَفَى عَلَى یُوسُفَ وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ (٨٤) قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتَّى تَکُونَ حَرَضًا أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهَالِکِینَ (٨٥) قَالَ إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ (٨٦) یَا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَأَخِیهِ وَلا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا یَیْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ) (٨٧)
هنگامی که (از آزادی بنیامین) کاملاً نـاامـید شدند، بـه کناری رفتند و بـا یکدیگر نـهانی بـه گفتگو و رایـزنی پرداختند. بزرگ آنان گفت: مگر نمیدانید که پدرتان از شما پیمان مؤکّد بـا سوگند بـه خدا گرفته است (کـه برادرتان را سالم بدو برگردانید؟) و (به یاد ندارید کـه) پیش از این دربارۀ یوسف کوتاهی کردهایـد؟ پس (بـه چـه روئــی اکـنون بـه سوی او بـرگردیم؟!). مـن از سرزمین (مصر) حرکت نمیکنم تا پدرم به من اجـازۀ (خروج از آن و برگشت به کنعان را) نـدهد، یـا خدا در حقّ من داوری نکند و فرمان نرانـد (و با مرگ مـن یـا آزادی بنیامین، کار را یکسره نسازد) و او بهترین داور و فرمانده است (و جز به حقّ فرمان نراند و جز به عدل داوری نکند). شما به پیش پدرتان برگردید و بگوئید: ای پدر! پسرت دزدی کرده است (و در برابـر آن بـنده گردیده است و بــه اســارت رفـته است) و گواهـی نمیدهیـم مگر به آنچه (از دزدی بنیامین با چشم خود دیدهایم و بر آن) مطّلع شدهایم، و ما (در آن هنگام که با تو پیمان بستهایم نمیدانستیم که او دزدی میکند. چرا که) از غیب خبر نداشتهایم (و راز نـهان در پشت پـردۀ غیب جهان را جز یزدان نمیداند). و از (اهالی) شهری که ما در آن بودهایم (که مصر است) و از کاروانی که با آن (به کنعان) برگشتهایم بپرس (تا بیگناهی ما برای تو ثابت شود) و ما تأکید مـیکنیم که راسـتگوئیم (و جز حقیقت نمیگوئیم. بقیّۀ برادران بـه کنعان بـرگشتند و پدرشان را از ماجرا باخبر کردند و او) گفت: بلکه نفس (امّاره) کار زشتی را در نظرتان آراسته است (و شما را دچار آن کرده است. این کار شما، و اما کار من) صبر جـمیل است، (صـبری که جزع و فزع، زیـبائی آن را نیالاید، و ناشکری و ناسپاسی، اجر آن را نزداید و به گناه تبدیل ننماید). امید است که خداوند همۀ آنان را به من بازگرداند. بیگمان او کاملاً آگاه (از حال من و حال ایشان بوده و) دارای حکمت بالغه است و کارهایش از روی حساب و فـلسفه است). و از فـرزندانش روی برتافت و گفت: ای وای بر من بر (دوری) یوسف (من!) و (از بس کــه گـریست) چشـمانش از انـدوه سـفید (و نابینا) گردید. و او اندوه خود را در دل نهان میداشت و خشم خود (بر فرزندان) را قورت مـیداد. گـفتند: (ای پدر!) به خدا سوگند! آن قدر تو یاد یوسف مـیکنی که مشرف به مرگ مـیشوی یــا (مـیمیری و) از مردگان میگردی. (خویشتن را بپا و به خود و به ما ترحّم فرما و از غم و اندوه بکاه). گفت: شکـایت پـریشان حـالی و اندوه خود را تنها و تنها به (درگاه) خدا میبرم، (و فقط بــه آسـتان خدا مــینالم و حل مشکـل خود را از او میخواهم) و من از سوی خدا چیزهائی میدانـم که شما نمیدانید. ای فرزندانم! بروید و (در مصر همراه بـرادر مهتر خود) بـه دنـبال یـوسف و بـرادرش بگردید و از رحمت خدا ناامید مشوید، چرا کـه از رحمت خدا جز کافران ناامید نمیگردند. (من احساس میکنم روزگار دیدار نزدیک است). (یوسف/80-87)
در واپسین جایگاههای محنت فراوان و غم و انـدوه درازی که گریبانگـر پـیرمرد رنـجدیده و بلا کشـیده میشود، او را با همان سیماها و با همان واقعیتّها خواهیم یافت. او را خواهیم دیـد بوی یـوسف را از پـیراهـن یوسف میبوید، و با خشم پسرانش و با سرزنش و سرکوبی ایشان رویاروی میگردد، ولی در اعـتماد و اطمینان خود به پروردگارش کمترین گمانی به خویشتن راه نمیدهد:
(وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لأجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ (٩٤) قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ (٩٥) فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ (٩٦) قَالُوا یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ (٩٧) قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ) (٩٨)
هنگامی که کاروان (از مصر به سوی شام) حرکت کرد، پدرشان (به کسانی که پیش او بـودند) گـفت: اگر مـرا بیخرد و بیمغز ننامید، (به شما مـیگویم) مـن واقـعاً بوی یوسف را میبویم! (اطرافیان بدو) گـفتند: بـه خدا قسم! بیگمان تو در سرگشتگی قدیم خود هستی (و بـر بال خیالات و خرافات در پروازی). هنگامی که (پـیک) مـژدهرسان بـیامد و پـیراهـن را بـر چـهرهاش افکند، (چشمان یعقوب) بینا گردید (و نور سرور، به دیدگانش روشنی بخشید. یعقوب به حاضران) گفت: مگر به شما نگفتم: که از سـوی یـزدان (و در پـرتو وحـی رحمان) چیزهائی میدانم که شما نمیدانید؟ (فرزندان یـعقوب) گفتند: ای پدر! (بر ما بـبخشا و) آمـرزش گناهانمان را برایمان (از خدا) بخواه. واقعاً ما خطا کار بودهایم. گفت: از پــروردگارم، پـیوسته بــرایـتان طـلب آمـرزش (گـناهانتان را) خواهـم کـرد. بیگمان او بخشایشگر مهربانی است. (یوسف/94-98)
این شخصیّت، شخصیّتی است با ویـژگیها و سـیماهای یگــانه. احســاسات و عــملکردهایبثن واقـعی است. شخصیّتی است که خود واقعیّت و تمام شرائط و ظروف و گستره محیط را بدون هر گونه آراسـتن و کـاستن و تحریف کردنی جلوهگر میسازد.
*
واقعیّت در عین حال که درست و مورد اطمینان و پاک و سالم است، بلکه این واقعیّت به واقعیّت شخصیّتهای انسانی بســنده نــمیکند، واقــعیّت شخصیّتهای آدمیزادگانی که داستان در این جولانگاه فراخ بـدانـان توجّه می کند و در این سطح و مرتبۀ دلانگیز از ایشان سخن میراند. و لیکـن در واقعیّت رخـدادها و بیان گفتارها و نشان دادن حرکات و سکنات هر یک از آنها و نمودن صدق و صداقتها و طبیعت و سرشتها در زمان و مکان خود، و در محیط و شرائـط و ظـروف خویش، جلوهگر میآید و نقاب از چهره میگشاید... چه هر حرکت بیرون و هر خاطرۀ درون و هر واژهای، در زمان خود پدیدار میآید، و به شکلی که مورد انتظار است نمودار میگردد، و در مکان خاصّ خود در صحنۀ نمایش جای میگیرد، و در ناحیه سـایه روشنها و در ناحیۀ پـرتوهائی که مورد انـتظار است، به نوبه و حسب اهمیّت و نـقش و سرشت جریان حیات، جایگزین میشود و یا تغییر مکان میدهد ... همان کاری صورت میگیرد که در شـخصیّتها نـیز صـورت میگرفت چنان که قبلاً بیان داشتیم.
حــتّی لحظههای بیان جنس مخالف در داستان و جایگاههای او گسترۀ کامل خود را فراگرفته است. و از آن در حدود برنامۀ پـاک و سـزاوار «انسـان« بـدون هر گونه آراستن و کاستن و تـغییر و تـحریف واقعیّت بشری، سخن رفته است، و از شمول و کمال و صداقت واقعیّت بشری چیزی فروگذار نگردیده است، ولی بیان چنان لحظاتی و وراندازی گسترههای هماهنگ با بقیّۀ رخدادها و جایگاهها بدین معنی نیست که در برابر همه واقعیّتهای بشری ایستادهایم، و این چیزها را به عنوان محور حیات او پیش چشم داشتهایم، و آنها را اهداف کلّی سراسر زندگی او شمردهایم، و بدون کم و کاست همه چیز انسان را اظهار کردهایم و به دیگران نمودهایم، بدان گونه که جاهلیّت میکوشد به ما چنین بفهماند تنها این، هنر راست و درست است و بس!
جاهلیّت به نام هنر صادقانه، انسـان را مسـخ مـیکند. وقتی که در برابر نگرش به جنس مخالف مـیایسـتد، انگار جنس مخالف همه چیز زندگی بشری است. از آن لجنزار فراخ و ژرفی میسازد، و بالای آن را با گلها و شکوفههای اهریمنانه میآراید!
جاهلیّت این کار را نمیکند، چون واقعیّت خودش ایـن چنین است، و نه بدان خاطر که جاهلیّت در به تـصویر کشیدن این واقعیّت مخلص است! نـه، بـلکه جـاهلیّت چنین میکند بدان خاطر که «پـروتوکولهای صـهیون« یعنی طرحها و نقشههای صهیونیسم این را میخواهد! آنان میخواهند «انسان« را از همه چیز جز حیوانـیّت لخت و عور کنند، تا تنها یهودیان ننگین نشوند به این که آنان از همۀ معیارها و ارزشهای غیر مادّی به در میآیند و لخت و عور میگردند! آنان میخواهند کـه همۀ انسانها در گل و لای لجنزار بلولند و غرق شنوند تا همۀ تلاشهای انسانها محدود و منحصر بـدان لجـنزار گردد، و همۀ توانهایشان صرف آن شود. چه این امر از همۀ امور دیگر بهتر و زودتر از میان بردن بشریّت را تضمین میکند، و بدین وسیله انسانها در برابر حکومت صهیونیسم نفرین شدهای کـه یـهودیان در انـتظار آن هستند، به زانو درمیآیند و کرنش مینمایند! یهودیان گذشته از این که هنر را وسیلهای برای رسیدن بدین شرّ و بلا مورد استفاده قرار میدهند، در کنار آن در نشـر مکتبهای «علمگرا» نیز میکوشند، مکتبهائی که به خود همین هدف منتهی میگردند. گاهی به نام «داروینیسم« و گـاهی بـه نـام «فرویدیسم« و زمـانی به اسـم «مارکسیسم« یا «کمونیستی عـلمی« مکـتبهائی را به انسانها ارائه میدهند و در تقویت آنـها مـیکوشند ... همۀ این مکتبها هم در تحقّق بخشیدن و پـیاده کـردن پـــروژهها و نــقشههای صــهیونیسم خـوفناک و وحشتانگیز برابر و یکسانند!
داستان پس از آن، از شخصیّتها و رخدادها می گذرد تا سایه روشنهای دورهای از تـاریخ را تـرسیم کند کـه حـوادث و وقـائع داســتان در آن روی میدهد، و شخصیّتهای فراوان داستان در آن به جنبش و کـوشش میپردازند، و سیماهای همگانی شخصیّتها به تـصویر کشیده میشوند، و در نتیجه صحنۀ نـمایش حوادث و وقائع با ابعاد جهانی خود در این دورۀ تاریخی ترسیم میگردد ... ما به بخشی از نگاهها و سیماها و بندها و قسمتهائی بسنده میکنیـم که همچون ابعادی در آنـها ترسیم میشود:
١٣- مصر در این دوره از زمان، فراعنه بر آن حکومت نمیکردند که از خاندانهای کــهن مـصر بـودند. بلکه «چوپانان« بر آن فرمانروائی داشـتند، آن کسانی کـه ابراهیم و اسـماعیل و اسـحاق و یـعقوب در روزگـار نزدیک به دوران آنان میزیستهاند، و ایشـان از ایـن پیغمبران چیزهائی از آئین خدا را آموختهاند و بدانـها آشنائی پیدا کردهاند ... این برداشت ما از قـرآن است. آنجا که قرآن شاه را به لقب «ملک« مـیخواند. در صورتی که قـرآن شـاه زمـان مـوسی علیه السّلام را بـه لقب مشهور زمان «فرعون« مینامد ... از ایـن سـخن تـا اندازهای معلوم میگردد کـه روزگـار یـوسف علیه السّلام در مصر کی و چه وقت بوده است. دوران یوسف علیه السّلام در مصر، میان دوران حکومت خاندان سیزدهم و خـاندان هفدهم است. اینان هم خاندانهای «چوپانان« هستند، آن کسانی که مصریها ایشان را «هکسوس« مینامند، چون آنان را دوست نمیدارند! زیرا گفته میشود که مـعنی این واژه در زبان کهن مصر: «خـوکها» یـا «چـوپانان خوکها» است! این دوره در حدود یک قرن و نـیم بـه طول میانجامد.
١٤-پیغمبری یوسف علیه السّلام در این دوره از زمان بوده است، و مردمان را به سوی اسـلام خـوانـده است ... اسلام که آئین یکتاپرستی و توحید خالص است ... بدان هنگام که در زندان بسر میبرده است، و بیان داشـته است که آئین یکتاپرستی آئین پدران و نیاکانش ابراهیم و اسحاق و یعقوب بوده است. آن گونه که قرآن روایت کرده است یوسف آئین توحید را واضح و دقیق و کامل و شامل، بیان داشته است. از جمله از ایـن سـخنان او همچون چیزی فهم و درک میشود:
(إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ کَافِرُونَ (٣٧) وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِی إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ مَا کَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْءٍ ذَلِکَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ (٣٨) یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ (٣٩) مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلا أَسْمَاءً سَمَّیْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُکُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِیَّاهُ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٤٠)
من از (ورود به) کیـش گروهی دست کشیدهام که به خدا نمیگروند و به روز بازپسین ایـمان نـدارنـد. و من از آئین پدران (و نیاکان) خود ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی کردهام (و به دنبال ایشان رفتهام). ما (انبیاء) را نسـزد کــه چیزی را انباز خـدا کنیم. ایـن (تـوحید و یگـانهپرستی)، لطف خدا است در حقّ مـا (انـبیاء که افتخار تبلیغ آن را پیدا کردهایم) و در حقّ همۀ مردمان (که با پذیرش آن راه بهشت را میسپرند) و لیکن بیشتر مـردمان سپاسگزاری (چنین لطفی را) نمیکنند (و چیزهائی را انباز خدا مینمایند که کاری از آنها ساخته نیست). ای دوستان زندانی من! آیا خدایان پراکنده (و گوناگونی که انسان بـاید پـیرو هـر یک از آنــها شـود) بهترند یا خدای یگانۀ چیره (بر همه چیز و کس؟). ایـن مــعبودهائی که غیر از خدا مـیپرستید، چیزی جز اسمهای (بیمسمّی) نیست که شما و پدرانـتان آنـها را خدا نامیدهایـد. خداونـد حجّت و بـرهانی بـرای (خدا نامیدن) آنها نازل نکرده است (و وحی و پـیامـی بــرای معبود بودن آنها ارسـال نـنموده است). فرمانروائـی از آن خـدا است و پس. (ایـن، او است کـه بر کـائنات حکومت میکند و از جمله عقائد و عـبادات را وضــع مینماید). خدا دستور داده است که جز او را نپرستید. این است دین راست و ثابتی (که ادلّه و براهین عقلی و نقلی بر صدق آن رهبرند) ولی بیشتر مردم نمیدانـند (که حقّ این است و جز این پوچ و ناروا است).(یوسف/37-40)
این تصویر واضح و کامل و شامل و دقـیق اسـلام از لحاظ اصول عقیده است، بدانگونه که هـمۀ پـیغمبران خدا آن را با خود به ارمغان آوردهانـد. ایـن تـصویر دربرگیرندۀ ایمان به یزدان، ایمان به آخرت، توحید خدا، به هیچ وجه برای خدا انباز قرار ندادن، و شناخت یزدان سبحان با صفاتی که دارد، از قبیل: یگـانه، چـیره ... و حکم کردن به این که وجودی حقیقتاً وجود ندارد جــز خدا، و سلطه و قدرتی در اصل برای کسی نیست جـز خــدا ... بــدین خــاطر بــاید هــمۀ خـداگـونهها و خداوندگارهائی نفی شود که بر مـردمان فـرمانروائـی دارند، و سلطه و قـدرت و حکومت و فـرماندهی را از آن یزدان دانست و بس، و آن را اعلام کرد. چرا که یزدان سبحان خود دستور فرموده است که مردمان جز او را نــپرستند. بـر دست گـرفتن سـلطه و قـدرت و حکومت و فرماندهی و ربوبیّت، به معنی بنده گرداندن مردمان است، و مخالف با فرمان یزدان مبنی بر بنده گرداندن همگان برای ایزد یگانۀ سبحان است. و مخالف با معنی «عبادت« است که مراد از آن کرنش بـردن در برابر سـلطه و فـرمان یـزدان، و اعـتراف بـه ربـوبیّت خداوند منّان است. و با تعریف دین قیّم، یـعنی آئـین راست و استوار جور درنمیآید که به مـعنی انـحصار خدا به عبادت - یعنی فرمانروائی را تنها بدو دادن و از آن او دانستن - است. چه فـرمانروائـی و عـبادت، ملازم یکدیگر و در کنار همدیگرند:
(إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِیَّاهُ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ ).
فرمانروائی از آن خدا است و بس. (این، او است که بـر کائنات حکومت مـیکند و از جمله عقائد و عـبادات را وضع مـینماید). خدا دسـتور داده است که جز او را نپرستید. این است دین راست و ثابتی (که ادلّه و براهین عقلی و نقلی بر صدق آن رهبرند).(یوسف/40)
این واضحترین و کاملترین و دقیقترین و شاملترین تصویر اسلام است.
روشن است که یوسف علیه السّلام زمانی که زمام امور را در مصر به دست گرفت، به دعوت خود ادامه داد و مردمان را به اسلام فراخواند بدان شکل واضح و کامل و شامل و دقیقی که لازم بود ... قطعاً باید اسلام توسّط او در مصر انتشار پـیدا کـرده باشد. زیـرا اقـوات و ارزاق مردمان در دست اخـتیار او بوده است و فـقط زمـام فرمانروائی را در دست نداشـته است و بس. هـمچنین اسلام توسّط او باید در سرزمینهای مجاور نیز پخش شده باشد، سرزمینهائی که گروههای اعزامی آنجاها به مصر میآمدند تا اقوات و ارزاقی را با خود ببرند کـه بر اثر حکمت و تدبیر یوسف اندوخته و ذخیره گـردیده است. دیدیم که برادران یوسف از سرزمین کنعان که در اردن قرار دارد و مجاور مصر است همراه با قافلههای سائرین میآیند تا از مصر زاد و توشه ببرند. این حال هم خشکسالی را به تصویر میکشد، آن خشکسالیای که در این دوره از زمان همۀ نقاط را فراگرفته است و همه جا گیر شده است.
داستان اشارت دارد به بهای سنگینی که در راه عـقیدۀ اسلامی پرداخـته شـده است، عـقیده ای که در آغـاز داستان گفته شد که سلسله چوپانان تا اندازهای بـا آن آشنا شدهاند. همچنین اشارت دارد به این که این عقیده بعد از دعوت یوسف بدان انـتشار پـیدا کرده است و آشکار گردیده است.
اشارۀ نخستین در نقل قول زنان آمده است، بدان هنگام که خورشید طلعت یوسف پیدا گردیده است و به پیش ایشان آمده است:
(فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ، وَقَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ، وَقُلْنَ: حَاشَ لِلَّهِ! مَا هَذَا بَشَرًا. إِنْ هَذَا إِلا مَلَکٌ کَرِیمٌ) (٣١)
هنگامی که چشمانشان بدو افتاد، بزرگوارش و دیـدند و (به دهشت افتادند و سراپا محو جمال او شدند و بجای میوه) دسـتهایشان را بـریدند و گـفتند: مـاشاءالله ایـن آدمیزاد نیست، بلکه این فرشتۀ بزرگواری است.(یوسف/31)
در سخن عزیز خطاب به همسرش آمده است:
(یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ) (٢٩)
ای یوسف! از این (موضوع) چشـمپوشی کـن و (آن را پنهان و پوشیده دار. و تو ای زن) از گناهت استغفار کن (و آمرزش آن را از خدا بخواه)، بیگمان تو از بزهکاران بودهای.(یوسف/29)
امّا اشارۀ روشن دوم از زبان همسر عزیز روایت شده است. پیدا است که همسر عزیز به عقیدۀ یوسف، ایمان پیدا کرده است و بدان گرویده است و در پایان اسلام آورده است. روند قرآنی ایمان او را این چنین از خود او نقل کرده است:
(قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (٥١) ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ (٥٢) وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ) (٥٣)
زن عزیز (مصر) گفت: هم اینک حقّ آشکار میشود. این من بودم که او را به خود خواندم (ولی نیرنگ من در او نگـرفت) و از راسـتان (در گفتار و کـردار) است. ایـن (اعتراف من) بدان خاطر است که (یوسف) بداند من در غیاب (او، جز حقّ نمیگویم و نـبودن او را بـرای خود مغتنم نـمیشمرم و) بـدو خیانت نـمیکنم، و خداوند بیگمان نیرنگ نیرنگبازان را (به سوی هدف) رهنمود نمیکند (و به هدف نمیرساند، و بلکه بـاطل و بـیهوده میگرداند). من نفس خـود را تبرئه نمیکنـم (و خویشتن را بیگناه نمیدانم) چرا کـه نـفس (سـرکش طبیعتاً بـه شهوات میگراید و زشتیها را تزیین مینماید و مردمان را) به بدیها و نابکاریها میخواند، مگر نفس کسـی کـه پروردگارم بـدو رحـم نماید (و او را در کـنف حمایت خود مصون و مـحفوظ فرماید). بیگمان پـروردگارم دارای مغفرت و مرحمت فراوانی است.(یوسف/51-53)
وقتی که روشن گردید که آئین یکتاپرستی - در ایـن سطح - پیش از این که یوسف زمام فرمانروائی را در مصر به دست گیرد شناخته شده است، قطعاً باید پس از آن در زمان مملکتداری یوسف در سـطح وسـیعتری آئین توحیدی گسـترش پـیدا کـرده بـاشد و اسـتقرار پـــذیرفته بــاشد، و پس از آن در دوران حکــومت خاندانهای چوپانان نیز آئین توحیدی انتشار و استقرار چشمگیری داشته باشد. هنگامی که فرعونها در خاندان هیجدهم زمام امور را به دست گـرفتهانـد، با آئین یکتاپرستی مقاومت ورزیدهانـد، آئینی کـه در نسـل یعقوب جلوهگر بوده است، نسلی که در مـصر کـثرت یافته است. فرعونها مبارزه را آغازیدهاند تا بتپرستی را برگردانند، چون بنیاد حکومت فراعنه بر بتپـرستی استوار و ماندگار میگردیده است!
بدین منوال معلوم میشود که علاوه از علّت سیاسی به چه علّت دیگری فراعنه با بنیاسرائیل - یعنی فرزندان یعقوب - مبارزه میکردند. بنیاسرائیل کسانی بودهاند که از خارج از مصر به مصر آمدهاند و در آنجا سکونت گزیدهاند و فرمانروائی نمودهانـد و در دوران شـاهان چوپانان استقرار پذیرفتهاند، چوپانانی که خودشان هـم از خارج به مصر آمدهاند. هنگامی که مصریها شـاهان چوپانان را راندند، همپیمانان بنیاسرائیل ایشان را نـیز راندند ... البتّه اختلاف دو عقیده باید تعبیر نـیرومندی برای چنان دشمنانگی و مبارزهای باشد. چون انـتشار عقیدۀ صحیح توحیدی ستونی را در هم میشکسته است که شاهنشاهی فراعنه بر آن اسـتوار مـیگردیده است. عقیدۀ توحیدی، دشمن اصـلی طـاغوتها و حکـومت طاغوتها و ربوبیّت طاغوتها است.
اشارهای به این چیزی که میگوئیم در نقل قول قرآن مجید از مؤمن آل فرعون در سورۀ غافر آمـده است. بدان گاه کـه بـه دفـاع اسـلامی بزرگوارانه خود از موسی علیه السّلام رودرروی فرعون و درباریان او پرداخـته است، وقتی که فرعون خواسته است موسی را به قـتل برساند، تا بـا کشـتن او خطری که از جانب عقیدۀ توحیدیای که موسی آن را با خود به ارمـغان آورده است و شاهی و فرمانروائی او را تـهدید میکند، از میان رود:
(وقال فرعون:ذرونی أقتل موسى ولیدع ربه , إنی أخاف أن یبدل دینکم أو أن یظهر فی الأرض الفساد . وقال موسى:إنی عذت بربی وربکم من کل متکبر لا یؤمن بیوم الحساب . وقال رجل مؤمن من آل فرعون یکتم إیمانه:أتقتلون رجلا أن یقول:ربی الله ? وقد جاءکم بالبینات من ربکم , وإن یک کاذبا فعلیه کذبه , وإن یک صادقا یصبکم بعض الذی یعدکم , إن الله لا یهدی من هو مسرف کذاب . یا قوم لکم الملک الیوم ظاهرین فی الأرض . فمن ینصرنا من بأس الله إن جاءنا ? قال فرعون:ما أریکم إلا ما أرى . وما أهدیکم إلا سبیل الرشاد . وقال الذی آمن:یا قوم إنی أخاف علیکم مثل یوم الأحزاب . مثل دأب قوم نوح وعاد وثمود والذین من بعدهم , وما الله یرید ظلما للعباد , ویا قوم إنی أخاف علیکم یوم التناد . یوم تولون مدبرین ما لکم من الله من عاصم , ومن یضلل الله فما له من هاد . . ولقد جاءکم یوسف من قبل بالبینات فما زلتم فی شک مما جاءکم به , حتى إذا هلک قلتم:لن یبعث الله من بعده رسولا , کذلک یضل الله من هو مسرف مرتاب . الذین یجادلون فی آیات الله بغیر سلطان أتاهم . کبر مقتا عند الله وعند الذین آمنوا ! کذلک یطبع الله على کل قلب متکبر جبّارٍ...).
فرعون (به اطرافیان و مشاوران خود) گـفت: بگذارید من موسی را بکشم و او پروردگارش را (بـرای نـجات خود از دست من) به فریاد خواند. من از این مـیترسم که آئین شما را تغییر دهد، یا این که در زمـین فسـاد را گسترش دهـد و پـراکنده سـازد. مـوسی (خـطاب بـه فرعون و فرعونیان) گفت: مـن بـه پروردگار خود و پروردگار شما پناه میبرم از دست هر متکبّری کــه بـه روز حساب و کتاب (قیامت) ایمان نداشته بـاشد. مـرد مـؤمنی از خاندان فرعون کــه ایمان خود را پنهان میداشت گفت: آیا مردی را خواهید کشت بدان خـاطر که میگوید: پروردگار من الله است، در حالی که دلائـل روشنی و مـعجزات آشکـاری از جانب پـروردگارتان بـرایـتان آورده است و بـه شما نـموده است؟ اگر او دروغگو باشد، دروغگوئیش دامنگیر خود او خواهـد شد، و اگر راستگو باشد، برخی از عذابهائی که شـما را از آن مــیترساند گـریبانگیرتان خواهـد گشت. قطعاً خداوند کسی را (بـه راه نـجات و رسـتگاری) رهنمود نمیسازد که تجاوز کار و دروغ پرداز باشد. (مرد مؤمن ادامه داد و گفت:) ای قوم من! امروز حکومت در دست شما است، و در این سرزمین پیروز و چیرهاید. امّا اگر عذاب سـخت (خانه بـرانـداز و ریشـهکن سـاز) الهـی دامنگیرمان شود، چه کسی ما را مدد و یـاری خواهـد کرد و برای رستگاریمان خواهد کوشید؟! فرعون گفت: من جز آنچه صلاح دیدهام و پـیشنهاد کـردهام صـلاح نمیبینم و به شما پیشنهاد نـمیکنـم. (پس دستور مـن کشتن موسی است و باید اجراء شود). آن مرد باایمان گفت: ای قوم من! میترسم همان بلائی به شما رسد که در روزگاران گذشته بـه گروهها و دسـتهها رسـیده است. از سزای عادتی همچون عادت قوم نوح و عاد و ثمود و کسانی که بعد از آنان بـودهانـد (مـیترسم که گریبانگیرتان شود) خداوند نمیخواهد به بندگان ستم کند (و نمیپسندد که بندگانش هم به یکدیگر ستم کنند). ای قوم من! بر شما از روز صدا زدن (که قیامت است) میترسم. آن روزی که پشت میکنید و میگریزید، امّا هیچ پناهی جز خدا (برای حفظ خود از عذاب) نداریـد. آخر خدا کسـی را که (از راسـتای بـهشت مـنحرف و) گمراه سازد، هیچ راهنما و راهبری نحواهد داشت. پیش از این، یوسف آیههای روشن و دلائل آشکاری را برای شما آورده بود، امّا شما پیوسته دربـارۀ آنچه آورده بود و ارائه داده بود شکّ و تردید میکردید (و به دنبال او راه نمیافتادید) تــا زمـانی کـه از دنـیا رفت، گـفتید: خداوند بعد از او دیگر پیغمبری را برانگیخته نخواهـد کرد. این چنین خداونـد اشـخاص مـتجاوز و متردّد را گمراه و سرگشته میسازد. آنان کسانیند که بدون هیچ دلیلی که (از عقل یـا نقل در دست) داشـته بـاشند، در برابر آیات الهی (مـوضعگیری مـیکنند و) بـه ،ستیز و کشـمکش مــیپردازنـد. (چـنین جدال بیاساس و نادرستی بـا آیـات الهـی) موجب خشـم عظیم خـدا و کسـانی خواهد شـد کـه ایـمان آورده بـاشند. اینگونه خداوند به هر دلی که خود بزرگبین و زورگو بـاشد، مهر مینهد (و حسّ تشـخیص را از آن میگیرد).(غافر /26-35)
نبرد حقیقی میان عقیدۀ توحیدیای بوده است که یزدان سبحان را به ربوبیّت اخـتصاص مـیداده است، او را مختصّ به عبادت میدانسته است، عبادت به مـعنی کـرنش بـردن و پـرستش کـردن و پـیروی نـمودن از حاکمیّت خدای یگانه، و میان فرعونیگریای که بر پایۀ بتپرستی استوار و ماندگار میگردد، و جـز در سـایۀ بتپرستی برپا و برجای نمیشود.
چه بسا توحید ناقصی کـه «اخـناتون« آن را مـعرّفی و شناسانده است جز اثری از آثار پراکـنده و پـریشانی نبوده است کـه از تـوحیدی بـرجـای مـانده است کـه یوسف علیه السّلام در سرزمین مصر آن را پخش کـرده است، همان گونه که قبلاً گفتیم، بویژه اگر صحیح باشد که در تاریخ گفته میشود مادر اخناتون آسیائی بوده است و از فرعونیان و مصریان نبوده است!
پس از این حاشیهپردازی و جرّ مـقال، به نظرها و نگاههائی بـرمیگردیم کـه بـیانگر سـرشت ایـن دورۀ تاریخی است، دورهای که رخـدادهـای داسـتان در آن روی دادهاند و قهرمانان داستان به جنب و جوش در آن پرداختهاند. خواهیم دید که این دوره از مرزهای گسترۀ مصر فراتـر مـیرود، و قـالب و سـیمای آن زمـان را به طور کلّی مینگارد. کاملاً روشن است که سرشت این دوره از زمان، آمیزۀ خوابدیدنها و غیبگوئیهائی است که به سرزمین یگانهای محدود نمیگردد، و خاصّ قوم ویژهای نیست ... این پدیده را آشکارا در خواب دیدن یوسف و تعبیر آن، و در نهایت تحقّق یافتن و معنی پیدا کردن آن، و همچنین این پدیده را در خواب دیـدنهای دوستان زندانی، و بالأخره در خواب دیدن شاه، خواهیم یافت ... همۀ این خوابها هم مورد توجّه قرار میگیرد، چه از سوی کسانی که خواب میبینند و چه از سـوی کسانی که آن را میشنوند. ایـن هـم بیانگر قـالب و سیمای آن عصر به طور کلّی است.
خلاصه، این داسـتان سـرشار از عـناصر هنری است. همچنین لبریز از عنصر بشری، و پر از فعل و انفعالات و جنب و جوش است. شیوۀ بیان، این عناصر را روشن و برجسته، آشکار میسازد، گذشته از این که ویژگیهای الهامگرانه و مؤثّر تعبیر قرآنی جای خود دارد، و نواها و آهنگهای موسیقی مناسب فضاهائی که روند قرآنـی به تصویر میکشد، جانپرور و دلنوازند.
در این داستان عنصر مهر پدرانه در شکلها و با درجات گوناگون، و با خطّ ها و سایهروشنهای آشکار و نمودار جلوهگر میآید. مهر پدرانه در عشق یعقوب به یوسف، و به برادر کوچک یوسف، و نسبت به سائر فرزندانش، و در واکنشها و پاسخگوئیهای روانی به پیشامدها و به رخدادهائی که پیرامون یوسف از آغـاز تـا بـه انـجام داستان اتّفاق میافتد، پیدا و هویدا است.
عنصر شکّ و حسد را میان برادرانی خواهیم دید که از مادران مختلف هستند و از پدر خود محبّتهای متفاوت میبینند.
عنصر فرق و جدائی را خواهـیم یـافت در واکـنشها و پاسخگوئیهای گوناگون به رشک و حسد مـوجود در جانها و درونهای برادران ... رشک و حسد برخـی از آنان را میکشاند به این که بزه کشـتن را در دل نگـاه دارند. و برخی از آنها را میکشاند به این که برای گریز از بزه کشتن اشاره کنند به این که یـوسف را به چاه بیندازند تا کاروانی او را با خود بردارد و ببرد.
عنصر مکر و نیرنگ را به شکلهای گوناگون خواهـیم یافت، از مکر و نیرنگ برادران یوسف در حقّ یوسف گرفته تا مکر و نیرنگ زن عزیز نسبت به یوسف و به شوهر خود، و در حقّ زنان ...
عنصر شهوت و هوا و هوس، و جهشها و کششهای آن را خواهیم یافت. خواهیم دید که بـه شهوات چگـونه پاسخ داده میشود، و چه واکنشی در مـقابل شـهوات صورت میپذیرد. آیـا تسـلیم شـهوات مـیگردند یـا شهوات را مهار میکنند و در برابرش میایستند. کـار در آن به شگفتی و آرزو میکشد، یا مـراعـات عـفّت میشود و از آن خودداری میگردد، و به خدا پناه برده میشود و بدو چنگ زده میشود.
عنصر پشیمانی را به شکلهای گوناگونش خواهیم یافت. عفو و گذشت را در اوقـات خود مـیبینیم. شـادی و شادمانی را مییابیم که از گرد هم آمدن پراکندگان و به هم رسیدن دورافتادگان حاصل میگردد ...
افزون بر اینها، برخی از شکلهای جامعۀ جـاهلی را در طبقه و چین درباریان و اشراف، خواهیم یافت. خانه و زندان و بازار و مـجلس آنــان را در مصر آن روزی خواهـیم دیـد. جـامعۀ عـبرانـی، و خـواب دیـدنها و پیشگوئی کردنهای رائـج در آن عصر را پـیش چشـم میداریم.
داستان با خواب دیدنی آغاز میگردد که یوسف آن را برای پدرش نقل میکند. پدرش بدو خبر مـیدهد کـه مقام بزرگی را پیدا خواهد کرد. بدو سفارش میکند که خواب خود را برای برادرانش روایت نکند تا رشک و حسد آنان را برنینگیزد و اهریمن ایشان را بفریبد و در حقّ او به مکر و نیرنگ پردازند ... سپس داستان چنین پیش میرود که گوئی آن خواب در حال تعبیر شدن و تحقّق پیدا کردن است، و آنچه یعقوب پیشبینی کـرده است در شرف وقوع است. همین که خواب در پـایان تعبیر میشود و تحقّق میپذیرد، روند قرآنی داستان را به پایان میبرد و بیشتر از آن صحبت نـمیکند و به دنبال داستان نمیرود، و هـمچون نـویسندگان «عـهد قدیم« یعنی تورات، این شـاخ و آن شـاخ نـمیپرد، و شاخهها و برگهائی بر آن فراهم نمیآورد. بلکه رونـد قرآنی همین که بدین خاتمۀ دقیق هنری رسید، و چنان که باید هدف دینی حـاصل گـردید، از داسـتانسرائـی بازمیایستد و بیش از آن دم نمیزند.
آنچه در داستان گره هنری نامیده میشود، در داسـتان یوسف واضح و آشکار است. چنان که گذشت، داستان با خواب دیدنی آغاز مـیگردد، و تـعبیر آن و تحقّق یافتن آن مجهول و نامعلوم میماند. سپس اندک اندک هویدا و پیدا میشود، تا خاتمۀ داسـتان سـرمیرسد و گره هنری به صورت طبیعی و بدون هر گونه تکلّف و مشقّتی و تظاهر و دردسری، باز میشود.
داستان به بخشهائی تقسیم گردیده است. هر بخشی هم دربرگیرندۀ چندین صحنه است. روند قرآنی فاصلههای خالی میان هر صحنه و صحنۀ دیگر را رها میسازد تا خیالپردازی و اندیشۀ خواننده خودش آنها را پر کند، و حرکتها و کلمههائی را تکمیل کند که حذف شده است. در این کار، تشویق و تحریک و خوشی و لذّتی نهفته است که نگو ...
این اندازه تجزیه و تحلیل هنری داستان یوسف، و ذکر نمایش برنامۀ قرآنی اسلامی در بیان داستان، ما را بس است. این مقدار پرده برمیدارد از امکاناتی که ایـن برنامه دارد و برای تلاشها و کوششهای انسانها در ادبیّات اسلامی از آنها برخوردار است. تا در پرتو آن امکانات، انسانها بتوانند بر اجراء هنری کامل، و نشان دادن واقعیّت صادقانۀ سالم، توانائی داشته باشند، بدون این که موضوع را کش بدهند و شاخهها و برگهائی بر آن بیفزایند، یا این که نیازمند باشند از پاکی سزاوار هنری که به «انسان« ارمغان میگردد دست بکشند.[1]
*
پس از همۀ اینها آنچه مانده است عبرت و پند داستان، و قیمت و ارزش آن در جولانگاه جنبش اسلامی، و پیامها و اشارههای رسا و برآورندۀ نیازمندیهای جنبش در برخی از منازل و مراحل است، گذشته از این کـه برآورندۀ نیازمندیهای همیشگی و ثابتی است که متعلّق به منزل و مرحلۀ خاصّی از منازل و مـراحـل نیست. افزون بر اینها و در کنار اینها حقائق بزرگ در لابلای روند داستان بیان میشوند، گذشته از این که در لابلای روند سراسر سوره جای میگیرند و ذکر میگردند، به ویژه واپسین پیروهائی که در سوره میآیند و جای خاصّ خود را دارند.
در این دیباچۀ سوره، به نگاههای گذرائی از همۀ اینها بسنده میکنیم:
ا- در سرآغاز این دیباچه اشـاره کـردیم بـه مناسبت داستان یوسف رویهمرفته با دوران سخت و تنگی کـه جنبش اسلامی در مکّه به هنگام نزول این سوره از آن عبور میکرد. و به شدّت و مشقّتی اشاره نـمودیم که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و حماعت مؤمنان اندکی که در خدمت او بودند دچار آن میشدند. اینها به مناسبت یادی است که داستان از بلاها و آزمونهای یوسف علیه السّلام برادر بزرگوار، برای محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم پیغمبر بزرگوار می کند. به دنبال آن داستان تبعید و پرت کردن یوسف را از سرزمینی بـه سرزمین دیگری، و آن گاه استقرار او در آنجا را روایت میکند.[2]
چیزهائی که قبلاً بیان کردیم، نوعی از پـیامها و اشارههای داستان را بیان میکند، پیامها و اشارههائی که نیازمندیهای جنبش اسلامی در این دوره از زمان را به تمام و کمال میرسانند. چیزهائی که قبلاً بیان کــردیم، نزدیک به «سرشت جنبشی« ایـن قرآن است، در آن حال که بر توشۀ دعوت میافزاید، و جنبش را به پیش میراند، و گروه مسلمانان را رهنمود حقیقی و واقعی و مثبت میکند، و به سوی هدف معیّن و طریق مـرسوم سوق میدهد و رهنمود میکند.
٢-همچنین در لابلای تـجزیه و تـحلیل داستان، به تصویر واضح و دقیق و کامل و شامل اسلام، اشاره کردیم، بدان گونه که یوسف علیه السّلام آن را عرضه کرده است و نشان داده است. این تصویر سزاوار آن است بسیار در برابرش ایستاد و آن را ورانداز کرد.
همچون تصویری پیش از هر چیز بیانگر وحدت عقیدۀ اسلامی است که آن را همۀ پیغمبران با خود به ارمغان آوردهاند، و ارکان و اصول بنیادین آن در هر رسالتی به تـمام و کـمال بـیان گردیده است، و بر توحید و یکتاپرستی کامل یزدان سـبحان، و ربـوبیّت یگـانۀ او برای همۀ مردمان، و کرنش بردن و پرستش کردن ایزد یگانۀ جهان توسّط جملگی مردمان، استوار شده است ... همچنین این عقیدۀ یگانه به طور ضـمنی ایـمان به سرای آخرت را به صورت واضحی مقرّر میدارد. این بیان و تقریر نیز راه بر گمانهائی میبندد که آنـها را «علم مقایسه و سنجش ادیان« نام میدهند و میگویند انسـانها تا ایـن اواخـر چنان کـه بـاید بـا تـوحید و یکتاپرستی آشنا نبودهاند و به آخرت ایمان نداشتهاند. در این اواخر از عقائد چندگانه پرستی و دوگانه پرستی به شکلها و صورتهای گوناگون عبور کردهاند و دست کشیدهاند، و در شناخت عقیده ترقّی نمودهاند و پلّه پلّه اوج گرفتهاند، همان گونه که در علوم و فنون و صنعت و تکنیک ترقّی کردهاند و پلّه پلّه بالا رفتهاند تا بدینجا رسیدهاند!.. این انگارههائی است که به بیان دربارۀ ادیان رو میکند، و مـیگوید: ادیـان سـاختار انسانها است! سرنوشت ادیان بسان سرنوشت علوم و فنون و صنعت و تکنیک است و همان راهی را سـپری کرده است که عدم و فنون و صنعت و تکنیک سپری نموده است.[3]
همچنین این داستان سرشت آئین یکـتاپرستی را بـیان میدارد، آئینی که جملگی پیغمبران آن را با خود به ارمغان آوردهاند ... تنها توحید الوهیّت در میان نیست و بس. بلکه توحید ربوبیّت نـیز مـطرح است ... بـیان میگردد که فرمانروائی تنها متعلّق به خدای یگـانه در همۀ امور مردمان است. این بیان هم از فرمان یزدان سبحان برداشت میشود که دستور مـیفرماید: جـز او نباید پرستیده شود. تعبیر دقیق قرآنـی دربارۀ ایـن مسأله، مدلول و مفهوم «عبادت« را دقیق و روشـن مشخّص و معیّن میسازد: فرمان از جانب یزدان صادر میگردد، و کرنش بردن و پرستش کردن از سوی مردمان صورت میپذیرد ... این بلی تنها ایـن «دیـن قیّم« یعنی آئین درست و پابرجا است. در این صورت هیچ گونه آئینی در میان نیست، مادام که کرنش بردن و پرستش کردن مردمان تنها برای یـزدان یگانۀ جـهان نباشد، و مادام که فرمان و فرمانروائی متعلّق به ایزد یگانۀ سبحان نباشد. در این صورت هیچ گونه پرستشی برای یزدان نمیشود، مادام که مردمان برای غـیرخـدا کرنش برند و از غیر خدا در کاری از کارهای زندگی اطاعت کنند. پس توحید الوهیّت مقتضی توحید ربوبیّت است. و ربوبیّت در این مجسّم و جلوهگر میآید که فرمان و فرمانروائی از آن خدا باشد و بس ... یا پرستش از آن خدا باشد و بس ... چه فـرمان یـزدان و عبادت مردمان، مترادف یا متلازم هستند. عبادتی که در پـرتو آن مردمان مسلمان یـا غیرمسلمان بشمار میآیند، کرنش بردن و اطاعت نبودن و پیروی کردن از فرمان یزدان یا از فرمان دیگران است.
این بیان قرآنی بدین شکل قاطعانۀ خود، به همۀ جدالها و کشمکشهائی پایان میدهد که مردمان را در کدام زمان یا در کدام مکان مسلمان بنامیم یا مسلمان ننامیم. پیرو آئین درست و پابرجایند، و یا پیرو غیر این آئین هستند ... چه این امر به صورت ضروری از خود دین برمیآید ... کسی که برای غیرخدا کرنش برد و پرستش کند، و در کاری از کارهای زندگی خود غیرخدا را حکم و داوری دهد، نه از زمرۀ مسلمانان بشمار است و نه در دائرۀ این آئین قرار دارد. و کسی که حاکمیّت را منحصر به یزدان سبحان بداند، و کرنش بردن و پرستش کردن بندگان را رها کند، از زمرۀ مسلمانان است. و در دائرۀ این آئین قرار دارد ... غیر از ایـن هـر چـه هست حیلهگری و نیرنگ است و کسی به دنبال آن نمیرود و در پی آن به تلاش نمیایستد مگر شکست خوردگانی که در برابر واقعیّت سنگینی که در محیطی از محیطها و در قرنی از قرنها است سـرخورده و شکست خورده شدهاند! دین خدا واضح و آشکار است. خود این نصّ به تنهائی کافی است که این حکم را به طور ضروری از دین معلوم و مشخّص گرداند. هر کس در این باره راه جدال و ستیز در پیش گیرد، او با این دین جدال و ستیز میآغازد.
٣- از پیامها و اشاره هائی که در لابلای داستان نـهفته است، تصویر ایمان صرف و خالص و به خدا رسیدهای است، بدان گونه که در دل یعقوب و یـوسف، دو بندۀ صالح و بایسته از بندگان برگزیدۀ یـزدان جلوهگر میآید.
دربارۀ یوسف قبلاً به جایگاه واپسین پاک و پالوده از هر چیز او اشاره کردیم، و گفتیم چگونه مخلصانه از همه چیز دست شست و رو به خدا کرد و فروتنانه و خاشعانه رو به پروردگار خود کرد و بـه زاری به مـناجات او پرداخت:
(رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ وَعَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ) (١٠١)
(یــــوسف رو بــه خـدا کرد و گـفت:) پـروردگارا! (سـپاسگزارم کـه بخش بـزرگی) از حکومت بـه مـن دادهای و مــرا از تـعبیر خوابـها آگاه سـاختهای. ای آفریدگار آسمانها و زمین! تو سرپرست من در دنـیا و آخرت هستی. (همۀ امور خود را بـه تو وامی گذارم و خویشتن را در پناه تو میدارم). مـرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق گردان.(یوسف/101)
ولی این جایگاه واپسین همه چیز در این رابطه نیست. یوسف در تمام داستان همچون جـایگاه و موقعیّتی را دارا است، و به پروردگار خود رسـیده است، و یـزدان سـبحان را نـزدیک بـه خـود احسـاس کـرده است، و پاسخگوی خواستها و برآورنده نیازهای خود دانسـته است.
در موقعیّت و جایگاه گول زدن و فریفتن و گمراه کردن، فریاد برمیآورد:
(مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ) (٢٣)
پناه بر خدا! او که خدای من است، مرا گرامی داشـته است (چگونه ممکن است دامن عصمت به گناه بیالایم و بــه خود سـتم نـمایم؟!) بیگمان سـتمکاران رستگار نمی گردند . (یوسف/23)
در موقعیّت و جایگاه دیگری که یوسف از ضعف خود میترسد و نگران است که به زنان بگراید و به دام آنان درآید، باز هم فریاد برمیآورد:
(رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ وَإِلا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَأَکُنْ مِنَ الْجَاهِلِینَ) (٣٣)
پروردگارا! زندان برای مـن خوشایندتر از آن چیزی است که مرا بدان فرامـیخوانند، و اگر (شـرّ) نیرنگ ایشان را از من بـازنداری، بـدانـان مـیگرایــم و (دامـن عصمت بـه مـعصیت مـیآلایـم و خویشتن را بـدبخت مینمایم و آن وقت) از زمرۀ نادانان میگردم. (یوسف/33)
در آنجا که خـود را بـه بـرادرانش مـعرّفی مـیکند و میشناساند، لطف و فضل خدا را بر خود بیان میدارد و نعمتهای خدا را در حقّ خود سپاس میگذارد و آنها را ذکر میکند و برمیشمارد:
(قَالُوا أَئِنَّکَ لأنْتَ یُوسُفُ قَالَ أَنَا یُوسُفُ وَهَذَا أَخِی قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنَا إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَیَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ) (٩٠)
گفتند: آیا تو واقعاً یوسف هستی؟ گفت: مـن یـوسفم و این برادر مـن است. به راستی یزدان بر ما منّت گذارده است (زیرا که ما را از بلاها رهـانیده و دوبـاره بـه هـم رسانیده و سـلامت و قـدرت و عـزّت بـخشیده است). بیگمان هر کس (خدا را پیش چشـم دارد و از او بـترسد و) تقوا پیشه کند و (در بـرابـر گرفتاریها و مصیبتها) شکیبائی و استقامت ورزد (خداوند پاداش او را خواهد داد) چرا که خدا اجر نیکوکاران را ضائع نمیگرداند. (یوسف/90)
همۀ اینها موضعها و موقعیّتهائی هسـتند کـه پـیامها و اشارههائی دربر دارند که گسترۀ آنـها از نیاز جـنبش اسلامی در مکّه فراتر میرود، و به دامنۀ نیاز جـنبش اسلامی در هر دورهای میرسد.
و امّا یعقوب، در دل او حقیقت دلربا و ژرف و لطیف و مأنوس پروردگارش در هر وضع و موقعیّتی، و در هر مناسبتی، جلوهگر میشود، و هر زمان که بلا و مصیبت شدّت پذیرد، ایـن حـقیقت در دل یعقوب شـفّافتر و صافتر میشود، و بدان اندازه که این حقیقت ژرف و برجسته میگردد، درخشش و پرتو آن فزونی میگیرد. از همان سرآغازی که یوسف خواب خـود را بـرای او روایت میکند، او پروردگارش را یاد میکند و نعمت او را شکر و سپاس میگوید:
(وَکَذَلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَیُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ وَیُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَعَلَى آلِ یَعْقُوبَ کَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبَّکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ) (٦)
همانگونه (کـه در خـواب خویشتن را سـرور و بـرتر دیدی) پروردگارت تو را (بـه پـیغمبری) برمیگزیند و تعبیر خوابها را به تو میآموزد (و با خلعت نبوّت تو را مفتخر میسازد) و بر تو و خاندان یعقوب نعمت خود را کامل میکند، همان طور که پـیش از این بـر پـدرانت ابراهیم و اسحاق کامل کرد. بیگمان پروردگارت بسیار دانا و پرحکمت است (و میداند چه کسی را برمیگزیند و خلعت نبوّت را به تن چه کسی میکند). (یوسف/6)
به هنگام نخستین رویاروئی با بلای خبر مرگ یوسف، رو به خداوندگار خود میکند و از او یـاری و کمک میخواهد:
(قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ) (١٨)
گفت: (چنین نیست. یوسف را گرگ نـخورده است و او زنده است) بلکه نفس (امّاره) کار زشتی را در نظرتان آراسته است و (شما را دچار آن کرده است. ایـن کار شما، و امّا کار من) صبر جمیل است، (صبری که جزع و فزع، زیبائی آن را نیالاید، و ناشکری و ناسپاسی اجر آن را نزداید و به گناه تبدیل ننماید) و تنها خدا است که باید از او یاری خواست در برابر یاوۀ رسواگرانهای که میگوئید. (یوسف/١٨)
در رویاروئی با عاطفۀ پدرانۀ خود که بر فرزندانش میترسد، و بدیشان سـفارش مـیکند از یک در وارد مصر نشوند و از درهای مختلف بدانجا داخل شـوند، فراموش نمیکند که ایشـان را بـینیاز نـمیگرداند و قدرت دفع شرّ و جلب خیر برایشان ندارد، و تنها فرمان یزدان است که ساری و جاری در کُلّ جهان است. تنها نیازی در درون بود و آن هم با یزدان و قضا و قدر او برنیامد و کاری از پیش نبرد:
(وَقَالَ یَا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَعَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ) (٦٧)
(یعقوب به عهد و پیمان مؤکّد فرزندان خود دل بست و شفقت پدری او را بر آن داشت که آنان را راهـنمائی و نصیحت کند) و گفت: ای فرزندانم! از یک در (به مصر) داخل نشوید. بلکه از درهای گوناگون وارد شوید (تا از حسادت حسودان و چشم زخم پلیدان درامـان بمانید. ولی بدانید که من با این تدبیر) نمیتوانـم چیزی را که خدا مقرّر کرده باشد از شما بدور سازم. (یقیناً آنچه باید بشود میشود، و راهی برای دفع بـلا جز رعـایت اسباب و علل پیدا و توسّل به خدا سـراغ ندارم). تـنها حکم و فرمان از آن یزدان است. (دافع شرّ و جالب خیر جهان فقط ایزد سبحان است). بر او توکّل میکنم (و از او استمداد میجویم و کارم را بدو واگذار مـیکنم) و باید که تـوکّلکنندگان بر او تـوکّل کنند و بس (و کار خویش را بدو حواله دارند). (یوسف/67)
در رویاروئی با بلای دوم در سـنّ پـیری و دوران نـاتوانی و غـم و انـدوه خود، نـاامیدی از رحمت پروردگارش یک لحظه هم به دلش راه نیافت:
(قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِیلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ) (٨٣)
گفت: بلکه نفس (امّاره) کار زشتی را در نطرتان آراسته است (و شما را دچار آن کرده است. این کار شما، و امّا کار من،) صبر جمیل است، (صـبری که جزع و فزع، زیبائی آن را نیالاید، و ناشکری و ناسپاسی، اجر آن را نزداید و به گناه تبدیل ننماید). امید است که خداوند همۀ آنان را به من بازگرداند. بیگمان او کاملاً آگاه (از حـال من و حال ایشان بـوده و) دارای حکمت بـالغه است و کارهایش از روی حساب و فلسفه است).(یوسف/83)
سپس حقیقت در دل یعقوب متجلّی میگردد و به مرتبۀ پاکی و صفا میرسد، و فرزندانش او را در مقابل غم و اندوه بر یوسف، و گریستنش بر یوسف تا بدانجا کـه چشمانش از غم و اندوه سفید و کور میگردد، سرزنش می کنند. بدیشان پاسخ میدهد که او حقیقت پروردگار خـود را در دل خود مـییابد بدانگونه کـه ایشـان نمییابند. و از کار و بار پروردگار خود چـیزهائی را میداند که آنان نمیدانند. از اینجا است که رو به خدا میکند و شکایت خود را بدو عرضه میدارد و شرح پریشان حالی و آشفتگی خود را بدو میگوید، و تنها امیدش بدو است، و تنها لطف و مرحمت او را انـتظار میکشد:
(وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ یَا أَسَفَى عَلَى یُوسُفَ وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ (٨٤) قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتَّى تَکُونَ حَرَضًا أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهَالِکِینَ (٨٥) قَالَ إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ (٨٦) یَا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَأَخِیهِ وَلا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا یَیْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ) (٨٧)
و از فرزندانش روی برتافت و گـفت: ای وای مـن! بـر (دوری) یوسف (من!) و (از بس گریست،) چشمانش از اندوه سفید (و نابینا) گردید، و او اندوه خود را در دل نهان میداشت و خشـم خـود (بـر فرزندان) را قورت میداد. گفتند: (ای پدر!) به خدا سوگند آنقدر تـو یـاد یـوسف مـیکنی کـه مشـرف بـه مرگ میشوی یـا (میمیری و) از مردگان میگردی. (خویشتن را بپا و به خود و به ما ترحّم فرما و از غـم و انـدوه بکاه). گفت: شکایت پریشان حالی و انـدوه خود را تـنها و تـنها بـه (درگاه) خدا میبرم، (و فقط به آستان خدا مینالم و حلّ مشکل خود را از او مـیخواهـم) و مـن از بوی خدا چیزهائی میدانم که شما نمیدانید. ای فررندانم! بروید و (در مصر همراه برادر مهتر خود) به دنبال یوسف و برادرش بگردید و از رحمت خدا ناامید مشوید، چرا که از رحـمت خـدا جز کـافران نـاامـید نـمیگردند. (مـن احساس میکنم روزگار دیدار نزدیک است).(یوسف/84-87)
یعقوب فرزندانش را به چیزی یادآور شد که دربارۀ کار و بار خدا میدانست و از حقیقت پـروردگارش در دل خود مییافت. آنان هم با او دربارۀ بوی یوسف جدال و ستیز میکردند. یزدان گمان یعقوب را واقعیّت بخشید و راست گردانید:
(وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لأجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ (٩٤) قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ (٩٥) فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ) (٩٦)
هنگامی که کاروان (از مصر به سوی شام) حرکت کرد، پدرشان (به کسانی که پیش او بـودند) گفت: اگر مـرا بیخرد و بیمغز ننامید، (به شما مـیگویم) مـن واقـعاً بوی یوسف را میبویم! (اطرافیان بدو) گفتند: بـه خدا قسم! بیگمان تو در سرگشتگی قدیم خود هستی (و بـر بال خیالات و خرافات در پروازی). هنگامی کــه (پـیک) مـژدهرسان بیامد و پیراهـن را بـر چـهرهاش افکند، (چشمان یعقوب) بینا گردید (و نور سرور، به دیدگانش روشنی بخشید. یعقوب به حاضران) گفت: مگر به شما نگفتم: که از سـوی یـزدان (و در پـرتو وحـی رحمان) چیزهائی میدانم که شما نمیدانید؟. (یوسف/94-96)
این تصویر دلربائی از تجلّی حقیقت الوهیّت در دلی از دلهای گروه برگزیده است. این تصویر دلانگـیز پـیام مناسب با دورۀ شدّت و سختی و رنج و مشقّت زندگی مسلمانان مکّه را با خود به همراه دارد. همچنین ایـن تصویر چشمگیر پیام همیشگی حقیقت بزرگ ایمانی را با خود برمیدارد و به ارمغان میآورد برای هر دلی که در زمینۀ دعوت و جنبش اسلامی، در طول تاریخ به کار میپردازد.
*
هم اینک به پیروهای گوناگونی میپردازیم کـه پس از پایان گرفتن داستان در آخر سوره آمدهاند:
ا-نخستین پیرو بدون فاصله میآید و با قریش که وحی آسمانی به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم را دروغ مینامیدند رویاروی میشود و با این بیان برگرفته از این داستانی که پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در کنار رخ دادن وقائع آن حاضر و ناظر نبوده است به پیکارشان میرود:
(ذَلِکَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ وَمَا کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ یَمْکُرُونَ) (١٠٢)
(ای پیغمبر اسلام!) این (داستانی را که بر تو خواندیم) از خبرهای نهان (در دل قرون و اعصار گذشته بسیار کهن جهان) است که آن را به تو وحی میکنیـم. تو پیش آنان (یعنی پسران یعقوب) نبودی بدانگاه کـه تـصمیم گرفتند و نیرنگ نمودند (و بر ضدّ یوسف نقشه کشیدند و طرح درانداختند. لذا جز از طریق وحی امکان اطّلاع از آن را نداشتی).(یوسف/102)
این پیرو با دیباچۀ داستان در خود خطّ سیر آن پـیوند دارد:
(نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِینَ) (٣)
ما از طریق وحی ایـن قـرآن، نیکوترین سرگذشتها را بـرای تــو بازگو مـیکنیم و (تـو را بــر آنـها مطّلع میگردانیم) هر چند کـه پیشتر از زمـرۀ بـیخبران (از احوال گذشتگان) بودهای. (یوسف/3)
دیباچه و پیرو بدین نحو انگـیزۀ الهـامگرانـهای از انگیزههای فراوان در روند سوره را تشکل میدهند، تا حقیقتی را بیان دارند که در صدد نشان دادن آن هستند، و میخواهند آن حقیقت را در رویاروئی با اعتراض و تکذیب دیگران تأکید کنند.
٢- از اینجا است که پـیروی میآید و از دل پیغمبر خــدا صلّی الله علیه وآله وسلّم غــمزدائـی مـیکند، و کار و بار تکــذیبکنندگان را بر او سـبک مـیدارد و بـه هیچ میشمارد، و اندازۀ دشمنانگی ایشان با حقّ و پافشاری ایشان بر ناحقّ و کـوری ایشـان از دیـدن نشـانههای پراکنده در کتاب جـهان را بیان میدارد، نشانههای خداشناسی کتاب جهان که برای فطرت سالـم مـردمان، جهت پی بردن به دلائل ایمان، و برای گوش فرادادن به دعوت و برهان، کافی و بسنده هستند. سپس ایشان را به عذاب یزدان تهدید میکند، عذابی که چه بسا ناگهانی بر سر ایشان تاخت آورد، در حالی که آنـان غـافل و بیخبر باشند:
(وَمَا أَکْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ (١٠٣) وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلا ذِکْرٌ لِلْعَالَمِینَ (١٠٤) وَکَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ فِی السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ (١٠٥) وَمَا یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلا وَهُمْ مُشْرِکُونَ (١٠٦) أَفَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِیَهُمْ غَاشِیَةٌ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ أَوْ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَهُمْ لا یَشْعُرُونَ) (١٠٧)
بیشتر مردم (به سبب تصمیم بر کفر و پیروی از هوا و هوس، به تو) ایمان نمیآورند، هر چند که تلاش کنی (و در راهنمائی ایشان بسیار خویشتن را زحمت دهی). تو در برابـر ایـن (انـدرز و راهـنمائی) پـاداشـی از ایشـان نمیخواهی، (پس اگر آنان نپذیرفتند غمگین مباش، چرا کـه دیگران اندر شکـم مـادر و پشت پـدرند و بـدان میگروند،، و تنها این قرآن برای گروهی از مردمان این زمان نیامده است، بلکه) قرآن جز پند و انـدرزی بـرای همۀ جهانیان نیست. و چه بسـیار دلائـل و نشـانههای (دالّ بر وجود خدا) در آسمانها و زمین وجود دارد که آنان (کورکورانه) از کنارشان میگذرند و از پذیرش آنها روی میگرداند. و اکثر آنان که مدّعی ایمان به خدا هستند، مشرک میباشند. آیـا از ایـن ایـمن هسـتند که عذاب فراگیری از سوی خدا ایشان را دربر گیرد، یا این که قیامت به ناگاه فـرارسـد و ایشان غـافل و بـیخبر باشند؟.(یوسف/103-107)
اینها نواها و آهنگهای مؤثّری هستند، بدان اندازه کـه حقائق ژرفی از سرشت انسانها را دربر دارند، و روشن میدارند که چرا برخی از آنـان آئـین درست خدا را نمیپذیرند ... این گفتار خداوند بزرگوار، جای تأمّل است:
(وَمَا یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلا وَهُمْ مُشْرِکُونَ) (١٠٦)
و اکثر آنان که مـدّعی ایـمان بـه خدا هستند، مشـرک میباشند.(یوسف/106)
این تصویر بسیاری از مردمانی است که ایمان و شرک در درونشان به هم میآمیزد، چون هنوز که هنوز است مسألۀ توحید برایشان مبهم مانده است و چنان که باید قطعی نگردیده است.
٣-در ایـنجا نوا و آهـنگ مـهمّ و عـمیق و مؤثّر و الهامبخشی میآید، و پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم را رهنمود میکند که راه خود را مقرّر و مشخّص نماید و آن را از همۀ راههای دیگر جدا و دور سازد، و بر اساس واضـح و ممتاز آن با دیگران قطع رابطه فرماید:
(قُلْ هَذِهِ سَبِیلِی أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِیرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِی وَسُبْحَانَ اللَّهِ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ) (١٠٨)
بگو: این راه من است که مـن (مـردمان را) بـا آگاهی و بینش به سوی خدا میخوانم و پیروان من هم (چنین مـیباشند). و خدا را مـنزّه (از انباز و نـقص و دیگر ناشایست) میدانم، و من از زمرۀ مشرکان نمیباشم (و کسی و چیزی را شریک خدا نمیانگارم). (یوسف/108)
٤- آن گاه سوره با نوا و آهـنگ دیگـری خـاتمه پـیدا میکند، نوا و آهنگی که عبرت همۀ داستانهای قرآنـی این سـوره و سـورههای دیگـر را دربـر دارد، عبرت داستانها را برای پـیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و بـرای گـروه انـدک مؤمنانی که در خدمت او هستند، با خود بـرمیدارد و بدیشان تقدیم مینماید، و پایداری را بدانان میآموزد و از ایشان غمزدائی میکند و بدیشان مـژده میدهد. برای مشرکان کینهتوز و ستیزهجو نیز عبرت دربر دارد، و با آن متذکّر و یـادآورشان مـیگردانـد، و انـدرز و بیمشان میدهد. این درس عبرت برای همگان از صدق وحی و از صدق رسول صـحبت مـیدارد، و حـقیقت وحی و حقیقت رسالت را به تصویر میکشد، و همراه با آن، همچون حقیقتی را از گمانها و افسانهها رهـا و آزاد میسازد:
(وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِکَ إِلا رِجَالا نُوحِی إِلَیْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الأرْضِ فَیَنْظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَدَارُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا أَفَلا تَعْقِلُونَ (١٠٩) حَتَّى إِذَا اسْتَیْئَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّیَ مَنْ نَشَاءُ وَلا یُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ (١١٠) لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لأولِی الألْبَابِ مَا کَانَ حَدِیثًا یُفْتَرَى وَلَکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ وَتَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ) (١١١)
(سنّت ما در گزینش پیغمبران و گسیل آنـان بـه میان مردمان تغییر نکرده است، و از جمله در انتخاب تو به عنوان خاتمالانبیاء نیز مرعی شده است) و ما پـیش از تو پیغمبرانی نفرستادهایم، مگر این که مردانی از میان شهریان بودهاند و بدیشان وحی کردهایم. (دستـهای از انسانها بدانان گرویده و گروهی هم از ایشان بـیزاری جستهاند. آیا قوم تو از این بیخبرند کـه پـیغمبران نـه فرشته و نه زن بودهاند و بلکه مردانی از شهرها بوده و در میان مردمان همچون ایشان زندگی کردهاند و تنها فرق آنـان بـا دیگران ایـن بـوده کـه حـاملان وحـی و پـیامآوران آســمانی بــودهانـد، و بـعضی راه چنین راهنمایانی را انتخاب و به بهشت رسیدهانـد، و بـرخـی هم عناد ورزیده و کفر پیشه کردهاند و به دوزخ و اصل شدهاند؟). مگر در زمین به گشت و گذار نمیپردازند تا ببینند که سرانجام کار گذشتگان پـیش از ایشـان چه بوده و به یا کشیده شده است؟ بیگمان سرای آخرت، بهتر (از سرای این جهان) برای پـرهیزگاران است. (ای معاندان افسار گسیخته و آرزوپرستان سرگشته!) آیـا خرد و اندیشۀ خویش را به کار نمیاندازید (و نمیدانید که هستی خود را ناآگاهانه میبازید و تـوشهای بـرای آخرت فراهم نمیسازید؟! ای پیغمبر! یاری ما را دور از خویشتن مدان. یاری ما به شـما نـزدیک و پـیروزیتان حتمی است. پیش از این پپغمبران متعدّدی آمدهاند و به دعوت خود ادامه دادهاند و دشمنان حقّ و حقیقت هم به مبارزه برخاسته و مقاومت و مـخالفت نـمودهانـد) تـا آنجا که پیغمبران (از ایـمان آوردن کافران و پیروزی خود) ناامید گشته و گمان بردهاند که (از سوی پیروان انـدک خـویش هــم) تکـذیب شـدهانـد (و تـنهای تنها ماندهاند). در این هنگام یاری مـا به سراغ ایشـان آمده است (و لطف و فضل مـا آنـان را دربـر گرفته است) و هر کس را که خواستهایم نجات دادهایم. (بـلی! در هیچ زمان و هیچ مکانی) عذاب ما از سر مردمان گناهکار دور و دفع نمیگردد. بـه حقیقت در سرگذشت آنـان، (یــعنی یـوسف و بـرادران و دیگر پـیغمبران و اقوام ایماندار و بیایمان، درسهای بزرک) عبرت بـرای هـمۀ اندیشمندان است. (آنچه گفته شد) یک افسانۀ ساختگی (و داستان خیالی و دروغین) نبوده، و بلکه (یک وحـی بزرگ آسمانی است که) کتابهای (اصیل انبیای) پیشین را تـصدیق و پـیغمبران (راسـتین) را تأیید مـیکند، و (بعلاوه) بیانگر هـمۀ چیزهائی است کـه (انسـانها در سعادت و تکامل خود بدانها نیاز دارند، و به همین دلیل مایۀ) هدایت و رحمت برای (همۀ) کسانی است که ایمان میآورند. (یوسف/109-111)
این واپسین نوا و آهنگ است ... نوا و آهنگ مـهمّ و سترگی است.
*
پس از این چه بسا مناسب باشد در دیباچۀ سورهای که داستان یوسف را دربر دارد، داستانی که نمونۀ کاملی از طرز ادای هنری صادقانۀ زیبا است، به بخشی از لطائف و ظرائف هماهنگی و همنوائی در طرز ادای قرآنی در این سوره به طور کامل بپردازیم و در کنار نمونههائی از این لطائف و ظرائـف انـدکی بـایستیم و درنگ کـنیم، لطائف و ظرائفی که بیانگر سائر لطائف و ظرائف دیگر است:
ا- در این سوره - همان گونه که در سورههای دیگر قـرآنـی است - تعبیرهای مـعیّن و مشـخّصی تکـرار میگردد که بخشی از فضای سوره و شخـصیّت ویژۀ آن را تشکیل می دهد. در اینجا بسی از علم سخن به میان میآید، و از جهل و کمدانشی نیز کـه مـقابل عـلم و فرزانگی است در موارد مختلف سخن میرود:
(وَکَذَلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَیُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ وَیُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَعَلَى آلِ یَعْقُوبَ کَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبَّکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ) (٦)
همانگونه (که در خواب خویشتن را سـرور و بـرتر دیدی) پروردگارت تو را (بـه پـیغمبری) برمیگزیند و تعبیر خوابها را به تو میآموزد (و با خلعت نبوّت تو را مفتخر میسازد) و بر تو و خاندان یعقوب نعمت خود را کامل مـیکند، هـمان طور کـه پـیش از ایـن بر پـدرانت ابراهیم و اسحاق کامل کرد. بیگمان پروردگارت بسیار دانا و پرحکمت است (و میداند چه کسی را برمیگزیند و خلعت نبوّت را به تن چه کسی میکند).(یوسف/6)
(وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٢١)
بدین منوال ما یوسف را در سـرزمین (مـصر اسـتقرار بخشیدیم و) مکانت و منزلت دادیم، تا (در آنجا) تـعبیر برخی از خوابها را بدو بیاموزیم. خدا بر کار خود چیره و مسلّط است، ولی بیشتر مردم (خفایای حکمت و لطف تدبیرش را) نمیدانند. (یوسف/21)
(وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا وَکَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ) (٢٢)
و هنگامی که یوسف به رشد و کمال خود رسید (و بـه نهایت قوّت جسـمانی و عقلانی دست یـافت، نـیروی) داوری و دانائی بدو دادیم، و ما این چنین (کـه پـاداش یوسف را دادیم) پاداش (همۀ) نیکوکاران را میدهیم.
(فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ) (٣٤)
پروردگارش دعـای او را اجـابت کـرد و (شـرّ) کـید و مکرشان را از او بازداشت. تنها خدا است کـه شنوای (دعاهای پناه برندگان به خود است و) آگاه (از احوال بندگان و مصالح ایشان) میباشد.(یوسف/34)
(قَالَ لا یَأْتِیکُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلا نَبَّأْتُکُمَا بِتَأْوِیلِهِ قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَکُمَا ذَلِکُمَا مِمَّا عَلَّمَنِی رَبِّی ).
(یوسف) گفت: پیش از آن که جیرۀ غذائی شما به شـما برسد، شما را از تعبیر خوابتان آگاه خواهـم ساخت. این (تعبیر رؤیـا و خبر از غیب) کـه بـه شـما مـیگویم از چیزهائی است که پروردگارم به من آموخته است (و به من وحی فرموده است)، چرا که من از (ورود به) کیش گروهی دست کشیدهام که به خدا نمیگروند و به روز بازپسین ایمان ندارند. (یوسف/37)
(إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِیَّاهُ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٤٠)
فرمانروائی از آن خدا است و بس. (این، او است که بر کائنات حکومت مـیکند و از جمله عقائد و عبادات را وضع مـینماید). خدا دسـتور داده است کـه جز او را نپرستید. این است دین راست و ثابتی (که ادلّه و براهین عقلی و نقلی بر صـدق آن رهـبرند) ولی بـیشتر مردم نمیدانند (که حقّ این است و جز این پوچ و ناروا است). (یوسف/40)
(قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلامٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الأحْلامِ بِعَالِمِینَ) (٤٤)
گفتند: (این خواب از زمرۀ) خوابهای پریشان و پراکنده است (و جزو اوهام و خیالات آشفتهای است که مـعنی ندارنـد) و مـا از تـعبیر (ایـنگونه) خیالپردازیها آگاه نیستیم. (یوسف/44)
(یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنَا فِی سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ) (٤٦)
ای یوسف! ای بسیار راستگو! از تـعبیر خواب، مـا را آگاه کن که (شاه دیده است:) هفت گاو لاغر، هفت گـاو چاق را خوردهاند، و هفت خوشۀ خشک، و هفت خوشۀ سبز (بـه هــم پیچیدهانـد و رسـیدهها نـارسها را تباه کردهاند)، تا این که من به سوی مردم برگردم (و تعبیر تو را برای ایشان بیان دارم). امید است که آنان (تـعبیر خواب را) بدانند و (با علم و فضل تو آشنا شوند).(یوسف/46)
(وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّکَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ) (٥٠)
شاه گفت: یوسف را بـه پـیش مـن آوریـد. هـنگامی که فرستادۀ (شاه) نزد او رفت، گفت: به سوی سرور خود بازگرد و از او بپرس: ماجرای زنانی که دستهای خود را بریدهاند چه بوده است؟ بیگمان پروردگار من بس آگاه از نیرنگ ایشان است. (یوسف/ 50)
(ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ) (٥٢)
این (اعتراف من) بدان خاطر است که (یوسف) بداند من در غیاب (او، جز حقّ نمیگویم و نبودن او را برای خود مغتنـم نـمیشمرم و) بدو خیانت نـمیکنم، و خداونـد بیگمان نیرنگ نیرنگبازان را (به سوی هـدف) رهـنمود نمیکند (و به هدف نمیرساند، و بلکه بـاطل و بـیهوده میگرداند ).(یوسف/52)
(قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ) (٥٥)
مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن، چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلّات، و) پس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم. (یوسف/55)
(...وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٦٨)
... و بیگمان یعقوب (در پرتو وحی) آگاه از چیزهائی بود که ما بدو آموخته بودیم. (از جمله مـیدانست کـه یوسف زنده است و عاقبت خواب او تحقّق پیدا میکند) امّا بسیاری از مردم نمیدانند (که یعقوب چنین آگاهی و اطّلاعی در پرتو وحی داشته است). (یوسف/68)
(قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الأرْضِ وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ) (٧٣)
(برادران یوسف) گفتند: به خدا سوگند! شـما (از روی رفتار و کردار دو سفری که بدینجا داشتهایم هر آیـنه) میدانید ما نیامدهایم تـا در سـرزمین (مـصر) فسـاد و تباهی کنیم و ما هیچگاه دزد نبودهایم.(یوسف/73)
(قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ) (٧٧)
(یـوسف در دل) گـفت: شـما مـقام و مـنزلت بـدی (در پیشگاه خـدا) داریـد (چرا که بـرادر خود را از پـدر دزدیدید و او را به چاه انداختید و از پدرتان نافرمانی کردید و بدو دروغ گفتید و هنوز که هنوز است کینۀ او را به دل دارید و اینک هم وی را دزد مینامید) و خدا (از هرکسی) آگاهتر از چیزی است که بیان میدارید (و به من نسبت میدهید). (یوسف/77)
(فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا قَالَ کَبِیرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاکُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ...).
هنگامی که (از آزادی بنیامین) کاملاً نـاامـید شـدند، بـه کناری رفتند و بـا یکدیگر نـهانی بـه گفتگو و رایـزنی پرداختند. بزرگ آنان گفت: مگر نمیدانید که پدرتان از شما پیمان مؤکّد بـا سوگند بـه خدا گرفته است (کـه برادرتان را سالم بدو برگردانید؟). (یوسف/ ٨٠)
(وَمَا شَهِدْنَا إِلا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا کُنَّا لِلْغَیْبِ حَافِظِینَ) (٨١)
و گواهی نمیدهیـم مگر بـه آنـچه (از دزدی بـنیامین بـا چشم خود دیدهایم و بر آن) مطّلع شدهایم، و ما (در آن هنگام که با تو پیمان بستهایم نمیدانستیم که او دزدی میکند. چرا که) از غیب خبر نداشتهایم (و راز نـهان در پشت پردۀ غیب جهان را جز یزدان نمیداند).(یوسف/81)
(عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ) (٨٣)
امید است که خداوند همۀ آنـان را بـه مـن بازگرداند. بیگمان او کاملاً آگاه (از حال من و حال ایشان بوده و) دارای حکمت بالغه است (و کارهایش از روی حساب و فلسفه است). (یوسف/83)
(قَالَ إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ) (٨٦)
گفت: شکایت پریشان حالی و اندوه خود را تنها و تـنها به (درگاه) خدا میبرم، (و فقط به آستان خدا مینالم و حلّ مشکل خود را از او میخواهم) و من از سوی خدا چیزهائی میدانم که شما نمیدانید. (یوسف/86)
(قَالَ هَلْ عَلِمْتُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَأَخِیهِ إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ ؟)(٨٩)
گفت: آیا بدانگاه که (یوسف را به چاه انداختید و پس از او اذیّت و آزارها به بـنیامین رساندید و او را در فراق برادر داغدار نمودید)، از روی نادانی (جوانی) نسبت به یوسف و برادرش میدانید چه (عمل زشت و ناپسندی) کردید؟.(یوسف/89)
(قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ؟) (٩٦)
گفت: مگر من به شما نگفتم: کـه از سـوی یزدان (و در پـرتو وحـی رحـمان) چــیزهائی مــیدانـم که شـما نمیدانید؟. (یوسف/96)
(رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ وَعَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ ).
پروردگارا! (سپاسگزارم که بخش بزرگی) از حکـومت بــه مـــن دادهای و مــرا از تــعبیر خـوابـها آگاه ساختهای.... (یوسف/101)
این امر پدیدۀ برجستهای است که توجّه انسان را به برخی از اسرار هماهنگی و همآوائی و لطائف و ظرائف آن در این کتاب بزرگوار، جلب میکند.
٢- در این سوره، ویژگیهای الوهیّت شناسانده میشود. در سـرآغـاز آنـها «حکم« است. ایـن واژه از زبان یوسف علیه السّلام به معنی حاکمیّت در میان بندگان از لحاظ کرنش بردن و پرستش کردن و اطاعت و پیروی نمودن ارادی و اختیاری آنان است. دفعۀ دیگری این واژه از زبان یعقوب علیه السّلام به معنی حاکمیّت در میان بندگان از لحاظ کرنش بردن و پرستش کردن غیر ارادی و غیر اختیاری، یعنی جبری و قهری آنان است. در نتیجه هر دو معنی مکمّل همدیگر میگردند در بیان مدلول و مفهوم حکم، و در حقیقت الوهیّت بدین شیوهای که هرگز تصادفی و سرسری ذکر نگردیده است و به میان نیامده است.
یوسف به هنگام مردود و ناپسند قلمداد کردن ربوبیّت فرمانروایان در مصر، و مخالفت آن با وحدانیّت الوهیّت میگوید:
(یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ (٣٩) مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلا أَسْمَاءً سَمَّیْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُکُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِیَّاهُ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ).
ای دوسـتان زنــدانــی مـن! آیـا خدایـان پـراکنده (و گوناگونی که انسـان بـاید پـیرو هـر یک از آنها شـود) بهترند یا خدای یگانه چیره (بر همه چیز و کس؟). ایـن مــعبودهائی که غیر از خدا مـیپرستید، چیزی جز اسمهای (بیمسمّی) نیست که شما و پدرانـتاان آنها را خدا نامیدهایـد. خداونـد حـجّت و بـرهانی برای (خدا نامیدن) آنها نازل نکرده است (و وحـی و پیامی بـرای معبود بودن آنـها ارسـال نـنموده است). فـرمانروائـی از آن خــدا است و بس. (ایــن، او است کـه بر کـائنات حکومت مـیکند و از جمله عقائد و عبادات را وضع مینماید). خدا دستور داده است که جز او را نپرستید. این است دین راست و ثابتی (که ادلّه و براهین عقلی و نقلی بر صدق آن رهبرند). (یوسف/39و40)
یعقوب هنگام بیان این مطلب که قـضا و قـدر یـزدان ساری و جاری است، میگوید:
(یَا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَعَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ) (٦٧)
گفت: ای فرزندانم! از یک در (به مصر) داخـل نشـوید. بلکه از درهای گوناگون وارد شـوید (تا از حسـادت حسودان و چشم زخم پلیدان درامان بمانید. ولی بدانید که من با این تدبیر) نمیتوانم چیزی را کـه خدا مـقرّر کرده باشد از شما بدور سازم. (یقیناً آنچه باید بشـود میشود، و راهی برای دفع بلا جز رعایت اسباب و علل پیدا و توسّل به خدا سراغ ندارم). تنها حکـم و فرمان از آن یزدان است. (دافع شرّ و جـالب خیر جـهان فقط ایزد سبحان است). بر او توکّل میکنم (و از او ستمداد مــیجویم و کـارم را بـدو واگذار مـیکنم) و باید کـه توکّلکنندکان بر او توکّل کنند و بس (و کار خویش را بدو حواله دارند). (یوسف/67)
این تکامل در مدلول و مفهوم حکم، اشاره دارد بدین موضوع که آئین راست و استوار نمیماند مگر این که کرنش بردن و پرستش کردن ارادی و اختیاری در حکم و حاکمیّت تنها برای خدا صورت پذیرد و بس، بسـان کرنش بردن و پرستش کردن جبری و قهری که بـدون اختیار و ارادۀ انسان و بلکه طبق قضا و قدر یزدان برای خداوند سبحان صورت میپذیرد. هر دو بخش ارادی و غیر ارادی کرنش بردن و پرستش کـردن، جـزو عـقیده است. تنها کرنش بردن و پرستش کردن مقرّر و مقدّر در قضا و قدر در دائرۀ اعتقاد قرار نمیگیرد و بس. بـلکه کرنش بردن و پرستش کردن ارادی و اختیاری معیّن و مقرّر در شریعت نیز در دائرۀ اعتقاد جای میگیرد.
٣- از جملۀ لطائف و ظرائف هماهنگی و همآوائی این است: یوسف خردمند و فرزانه و زرنگ و هوشیاری که دقیق به کارها میپردازد، صفت مـناسب خـدا را ذکـر میکند. او «لطیف« را در جائی به کار میبرد که لطف خدا، یعنی دقت و ریزهکـاری یـزدان در گـردانـدن و چرخاندن امور جهان، جلوهگر میآید:
(وَرَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ یَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ وَجَاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطَانُ بَیْنِی وَبَیْنَ إِخْوَتِی إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِمَا یَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ) (١٠٠)
(کاروان داخل مصر گردید و به منزل یوسف وارد شد) و یوسف پدر و مادرش را بر تخت نشـاند (و بـه رسـم مـــردمان آن زمـــان، در حــقّ سـران و امــیران و فرمانروایان، جملگی) در برابرش کرنش بردند. یوسف گفت: پدر! این تعبیر خواب پیشین (روزگار کودکی) من است! پروردگارم آن را به واقعیّت مبدّل کرد. به راستی خدا در حقّ مـن نـیکیها کـرده است، چـرا کـه از زنـدان رهایم نموده است، و بعد از آن که اهریمن مـیان مـن و برادرانم تباهی و جدائی انداخت، شما را از بادیۀ (شـام بــه مــصر) آورده است. حـقیقتاً پـروردگارم هـر چه بخواهد سنجیده و دقیق انجام میدهد. بیگمان او بسیار آگاه (و کارهایش همه) دارای حکمت است. (یوسف/100)
٤-از جملۀ لطائف و ظرائف هماهنگی و همآوائی چیزی است که قبلاً بدان اشاره کردیم، و آن طباق یا مـطابقۀ میان دیباچۀ سوره و میان پیروی است که بلافاصله به دنبال دیباچه مـیآید، و مـیان پـیرو درازی است کـه واپسین پیرو است و در آخرین قسمتهای سوره جـای گرفته است ... همۀ این پیروها متوجّه بیان مسائل همسو و همنوائی هستند، و پیرامـون آن مسـائل در آغـاز و انجام گرد میآیند و به هم میرسند.
این پسودهها در شناسائی سوره و آشنائی با آن مـا را بس است تا در روند سوره دوباره بدانها خواهیم رسید.
[1]برای اطّلاع بیشتر از این بحث، مراجعه شـود بـه کـتاب: «مـنهج الفنّ الاسلامی» تألیف محمّد قطب.
[2] برای اطّلاع بیشتر مراجعه شـود بـه چـیزهائی کـه پـیشتر دربـارۀ ایـن مسأله در این جزء در صفحات 1878 تا 1882 گفتیم.
[3] مراجعه شود به چیزهائی که در همین جزء در صفحات 1878 تا 1882 راجع بدین مسأله بیان گردیده است.
سورهی یوسف آیهی 53-35
(ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا الآیَاتِ لَیَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِینٍ (٣٥) وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّی أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الآخَرُ إِنِّی أَرَانِی أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزًا تَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِیلِهِ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (٣٦) قَالَ لا یَأْتِیکُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلا نَبَّأْتُکُمَا بِتَأْوِیلِهِ قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَکُمَا ذَلِکُمَا مِمَّا عَلَّمَنِی رَبِّی إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ کَافِرُونَ (٣٧) وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِی إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ مَا کَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْءٍ ذَلِکَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ (٣٨) یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ (٣٩) مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلا أَسْمَاءً سَمَّیْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُکُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِیَّاهُ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (٤٠) یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُکُمَا فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الآخَرُ فَیُصْلَبُ فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِیَ الأمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیَانِ (٤١) وَقَالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ فَأَنْسَاهُ الشَّیْطَانُ ذِکْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ (٤٢) وَقَالَ الْمَلِکُ إِنِّی أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ یَا أَیُّهَا الْمَلأ أَفْتُونِی فِی رُؤْیَایَ إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّؤْیَا تَعْبُرُونَ (٤٣) قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلامٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الأحْلامِ بِعَالِمِینَ (٤٤) وَقَالَ الَّذِی نَجَا مِنْهُمَا وَادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُکُمْ بِتَأْوِیلِهِ فَأَرْسِلُونِ (٤٥) یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنَا فِی سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ (٤٦) قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَبًا فَمَا حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ إِلا قَلِیلا مِمَّا تَأْکُلُونَ (٤٧) ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ سَبْعٌ شِدَادٌ یَأْکُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلا قَلِیلا مِمَّا تُحْصِنُونَ (٤٨) ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ عَامٌ فِیهِ یُغَاثُ النَّاسُ وَفِیهِ یَعْصِرُونَ (٤٩) وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّکَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ (٥٠) قَالَ مَا خَطْبُکُنَّ إِذْ رَاوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (٥١) ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ (٥٢) وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ) (٥٣)
این بخش سوم، و محنت سوم، و بـازپسین محنت از محنتهای سختیها و دشواریهای زندگی یـوسف است. هر چه پس از این مـیآید آسـایش و خـوشی زندگی است. آنچه میآید آزمایش در برابـر رفـاه و دارائـی است که به دنبال آزمایش شکیبائی بر شدّت و سختی میآید. محنتی که در این بخش درمـیرسد، محنت زنـدان است کـه پس از پـیدایش پـاکـی و بـیگناهی گریبانگیر یوسف میگردد. زندان برای پاک ستمدیده، دشوارتر و سختتر است، هر چند هـم شـخص بیگناه ستمدیده به سبب پاکی خود دارای آرامش خاطر باشد، و برای دلداری خویش پریشان و آشفته حال نشود.
در این دورۀ محنت است که نعمت و لطف خدا برای یوسف بیش از پیش پیدا و هویدا میگردد. خدا بدو علم لدنی میدهد تا در پرتو آن بتواند خوابها را تعبیر کند، و تا اندازهای غیب نهان نزدیک به مردمان را بدانـد، غیبی که اوائل آنـها پـدیدار مـیگردد، و نـتائج آن را میتوان با توجّه به اوائـل آنـها فـهمید و درک کـرد.
گذشته از اینها در این اواخر نعمت یزدان دوباره شامل حال وی میشود و پاکی او روشن میگردد و در حضور شاه به طور رسمی اعلان میشود. الطاف الهی او را دربرگرفت و وی را آماده و شایستۀ مکانت و منزلت و اطمینان کامل و سلطه و قدرت بزرگی کرد که در پس پردۀ غیب برای او مقدّر و مقرّر شده بود.
(ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا الآیَاتِ لَیَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِینٍ) (٣٥)
بعد از آن که نشانهها (و عـلائـم پـاکدامـنی یـوسف) را دیدند، تصمیم گرفتند او را تا مدّتی زندانی کنند. (بـرای این کـه سر و صداها بخوابد و بلکه زن عزیز نیز بر سر عقل بیاید.
محیط کاخها و محیط حکومت مطلقه و گسترۀ زندگی اشرافی و فضای جاهلیّت این چنین است! پس از آن که نشانههای گویا و دلائل رسائی بر بیگناهی و پـاکـی یــوسف را دیـدهاند، و پس از آن کـه خـودستائی و خیرهسری زن عزیز مصر بدانجا مـیرسد کـه جشـنی تشکیل دهد و پذیرۀ زنان در مجلس بزم رود و در آن جشن و بزم جوانی را بدیشان نشان دهد که عشق او پردۀ دلش را پاره کرده است و به ژرفای دل او نشسـه است، و سپس به زنان آشکارا از شیدائی و دلدادگـی خود بگوید و کوس رسوائی بزند، و زنان نیز عاشق و شیفتۀ جمال یوسف گردند و دربارۀ او به مکر و نیرنگ و فریبی بپردازند که یوسف مجبور شود به خدای خود از همچون چیزی پناه برد و به آستانهاش بنالد کـه بـه فریادش رسد و کمکش کند و از آن نجاتش بخشد، و زن عزیز مصر - بدون هیچ گونه حیا و شرمی - اعـلان کند که یوسف یا کاری را که بدو دستور داده میشود انجام میدهد و کام دل او را برمیآورد، و یا این که خوار و ذلیل به زندان افگنده میشود. و یوسف زندان را بر آن چیزی ترجیح مـیدهد کـه انجام آن را از او میخواهند) پس از همۀ اینها چنین به نظرشان میرسد که او را تا مدّتی زندانی کنند!
شاید زن عزیز مصر بعد از این تهدید از تلاشهای خود مأیوس شده باشد. شاید هم خبر پراکنده شده است و به طبقات ملّتهای دیگر نیز رسیده باشد و بیشتر شایع شده باشد... در این صورت، باید آوازه و شهرت «خاندانها حفظ و پاسداری شود! اگر هم مردان خاندانها از حفظ و پاسداری خاندانها و زنان خود ناتوانند، آنان ناتوان از این نیستند که جوان پاک و بیگناهی را زندانی کنند که تنها جرم و گناه او این است که به هوا و هوس زنان پاسخ مثبت نداده است، و این که زنی از «خانوادههای مترقّی« شیدا و شیفتۀ یوسف شده است، و در عشق او شهرۀ آفاق گردیده است، و زبانها در میان عموم ملّت حدیث عشق او میگویند!
(وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیَانِ ).
دو جوان (از خدمتگزاران شاه) همراه یـوسف زنـدانـی شدند.
پس از این معلوم میشود که این دو جوان از خادمان و چاکران خاصّ شاه بودهاند ... روند قرآنی از کار یوسف در زندان، و از خوبی و نیکی او که همگان را مـتوجّه خود میکند، و چشمها را به خوبی خود خیره میسازد، و او را مورد اطمینان و اعتقاد زندانیان میگرداند، و در میان زندانیان افراد زیادی هستند که از بخت بد همچون یوسف به کاخ افتادهاند یا از چاکران شـاه بودهانـد و ناگهان در طوفان خشمی مورد غضب او قرار گرفتهاند و ایشان را به زندان انداخته است، به طور چکیده سخن میگوید ... از همۀ اینها چکیدهوار میگذرد تا صـحنۀ یوسف را در زندان نشان دهد که در کنار او دو جوانی هستند که بدو انس و الفت گرفتهاند، و خوابهای خود را برای او بازگو میکنند، و از وی درخواست مـینمایند که خوابهایشان را برایشان تعبیر نماید، چـرا کـه در او خوبی و شایستگی میبینند و پرستش و ذکر و رفـتار پسندیده مشاهده مینمایند:
(قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّی أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الآخَرُ إِنِّی أَرَانِی أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزًا تَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِیلِهِ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ) (٣٦)
یکی از آن دو نفر گفت: من در خواب دیـدم (که انگور برای) شراب میفشارم. و دیگری گفت: مـن در خواب دیدم که نان بر سـر دارم و پرندگان از آن مـیخورند. (ای یوسف!) ما را از تعبیر آن بیـاگاهان که تو را از زمرۀ نیکوکاران میبینیم.
یوسف این فرصت را غنیمت میشمارد تا عقیدۀ درست خود را میان زندانیان پخش و تبلیغ کند. چه زنـدانـی بودن او مانع آن نمیشود که عقیدۀ تباه و اوضاع خراب را تصحیح و درست کند، عقیده و اوضاعی که بر اعطاء حقّ ربوبیّت به حاکمان و فرمانروایان زمـینی اسـتوار بود، و با کرنش بردن در برابر قوانین آنـان از ایشـان خدایانی ساخته بود کـه صـفات ربوبیّت را بـر دست میگرفتند و فرعونها میگردیدند!
یوسف با دو هـمزندانـی خـود نـخست از موضوعی صحبت میکند که دل آنان را به خود مشغول داشـته است، و ایشان را قبلاً مطمئن میسازد که خـوابـها را برای آنان تعبیر خواهد کرد، چـون پروردگارش عـلم لدنی ویژهای را بدو بخشیده است در برابر خلوصی که در پرستش یزدان یگانۀ جهان دارد، و از پرستش همۀ انـبازها بــریده است. او و نیاکـان پـیشین او انـباز نورزیدهاند، بلکه یکتاپرستی درپیش گرفتهاند ... بدین وسیله اعتماد آن دو نفر را از نخستین لحظه به توانائی خود بر تعبیر خوابها جلب مـیکند، و هـمچنین اعـتماد آنان را به آئین خودش نیز جلب میسازد:
(قَالَ لا یَأْتِیکُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلا نَبَّأْتُکُمَا بِتَأْوِیلِهِ قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَکُمَا ذَلِکُمَا مِمَّا عَلَّمَنِی رَبِّی إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ کَافِرُونَ (٣٧) وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِی إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ مَا کَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْءٍ ذَلِکَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ) (٣٨)
(یوسف) گفت: پیش از آن که جیرۀ غذائی شما به شـما برسد، شما را از تعبیر خوابتان آگاه خواهم ساخت. این (تعبیر رؤیـا و خبر از غیب) که بــه شـما میگویم از چیزهائی است که پروردگارم به من آموخته است (و به من وحی فرموده است)، چرا که من از (ورود به) کیش گروهی دست کشیدهام که به خدا نمیگروند و به روز بازپسین ایمان ندارند. و من از آئین پدران (و نـیاکان) خود ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی کـردهام (و بـه دنبال ایشان رفتهام). ما (انبیاء) را نسـزد که چـیزی را انباز خدا کنیم. این (توحید و یگانهپرستی)، لطف خدا است در حـقّ مــا (انـبیاء که افتخار تـبلیغ آن را پیدا کردهایم) و در حقّ همۀ مردمان (که بـا پـذیرش آن راه بــهشت را مـــیسپرند) و لیکـــن بـیشتر مـردمان سپاسگزاری (چنین لطفی را) نمیکنند (و چیزهائی را انباز خدا می نمایند که کاری از آنها ساخته نیست).
یوسف سخن را به صورتی لطیف آغاز کرد و زیبا به درون دلها خزید، و با هوشیاری و گام به گامی خود آرام دریچۀ دلها را بر روی سخن خود باز کرد ... این هم نشانۀ شخصیّت برجستۀ او در سراسر ایـن داسـتان دراز است.
(قَالَ لا یَأْتِیکُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلا نَبَّأْتُکُمَا بِتَأْوِیلِهِ قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَکُمَا ذَلِکُمَا مِمَّا عَلَّمَنِی رَبِّی ).
(یوسف) گفت: پیش از آن که جیرۀ غذائی شما به شـما برسد، شما را از تعبیر خوابتان آگاه خواهم ساخت. این (تعبیر رؤیـا و خبر از غیب) کـه بـه شما میگویم از چیزهائی است که پروردگارم به من آموخته است (و به من وحی فرموده است).
یوسف با این تأکید اعتماد ایشان را به خود جلب میکند و آنان را مطمئن میسازد که عـلم لدنـی بـدو عـطاء گردیده است و در پرتو همچون آگاهی و اطّلاعی است که بهره و نصیب آیندۀ ایشان را بدیشان مینمایاند، و بدانان از چیزی خبر میدهد که میبیند. این - گذشته از دلالت بخشش خدا بـه بندۀ شـایستۀ خـود یـوسف - میرساند دورۀ فاصلۀ زیـاد افـتادن مـیان ارسـال دو پیغمبر، و زمانۀ پخش غیبگوئیها و تعبیر خوابها در آن روزگار است... فرمودۀ یزدان:
(ذَلِکُمَا مِمَّا عَلَّمَنِی رَبِّی ).
این (تعبیر رؤیا و خبر از غیب) که به شـما میگویم از چیزهائی است که پروردگارم به من آموخته است (و به من وحی فرموده است).
از لحاظ روانی در لحظۀ مناسبی بیان گردیده است، تا بدین وسـیله دعـوت بـه سوی پـروردگارش را به ژرفاهای دلهایشان برساند، و بدان همچنین سبب ایـن علم لدنی را بیائید، علمی که خوابهایشان را به وسیلۀ او تعبیر میکند.
(إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ کَافِرُونَ) (٣٧)
من از (ورود به) کیش گروهی دست کشیدهام که به خدا نمیگروند و به روز بازپسین ایمان ندارند.
با این گفتار اشاره میکند به قومی که در مـیان آنـان پرورش یافته است. ایشان خانوادۀ عزیز مصر و چاکران شاه و درباریان و اشراف قوم، و مـلّتی است از آنـان پیروی میکرده است و به دنبال ایشان مـیرفته است. این دو جوان همزندانی او هم بر آئین آن قوم بـودند، و لیکن آن دو نفر را شخصاً مخاطب قرار نمیدهد. بلکه قوم را به طور عام مخاطب خود میسازد تا آن دو را به تنگنا نـیندازد و گـریزان نسـازد. ایـن هـم زرنگـی و هوشیاری و فرزانگی و دقت و لطافت احساس و شروع زیبا در ورود به موضوع مورد بحث است.
یاد آخرت که در اینجا در گفتار یـوسف آمـده است - همان گونه که قبلاً گفتیم - دالّ بر این است که ایمان به آخرت عنصری از عناصر عقیدهای است که توسّط همۀ پـیغمبران بــیان گـردیده است. جـملگی پـیغمبران از نخستین بامداد بشریّت ایمان به آخرت را بـه انسانها سفارش کردهاند و بدان معتقد بودهاند. چنان نیست که دانشمندان سنجش و مقایسۀ ادیـان مـیگویند و بـیان میدارند که تصوّر آخرت در این اواخر به همۀ عـقائد داخل گردیده است ... بلی ایمان به آخرت در این اواخر عملاً به عقائد بتپرستی جاهلی داخـل گـردیده است، ولی ایمان به آخرت پیوسته عنصر اصیلی در رسالتهای درست آسمانی بوده است.
آن گاه یوسف پس از بیان نشانههای آئین کفر به جـلو میرود تا نشانههای آئین ایمان را ذکر کند، آئینی که او و پدران و نیاکانش از آن پیروی کردهاند:
(وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِی إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ مَا کَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْءٍ ).
و من از آئین پدران (و نیاکان) خود ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی کردهام (و به دنبال ایشـان رفتهام). مـا (انبیاء) را نسزد که چیزی را انباز خدا کنیم.
این آئین، آئین توحید خالصی است که هرگز چیـزی را انـــباز خـدا قـرار نـمیدهد ... راهـیابی به تـوحید و یکتاپرستی، فضل و لطف خدا در حقّ راهیافتگان است. این فضل و لطف در دسترس جملگی مردمان است اگر بدان رو کنند و آن را بخواهند. در خمیرۀ فطرت ایشان اصول و ارکان و صداها و فریادهای آن وجود دارد. در جهان پیرامونشان الهامها و برهانهای آن وجود دارد. در رسالتهای پیغمبران بیان آن آمده است و از آن سـخن رفته است. این مردمانند که ارزش این فضل و لطف را نمیدانند و سپاس آن را نمیگویند:
(ذَلِکَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ) (٣٨)
این (توحید و یگانه پرستی)، لطف خدا است در حقّ مـا (انبیاء که افتخار تبلیغ آن را پیدا کردهایم) و در حقّ همۀ مـردمان (که بـا پـذیرش آن راه بـهشت را مـیسپرند) و لیکن بـیشتر مـردمـان سپاسگزاری (چنین لطفی را) نمیکنند (و چیزهائی را انباز خدا مینمایند که کاری از آنها ساخته نیست).
سرآغاز زیبائی است ... گام به گام، با احـتیاط و آرام، پیش میرود ... سپس بیشتر و بیشتر به دلهایشان رخنه میکند، و از عقیده و دعوت خـود سخن مـیگوید، و کاملاً عقیده و دعوت خود را بیان مینماید و روشـن میکند. از تباهی اعـتقادشان و اعـتقاد قـومشان، و از تباهی واقعیّت ناگـوار و بـدبیاری کـه در آن زنـدگی میکنند، پرده برمیدارد ... اینها پس از دیباچۀ درازی است که از آن سخن رفت:
(یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ (٣٩) مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلا أَسْمَاءً سَمَّیْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُکُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِیَّاهُ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٤٠)
ای دوسـتان زنــدانـی مـن! آیـا خدایـان پراکنده (و گوناگونی که انسـان بـاید پـیرو هـر یک از آنـها شـود) بهترند یا خدای یگانۀ چیره (بر همه چیز و کس؟). ایـن مــعبودهائی کـه غیر از خدا مـیپرستید، چیزی جز اسمهای (بیمسمّی) نیست که شما و پدرانـتان آنـها را خدا نامیدهایـد. خداونـد حجّت و بـرهانی بـرای (خدا نامیدن) آنها نازل نکرده است (و وحـی و پـیامی بـرای معبود بودن آنـها ارسـال نـنموده است). فرمانروائی از آن خـدا است و بس. (ایـن، او است کــه بـر کائنات حکومت مـیکند و از جمله عقائد و عبادات را وضـع مینماید). خدا دستور داده است که جز او را نپرستید. این است دین راست و ثابتی (که ادلّه و براهین عقلی و نقلی بر صدق آن رهبرند) ولی بیشتر مردم نـمیدانـند (که حقّ این است و جز این پوچ و ناروا است).
یـوسف علیه السّلام با این واژههای انـدک روشـن برّندۀ روشنگر، همۀ نشانههای ایـن آئین، و همۀ ارکان و اصول این عقیده را به تصویر کشید. همچنین با ایـن واژگان همۀ پایهها و سـتونهای شـرک و طاغوت و جاهلیّت را سخت تکان داد و به شدّت به لرزه انداخت.
(یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ؟) (٣٩)
ای دوستان زنـدانــی مـن! آیـا خدایــان پـراکنده (و گوناگونی که انسـان بـاید پـیرو هـر یک از آنـها شـود) بهترند یا خدای یگانۀ چیره (بر همه چیز و کس؟).
یوسف علیه السّلام آن دو نفر را یار و همدم خود خواند. ایـن صفت الفت بخش را در نظرشان محبوب کرد، تا از این گذرگاه به اصل دعوت و پیکرۀ عقیده برسد. یوسف به صورت مستقیم ایشان را به عقیدۀ خود دعوت نمیکند. بلکه آن را به صورت یک مسألۀ موضوعی و در ضمن بیان یک قضیّۀ کلّی به میان میآورد:
(أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ؟) .
آیا خدایان پراکنده (و گوناگونی که انسـان بـاید پـیرو هر یک از آنها شود) بهترند یا خدای یگانۀ چیره (بر همه چیز و کس؟).
این پرسشی است که بر ژرفاهای فطرت میتازد، و آن را سخت به تکان و حرکت در میاندازد ... فطرت برای خـود یک خدا را میشناسد، بس در ایـن صورت چندگانگی خدایان چرا؟... آن کسی که سزاوار است که خداوندگاری باشد که پـرستش گردد و از فرمان او اطاعت و از شرع او پیروی شود، یزدان یگانۀ چیره است. هر وقت معبود یکی شد و قدرت و سلطۀ چیره او در گسترۀ هستی مقرّر گردید، به تبعیّت از آن باید کـه خداوندگار و سلطه و قدرت چیرۀ او در زندگی مردمان یکی شود نه بیش. یک لحظه هم درست نخواهد بود که مردمان بدانند که خدا یکی است، و او چیره بر همه چیز و کس است، ولی با این وجود برای غیر خدا کـرنش برند و پرستش کنند و فرمانبرداری نمایند، و با ایـن کارها غیر از خدا را خداوندگار خود قرار دهند، و با خدا خدایان دیگـری را گمان برند ... خداوندگار باید معبودی باشد که این جهان هستی را دارا باشد و آن را اداره کند و امور آن را بچرخاند. کسی یا چیزی که از گرداندن و اداره کردن سراسر این جهان هستی نـاتوان باشد، نباید و نشاید که خداوندگار مردمان باشد و برابر دستور و فرمان خود بر آنان چیره گردد و فرمانروائـی نماید. وقتی که او بر سراسر جهان هستی چیره نیست و فرمان نمیرانـد، کـی سـزاوار است کـه خـداونـدگار مردمان باشد؟!
مردمان باید برای خدای یگانۀ جـهان کـرنش بـرند و پرستش کنند و ربوبیّت او را بپذیرند، نه این که برای خداگونههای پراکندهای کـرنش برند و پرستش کنند که دارای هواها و هوسهای مختلف هستند و جاهل و کورند و آن سوی دیدنیهای نزدیک را نـمیبینند و بـیش از نماد پدیدار پدیدهها را نمیدانند - این کار و توان همۀ خدایان خیالی بجز خدای حقیقی جـهان است - هرگز انسانها با چیزی همچون پرستش خدایان گوناگـون، و پــراکـنده شـدن بندگان مـیان هواها و هوسها و کشمکشهای جوراجور این خداگونهها، بدبخت نشدهاند و به گردن درنیفتادهاند ... چه این خدایان گوناگون زمینی، قدرت و سلطۀ یزدان جهان را، و ربوییّت ایزد سبحان را غصب میکنند، و یا جاهلهای دوران جاهلیّت قدیم و جدید، به پیروی از وهم و خیال و خرافـات و افسانهها، یا تحت تأثیر زور و نیرنگ و تبلیغ دیگران، این سلطه و ربوبیّت را بدیشان میدهند!.. این خدایان زمینی یک لحظه هم نـمیتوانـند از سـلطۀ هواهـا و هوسهای خود، و از زیر بار حـرص و آز بـر حـفظ و ماندگاری خود، و از جذبۀ رغبت و علاقۀ به نگاهداری و پایداری و تقویت سلطۀ خویش، بیرون بیایند، و در اندیشۀ نابودی همۀ نیروها و توانهائی نباشند که زود یا دور ایـن سـلطه و قـدرت ایشـان را تـهدید کـنند، و نکوشند که همۀ این نیروها و توانها را در تمجید سلطه و قدرت خود به راه نیندازند و طبلها و دهلهای آنها را در مدح سلطه و قدرت خویش به صدا درنـیاورند، و سازها و آوازهای آنها را در پردۀ زنده بادها و آفرین بادهای خویشتن به زمزمه و نوا درنیندازند، و بدانـها دستور ندهند که باد در کعبهایشان بدمند و فوت کنند تا پیکرهای آماسیده و بادکـردۀ گولزنندۀ آنان پنچر نشود و بادشان بیرون نرود و پوچ و چروکیده نگردد!...
خداوند یگانۀ چیره بر همه چیز و همه کس، بینیاز از جهانیان است. ایزد سبحان از جهانیان جز پرهیزگاری و صلاح و عمل و آبادانی برابـر بـرنامۀ آسـمانی خـود نمیخواهد. همۀ اینها را نیز برایشـان عـبادت حساب میکند. حتّی یزدان شعائر و مراسم آئینی را هـم که بـر مردمان فرض و واجب میفرماید، برای اصلاح دلها و احساسات آنان، و برای خوب کردن و اوج بخشیدن به زندگی و واقـعیّت حـیات ایشـان است ... والّا خـدای سبحان، بینیاز از همۀ بندگان و جهانیان است:
(یا أیها الناس أنتم الفقراء إلى الله , والله هو الغنی الحمید(.
ای مردم! شما (در هر چیزی، محتاج و) نیازمند خدائید، و خــــدا بــــینیاز (ار عــبادت شـما اسـت) و ســـتوده است . (فاطر/15)
فاصلۀ بسیاری است میان کرنش بردن و پرستش کردن
برای خداونـد یکـتای چـیره، و مـیان کـرنش بـردن و پرستش کردن برای خداگونههای گوناگون و پراکنده.[1]
سپس یوسف علیه السّلام گام دیگری را برای نـابودی عـقائد جاهلیّت و اوهام سست آن برداشت:
(مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلا أَسْمَاءً سَمَّیْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُکُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ).
این معبودهائی که غیر از خدا میپرستید، چیزی جز اسمهائـی (بیمسمّی) نیست کـه شمـا و پدرانـتـان آنــها را خدا نامیدهایـد. خداونـد حـجّت و بـرهانی برای (خدا نامیدن) آنها نازل نکرده است (و وحـی و پـیامی بـرای معبود بودن آنها ارسال ننموده است).
این خداگونهها - چه آنهائی که انسـان هسـتند، و چـه آنهائی که انسان نیستند و از زمرۀ ارواح و شیاطین و فرشتگان و نیروهای جهانی مسخّر به فــرمان یـزدان هستند - هیچ گونه بـهرهای از ربوبیّت نـدارنـد، و از حقیقت ربوبیّت کمترین سهمی بدیشان داده نشده است. چه ربوبیّت متعلّق به یزدان یگانۀ چیره است و بس. آن خدائی که میآفریند و بر هـمۀ بندگان چیره است ... مردمان به این خداگـونگان ویـژگیهائی مـیدهند. در پیشاپیش همۀ این ویژگیها، ویژگی سلطه و حـاکـمیّت است ... در صورتی که یزدان جهان بـدانـها سـلطه و قدرتی نداده است، و دلیل و برهانی بر حـقانیّت آنـها نازل نفرموده است.
در اینجا یوسف علیه السّلام آخرین ضربۀ کاری و برّندۀ خود را وارد میکند و روشن میگرداند که سلطه و قـدرت باید متعلّق به چه کسی بـاشد. چـه کسـی بـاید دارای حکومت و فرماندهی باشد. باید از چه کسی اطاعت و فرمانبرداری کرد ... یا به عبارت دیگر، چه کسی را باید «عبادت و پرستش« کرد.
(إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِیَّاهُ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٤٠)
فرمانروائی از آن خدا است و بس. (این، او است که بـر کائنات حکومت میکند و از جمله عقائد و عبادات را وضع مـینماید). خدا دسـتور داده است کـه جز او را نپرستید. این است دین راست و ثابتی (که ادلّه و براهین عقلی و نقلی بر صـدق آن رهـبرند) ولی بـیشتر مـردم نمیدانند (که حقّ این است و جز این پوچ و ناروا است).
فرمانروائی جز خدا را نسزد. تنها خدا است کـه چـون الوهیّت منحصر بدو است، فـرمانروائـی مـتعلّق به او است. چه حاکمیّت و فرمانروائی از ویژگیهای الوهیّت است. کسی که در حاکمیّت و فرمانروائی ادّعـای حـقّ کند، با دادار باری تعالی دربـارۀ نـخستین ویـژگی از ویژگیهای الوهـیّت کشمکش کـرده است. چه فـردی همچون ادّعائی را داشته باشد، یا طبقهای، یا حزبی، یا گروهی، یا ملّتی، و یا جملگی مردمان بـه شکـل یک ســازمان جــهانی. هــر کس در نـخستین و مـهمّترین ویژگیهای الوهیّت با ایزد سبحان کشمکش کند و آن را برای خـود ادّعـاء نـماید، قطعاً کـافر گـردیده است و آشکارا خدا را نفی کرده است و انکار نموده است) و با این کارش، کفر و انکارش، به طور ضروری مـعلوم از مفهوم آئین اسلام است، حتّی اگر تنها در ایـن راسـتا همین یک آیۀ قرآنی در دست باشد و بس.
ادّعای این حقّ به یک شکل و صورت نـیست و بس، آن ادّعائی که مدّعی را از دائرۀ آئین راستین و پایدار آفریدگار خارج میکند و او را جنگندۀ با خدا بـر سـر نخستین و مهمّترین ویژگی از ویژگیهای یزدان سبحان قلمداد مینماید. چه ضرورت نـدارد مـدّعی الوهـیّت بدان گونه که فرعون آشکارا میگفت، او نیز بگوید:
(ما علمت لکم من إله غیری ).
من خدائی جز خودم برای شما سراغ ندارم!.(قصص/38)
(أنا ربکم الأعلى ).
من والاترین معبود شما هستم!. (نازعات/24)
تا او را خارج از دین خدا بدانیم. بلکه هر کس ادّعـای این حقّ را بکند و بر سر آن با یزدان به کشمکش بپردازد، بدین معنی که شریعت خدا را از حاکمیّت کنار بزند، و قوانین را از سرچشمۀ دیگری بخواهد و برگیرد، خارج از آئین خدا بشمار میآید. همچنین کسی که مقرّر دارد آن سوئی که میتواند صاحب حاکمیّت باشد، یعنی آن جهتی که میتواند سرچشمۀ سلطهها و قدرتها گردد، سوئی و جهت دیگری غیر خدای سبحان است، هر چند این سو و جهت مجموع ملّت یا مجموع بشریّت باشد، خارج از آئین اسلام قلمداد می شود ... ملّت است که در نظام و سیستم اسلامی حاکم و فرمانروا را برمیگزیند، و بدو حقّ میدهد با اجرای شریعت خدا حکومت کند. ولی باید خود این ملّت هم بداند که سرچشمۀ حاکمیّتی نیست کـه قوانین را مشروعیّت میبخشد. بلکه سرچشمۀ حاکمیّت تنها خدا است و بس ... مردمان زیادی حتّی در میان پژوهشگران مسلمان وجود دارند که به دست گرفتن سلطه و قدرت را آمیزۀ سرچشمۀ سلطه و قدرت میسازند. مردمان اصلاً نمیتوانند حقّ حاکمیّت داشته باشند، بلکه حقّ حاکمیّت از آن خدای یگانه است و بس. مردمان فقط میتوانند قوانینی را که یزدان با سلطه و قدرت خود وضع و تعیین فرموده است پیاده و اجراء کنند. چیزی که یزدان آن را وضع و تعیین نفرموده باشد، نه دارای سلطه و قدرت است، و نه مشروع و مقبول است، و یزدان دلیل و برهانی بر حقّانیّت آن نازل نکرده است.
یوسف علیه السّلام علّت گفتار را این چنین بیان میکند که حاکمیّت تنها از آن یزدان یگانۀ جـهان است. در ایـن راستا میگوید:
(أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِیَّاهُ ).
دستور داده است که جز او را نپرستید.
این توجیه را چنان که باید نمیفهمیم، مگر زمانی کـه معنی «عبادت« را بدانگونه فهم کنیم که فرد عرب فهم میکند، عبادتی که ویژۀ خدای یگانۀ جهان است و بس.
«عَبَدَ: پرستش کرد» در لغت به معنی : کـرنش برد. خضوع و خشوع کرد. خوار و حقیر شد ... است. معنی عبادت در اصطلاح اسلامی، در اوائل کار، انجام شعائر و مراسم دینی نبوده است ... بلکه خود معنی لغوی و واژگانی مراد بوده است ... زیرا زمانی که این آیه نازل گردیده است هنوز چیزی از شعائر و مراسم دینی واجب نشده است تا لفظ عبادت بر آن اطلاق گردد. بلکه در آن وقت مقصود از عبادت معنی لغوی و واژگانی آن بوده است که بعدها معنی اصطلاحی خود را پیدا کرده است و در معنی کنونی به کار رفته است. بلکه در آن ایّام مقصود از عبادت معنی لغوی و واژگانی بوده و در مفهوم کرنش بردن و پرستش کردن خـدای یگانه، و خضوع و خشوع در برابر او، و پیروی کردن از فرمان و دستور او به کار رفته است، این فرمان و دستور چه مربوط بهشعائر و مراسم پرستشی باشد، یا مربوط به رهنمود اخلاقی، و یا مربوط به قوانین و مقرّرات زندگی. چه کرنش بردن و پرستش کردن برای یـزدان یگانۀ جهان در همۀ اینها، مدلول و مفهوم عبادتی است که خداوند سبحان آن را به خودش اختصاص داده است، و آن را برای کسی از آفریدگانش مقرّر نفرموده است. هنگامی که معنی عـبادت را بدین شیوه دانسـتیم، میفهمیم که مـرا یوسف علیه السّلام اختصاص عبادت به یزدان را علّت حکومت کردن و فرمانروائی نمودن کرده است. چه عبادت - یعنیکرنش بردن و پرستش کردن - برجا و پابرجا نمیگردد و انـجام نمیپذیرد و بجای آورده نمیشود، وقتی که حکومت کردن و فرمانروائی نمودن در دست غیرخدا باشد ... فرقی ندارد چه این حکـم و حکومت، حکم و حکومت جبری و قـهری جاری در زندگی مردمان و در نظام هستی باشد، و چه حکم و حکومت شرعی ارادی و اختیاری به ویژه در زنـدگی مردمان باشد. زیرا همۀ اینها حکم و حکومت است و با وجود آن کرنش بردن و پرستش کردن تـحقّق حـاصل میکند و پیاده میشود.
بار دیگر میبینیم که کسی که با خدا در حکومت کردن و فرمانروائی نمودن به جدال و نـزاع بـرخـیزد، ایـن کشمکش و ستیز مجادله و منازعه کننده را از دین خارج میسازد - و این به طور ضروری معلوم از مفهوم آئین اسلام است - چه این کار همچون کسـی را از عـبادت خدای یگانه خارج میگرداند ... این هم همان شرکی است که قطعاً مشرکان را به سبب خود از آئین یـزدان خارج میسازد. همچنین کسانی هم از دین خدا خارج میگردند که ستیزه کننده و کشمکشکنندۀ با خدا را در ادّعایش سزاوار میبینند و برجا و استوارش می دارند، و از او اطـاعت مـیکنند، و دلشـان غـصب سـلطه و ویژگیهای خدا توسّط ایشان را ناپسند نمیداند ... بلی همۀ اینها در میزان و معیار خدا یکسان است و در ترازوی او همسان.
یوسف علیه السّلام بیان میدارد اختصاص یـزدان سـبحان بـه حاکمیّت و فرمانروائـی، برای پـیاده کردن و تـحقّق بخشیدن عبادت، آئین راستین و پـابرجـا تـنها هـمین است و بس:
(ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ ).
این است دین راست و ثابتی (که ادلّه و براهین عقلی و نقلی بر صدق آن رهبرند).
این تعبیری است که بر انحصار دلالت دارد. هیچ دیـن راست و استواری نیست مگر این دین، دینی که در آن اختصاص یزدان به حاکمیّت تحقّق پیدا میکند، برای تحقّق بخشیدن یزدان به عبادت و پرستش.
(وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٤٠)
ولی بیشتر مردم نمیدانند (که حقّ این است و جز ایـن پوچ و ناروا است.
چون آنان «لا یَعلمُون: نمیدانند» بر آئین راست و ثابت خدا قرار ندارند. کسی که چیزی را نمیداند نمیتواند بدان هم اعتقاد داشته باشد و آن را پیاده گرداند و تحقّق بخشد ... هر گاه مردمانی یافته شوند که حقیقت دین را ندانند، عقل و واقعیّت به ما میگویند که ممکن نیست همچون کسانی را مسلمان نامید و گفت: آنان پایبند و پیرو این آئین هستند، و نادانی و ناآگاهی ایشان برای آنان عذر و بهانهای میگردد تا صفت اسلام را بدیشان داد و خلعت آنان را بر تن ایشان چست کرد. زیرا نادانی و ناآگاهی پیش از هر چیز چنین صفتی را از ایشـان سلب میکند. چون اعتقاد به چیزی فرع اطّلاع و آگاهی از آن چیز است ... منطق عقل و واقعیّت ایـن است ... بلکه منطق بدیهی بودن آشکار و پـدیدار نیز همین است.
واقعاً یوسف علیه السّلام با این واژه هـای انـدک و روشـن و قاطع و روشنگر، همۀ نشانههای این آئـین را، و هـمۀ ارکان و اصول این عقیده را به تصویر کشید. همچنین همۀ پایهها و ستونهای شرک و طاغوت و جـاهلیّت را سخت تکان داد و به لرزه درآورد.
قطعاً طاغوت در زمـین وقـتی کـه پـدیدار مـیگردد، ویژهترین ویژگیهای الوهیّت را ادّعاء میکند که ربوبیّت است. یعنی حقّ بنده گرداندن مردمان در برابر امر و قانون خود، و به کرنش و پرستش واداشتن ایشـان در برابر اندیشه و قانون خود. چرا که طاغوت وقتی که این کار را در جهان واقعیّت به دست میگیرد آن را ادّعـاء میکند - هر چند هم به زبان آن را نگفته باشد. زیرا عمل و کردار، دلیل نیرومندتری از قول و گفتار است.
قطعاً طاغوت برجا و پایدار نمیشود مگر آئین راست و ثابت در میان نباشد، و عقیدۀ خالص از گسترۀ دلهای مردمان بکوچد. قطعاً طاغوت ممکن نـیست برجای بماند وقتی که عملا ً در اعتقاد مردمان جایگزین گردیده است که حاکمیّت از آن خدای یگانه است و بس، زیـرا عبادت جز برای خدای یگانه نـمیشود، و اطـاعت از حاکمیّت و فرمانروائی عبادت است، بلکه حـاکمیّت در اصل مدلول و مفهوم عبادت است.
تا اینجا یوسف علیه السّلام به نهایت درسی رسیده است کـه داده است. در سرآغاز این درس توجّه داد به کاری که دل دو دوست همزندانی او را به خود مشغول کرده بود. در اینجا برمیگردد به تعبیر خوابی که دیده بودند و در پایان درس آمده بود. خواب آنان را تعبیر میکند تا بر اطمینان ایشان نسبت به گفتارش و چیزهای پیرامرون آن بیفزاید و آنان را بیشتر به خود جلب نماید:
(یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُکُمَا فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الآخَرُ فَیُصْلَبُ فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْ رَأْسِهِ ).
ای دوستان همزندانی من! (اینـک تعبیر خواب خود را بشنوید) امّا یکی از شما (که در خواب دیـده است کــه انگور برای شراب مـیفشارد، آزاد میگردد و دوبـاره ساقی مجلس میشود و) به سرور خود شراب میدهد، و امّا دیگری (که در خواب دیده است که نان بر سر دارد و مرغان از آن میخورند، آزاد نمیگردد و) به دار زده میشود و پرندگان از (گوشت) سر او میخورند.
معیّن نکرد که مژده مخصوص کدام یک از آن دو است، و سرنوشت بد مخصوص کدام. تا دلسوزی و مهربانی خود را نشان داده باشد، و در این بـاره گـرفتاری هـم برایش پیش نیاید. ولی بدیشان تأکید کرد و به صراحت گفت که حکم بر این رفته است و قضای خدا چنین است و چنین هم خواهد شد. از گفتۀ خود مطمئن است و از روی دانشی صحبت میکند که یزدان بدو ارمغان داشته است:
(قُضِیَ الأمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیَانِ) (٤١)
این چیزی است که از من دربارۀ آن نظر خواسـتید و قطعی و حتمی است.
کار از کار گذشته است و فرمان بـر ایـن رفـته است، همان گونه میشود که خدا مقدّر فرموده است. یـوسف که بیگناه زندانی شده بود، و شـاه بدون بررسی و پژوهش دستور داده بود او را زندانی کنند، و گناه او تنها این بود که برخی از چاکران و اطرافیان شاه چه بسا سخنچینی و بدگوئی کرده بـاشند و حـادثۀ زن عـزیز مصر و حادثۀ زنان مجلس را وارونه جلوه داده باشند، همان گونه که عادت این چنین کسانی و رسم این چنین جاهائی است، یوسف خواستگار و بار خود را به گوش شاه برساند تا راجع به کار و بار او پرس و جو کند:
(وَقَالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ ).
(یوسف خطاب) بـه یکی از آن دو که مـیدانست آزاد میگردد گفت: مـرا در پیش سـرور خود (یـعنی شـاه مصر) یادآور شو (و شرح حال مرا بدو بگو. باشد که از زندان رهایم کند).
حال و وضع و حقیقت کار مرا در پیش سرور خـود و حاکم خود بازگو کن، سرور و حاکمی که قـانون او را گردن مینهی و حاکمیّت او را میپذیری. چون قانون او را گردن مینهی و حاکمیّت او را مـیپذیری، او ربّ، یعنی خداوندگار تو است. چه ربّ به مـعنی آقـا و فرمانروا و چیره و قانونگذار است ... در ایـن مسأله، تأکید معنی ربوبیّت در اصطلاح اسلامی است. از جملۀ چیزهائی که قابل ملاحظه است ایـن است کـه شـاهان سلسلۀ چوپانان همچون سـلسلۀ فرعونیان، در گفتار ادّعای ربوبیّت نمیکردند، و همچون فرعونیان خود را منسوب به خداگونهای یا خداگونههائی نمینمودند. و از سیما و نمادهای ربوبیّت چیزی نداشتند مگر حاکمیّت ... حاکمیّت، در معنی ربوبیّت، نصّ بشمار است.
در اینجا روند قرآنی از معنی پیدا کردن تعبیر خـواب سکوت میکند، و نمیگوید که کار چنان شد که یوسف تعبیر کرده بود. در اینجا محلّ خالی و شکافی را باقی میگذارد. از همین محلّ خالی و شکاف درمییابیم که همۀ این امور صورت گرفته است. آن کسی که یوسف گمان میبرد نـجات پـیدا مـیکند نـجات یـافت، ولی سفارش یوسف را عـملی نکرد. چون درسی را که یوسف بدو داده بود فراموش کرد، و ذکـر خدای خود را از یاد برد وقتی که به مـیان ازدحـام زندگی قـصر و سرگرمیها و بیخبریهای آنجا برگشت و به جـنجال و هیاهوی دوبارۀ همچون محیطی افتاد. لذا یوسف و کار یوسف را نیز فراموش کرد.
(فَأَنْسَاهُ الشَّیْطَانُ ذِکْرَ رَبِّهِ ).
امّا اهریمن آن را از یادش ببرد که در پـیش سـرورش بازگو کند.
(فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ) (٤٢)
لذا یوسف چند سالی در زندان بماند.
ضمیر مستتر در «لَبثَ: ماند» بـه یـوسف بـرمیگردد. خدای او خواست بدو بیاموزد که چگونه دست از همۀ اسباب و علل بردارد و به سبب یگانهای چنگ بزند. با دست بندهای و با سببی که به بندهای مرتبط گردد نیاز یوسف را برآورده نکرد. این هم به علّت گـزینش او و احترام بدو بود. بندگان مخلص باید که مـخلصانه از آن خدا گردند، و زمام امور خود را تـنها بدو سـپارند و تسلیم دارند، و بگذارند یزدان سبحان گامهای ایشان را به هر سوئی که خودش خواست بردارد. هـنگامی کـه برابر ضعف بشری در سرآغاز کار از انتخاب ایـن راه ناتوان شدند، خداوند سبحان ایشان را وادار به سپری کردن این راه میکند، تا از روی اطاعت و خشنودی و علاقه دوباره آن راه را بشناسند و مزۀ خوشیهای آن را بچشند و در راستای آن بمانند و بروند ... بدین وسیله فضل و لطف ایزد منّان بر ایشـان به تـمام و کمال میرسد.
*
اکنون ما در مجلس شاه هستیم. شاه خوابی دیده است که او را اندیشناک و هراسناک کرده است. تعبیر آن را از درباریان و چاکران و کاهنان و غیبگویان درخواست میکند:
(وَقَالَ الْمَلِکُ إِنِّی أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ[2] وَسَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ یَا أَیُّهَا الْمَلأ أَفْتُونِی فِی رُؤْیَایَ إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّؤْیَا تَعْبُرُونَ[3] (٤٣) قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلامٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الأحْلامِ بِعَالِمِینَ) (٤٤)
شاه (مصر) گفت: من در خواب هفت گاو چاق را دیـدم که هفت گاو لاغر آنها را مـیخوردند، و هفت خوشۀ سـبز و (نـارس، و هـفت) خـوشۀ خشک (و رسـیده) را دیدم (که خشکها بر سـبزها مـیپیچند و آنـها را نـابود میکنند). ای بزرگان! (علماء و حکماء) اگر خوابـها را تعبیر میکنید (و در این فنّ سر رشته دارید) نظر خود را دربارۀ خوابم برایم بیان دارید. گفتند: (این خواب از زمرۀ) خوابهای پریشان و پراکنده است (و جزو اوهام و خیالات آشفتهای است که معنی ندارند) و ما از تعبیر (اینگونه) خیالپردازیها آگاه نیستیم.
شاه تعبیر خواب خود را درخواست کرد. درباریان او که از چاکران و کاهنان و غیبگویان تشکیل شده بودند از تعبیر آن خواب درماندند. یا احساس کـردند که ایـن خواب بیانگر رخـداد بـدی است و نـتواسـتند آن را رودرروی شاه بیان بکنند، همان گونه که شیوۀ درباریان و اطرافیان شاه است. آنان چیزهائی را بیان می کنند و اظهار میدارند که حاکمان و فرماندهان را مسرور سازد و مایۀ شادی خاطرشان شود، و چیزهائی را پنهان میدارند و نمیگویند که مایۀ نگرانی و هراس حاکمان و فرماندهان گردد. از این خواب چیزی نگفتند و دربارۀ آن دم نزدند. تنها گفتند این خواب:
(أَضْغَاثُ أَحْلامٍ ).
(این از زمرۀ) خوابهای پریشان و پراکنده است (و جزو اوهام و خیالات بیسر و ته و آشفتهای است که مـعنی ندارند).
یعنی این خواب، آمیزههای اوهام و خیالات ایشان است و خواب تامّ و کاملی نیست که بتواند تعبیر داشته باشد.
(وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الأحْلامِ بِعَالِمِینَ) (٤٤)
و ما از تعبیر (اینگونه) خیالپردازیها آگاه نیستیم. آمیزهای از خاطرهها و خـیالهای بیسر و ته است و بیانگر چیزی نیست!
اکنون که از خوابهای سهگانه، یعنی خواب یوسف، و خواب دو یار همزندانی یوسف، و خواب شـاه آگاه شدهایم و دیدهایم هر بار تعبیر آنها خواسته شده است و بدانها اهمّیّت داده شده است، از محیط و فضای آن زمان به طور کلّی در مصر و در خارج از مصر، در ذهن تصویری پدید آمده است -همان گونه که قبلاً گفتیم - و برای ما معلوم گردیده است که موهبت و عطائی که خدا به یوسف داده است، متناسب با روح و فضای زمـان خود او بوده است -هـمان گونه کـه ما از مـعجزات پیغمبران دریافت می کنیم - آیا این کـار، یعنی تـعبیر خوابها معجزۀ یوسف بوده است؟ جای این پـژوهش و بررسی در این کتاب فی ظلال القرآن نیست. پس بگذار هم اینک سخن از خواب شاه را تکمیل کنیم!
در اینجا بود که یکی از دو یار همزندانی یـوسف، آن کسی که نجات یافته بود، و اهریمن یاد پروردگارش را از خاطر او زدوده بود، ناگهان یوسف را در چرخۀ گیر و دار قصر و در میان غوغای درباریان و سر و صـدای فشردن انگور و تهیّۀ عرق و شراب به یاد آورد ... در اینجا بود که آن دوست همزندانی یوسف، کسی را بـه خاطر آورد که خواب او و خواب دوست همزندانی او را تعبیر کرده بود و تعبیر آن تحقّق پیدا نموده بود:
(وَقَالَ الَّذِی نَجَا مِنْهُمَا وَادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ[4] أَنَا أُنَبِّئُکُمْ بِتَأْوِیلِهِ فَأَرْسِلُونِ) (٤٥)
کسی که از میان آن دو (نفر زندانـی، از زنـدان) نجات یافته بود و بعد از مدّتها (سـفارش یـوسف را) بـه یـاد آورد، گفت: من شـما را از تـعبیر چنین خوابـی مطّلع میگردانم. مرا بـفرستید (تـا آن جوان یـوسف نـام را ببینم که او در این کار ماهر و استاد است).
*
من شمـا را از تـعبیر آن خواب آگاه میسازم. مرا بفرستید ... در اینجا پرده فرومیافتد، تا پرده در زندان برای یوسف و این دوستش به کنار رود و از او کسب خبر از تعبیر خواب کند:
(یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنَا فِی سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ) (٤٦)
ای یوسف! ای بسیار راستگو! از تـعبیر خواب، مـا را آگاه کن که (شاه دیده است:) هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را خوردهاند، و هفت خوشۀ خشک، و هفت خوشۀ سـبز (بـه هـم پـیچیدهاند و رسـیدهها نـارسها را تـباه کردهاند)، تا این که من به سوی مردم برگردم (و تعبیر تو را برای ایشان بیـان دارم). امید است که آنان (تعبیر خواب را) بدانند و (با علم و فضل تو آشنا شوند).
ساقی مجلس شاه یوسف را با لقب «صدیق« مخاطب قرار میدهد که به مـعنی راسـتگوئی است کـه بسیار راست بگوید و بسیار درست باشد. چرا که قبلاً خودش این راستگوئی و راستکاری را دربارۀ او آزموده است.
(أَفْتِنَا فِی سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ ).
از تعبیر خواب، ما را آگاه کن که (شاه دیده است: هفت
گاو لاغر) هفت گاو چاق را...
ساقی مجلس شاه، کلمات شاه را به طور کامل بیان داشت، زیرا تعبیر آنها را میخواست. او در نقل واژهها دقیق بود. روند قرآنی هم آنها را بار دیگر ثبت و ضبط کرده است تا این دقّت را نخست نشان دهد، و بعد از آن این تکرار با تعبیری که بلافاصله پس از آن میآید در کنار یکدیگر قرار گیرند:
ولی سخن یوسف در اینجا تعبیر مستقیم صرف نیست. بلکه تعبیر است و به همراه آن دلسوزی و رهنمود به آینده نگری و مبارزه با عواقب آن خواب است. ایـن سخن، کاملتر از تعبیر صرف است:
(قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَبًا ).
(یوسف) گفت: باید هفت سال پیاپی (بـا تـلاش هر چه بیشتر، گندم و جو) بکارید.
یعنی: هفت سال متوالی و پشت سر هم. این سالها هفت سال سرسبز و خرّمی است که با گاوهای چاق بدانـها اشاره گردیده است.
(فَمَا حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ ).
و آنچه را که درو میکنید (جز اندکی که میخورید) در خوشۀ خود نگاه دارید.
یعنی آن را در خوشههای خود نگاه دارید، تا آن را از بید و سائر حشرات و تأثیرات جوی درامان بدارید.
(إِلا قَلِیلا مِمَّا تَأْکُلُونَ) (٤٧)
جز اندکی که میخورید.
آن مقداری را که میخورید از خوشهها بیرون بیاورید و از پوستهها جدا کنید. بـقیّۀ دیگـر را برای سـالهای دیگری نگـاه داریـد کـه خشکسـالیهائی است کـه بسا گاوهای لاغر بدانها اشاره شده است.
(ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ سَبْعٌ شِدَادٌ ).
پس از آن (سالهای خوش) هفت سال سخت درمیرسد (و قحطی میشود).
هیچ کشت و زرعی در آن سالها نخواهد شد.
0یَأْکُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ ).
(ایـن ســالهای سخت) آنــچه را کــه بـه خـاطرشان اندوختهاید از میان برمیدارند.
انگار این سالهای سخت خودشان میخورند هر آنچه را برای آنها ذخیره و اندوخته شده است و بدانها تـقدیم گردیده است به سبب اشتهای پـرخوری و گـرسنگی فراوانی که دارند.
(إِلا قَلِیلا مِمَّا تُحْصِنُونَ) (٤٨)
مگر مقدار کمی را (که برای بذر) محفوظ مینمائید. یعنی مگر اندکی را که از آن محصولات نگاه میدارید و مراقبت و محافظت مینمائید از یکباره غورت دادن و بلعیدن آن سالها.
(ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ عَامٌ فِیهِ یُغَاثُ النَّاسُ وَفِیهِ یَعْصِرُونَ) (٤٩)
سـپس، بــعد از آن (سـالهای خشک و سـخت) سـالی فرامیرسد که بارانهای فراوان برای مردم بارانده و به فریادشان رسیده مـیشود و در آن شـیرۀ (انگور و زیتون و دیگر میوهها و دانههای روغنی) را میگیرند (و به نعمت و خوشی میافتند).
یعنی بعد از آن، این سالهای سخت و شدید و خشک به پایان میآید، سالهائی که به سوی آنچه در سالهای پرنعمت و سبز و خرّم اندوختهایـد و انـبار کـردهایـد میروند. پس از پایان گرفتن این سالها سـال خوشی سرمیرسد، با کشت و زرع و آب بـه فـریاد مردمان رسیده میشود، و تاکستانها رشد مـیکنند و مردمان شیرۀ آنها را میگیرند و شراب تهیّه میکنند. کنجد و کاهو و زیتون ایشان فراوان میشود و از آنها روغـن تهیّه میکنند.
در اینجا ملاحظه میکنید که این سال خوش و پرنعمت در خواب شاه رمزی در مقابل آن نـیست و اشارهای بدان نرفته است. در این صورت بیان همچون سالی در پرتو علمی است که یزدان به یوسف آمـوخته است، و یوسف ساقی شاه را بدان مژده میدهد تا به شاه و بـه مردمان خبر خوش آن را برساند و بگوید که نجات از خشکسالی و قحطی و گرسنگی با فـرارسـیدن سـالی انجام میپذیرد که پرنعمت و خوشی و برکت است.
*
در اینجا هم روند قرآنی به صحنۀ بـعدی مـیپردازد. میان دو صحنه شکافی و جای خالی برجای میگذارد تا خیال حرکت و جنبشی را تکمیل کند که در میان بـوده است و انجام گرفته است. بار دیگر پرده از مجلس شاه کنار میرود. روند قرآنی تعبیر خوابی را کـه ساقی برای شاه روایت کرده است، و هـمچنین چـیزی را کـه دربارۀ یوسفی گفته است که خواب را تعبیر کرده است، حذف میکند، و از زندانی شدن یوسف و اسباب و علل آن و حالی که او در آن بسر میبرد چیزی نگفته است ... روند قرآنی همۀ اینها را از صحنه حذف میکند، تا نتیجۀ آن را بشنویم که رغبت و شور شاه برای دیـدن یوسف، و فرمان احضار یوسف در پیشگاه او است:
(وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ ).
شاه گفت: یوسف را به پیش من بیاورید.
برای بار سوم، روند قرآنی جزئیّات تفصیل اجراء فرمان را حذف میکند. امّا یوسف را میبینیم که به قاصد شاه پـاسخ ردّ مـیدهد، قـاصدی کـه او را نـمیشناسیم و نمیدانیم که او همان ساقی شاه است که نخستین بار به پیش او آمده بود، و یا مأمور اجراء است که عهدهدار این چنین کاری گردیده است. میبینیم یوسف زندانـی که زندان او به درازا کشیده است، عجلهای برای بیرون رفتن از زندان نشان نمیدهد پیش از تحقیق و روشن شدن قضیّۀ وی، و روشن شدن حقّ و حقیقت موقعیّت او، و اعــلان پـاکـی او در حـضور دیگـران از هـمۀ سخنچینیها و نیرنگها و تهمتهائی که در دل تـاریکیها راجع بدو کردهاند و زدهاند ... خـدایش او را پـرورده است و آموزش داده است. این پرورش و آموزش به دلش آرامش و ایمان و اعتماد و اطمینان بخشیده است. این است که شتابزده و شتابگر نیست.
تأثیر تربیت ربّانی کاملاً روشن است در فرق میان دو موقعیّت: موقعیّتی که یـوسف در آن به چـاکـر شـاه میگوید:
(اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ ).
مرا در پیش سرور خود (یعنی شاه مصر) یادآور شـو (و شرح حال مرا بدو بگو. باشد که از زندان رهایم کند).
(ارْجِعْ إِلَى رَبِّکَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ).
به سوی سرور خود بـازگرد و از او بپرس: مـاجرای زنانی که دستـهای خود را بریدهاند چه بوده است؟. (یوسف/ 50)
میان این دو موقعیّت فرق بسیار زیادی است.
(قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّکَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ) (٥٠)
گفت: بـه سـوی سـرور خود بـازگرد و از او بـپرس: ماجرای زنانی که دستهای خود را بریدهانـد چه بـوده است؟ بیگمان پروردگار من بس آگاه از نیرنگ ایشـان است.
یوسف فرمان شاه را با این درخواست خود ردکرد، تا شاه ازکار و بار او اطمینان پیدا کند. خواستار آن شد که در کار زنانی که دستهای خود را بریدند تحقیق شود ... با این قید، یادآور حادثه و شرائط و ظـروف آن و نیرنگ برخی از زنان در حقّ برخی دیگر در این واقعه، و بعد از آن نیرنگ زنان در حقّ خـودش گـردید ... خواستار آن گردید که این تحقیق در غیاب او باشد تا حقیقت حال آن گونه که هست جلوهگر آید، بدون این که او در دفاع و جدال مسأله دخالت کند ... همۀ این کارها بدان خاطر بود که یوسف به خود اطمینان داشت و پاکی و بیگناهی خویش را میدانست. مطمئن بود که حقّ و حقیقت مدّت زیادی پنهان نـمیماند و خـوار و حقیر نمیگردد.
قرآن از یوسف اسـتعمال واژۀ «ربّ» را با مدلول و مفهوم کامل آن نقل میکند، نسبت به خود یـوسف، و نسبت به قاصد شاه که به پیش او آمده است. چه شاه «ربّ« و خداوندگار این قاصد است، به علّت این کـه حاکم و فرمانروای او است، و وی در برابر سـلطه و قدرت شاه کرنش میبرد و از فرمان او اطاعت میکند. خدا هم «ربّ« و خداوندگار یوسف است، به علّت این که حاکم و فرمانروای یوسف است، و او در برابر سلطه و قدرت خدا کـرنش میبرد و از فـرمان او اطـاعت میکند.
قاصد برگشت و از آنچه دیده و شنیده بود به شاه خبر داد. شاه زنان را حاضر آورد و از ایشان بازخواست و بازجوئی کرد - روند قرآنی این تفش را حـذف کـرده است تا آن را از چیزهائی برداشت کنیم که به دنبال آن میآیند - :
(قَالَ مَا خَطْبُکُنَّ إِذْ رَاوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ ؟).
(شاه بدیشان) گفت: جریان کـار شما - بدانگاه کـه یوسف را به خود خواندید - چگونه است؟ (آیا به شـما گرائید و خواست شما را پاسخ گفت؟).
«خطَْب: پیشامد»: کار بزرگی کـه دربـارۀ آن گـفتگو میشود. پیشامد ناگوار ... انگار شاه بررسی و پژوهش لازم را کرده است و پیش از این که با زنان رویاروی شود پیشامد ایشان را فهمیده است و از آن اطّلاع کامل پیدا کرده است. در همچون اموری کار هم بر این روال است. معمولاً در این احوال و اوضاع، عادت چنین است و چنین میطلبد، تا شاه راجـع بدان امور و شؤون روشن شده باشد و مستدلّانه با مسائل برخورد کند، و پیش از شروع پرسش و پاسخ دربارۀ قضایا شرائـط و ظروف را خوب بداند و نیـک بشناسد. زیرا شاه با آن زنان رویـاروی میگردد و اتّـهام بدیشان را مطرح میکند، و به قضیّهای اشاره میکند که نسبت بدانـان مهمّ و پر سر و صدا است:
(مَا خَطْبُکُنَّ إِذْ رَاوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ ؟).
جریان کار شما - بدان گاه که یوسف را به خود خواندید - چگونه است؟.
از این سخنان، چـیزهائی را مـیفهمیم کـه آن روز در جشن مهمانی و پذیرائی در خانۀ وزیر گذشته است، و زنان به یوسف چه گفتهاند و به چه چیزی اشاره کردهاند و گوشه زدهاند و با کنایه درخواست نمودهاند، و چگونه اظهار شیفتگی و دلباختگی و کامجوئی و کـامخواهی کردهاند و به تحریک و ترغیب او پرداختهاند، تا بدانجا که به مرز وصال و زناشوئی نزدیک گردیدهاند. از این واقعه میتوانیم تصویری از محیط و مردان و زنان را پیش چشم داریم و متوجّه شویم حتّی در آن روزگاران کهن تاریخی چه چیزهائی بوده است و شده است. چه جــاهلیّت هــمیشه جـاهلیّت است. هـر وقت و هـر کجا خوشگذرانی و رفاه بوده است، و کـاخها و چـاکـران بودهاند، سسـتی و بـیبند و بـاری و فسـق و فـجور منعمانه و ثروتمندانه غوغا نموده است و جامۀ اشراف و نجیبزادگان را به تن کرده است!
چنین مینماید در همچون رویاروئی با اتّهام در بارگاه شاه، دیگر مجال و فرصتی بـرای انکـار کـردن بـاقی نمیماند:
(قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ ).
گفتند: خدا منزّه (از آن) است (که بندۀ نیک خود را رهـا کند که دامن طهر او به لوث گناه آلوده گردد!) ما گناهی از او سراغ نداریم.
این حقیقتی است که انکار آن دشوار است، حتّی برای آن گونه زنان خوشگذران. کار و بـار و وضـع و حـال یوسف آن اندازه روشن و معلوم بوده است که جدال و ستیزی راجع بدان درنگرفته است.
در اینجا بود که زن عزیز مصر که دل در گرو یـوسف داشت و از او نومید شـده بـود، ولی نـمیتوانست از عشقی که بدو داشت خود را نجات دهد و رهائی بخشد، جلو میآید. جلو میآید تا آشکارا همه چیز را بگوید:
(قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ) (٥١)
زن عزیز (مصر) گفت: هم اینک حقّ آشکار میشود. این من بودم که او را به خود خواندم (ولی نیرنگ من در او نگرفت) و او از راستان (در گفتار و کردار) است.
زن عزیز مصر بر این مطالب چیزهائی افزود که نشـان میدهد هنوز دل او از ترجیح دادن و برتر نهادن یوسف نبریده است، و چشم امید به نگاهی و سلامی و کلامی از جانب یوسف دوخته است، بعد از آن همه سـال و زمانی که گذشته است) همچنین چیزهائی گفت و نمود که میرساند عقیدۀ یوسف به دل او راه پیدا کرده است و ایمان آورده است:
(ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ) (٥٢)
این (اعتراف من) بدان خاطر است که (یوسف) بداند من در غیاب (او، جز حقّ نمیگویم و نبودن او را برای خود مغتنم نـمیشمرم و) بـدو خـیانت نـمیکنم، و خداونـد بیگمان نیرنگ نیرنگبازان را (به سوی هدف) رهنمود نمیکند (و به هدف نمیرساند، و بلکه بـاطل و بـیهوده میگرداند).
این اعتراف و چیزهائی که گذشته از آن روند قرآنـی آنها را در اینجا با واژههای الهامگرانـهای به تصویر میکشد، اشاره به فعل و انفعالات و احساساتی دارد که در فراسوی واژهها نهفتهاند، همان گونه که پردۀ نـازک چیزهائی را مینمایاند که در فراسوی آن قرار دارد. البتّه این معانی و مفاهیم، با رفعت و حشمت و زیبا و گیرا، بیان میگردد:
(أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ) (٥١)
این من بودم که او را به خود خواندم (ولی نیرنگ من در او نگرفت) و او از راستان (در گفتار و کردار) است.
گواهی کاملی بر پاکی و بیگناهی و راستی و درستی یوسف است. زن عزیز مصر اهمّیّت نمیدهد پس از این اقرار و اعتراف، بر سر او چه میآید و چه چیزی دامنگیر او میگردد ... آیا تنها حقّ و حقیقت است که این زن را به این اقرار و اعتراف آشکار و گویا در پیشگاه شـاه و در حضور درباریان وامیدارد و برمیانگیزد؟
روند قرآنی به انگیزۀ دیگری اشـاره دارد، و آن ایـن است که مرد مؤمنی که به زیبائی و دلربائی جسـمانی این زن ننگریسته است و اهمّیّت نداده است، او آرزو دارد که حالا بدو احترام بگذارد و وی را گرامی دارد. برای او احترام بگذارد و وی را گرامی دارد، بدان خاطر که در وقت نبودن یوسف ایمان آورده است و راستی و درستی نموده است و دربارۀ او خیانت نکرده است و بلکه امانت را از هر جهت نگاه داشته است:
(ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ ).
این (اعتراف من) بدان خاطر است که (یوسف) بداند من در غیاب (او، جز حقّ نمیگویم و نبودن او را برای خود مغتنم نمیشمرم و) بدو خیانت نمیکنم.
سپس این زن به تلاش و کوشش و برگشت به فضیلتی که یوسف آن را دوست میداشت و ارج مـینهاد، به پیش میرود و میگوید:
(وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ) (٥٢)
و خداوند بیگمان نیرنگ نیرنگبازان را (به سوی هدف) رهنمود نمیکند (و به هدف نمیرساند، و بلکه باطل و بیهوده میگرداند).
در بیان این احساسات پاک گام دیگری را پیش مینهد و می گوید:
(وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ) (٥٣)
من نفس خود را تبرئه نمیکنم (و خـویشتن را بیگناه نمیدانم) چـرا که نفس (سـرکش طبیعتاً بـه شـهوات میگراید، و زشتیها را تزیین مینماید و مردمان را) بـه بــدیها و نـابکاریها مـیخوانـد، مگـر نفس کسـی کـه پروردگارم بدو رحـم نـماید (و او را در کنف حمایت خود مصون و محفوظ فرماید). بیگمان پـروردگارم دارای مغفرت و مرحمت فراوانی است.
این زن، عاشق گردیده است و دوست داشته است. زنی است که مردی را بزرگ و سترگ میداند، مردی که این زن در جاهلیّت و اسلامیّت خود دلش آویزۀ او گردیده است و بدو تعلّق خاطر پیدا کرده است. این زن کارش به جائی رسیده است که دلش در گرو سخنی از لبان او است، یا در گرو گذر خیال خوشی است که بر دل آن محبوب گریزان نسبت بدین عاشق خرامان گذشته است و گویا کمترین میلی بدو پیدا کرده است!
بدین منوال و بر این روال، عنصر انسـانی در داسـتان جلوهگر میآید، داستانی که تنها به خاطر هنر روایت نشده است. بلکه نقل آن برای عبرت و انــدرز و پـند انجام پذیرفته است. این داستان روایت شده است تـا مسألۀ عقیده و دعوت را مورد بحث و تحقیق قرار دهد، و با تعبیر هنری تپشهای احساسات و تکانهای وجدان را زیبا و دلربا و لطیف و شفّاف ترسیم کند، آن هم در رخداد کاملی که در آن همۀ انگیزهها و همۀ واقعیّتهای موجود در زوایای همچون انسانهائی که در سایۀ چنین محیطی میزیند و عوامل چنین محیطی در آنان مؤثّر واقع میافتد، هماهنگ و همآوا است.
در اینجا است که رنج زندان و رنج اتّهام پایان میگیرد.
از این پس زنـدگی یـوسف خوش و خرّم به پـیش میرود. آزمایش یوسف از این به بعد با برخورداری از آسایش و نعمت است، نه با گـرفتاری و ناداری و شدّت.
بدین جا که میرسیم، در این جـزء فـی ظـلال القـرآن بازمیایستیم، و داستان راه خـود را در جـزء بـعدی - انشاءالله - در پیش میگیرد.
پایان جزء دوازدهم
پس از این جزء سیزدهم است و با این فرمودۀ یـزدان سبحان آغاز میگردد:
(وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی...).
[1] مراجعه شود به چـیزهائی کـه در هـمین جـزء دربـارۀ ارزش پـرستش یزدان یگانه در واقعیّت زندگی انسـانها، در صـفحات: 1938 -1943 بـیان گردیده است.
[2] عجاف از عجف است که پیدایش استخوانها بر اثر لاغری است.
[3] تعْبرون: یعنی به نهایت آن میرسید و مآل آن را یاد میکنید.
[4] «بعْد أمّة...»: پس از مدّتی از سـالها یـا زمـانها ... یـعنی: مجموعه ... مقصود تعدادی از سالها میان سه تا نه سال است.
سورهی یوسف آیه 34-21
(وَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ یَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (٢١) وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا وَکَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ (٢٢) وَرَاوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأبْوَابَ وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (٢٣) وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَنْ رَأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ کَذَلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ (٢٤) وَاسْتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَأَلْفَیَا سَیِّدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِکَ سُوءًا إِلا أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِیمٌ (٢٥) قَالَ هِیَ رَاوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِنْ کَانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْکَاذِبِینَ (٢٦) وَإِنْ کَانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَکَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِینَ (٢٧) فَلَمَّا رَأَى قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ (٢٨) یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ (٢٩) وَقَالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا إِنَّا لَنَرَاهَا فِی ضَلالٍ مُبِینٍ (٣٠) فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَأً وَآتَتْ کُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّینًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلا مَلَکٌ کَرِیمٌ (٣١) قَالَتْ فَذَلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونًا مِنَ الصَّاغِرِینَ (٣٢) قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ وَإِلا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَأَکُنْ مِنَ الْجَاهِلِینَ (٣٣) فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ) (٣٤)
بخش دوم از بخشهای داستان، اکنون شروع میشود، و این در زمانی است که یوسف به مصر رسیده است، و او را به عنوان برده ای فروختهاند. ولی آن کس که او را خریده است در سـیمای او نشـانههای خـیر و خوبی میبیند - نشانههای خیر و خوبی در چـهرههای زیـبا، به ویژه وقتی که با اخلاق دلربا و خصال دلآرا هـمراه باشد، کاملاً پیدا و هویدا است - خریدار به همین جهت به زنش دربارۀ او سفارش انجام خوبی و نیکی میکند. در اینجا آغاز سررشتۀ تحقّق یافتن و پیاده شدن خواب شروع میشود.
ولی آزمـایش دیگری کـه از نوع دیگری است درمیرسد، آزمایشی که منتظر یوسف بوده است، بدان هنگام که او به سنّ رشد خود رسیده است، و فرزانگی و دانشی بدو داده شده است که در پرتو آنها بتواند با این آزمایش سیلآسای ویرانگری برآید که کسی تاب ایستادن در برابر امواج آن را ندارد مگر آن کسی کـه یزدان بدو مرحمت فرموده بـاشد و رحـمت او شـامل حالش شده باشد. این آزمایش، آزمایش روبرو شدن با گمراهی موجود در محیط کاخها، و در میان دستهای از مــردمان است کـه آنـان را «طـبقۀ مـترقّی« اجـتماع مینامند، و در فضائی است که آلوده به بـیحیائیها و بیشرمیها و گناهها و بزهها است ... یوسف از همچون محیط و فضائی سالم و پاک خلق و پاک دین بیرون میآید، و لیکن پس از آن که با اخگرهای آزمایش میآمیزد، و به شعلههای آتش آن میافتد، و در بـوتۀ آن گداخته میشود.
(وَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ یَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٢١)
کسی که او را در مصر خریداری کرد، به هـمسر خود گفت: او را گرامی دار (و کاری کـن کـه مکـان مناسبی برای او تهیّه کنی تا احسـاس کند یکی از افراد خـانوادۀ ما است). شاید برای ما سودمند افتد، یا اصـلاً او را بـه فرزندی بپذیریم. بدین منوال ما یوسف را در سرزمین (مصر استقرار بخشیدیم و) مکانت و منزلت دادیــم، تـا (در آنجا) تعبیر برخی از خوابها را بدو بیاموزیم. خدا بر کار خود چیره و مسـلّط است، ولی بـیشتر مـردم (خفایای حکمت و لطف تدبیرش را) نمیدانند.
روند قرآنی تاکنون برای ما روشن نفرموده است که حه کسی یوسف را خریده است. پس از گامی از داسـتان خواهیم دانست که عزیز مصر - گویا نخستوزیر آنجا - بوده است. امّا از همین لحظه میدانیم که یـوسف به جای امن و امانی رسیده است، و محنت به سلامت به پایان آمده است، و او از این به بعد به سـوی خیر و خوشی رو میکند و میرود:
(أَکْرِمِی مَثْوَاهُ ).
آنچه به اقامتگاه او یـا ماندگاری او مـربوط میشود فراهم آور و در احترام و بزرگداشت او کوتاهی مکن. «مَثوی« مکان اقامت. بیتوته کردن و اقامت گزیدن. مقصود از اکرام مثوای او، بزرگداشت خود او است. و لیکن تعبیر قرآنی ژرفتر از ایـن معنی است. زیـرا بزرگداشت را تنها به شخص اختصاص نمیدهد و بس. بلکه بزرگداشت را برای محلّ اقامت شخص نیز قائل است ... این کار برای مبالغه و زیادهروی در اکرام و احترام است. این هم در مقابل مثوای یوسف، یـعنی ماندگاری او و اقامتگاه او در بن چاه است، و به پاداش ترسها و هراسها و دردها و رنجهائی است که در ژرفای چاه او را احاطه کرده بود.
آن مرد برای زن خـود پـرده بـرمیدارد از خوبیها و نیکیهائی که در این نوجوان سراغ میبیند، و چه امیدها و آرزوهائی که بدو بسته است و بدانها چشم دوخته است.
(عَسَى أَنْ یَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا ).
شاید برای ما سودمند افتد، یا اصـلاً او را بـه فرزندی بپذیریم.
چه بسا هیچ کدام از آن دو نفر فرزندانی نداشتهاند همان گونه که برخی از روایتها نقل میکنند. از اینجا است که مرد امیدوار است او را به فـرزندی بپذیرند هر گاه هوشیاری او به صدق پیوندد، و نشانههای نجابت و شرافت باطنی این نوجوان با زیبائی و برازنـدگی ظاهری او بخواند و تحقّق پیدا گرداند.
روند قرآنی در اینجا میایستد تا به ما بفهماند ایـن تدبیر یزدان است، و با آن و با چیزهای نـظائر آن، راه استقرار و ماندگاری یوسف را در سرزمین مصر مقدّر کرده است و فراهـم آورده است. هان کـه هم ایـنک نشانههای این استقرار و ماندگاری یوسف با استقرار و ماندگاری او در دل و خانه آن مرد پیدا و هویدا گردیده است. روند قرآنی اشاره میکند به این که یوسف، به راه افتاده است و بدانجا رسیده است که یزدان تعبیر خوابها و تفسیر سخنان را - بدان دو وجهی که پیش از این بیان کردیم - بدو بیاموزد. روند قرآنی بر سرآغاز استقرار و ماندگاری یوسف و مکانت و منزلت یافتن او پـیروی میزند، پیروی که دالّ بر این استقرار و مـاندگاری و مکانت و منزلت است. در ایـن پـیرو آمـده است که قدرت خدا چیره بر همه چیز است و هر چه را بخواهد میتواند انجام بدهد. هیچ نیروئی نمیتواند جلو او را بگیرد و بر سر راه او بایستد. خدا مالک کار خود است و در کار خود سلطه و قدرت دارد. خدا شکست نمیخورد، و مانع و رادعی او را متوقّف نـمیسازد، و سرگشته و سرگردان نمیشود:
(وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ ).
بدین منوال ما یوسف را در سـرزمین (محصر استقرار بخشیدیم و) مکانت و منزلت دادیم. تا (در آنجا) تـعبیر برخی از خوابـها و تـفسیر بـعضی از سخنـها را بـدو بیاموزیم. خدا بر کار خود چیره و مسلّط است.
هان هم اینک یوسف برادرانش میخواهند کاری در حقّ او بکنند، و خدا هم میخواهد کاری برای او بکند. از آنجا که خدا بر کار خود چیره و مسلّط است، کار خود را اجراء فرموده است و به مرحلۀ عمل درآورده است. ولی برادران یوسف بر کار خود چیره و مسلّط نیستند و کار خود را نمیتوانند اجراء کنند و به مرحلۀ عـمل درآورند. این است که یوسف از دست ایشان بگریخته است و از دائرۀ آنچه خواستهاند به در رفته است:
(وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) (٢١)
ولی بیشتر مردم (خفایای حکمت و لطف تـدبیرش را) نمیدانند.
مردمان نمیدانند که قانون و سنّت یزدان اجراء میگردد و عملی میشود و فرمان او است که اطاعت میشود و در برابرش کرنش میرود.
روند قرآنی به پیش میرود، تا آنچه را که خدا برای یوسف خواسته است تحقّق پیدا کند. در این زمینه گفته است:
(وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ ).
تا تعبیر خوابها و تفسیر سخنها را بدو بیاموزیم.
تحقّق پیدا کرده است وقتی که یوسف به سـنّ رشد و کمال خود رسیده است:
(وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا وَکَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ) (٢٢)
هنگامی که یوسف به رشد و کمال خود رسـید (و بـه نهایت قوّت جسـمانی و عقلانی دست یـافت، نـیروی) داوری و دانائی بدو دادیم، و مـا این چنین (کـه پـاداش یوسف را دادیم) پاداش (همۀ) نیکوکاران را میدهیم.
به یوسف نیروی درست داوری کردن در امور داده شد. بدو آگاهی از فرجام و نتیجۀ سخنها یا تعبیر خـوابـها بخشـیده گردید، و یا بدو فراگیرتر و عامتر از اینها عطاء گردید، از قبیل آگاهی و اطّلاع از زندگی و اوضاع و احوال اجتماعی. چه واژههای حکم و علم کلّی و عـام هستند و شامل چیزهای فراوانـی مـیگردند. ایـن هم پاداش خوب و نیک بودن او بود، خوب و نیک بودن او در اعتقاد، و خوب و نیک بودن او در رفتار و کردار:
(وَکَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ) .
ما این چنین (که پاداش یوسف را دادیم) پاداش (همۀ) نیکوکاران را میدهیم.
*
هم اینک آزمایش دوم زندگی او پـیش مـیآید. ایـن آزمایش سختتر و ژرفتر از آزمایش نخستین است. این آزمون در زمانی برای او پیش میآید کـه داوری درست و دانش راستین بدو عـطاء گـردیده است - به عنوان رحمتی از سوی یزدان - تا در پرتو آن با ایـن آزمون رویاروی شود، و به پاداش خوب بودن و خوبی کردنش که یزدان سبحان آن را برای او در قرآن نگاشته است، در آن موفّق گـردد و از آن سربلند و روسـفید بیرون بیاید.
اینک آن صحنۀ طوفانی خطرناک فتنهانگیز را میبینیم، بدان گونه که تعبیر قرآن آن را ترسیم میکند:
(وَرَاوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأبْوَابَ وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (٢٣) وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَنْ رَأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ کَذَلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ (٢٤) وَاسْتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَأَلْفَیَا سَیِّدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِکَ سُوءًا إِلا أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِیمٌ (٢٥) قَالَ هِیَ رَاوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِنْ کَانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْکَاذِبِینَ (٢٦) وَإِنْ کَانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَکَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِینَ (٢٧) فَلَمَّا رَأَى قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ (٢٨) یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ) (٢٩)
زنـی کــه یـوسف در خـانهاش بـود، آرام آرام نـیرنگ آغازید و به گول زدن او پـرداخت، و درهـا را بست و گفت: بیا جلو و دست به کار شو، با تو هسـتم! یـوسف گفت: پناه بر خدا! او کـه خدای مـن است، مـرا گرامی داشته است (چگونه ممکن است دامن عصمت بـه گناه بــیالایم و بـه خود سـتم نـمایم؟!) بیگمان ستمکاران رستگار نمیگردند. زن (که چنین دید بـه پرخـاشگری پرداخت و برای تنبیه عبد خود) قصد (زدن) یـوسف کرد، و یوسف (برای دفاع از خود) قصد (طرد) او کرد، امّا برهان خدای خـود را دید (و از دفـاع دست کشـید و فرار را بر قرار ترجیح داد). ما این چنین کردیم (و در حفظ وی در همۀ مراحل کوشیدیم) تا بلا و زنا را از او دور سازیم. چرا که او از بندگان پاکیزه و گزیدۀ ما بود. (از پی هم) به سوی در (دویـدند و) بـر یکدیگر پـیشی جستند، (یوسف میخواست زودتر از در خارج شود و زلیخا میخواست از خروج او جلوگیری کند. در ایـن حال و احوال) پیراهن یوسف را از پشت بـدرید. دم در به آقای زن برخوردند. (زن خطاب بـه شـوهر خود) گفت: سزای کسی که به همسرت قصد انجام کار زشتی کند، جز این نـیست کـه یـا زنـدانی گردد یـا شکنـجۀ دردناکی ببیند. یوسف گفت: او مرا با نیرنگ و زاری به خود میخواند (و میخواست مرا گول بزند! جدال بـه اوج خود رسید. در این وقت) حـاضری از (حاضران) اهل (خانۀ آن) زن گفت: اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شـده بــاشد، زن راست میگوید و یـوسف از زمرۀ دروغگویان خواهد بود. و اگر پـیراهـن از پشت پـاره شــده بـاشد، زن دروغ میگوید و یـوسف از زمـرۀ راستگویان خواهد بود. هنگامی که (عزیز مصر) دیـد پیراهن یوسف از پشت پاره شده است، گفت: این کـار از نیرنگ شما زنان سرچشمه میگیرد. واقعاً نیرنگ شما بزرگ است. ای یوسف! از این (موضوع) چشمپوشی کن و (آن را پنهان و پوشیده دار. و تو ای زن) از گناهت استغفار کن (و آمرزش آن را از خدا بخواه). بیگمان تو از بزهکاران بودهای.
روند قرآنی بیان نکرده است که هنگام این پیشامد زن عزیز چند ساله، و یوسف چند ساله بوده است. پس باید در این باره به حدس و گمان متوسّل شویم.
هنگامی که قافله یوسف را از چاه برگرفت و در مـصر فروخت، او پسر بچّهای نورس و نودمیده بود. یعنی در حدود چهارده سال کمتر نه بیشتر عمر داشت. این سنّی است که واژۀ «غـلام: پسـر بـچّه« را بـرای آن بکـار میبرند. پس از آن میگویند: «فَتی: نـوجوان« و بـعد «شابّ: جوان« و بعد از آن «رَجُل: مرد» ... این سنّی است که درست است در آن یعقوب بگوید:
(َأَخَافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ ).
میترسم گرگ او را بخورد.
در ایـن وقت، زن عـزیز مـصر هـمسری بـود، و او و شوهرش فرزندانی نداشتهاند، چنان که از این سخن مرد پیدا است:
(أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا ).
یا او را به فررندی بپذیریم.
اندیشۀ به فرزندی پذیرفتن، مـعمولاً وقـتی به ذهـن خطور میکند که فرزندی در میان نباشد، یا تا اندازهای از فرزند داشتن قطع امید گردد، و یا شبیه قطع امید در میان باشد. لذا باید بدین هنگام مدّتی از ازدواج عزیز مصر و همسرش سپری شده باشد و از سپری شدن این زناشوئی فهمیده باشند که فرزندی نخواهند داشت. به هر حال به نظر میرسد که نخست وزیر مصر کـمتر از چهل سال نداشته است، و سنّ همسرش نیز در این وقت در حدود سی سال بوده است.
همچنین به نظر میرسد هنگامی که یوسف در حـدود بیستوپنج سال عمر داشته است، همسر عزیز مصر هم چهل سال سنّ داشته است. این دورانی است که گـمان میرود پیشامد در آن روی داده است ... ما این نظر را از آن جهت ترجیح میدهیم چون طرز رفـتار و روش کردار آن زن در این پیشامد و پس از آن، نشان میدهد که او زن کامل و دلیری بوده است و قادر بر مکر و کید شده است و سخت عاشق جوان خود یـوسف گـردیده است و جســارت دوز و کـلکها را پـیدا کـرده است. همچنین ترجیح ما بدین خـاطر است کـه بعدها زنـان میگویند:
(امْرَأَةُ الْعَزِیزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ ).
همسر عزیز (مصر) خواسته است که خادم خویش را بفریبد و به خود خواند.
هر چند که واژۀ «فتی« به معنی عبد هم به کار میرود. امّا این واژه بدین معنی هم گفته نمیشود مگر وقتی که مدلول و مفهوم آن واقعاً بر سنّ یوسف منطبق باشد و بتوان او را عبد گفت. شواهد حال نیز دالّ بر همین است. از آن جهت به این بحث میپردازیم تا از گذرگاه آن به نتیجۀ معیّن و مشخّصی برسیم. میگوئیم: آزمونی کـه یوسف داشته است و از آن گذشته است - یا آزمایشی که بر سر راه او بوده است و در آن توفیق حاصل کرده است، و روند قرآنی در این صحنه آن را به تـصویر میکشد، تنها محدود به دلبـاختگی و کـامخواهـی زن عزیز مصر نبوده است و بس. بلکه دورۀ نـزدیک به بلوغ و نوجوانی زندگی یوسف همه در فضای این کاخ سپری شده است، و در آن با این خانمی به ادامۀ زندگی پرداخته است که میان سی تا چهل سال سنّ داشته است و در فضای کاخها و در فضای محیطی زیست میکند که سخن شوهرش بدان هنگام که همسرش را با یوسف در آن حالت مییابد، آن را به تصویر میکشد:
(یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ) (٢٩)
ای یوسف! از این (موضوع) چشـمپوشی کن و (آن را پنهان و پوشیده دار. و تو ای زن) از گناهت استغفار کن (و آمرزش آن را از خدا بخواه)، بیگمان تو از بزهکاران بودهای.
همین گفته برای نشان دادن محیط و فضای آن کـاخها بسنده است!..
محیطی که زنان در آن راجع به همسر عزیز مصر سخن میگویند، و پاسخ او بدیشان این بود که مجلس بزمی و سور و ساتی تـرتیب دهـد، و یـوسف در آن خـود را بدیشان بنماید. آنان شنفته و دلباختۀ او گردند و آشکارا فریاد برآورند و ناله سـر دهند، و همسر عـزیز نـیز آشکارا فریاد برآورد و ناله سر دهد و بگوید:
(وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونًا مِنَ الصَّاغِرِینَ) (٣٢)
من او را به خویشتن خواندهام ولی او خویشتنداری و پاکدامنی کرده است. اگر آنـچه بـدو دسـتور مـیدهم انجام ندهد، بیگمان زندانی و تحقیر میگردد.
این محیطی که به چنین چیزی و چنان چیزی اجازه دهد، محیط ویژهای است. این محیط، همیشه مـحیط طـبقۀ عیّاش و خوشگذران است. یـوسف در چنین مـحیطی خادم بود و در چنین محیطی در سنّ شیدائی و دلدادگی پرورش یافته بود ... این آزمایشی بود که یوسف مدّت زیادی گرفتار آن بود. یوسف در برابر آن پـایداری و ایستادگی کرد. از آن و از تأثیرات آن، و از فـریبها و شل و ولیـها و بیبند و باریهای آن، و از وسـائل و واسطههای پلید و ناپاک آن، نجات پیدا کرد و رهائی یافت. برای سنّ او و سنّ زنی که زیر یک سقف ایـن همه وقت زندگی میکردند، در سنجش فاصلۀ آزمایش، و پیش چشم داشتن سختی آزمون، و پایداری در مقابل آن این همه زمان دراز، دارای ارزش ویژۀ خود است. امّا اگر امتحان فقط این بار بود و ناگهان سر میرسید و بدون مقدّمه گول زدن طولانی صورت میگرفت، برای یوسف چندان مشکل نبود در برابر آن بایستد، به ویژه که در این قضیّه یوسف مقصود و مـطلوب است، نـه خـواهـان و خواستار. مـعلوم است که دلدادگـی و دلباختگی زن و بیتابی او در عشق به مرد، اغلب مرد را از زن بیزار و گریزان میکند. در اینجا هم همسر عزیز مصر، شیدا و دلباخته و کشـتۀ عشـق یـوسف است و خویشتن را به مهلکه میاندازد.
هم اینک با نصوص قرآنی رویاروی میگردیم:
(وَرَاوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأبْوَابَ وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ).
زنــی کـه یـوسف در خانهاش بود، آرام آرام نیرنگ آغازید و به گول زدن او پرداخت. و درهـا را بست و گفت: بیا جلو و دست به کار شو، با تو هستم!.
در این صورت، کامخواهی و کامجوئی این بار بیپرده و عیان است. این بار دعوت به واپسین کار صریح و آشکار است ... حرکت بستن درها جز در واپسین لحظه انجام نمیگیرد. آن زن به لحظۀ قاطعانهای رسیده است و در این لحظۀ حسّاس جذبۀ شدید و کشش تند گوشت و خون به هیجان درآمده است، و آخرین صدا و ندای تن به غوغا درافتاده است:
(وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ).
و گفت: بیا جلو و دست به کار شو، با تو هستم!.
همچون دعوت و فراخوانـدن بـیپردۀ آشکار تـند و خشن، نباید که نخستین دعوت و فـراخـوانـدن آن زن باشد. همچون دعوت و فراخواندنی باید کـه واپسین دعوت و فراخواندن باشد. اگر آن زن به همچون دعوت و فراخواندنی، سخت ناچار نمیگردید، چنین دعوت و فراخواندنی هرگز صورت نمیگرفت. یوسف جوان بـا آن زن زندگی میکرد. نیرو و جوانی او در جلو چشمان آن زن رشد مییافت و تکامل پیدا میکرد. در هـمان حال زنانگی خـود آن زن نیز پـیوسته رو بـه کـمال میرفت و نضج میگرفت. پس ناگزیر باید تحریکها و فریبهای خفیف و لطیف گوناگونی، پیش از این برخورد سخت و شدید ناگهانی، بوده است:
(قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ) (٢٣)
یوسف گفت: پناه بر خدا! او کـه خدای مـن است، مـرا گرامی داشته است (چگونه ممکن است دامن عصمت به گناه بیالایم و به خود ستم نمایم؟!) بیگمان ستمکاران رستگار نمیگردند.
(مَعَاذَ اللَّهِ).
پناه بر خدا!.
خویشتن را در پناه خدا میدارم از این که چنین کاری را بکنم.
(إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ).
او که خدای من است، مرا گرامی داشـته است (چگـونه ممکن است دامن عصمت به گناه بیالایم و به خود ستم نمایم؟!).
خدا مرا گرامی داشته است بدین گونه کـه مـرا از چاه نجات داده است، و در این خانه اقامتم بـخشیده است، خانۀ پاکی و محلّ امن و امانی.
(إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ) .
بیگمان ستمکاران رستگار نمیکردند.
آن ستمگرانی که از حـدود مقرّرات و قوانـین خـدا درمیگذرند، و مرتکب چیزهائی میشوند که تو همین لحظه مرا بدان میخوانی.
نصّ قرآنی در اینجا صریح و قـاطع است در ایـن کـه یـوسف بـلافاصله و بدون درنگ بـه کـامخواهـی و کامجوئی آن زن پاسخ ردّ میدهد و از این کار پلشت خودداری میکند. همراه با این که پاکدامنی نعمت یزدان را بر خود یادآور میشود، و حدود مقرّرات و قوانـین الهی، و کیفر کسانی را به یاد میآورد و بیان مـیدارد
که از حدود آن مقرّرات و قوانین درگذرند و مرتکب نافرمانی شوند. پس هیچ گونه پــاسخی و واکنشی در نخستین موقعیّت صورت نگرفته است، بدان هنگام که همسر عزیز مصر پس از بستن درها تند و آشکارا او را به خود میخواند، و با صدا و ندای صریح و بیپرده از او کامجوئی میخواهد، و قرآن آن را زیبا و محترمانه نقل و روایت میکند:
(وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ!).
و گفت: بیا چلو و دست به کار شو، با تو هستم!.
(وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَنْ رَأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ ).
زن (که چنین دید به پرخاشگری پرداخت و برای تنبیه عبد خود) قصد (زدن) یـوسف کرد، و یـوسف (بـرای دفاع از خود) قصد (طرد) او کرد، امّا برهان خدای خود را دید (و از دفاع دست کشـد و فرار را بر قرار تـرجیح داد ).
همۀ مفسّران قدیم و جدید این آیه را مربوط به پیشامد اخیر دانستهاند. ولی آنـان که به دنـبال اسرائـیلیّات رفتهاند، افسانههای فراوانی را روایت کردهاند. در این افسانهسرائیها یوسف را به گونهای به تصویر کشیدهاند که غریزۀ جنسی او به هیجان درآمده است و از شدّت شهوات عنان اختیار از کف داده است، و خدا میخواهد با دلائل و برهان فراوان او را بازدارد باز نمیایستد و دست برنمیدارد) سیمای پدرش یـعقوب برای او بـر سقف سراپردۀ خوابگاه نقش مـیبندد در حالی که از خشم انگشت به دندان میگزد، و تـابلوهائی بــرای او ترسیم میگردد که بـر آنـها آیـههائی از قـرآن - بـلی آیههائی از قرآن - نوشته شده است که او را از این کار زشت و پلشت برحذر میدارند، باز در یوسف مؤثّر نمیافتند! او از جهالت خود دست نمیکشد تـا یـزدان جبرئیل را میفرستد و بدو میگوید:
بندۀ مرا دریاب. جبرئیل به پیش یوسف آمد و بر سینۀ او زد ... تا آخر این تصوّرات افسانهای کـه بعضی از راویان به دنبال آنها رفتهاند و ساختگی و به هم بافتگی آنها آشکار و پدیدار است.
و امّا جمهور مفسّران بر آن هستند که زن عزیز مصر قصد او کرده است قصدی به منظور انجام عمل و فعلی که مشتاق آن بوده است، و یوسف قصد زن عزیز مصر را کرده است قصدیکه تنها درونی بوده و از خواستۀ دل فراتر نرفته است. ولی دلیل و برهان خدا برای او جلوهگر گردیده است و به ترک آرزوی دل هم گفته است.
مرحوم شیخ محمّد رشید رضا در تـفسیر «المـنار» ایـن رأی را از جمهور نـپذیرفته است و آن را نـپسندیده است. گفته است: مقصود آن است که چون زن عـزیز مصر مالک و فرمانده یـوسف بود قصد کـتک زدن یوسف را کرد به خاطر این که از خواست او سرپیچی کرد و بدو توهین نمود. یوسف هم قصد دفاع از خود و جلوگیری از تعدّی و تجاوز او کرد. امّا فرار را بر قرار ترجیح داد و گریخت. زن عزیز مصر خود را بدو رساند و پیراهن او را از پشت پاره کرد ... تفسیر «همّ: قصد کردن« به معنی آهنگ و ارادۀ زدن، و آهنگ و ارادۀ دفع ضرب، در عبارت بدون دلیـل است. تـنها رأی و نظریّهای است برای این که یوسف را از قـصد انـجام عمل یا از قصد میل، در این واقعه دور سازیم. در این کار هم تکلّف است و از مدلول و مفهوم نصّ قرآنی به دور است.
آنچه به دل من میگذرد، در حـالی کـه در اینجا بـه نصوص قرآنی مراجعه میکنم، و ظروف و شرائطی را پیش چشم میدارم که یوسف در آنها زیسـته است، و در اندرون کاخی با این خانم پخته و آماده مدّت درازی از زمان را بسر برده است، و پیش از این کـه نـیروی داوری و توان علمی بدو داده شود و پس از آن، آنچه به دلم میگذرد این است که این فرمودۀ یزدان بزرگوار:
(وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَنْ رَأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ ).
زن (که چنین دید به پرخاشگری پرداخت و برای تنبیه عبد خود) قصد (زدن) یـوسف کـرد، و یـوسف (بـرای دفاع از خود) قصد (طرد) او کرد، امّا برهان خدای خود را دید (و از دفاع دست کشید و فرار را بر قرار تـرجیح داد).
دربارۀ پایان موضع طولانی دلباختگی و دل در هوای عشق داشتن است. یوسف در آغاز کار خودداری کرده است و خویشتنداری نموده است و خود را در پناه خدا داشته است. ولی در نهایت بدو گرائـیده است امّا در پرتو دلیل و برهان و دستگیری و رهنمود الهی سالم از معرکه به در رفته است و دامن عصمت به گناه نیالوده است ... این هم تصویر واقعی صادقی از حالت، نـفس بشری است که گاهی تاب میآورد و مقاومت میکند، و گاهی زبون میشود و شکست میخورد. سپس به خدا پشت میبندد و سرانجام نجات مییابد ... و لیکن روند قرآنی این احساسات و عواطـف بشری درهـم تنیدۀ ناهمگون چیره بر یکدیگر را به طور مفصّل بیان نکرده است. زیرا برنامۀ قـرآنـی نـمیخواهـد از ایـن لحظهها نمایشگاهی را تـرتیب دهد و بسـازد کـه در محیط داستان، و همچنین در محیط زندگی کامل) بشری بیش از مساحت مناسب خود را اشغال کند. لذا دو سوی موضع را ذکر کرده است که میان چـنگ زدن و پشت بستن به خدا در آغاز، و میان چنگ زدن و پشت بستن به خدا در انجام است، و به لحظۀ ضعفی نـظر داشـته است که در فـاصلۀ مـیان آن دو است، تـا صداقت و واقعیّت و فضای پاک همگی کامل شوند و به کـمال رسند.
این چیزی است که به خاطر ما رسیده است بدان هنگام که با نصوص قرآنی رویاروی میگردیدیم، و شرائط و ظروف را به تصوّر درمیآوردیم ... این هم به طبیعت بشری و به عصمت پیغمبری نزدیکتر و همآواتر است. یوسف انسانی بیش نبود. بلی او انسان برگزیدهای بود. بدین سبب قصد او در لحظهای از لحظات از گرایش درونی و خواست روانی فراتر نرفت. و چون برهان و دلیل پروردگار خود را دیـد که پس از لحظۀ ضعف عارضی در دل و درونش به جنبش و تکان درآورد، به سوی چـنگ زدن و پشت بسـتن بـه خـدا بـرگشت و خویشتنداری کرد و زیر بـار غـریزه و هـوا و هـوس نرفت.[1]
(کَذَلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ) (٢٤)
ما این چنین کـردیم (و در حفظ وی در هـمۀ مـراحل کوشیدیم) تا بلا و زنا را از او دور سازیم. چرا که او از بندگان پاکیزه و گزیدۀ ما بود.
(وَاسْتَبَقَا الْبَابَ ).
(از پی هم) به سوی در (دویـدند و) بـر یکدیگر پیشی جستند. (یوسف میخواست زودتر از در خارج شود و زلیخا میخواست از خروج او جلوگیری کند).
یوسف پس از این که از خواب غفلت بیدار گردید و به خود آمد، خواست خویشتن را نـجات دهد ... هـمسر عزیز مصر پشت سـر او دوید تـا یـوسف را بگـیرد، بدان هنگام که آن زن هنوز در امواج غریزۀ حیوانی غلت میخورد.
(وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ ).
(در این حال و احوال) پیراهن یوسف را ار پشت بدرید.
چون پیراهـن را مـیکشید تـا یـوسف را از سـوی در برگرداند.
بلای ناگهانی درمیرسد:
(وَأَلْفَیَا سَیِّدَهَا لَدَى الْبَابِ ).
دم در به آقای زن برخوردند.
در اینجا زن کامل جلوهگر میآید، و پاسخ پرسشی را آماده دارد که این منظرۀ گمانافکن و شکّ برانگیز آن را فریاد میدارد. او جوان را متّهم میکند:
(قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِکَ سُوءًا؟).
(زن خطاب به شوهر خود) گفت: سـزای کسـی که بـه همسرت قصد کار زشتی کند چیست؟.
امّا این زن عاشق است و میترسد بـلائی بـه یـوسف برسد. این است که پیشنهاد شکنجه را دارد تا بر جـان محبوب خود ایمن باشد:
(إِلا أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِیمٌ!) (٢٥)
جز این سزای او نیست که زندانی شـود، و یـا شکنجۀ دردناکی را ببیند.
یوسف در برابر این اتـّهام نـاروا، آشکـارا حـقیقت را گفت:
(قَالَ هِیَ رَاوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی ).
یوسف گفت: او مرا با نیرنگ و زاری به خود میخواند (و میخواست مرا گول بزند!).
روند قرآنی در اینجا بیان میکند که یکی از اهالی خانۀ آن زن، با گواهی دادن خود، نزاع و کشـمکش را قـطع کرد:
(وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِنْ کَانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْکَاذِبِینَ (٢٦) وَإِنْ کَانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَکَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِینَ) (٢٧)
(جدال و دفاع به اوج خود رسید. در این وقت) حاضری از (حـاضران) اهـل (خـانۀ آن) زن گفت: اگر پـیراهـن یوسف از جلو پاره شـده بـاشد، زن راست میگوید و یوسف از زمرۀ دروغگویان خواهد بود. و اگر پیراهـن از پشت پاره شده باشد، زن دروغ میگوید و یوسف از زمرۀ راستگویان خواهد بود.
آیا این گواه کی و کجا گواهی داده است؟ آیا این گواه با شوهر زن - و به تعبیر مردمان مصر با آقای زن - بوده است و حـادثه را دیـده است؟ یـا شـوهر آن زن او را طلبیده است و حاضر آورده است، و کار را بدو عرضه کرده است؟ همان گونه که در همچون اوضاع و احوالی اتّفاق میافتد کـه کسـی شـخص بـزرگی از اشخاص خانوادۀ زن را دعوت میکند و او را بر آنچه دیده است مطّلع میگرداند، به ویژه همچون جریانی در میان طبقۀ خونسرد و سست ایمان و دارای ارزشهای آبکی رسم است!
هــر دو صــورت ممکن است، و تـغییری در مسأله نمیدهد. رأی او گواهی نامیده شده است بدان خاطر که در این جایگاه رأی او را خواستهاند و در کشمکش از هر دو سو پذیرفتهاند. به سخن زن و به سخن یـوسف گوش فرا داده است، و این است که در مسأله نظر او را گواهی نام دادهاند. چرا که رأی او به روشن شدن اصل کشمکش، و در وصول به حقّ در آن نزاع، کمک میکند ... اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده باشد، بر اثر دفاع زن از خود چنین شده است. چه یوسف در این صورت میخواسته است بدان زن تعدّی و تجاوز کند، و آن زن صادق و راستگو، و یوسف نادرست و دروغگو خواهد بود. و اگر پیراهن یوسف از پشت پاره شده باشد، در این صورت یوسف خواسته است خـود را از دست آن زن برهاند، و آن زن او را تا در تعقیب کرده است. پس زن نادرست و دروغگو، و یوسف صـادق و راسـتگو خواهد بود ...
فرض اوّل را پیش انداخته است، چون اگر درست باشد، مـقتضی صــداقت و راسـتگوئی زن، و نـادرستی و دروغگـوئی یوسف مـیشود. آن زن سـرور و سردار است و یوسف جوانـی است. پس جـای آن است کـه فرض اوّل ذکر شود! چه بسا این کار نـیز قـرینه ای و علامتی بر اصل مسأله باشد.
(فَلَمَّا رَأَى قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ ).
هنگامی که (عزیز مصر) دید پـیراهـن یـوسف از پشت پاره شده است ....
بر حسب گواهی متّکی بر منطق واقـعیّت، بـرای عـزیز مصر روشن شد که همسر او یوسف را به خود خوانده است و از وی کامجوئی طلبیده است، و افزون بر آن همچون اتّهامی را جمع و جور کـرده است و تدارک دیده است ... در اینجا تصویری از «طبقۀ مـترقّی« در جامعۀ جاهلی هزاران سـال پـیش برای مـا آشکار و پدیدار میشود، انگار این تـصویر، تصوبر برجستۀ کسانی است که امروزه هستند. سستی و بیتوجّهی به رسـواگـریهای جـنسی، و سـرپوش گذاشتن بر رسواگریهای جنسی و پنهان کردن آن از جامعه ... همۀ اینها مهمّ است:
(قَالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ (٢٨) یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ) (٢٩)
گفت: این کار از نیرنگ شما زنان سرچشـمه میگیرد. واقــعاً نیرنگ شما بزرگ است. ای یـوسف! از ایـن (موضوع) چشمپوشی کن و (آن را پـنهان و پوشیده دار. و تو ای زن!) از گناهت استغفار کن (و آمرزش آن را از خدا بخواه). بیگمان تو از بزهکاران بودهای.
فقط این و بس. این کار از نیرنگ شما زنان سرچشمه میگیرد. واقعاً نیرنگ شما بزرگ است ... این مهارت و استادی در روبرو شدن با حادثهای است که خون را در رگها به جوش میآورد. این نرمش در برابر خانم یـا نسبت به جنس مقابل به طور کلّی است. همچون مهارت و نرمشی به مدح و ثنا میماند. انگار زن بدش نمیآید اگر بدو گفته شود: واقـعاً نـیرنگ شـما بزرگ است! همچون گفتاری در ذهن زن دالّ بـر کـمال زنـانگی او است و بیانگر این است که او بر مکـر بزرگ زنـانه به طور کامل توانائی دارد.
رو به یوسف پاک و بیگناه میشود:
(یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا ).
ای یوسف! از این (موضوع) چشـمپوشی کن و (آن را پنهان و پوشیده دار).
بدان توجّه مکن. بدان چندان اهـمّیّت مـده و نـنگ و عارش مدان و مشمار و از آن سخن مگو ... مهمّ این است ... ظاهر مراعات شود!
زنی که خادم خود را بـه خود خوانـده است و از او کامجوئی خواسته است و برای خاموش کردن شـهوت در پی یوسف دویده است و بر او یورش برده است و دامن او را گرفته است و پیراهنش را پاره کـرده است، تنها بدو اندرز داده میشود که:
(وَاسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ) (٢٩)
از گناهت استغفار کن (و آمرزش آن را از خدا بـخواه). بیگمان تو از بزهکاران بودهای.
این طبقه، طبقۀ اشراف و نجیبزادگان هسـتند! در هـر جاهلیّتی از زمرۀ دست و پیوندها هستند! خویشاوندان نزدیک و پشت اندر پشت هستند!
پرده بر صحنه و آنچه در آن است فرومیافتد ... روند قرآنی این لحظه را با تمام شرائط و ظروف و با همۀ فعل و انفعالها به تصویر کشیده است، و لیکن بدون این که نمایشی از پرش و کشش حیوانی آشکار و بیپرده را پدیدار گرداند، و بدون این که لجنزار زشت و پلشت جنسی را ایجاد و نمودار نماید.
*
خواجۀ خانه، زن و جوان او را از یکدیگر جدا نکرد.
کار به همان روال که بود در مسیر خود جریان یـافت. زیرا کارها در کاخها بدین صورت میگذرد!
امّا کاخها را دیوارها است. در آنجاها بندگان و چاکران هستند. آنچه در کاخها میگذرد ممکن نیست که پنهان بماند و به بیرون درز نکند. مخصوصاً در محیط طبقۀ اشراف و نجیبزادگان که زنانشان جز سـخن گـفتن از آنچه در محیط ایشان میگذرد، و جز بر زبان رانـدن این رسوائیها و نشخوار کردن و نقل مجالس نمودن آنها در دید و بازدیدها و شبنشینیها و نشست و برخاستها، کاری ندارند:
(وَقَالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا إِنَّا لَنَرَاهَا فِی ضَلالٍ مُبِینٍ) (٣٠)
(خبر این موضوع در شهر پیچید و) گروهی از زنان در شهر گفتند: همسر عزیر (مصر) خواسته است که خادم خویش را بفریبد و به خود خوانـد. عشـق جوان، بـه اندرون دلش خزیده است. ما او را در گمراهی آشکاری میبینیم.
این سخنی است که به گفتههای زنان میماند که در هر محیط جاهلیّتی دربارۀ همچون کارهائی میگویند. برای نخستین بار است که میفهمیم آن زن، همسر عزیز مصر بوده است، و مردی که در مصر یـوسف را خـریداری نموده است، عزیز مصر - یعنی نخستوزیر مصر - بوده است، تا این را با انتشار خبر رسوائی همگانی در شهر، یکجا اعلان کند:
(امْرَأَةُ الْعَزِیزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ ).
همسر عزیز (مصر) خواسته است که خادم خویش را بفریبد و به خود خواند.
آن گاه بیان حال آن زن با یوسف به میان میآید:
(قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا ).
عشق جوان، به اندرون دلش خزیده است.
این زن شیدا و شیفتۀ یوسف گردیده است. عشـق آن جوان به شغاف، یعنی پردۀ نازک دلش رسیده است و آن را دریده است و به اندرون آن خزیده است:
(إِنَّا لَنَرَاهَا فِی ضَلالٍ مُبِینٍ) (٣٠)
ما او را در گمراهی آشکاری میبینیم.
او که خانم بزرگی و همسر مرد بزرگی است. عـاشق جوان زرخرید عبرانی خود میشود. چه بسا آن زنان او را سرزنش کردهاند که چرا چنان بیملاحظه کـار کــرده است تا این گونه عشق او برملا شود و بر سـر زبانها بیفتد. شاید هم تنها این بیملاحظهکاری است کـه در عرف همچون محیطهائی مورد انتقاد است، نه خود آن عمل اگر در فراسوی پردهها انجام میشد و از دیدگاه مردمان پنهان میماند؟!
*
در اینجا کاری رخ میدهد که ممکن نـیست جز در همچون محیطهای گندی روی دهد. روند قرآنی پـرده برمیدارد از عملکرد آن زن پرروئی که میداند چگونه با زنان طبقۀ خود با نیرنگ و دستانی روبرو گردد که بسان نیرنگ و دستان ایشان باشد:
(فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَأً وَآتَتْ کُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّینًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلا مَلَکٌ کَرِیمٌ (٣١) قَالَتْ فَذَلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونًا مِنَ الصَّاغِرِینَ) (٣٢)
هنگامی کــه (همسر عـزیز) نیرنگ ایشـان را شـنید، (کسانی را) دنبال آنان فرستاد (و ایشان را بـه خـانۀ خود دعوت کرد) و بالشهائی برایشان فراهم ساخت (و مجلس را به پشتیهای گرانبها و دیگر وسـائل رفـاه و آسایش بیاراست)، و بـه دست هـر کدام کـاردی (بـرای پوست کندن میوه) داد، سپس (به یـوسف) گفت: وارد مجلس ایشان شو. هنگامی که چشـمانشان بـدو افتاد، بزرگوارش دیدند و (به دهشت افتادند و سـراپا مـحو جمال او شدند و بجای میوه) دستهایشان را بریدند و گفتند: ماشاءالله این آدمـیزاد نـیست، بلکه ایـن فرشتۀ بزرگواری است. (همسر عزیز) گفت: این همان کسـی است کـه مرا بـه خاطر (عشـق) او سـرزنش کردهایـد. (آری!) مـــن او را بــه خـویشتن خـوانـدهام ولی او خویشتنداری و پاکدامـنی کـرده است. اگر آنچه بـدو دستور میدهم انجام ندهد، بیگمان زندانـی و تـحقیر میگردد.
برای زنان مجلس مهمانی در کاخ خود تـرتیب داد. از این کار میفهمیم که آن زنان از طبقۀ مـترقّی و چـین بالای اجتماع بودهانـد. چـرا کـه ایـن گونه زنـانند کـه مهمانیها در کاخهای خود بـرپا مـیکنند و دیگران را بدانجا دعوت مینمایند. این گونه زنانند که از وسـائل لوکس و نرم و آسوده استفاده میکنند و تناسانی تـنها مخصوص ایشان است. چنین به نظر میآید که آن زنان چنان که عادت مردمان خاور زمین در آن روزگار بوده است، هنگام غذا خوردن بـر بـالشها و مـتّکاهائی تکـیه میزدند و مـیلمیدند. آن زن بـرای ایشـان همچون بالشها و متّکاهائی را تهیّه دیده است و آمـاده کـرده است، و به دست هر یک از آنان کاردی را داده است که در طعام خوردن از آن استفاده کـنند. ایـن هم نشـان میدهد که در آن زمان تمدّن مادی در مصر تا به کجا رسـیده است و چـه اندازه پـیشرفت داشـته است ... خوشگذرانی در کاخها بسیار زیاد بود. هنگامی که زنان سرگرم بریدن گوشت یـا پـوست کـندن مـیوه بـودند، یوسف را ناگهانی به نزد ایشان آورد:
(وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ).
گفت: وارد مجلس ایشان شو
مبهوت دیدار یوسف شدند و حیران جمال او گردیدند.
(وَقَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ ).
دستهایشان را بریدند.
دستهای خود را به خاطر سرگشتگی دهشت ناگهانی با کاردها بریدند.
(وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ ).
و گفتند: ماشاءالله!.
این عبارتی است که در همچون موردی گفته میشود و مراد از آن تنزیه و تقدیس خـدا و شگفتی از کـار او است.
(مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلا مَلَکٌ کَرِیمٌ) (٣١)
این آدمیزاد نیست. بلکه این فرشتۀ بزرگواری است.[2] این گونه تعبیرها - همان گونه که در دیباچۀ سوره گفتیم - دالّ بر رخنه و سرایت کردن چیزهائی از آئینهای توحید و یگانهپرستی در آن زمان است.
زن عزیز مصر پیروزی خود را بر زنان هـمطبقۀ خـود دید، و دانست که آنان از طلعت دیدار یـوسف دچـار دهشت و شگفتی شدهاند، و بیخود و بیهوش گردیدهاند. همچون زن پیروزمندی به سخن گـفتن ادامـه داد، زن پبروزمندی که در جلو زنان همسان و همطبقۀ خود شرم نمیکند، و بر ایشان افتخار هم مـینماید که هـمچون چیزی در دسترس او است. هر چند این بار رام کردن او دشوار بوده است، او این بار زمـام اخـتیار وی را بـه دست میگیرد و رامش خواهد کرد:
(قَالَتْ فَذَلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ ).
(همسر عزیز مصر) گفت: این همان کسی است که مـرا به خاطر (عشق) او سرزنش کردهاید.بنگرید که چه سرگردانی و سرگشتگی و دهشتی به شما دست داده است!
(وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ ).
(آری!) مـــن او را بــه خـویشتن خـوانـدهام ولی او خویشتنداری و پاکدامنی کرده است.
او مرا همچون شما مات و مبهوت و حیران و سرگشته کـرده است و مـن او را بـه خـود خوانـدهام و از او کامجوئی خواستهام، ولی او به دنبال خویشتنداری و پاکدامنی رفته است - میخواهد بگوید: یوسف با رنج و زحمت به دنبال خویشتنداری و پاکدامنی و دوری از پذیرش دعوت و شیدائی او رفته است - سپس در جلو آنان میخواهد سلطه و قدرت خود را بر او در پیشگاه همگان ثابت کند، و در میان همچون جـمعی بـه خـود ببالد. او هیچ گونه ترس و هراسی از زبان گشودن به جهش و کشش زنانگی خود ندارد، و آشکارا و بیپرده در جمع زنان فریاد برمیآورد:
(وَلَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونًا مِنَ الصَّاغِرِینَ) (٣٢)
اگر آنچه بـدو دسـتور مـیدهم انـجام ندهد، بیگمان زندانی و تحقیر میگردد.
آنچه هست پافشاری بر گناهکاری، و خودبزرگبینی و خـودستائی، و تشــویق و تـرغیب بـه بـزهکاری، و عشقبازی نوین به بهانۀ تهدید کردن و بیم دادن است. یوسف این گفتار را میشنود در میان مـجموعۀ زنـان مات و مبهوت و واله و شیدائی که زیبائیهای اندامهای خـود را در همچون مـناسبات و مـجالسی پـدیدار و نمودار میکنند. از روند قرآنی این چنین میفهمیم که آن زنان در برابر یـوسف و در پـاسخ به سخن زن صاحب خانه، دلداده و دلبر بودهاند. هم خود گرفتار عشق گردیدهاند و هم کوشیدهاند دل از کف بـربایند و یوسف را گرفتار عشق خود نمایند. یوسف ناگهان رو به خدای خود می کند و او را به کمک میطلبد و سوز درون سر میدهد:
(قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ ).
(یوسف که این تهدید همسر عزیز و اندرز زنان مهمان بـرای فرمانبرداری از او را شـنید) گـفت: پروردگارا! زندان برای من خوشایندتر از آن چیزی است کـه مـرا بدان فرامیخوانند.
یوسف نگفت: از آنچه مرا بدان میخوانید. بلکه گفت: از آنچه مرا بدان میخوانند. زیرا جمع زنـان در ایـن فراخواندن، چه با گـفتار و چـه بـا حـرکتها و نگـاهها، مشترک و همآوا بودند. یوسف رو به خدا میکند و از او یاری و مدد میخواهد و عاجزانه درخواست میکند که یزدان تلاشهای زنان را از او برگرداند که برای بـه دام انداختن وی از خود نشان میدهند. چرا که میترسد در لحظهای در برابر این همه مکر و نیرنگ و تشویق و ترغیب پیاپی به گناه ضعیف گردد و به چیزی دچار شود که از آن بر خود میترسد، و با دعـا و زاری از خـدا میخواهد او را از آن نجات دهد و در پناه خود دارد:
(وَإِلا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَأَکُنْ مِنَ الْجَاهِلِینَ) (٣٣)
و اگر (شرّ) نیرنگ ایشان را از مـن بـازنداری، بـدانـان مـیگرایــم و (دامـن عصمت بـه معصیت مـیآلایم و خـویشتن را بـدبخت مـینمایم و آن وقت) از زمـرۀ نادانان میگردم.
این دعا و درخواست انسانی است کـه از آدمـیزادگـی خـود آگـاه است. کسی است که گول عصمت و خویشتنداری خود را نـمیخورد. عـنایت و حـمایت بیشتری از خدای خود میطلبد تا در این فتنه و نیرنگ و فریبی کـه رو بـدو کـرده است دسـتگیرش گردد و یاریش فرماید.
(فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ) (٣٤)
پروردگارش دعـای او را اجـابت کرد و (شـرّ) کـید و مکرشان را از او بازداشت. تنها خدا است کـه شنوای (دعاهای پناهبرندگان به خود است و) آگاه (از احوال بندگان و مصالح ایشان) میباشد.
این برگرداندن و دور کردن شرّ نیرنگ زنان چه بسا با ناامید کردن ایشان از جـواب دادن یـوسف بـدیشان و برآوردن درخواستشان، پس از این تجربه و آزمونی که گذشت، یا با افزودن روی گردانی یوسف از نیرنگ و فریبشان، تا بدانجا که نیرنگ و فریب آنان در یوسف به هیچ وجه نمیگرفت و کمترین تأثیری نداشت،، یا بـا هر دو وسیله.
(إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ) .
تنها خدا است که شنوای (دعاهای پناه برندگان به خود است و) آگاه (از احـوال بندگان و مصالح ایشــان) میباشد.
خـدا است کـه مـیشنود و مـیدانـد. مکـر و کـید را میشنود، و دعا را میپذیرد، و میدانـد در فراسوی مکر و کید چه چیزی نهفته است، و در فراسوی دعا چه چیزی قرار دارد. بدین منوال یوسف در پرتو لطف و عنایت خدا از آزمایش دوم نیز سرافراز بیرون آمد و از این بلا نیز گذشت. با این نـجات، بـخش دوم داسـتان شورانگیز هم پایان گرفت.
*
[1] زمخشری در کشّاف گفته است: «چگونه برای پیغمبری جائز است که آهنگ گناه کند؟ میگویـم: نفس یوسف به آمیزش گــرائــیده است، و هـوا و هوس زناشوئی شدید جوانی او را به سوی آن زن مـتمایل گـردانـده است تمایلی شبیه آهنگ کردن و گرائـیدن. هـمان گونه کـه حال و وضـع دوران جوانی مقتضی است و چه بسا خردها و ارادهها را از بین ببرد. ولی یوسف هوا و هوس و میل درون خود را سرکوب میکرد و با توجّه به برهان و دلیل خدا آن را از هدف خود برمیگرداند، برهان و دلیلی که وجوب پرهیز افراد مکلّف از چیزهای حرام است. اگر آن تمایل شدیدی در میان نبود کـه بـه خـاطر شـدّت آن «هـمّ: یعنی قـصد» نـامیده مــیشود، کسـی کـه از آن دوری و سرپیچی کند در پیشگاه خدا خوب و ستوده به حسـاب نـمیآمد. البتّه عظمت صبر بر بلا با میزان عظمت و شدّت آن بلا سنجیده مــیشود»...سخن زمخشری پایان گرفت ... این سخنان یکسره راست و درست است، اگر از اشارۀ مذهب معتزلۀ زمخشری صرف نظر شود، آنجا کـه مـیگوید: «یوسف با توجّه به برهان ودلیل خدا آن را از هدف خود رمیگرداند، برهان و دلیلی که وجوب پرهیز افراد مکـلّف از چیزهای حرام است«. ایـن سـخن اشاره به مذهب مـعتزله است کـه مـیگوید: بـرهان و دلیـل بـاید عـقلی و خردپسند باشد ... در صورتی که برهان و دلیلی که خدا بر اشخاص مکلّف واجب گردانده است، همان چیزی است که در شریعت خود مقرّر و مشخّص فرموده است ... اما این امر اختلاف مذهبـی تاریخی است و ما بدان کاری نداریم. چه این مذهب برای جهانبینی اسلامـی غریب و ناشناخته است!..
[2] راویان و مفسّران، خود را در توصیف زیـبائی و حسـن یـوسف بـه رنـج انداختهاند، زیبائی و حسنی که زنان را و همسر عزیز مصر را مات و مبـهوت کرده است. بعضی از آنان اوصافی را به تصویر کشیدهاند که به اوصاف زنان نزدیکتر است تا به اوصاف مردان. هر چند همچون اوصافی زبان را مات و مبـهوت نمیگردانـد. زیـبائی و حسـن ویـژۀ مـردان در تکـامل نشـانهها و برازندگیهای مردانه است. امّا احتمال دیگری در میان است. و آن این کـه زنان این طبقه در اغلب اوقات فـطرتشان مـنحرف مـیشود، و در مـردان نشانهها و سیماهائی را میپسندند که هـمچون نشانهها و سـیماهائی در زنان زببا بشمار میآیند، و از صفات و خصال و آثاری صرف نظر کنند که از نشانهها و علامتهای برازندگی مردان است.
سورهی یوسف آیهی 79-53
وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (٥٣) وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ (٥٤) قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (٥٥) وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (٥٦) وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ (٥٧) وَجَاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ (٥٨) وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ أَلا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ (٥٩) فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی وَلا تَقْرَبُونِ (٦٠) قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ (٦١) وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (٦٢) فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (٦٣) قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (٦٤) وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَیْنَا وَنَمِیرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ (٦٥) قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَکِیلٌ (٦٦) وَقَالَ یَا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَعَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ (٦٧) وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا کَانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِلا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (٦٨) وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ (٦٩) فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ (٧٠) قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ (٧١) قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ (٧٢) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الأرْضِ وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ (٧٣) قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ (٧٤) قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ کَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ (٧٥) فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ (٧٦) قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ (٧٧) قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (٧٨) قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ (٧٩)
در این درس با داستان یوسف به پیش میرویم.گام به حلقه تازهای از حلقههای زنجیره داستان مینهیم که حلقه چهارم است. در پایان جزء دوازدهم از حلقه سوم نپرداختیم، بدان هنگامکه یوسف از زندان بیرون آورده میشود، و شاه او را میطلبد تا مقام و منزلتی در پیشگاه وی داشته باشد. این مقام و منزلت همان است که در این حلقه نوین با آن آشنائی پیدا خواهیمکرد. این درس با واپسین بند و بخش صحنه پیشین آغاز میگردد. صحنهایکه پادشاه از زنان بازجوئی میکند و میپرسدکه چرا دستهای خود را بریدهاند. این هم همان چیزی استکه یوسف از شاه درخواست آن را داشته است، تا نیرنگهائی پدیدار و نمودار آید که او را به زندان انداخته است، و در حضور بزرگان و درباریان بیگناهی یوسف اعلانگردد، ییش از اینکه او مرحله تازهای از زندگانی خود را بیاغازد، و وقتیکه آن را بیاغازد با اعتماد و اطمینان پا بدان نهد، بهگونهای که در درونش و در دلش آرامش باشد. چراکه احساس میکرد مرحلهای از زندگانیش را میآغازد که مرحله نوین دولت و نیز مرحله نوین دعوت است. پس زیبا است این مرحله را بهگونهای بیاغازدکه همه چیز پیرامون او روشن باشد، و اوکه بیگناه است هیچگونه غباری ازگذشته بر او ننشیند، وکمترین شبههای راجع به خود ازکسی نشنود و نبیند .
هرچندکه یوسف (ع) زیبا رفتارکرد و چیزی درباره زن عزیز مصر نگفت، وکمترین اشارهای هم به صورت خاصّ بدو نکرد، بلکه تنها به شاه پیشنهادکرد که درباره زنانی تحقیق کند که دستهای خود را بریدهاند، با این وجود زن عزیز مصرگام پیش مینهد تا حقیقت را به تمام وکمال بگوید و آن را اعلان دارد :
(الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ .وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ)
هم اینک حق آشکار میشود. این من بودم که او را به خود خواندم (ولی نیرنگ من در او نگرفت) و او از رآستان (در گفتار و کردار) است. این (اعتراف من) بدان خاطر است که (یوسف) بداند من در غیاب (او، جز حق نمیگویم و نبودن او را برای خود مغتنم نمیشمرم و) بدو خیانت نمیکنم، و خداوند بیگمان نیرنگ نیرنگبازان را (به سوی هدف) رهنمود نمیکند (و به هدف نمیرساند، و بلکه باطل و بیهوده میگرداند). من نفس خود را تبرئه نمیکنم (و خویشتن را بیگناه نمیدانم) چرا که نفس (سرکش طبیعتا به شهوات میگراید و زشتیها را تزیین مینماید و مردمان را) به بدیها و نابکاریها میخواند، مگر نفس کسی که پروردگارم بدو رحم نماید (و او را در کنف حمایت خود مصون و محفوظ فرماید). بیگمان پروردگارم دارای مغفرت و مرحمت فراوانی است .
در این بند و بخش واپسین، زن عزیز مصر، مومن و بیزار ازگناه جلوهگر میآید. خویشتن را از خیانت به یوسف در غیاب او تبرئه میکند. امّا محافظهکاری مینماید و بیگناهی مطلق را ادعا نمیکند، چراکه نفس بهکار زشت انسان را فرامیخواند و جزکسانی از دست نفس امّاره رهائی نمییابندکه یزدان بدیشان
مرحمت فرماید و ایشان را از زشتیها بپاید. آنگاه چیزی را اعلان میداردکه دلیل ایمان او به خدا است. چهبسا این اعلان ایمان برای نشان دادن پیروی او از یوسف باشد .
( إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ)
بیگمان پروردگارم دارای مغفرت و مرحمت فراوانی است .
بدین وسیله پرده بر دردها و رنجهای زندگیگذشته یوسف صدیق فرومیافتد، و مرحله رفاه و خوشی و عزّت و قدرت زندگی او آغاز میگردد .
*
(وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ
هنگامی که پاکی یوسف در پپش شاه مسلم گردید) شاه گفت: او را به نزد من بیاورید تا وی را (از افراد مقژب و) خاص خود کنم. وقتی که (یوسف را آوردند و شاه) با او صحبت نمود (بر محبّتش افزود و بدو) گفت: از امروز تو در پیش ما بزرگوار و مورد اطمینان و اعتمادی. یوسف گفت: مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن، چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم. (شاه پپشنهاد یوسف را پذیرفت و او وزیر اقتضاد و دارائی شد) و بدین منوال یوسف را در سرزمین (مصر بالا بردیم و جاه و جلال و) نعمت و قدرت دادیم. در آنجا هر کجا که میخواست منزل میگزید (و هرگونه که میخواست دخل و تصرف میکرد. آری!) ما نعمت خود را به هر کس که بخواهیم (و شایسته بدانیم) میبخشیم و پاداش نیکوکاران ر! ضائع نمیگردانیم. و پاداش آخرت، برای کسانی که (در دنیا) ایمان میآورند و پرهیزگاری میکنند، بهتر (و والاتر از پاداش دنیوی ایشان) است.
پاکی و بیگناهی یوسف برای شاه آشکارگردید. آگاهی او از تعبیر خوابها نیز برایش روشن شد. دانش و فرزانگی او در درخواست احضار زنان و بازجوئی از کارشان هم نمودار و پدیدار آمد. همچنین بزرگواری او آشکارگردید بدان هنگام که دوست دارد از زندان بیرون بیاید، ولی دوست ندارد شاه را ملاقات کند! آن هم کدام شاه؟ شاه مصر! او در اینجا همچون شخص بزرگواریکه نام نیک او را بازیچه قرار داده باشند، و ستمگرانه به زندانش درافکنده باشند، ثابت و استوار میایستد، و پیش از اینکه تن او را از زندان آزاد کنند، میخواهد نام نیکش را از زیر توده اتهام بدر آرند، و برای شخص خود و برای آئین خود حرمت و شوکت میخواهد بیش از اینکه در پیش شاه منزلت و مکانت بخواهد، آئینیکه او آن را در خویشتن نشان میدهد و بیانگر آن است.
همه این چبزها احترام این مرد را و محبت این مرد را به دل و درون شاه افکند وگفت:
(ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی).
او را به نزد من بیاورید تا وی را (از افراد مقرب و) خاص خود کنم.
شاه یوسف را از زندان بیرون نمیآورد تا او را آزاد کند، و یا کسی را ببیندکه خوابها را تعبیر میکند، و یا اینکه به گوش او “خشنودی والای شاهانه!» را برساند، و او از شادی به پرواز درآید ... هرگزا هرگز! بلکه شاه یوسف را میطلبد تا او را ویژه خودکند و وی را هچون مستشار و رازدار و دوستدار خویش گرداند.
کاش کسانی که کرامت و شرافت خود را در خاک قدمگاه فرمانروایان میچرخانند - در حالیکه بیگناه و آزادند - و یوغ را با دستهای خود برگردنهایشان میگذارند، و خویشتن را فدای نگاه خشنودآمیزی و واژه مدح وثنائی ازسوی حاکمی و آقائی مینمایند، و برای رسیدن به منزلت و مرتبت چاکران و نوکران، نه مکانت و مقام خواجگان و نزدیکان میمیرند ... کاش این قرآن را میخواندند تا میفهمیدند که کرامت و عزت و شرافت سود چندین برابر-حتی سود مادی - سودی را بهره انسان میسازدکه خویشتن را در خاک غلتاندن و تقرب خواستن و در برابر دیگران کرنش بردن و کج وراست شدن، به بار میآورد.
(فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ) .
وقتی که (یوسف را آوردند و شاه) با او صحبت کرد (بر محبتش افزود و بدو) گفت: از امروز تو در پیش ما بزرگوار و مورد اطمینان و اعتمادی.
هنگامیکه با او صحبتکرد، راستی خبرهائی راکه درباره او شنیده بود برایش مسلم گردید. بدو اطمینان دادکه او در پیشگاه شاه در امن و امان است و مکانت و مقام خواهد داشت. دیگر او جوان عبرانی نشاندار به نشان بندگی نیست. بلکه او دارای پایه و ارج است. او کسی نیستکه متهم بوده و به زندان تهدیدگردد. بلکه او در امن و امان است. این مکانت و منزلت را و این امن و امان را در پیشگاه شاه دارد و درکنف حمایت و عنایت او است ... امّا چه گفت؟
او همچون درباریان و چاکران چاپلوسیکه برای تشکر از طاغوتهاکرنش میکنند و سجده میبرند، کرنش نکرد و سجده نبرد. و به شاه نگفت: زنده و جاوید باد سرورم! من بنده فرمانبردار تو و چاکرم! یا من خدمتگذار امین تو و پاسبان آستانه درم!.. همانگونهکه چاپلوسان به طاغوتها میگویند! هرگزا هرگز! ... بلکه یوسف چیزی را درخواستکردکه میتوانست انجام دهد و به رفع و رجوع مشکلاتی بپردازدکه در بحران آیند٥ای پیش میآیدکه او خواب شاه را بدان تعبیر کرده بود. اوگفت بهتر ازکسانی که در این کشورند میتواند دردها را دواکند و رنجها را بزداید و معضلات را برطرف نماید. اوبیانکردکه معتقد است جانهائی را از خطرمرگ برهاند، و مملکتی را از ویرانی نجات دهد، و جامعهای را از بلا بپاید - بلای گرسنگی -چه او خوب نیازهای موقعیت را تشخیص داده بود، و میدانستکه میتواند در پرتو آگهی و شایستگی و امانتداری خودکشور را بپاید و نگاهداری نماید، هم بدانگونه که توانسته استکرامت و شرافت خود را بپاید و نگاهداری نماید و زیر بار ستم نرود و به دنبال هواها و هوسهای دل خود و دل دیگران ندود:
(قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ).
یوسف گفت٠ مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن، چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
بحران آینده و سالهای خوشی و رفاهیکه پیش از آن بحران خواهد بود، نیاز به حفاظت و صیانت، قدرت اداره دقیق امور، نگاهداری کشاورزی، انبارداری محصولات، و محفوظ و مصون داشتن غلات دارد. نیاز دارد به آگاهی و فرزانگی و عملکرد عالمانه وکارکرد ماهرانه و اطلاع از همه فروع ضروری و شاخههای لازمه این وظیفه مهمهم در سالهای سرسبز و پرنعمت، و هم در سالهای خشک و بیرونق. بدین خاطر است که یوسف صفات و خصالی را از خود برمیشمردکه این وظیفه مهم میطلبد و او خویشتن را تواناتر از دیگران برای این پست میبیند، و میداندکه در فراسوی انجام چنین وظیفه خطیری خیر زیادی برای ملت مصر و برای ملتهای مجاور قرار دارد:
(إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ).
چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
یوسف بدانگاهکه شاه بدو توجه میکند، برای شخص خود چیزی را درخواست نمیکند. بلکه ازاو درخواست میکندکه وی را بر فرآوردهها وگنجینههای زمین بگمارد، و منابع و معادن آن را بدو سپارد ... یوسف بسی خردمندانه درگزینش خود دراین لحظه حساس عملکرد، لحظهایکه در آن بدو پاسخ مثبت داده میشود و مسوول میگردد وظیفهای بر عهدهگیردکه طاقتفرسا و سنگین و دارای مسوولیت بزرگی در سختترین اوقات بحران است. او مسوولیت پیدا میکندکه ملتکاملی و ملتهائی را نیز خوراک بدهد و ارزاق برساندکه مدت هفت سال تمام در جوار مصر زندگی مینمایند، هفت سالکاملیکهکشت و زرعی و محصولات و لبنیاتی در آنها وجود ندارد، و چشمهساران برنمیجوشند و پستانها میخشکند. این هم غنیمتی نیستکه یوسف آن را برای خود بخواهد. چراکه عهدهدار خوراک دادن و ارزاق رساندن به ملت گرسنهای در مدت هفت سال پیاپی راکسی غنیمت نمینامد. بلکه مسوولیتی استکه مردان از پذیرش آن میگریزند. زیرا همچون مسوولیتی در این چنین مواقعی چهبسا سرهایشان را بر باد دهد! گویند: گرسنگی کافر است، و گروههایگرسنه در لحظههای کفرو جنون شکمایشان را پاره پاره میکنند.
در اینجا شبههای به میان میآید ... آیا در اینگفتار یوسف(ع) :
(اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ).
مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن، چرا که من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
دوکاری وجود ندارد که در سیستم اسلامی حرام هستند؟:
اول: درخواست ریاست و سرپرستی ... اینکار هم برابر فرموده ییغمبر (ص) حرام است:
(انا والله لانولّی هذا العمل احداً ساله. (آوه حرص علیه) ... “متفق علیه”.
ما بر این کار کسی را ریاست و سرپرستی نمیدهیم و نمیگماریم که خودش آن را درخواست کرده باشد. (یا در روایت دیگری: بر آن کار حریص و آزمند باشد) ... (حدیثی است که راویان احادیث بر آن اتفاق نظر دارند).
دوم: از پاک بودن خود لاف زدن و سخنگفتن ... این هم برابر این فرموده یزدان بزرگوار حرام است:
“فلا تزکوا آنفسکم “.
از پاک بودن خود سخن مگوئید. (نجم/31)
نمیخواهیم پاسخ دهیمکه این قواعد و مقررات تنها در نظام و سیستم اسلامی استوار و برقرارگردیده است، نظام و سیستمیکه در روزگار محمّد پیغمبر خدا (ص) به وجود آمده است و پدیدار شده است. همین قواعد و مقرراتی در روزگار یوسف (ع) وجود نداشته است. مسائل تشکیلاتی و قضایای سازمانی یکسان در همه ادیان نبوده است، بدانگونهکه اصول عقیده در هر دینی از ادیان الهی و در هر رسالتی از رسالتهای آسمانی یکسان بوده است و توسط هر پیغمبری برای مردمان به ارمغان آمده است و تبیین گردیده است.
نمیخواهیم که همچون پاسخی را بدهیم، هرچندکه موجه و مقبول است و جای خود را دارد. امّا ماکار را در این مساله ژرفتر و فراتر از این مرز میدانیم، و از ابعاد بیشتری و آفاق فراختری خوردار میبینیم، و تنها به این وجه محدود نمیشماریم. این امرتنها متکی بدین اعتبار نیست. بلکه بر اعتبارات دیگری نیز متکی است و باید آنها را درککرد و شناخت، تا با درک و شناخت آنها برنامه استدلال با اصول و نصوص را فهم کرد، اصول فقه و اخم آن، سرشت جنبشی بنیادین موجود در ذات خود را دارد، سرشت جنبشی بنیادینی که در خردهای فقیهان و در خردگرائی فقه به تمام و کمال در قرون و اعصار سکوت و رکود، فروپژمرده است و رکود پیداکرده است.
فقه اسلامی در خلا پدیدار نگردیده است، همانگونه که در خلا برجای نمیماند و فهم نمیدد!.. فقه اسلامی در جامعه مسلمان پدید آمده است، و از لابلای جنبش این جامعه در رویاروئی با نیازمندیهای واقعی اسلامی هستی یافته است و سر برزده است. همچنین فقه اسلامی جامعه مسلمان را پدید نیاورده است، بلکه این جامعه مسلمان بود٥ استکه با حق واقعی خود در رویاروئی با نیازمندیهای اسلامی فقه اسلامی را پدید آورده است.
این دو حقیقت تاریخی واقعی، دارای معنی و مفهوم بزرگ هستند، و برای فهم سرشت فقه اسلامی، و برای درک سرشت جنبشی احکام فقهی اسلامی، ضروری میباشند.
کسانیکه امروزه این نصوص و احکام تدوین و تالیف شده را بردست میگیرند، بدون فهم و درک این دو حقیقت، و بدون مراجعه به شرائط و ظروفیکه این نصوص در آنها نازل میگردیده است، و این احکام در آنها پیدا و هویدا میشده است، و بدون پیش چشم داشتن سرشت فضا و محیط و حالتیکه همچون نصوصی بدانها پاسخ میداده است و انها را رهنمود و رهنمون میکرده است، و همچون احکامی در آنها ساخته و پرداخته میگردیده است و بر انها فرمان میرانده است و در انها میزیسته است؛کسانیکه این چنینکاری را میکنند، و میکوشند این احکام را تحقق بخشند و پیادهکنند، بدانگونه که انگار این احکام در خلا پدید آمدهاند، و انگارکه امروزه این احکام میتوانند در خلا بمانند و به حیات خود ادامه دهند، این چنین کسانی “فقهاء” بشمار نمیایند! و بلکه ایشان “آگاهی« از سرشت فقه ندارند! و اصلاً با سرشت این دین آشنا نیستند!
مسلماً “فقه جنبش” با “فقه اوراق” اختلاف زیادی دارد، هرچندکه فقه جنبشی دراصل از همان نصوصی استمداد میگیرد و بر همان نصوصی استوار میگرددکه “فقه اوراق” از آنها استمداد میگیرد و بر آنها استوار میگردد!
فقه جنبش از نصوص استمداد میگیرد و بر نصوص استوارمیگردد، ولی “واقع” محیطی رابیش چشم میداردکه این نصوص در آن نازلگردیده است، و این احکام در آن ساخته وپرداخته شده است. معتقد است که همچون واقعی همراه با نصوص و احکام، آمیزهای را میسازندکه عناصر آن از یکدیگر جداناشدنی هستند. اگر عناصر این آمیزه از یکدیگر جداگردد، سرشت خود را از دست میدهد، و ترکیب این آمیزه مختل میشود و به هم میخورد!
بدین خاطر استکه یک حکم فقهی مستقلیکه در خلا ماند و ادامه حیات داشته باشد، و عناصر موقعیت و فضا و محیط و شرائط وظروفیکه نخستین بار در آنها پیدا گردیده است، وجود ندارد ... از آنجاکه هیچ حکم فقهی در خلا پیدا نگردیده است، نمیتواند در خلا هم بماند و ادامه حیات داشته باشد!
برای این بیان همگانی راجع بدین حکم فقهی اسلامی درباره سخن از پاکی خود نگفتن و لاف پاک بودن نزدن، و خویش راکاندیدا نکردن و نامزد مقامها و منصبها ننمودن، مثالی میزنیم. حکمیکه برگرفته از این فرموده یزدان بزرگوار:
(فلا تزکواآنفسکم ).
از پاک بودن خود سخن مگوئید.
و از این فرموده پیغمبر خدا (ص) است:
(انا والله لانولّی هذا العمل احداً ساله ).
ما بر این کار کسی را ریاست و سرپرستی نمیدهیم و نمیگماریم که خودش آن را درخواست کرده باشد.
این حکم پدید آمده است -همانگونهکه این نصوص نازل گردیده است - در جامعه مسلمانی، تا در این جامعه پیاده گردد و در میان آن بماند و ادامه حیات داشته باشد، و به نیازمندیهای آن جامعه پاسخ گوید، برابر پیدایش تاریخی خود، و طبق آمیزه ترکیببند اندامی خود، و موافق با واقعیت اوضاع و احوالیکه خودش دارد. این یک حکم اسلامی است و آمده است تا در جامعه اسلامی پیادهگردد ... این حکم در میان واقعیت موجودی پیداگردیده است، و در یک خلا خیالی پدید نیامده است ... بدین جهت این حکم پیاده نمیگردد و شایست نمییابد و آثار درست خود را پدید نمیآورد مگر زمانیکه در جامعه اسلامی پیاده شود ... جامعهای که در پیدایش خود، و در آمیزه ترکیببند اندامی خود، و در رعایت شریعت اسلام به تمام وکمال، اسلامی باشد ... هر جامعهایکه همه این ارکان و اصول در آن به وفور یافته نشود، با توجه بدین حکم “خلا» بشمار میآید، و این حکم نمیتواند در آن بماند و ادامه حیات داشته باشد، و شایسته و بایسته همچون جامعهای نمیباشد، و همچون جامعهای را نیز شایسته و بایسته نمیکند!.. همه احکام نظام و سیستم اسلامی بسان این حکم است. هرچندکه ما در این جایگاه جزاز این حکم به مناسبت روند قرآنی سخن به درازا نمیکشانیم و مفصّل سخن نمیرانیم.
میخواهیم بفهمیمکه چرا در جامعه اسلامی مردمان از پاک بودن خویشتن سخن نمیگویند، و خویشتن را کاندیدا و نامزد وظائف و امور نمیگردانند، و برای این که خودشان برای مجلس شوری، یا پیشوائی و رهبری، و یا فرمانروائی و فرماندهی برگزیده شوند، تبلیغ نمیکنند.
مردمان در جامعه اسلامی نیازی به هیچیک از اینها پیدا نمیکنند تا برتری و حقانیت خود را نشان دهند. همچنین مقامها و منصبها و وظیفهها و عهدهداریها سنگین است وکسی را برآن ترغیب و تشویق نمیکند، و انگیزه ازدحام را میزداید، و میل و رغبتی بدان نشان داده نمیشود مگر این که برای پاداش یزدان و خشنودی ایزد منان کسانی بیایند وکارهای دشوار را عهدهدار شوند و رنج فراوان مشاغل را بپذیرند. بدین خاطرخواهان آزمند مقامها و منصبها تقریباً تنهاکسانی خواهند بودکه برای برآوردکردن نیازیکه در درون دارند در راه رسیدن به پله و پایهای دست و پا میشکنند و خود را به آب و آتش میزنندا لذا واجب و لازم است همچونکسانی از احراز مقامها و منصبها منعگردند و بازداشته شوند.
امّا این حقیقت چنانکه باید درک و فهم نمیشود مگر با مراجعه به پیدایش سرشتی جامعه اسلامی، و درک و فهم تشکیلات سازمانی و اطلاع از اندام آن.
جنبش، عنصر تشکیلدهنده جامعه اسلامی است. چه جامعه اسلامی زاده جنبش عقیده اسلامی است.
پیش از هر چیز بایدگفت: عقیده از سرچشمه الهی برمیجوشدکه در تبلیغ پیغمبر و عملکرد او -در روزگاران نبوتها - مجسم میگردد. پس از او مجسم میشود در دعوت دعوتکنندگان به سوی یزدان، دعوتکنندگانیکه چیزهائی را تبلیغ میکنند و به مردمان میرسانند که پیغمبرشان بدیشان تبلیغ کرده است و رسانده است. دعوتکنندگان پس از ییغمبرشان در طول زمان بهکار خود میپردازند و دیگران را با چیزهائی آشنا میسازندکه پیغمبرشان با خود به ارمغان آورده است. مردمانی دعوت را میپذیرند و خویشتن را در معرض اذیت و آزار و فتنه و بلای جاهلیت فرمانروای حاکم بر سرزمین دعوت قرار میدهند. برخی از آنان از دین برمیگردند و مرتد میشوند، و برخی از ایشان با خدا در پیمانیکه با او بستهاند راست میمانند و پیمان خود را بسر میبرند، و شربت شهادت را سر میکشند، و خی از آنان نیز انتظار میکشند تا خدا میان ایشان و میان اقوامشان به حق و حقیقت داوری فرماید٠ ([1]1)
یزدان درگاه رحمت خود را برای همچون افرادی باز میکند و فتح و ظفر را بهره ایشان میسازد. آنان را پرده نمایش قضا و قدر خود میگرداند، و در زمین مقام و منزلت بدیشان میرساند، تا وعدهایکه داده است و فرموده استکسانیکه او راکمککنند ایشان راکمک میکند و پیروزشان میگرداند و در زمین عزت و قدرت بدیشان میبخشد، راست و درستگردد و به عهد خدا وفا شود.([2]٢) خدا بدیشان حکومت و شوکت میدهد تا مالکیت او را در زمین مسلم و پابرجا بدارند. یعنی فرمانروائی خدا را در زمین استقرار بخشند. آنان از این پیروزی و استقرار چیزی برای خودشان نمیخواهند، بلکه پیروزی و بهروزی آئین یزدان را میطلبند، و استقرار ربوبیت خدا را در میان بندگان میجویند و میخواهند.
همچونکسانی این آئین را در حدود و ثغور سرزمین معینی متوقف نمیکنند، و به حدود و ثغور نژاد مشخصی مقید نمیسازند، و به قومی یا رنگی یا زبانی و یا ارکان و اصولی از این قبیل ارکان و اصول زمینی ناچیز بیارزش بشریاختصاص نمیدهند. بلکه این عقیده الهی را برای آزادی “انسان” هر نوع انسانی در “زمین” هر نوع زمینی به پیش میبرند، تا در پرتو آن آنان را از بندگی غیرخدا برهانند و ایشان را از بندگی طاغوتها هر نوع طاغوتهائیکه باشند بالاتر و والاتر ببرند.[3]
در لابلای جنبش مومنان برای پیشبرد این آثین -که گفتیم به برپائی یک دولت اسلامی در سرزمینی ازکوه زمین، و در حدود و ثغور سرزمینی یا نژادی و یا قومی، متوقف نمیگردد -ارج و ارزش مردمان روشن میشود، و پله و پایه ایشان تعیین میگردد، و این روشن شدن و تعیینگردیدن بر مبنای معیارها و ارزشهای ایمانی استوار و برقرار خواهد شد، و همگان از روی تلاش و فداکاری در جهاد، و از روی پرهیزگاری و شایستگی و پرستش و اخلاق و رفتار و قدرت وکفایت، بدان مایه و پایه پی خواهند برد... این معیارها و ارزشها همه معیارها و ارزشهائی هستندکه واقعیت درباره آنها داوری میکند، و جنبش آنها را نشان میدهد، و جامعه و اندامان جامعه آنها را میشناسند ... بدین خاطر صاحبان مقامها و منصبها و وظیفهها و مسوولیتها نیازی بدی ندارندکه از پاکی خویشتن بگویند و لاف پاکی خود را بزنند، و نیازی نمیبینندکه ریاست یا مرکزشوری ورهبری و رهنمونی را بر اساس این پاکی خواستار شوند.
جهبسا به ذهن بعضیها هماینک چنین بگذردکه این ویژگی منحصر به جامعه اسلامی نخستین است و به سبب پیدایش تاریخی خود بدین مزیت دسترسی پیدا کرده است و همچون پیشامدی داشته است! امّا چنین کسانی فراموش میکنند که هیچ جامعه اسلامیای پیدا نمیگردد مگر با همچون پیدایشی ... هیچ جامعه اسلامیای امروز یا فردا پیدا نمیگردد مگر اینکه دعوتی از نو برپا شود برای این که از نو مردمان را بدین آئین درآورد، و ایشان را از جاهلیتی که بدان درآمدهاند بیرون بیاورد ... این نقطه شروع است... به دنبال این نقطه شروع اذیت و آزارها و فتنه و بلاها درمیگیرد و روی میدهد - همانگونه که نخستین بار درگرفت و روی داد - از این به بعد مردمانی از دین برمیگردند و مرتد میشوند، و مردمانی بر پیمانی که با خدا بستهاند راست و درست میمانند و جان خود را فداء میکنند و شهید میمیرند. ولی مردمانی شکیبائی و استقامت میورزند و بر اسلام پای میفشارند و اصرار مینمایند، و دوست نمیدارند که به جاهلیت برگردند بدانگونه که دوست نمیدارند که به داخل آتش درانداخته شوند. بدین کار ادامه میدهند تا خدا میان آنان و اقوام ایشان به حق و حقیقت داوریکند، و ایشان را در زمین استقرار و قدرت و عزت بخشد - بدانگونهکه نخستین بار مسلمانان را استقرار عطاء فرمود و آنان را در زمین قدرت و عزت بخشید -در این هنگام استکه یک نظام و سیستم اسلامی در سرزمینی از سرزمین خدا دیدار و پایدار میگردد ... در این وقت جنبش در فاصله زمانی نقطه شروع تا برپائی نظام و سیستم اسلامی، مجاهدان پویا و تلاشگر خود را جدا کرده است، و آنان را برابر معیارها و ارزشهای ایمانی به طبقهها و چینهای ایمانی تقسیم کرده است ... در چنین وقتی مردمان دیگر نیازی به کاندیدا و نامزدکردن خود و سخنگفتن از پاکی خویش ندارند، زیرا جامعه آنان که همگان در آن پا به پای همدیگر و دوشادوش یکدیگر به جهاد و پیکار پرداختهاند، ایشان را میشناسد، و از پاکی آنان سخن میراند، و کاندیدا و نامزدشان میگرداند.
پس از این سخن هم چهبساگفته شود: امّا این کار در مرحله نخستین صورت میپذیرد. وقتی که جامعه استقرار پذیرفت، بعد از آن چه؟.. این پرسش کسی استکه سرشت این آئین را میداند. این آئین پیوسته میجنبد و به تلاش میایستد و هرگز از پویش و جنبش بازنمیایستد ... این آئین میجنبد و میرزمد برای آزاد کردن “انسان” هر انسانی که باشد ... در “زمین” هر زمینیکه باشد ... به تلاش وکوشش میپردازد تا انسانها را از بندگی جز خدا آزاد و رها سازد، و آنان را از بندگی طاغوتها نجات دهد و فراتر و برتر برد، و از قید و قیود حدود و ثغور زمین یا نژاد یا قوم، و یا ارکان و اصول زمینی ناچیز بیارزش بشری برهاند و والاتر گرداند.
در این صورت جنبشی که سرشت بنیادین این آئین است، همیشه در میدان پویش و کوشش، یاران رزمنده فداکار در پهنه کارزار و درگیرودار چرخش بلا و پیکار، و یاران مستعد و با کفایت و دارای موهبتهای خدادادی عقل و درایت را جدا وگلچین میسازد. این جنبش هم هرگز نمیایستد تا این جامعه راکد بماند و بگندد - مگر اینکه از اسلام منحرف شود - این حکم فقهی راجع به تحریم سخن از پاکیگفتن و لاف پاکی زدن و براساس آن درخواست کار و احراز مقام کردن، همیشه جا وکارآ در محیط سازگار با خود است ... آن محیطیکه نخستین بار در آن پدید آمده است و در آن به عمل پرداخته است.
گاهی نیزگفته میشود: جامعه وقتیکه فراخ و بزرگ میگردد، مردمان یکی دیگری را نمیشناسند و برخی از بتی بیخبرند. لذا آنانکه عقل و درایتی و استعداد وکفایتی بدیشان بخشیده شده است لازم است خویشتن را معرفیکنند و از پاکی خود سخن بگویند و براساس این پاکی درخواست کارکنند.
اینگفتار هم پدید آمده است از تاثیر واقعیت جامعههای جاهلیکنونی ... در جامعه اسلامی اهالی هر محلی از آن با یکدیگر آشنایند و پیوستگی دارند و دارای ضمانت اجتماعی با یکدیگرند، همانگونه که در جامعه اسلامی سرشت تربیت و تشکیل و توجیه و تعهد است. بدین جهت اهالی هر محلی مطلع از افراد باکفایت و بادرایت و دارای نعمتهای خداداد در میان خود هستند، و اینکفایت و درایت و نعمتهای خداداد با معیارها و ارزشهای ایمانی سنجیده میگردند. دیگر برایشان مشکل نیست کسانی را در میان خود انتخاب کنندکه امتحان خود را دادهاند و از بوته آزمایش سالم بهدر آمدهاند و همگان پرهیزگاری و شایستگی ایشان را مشاهده نودهاند ... چه این انتخاب برای مجلس شوری باشد و یا برایکارهای محلی و شوون منطقهای. ولی برای فرمانروائیها و فرمانداریهای همگانی، پیشوائیکه ملت او را برگزیدهاند، و پیش از ملت اهل حل و عقد -یا اهل شوری -او را نامزد کردهاند، کسانی را انتخاب و بدیشان ریاست و امارت میدهد و فرمانده و فرماندار میکند ... پیشوا همچون کسانی را از میان افرادی برمیگزیند که جنبش ایشان را ممتاز و سرشناسکرده است و معرف حضور همگان نموده است. جنبش نیز -همانگونهکهگفتیم -در جامعه اسلامی همیشگی است و پیوسته بر دوام است، و جهاد تا روز قیامت ادامه دارد و ناگسیختنی نیست.
کسانیکه امروزه درباره نظام و سیستم اسلامی و سازمانهای آن میاندشند یا مینویسند، سرگشته و حیران میمانند! چرا که میکوشند قواعد نظام اسلامی و احکام فقهی مدون آن را در خلا پیادهکند! میخواهند این قواعد و احکام را در این جامعه جاهلی موجود با ترکیببند اعضاء سازمانی حاضر آن پیاده کنند! این جامعه جاهلیکنونی نیز - با توجه به سرشت نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن -خلا بشمار میآید و ممکن نیست این نظام و سیستم درآن جا و استوارگردد و این احکام در آن پیاده شود ... چرا که ترکیببند اعضاء سازمانی آن به تمام وکمال با ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه اسلامی مخالف است. جامعه اسلامی - همانگونهکهگفتیم - ترکیببند اعضاء سازمانی آن -اساس سلسله مراتب شخصیتها و دستههائی برجا و استوار میگردد که جنبش آنان را برای استقرار این نظام و سیستم در جان واقعیت نظم و ترتیب و سروسامان میدهد برای جهاد با جاهلیت جهت بیرون اوردن مردمان از جاهلیت و داخل کردن ایشان به اسلام. این شخصیتها و دستهها کسانی هستند که فشارها و دشواریها و بلاها و اذیت و ازارها و جنگهای جاهلیت با این جنبش را تحمّل کردهاند، و در برابر ناگواریها و ازمایشها از نقطه شروع پیکار تا نقطه داوری آفریدگار در پایان گشت وگذار کارزار، استقامت و شکیبائی ورزیدهاند. امّا جامعهی جاهلی کنونی، جامعه راکدی است، و بر معیارها و ارزشهائی استوار استکه هیچگونه علاقه و ربطی به اسلام ندارند و معیارها و ارزشهای ایمانی نیستند ... همچون جامعهای - بدین خاطر - و با توجه به نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن خلا بشمار است و این نظام و سیستم اسلامی در آن ماندگار نمیماند و این احکام در ان اجراء نمیشود!
نخستین چیزیکه این نویسندگان پژوهشگر را در راه حل پیادهکردن قواعد نظام و سیستم اسلامی و تشکلات و احکام فقهی آن سرگشته میکند، شیوه گزینش اهل حل و عقد -یا اهل شوری -است بدون این که آنان خویشتن راکاندیدا و نامزدکنند و از پاکی خود سخن بگویند! چگونه این چنین چیزی ممکن است در همچون جامعههائیکه ما در آنها زندگی میکنیم و مردمان یکی دیگری را نمیشناسند و انسانها را همچنین با معیارها و ارزشهای کفایت و درایت و پاکی و امانت نمیسنجند و برآورد نمیکنند! از سوی دیگر چیزیکه ایشان را سرگشته میکند شیوهگزینش پیشوا و رهبر است. آیاگزینش از سوی عموم ملت انجام میپذیرد یا اهل حل و عقد ایشان را کاندیدا و نامزد میکنند؟ وقتیکه پیشوا و رهبر اهل حل و عقد را برخواهدگزید -به علت اینکه اهل حل و عقد از پاکی خود سخن نمیگویند یا خویشتن راکاندیدا و نامزد نمیکنند -پس در این صورت چگونه برمیگردند وپیشوا و رهبر را برمیگزینند؟ آیا اینکار در معیار ایشان تاثیر نمیگذارد و شاهین ترازوی آنان را به هم نمیزند؟ گذشته از این، وقتی که ایشان برمیگردند و پیشوا ورهبر را برمیگزینند، آیا آنان بر پیشوا و رهبر ریاست و ولایت نخواهند داشت، و حال این که او پیشوا و رهبر والامقام است؟ا از این هم بگذریم، مگر اینکار سبب نمیددکه پیشوا و رهبر اشخاصی را برگزیندکه از او طرفداری و جانبداری کنند و هوادار وی باشند، و این کار نخستین عنصر اعتبار پیشوا و رهبر گردد؟..
پرسشهای فراوان دیگری هم در میان استکه در این سرگشتگی پاسخی برای آنها نمییابند! من نقطه سرآغاز این سرگشت را میدانم ... این نه این استکهگمان میرود این جامعهایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی است، و قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن آورده میشود تا بر این جامعه جاهلی تطبیقگردد، جامعه جاهلی با این ترکیببند اعضاء تشکیلاتی و سازمانیایکه هماینک دارد، و با معیارها و ارزشها و اخلاقیکه اکنون بر آنها استوار است!
این نقطه سرآغاز این سرگشتگی است ... پژوهشگر هرگاهکار پژوهش خود را از این نقطه شروعکند، وارسی و بررسی را در خلا آغاز میکند، و به ژرفای این خلا فرومیرود، تا بدانجاکه در بیابان برهوت سرگشتگیگم میشود، و سرگیجه میگرد و سرگردان میشود!
این جامعه جاهلیایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی نیست. بدین جهت استکه نظام و سیستم اسلامی در آن پیاده نمیگردد و احکام فقی ویژه این نظام و سیستم در آن اجراء نمیشود و تحقق پیدا نمیکند ... این نظام و واعد فقهی آن پیاده نمیگردد چون این پیادهکردن ناممکن است، چراکه قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن ممکن نیستکه در خلاجنبشداشته باشد. زیرا سرشت آن چنین استکه در خلا پیدا نگشته است، و در خلا هم جنبش نداشته است!
جامعه اسلامی با ترکیببند اعضاء سازمانی دیگریکه جدای از ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه جاهلی است پدیدار میگردد ... جامعه اسلامی از اشخاص و مجموعهها و دستههانی پدید میآیدکه رودرروی جاهلیت میایستند و میرزمند تا جامعه اسلامی پدیدارگردد. این اشخاص و مجموعهها و دستهها، قدر و منزلتشان، و مقام و مکانتشان در لابلای همین جنبش معین و مشخص میشود و حدود و ثغورپیدا میکند و جدا و ممتاز میگردد.
جامعه اسلامی جامعه نوینی است ... جامعه نوزاد و نوبنیادی است ... جامعهای استکه همیشه در راه آزادی “انسان” هر انسانیکه باشد ... در “زمین” هر زمینیکه باشد ... از بندی غیر خدا، و بالا بردن و دور داشتن انسان از خواری و پستی بندی طاغوتها ... این طاغوتها هرکه باشند ... به پویش و جنبش میپردازد و از حرکت باز نمیایستد.
مسائلی همچون مسالهدربارهخود سخنگفتن و درخواست ریاست و فرمانروائیکردن، و انتخاب پیشوا و رهبر، وگزینش اهل شوری ... و مسائل دیگری از این قبیل ... مسائل فراوانی هستندکه مطرح میگردند و پیرامون آنها جنجال برانگیخته میشود، و پژوهشگران مسائل اسلامی برای حل و پاسخ بدانها در خلا آنها را دنبال میکنند. یعنی آنها را در این جامعه جاهلیای میجویند و میپویندکه ما در آن زندگی میکنیم ٠٠٠ جامعه جاهلیای که ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی آنکاملا از ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی جامعه اسلامی جدا است ... معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای آن از معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای اسلامی جدا است ...
کارهای بانکها و اساس ربوی آنها ... شرکتهای بیمه و اساس ربوی آن ... تنظیم خانواده و نمیدانم چه جامعه اسلامی سرشت تربیت و تشکیل و توجیه و تعهد است. بدین جهت اهالی هر محلی مطلع از افراد باکفایت و بادرایت و دارای نعمتهای خداداد در میان خود هستند، و اینکفایت و درایت و نعمتهای خداداد با معیارها و ارزشهای ایمانی سنجیده میگردند. دیگر برایشان مشکل نیست کسانی را در میان خود انتخاب کنندکه امتحان خود را دادهاند و از بوته آزمایش سالم بهدر آمدهاند و همگان پرهیزگاری و شایستگی ایشان را مشاهده نمودهاند ... چه این انتخاب برای مجلس شوری باشد و یا برایکارهای محلی و شوون منطقهای. ولی برای فرمانروائیها و فرمانداریهای همگانی، پیشوائیکه ملت او را برگزیدهاند، و پیش از ملت اهل حل و عقد - یا اهل شوری - او را نامزد کردهاند، کسانی را انتخاب و بدیشان ریاست و امارت میدهد و فرمانده و فرماندار میکند ... پیشوا همچون کسانی را از میان افرادی برمیگزیند که جنبش ایشان را ممتاز و سرشناسکرده است و معرف حضور همگان نموده است. جنبش نیز -همانگونهکهگفتیم -در جامعه اسلامی همیشگی است و پیوسته بر دوام است، و جهاد تا روز قیامت ادامه دارد و ناگسیختنی نیست.
کسانیکه امروزه درباره نظام و سیستم اسلامی و سازمانهای آن میاندیشند یا مینویسند، سرگشته و حیران میمانند! چرا که میکوشند قواعد نظام اسلامی و احکام فقهی مدوّن آن را در خلا پیادهکند! میخواهند این قواعد و احکام را در این جامعه جاهلی موجود با ترکیببند اعضاء سازمانی حاضر آن پیاده کنند! این جامعه جاهلیکنونی نیز - با توجه به سرشت نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن -خلا بشمار میآید و ممکن نیست این نظام و سیستم درآن جا و استوارگردد و این احکام در آن پیاده شود ... چرا که ترکیببند اعضاء سازمانی آن به تمام وکمال با ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه اسلامی مخالف است. جامعه اسلامی - همانگونهکهگفتیم - ترکیببند اعضاء سازمانی آن -اساس سلسله مراتب شخصیتها و دستههائی برجا و استوار میگردد که جنبش آنان را برای استقرار این نظام و سیستم در جان واقعیت نظم و ترتیب و سروسامان میدهد برای جهاد با جاهلیت جهت بیرون آوردن مردمان از جاهلیت و داخل کردن ایشان به اسلام. این شخصیتها و دستههاکسانی هستند که فشارها و دشواریها و بلاها و اذیّت و آزارها و جنگهای جاهلیت با این جنبش را تحمّل کردهاند، و در برابر ناگواریها و آزمایشها از نقطه شروع پیکار تا نقطه داوری آفریدگار در پایان گشت وگذار کارزار، استقامت و شکیبائی ورزیدهاند. امّا جامعه جاهلی کنونی، جامعه راکدی است، و بر معیارها و ارزشهائی استوار استکه هیچگونه علاقه و ربطی به اسلام ندارند و معیارها و ارزشهای ایمانی نیستند ... همچون جامعهای - بدین خاطر - و با توجه به نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن خلا بشمار است و این نظام و سیستم اسلامی در آن ماندگار نمیماند و این احکام در ان اجراء نمیشود!
نخستین چیزیکه این نویسندگان پژوهشگر را در راه حل پیادهکردن قواعد نظام و سیستم اسلامی و تشکیلات و احکام فقهی آن سرگشته میکند، شیوه گزینش اهل حل و عقد - یا اهل شوری - است بدون این که آنان خویشتن راکاندیدا و نامزدکنند و از پاکی خود سخن بگویند! چگونه این چنین چیزی ممکن است در همچون جامعههائیکه ما در آنها زندگی میکنیم و مردمان یکی دیگری را نمیشناسند و انسانها را همچنین با معیارها و ارزشهای کفایت و درایت و پاکی و امانت نمیسنجند و برآورد نمیکنند! از سوی دیگر چیزیکه ایشان را سرگشته میکند شیوه گزینش پیشوا و رهبر است. آیاگزینش از سوی عموم ملت انجام میپذیرد یا اهل حل و عقد ایشان را کاندیدا و نامزد میکنند؟ وقتیکه پیشوا و رهبر اهل حل و عقد را برخواهدگزید - به علت اینکه اهل حل و عقد از پاکی خود سخن نمیگویند یا خویشش راکاندیدا و نامزد نمیکنند - پس در این صورت چگونه برمیگردند و پیشوا و رهبر را برمیگزینند؟ آیا اینکار در معیار ایشان تأثیر نمیگذارد و شاهین ترازوی آنان را به هم نمیزند؟ گذشته از این، وقتی که ایشان برمیگردند و پیشوا ورهبر را برمیگزینند، آیا آنان بر پیشوا و رهبر ریاست و ولایت نخواهند داشت، و حال این که او پیشوا و رهبر والامقام است؟ا از این هم بگذریم، مگر اینکار سبب نمیگرددکه پیشوا و رهبر اشخاصی را برگزیندکه از او طرفداری و جانبداریکنند و هوادار وی باشند، و اینکار نخستین عنصراعتبار پیشوا ورهبر گردد؟..
پرسشهای فراوان دیگری هم در میان استکه در این سرگشتگی پاسخی برای آنها نمییابند! من نقطه سرآغاز این سرگشت را میدانم ... این نه این استکهگمان میرود این جامعهایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی است، و قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن آورده میشود تا بر این جامعه جاهلی تطبیقگردد، جامعه جاهلی با این ترکیببند اعضاء تشکیلاتی و سازمانیایکه هماینک دارد، و با معیارها و ارزشها و اخلاقیکه اکنون بر آنها استوار است!
این نقطه سرآغاز این سرگشتگی است ... پژوهشگر هرگاهکار پژوهش خود را از این نقطه شروعکند، وارسی و بررسی را در خلا آغاز میکند، و به ژرفای این خلا فرومیرود، تا بدانجاکه در بیابان برهوت سرگشتگیگم میشود، و سرگیجه میگیرد و سرگردان میشود!
این جامعه جاهلیایکه ما در آن زندگی میکنیم جامعه اسلامی نیست. بدین جهت استکه نظام و سیستم اسلامی در آن پیاده نمیگردد و احکام فقهی ویژه این نظام و سیستم در آن اجراء نمیشود و تحقق پیدا نمیکند ... این نظام و قواعد فقهی آن پیاده نمیگردد چون این پیادهکردن ناممکن است، چراکه قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن ممکن نیستکه در خلاجنبشداشته باشد. زیرا سرشت آن چنین استکه در خلا پیدا نگشته است، و در خلا هم جنبش نداشته است!
جامعه اسلامی با ترکیببند اعضاء سازمانی دیگریکه جدای از ترکیببند اعضاء سازمانی جامعه جاهلی است پدیدار میگردد ... جامعه اسلامی از اشخاص و مجموعهها و دستههائی پدید میآیدکه رودرروی جاهلیت میایستند و میرزمند تا جامعه اسلامی پدیدارگردد. این اشخاص و مجموعهها و دستهها، قدر و منزلتشان، و مقام و مکانتشان در لابلای همین جنبش معین و مشخص میشود و حدود و ثغورپیدا میکند و جدا و ممتاز میگردد.
جامعه اسلامی جامعه نوینی است ... جامعه نوزاد و نوبنیادی است ... جامعهای استکه همیشه در راه آزادی “انسان” هر انسانیکه باشد ... در “زمین” هر زمینیکه باشد ... از بندگی غیرخدا، و بالا بردن و دور داشتن انسان از خواری و پستی بندی طاغوتها ... این طاغوتها هرکه باشند ... به پویش و جنبش میپردازد و از حرکت بازنمیایستد.
مسائلی همچون مسالهدربارهخود سخنگفتن و درخواست ریاست و فرمانروائیکردن، و انتخاب پیشوا و رهبر، وگزینش اهل شوری ... و مسائل دیگری از این قبیل ... مسائل فراوانی هستندکه مطرح میگردند و پیرامون آنها جنجال برانگیخته میشود، و پژوهشگران مسائل اسلامی برای حل و پاسخ بدانها در خلا آنها را دنبال میکنند. یعنی آنها را در این جامعه جاهلیای میجویند و میپویندکه ما در آن زندگی میکنیم ٠٠٠ جامعه جاهلیای که ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی آنکاملا از ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی جامعه اسلامی جدا است ... معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای آن از معیارها و ارزشها و اعتبارها و اخلاق و احساسات و جهانبینیهای اسلامی جدا است ...
کارهای بانکها و اساس ربوی آنها ... شرکتهای بیمه و اساس ربوی آن ... تنظیم خانواده و نمیدانم چه چیزها؟! و سائر “مشکلات” و معضلاتیکه “پژوهشگران» خود را بدانها سرگرم میکنند یا از روی فتواهائیکه به دستشان میرسد بدانها پاسخ میدهند ...
آنان باکمال تاسف از نقطه شروع سر گشتگی سر در بیابان برهوت بی نشان و بیپایان مینهند! کار را از اینجا میآغازند: انگار قواعد و قوانین نظام و سیستم اسلامی و احکام فقهی آن آورده خواهد شد تا در این جامعههای جاهلی کنونی با ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی که دارند پیادهگردد، خوب هرگاه احکام اسلام در آنها پیادهگردید، چنین جامعههائی به جامعههای اسلامی انتقال پیدا میکنند و جامعههای اسلامی میشوند؟!
اینها جهانبینیها و اندیشههای خندهآوری بیش نیستند، اگر هم غمآور و اندوهانگیز نباشند! فقه اسلامی و تمام احکام آن، جامعه اسلامی را بهوجود نمیآورد. بلکه جامعه اسلامی با جنبش وکارزار خود - پیش از هر چیز - با جاهلیت، سپس با جنبش و پیکار خود با نیازمندیهای حقیقی زندگی، فقه اسلامی را با استمداد از اصول و ارکانکلی شریعت بهوجود میآورد ٠٠٠ عکس این مساله به هچوجه ممکن نیست!
فقه اسلامی در خلا بهوجود نمیآید، و همین در خلا ماندگار نمیماند ... فقه اسلامی در مغزها و برگها پدیدار و برقرار نمیگردد. بلکه فقه اسلامی در واقعیت زندگی پدیدار و برقرار میگردد. امّا نه هر نوع زندگی. بلکه در زندگی جامعه اسلامی - بلی تنها در جامعه اسلامی - پیدا و هویدا میشود و ماندگار و پایدار میماند ... بدین خاطر لازم است نخست جامعه اسلامی با ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی خود ایجاد و برقرارگردد، و بدین وسیله محیطی بهوحود آیدکه در !ن فقه اسلامی پدیدار و پیاده شود ... بدین هنگام استکهکارها واقعاً فرق میکند ...
آن وقت استکه چهبسا این جامعه ویژه - پس از پیدایش آن در رویاروئی و مبارزه با جاهلیت و جنبش وکارزار آن با مشکلات و معضلات زندگی - به بانکها و شرکتهای بیمه و تنظیم خانواده نیاز پیداکند ... و به سائر چیزهای دیگری احتیاج داشته باشد، و چهبسا نیازی و احتیاجی بدین امور و شوون پیدا نکند! چراکه ما پیشایش نمیتوانیم اصل نیازها و احتیاجات را برآوردکنیم، و حجم و شکل آنها را مقرّر و مشخّص سازیم، تا پیشاییش هم برای آنها قانونگذاری نمائیم و طرح و پروژه پیشنهاد کنیم؟! از سوی دیگر لازم است بدانیمکه احکام این آئینیکه در دسترس ما است با نیازمندیها و احتیاجات جامعههای اسلامی نمیخواند و پاسخگوی آنها نیست ٠٠٠ زیرا این آئین پیش از هر چیز وجود این جامعههای جاهلی را به رسمیت نمیشناسد و بدانها ارزش و اعتباری نمیدهد، و از ماندگاری آنها خشنود نیست. به همین جهت هم نیازمندیها و احتیاجات ناشی از جاهلیتها را درست نمیداند و برای زدودن آنها سخن نمیگوید و پاسخگوی آنها نیست! رنج واقعی این چنین پژوهشگرانی در این استکه آنان تصور میکنند که این واقعیت جاهلی موجود، اصل است، اصلیکه بر دین خدا واجب استکه خویشتن را با آن تطبیق دهد! ولیکن کار کاملا جدای از این است ... دین خدا اصل است، اصلیکه بر بشریت واجب است که خود را با آن تطبیق دهد، و از واقعیت جاهلی خود دست بردارد و برگردد و خویشش را دگرگون سازد تا این تطبیق حاصلگردد ... امّا این برگشتن و این دگرگون شدن با توجه به روال عادی جز از یک راه صورت نمیپذیرد ... این راه، جنبش و پیکار با جاهلیت برای محقق ساختن الوهیت یزدان درکره زمین، و ربوبیت یگانه یزدان برای بندگان، و آزادی مردمان از بندگی طاغوتها به وسیله استقرار بخشیدن شریعت خدای یگانه در زندگانی انسانها است ... این جنبش قطعاً با فتنهها و بلاها و اذیت و آزارها روبرو میگردد. در این مسیرکسانی از دین برگردانده میشوند و از دین برمیگردند وکسانی هم با خدا راست میمانند و به عهدیکه با او بستهاند وفا میکنند و میمیرند و شهید میشوند، و افرادی نیز بر جای میمانند و استقامت و شکیبائی میورزند و در جنبش و حرکت ماندگار میگردند تا آنگاه که خدا میان ایشان و میان اقوامشان به حق و حقیقت فرمان میراند و داوری میفرماید، و خدا در زمین بدیشان قدرت و شوکت میدهد و حکومت و عظمت میبخشد. فقط در این وقت است که نظام و سیستم اسلامی استوار و برقرار میگردد، آن وقتکه رزمندگان جنبش برای پیادهکردن و تحقق بخشیدن نظام و سیستم اسلامی با قالب آن قالبگرفتهاند، و با معیارها و ارزشهای آن جدا و ممتاز گردیدهاند ... بدین هنگام زندگانی ایشان خواستها و نیازهائی پیدا میکندکه از لحاظ سرشت و از نظر راه پاسخگوئی بدانها، با خواستها و نیازهای جامعههای جاهلیت و با راههای پاسخگوئی ایشان بدانها کاملا فرق پیدا میکند ... در پرتو واقعیت جامعه اسلامی در آن زمان، احکام استنباط میگردد، و فقه اسلامی زنده پویا پدید میآید - نه در خلا - و بلکه در جرگه وگستره واقعیتی که خواستها و نیازها و مشکلات آن مقرر و معین میشود.
چه کسی استکه امروزه به ما بگوید و بفهماند برای مثال اگر مردمانی در جامعهای اسلامی بسر برند و زکات در آنگرفته شود و در موارد مربوطه خود صرف گردد، و در آن جامعه مرحمت و مهربانی به یکدیگر انجام شود، و ضمانت اجتماعی در میان اهالی هر محلهای باشد، و ضمانت اجتماعی در میان همه افراد ملت هم مراعاتگردد، و زندگانی مردمان در آن بر اسراف نکردن و خوشگذرانی ننمودن و تکبر نفروختن و مسابقه در افزایش اموال و اولاد و اسباب و وسائل انجام ندادن ... و بر چیزهای دیگریکه ارکان و اصول زندگی اسلامی را تشکیل میدهند، استوار و برقرار گردد ... آیا همچون جامعهای به شرکتهای بیمه اصلا نیاز پیدا میکند؟) در حالی که این همه بیمهها و ضمانتهای اجتماعی، با این همه شرائط و ظروف و ارزشها و معیارها و اندیشهها و جهانبینیهای والا در این جامعه موجود است؟! اگر هم همچون جامعهای به نوعی بیمه نیاز پیدایند، چهکسی میتواند به ما بگوید و بفهماند که این بیمه از نوع همان بیمههائی استکه در جامعه مشهور و موجودند، و از نیازمندیهای این جامعه جاهلی و شرائط وظروف و معیارها و ارزشها و اندیشهها و جهانبینیهای آن جوشیدهاند و نشات یافتهاند؟ا
همچنین چهکسی میتواند به ما بگوید و بفهماندکه جامعه اسلامی پویا و تلاشگر برای مثال به تنظم خانواده نیاز پیدا میکند؟.. و سائر چیزهای دیگر ... هنگامیکه نمیتوانیم اصل نیازهای جامعه اسلامی، و حجم نیازهای آن یا شکل نیازهای آن را تعیینکنیم، به سبب اینکه ترکیب اعضاء سازمانی و تشکیلاتی جامعه اسلامی با ترکیب اعضاء سازمانی و تشکلاتی جامعه جاهلی فرق بسیار دارد، و تفاوت میان جهانبینیها و اندیشهها و احساسات و معیارها و ارزشهای جامعه اسلامی با جهانبینیها و اندیشهها و احساسات و معیارها و ارزشهای جامعه جاهلی، از زمین تا آسمان است، پس این چه بیماری استکه تلاش میشود احکام مدون را برگرداند و دگرگونکرد و تغییر داد تا با نیازهائی مطابقت داشته باشد و سازگار گرددکه هنوز در دل غیب نهان است بسان جامعه اسلامیایکه وجود مسلم آن هنوز پنهان در دل غیب است؟!
همچنانکهگفتیم نقطه شروع سرگشتگی وگام نهادن در بیابان برهوت سرگردانی، این است که همچون جامعههای موجود را جامعههای اسلامی بینگارند، و احکام فقهی اسلامی را از برگهایکتابها بیاورند تا بر همچون جامعههائی مطابقت دهند و در آنها بیادهکنند، در حالی که ترکیب اعضاء سازمانی و تشکلاتی این جامعهها این استکه میبینیم، و جهانبینیها و اندیشهها و احساسات و معیارها و ارزشها نیز همین استکه در دسترس و در جلو دیدگان است.
همچنین اصل همچون محنتی و رنجی در این استکه احساس میکنند واقعیت این جامعههای جاهلی و ترکیب موجود آنها اصلی است و بر آئین خدا لازم استکه خود را با آنها تطبیق دهد، و احکام خود را برگرداند و دگرگونکند و تغییر دهد تا به نیازهای این جامعهها و مشکلات آنها دسترسی یابد و آنها را درک کند. نیازها و مشکلات آنها که دراصل برجوشیده و بردمیده از مخالفت آنها با اسلام، و بیرون رفتن زندگی آنها بهطورکلی از چهارچوب اسلام است!
گمان میبریم وقت آن فرارسیده استکه اسلام در درون دلها و جانهای داعیان اسلام، بزرگ و سترگ جلوهگر آید، و اسلام را بالاتر و والاتر از آن بدانندکه فقط خادم اوضاع جاهلی و جامعههای جاهلی و نیازهای جاهلی باشد ... و وقت آن استکه به مردمان بگویند - بهویژه به کسانی که از ایشان طلب فتوا میکنند - نخست شما به سوی اسلام بیائید و بدان درآئید، و پیشاپیش در برابر احکام اسلام کرنش ببرید و از آنها اطاعت بکنید ... یا به عبارت دیگر، نخست شما بیائید و به آئین خدا درآئید، و بندگی خویش را در برابر یزدان یگانه اعلان بدارید، وگواهی بدهید: لا اله الا الله، بدان مفهوم و مدلولیکه ایمان و اسلام جز بدان برپا و برجا نمیگردد. این مفهوم و مدلول هم این است که خدا را منحصرکردن به الوهیت در زمین، همچون منحصرکردن او به الوهیت در آسمان است. و ربوبیت خدا را - یعنی حاکمیت و سلطه و قدرت او را -هم در سراسر زندگی مردمان پابرجا و استوار داشتن، و همچنین کنار گذاشتن ربوبیت بندگان برای بندگان است، و آن هم باکنارگذاشتن حاکمیت بندگان بر بندگان، و حذف قانونگذاری بندگان برای بندگان ممکن و مقدور است.
هنگامیکه مردمان - یاگروهی از آنان - بدین سخن پاسخ مثبت دهند، تازه جامعه اسلامی نخستینگامهای خود را در صحنه وجود برمیدارد. در این هنگام است که این جامعه، محیط واقعی زندهای خواهد شدکه فقه اسلامی زنده، در آن پدیدار و نمودار میگردد و رشد و نمو مینماید، و آمادگی رویاروئی با نیازهای جامعه اسلامی فرمانبردار عملی شریعت خدا را پیدا میکند و میتواند پاسخگوی مشکلات آن جامعه باشد.
و امّا پیش از برپائی و برجائی این جامعه،کارکردن در مزرعه فقه و احکام سازماندهی، تنهاگول زدن خویشش است، با طلب نمو دانهها در هوا ! فقه اسلامی هرگز در خلا نمیروید، همانگونه که دانهها در هوا نمیرویند!
کارکردن در مزرعه “فکری” فقه اسلامی کار ساده و آسودهای است! زیرا در اینکار خطری نیست! امّا کار مثبتی برای اسلام نیست، و از برنامه این آئین و از سرشت این آئین بشمار نمیآید! برای کسانی که راحتطللبند و به دنبال آسایش و آرامش و دوری از بلا و سلامت هستند بهتر و خوبتر استکه به ادبیات و هنر یا بازرگانی بپردازند! اما پرداختن به فقه در حال حاضر بدین شیوه و بدین صفت به عنوان کاری برای اسلام در این دورهایکه جامعه اسلامی در میان نیست گمان میبرم - خدا هم بهتر میداند -ضائعکردن عمر، و حتی از دست دادن اجر است!
دین خدا نمیپذیردکه فقط مرکب رامی، و تنها خادم مطیعی باشد، برای پاسخ دادن به فرمان این جامعه جاهلیایکه از دینگریزان است و دین را نمیپسندد و با آن دشمنی میورزد و از آن رمان است ... جامعهای استکه دین را مسخره میکند، بدین شیوهکهگاهگاهی درباره مشکلات و نیازهای خود از دین فتوا میطلبد و رهنمود میخواهد، در حالیکه از شریعت دین فرمان نمیبرد و در برابر سلطه و قدرت آنکرنش نمیکند. فقه این آئین و احکام آن در خلا پدیدار و نمودار نمیگردد، و در خلا کار نمیکند و تخم عمل ضائع نمیگرداند ... جامعه اسلامی مطیع سلطه و قدرت خدا استکه نخست این فقه را ساخته است، نه اینکه فقه نخست این جامعه را ساخته باشد ... آیت و معجزه خدا هرگز برعکس نمیشود.
گامها و مرحلههای پیدایش و بالش اسلامی همیشه همسان و یکسان است. انتقال از جاهلیت به اسلام نیز هیچوقت سهل و ساده نخواهد بود. پیدایش و بالش اسلام هرگز از ساختار احکام فقهی در خلا وجود پیدا نمیکند، تا آماده و مجهز برای روزی و روزگاری باشدکه جامعه اسلامی و نظام و سیستم اسلامی در آن پابرجا و جا میشود. و هرگزا هرگز وجود این احکام مثل ثبت و ضبط بر”دستگاه” ضبط، و پدید آمده در خلا روزی و روزگاری نقطه شروع انتقال از جاهلیت به اسلام نمیشود. این جامعههای جاهلی برای انتقال خود از جاهلیت به اسلامکمبودشان احکام فقهی “ضبط و ثبت شده و آماده و آراسته گردیده” نیست! مشکل آنها هم در این انتقال ناشی از قصور احکام فقهی اسلامی کنونی از پاسخگوئی به نیازهای جامعههای مترقی و پیشرفته نمیباشد ... و سائر چیزهائی که برخی از آنان را بدان گول میزنند، و برخی دیگر بدانها گول میخورند!
هرگزا هرگز!.. چیزیکه حائل و مانع تبدیل این جامعههای جاهلی به نظام و سیستم اسلامی میشود، وجود طاغوتهائی استکه نمیپذیرند حاکمیت از آن خدا باشد، و نمیپذیرندکه ربوبیت در زندگانی مردمان، و الوهیت درکره زمین، متعلق به یزدان یگانه جهانگردد، و بدین وسیله این طاغوتها از دائرهی اسلام به تمام وکمال خارج میشوند. از دین به شکل ضروری ییدا استکه همچون حکمی شامل آنان میگردد ... گذشته از این، دستههای فراوانی از عامّه مردمان این طاغوتها را جای خدا یا با خدا میپرستند - یعنی در برابرشانکرنش میبرند و از فرمانش اطاعت و پیروی کنند - بدین جهت طاغوتها را اربابان متفرقهای میسازندکه معبود و فرمانروا بسپار میآیند. با این عبادت هم این دستهها وگروههای فراوان عامّه مردم از توحید و یکتاپرستی بیرون میروند و به شرک داخل میگردند ... این هم ویژهترین مفهومها و مدلولهای شرک از نظر اسلام است.
جاهلیت با دست اینان و با دست آنان، نظام و سیستمی در زمین میگردد، و بدان اندازه که بر پایگاهها و بنیادهای نیروی مادی تکیه میکند، بر پایگاهها و بنیادهای گمراهی جهانبینی تکیه میورزد.
بافت و ساختار احکام فقه در این صورت با این جاهلیت با وسائل و ابزارهای همطراز و همگون رویاروی نمیشود و به مبارزه نمینشیند. بلکه چیزی که با جاهلیت رویاروی میشود و به مبارزه مینشیند دعوت به پذیرش اسلام در رویاروئی با جاهلیت است. آن وقت یزدان جهان میانکسانیکه تسلیم خدا میگردند و میان اقوامشان به حق و حقیقت داوری میفرماید و مومنان را پیروز و اقوام کافر ایشان را مغلوب مینماید ... فقط بدین هنگام استکه نقش احکام فقه به میان میآید، احکامیکه به طور سرشتی در همین محیط واقعی زنده پدیدار و نمودار میگردد، و با نیازمندیهای زندگی واقعی نوین در این جامعه نوزاد و نوبنیاد رویاروی میشود و مقابله میکند، و موافق با حجم این نیازمندیها و شکل آنها و شرائط و ظروف آنها در آن زمان، پا به میدان نبردشان مینهد و به پیکار وکارزارشان مینشیند. اینها هم امور وشوونی هستندکه در دل غیب نهان هستند - همانگونه که قبلاگفتیم - و پیشاپیش درباره آنها نمیتوان پیشگوئی کرد، و از امروز نمیتوان بدانها پرداخت با همان جدیت مناسبیکه سازگار با سرشت این آئین است.
این سخن هم بدین معنی نیستکه به هیچوجه هم اینک احکام نصوص شرعی راجع بدانها در قرآن و سنت عملا موجود نبوده و از دیدگاه شریعت مقبول نیست. ولیکن چیزیکه مراد است تنها این است که جامعهای که این احکام برای آن مقررگردیده است، و جامعهای که این احکام جز در آن تحقق نمیپذیرد و پیاده نمیگردد - بلکه آن جامعهایکه این احکام جز با بودن آن برپا و بر جا نمیماند - هم اکنون عملا وجود ندارد. بدین جهت وجودعملی احکام مربوط و منوط به برپائی و برجائی چنان جامعهای میگردد ... و التزام و تعهد بدان احکام برعهده هرکسی استکه در آن جامعه جاهلی اسلام را میپذیرد و خویشتن را مسلمان میداند و در برابر جاهلیت برای برپائی و برجائی نظام و سیستم اسلامی میجنبد و به پیکار میایستد، و به جان میپذیرد همه چیزهائی را کهگریبانگرکسی میگرددکه در راه خدمت بدین آئین تلاش وکوشش و کارزار و پیکار میکند در مقابله و مبارزه با جاهلیت و طاغوتهای جاهلیتیکه خود را خداگونه خواندهاند و کردهاند، وگروهها و دستههای عامّه مردمان هم در برابر این طاغوتها کرنش بردهاند و از ایشان اطاعتکردهاند، و نیز از شرک در ربوبیت خشنودگردیدهاند و آن را بسندیدهاند.
درک و فهم سرشت پیدایش اسلامی بدین نحویکه تغییرناپذیر است هر زمان که جاهلیت برپا و جا گردد، و در برابر آن تلاش وکوشش اسلامی قد علم کند و به پیکار برخیزد ... این، نقطه شروع کار حقیقی سازندهای برای اعاده این آئین به صحنه وجود عملی در مدت دو قرن اخیری بوده استکه شریعتها و قانونهای بشری جای شریعت و قانونهای خدا راگرفته است، و زمین از وجود حقیقی اسلام خالی گردیده است، گرچه بلندگوها و مسجدها، و دعاها و شعائر و مراسم مذهبی، برجای بوده است، و به تخدیر احساسات و افکار کسانی پرداخته استکه دوستی عاطفی پیچیده و پنهانی نسبت بدین دین داشتهاند و بر آن ماندهاند، و به ذهن و گمان چنین کسانی انداختهاند که این آئیندر امن و امان است و اصلا از این بابت جای نگرانی نیست. در حالی که این آئین از صحنه وجود کاملا محو و نابود گردیده است!
جامعه اسلامی پدیدار و نمودارگردیده است، پیش از اینکه شعائر و مراسم مذهبی پیدا و هویدا شود، و پیش از اینکه مسجدها برپا و ساخته شوند ... جامعه اسلامی پدیدار و نمودارگردیده است از آن روزیکه به مردمانگفته شده است: خدا را بپرستید و جز او خدائی برای شما نیست، و مسلمانان او را به یگانگی پرستیدهاند و بر راستای آن رفتهاند ... و پرستش ایشان در شعائر و مراسم مذهبی آنان، مجسم و نمودار نگردیده است. چراکه شعائر و مراسم دینی هنوز واجب نشده است. و پرستش ایشان تنها درکرنش بردن و بندگی کردن آنان برای یزدان جهان مجسم و نمودار گردیده است - از لحاظ مبدا و اصول هم مقررات و قوانین هنوز نازل نگردیده است! - و زمانی که همچون کسانی کرنش بردن و پرستش کردن یزدان یگانه جهان را آغازیدهاند، و در زمین به سلطه و قدرت و شوکت و عظمت مادی رسیدهاند، مقررات و قوانین نازلگردیده است؛ و زمانیکه با نیازهای حقیقی زندگانی خود روبرو شدهاند، آنان دوشادوش چیزهائیکه نصوص آنها درکتاب و سنت نازلگردیده است، بقیّه احکام فقه را استنباط کردهاند.
راه این است و جز این راه، راه دیگری در میان نیست. کاش راه سادهتری و آسانتری برای دخول جملگی مردمان به اسلام در همان مرحله نخستین دعوت به زبان، و بیان احکام اسلام، درمیان میبود! ولیکن این تنها “آرزوهائی” است! چه هم مردمان هرگز از جاهلیت و پرستش طاغوتها دست نمیکشند و به اسلام و پرستش یزدان یگانه جهان نمیگرایند و داخل نمیگردند، مگر از آن راه دراز وکندیکه دعوت اسلام هرباره بر آن رفته است و آن را پیموده است ... راهیکه یک فرد نخست آن را میآغازد و میسپرد. سپس طلایهداران و پیشاهنگانی از آن فرد پیروی میکنند. بعداً این طلایهداران و پیشاهنگان در پیکار و کارزار با جاهلیت میجنبند و حرکت میکنند تا بچشند رنجها و دردهائیکه میچشند و ببینند شکجهها و آزارهائیکه میبینند تا وقتیکه یزدان جهان میان ایشان و اقوامشان نه حق داوری میکند و فرمان میراند و آنان را در زمین استقرار میبخشد و مکانت و منزلت و شوکت و قدرت میدهد ... آنگاه استکه مردمان دسته دسته وگروهگروه به آئین خدا میگرایند و بدان درمیآیند ... آئین خدا هم برنامه و شریعت و نظام و سیستم خدا است، نظام و سیستمی که آئین دیگری جز آئین خدا را از مردمان نمیپذیرد و جز بدان از ایشان خشنود نمیگردد:
(ومن یبتغ غیرالاسلام دیناً فلن یقبل منه).
کسی که غیر از (آئین و شریعت) اسلام، آئینی برگزیند، از او پذیرفته نمیشود.
امید است اینگفتار برای ما پرده از حقیقت حکم درباره موقعیت یوسف (ع) بردارد و آن را کنار بزند.
یوسف (ع) در جامعهای نمیزیست که در آن قاعده خود را نستودن و از پاکی خود نگفتن در پیش مردمان و طلب ریاست و مقامکردن براساس آن، منطبقگردد و صحیح و درست در این مقطع زمانی باشد. همچنین یوسف (ع) میدید که شرائط و ظروف روزگار بدو اجازه میدهد که حاکم فرمانروائی بشود، نه خادم و چاکری در این اوضاع و احوال جاهلی باشد. کار هم بدانگونه مهیا شد و صورت گرفت که او انتظار داشت. در سایه سلطه و قدرت و شوکتیکه به دست آورد توانست به دعوت دیگران به سوی دین یزدان و پخش آئین او در مصر در مدت فرمانروائی خویش بپردازد، و عزیز مصر مرد و شاه مصر نیز سر در نقاب خاک کشید، و نه از این و نه از آن نام و نشانی ماند.
*
پس از این اطاله و ادامه کلام، به اصل داستان و به اصل روند قرآنی برمیگردیم. روند قرآنی ثبت و ضبط نمیفرمایدکه شاه موافقت کرد. انگارکه میفرماید: درخواست، موافقت را دربر داشت! این هم برای بزرگداشت هرچه بیشتر یوسف، و بیان منزلت و مکانت او در پیش شاه بود.کافی بود یوسف چیزی را بگوید تا پذیرفتهگردد، و بلکهگفتارش خود پاسخ باشد ... بدین جهت روند قرآنی جواب شاه را حذف میکند، و خواننده را به حال خود رها میسازد تا خویشتن را در جای کسی قرار دهدکه آن را درخواست کرده است. پیرو روند قرآنی موید چیزی استکه میگوئیم:
(وَکَذَلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الأرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ
وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ) .
(شاه پیشنهاد یوسف را پذیرفت و او وزیر اقتصاد و دارائی شد) و بدین منوال یوسف را در سرزمین (مصر بالا بردیم و جاه و جلال و) نعمت و قدرت دادیم. در آنجا هر کجا که میخواست منزل میگزید (و هرگونه که میخواست دخل و تصرف میکرد. آری!) ما نعمت خود را به هر کس که بخواهیم (و شایسته بدانیم) میبخشیم و پاداش نیکوکاران را ضائع نمیگردانیم. و پاداش آخرت، برای کسانی که (در دنیا) ایمان میآورند و پرهیزکاری میکنند، بهتر (و والاتر از پاداش دنیوی ایشان) است. (یوسف56/ ٥٧).
بدین منوال ما پاکی یوسف را آشکارکردیم، و شاه را از او شگفتزده نمودیم، وکاریکردیم که آنچه یوسف درخواست نمود شاه قبولکرد ... بدین منوال ما در زمین به یوسف منزلت و مرتبت دادیم وگامهایش را استوار داشتیم و استقرارش بخشیدیم، و شان و مقام چشمگیری بهره اوکردیم. زمین مورد بحث سرزمین مصر است. یا سراسرکره زمین است به اعتبار اینکه مصر در آن روزگار بزرگترین ممالککره زمین بوده است.
( یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ) ٠
در آنجا هر کجا که میخواست منزل میگزید (و هرگونه که میخواست دخل و تصرف میکرد).
در آنجا هرکجاکه میخواست منزل میگزید، و هرکجا که میخواست میرفت، و هر مکانت و مرتبتیکه میخواست بدان میرسید. این در مقابل چاهی بود که بدان افتاده بود و در برابر ترسها و هراسهائی بودکه در داخل چاه بود. و در مقابل زندان و غل و زنجیرهای آن بود!
(نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ).
ما رحمت ونعمت خود را به هرکس که بخواهیم (و شایستهاش بدانیم) میبخشیم.
غم و اندوه و سختی و دشواری هرکسی راکه بخواهیم به شادی و شادمانی و آسانی و آرامش تبدیل میکنیم، و تنگی را به گشادی، و خوف و هراس را به امن و امان، و غل و زنجیر را به آزادی و رهائی، و خواری و پستی وکوچکی در پیش مردمان را به عزت و مقام و بزرگ و والائی تغییر میدهیم و تعویض میکنیم.
(وَلا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ) .
و پاداش نیکوکاران را ضائع نمیکردانیم و هدر نمیدهیم.
پاداش کسانیکه خوب به خدا ایمان میآورند، و نیک بدو توکل میکنند و پشت میبندند، و زیبا بدو رو میکنند و میگرایند، و پسندیده با مردمان رفتار میکنند و دخل و تصرف و برخورد مینمایند ... این پاداش در دنیا است ...
( وَلأجْرُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ) .
و پاداش آخرت، برای کسانی که (در دنیا) ایمان میآورند و پرهیزکاری میکنند، بهتر (و والاتر از پاداش دنیوی ایشان) است.
پاداش آخرت آنان از پاداش دنیوی ایشان بهتر است، بدون این که از پاداش دنیوی ایشانکاسته شود، وقتی که آن انسانها ایمان بیاورند و پرهیزگاریکنند، و درنتیجه ایمانشان به خدا اطمینانشان بدو بیشترگردد و بهتر در آستانه او بغنوند، و با تقوا و پرهیزگاریشان در پنهان و آشکار آفریدگار خود را درنظر دارند و بپایند و بیم و هراس نمایند.
بدین منوال و به این روال خدا بجای غم و محنت چنان مقام و منزلتی در زمین به یوسف داد، و این مژده را در آخرت بدو داد، این هم پاداش سنگ و همسوی با ایمان و شکیبائی و نیکرفتاری و نیکوکاری او بود.
*
ارابه زمان چرخید. روند قرآنی دورههای خود را درهم پیچید با تمام سالهای خوشی و رفاهیکه در طول آن بود. بیان هم نکردکه سالهای خوشی و رفاه چگونه سرسبز و خرم بودند، و مردمان چگونهکشت و زرع کردند، و یوسف چگونه دستگاه دولت را ادارهکرد و چرخاند، و چگونه نظم و نظام بخشید، و مملکت داریش چگونه بود، و چگونه ذخیره و اندوخته کرد. انگار همه اینها درگفتارش مقرر و معین است:
(إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ )
من بسیار حافظ و نگهدار (خزائن و مستغلات، و) بس آگاه (از مسائل اقتصادی و کشاورزی) میباشم.
همچنین روند قرآنی پیشدرآمد سالهای خشکسالی و قحطی را ذکر نکرده است، و چگونه مردمان با آن خشکسالیها و قحطیها رویاروی گردیدهاند، و ارزاق و نعمتها چگونه ضایع گردیده است و هدر رفته است ... چراکه همه اینها در خواب شاه و تعبیر ان مورد ملاحظه ، مشاهده است:
(ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ سَبْعٌ شِدَادٌ یَأْکُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلا قَلِیلا مِمَّا تُحْصِنُونَ)
پس از ان (سالهای خوش) هفت سال سخت درمیرسد و (قحطی میشود و این سالهای سخت) آنچه را که به خاطرشان اندوختهاید از میان برمیدارند، مگر مقدار کمی را (که برای بذر) محفوظ مینمائید.
همچنین روند قرآنی بعد از آن در سراسر سوره نه شاه را و نه کسی از رجال و بزرگان را نشان نداده است و برجسته ننموده است. انگارکار و بار کلاً در دست یوسف بوده است و بدو واگذار شده است، و تنها یوسف استکه در این بحران خفهکننده هراسناک بار مشکلات و سختی معضلات را بردوشگرفته است و پذیرفته است. روند قرانی تنها یوسف را در صحنه نمایش رخدادها برجسته و اشکار نمودار ساخته است، و همه نورها و پرتوها را بر او تابانده است و رودرروی اوگرفته است. این حقیقت واقعی استکه روند قرآنی آن را با هنرکامل خود در طرز ادای مطلب و بیان ان بکارگرفته است.
و امّا خشکسالی و قحطی را روند قرآن در صحنه برادران یوسف معلوم و اشکارکرده است. انان از بادیه سرزمین دورافتاده کنعان میآیند و به دنبال طعام و ارزاق در مصر میگردند. از این موضوع فراخی دائره گرسنگی را درک و دریافت میکنیم، و متوجه میشویمکه مصر در پرتو تدبیر و دخل و تصرف یوسف چه موقعیتی پیداکرده است وچگونه مورد نظر همسایگان خود گردیده است و انبار طعام و ارزاق سراسر منطقه شده است ... در همین وقت، داستان یوسف بزرگترین جریان خود را سر میدهد، جریان بس عظیمیکه میان یوسف و برادرانش میگذرد. این هم از لعاظ هنری قابل توجه است و نشانی از هنر در روند قرآنی استکه یک هدف دینی را پیاده میکند و تحقق میبخشد:
(وَجَاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ أَلا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی وَلا تَقْرَبُونِ قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ).
(قحطی و خشکسالی در اطراف مصر به غایت رسید و مردم از هر سو بدانجا سرازیر شدند) و برادران یوسف (نیز همچون دیگران از کنعان شام عازم مصر گشتند) و به پیش یوسف آمدند، و او ایشان را شناخت، ولی آنان وی را نشناختند. (یوسف به گونه شایسته از آنان پذیرائی کرد و بار و بنه ایشان را چنان که میخواستند آماده نمود) وهنگامی که بار و بنه و توشه ایشان را آماده ساخت، گفت: (از سخنان شما فهمیدم که برادر دیگری از پدر دارید. دفعه آینده) برادر پدری خود را نزد من اورید (و از چیزی نترسید) مگر نمیبینید که من پیمانه را به تمام و کمال میدهم (و حق آن را اداء میکنم) و بهترین میزبانم؟ و اگر او را نزد من نیاورید (بدانید که چیزی به شما داده نمیشود و) هیچگونه گندم و حبوباتی (از غله و محصولات) به شما نمیدهم، و دیگر به پیش من نیائید. (برادران یوسف پاسخ دادند و) گفتند: ما با پدرش گفتگو مینمائیم، و حتماً (برای جلب موافقت پدر میکوشیم و) این کار را خواهیم کرد. (سپس هنگامی که آهنگ کوچیدن کردند، یوسف) به کارگزاران خود گفت: (پول) کالائی را که پرداختهاند در میان بارهایشان بگذارید، شاید پس از مراجعت به خانواده خویش، بدان پی ببرند و بلکه (بر وفای به عهد ما اطمینان یابند و بر برادر خود بنیامین نترسند و همراه او به پیش ما) برگردند.
خشکسالی وگرسنگی سرزمینکنعان و پیرامون آن را درهم نوردید. برادران یوسف - همراه با کسانی که به مصر روی میآوردند و میرفتند - روکردند و رفتند. مردمان شنیده بودند و بهگوش یکدیگر رسانده بودند که در مصر در این سالهای سرسبز و پربرکت چه غلات و محصولاتی بوده است و اندوخته شده است ... هماینک ما برادران یوسف را میبینیمکه به پیش یوسف میرسند و به حضور او درمیآیند، و حال این که او را نمیشناسند. ولی او ایشان را میشناسد چون آنان خیلی تغییر نکردهاند. امّا یوسف، آنان گمان نمیبردندکه یوسف هرگز این باشد! پسر بچهکوچک عبرانیایکه او را بیست سال قبل یا بیشتر(ا[4]) به چاه انداختهاند، کجا و عزیز مصرکجا؟! عزیز مصری که انگار تاجدار است و در سن و سال و جامه تاجداران میزید، و پاسبانان و نگهبانان او را میپایند، و خادمان و اطرافیان و دارائیها و ثروتهای هنگفتی در اختیار دارد.
یوسف خود را بدیشان معرفی نکرد و نشناساند. آخر لازم است درسهائی را دریافت دارند:
(فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ ).
به پیش یوسف آمدند، و او ایشان را شناخت، ولی آنان وی را نشناختند.
ولی از روند قرآنی متوجه میگردیمکه یوسف آنان را به خانه پاکیزهای درآورده است و جایگاه مناسبی را برای ایشان تهیه دیده است. سپس به آمادگی نخستین درس پرداخته است:
(وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ )
و هنگامی که بار و بنه و توشه ایشان را آماده ساخت، گفت: (از سخنان شما فهمیدم که برادر دیگری از پدر دارید. دفعه آینده) برادر پدری خود را نزد من آورید (و از چیزی نترسید).
از این سخنان چنین میفهمیمکه یوسف آنگونه با ایشان رفتارکرد و آن اندازه با ایشان ماند تا با او انس و الفت بگیرند، و پله پله با ایشان ور رفت و سخن گفت تا بهطور مفصل برای او بیانکردندکه آنان کیستند، و آنان برادرکوچتری از پدر دارندکه با ایشان نیامده است، چون پدرشان او را بسیار دوست میدارد و تاب جدائی و دوری از او را ندارد. هنگامی که نیازمندیهایشان را برآوردهکرد و بار و بنهها و توشههایشان را آماده ساخت، بدیشان گفت: او
میخواهد این برادرشان را نیز ببیند.
(قَالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ )
گفت: برادر پدری خود را نزد من آورید.
شماکه دیدهاید پیمانه را به تمام وکمال به مشتریان میدهم. بهره شما را نیز به تمام وکمال خواهم داد اگر برادرتان با شما بیاید و دیدهایدکه من بهترین میزبان مهمانانم. پس ترس و هراسی بر او نباید داشته باشید. بلکه او از ما بزرگداشتی را خواهد دیدکه شما از من سراغ دارید و دیده اید :
(أَلا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَأَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ)
مگر نمیبینید که من پیمانه را به تمام و کمال میدهم (و حق آن را اداء میکنم) و بهترین میزبانم؟.
از آنجا که برادران یوسف میدانستندکه پدرشان چه اندازه مواظب برادرکوچشان است و بر دیدار و نگاهداری او آزمند و آزور است - بهویژه بعد از رفتن یوسف - اظهار داشتندکه اینکار،کار ساده ای نیست، و بلکه بر سر راه آن مانعها و مشکلهائی از سوی پدر بر سر راه است. ولی ایشان زحمت خود را میکشند و تلاش خواهندکرد پدر را قانع و راضیکنند، و با وجود همه این مانعها و مشکلها قطعاً او را با خود بیاورند در آن زمانکه برمیگردند:
(قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ) .
گفتند: ما با پدرش راجع بدو با لطائف حیل گفتگو مینمائیم و حتماً (برای جلب موافقت پدر میکوشیم و) این کار را خواهیم کرد.
واژه “سنراود» [به نیرنگ خواهیم نشست و هوشیارانه سعی خود را خواهیمکرد] تلاشی را به تصویر میکشد که آنان میدانستندکه به کار خواهند برد.
از این سو یوسف به خدمتکاران خود دستور داد کالاها و بهاهاثی راکه برادرانش با خود آورده بودند تا آنها را باگندم و علوفه مبادله و تعویضکنند، در میان بار و بنه و توشه و ارزاق ایشان پنهانکنند. چهبسا برادران یوسف چیزهائی راکه برای مبادله و معاوضه با خود آوردهاند، آمیزهای از پول نقد، و مستغلات بیابانی درختان بیابانی، و چرمها و پوستها و موها و پشمها، و چیزهای دیگری از این قبیل بوده استکه معمولا در بازارها مبادله و معاوضه میشده است ... یوسف به خدمتکاران خود دستور داد آنها را در میان رحال ایشان - رحالکه جمع رحل است عبارت ازکالا و توشه مسافر است - پنهان دارند، بدان امیدکه هنگامیکه برمیگردند بدانندکه اینها همانکالاها و نقودی است که با خود به مصر برده بودند:
(وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ) .
(سپسهنگامی کهآهنگ کوچیدن کردند، یوسف)به کارگزاران خود گفت: (پول) کالاهائی را که پرداختهاند در میان بارهایشان بگذارید، شاید پس از مراجعت به خانواده خویش، بدان بی ببرند و بلکه (بر وفای به عهد ما اطمینان یابند و بر برادر خود بنیامین نترسند و همراه او به پیش ما) برگردند.
*
یوسف را در مصر جای میگذاریم، تا به دیدار یعقوب و پسرانش در سرزمینکنعان برویم، بدون اینکه سخنی از راه و چیزهائی بگوئیمکه در مسیر راه بوده است:
(فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَیْنَا وَنَمِیرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَکِیلٌ).
هنگامی که به پیش پدرشان برگشتند (داستان خود را با عزیز مصر بازگو کردند و از مراحم و الطاف او بسی سخن راندند و) گفتند: (اگر بنیامین را با خود نبریم این دفعه چیزی به ما داده نخواهد شد و) از گندم و حبوبات محروم میشویم، پس برادرمان را با ما بفرست تا کیل و پیمانهای دریافت داریم و (خوراک مورد نیاز خانواده را با خود بیاوریم. قول میدهیم که) ما نگهبان و حافظ او باشیم. (یعقوب به یاد گذشتهها افتاد و) گفت: آیا من درباره او به شما اطمینان کنم همانگونه که درباره برادرش (یوسف) قبلا به شما اطمینان کردم؟! (نه من شما را امیننمیدانم و فرزند خود را به شما نمیسپارم. حافظ و نگهبان فقط خدا است و) خدا بهترین حافظ و نگهدار است و از همه مهربانان مهربانتر است. (او مرا و فرزند مرا کافی است). هنگامی که بارهای خود را باز کردند، دیدند که (پول) کالای ایشان (در داخل بارهایشان گذارده شده و) بدیشان برگشت داده شده است. گفتند: ای پدر! ما دیگر (بیش از این از الطاف عزیز مصر) چه میخواهیم؟! این (بهای) کالای ما است که به ما پس داده شده است. (پس بهتر است برادرمان را با ما بفرستی) و ما برای خانواده خود مواد غذائی (بیشتری) بیاوریم و از برادر خود محافظت کنیم و بار شتری را (بر مقدار قبلی) بیفزائیم که آن (چیزی که با خود آوردهایم با توجه به جود و لطف عزیز مصر) اندک است. (سرانجام یعقوب گول سخنان فرزندان را خورد. ولی برای اطمینان خاطر) گفت: من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا این که عهد و پیمان موکّد و استوار با سوگند به خدا، با من نبندید که او را (سالم) به من برمیگردانید، مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن و یا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد. (فرزندانش پیمانش را پذیرفتند و خدای را به شهادت طلبیدند). هنگامی که با پدر پیمان بستند، گفت: خداوند آگاه و مطلع بر آن چیزی است که (به همدیگر) میگوئیم.
چنین پیدا استکه پسران یعقوب همینکه برگشتند به پیش پدرشان رفتند، و پیش از اینکه بارها را بگشایند وکالاها را بررسی نمایند، شتابان به پدرشان عرض کردندکه مقررگردیده است بدیشان غلات و حبوبات داده نشود، مگر اینکه برادرکوچک خود را با خود به نزد عزیز مصر ببرند. این است از پدرشان درخواست میکنندکه برادرکوچکشان را با ایشان همراهکند و بفرستد تا بار او را هم بگیرند و بارهای خود را نیز دریافت دارند، و قول هم میدهندکه او را بپایند و محافظت نمایند:
(فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِیهِمْ قَالُوا یَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ).
هنگامی که به پیش پدرشان برگشتند (داستان خود را با عزیز مصر بازگو کردند و از مراحم و الطاف او بسی سخن راندند و) گفتند: (اگر بنیامین را با خود نبریم این دفعه چیزی به ما داده نخواهد شد و) از گندم و حبویات محروم میشویم، پس برادرمان را با ما بفرست تا کیل و پیمانهای دریافت داریم و (خوراک مورد نیاز خانواده را با خود بیاوریم. قول میدهیم که) ما نگهبان و حافظ او باشیم.
قطعا این وعده نهانیهای یعقوب را برانگیخته است و سر زخمهایکهنه او را بازکرده است. این درست همان وعده ایشان درباره یوسف بدو است! ناگهان یعقوب فریاد برمیآورد و از خروش امواج غمها و اندوههائی سخن میگویدکه طوفان این وعده آن را به غرش و جوشش درآورده است و برانگیخته کرده است:
(قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ) .
گفت: آیا من درباره او به شما اطمینان کنم همانگونه که درباره برادرش (یوسف) قبلا به شما اطمینان کردم؟!.
مرا از این وعدههایتان و مرا از این حفاظت و مرقبتتان معاف دارید و مرا به خویشتن واگذارید. اگر حفاظت و مراقبتی برای فرزندم، و اگر مرحمتی و لطفی برای خودم میخواهم، فقط خدا، بلی فقط خدا را بهکمک میطلبم، چه:
(فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ).
خدا بهترین حافظ و نگهدار است، و از همه مهربانان مهربانتر است. (او مرا و فرزند مرا کافی است).
پس از این ماموریت، و بعد از استراحت از این سفر، کالاها و بارهای خود را بازگردند تا غلات و حبوبات را بیرون بیاورند. ناگهانکالاها و بهاهائی راکه به مصر برده بودند تا با آنها ضروریات خود را بخرند، در بارهای خود یافتند، و در بارهایشان غلات و حبوباتی نیافتند!
یوسف بدیشان گندمی نداده است. بلکه کالاها و بهاهائی راکه بردهاند در میان بارهایشان نهاده است و بازپسگردانده است! دوباره به پیش پدر برگشتند و گفتند: ای پدر! پیمانه و توشهای به ما داده نشده است و بلکه ما را محروم از ارزاق و اقواتکردهاند! بارها را گشودهایم و جزکالاها و بهاهای خویش چیزی را در لابلا و داخل آنها نیافتهایم! این کار هم برای این بوده استکه عزیز مصر ایشان را وادار به برگشتن همراه با برادرشانکند. این بخشی از درسی بود که یوسف بدیشان داده بود تا خوب ان را بیاموزند.
به هر حال از روی برگشت دادن کالاها و بهاهایشان دانستندکه آنان نه ستمگرند و نه ستمکار اگر از پدرشان خواهندکه برادرشان را همراه با ایشان بفرستد:
(قَالُوا یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَیْنَا) .
گفتند: ای پدر! ما دیگر (بیش از این از الطاف عزیز مصر) چه میخواهیم؟! این (بهای) کالای ما است که به ما برگشت داده شده است.
شروع کردند به گوشه وکنایه زدن و اشاره نمودن به مصلحت حیاتی اهل و عیالشان در فراچنگ آوردن طعام و خوراک.
(وَنَمِیرُ أَهْلَنَا )٠
و ما برای خانواده خود مواد غذائی بیاوریم.
“میرة”که از فعل “نمیر» است، به زاد و توشهگفته میشود. عزم و اراده خود را بر حفاظت و مواقبت از برادرشان تاکید میکنند:
« وَنَحْفَظُ أَخَانَا “.
و از برادر خود محافظت میکنیم.
و آنگاه پدرشان را ترغیب میکنندکه پیمانه و بار برادرشان افزون میگردد بر پیمانهها و بارهای خودشان:
(وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ).
و بار شتری را (بر مقدار قبلی) بیفزائیم.
این کار برای ایشان ساده و آماده است که برادرشان همراهشانگردد:
« ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ “.
که آن (چیزی که با خود آوردهایم با توجه به جود و لطف عزیز مصر) اندک است.
چنین به نظر میرسد از این سخن: (وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ).بارشتری را بیفزائیمکه یوسف (ع) به هرکسی بارشتری را میداده است، و آن هم اندازه مشهور و معروفی بوده است، و هرآنچه خریدار میخواسته است بدو نمیفروخته است. اینکار هم در سالهای خشکسالی و قحطی فلسفه و جایگاه خود را دارد، تا ارزاق و اقوات به همگان برسد.
یعقوب با وجود اینکه دلش رضا نمیداد، تسلیم سخنان پسران خود شد، ولیکن برای تسلیم پسر برجای ماندهاش شرط دیگری گذاشت:
(قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ).
گفت٠ من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا این که عهد و پیمان موکد و استوار با سوگند به خدا، با من نبندید که او را (سالم) به من برمیگردانید، مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن ویا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد.
یعنی قطعاً باید با تاکید برای من به خدا سوگند یاد کنید، دیگه شما را بر حفظ آن بدارد، بدین مضونکه فرزندم را به من برمیگردانید، مگر اینکه مغلوبگردید و هیچگونه توان و چارهای برای شما نماند و سخت درمانده و شکست خورده شوید، ودفاع شما از او سودی ندهد:
(إِلا أَنْ یُحَاطَ بِکُمْ).
مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن و یا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد.
این سخن،کنایه ازگرفته شدن هر راهی و همه درروها و راه نجاتها است. پس آنان سوگند خوردند:
(فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَکِیلٌ).
هنگامی که با پدر پیمان بستند، گفت: خداوند آگاه و مطلع بر آن چیزی است که (به همدیگر) میگوئیم. اینگفته نیز برای تاکید و یادآوری بیشتری بود. پس از این پیمان موکد با سوگند به خدا، یعقوب ایشان را سفارش میکند به چیزهائیکه درکوچ آینده ایشان بر دلش میگذرد، در اینکوچیکهکوچک عزیز او همراه ایشان خواهد بود:
(وَقَالَ یَا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَعَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ).
(یعقوب به عهد و پیمان موکد فرزندان خود دل بست و شفقت پدری او را بر آن داشت که آنان را راهنمائی و نصیحت کند) و گفت ای فرزندانم! از یک در (به مصر) داخل نشوید. بلکه از درهای گوناگون وارد شوید (تا از حسادت حسودان و چشم زخم پلیدان درامان بمانید. ولی بدانید که من با این تدبیر) نمیتوانم چیزی را که خدا مقرر کرده باشد از شما بدور سازم. (یقیناً آنچه باید بشود میشود، و راهی برای دفع بلا جز رعایت اسباب و علل پیدا و توسل به خدا سراغ ندارم). تنها حکم و فرمان ازآن یزدان است. (دافع شر و جالب خیر جهان فقط ایزد سبحان است). بر او توکل میکنم (و از او استمداد میجویم و کارم را بدو واگذار میکنم) و باید که توکلکنندگان بر او توکل کنند و بس (و کار خویش را بدو حواله دارند.
در اینجا در برابر سخن یعقوب (ع) اندکی میایستیم:
(إِنِ الْحُکْمُ إِلا لِلَّهِ) ٠
تنها حکم و فرمان ازآن یزدان است.
از روند سخن پیدا استکه مراد یعقوب (ع) در اینجا حکم قضا و قدر قهری و جبری استکهگریزی وگزیری از آن نیست. قضا و قدر الهی آنگونهکه جاری و ساری میشود، مردمان در برابر آن چیزی نمیتوانند برای خودبکنند.
این است ایمان به قضا و قدر، چه خیر آن و چه شر آن. حکم قضا و قدر بدون اراده مردمان و اختیار ایشان درباره آنان اجراء و تنفیذ میگردد... درکنار حکم قضا و قدر قهری و جبری، حکم دیگر خدا استکه آن را مردمان به رضا و رغبت و اراده و اختیار خود انجام میدهند. این حکم، حکم شریعت است و در اوامر و نواهی مجسم و مقرر است... این حکم هم بسان آن حکم جز در دست خدا نیست و جز بدو واگذار نیست. کار آن حکم شرعی، درست همانند این حکم قضا و قدری است، با یک فرقواختلاف: و آن اینکه مردمان حکم شرعی مجسم در اوامر و نواهی را با اراده و اختیار خود اجراء میکنند، و یا خیر اجراء نمیکنند. بر انجام یا ترک انجام، نتائج و عواقب آنکار انجام پذیرفته و یا انجام نپذیرفته در دنیا مترتب میگردد، و در آخرت پاداش یا پادافره خود را به دنبال دارد، و مردمان خوبی یا بدی آن را در دنیا میگیرند، و در آخرت پاداش یا پادافره آن را دریافت میدارند. امّا مردمان مسلمان بشمار نمیآیند مگر زمانیکه این حکم شرعی منظور در اوامر و نواهی الهی را برگزینند و با رضایت خود عملا آن را اجراءکنند.
کاروان پسران یعقوب حرکتکرد و به راه افتاد، و سفارش پدرشان را اجراء کردند:
(وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا کَانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ إِلا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) .
(سفارش پدر را پذیرفتند) و هنگامی که از همان طریق و به همان شیوه (به مصر) وارد شدند که پدرشان بدیشان دستور داده بود، چنین ورودی آنان را از آنچه خدا خواسته بود بدور نداشت و (حذر با قدر برنیامد و در مصر به دزدی متهم شدند و برادرشان بنیامین به گروگان گرفته شد و غمها و اندوهها یکی پس از دیگری ایشان را دربر گرفت) ولیکن حاجتی را برآورده کرد که در اندرون یعقوب بود (و آن پیدا شدن یوسف و شناسائی او توسط بنیامین و سرانجام به هم رسیدن پدر و پسر بعد از مدتها فراق و هجران بود). بیگمان یعقوب (در پرتو وحی) آگاه از چیزهائی بود که ما بدو آموخته بودیم. (از جمله میدانست که یوسف زنده است و عاقبت خواب او تحقق پیدا میکند) امّا بسیاری از مردم نمیدانند (که یعقوب چنین آگاهی و اطلاعی در پرتو وحی داشته است).
این سفارش درباره چه چیزی بوده است؟ چرا پدرشان بدیشانگفت: از یک در وارد نشوند و بلکه از درهای گوناگون بدانجا داخل شوند؟
روایتها وتفسیرها درباره این مساله سخن میگویند، و پیوسته راجع بدان سخن میآغازند و آن را گشت میدهند و مکرر میدارند، بدون اینکه ضرورتی در میان باشد. بلکه رودهدرازیکردن و چانه زدن درباره همچون چیزی خلاف چیزی استکه روند حکیمانه قرآنی مقتضی و خواهان آن است. چه اگر روند قرآنی میخواستکه پرده از سبب و علت - بردارد، آن را میگفت. ولیکن روند قرآنی تنهاگفته است:
(إِلا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا).
ولیکن حاجتی را برآورده کرد که در اندرون یعقوب بود.
لازم است مفسران به چیزی بسنده کنند که روند قرآنی آن را خواسته است، تا فضائی را حفظ کنند که روند قرآنی آن را پسندیده است و آراسته است. فضائی که روند قرآنی آن را الهام میدارد این استکه یعقوب از چیزی بر ایشان میترسیده است، و چنین میدیده است که آنان از درهای گوناگونی به مصر درآیند تا خویشتن را از این چیز محفوظ نمایند. درضمن یعقوب تسلیم این قضیه بود که او از آنچه خدا خواسته استکه بشود نمیتواند کاری برایشان بکند و مانع و رادعی را از سر راه ایشان بردارد و نفع و سودی بهره ایشان گرداند. چه حکم و فرمان همه و همه ازآن یزدان سبحان است. و به تمام وکمال باید بر او تکیه داشت وکاملا بدو پشت بست. این هم خطری بودکه بر دلش میگذشت و آن را در درون خود احساس میکرد، و نیازی در اندرون وجودش بود و با سفارش آن را براوردهکرد، هرچندکه میدانستکه اراده و خواست یزدان اجراء میگردد و تنفیذ میشود. خدا این را بدوآموخته بود و او هم آن را یادگرفته بود.
(وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ) .
امّا بسیاری از مردم نمیدانند (که یعقوب چنین آگاهی و اطلاعی در پرتو وحی داشته است).
گذشته از این، بگذار این چیزیکه یعقوب از آن میترسید چشم حسود، یا حسادت شاه بر جمعیت زیاد پسران و مردانگی و زورمندی ایشان، یا دنبال کردن راهزنان در راهکاروان ایشان، و یا هر چیز دیگریکه میخواهد باشد. اینها هیچ چیزی بر موضوع نمیافزایند. مگر اینکه راویان و مفسران بر رنج خود بیفزایند و راهی برای بیرون شدن از فضای موثر قرآنی بیابند و به سوی قیل و قال روند، قیل و قالیکه در بسیاری از مواقع سراسر فضای قرآنی را میزداید! بهتر است همانگونهکه روند قرآنی سفارش وکوچ را درهم پیچیده است ما نیز سفارش وکوچ را درهم پیچیم، تا در صحنه بعدی با برادران یوسف (ع) هنگام رسیدن به خدمت یوسف برخورد و ملاقاتکنیم:
*
وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ
وقتی که به (سرای) یوسف داخل شدند، برادرش (بنیامین) را نزد خود جای داد (و پنهانی بدو) گفت: من برادر تو (یوسف) هستم، و از کارهاثی که آنان کردهاند ناراحت مباش.
روند قرآنی را مییابیمکه با شتاب از همایش یوسف با برادرش در منزل سخن میگوید، و بیان میداردکه یوسف به برادرش هرچه زودتر خبر دادکه او همان یوسفگمگشته او است. بدو توصیه کرد از صفحه دل خود یاد چیزهائی را بزدایدکه برادرانش قبلا در حق او چهکردهاند، و یاد چیزهائی را از دل خود بیرونکندکه پسرکوچک همچون او از آنها ناراحتگردیده است هر زمانکه در خانهایکه در آن میزیسته است از یوسف سخن رفته است و وایوسفاگفته شده است! چرا که امکان ندارد همچون یادی از همچون برادری پنهان بماند، یادیکه درگستره سرزمینکنعان بر سر زبانها بوده است و نقل مجالسگردیده است.
روند قرآنی این قضیه را قبل از هر چز دیگری پیش میکشد. در صورتیکه طبیعی و روشن استکه این قضیه به محض ورود ایشان به منزل یوسف روی نداده است. ولی زمانی این مساله روی داده استکه یوسف با برادرش به خلوت رفته است و نشسته است. ولیکن بدون شک این مساله نخستین چیزی بوده استکه به هنگام ورود برادرانش بر او تاخته است و تارهای دلش را به نغمه درآورده است بدان هنگامکه پس از فراق و هجران طولانی برادر خودش را دیده است.
روند قرآنی این مساله را قبل از هر چیز پیشکشیده است، چون نخستین خطری بوده استکه بر دلگذشته است لازم بوده است آن را نخستینکار هم در این مقطعگرداند... این نیز از ریزهکاریهای تعبیر و بیان در اینکتاب شگفت قرآن است!
روند قرآنی مدت زمان مهمانی را نیز درهم مینوردد، و آنچه راکه میان یوسف و برادرانش گذشته است جمع میکند و برمیچیند، تا صحنه کوچ واپسین را نشان دهد. در این صحنه بر تدبیر یوسف اطلاع پیدا میکنیم که چگونه برادرش را در پیش خود نگاه میدارد، بدان اندازهکه به برادرانش درسی یا چند درس ضروری را بدهدکه مورد نیاز ایشان است.
( فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الأرْضِ وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ کَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ) .
هنگامی که بار و بنه آنان را آماده کرد، پیمانه (قیمتی شاه را) در بار برادرش (بنیامین) نهاد. پس (از رهسپار شدن و پیمودن مسافتی) ندا دهندهای (از اطرافیان یوسف) فریاد برآورد٠ ای کاروانیان! شما دزدید، (بایستید و تکان مخورید. برادران یوسف از این صدا به هم آمدند و) رو بدیشان کرده گفتند: چه چیز گم کردهاید؟ گفتند٠ پیمانه شاه را گم کردهایم و هرکس آن را برگرداند، بار شتری در برابر آن میگیرد. (رئیس آنان هم تاکید کرد و گفت:) و من شخصاً این پاداش را تضمین میکنم. (برادران یوسف) گفتند: به خدا سوگند! شما (از روی رفتار و کردار دو سفری که بدینجا داشتهایم هر آینه) میدانید ما نیامدهایم تا در سرزمین (مصر) فساد و تباهی کنیم و ما هیچگاه دزد نبودهایم. (اطرافیان یوسف) گفتند: اگر شما دروغ بگوئید، سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد در عرف شما) چیست؟ (برادران یوسف) گفتند: سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد، این است که) هرکس آن پیمانه در بارش یافته شود، خودش (بنده و گروگان به) سزای آن گردد. (آری!) ما این چنین، ستمکاران را کیفر میدهیم. (یوسف) نخست بارهای دیگران را پیش از بار برادرش (بنیامین) بازرسی کرد، و سپس پیمانه را از بار برادرش بیرون آورد. ما اینگونه برای یوسف چارهسازی کردیم (و نقشه و طرح انداختیم تا بتواند بنیامین را به گونهای نزد خود نگاه دارد که دیگر برادران متوجه نشوند و تسلیم فرمان او گردند). چرا که یوسف طبق آئین شاه مصر نمیتوانست برادرش را بگیرد، مگر این که خدا میخواست. (ما هم که خدائیم خواستیم و یوسف را به ز یور دانشی فراخور حال آراستیم و او در پرتو آن توانست راه بازداشت برادر را پیدا کند. بلی ما با اعطای دانش) درجات هرکس را که بخواهیم بالا میبریم (همانگونه که درجات یوسف را بالا بردیم. البته) بالاتر از هر فرزانهای، فرزانهتری است (و خدا هم از همه فرزانهتر است. برادران یوسف) گفتند: اگر (بنیامین) دزدی کند (جای شگفت نیست، که آن را از سوی مادر به ارث برده است) و برادرش (یوسف نیز که هر دو از یک مادرند) قبلا دزدی کرده است. یوسف (از این سخن سخت ناراحت شد، ولی) ناراحتی را در درون خود پنهان کرد و نگذاشت از آن مطلع شوند. (امّا در دل) گفت: شما مقام و منزلت بدی (در پیشگاه خدا) دارید (چرا که برادر خود را از پدر دزدیدید و او را به چاه انداختید و از پدرتان نافرمانی کردید و بدو دروغ گفتید و هنوز که هنوز است کینه او را به دل دارید و اینک هم وی را دزد مینامید) و خدا (از هر کسی) آگاهتر از چیزی است که بیان میدارید (و به من نسبت میدهید). گفتند: ای عزیز (مصر!) او پدر بزرگواری دارد، یکی از ما را به جای او بگیر (و به بندگی بپذیر، و بدین وسیله نیکی خود را در حق ما به اتمام برسان) که ما تو را از نیکوکاران میبینیم. گفت: پناه بر خدا که ما (این کار را بکنیم و) غیر از آن کس را بگیریم که کالای خود را نزد او یافتهایم. ما (اگر چنین کنیم) در آن صورت (بیگناه را بجای گناهکار گرفته و) از زمره ستمکاران خواهیم بود.
صحنه پرحنب و جوش و احساس برانگیزی است. لبریز از حرکات و انفعالات و رویاروی شدنهای ناگهانی است. از سرزندگی و جنبش و شرمندگی موج میزند، بسان همه صحنههای نمایش توانمند و نیرومندیکه باید چنین باشند. جز اینکه این صحنهها صورتهائی از واقعیت هستند، و تعبیر قرآنی بدین شکل زندهگیرا آنها را نشان میدهد.
یوسف در پس پرده، جام شاه را در بارها پنهان مینماید - جامیکه معمولا از طلا است -گویند این جام برای شراب به کار میرفته است، و از فرورفت داخلی آنکه توخالی از یک سو بوده است در پیمانه زدن از آن استفاده میشده است و همچونکیلی برای گندم بهکار میرفته است، به خاطر اینکهگندم در این خشکسالا و قحطیکمیاب و ارزشند بوده است. یوسف این جام را دور از دید مردمان در بار ویژه برادرش نهان میدارد، برای اجرای تدبیر ویژهای که خدا بدو الهامکرده است، و اندکی بعد از آن آگاهی پیدا خواهیم کرد.
آنگاه جارچی با صدای بلند فرباد برمیآورد و جار میزند، در حالیکه آنان دارند برمیگردند:
« أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ “.
ای کاروانیان! شما دزدید. (بایستید و تکان مخورید).
برادران یوسف از این فریادیکه ایشان را به دزدی متهم میکرد، به لرزه افتادند -چراکه آنان پسران یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم هستند - از راه خود برمیگردند و درباره این کار مشکوک وگمانانگیز پرسش میکنند:
(قَالُوا - وَأَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ - مَاذَا تَفْقِدُونَ؟)
(برادران یوسف از این صدا به هم آمدند و) رو بدیشان کرده گفتند: چه چیز گم کردهاید؟.
خادمانیکه مسوول آماده کردن بارها بودند، و یا نگهبانانیکه از جمله ایشان کسی بودکه جار میزد، گفت:
( قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ).
گفتند: پیمانه شاه را گم کردهایم.
جارچی اعلان داشت جائزهای در میان است و به کسی داده میشودکه به دلخواه خود آن را برگرداند و بیاورد. این جائزه هم در همچون شرائط و ظروفیگرانبها بوده است:
(وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ) .
هرکس آنرا برگرداند، بار شتری (گندم) در برابر آن میگیرد.
بار گندمی که گرانبها است.
( وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ) .
من شخصا این پاداش را تضمین میکنم.
امّا برادران یوسف از پاکی خود مطمئن بودند. آنانکه تاکنون دزدی نکردهاند، و نیامدهاند تا دزدی کنند و مرتکب همچون تباهی و فسادی شوندکه اعتماد و روابط جامعهها را به هم میزند. ایشان با اطمینان هرچه بیشتر سوگند میخورند:
(قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِی الارض ).
(برادران یوسف) گفتند: به خدا سوگند! شما (از روی رفتار و کردار دو سفری که بدینجا داشتهایم هر آینه) میدانید ما نیامدهایم تا در سرزمین (مصر) فساد و تباهی کنیم.
از روی اموال واوضاع و سیماهای ما و حسب و نسب ما شما دانستهایدکه ما مرتکب همچون چیزی نخواهیم شد.
« وَمَا کُنَّا سَارِقِینَ “.
و ما هیچگاه دزد نبودهایم.
ما هرگز دزد نبودهایم و همچونکار زشت و پلشتی از ما سر نمیزند.
خادمان یا نگهبانانگفتند:
( فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ ).
اگر شما دروغ بگوئید، سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد در عرف شما) چیست؟.
در اینجا گوشهای از تدبیری که یزدان به یوسف الهام داشته است روشن میگردد. در دین یعقوب چنین بوده است: دزد در برابر چیزیکه میدزدیده استگروگان یا اسیر و یا برده میگردید. و چون برادران یوسف به پاکی خود یقین داشتند خشنودگشتند و پسندیدندکه شریعت خودشان درباره کسی اجراءگرددکه معلوم شودکه دزد است. اینکار هم برای تکمیل تدبیر خدا جهت یوسف و برادرش بوده است:
(قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ کَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ).
(برادران یوسف) گفتند: سزای آن (کسی که دزدی کرده باشد، این است که) هرکس آن پیمانه در بارش یافته شود، خودش (بنده و گروگان به) سزای آن گردد. (آری) ما این چنین، ستمکاران را کیفر میدهیم.
این شریعت ما است و ما آن را درباره دزد اجراء میکنیم. و دزد از ستمکاران است.
همه اینگفتگوها در جلو دیدگان یوسف انجام میپذیرفت، و همه این سخنان را در حضور میشنید. دستور دادکه بارها را بگردند. خردمندی او وی را چنین رهنمودکردکه بیش از بار برادرش بارهای دیگران را بگردند، تا شبهه ای درگردیدن و بازدید کردن بارها پدیدار نیاید وگمانی برنگیخته نشود:
(فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِیهِ) ٠
(یوسف) نخست بارهای دیگران را پیش از بار برادرش (بنیامین) بازرسی کرد، و سپس پیمانه را از بار برادرش بیرون آورد!
روند قرآنی ما را به حال خودمان رها میکند تا وحشت و دهشتی را تصورکنیمکه پسران یعقوب ناگهانی با آن رویاروی شدهاند، پسرانی که از پاکی خود اطمینان داشتهاند، و بر پاک خود سو گند خوردهاند، و یکپارچه خویشتن را بیگناه و دور از زشتی و پلشتی و فساد و تباهی معرفی کرده اند ... روند قرآنی از اینها چیزی نمیگوید. بلکه به ترک آنها میگوید تا مرغخیال پرو بال بگشاید و صورتی را وراندازکندکه صحنه را با فعل و انفعالات خود تکمیل و ترسیم میکند ... در همین حال روند قرآنی بر خی از مقاصد و اهداف داستان پیرو میزند، همانگاهکه بازرس و پسران یعقوب از کار این پیشامد میپردازند:
(کذلک کدنا لیوسف ) .
ما اینگونه برای یوسف چارهسازی کردیم (و نقشه و طرح درانداختیم).
یعنی این چنین برای یوسف همچون تعبیر دقیقی را پیش کشاندیم.
( مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الملک ) .
چرا که یوسف طبق آئین شاه مصر نمیتوانست برادرش را بگیرد.
اگر قانون شاه را داوری میداد و درنظر میگرفت نمیتوانست برادرش را بگیرد و در پیش خود نگاه دارد. در قانون شاه دزد در برابر دزدی تنبیه میشد و شکنجه میدید، بدون اینکه بتواند بر برادرش تسلط و دسترسی پیدا نماید، بدانگونه که برابر اظهارنظر برادرانش در داوری دادن به آئین خودشان توانست برادرش را بگیرد و در پیش خود نگاه دارد. این هم چارهسازی خدا برای یوسف بود و بهگوش دلش انداختکه چگونه اسباب و علل این چارهسازی را آماده وتهیهکند. این بود کید خدا برای یوسف.کید برای چارهسازی و چارهاندیشی نهانی در راه خیر و در راه شر بکارمیرود، هرچند بیشتربه معنی شر استعمال گردد و نیرنگ بد را میرساند. ظاهراکید در اینجا در معنی شر بکار رفته است، شریکهگریبانگیر برادرش ودامنگر برادرانشگردیده است، چراکه در پیش پدرشان به تنگا میافتند و دچار رنج میشوند. کید در اینجا برای پدر یوسف نیز-هرچند به طور موقت شر است. بدین سببکید با توجه به معنی متبادر به ذهن و با توجه به ظاهر مسائل موجود در این موقعیت، در مفهوم شر و بدی بکار رفته است. این هم از ریزهکاریهای تعبیر قرآن است.
( مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الملک ) .
طبق آئین شاه نمیتوانست برادرش را بگیرد.
( إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ) ٠
مگر این که خدا میخواست.
در پرتو این خواست خدا یوسف توانست از همچون چارهسازی آسمانی بهره ببرد. پیرو متضمّن اشارهای به رفعت و منزلتی استکه یوسف بدان رسیده است:
( نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ).
درجات هرکس را که بخواهیم بالا میبریم.
پیرو، اشارهای هم دربر دارد راجع به دانشیکه یوسف بدان دست یافته است. این مطلب نیز درضمن یادآوری میگرددکه دانش یزدان فراتر و فراختر از پایه وگستره هر دانشی است:
( وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ).
بالاتر از هر فرزانهای، فرزانهتری است (و خدا هم از همه فرزانهتر است).
این هم دیدبانی و نگهبانی دقیقی و لطیفی است.
لازم است در برابر تعبیر دقیق و ژرف قرآنی بایستیم و بدان نگاهی بیندازیم:
(کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ ...مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الملک... ).
ما اینگونه برای یوسف چارهسازی کردیم ٠٠٠ چرا که یوسف طبق آئین شاه نمیتوانست برادرش را بگیرد....
این نص مدلول و مفهوم واژه “دین» را در اینجا تعریف دقیقیکرده است. آن را نظم و نظام و قاعده و قانون شاه دانسته است ... چه نظم و نظام و قاعده و قانون شاه،کیفر دزد راگرفتن دزد قرار نمیداد. بلکه این نظم و نظام و قاعده و قانون شریعت آئین یعقوب بودکه گرفتن دزد راکیفر دزدی او میدانست. برادران یوسف رضایت دادندکه نظم و نظام و قانون و شریعت خودشان اجراء گردد. یوسف آن را درباره ایشان اجراء و پیاده کرد هنگامیکه پیمانه شاه در بار برادرش پیدا گردید ... قرآن مجید از نظم و نظام و قانون و شریعت، با واژه “دین” تعبیر کرده است.
این مفهوم و مدلول قرآنی روشن، چیزی استکه در جاهلیت قرن بیستم ازجلودیدگان جملگی مردمان پنهان مانده است و ناپیدا گردیده است، چه مردمانیکه خود را مسلمان میخوانند، و چه مردمانیکه خود را مسلمان نمیخوانند، ولی هر دو دسته یکسان از زمره جاهلانند!
مردمان مدلول و مفهوم “دین« را منحصر به اعتقاد و شعائر و مراسم مذهبی میکنند ... و هرکس راکه معتقد به یگانگی خدا، و صداقت پیغمبر او، و وجود فرشتگان، وکتابهای آسمانی، و پیغمبران خدا، و روز آخرت، و قضا و قدر چه خیرو چه شر آن، باشد، و شعائر و مراسم واجب را انجام دهد، داخل در “دین خدا» میدانند و میشمارند، هرچندکهکرنش بردن و پرستش کردن او با اطاعت نمودن و فروتنی ورزیدن و اقرار و اعتراف کردن به حاکمیت غیرخدا صورت بپذیرد و خداگونههایگوناگونی را در زمین برگیرد... در صورتیکه نص قرآنی در اینجا مدلول و مفهوم “دین شاه” را مقرر و مشخص تعریف میکند و میشناساند و آن را نظم و نظام و قاعده و قانون شاه میشمارد، و همچنین “دین خدا” هم همان نظم و نظام و قاعده و قانون شریعت او است.
مدلول و مفهوم “دین خدا» ضعیفگردیده است و جمع آمده است و فروکشکرده است تا بهگونهای درآمده استکه در اندیشه عموم مردمان جاهلیت جز بر اعتقاد و شعائر و مراسم مذهبی اطلاق نمیشود!.. ولیکن این دین روزیکه آمده است از روزگاران آدم و نوح تا محمّد - علیه صلوات الله وسلامه اجمعین - بدین معنی محدود نبوده است.
همیشه دین به معنی: کرنش بردن و پرستشکردن یزدان یگانه جهان بوده است، کرنش و پرستشیکه با انجام چیزهائیکه خدا مقرر فرموده است، و با ترک چیزهائی که غیر او مقرر نموده است، و یزدان سبحان را منحصر به الوهیت در زمینکردن بدانگونه که او را در آسمان منحصر به الوهیت دانستن، و ربوبیت خدای یگانه را برای مردمان پذیرفتن، یعنی: حاکمیت و شریعت و سلطه و قدرت و امر و فرمان یزدان راگردن نهادن و بس ... صورت پذیرفته است. همیشه هم دو راهه جدائی میان کسانی که متعهد به “دین خدا» و میان کسانیکه متعهد به “دین شاه” هستند این استکهگروه نخستین در برابر نظم و نظام و قانون و شریعت یزدان یگانهکرنش میبرند و از آن اطاعت میکنند، وگروه دوم در برابر نظم و نظام و قانون و شریعت شاهکرنش میبرند و از آن اطاعت میکنند و یا اینکه اینان شرک میورزند، و در اعتقاد و شعائر و مراسم مذهبی برای خداکرنش میبرند و پرستش میکنند، و در نظام و سیستم و قوانین و مقررات برای غیر خداکرنش میبرند و پرستش میکنند!
این از دین به طور ضروری معلوم و پیدا است، و به تمام وکمال از بدیهیات عقیده اسلامی است.
امروزه کسانی هستند که در حق برخی از مردمان مهربانی میکنند و برای آنان عذری را جستجو مینمایند و ایشان را معذور میدارند، و میگویند که ایشان مدلول و مفهوم واژه “دین خدا» را نمیدانند و بدین جهت در فرمانروائی دادن و داوری بخشیدن شریعت خدای یگانه پافشاری نمیکنند و تلاش نمیورزند تا تنها “دین” خدا را دین بدانند و جز آن هر دین دیگری راکنار بگذارند! و لذا چون مدلول و مفهوم دین را نمیدانند کنار از این هستندکه اهل جاهلیت و مشرک بشمار آیند!
من نمیتوانم تصورکنمکسانیکه از اول از حقیقت این دین ناآگاه هستند، چگونه ناآگاه، ایشان را به داخل دائره این دین میکشاند و مسلمانشان میگرداند؟! اعتقاد به حقیقت چیزی، فرع شناخت آن چیز است. زمانیکه مردمان حقیقت عقیده را ندانند چگونه آن را پذیرفتهاند و از زمره پیروان آنگردیدهاند؟! چگونه از پیروان آن عقیده به حساب میآیند، و حال اینکه آنان اصلا مدلول و مفهوم آن عقیده را نمیدانند؟
این ناآگاهی چهبسا ایشان را از حساب وکتاب آخرت معاف دارد، یا در آنجا عذاب و عقاب ایشان را سبک کند و تخفیف دهد، و مسوولیتها و پیآمدها وگناهها و بزههای ایشان را متوجه کسانی سازد که حقیقت این دین را میدانستهاند ولی آن را بدیشان نمیآموختهاند و از آن مطلعشان نمیکردهاند... امّا این یک مساله غیبی است و امر آن به خدا واگذار است، و جدال و ستیز درباره پاداش و پادافره اخروی افراد جاهل، عام و همگانی است و فائده چندانی بر آن مترتب نیست، و این مساله مورد نظر ما انسانهائی نیستکه در زمین دیگران را به اسلام دعوت میکنیم.
مسالهایکه مراد ما است بیان حقیقت دینی استکه امروزه مردمان دارند و بدان گردن نهادهاند... این دین قطعا دین خدا نیست. چه دین خدا عبارت است از نظام و سیستم و قانون و شریعت خدا، آن نظام و سیستم و
قانون و شریعتیکه موافق با نصوص صریح قرآنی است. پسکسیکه نظام و سیستم و قانون و شریعت خدا راگردن مینهد و میپذیرد بر “دین خدا» است. و کسیکه نظام و سیستم قانون و شریعت شاه راگردن مینهد و میپذیرد بر “دین شاه” است. در این باره جای ستیز و جدالی نیست.
کسانیکه مدلول و مفهوم دین را نمیدانند ممکن نیستکه معتقد بدین دین باشند. زیرا در اینجا ناآگاهی متوجه اصل حقیقت اساسی دین است. شخص ناآگاه از حقیقت اساسی این دین هم از لحاظ عقل و واقعیت ممکن نیست معتقد بدان باشد. زیرا اعتقاد فرع درک و فهم و آگاهی و شناخت است ... این هم یک چیز بدیهی و روشن است.
برای ما بهتر از همه اینها این استکه بجای اینکه از مردمان دفاع و جانبداریکنیم - در حالیکه متعهد به غیر دین خدا هستند -و معذرتهائی برای ایشان پیدا کنیم، و بکوشیمکه برای ایشان مهربانتر باشم از خدائیکه مدلول و مفهوم و حدود و ثغور دین خود را برای ایشان مقرر و مشخص میدارد، شروعکنیم به این که مردمان را با حقیقت مدلول و مفهوم “دین خدا» آشنا سازیم، تا به آئین یزدان درآیند، یا به ترک آن بگویند ... اینکار هم برای ما خوب است، و هم برای مردمان ... برای ما خوب است چون ما را از مسوولیت گمراهی ناآگاهی این چنینکسانی از دین نجات میدهد، آنکسانیکه براثر ناآگاهی ایشان از دین چنان که باید بدان نمیگروند ... و برای مردمان نیز خوب است چون وقتیکه با حقیقت چیزی آشناگردندکه بر آن هستند و بدان پایبندند - و آن دین شاه است نه دین خدا است -این آگاهی آنان را به تکان میاندازد و ایشان را از جاهلیت بیرون میآورد و به اسلام داخل میکند، و از آئین شاه به آئین خدا برمیگرداند.
پیغمبران علیهمصلوات الله و سلامهاجمعین این چنین کردند، و لازم است دعوتکنندگان به سوی خدا در هر زمانی و در هر مکانی در رویاروئی و پیکار با جاهلیت این چنین کنند.
پس از این پیروکوتاه، به سوی برادران یوسف برمیگردیم. به سوی آنان برمیگردیم در آن حالیکه تنگنائی که بدان افتادهاند نهانیهایکینهتوزی ایشان را بر برادرکوچک یوسف، سخت به تکان و موج انداخته است، و پیش ازاو بر ضد یوسف برشورانده است و به خروش افگنده است. ناگهان خویشتن را از ننگ دزدی کنار میکشند، و آن را از خود به دورمیافکنند، و به گردن این فرزند از پسران یعقوب میاندازند:
(قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ).
(برادران یوسف) گفتند: اگر (بنیامین) دزدی کند (جای شگفت نیست، که آن را از سوی مادر به ارث برده
است) و برادرش (یوسف نیز که هر دو از یک مادرند) قبلا دزدی کرده است!.
اگر دزدیکند ... قبلا برادرش نیز دزدی کرده است ... روایتها و تفسیرها به دنبال مصداق اینگفتارشان میگردند و علتها و داستانها و افسانهها نقل کند. انگار آنان قبلا با پدرشان درباره یوسف دروغ نگفتهاند. انگار مبین نیست با عزیز مصر برای دفع تهمتیکه ایشان راگناهکار قلمداد مینماید دروغ بگویند، و بیزاری خویشتن را از یوسف و از برادر دزد یوسف اعلانکنند، وکینهکهنه خود را نسبت به یوسف و برادرش سیراب نمایند.
تهت دزدی را به یوسف و برادرش زدند!
(فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ ) .
یوسف (از این سخن ناراحت شد، ولی) ناراحتی را در درون خود پنهان کرد و نگذاشت از آن مطلع شوند.
این عمل زشت ایشان را نهان داشت و آن را به دل گرفت، و نگذاشت نشانههای آن بر رنگ رخساره دود و مایه دگرگونی سیما شود. اوکه پاکی خود را و بیگناهی برادر خود را میدانست. تنها بدیشانگفت:
« أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا “.
(اما در دل گفت:) شما مقام و منزلت بدی (در پیشگاه خدا) دارید.
یعنی شما با این تهمتیکه میزنید، مقام و منزلت بدتری در پیشگاه خدا ازکسی داربدکه بدو تهمت زده میشود ... این سخن، بیان حقیقت است، و جنبه دشنام ندارد.
( و الله أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ) .
خدا (از هر کسی) آگاهتر از چیزی است که بیان میدارید.
خدا از هرکسی آگاهتر است درباره چیزیکه بیان میدارید، و نسبت به حقیقت چیزیکه میگوئید. یوسف بدین وسیله خواست ستیز تهمتی راکه زدهاند قطعکند، و جدالی را بزدایدکه ربطی به موضوع ندارد.
در این هنگام به موقعیت دشواری برگشتندکه در آن افتاده بودند. به یاد پیمانی افتادندکه پدرشان از ایشان گرفتهبود:
(لتا تننی به الا ان یحاط بکم ) .
او را (سالم) به من برمیگردانید، مگر که (براثر مرگ و یا غلبه دشمن و یا عامل دیگر) قدرت از شما سلب گردد.
شروعکردند به جستجوی عطوفت و بر سر مهر آوردن یوسف، به وسیله نام بردن از پدر این جوانیکه مرتکبگناه شده است، پدر پیر وکهنسالیکه دارد. به یوسف میگویندکه یکی از ایشان را بجای او بگیرد اگر او را به خاطر پدرش آزاد نمیسازد. در این راستا او را به یاد بذل و بخشش و نیکی ونیکوکاری و صلاح و تقواایشان می اندازند، و بدینگونه میخواهند امید خود را برآوردهکنند و او را نرمکنند و بر سر مهر آورند:
(قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ ).
گفتند: ای عزیز (مصر) او پدر پیر بزرگواری دارد، یکی از ما را به جای او بگیر (و به بندگی بپذیر، و بدین وسیله نیکی خود را در حق ما به اتمام برسان) که ما تو را از نیکوکاران میبینیم.
ولیکن یوسف میخواست درسی بدیشان بدهد. میخواست ایشان را به ملاقات ناگهانی و بدون انتظاری تشویقکندکه برای ایشان و برای پدرش و برای همگان تدارک میدید! تا تاثیر آن ژرفتر و شدیدتر در دلها و درونها باشد:
( قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ) ٠
گفت: پناه بر خدا که ما (این کار را بکنیم و) غیر از آن کس را بگیریم که کالای خود را نزد او یافتهایم. ما (اگر چنین کنیم) در آن صورت (بیگناه را بجای گناهکار گرفته و) از زمره ستمکاران خواهیم بود.
یوسف نگفت: پناه بر خداکه ما بیگناهی را بهگناه دزد بگیریم. چون او میدانست برادرش دزد نیست. دقیقترین تعبیری را بهکار میبردکه روند قرآنی آن را در اینجا بهزبان عربی با دقت نقل میکند:([5])
(مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ).
پناه بر خدا که ما (این کار را بکنیم و) غیر از آن کس را بگیریم که کالای خود را نزد او یافتهایم.
حقیقت واقعی این است، بدون اینکه واژهای افزوده گردد و بدان اتهام تحقق پیدایند، و یا اتهام نفی و مردود شود.
( إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ)٠
ما (اگر چنین کنیم) در آن صورت (بیگناه را بجای گناهکار گرفته و) از زمره ستمکاران خواهیم بود. ما هم نمیخواهیم از زمره ستمکارانگردیم.
این واپسین سخن در همچون جایگاه و موقعیتی بود. برادران یوسف دانستندکه دیگر امیدی نیست و انتظار کشیدن بیفائده است. بهگوشهای خزیدند و درباره این موقعیت تنگ و ناگوار به اندیشه و رایزنی پرداختند، و مشورتکردندکه وقتیکه به پیش پدرشان برمیگردند بدو چه بگویند و چه بکنند.
1- اشاره به سوره احزاب آیه ٢٣ است. (مترجم)
2-اشاره به سوره حج آیه ٤٠ و به سوره محمّد آیه ٧ است. (مترجم )
3-مراجعه شود بهکـتاب: «معالم فی الطریق» فصل: «الجهاد فی سبیل الله».
4-باید سن یوسف در این وقت بیش از بیست سال باشد. سالها در خانه عزیز مصر بوده است و هفت سال خوشی و رفاه و سرسبزی گذشته است و برخی از سالهای خشکسالی و قـحطی هـم سپری شده است و آن وقت برادران یوسف آمدهاند و به خدمت او رسیدهاند.
5-یوسف به زبان عربی تکلم میکرده است که زبان خاندان خودش بوده است. زبان مصری قدیمهم زبان جامعهای بوده است کـه در آن پرورده گردیده است. آنچه برداشت میشود این است که یوسف با برادرانش به زبان مصری سخن گفته باشد، و آنان آن را فهمیدهاند، و یا برایشان ترجمه کردهاند.
فی ظلال القرآن
جزء سیزدهم
سوره یوسف آیات 111-53 سوره ؛ رعد و سوره ابراهیم
رهنمودهای جزء سیزدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
این جزء فراهم آمده است از بقیّه سوره یوسف و دو سوره رعد و ابراهیمکه همه مکّی هتند. پس این جزء کاملاً مکی است و همه ویژگیهای قرآن مکی را دارا است[1].
انشاءالله سورههای رعد و ابراهیم را در جایگاه خودشان معرفی خواهیمکرد. برای آشنائی با بقیه سوره یوسف، خواهشمندیم پیش از شروع به خواندن آن در این جزء، به معرفی سوره یوسف درجزء پیشین مراجعه گردد .
ما در این جزء پذیره بقیه سوره یوسف میشویم و به پیروهای مستقیم آن میپردازیم. بعدها واپسین پیروها را در سوره از مد نظر میگذرانیم ... همچنین در این جزء پذیره مرحله تازهای از مراحل زندگی شخصیت بنیادین داستان - شخصیت یوسف (ع)میرویم، و با ادامه زندگی این شخصیت و پایداری او بر ارکان و اصول بنیادین خود به پیش میرویم -آن ارکان و اصولیکه در معرفی شخصیتهای داستان در دیباچه سورهگذشت[2] - ما در این مرحله سیماهای تازه برجستهای را مییابیمکه ادامه سرشتی واقعی رشد و نمو شخصیت و مرحله ییشین زندگی او است، ولی با وجود این دارای قالب ممتاز و جداگانه خود است .
شخصیت یوسف ( ع) را خواهیم یافتکه در برابر مشکلات پرورش خود و حوادثیکه بر اوگذشته است، و آزمونهائیکه داشته است و بلاهائیکه دیده است، استقامتکرده است و پایداری نموده است، و در سایه تربیت ربانی غنوده است، تربیتیکه درباره بنده شایستهای انجامگرفته استکه خدا بدو وعده داده است او را در زمین مکانت و منزلت بخشد تا بدانجاکه
بتواند به سوی آئین یزدان دعوتکند، بدانگاهکه در زمین قوت و قدرت خواهد داشت و زمام امور را در مرکز تدارکات شوون و تامین خوار و بار و ارزاق خاورمیانه به دست خواهدگرفت!
نخستین سیما از سیماهای این مرحله عبارت است از: به خدا نازیدن، بدو اطمینان داشتن، در پناه یقین و اعتقاد بدو غنودن، مخلصانه تسلیم او شدن، از همه ارزشها و معیارهای زمینی دستکشیدن،گردن خود را از همه یوغهای زمینی آزاد و رهاکردن، شأن و مقام نیروهای فرمانروای زمینی راکوچک و ناچیز انگاشتن، پست و بیارزش شمردن چنان ارزشها و چنین نیروهائی در پیشگاه نفسیکه اسباب و علل را به یزدان سبحان و خداوند بزرگوار واگذار میکند و بدو حواله میدارد .
این پدیده آشکار، در موقعیتیکه یوسف (ع) با قاصد شاه پیدا میکند نمودار است، قاصدیکه از سوی شاه به پیش او در زندان میآید و علاقه شاه به دیدار او را بدو ابلاغ میکند ... یوسف(ع)درخواست شاه را زود جواب نمیدهد، و برای ترک زندان ستمگرتاریک شتاب نمیورزد، و در رفتن به پیشگاه شاه که میخواهد او را ببیند عجله نمیکند، و شادی بیرون رفتن از این تنگنا او را بازیچه خویش نمیگرداند و سبک از جای برنمیدارد .
این پدیده، و دگرگونیهای ژرفیکه در فراسوی آن نهفته است و در مقیاسها و معیارها و احساسات ذات یوسف صدیق قرارگرفته است، جلوهگر نمیآید و پدیدار نمیگردد، مگر چند سالی به عقب بر گردیم، تا یوسف را ببینیم در آن حال و احوالیکه ساقی شاه را - که گمان میبرد نجات پیدا میکند - توصیه میکند به اینکه او را در نزد خداوند خود یادکند ... ایمان همان ایمان است، ولی این یکی آرامشی استکه به دل میریزد بدان هنگامکه قضا و قدر خدا را در جریان عملکرد و در وقت پیاده شدن میبیندبیند ... او میبیندکه قضا و قدر چگونه در جلو چشمانش عملا تحقق پیدا میکند و پیاده میگردد ... همان آرامشیکه نیای او ابراهیم ( ع) آن را درخواست میکند، بدان هنگام که به پروردگارش عرض میکند:
( ربّ أرنی کیفَ تحیی الموتی )
پروردگارا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده میکنی. (بقره/260)
پروردگارش از او میپرسد - هرچندکه خدا میداندکه او چه میخواهد و چرا میخواهد .
(اولم تومن؟ )
مگر ایمان نیاوردهای؟. (بقره/ 260)
ابراهیم میگوید - هرچندکه پروردگارش حقیقت چیزی را میداند که ابراهیم احساس میکند، و حقیقت چیزی راکه میگوید
“قال: بلی ولکن لیطمئن قلبی »
گفت: چرا! ولی تا اطمینان قلب پیدا کنم (و با افزودن آگاهی بیشتر، دلم آرامش یابد). (بقره/ 260)
این آرامشی است که تربیت ربانی آن را به دلهای گروه برگزیده میریزد، با بلا و رنج و آزمایش و آزمون و دیدن و مشاهده نمودن و شناختن و مزهکردن ...گذشته از اینها با یقین یافتن و تسکین پیداکردن. این پدیده آشکاری است در همه موقعییتها.ئیکه یوسف (ع) پس از این پیدا میکند، تا بدانجاکه به این موقعیت واپسین در مناجات با پروردگار خود میرسد. در این موقعیت استکه از هرچه مردمان در این زمین میخواهند دل میکند، و برید٥ از همه چیز جز خدا فرباد برمیآورد
رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ وَعَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ (١٠١)
(یوسف رو به خدا کرد و گفت:) پروردگارا! (سپاسگرارم که بخش بزرگی) از حکومت به من دادهای و مرا از تعبیر خوابها آگاه ساختهای. ای آفریدگار آسمانها و زمین! تو سرپرست من در دنیا و آخرت هستی. (همه امور خود را به تو وامیگذارم و خویشتن را در پناه تو میدارم) مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق گردان. (یوسف/101)
و امّا پیروهائیکه در پایان داستان میآیند، و پیروهای همگانی در سوره، درباره آنها چکیدهوار در دیباچه جزء دوازدهم[3] صحبت کردیم. انشاءالله از آنها در موارد و مواضع مربوطه در روند قرآنی بهطور مشروح صحبت خواهیم کرد ... در اینجا تنها خواستیم این پدیده تازه در شخصیت اصلی داستان را برجسته نشان دهیم و آشکارا بنمائیم. چرا که این پدیده، پدیده بنیادینی است که چهر٥ شخصیت بدان کامل میشود. همچنین این پدیده، پدیده بنیادینی است که روند داستان و روند سوره از لحاظ حرکت و جنبش تربیتی برنامه قرآنی، بدان توجه و اهمّیت بیشتری میدهد. هم اینک با نصوص آیات به طور مشروح رویاروی خواهیم شد:
1-مراجعه شود به دیباچه سوره انعام در جزء هفتم،و دیباچه سوره یونس در جزء یازدهم و دیباچه سوره هود در جزء دوازدهم .
2-جزء دوازدهم، صفحات: 793-883
3-مراجعه شود به صفحات: 793-838 جزء دوازدهم.