سورۀ کوثر مکّی و ٣ آیه است
بسم الله الرحمن الرحیم
(إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ (١)فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ (٢)إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الأبْتَرُ) (٣)
این سوره دربست در بارۀ پیغمبر خدا صلّی الله علیه واله وسلّم است، بسان سورۀ «ضحی« و سورۀ «شرح«. پروردگار در این سوره از پیغمبرش غمزدائی مـیکند، و دشمنانش را تهدید به بینام و نشان و بیخیر و برکت بودن میفرماید. او را به راه شکر و سپاس رهنمود و رهنمون میگرداند.
بدین خاطر این سوره تصویری از زندگی دعوت را، و از زندگی دعوتگر در روزهای نخستین دعوت در مکّه را ترسیم میکند. تصویری که از مکر و کید و اذیّت و آزار پیغمبر صلّی الله علیه واله وسلّم و از دعوت خدا، دعوتی که بدان مژده میدهد، و از رعایت و عنایت مستقیم خدا در حقّ بندهاش، و از پریشانی و نابسامانی گروه اندک همراه او، و از استوار و پایدار داشتن پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و اطمینان بخشیدن بدو، و از وعدۀ زیبای خدا به پیغمبرش، و از بیم دادن و هراسان کردن دشمن کینهتوز او کشیده و پیش چشم داشته میشود.
همچنین این سوره حقیقت هدایت و خیر و ایمان را، و حقیقت ضلالت و شرّ و کفران را به تصویر میکشد . . .
حقیقت نخستین فزونی نعمت و لطف و فیض و برکت زندگی را به دنبال میآورد، و حقیقت دوم سبب کاستی نعمت و حسرت و قطع خیر و برکت میشود. هر چند که بیخبران و غفلتزدگان جز این و جز آن را بیندیشند ...
*
نقل است که بیخردان قریش، آنان که پیغمبر صلّی الله علیه واله وسلّم و دعوت او را با مکر و کید و تمسخر و استهزاء تعقیب میکردند، تا عامّۀ مردمان را از گوش دادن به حقّ و حقیقتی بازدارند که پیغمبر صلّی الله علیه واله وسلّم با خود برایشان به ارمغان آورده بود. از قبیل: عاص پسر وائل، عقبه پسر ابو معیط، ابولهب، ابوجهل، و جز آنان . . . ایشان در بارۀ پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم میگفتند: او بینام و نشان و بیخیر و برکت است. با واژۀ «أبتر» اشاره میکردند به وفات پسرانش. یکی از آنان میگفت: او را رها کنید، او هر چه زودتر خواهد مرد و پسری از خود برجای نمیگذارد، و لذا کارش به پایان می آید!
این نوع مکر و کید پست و حقیر، در محیط عربی آن روزی که با افزایش فرزندان به خود میبالیدند، آوازۀ بلند و تأثیر شگفتی داشت. این نیش پست، کسانی از دشمنان پیغمبر و کینهتوزان او را پیدا میکرد که از این نیش شادی کنند و خوشحال گردند. چه بسا این نیش پست، دل مبارک و بزرگوار پیغمبر صلّی الله علیه واله وسلّم را به درد آورده است و غم و اندوه بدان رسانده است.
بدین علّت این سوره نازل میگردد و بر دل مبارک و بزرگوار پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم مرهم مینهد، و آن را آسوده و خرّم میگرداند. این سوره همچنین حقیقت خیر و خوبی باقی و دامنهداری را بیان میدارد، و حقیقت گسیختن و بینام و نشان ماندن مقدّر برای دشمنان پیغمبر صلّی لله علیه وآله وسلّم را ترسیم میکند.
(إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ) (١)
ما به تو خیر و خوبی بینهایت فراوانی را عطاء کردهایم (که نبوّت و دین حقّ و هدایت، و هر آن چیزی است که سعادت دو جهان را به همراه دارد).
«کوثر»: مبالغۀ در کثرت است. (یعنی خیر و خوبی بینهایت فراوان). مبالغۀ مطلق نامحدودی است. اشاره دارد به عکس معنیای که چنان بیخردانی اظهار میداشتند . . . ما به تو چیزی دادهایم که فراوان و ریزان و جوشان است. نه قطع میگردد و نه گسیخته میشود ... اگر کسی بخواهد این خیر و خوبی بینهایت فراوانی را تعقیب کند که خدا به پیغمبرش داده است، هر کجا رو بکند و به هر جا بنگرد، یا بیندیشد و تصوّر کند، آن را مییابد و میبیند.
او چنان خیر و خوبی بینهایت فراوان را مییابد و میبیند در نبوّتی که بدو مبذول داشته است، و در تماس و پیوندی که با حقّ تعالی و مقام والا، و با وجود بزرگ و سترگی مییابد و میبیند، وجودی که وجودی جز او وجود ندارد، و در حقیقت هیچ چیزی جز او در میان نمیباشد. کسی که خدا را یافته باشد چه چیزی را از دست داده است؟
این خیر و خوبی بینهایت فراوان را مییابد و میبیند در این قرآنی که بر او نازل گردیده است. سورهای از قرآن کوثر است که کثرت آن پایان ندارد و پایان نمیشناسد، و چشمۀ فراخ و بزرگی است که جوشش و ریزش آن پایان نمییابد و نهایت ندارد!
این خیر و خوبی بینهایت فراوان را مییابد و میبیند در جهان والای فرشتگانی که بر او درود میفرستند، و بر کسی هم درود میفرستند که در زمین بر او درود بفرستد،[1] آنجاکه نام او با نام خدا در زمین و آسمان درکنار یکدیگر ذکر میشود.[2]
این خیر و خوبی بینهایت فراوان را در سنّت او مییابد و میبیند، سنّتی که در طول قرون و اعصار و در میان نسلهای پیاپی، و در گوشه و کنار زمین، و در میان میلیونها و میلیونها اشخاصی که بعد از او به دنبال یکدیگر بر زمین پای میگذارند، و در میان میلیونها میلیون زبان و لب که نام او را میبرند، و در میان میلیونها میلیون دلی که شیفتۀ تاریخ زندگانی و یاد او تا دامنۀ قیامت هستند، ادامه مییابد.
این خیر و خوبی بینهایت فراوان را مییابد و میبیند در خیر و برکت فراوانی که در میان همۀ نسلها به سبب او و از راه او بر انسانها ریزان و فیضان گردیده است، چه انسانهائی که این خیر و برکت فراوان را شناختهاند و بدان ایمان آوردهاند، و چه انسانهائی که این خیر و برکت فراوان را نشناختهاند ولی بر آنان ریزان و فیضان گردیده است همراه با چیزی که بر آنان ریزان و فیضان شده است.
این خیر و خوبی بینهایت فراوان را مییابد و میبیند در نمادها و سیماها و پدیدههای فراوانی که بر شمردن و سرشماری کردن آنها کاستن و کوچک کردن آنها است. این کوثر است، کوثری که جوشش و ریزش آن نهایت ندارد، و خوبیهایش شماره نمیشناسد، و مدلول و مفهومش حدّ و مرزی ندارد. بدین خاطر نصّ قرآنی بدون تعیین به ترک آن گفته است. لذا شامل هر چیزی از خیر و خوبی میشود که پیوسته بیشتر و بیشتر میگردد و فزونی و افزایش پیدا میکند.
روایتهائی از راههای زیادی نقل گردیده است مبنی بر این که کوثر رودباری در بهشت است و به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم عطاء گردیده است. و لیکن ابن عبّاس پاسخ داده است و گفته است که این رودبار یکی از خیرها و خوبیهای زیادی است کـه به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم مبذول گردیده است. کوثر کوثری از کوثرها است! در این روند و در این شرائط و ظروف این نظریّه مناسبتر به نظر می آید.
*
(فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ) (٢)
حال که چنین است تنها برای پروردگار خود نماز بخوان و قربانی بکن.
پس از تأکید این عطای زیاد و فراوان، آن هم بر عکس آنچه دروغگویان و اراجیفبافان شائع میکردند، و نیرنگبازان میگفتند و پخش مینمودند، یزدان سبحان پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم را متوجّه شکر نعمت همراه با نخستین حقّ آن میفرماید. نخستین حقّ نعمت، در عبادت و رویکرد، اخلاص داشتن و تنها رضای خدا را طلبیدن است . . . در نماز و در قربانی کردن اخلاص داشتن، و فقط برای خدا و به نام خدا نماز خواندن و قربانی کردن و برای خدا بودن:
(فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ) (٢)
حال که چنین است تنها برای پروردگار خود نماز بخوان و قربانی بکن.
هیچ گونه توجّهی به شرک و انباز مشـرکان مکن، و هیچ گونه مشارکتی در عبادت و پرستش ایشان، یا در ذکر نام غیر خدا بر قربانیهایشان نداشته باش.
در تکرار اشاره به ذکر نام خدای یگانه بر قربانیها و ذبیحهها، و تحریم آنچه نام غیر خدا هنگام ذبح بر آنها برده شود، چیزی است که بیانگر عنایت این آئین به خلاص کردن و آزاد کردن زندگی به طور کلّی از سدّها و مانعهای شرک و آثار آن است. دیگر تنها اندیشه و درون را نجات دادن از شرک و آثار آن نیست. بلکه گفتار و کردار را نیز باید از شرک و آثار آن زدود، و در همه حال و همه چیز خالصانه از آن خدا بود. این آئین وحدت در هر معنی از معانی آن، و در هر سایه روشنی از سایه روشنهای آن است. همچنین این آئین یگانهپرستی خالص و زدوده و روشن است. بدین خاطر این آئین شرک را میراند و میزداید در هر نمادی از نمادهائی که داشته باشد، و در هر کمینگاهی از کمینگاهها کمین نموده باشد. آن را با شدّت و دقّت میراند و تعقیب میگرداند، چه در دل و درون، نهان و پنهان گردیده باشد، و چه در عبادت و پرستش خودنمائی کرده باشد، و چه به میان آداب و رسوم زندگی خزیده باشد. زیرا زندگی یک وحدت است، چه آنچه از آن پدیدار و نمودار است، و چه آنچه از آن نهان و پنهان است. اسلام زندگی را یک کلّ غیرقابل تجزیه و تفکیک میشمارد، و زندگی را به طور کلّی از آلایشها و زنگارهای شرک میپالاید و میزداید، و زندگی را خالص و واضح و روشن به سوی خدا جهت میدهد و متوجّه مینماید، همان گونه که در مسألۀ ذبیحهها و قربانیها، و در شعائر و مراسم عبادت جز آن، یا در آداب و رسوم زندگی میبینیم.
*
(إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الأبْتَرُ) (٣)
بدون شکّ، دشمن کینهتوز تو بیخیر و برکت و بینام و نشان خواهد بود.
در آیۀ نخستین بیان فرمود که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم بی نام و نشان و بیخیر و برکت نیست، بلکه او دارای خیر و خوبی بینهایت فراوان است. در این آیه مکر و کید نیرنگبازان را به خودشان برمیگرداند، و تأکید میفرماید بی نام و نشان و بیخبر و برکت، محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم نیست، بلکه کینهتوزان او و بدخواهان او بی نام و نشان و بیخیر و برکت هستند.
وعدۀ خدا در بارۀ ایشان صدق پیدا کرد. نام و نشان ایشان گسیخت و درهم پیچید. در صورتی که نام و نشان محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم امتداد پیدا کرد و اوج گرفت. ما امروزه مصداق این فرمودۀ بزرگوار را به شکل چشمگیر و گستردهای میبینیم، بدان گونه که شنوندگان نخستین این فرموده، آن را ندیدهاند!
قطعاً ایمان و حقّ و خیر، ممکن نیست بی نام و نشان و برکت گردند. بلکه شاخههای دراز و ریشههای فرورفته به ژرفاها دارند. این کفر و باطل و شرّ است که بی نام و نشان و بیخیر و برکت هستند، هر اندازه هم که ببالند و خودبزرگی کنند و زورگوئی نمایند.
معیارها و مقیاسهای خدا جدای از معیارها و مقیاسهای انسانها است. ولی انسانها گول مـیخورند و مغرور میشوند، در نتیجه معیارها و مقیاسهای خود را بیانگر حقائق امور میانگارند! جلو چشمان ما این مثال گویای جاودانه است: کجایند کسانی که راجع به محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم این سخن زشت و پلشت را میگفتند، و با آن دلهای عامّۀ مردمان را میفریفتند، و آن زمان گمان میبردند که کار محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم را به پایان بردهاند و راه را بر او گرفتهاند؟ آنان کجایند؟ نام و نشان ایشان، و آثار آنان کجا است؟ در برابر خیر و خوبی بینهایت فراوان از هر آن چیزی که تصوّر شود، آن خیر و خوبی بینهایت فراوانی که داده شده است به کسی که در بارهاش میگفتند: او بینام و نشان و بیخیر و برکت است؟! قطعاً دعوت به سوی خدا و حقّ و خیر و خوبی ممکن نیست بی نام و نشان و بیخیر و برکت گردد، و دارندۀ آن نیز بینام و نشان و بیخیر و بـرکت گردد. آخر چگونه ممکن است بی نام و نشان و بیخیر و برکت گردد آن کسی که با خداوند زندۀ جاویدان و ازلی و ابدی تماس و پیوند داشته باشد؟ بلکه تنها و تنها کفر و باطل و شرّ بینام و نشان و بیخیر و برکت میگردد، و صاحبان آنها بی نام و نشان و بیخیر و برکت خواهند گشت، هر اندازه هم در لحظهای از لحظات چنین جلوهگر آید که مدّت طولانی خواهد بود و خواهد زیست و در ژرفاها ریشههایش را میدواند . . .
خداوند بزرگوار راست فرموده است، و نیرنگبازان مکّار دروغ گفتهاند . . .
سورۀ کافرون مکّی و ٦ آیه است
بسم الله الرحمن الرحیم
(قُلْ یَا أَیُّهَا الْکَافِرُونَ (١)لا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ (٢)وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (٣)وَلا أَنَا عَابِدٌ مَا عَبَدْتُمْ (٤)وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (٥)لَکُمْ دِینُکُمْ وَلِیَ دِینِ) (٦)
عربها وجود خدا را انکار نمیکردند. بلکه با حقیقتی آشنا نبودند که خدا خود را بدان وصف فرموده است: أحد: یگانه . . . صمد: تکیهگاه و پشتیبان . . . برای خدا انباز قرار میدادند، و چنانکه باید قدر و منزلت او را ارج نمیگذاشتند، و عبادت و پرستش او را به گونۀ بایسته و شایسته انجام نمیدادند. بتها را شریک او میکردند، بتهائی که آنـها را رمز و یادبود پدران و نیاکان صالح یا بزرگ خود، و یا نماد فرشتگان میشمردند . . .گمان میبردند فرشتگان دختران خدایند، و میان خداوند سبحان و میان جنّیان خویشی و خویشاوندی است. گاهی این رمز و نماد را فراموش می نمودند و این معبودها را میپرستیدند و عبادتشان میکردند. چه در این حالت و چه در آن حالت آنها را واسطه قرار میدادند تا ایشان را به خدا نزدیک کنند و مقرّب گردانند، همان گونه که قرآن مجید در سورۀ زُمر سخن ایشان را روایت میفرماید:
(ما نعبدهم إلا لیقربونا إلى الله زلفى).
ما آنان را پرستش نمیکنیم مگر بدان خاطر که ما را به خداوند نزدیک گردانند. (زمر/3)
قرآن از زبان ایشان نقل میکند که آنان معتقد بودند خدا آسمانها و زمین را آفریده است، و خورشید و ماه را مورد استفادۀ انسان قرار داده است، و آب را از آسمان بارانده است؛ برای نمونه در سورۀ عنکوت آمده است:
(ولئن سألتهم من خلق السماوات والأرض وسخر الشمس والقمر لیقولن الله).
هر گاه از آنان (که کسانی و یا بتهائی را شریک خدا میدانند) بپرسی چه کسی آسمانها و زمین را آفریده است، و خورشید و ماه را (برای منافع شما انسـانها روان و) مسخّر کرده است؟ قطعاً خواهند گفت: خدا!. (عنکبوت/61)
(ولئن سألتهم من نزل من السماء ماء فأحیا به الأرض من بعد موتها لیقولن الله).
اگر از آنان (که مشرکند) بپرسی چه کسی از آسمان آب بارانده است و زمین را به وسیلۀ آن بعد از مردنش زنده گردانده است؟ قطعاً خواهند گفت: خدا!. (عنکبوت/63)
در سوگندهایشان میگفتند: والله. . . تالله . . . به خدا سوگند . . . قسم به خدا . . . در دعایشان میگفتند: الّلهمَّ . . . خداوندا . . . و چیزهای دیگری.
و لیکن با وجود اینان به خدا، این شرک، جهانبینی و اندیشۀ ایشان را تباه میکرد، همان گونه که مراسم و شعائر دینی آنان را تباه و بر باد میداد. برای این الهۀ ادّعائی بهره و نصیبی از کشت و زرع و چهارپایان و فرزندان خود قرار میدادند. حتّی این بهره و نصیب گاهی اقتضاء میکرد فرزندان خود را برای آنها قربانی کنند. در این باره قرآن مجید راجع بدیشان در سورۀ انعام میگوید:
(وجعلوا لله مما ذرأ من الحرث والأنعام نصیبا . فقالوا هذا لله - بزعمهم - وهذا لشرکائنا . فما کان لشرکائهم فلا یصل إلى الله . وما کان لله فهو یصل إلى شرکائهم . ساء ما یحکمون ! وکذلک زین لکثیر من المشرکین قتل أولادهم شرکاؤهم لیردوهم , ولیلبسوا علیهم دینهم , ولو شاء الله ما فعلوه , فذرهم وما یفترون . وقالوا:هذه أنعام وحرث حجر لا یطعمها إلا من نشاء - بزعمهم - وأنعام حرمت ظهورها , وأنعام لا یذکرون اسم الله علیها افتراء علیه . سیجزیهم بما کانوا یفترون , وقالوا:ما فی بطون هذه الأنعام خالصة لذکورنا , ومحرم على أزواجنا , وإن یکن میتة فهم فیه شرکاء . (سیجزیهم وصفهم إنه حکیم علیم . قد خسر الذین قتلوا أولادهم سفها بغیر علم . وحرموا ما رزقهم الله افتراء على الله . قد ضلوا وما کانوا مهتدین ).[1]
(بتپرستان همیشه دچار اوهام خرافاتند. مثلاً اینگونه) مشرکان سهمی از زراعت و چهارپایانی را که خدا آنها را آفریده است برای خدا قرار میدهند و به گمان خـود میگویند: این برای خدا است (و با این سهم بـه خدا تقرّب میجوئیم و بدین منظور آن را به مهمانان و ناتوانان میدهیم) و این برای شرکاء (و معبودهای) ما است (و با این سهم نیز به بتها و اصنام تقرّب میجوئیم و بدین منظور آن را صرف رؤساء و پردهداران و خادمان بتکدهها و معابد مینمائیم). امّا آنچه به شرکاء (و معبودهای) ایشان تعلّق میگیرد به خدا نمیرسد (و صرف آن در راه او ممنوع است) و آنچه متعلّق به خدا میباشد به شرکاء (و معبودهای) ایشان میرسد (و میتواند صـرف آنها گردد و به سرپرستان و خدمتگذاران اصنام ایشان داده شود). چه بد داوری میکنند! همانگونه (کـه اوهام و خیالبافیهایشان تقسیمبندی ستمگرانۀ فوق را در نظرشان آراسته بود، گمانهای نادرستی که دربارۀ بتهایشان داشتند کار را بدانجا کشانده بود که) بتهایشان کشتن فرزندانشان را در نظر بسیاری از مشرکان زیبا جلوه داده بود (و دستهای فـرزندانشان را قربانی بتان مـیکردند و دستهای دخترانشان را زنده بگور مینمودند) تـا سرانجام آنان را هلاک گردانند و آئین ایشان را بر آنان مشتبه کنند (و یگانه پرستی را با خرافهپرستی بیامیزند و راه را از چاه بازنشناسند). اگر خدا میخواست آنان چنین نمیکردند. (حال که مشیّت خدا چنین میخواهد) پس بگذار آنان (بر خدا و رسول او) دروغ بندند (چرا که عقاب و عذاب در انتظار ایشان است). و (از جملۀ خرافات ایشان این است که) میگویند: این (قسمت از) چهارپایان و کشت و زرع ممنوع است (و مخصوص بتها میباشد) و جز کسانی (از خدمتگذاران اصنامی) که ما بخواهیم از آن نمیخورند، و این (قـاعدۀ ناروا ساختۀ آنان و ناشی از) گمان ایشان است (نه ناشی از فرمان یزدان، و همچنین می گفتند: اینها) حیواناتی هستند که سوار شدن بر آنها حرام است و (کسی نباید سوار آنها شود. و اینها) حیواناتی هستند که به هنگام ذبح نام خدا را بر آنها نمیرانند (بلکه نام بتان را بر آنها میرانند و این را دستور خدا میدانند و) بر خدا دروغ میبندند. هر چه زودتر کیفر افتراهای آنان را خواهیم داد. و (یکی دیگر از انواع قبائح و احکام خرافی ایشان این است که در مورد گوشت حیواناتی که ذبح کردن و سوار شدن و بار کشیدن از آنها را قدغن و حرام اعلام کردهاند) میگویند: جنینی که در شکم این حیوانات است ویژۀ مردان ما است و بر زنان ما حرام است (پس اگر زنده متولّد شود، تـنها باید مردان از گوشت آن بخورند و زنان از آن محرومند) و اگر جنین مرده متولّد بشود، همه در آن شریک هستند (و مردان و زنان میتوانند از گوشت آن استفاده کنند). هر چه زودتر خداوند کیفر این توصیف (افعال و احکام دروغین) ایشان را خواهد داد. چه او حکیم (است و کارهایش به مقتضی حکمت انجام میگیرد و) آگاه است (و از هر چیز باخبر است). مسـلّماً زیان میبییند کسانی که فرزندان خود را از روی سفاهت و نادانی میکشند و چیزی را که خدا بدیشان میدهد با دروغ گفتن از زبان خدا بر خویشتن حرام میکنند. به سبب چنین دروغ و افترائی و تحریم ناروا و نابجائی) بیگمان گمراه میشوند و راهیاب نمیگردند. (انعام/136-140)
آنان معتقد بودند که بر آئین ابراهیم هستند، و ایشان از اهل کتاب راهیابترند، اهل کتابی که با آنان در جزیرهالعرب میزیستند. زیرا یهودیان میگفتند: عُزَیر پسر خدا است، و مسیحیان میگفتند: عیسی پسر خدا است. در صورتی که قریشیان فرشتگان و جنّیان را میپرستیدند، چون به گمان ایشان فرشتگان و جنّیان با یزدان قرابت و خویشاوندی دارند. بدین خاطر آنان خود را راهیابتر بشمار میآوردند. زیرا نسبت فرشتگان به یزدان و نسبت جنّیان به یزدان نیز نزدیکتر از نسبت عزیر و عیسی است . . . همۀ اینها شرک است، و در شرک گزیدن و برگزیدن، وجود ندارد. امّا با این وجود ایشان خود را راهیابتر و راستروتر میدانستند!
وقتی هم محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم به سوی ایشان آمد و فرمود: دین او دین ابراهیم علیه السّلام است، گفتند: ما بر آئین ابراهیم هستیم، دیگر چه نیازی به ترک آنچه بر آن هستیم، و پیروی کردن از محمّد وجود دارد؟! در عین حال به کوشش پرداختند و به تلاش ایستادند تا با پیغمبر صلّی الله علیه واله وسلّم طرح میانهروی دراندازند و حدّ متوسّط را در پیش گیرند. بدو پیشنهاد کردند که او برای معبودها و الهۀ ایشان سجده ببرد، در مقابل این که آنان هم برای معبود و اله او سجده ببرند! او از معبودها و الهه و عبادت و پرستش ایشان عیبجوئی نکند و دم نزند، آنچه با ایشان طیّ میکند و شرط میبندد آنان بدو بدهند و بر خود واجب شمرند!
چه بسا آمیخته شدن جهانبینیها و اندیشههایشان، و اقرار و اعترافشان به خدا همراه با پرستش الهه و معبودهای دیگری با خدا، چنین به ذهن ایشان وارد کرده باشد که مسافت و فاصلۀ میان ایشان و میان محمّد کم و اندک است و میتوان بر آن تفاهم کرد، و به هم رسید با دو تکّه کردن شهر، و در نیمۀ راه به همدیگر رسیدن و کنار آمدن، و از بعضی خواستهها دست کشیدن، و برخی از امتیازات به همدیگر دادن!
برای قطع این شبهه، و بستن راه تلاش، و جداسازی قاطعانه میان عبادتی و عبادتی، و برنامهای و برنامهای، و راهی و راهی، این سوره نازل گردید، با این عزم و جزم، و با این تأکید و توکید، و این تکرار و تذکار. تا هر سخنی را به پایان آورد، و هر سازشی را گسیخته و بریده گرداند. در نهایت میان توحید و یگانهپرستی، و میان شرک و انباز را جدای جدا میسازد و تفرقه میاندازد، و نشانهها و علائم راه را واضح و آشکار میگرداند. بدین جهت هیچ گونه ساخت و پاخت و صلح و سازی را نمیپذیرد، و هیچ گونه بحث و جدلی را نه اندک و نه بسیار قبول نمیکند:
(قُلْ یَا أَیُّهَا الْکَافِرُونَ (١)لا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ (٢)وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (٣)وَلا أَنَا عَابِدٌ مَا عَبَدْتُمْ (٤)وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (٥)لَکُمْ دِینُکُمْ وَلِیَ دِینِ) (٦)
بگو: ای کافران! آنچه را که شما (بجز خدا) میپرستید، من نمیپرستم. و شما نیز نمیپرستید آنچه را که من میپرستم. همچنین نه من به گونۀ شما پـرستش را انجام میدهم، و نه شما به گونۀ من پرستش را انـجام میدهید. آئین خودتان برای خودتان، و آئین خودم برای خودم!.
نفی بعد از نفی، و جزم بعد از جزم، و تأکید بعد از تأکید است، آن هم با همۀ شیوههای نفی و جزم و تأکید. (قُل ): بگو... این فرمان قاطعانۀ الهی است و الهامگر این مسأله است که کار این عقیده کار یزدان یگانه است. هیچ چیزی در آن برای محمّد صلّی الله علیه واله وسلّم نیست. خدا دستوردهنده است، دستوردهندهای که فرمان او برگشت نمیخورد، و حاکمی است که حکم او بازدارندهای ندارد.
(قُلْ یَا أَیُّهَا الْکَافِرُونَ) (١)
بگو: ای کافران!.
آنان را با حقیقتی که دارند فریاد میدارد، و با صفتی موصوفشان میدارد که دارندۀ آن هستند . . . آنان دارای آئینی نیستند. ایشان مؤمن نمیباشند. بلکه آنان کافرند و بس. در این صورت میان تو و میان ایشان گردهمآئی و در راهی به هم رسیدنی نیست . . .
سرآغاز این سوره و ابتدای شروع خطاب این گونه الهام میکند و پیام میدهد. الهام و پیام به حقیقت جدا شدن و گسیختنی است که با وجود آن امید پیوستن و به هم رسیدن نمیرود.
(لا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ) (٢)
آنچه را که شما (بجـز خدا) میپرستید، من نمیپرستم. عبادت شما جدای از عبادت من است، و معبود شما جدای از معبود من است.
(وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ) (٣)
و شما نیز نمیپرستید آنچه را که من میپرستم. عبادت شما جدای از عبادت من است، و معبود شما جدای از معبود من است.
(وَلا أَنَا عَابِدٌ مَا عَبَدْتُمْ) (٤)
همچنین نه من به گونۀ شما پرستش را انجام میدهم ... .
تأکید بخش نخستین در ساختار جملۀ اسمیّه است. جملۀ اسمیّه بر ثبات صفت و استمرار آن دلالت بیشتری دارد.
(وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ) (٥)
و نه شما به گونۀ من پرستش را انجام میدهید.
این هم تأکید بخش دوم است. بدان خاطر تأکید انجام میگیرد تا ظنّ و گمانی در میان نماند، و شکّ و تردید یا شبههای بعد از این تأکید مکرّر که با همۀ ابزارها و شیوههای تکرار و تأکید صورت میپذیرد، باقی نماند و در میان نباشد.
آن گاه چکیدۀ حقیقت جدائی و افتراقی است که به هم رسیدنی و ملاقات کردنی در آن وجود ندارد، و اختلافی است که تشابه و همگونی بدان راه ندارد، و گسیختن و بریدنی است که پیوستن و پیوندی در آن نیست، و جدا گردیدنی و متمایز شدنی است که آمیختن و اختلاطی بدان راه ندارد:
(لَکُمْ دِینُکُمْ وَلِیَ دِینِ) (٦)
آئین خودتان برای خودتان، و آئین خودم برای خودم!.
من اینجا هستم و شما آنجا هستید، و هیچ گونه گذرگاه و پلی و راهی هم وجود ندارد!
جدائی کامل و فراگیری است، و تمایز و تفرّق واضح و دقیقی است . . .
*
این جدائی برای روشن گرداندن نشانههای اصلی و کامل اختلاف لازم است، اختلافی که با بودن آن به هم رسیدنی و ملاقات کردنی در چیزی و بر چیزی در نیمۀ راه وجود ندارد. اختلاف در اصل اعتقاد، و در حقیقت برنامه، و در سرشت راه است.
یگانه پرستی و توحید برنامهای است، و چندگانه پرستی و شرک برنامۀ دیگری است ... این دو برنامه به همدیگر نمیرسند و سر سازش ندارند . . . یگانه پرستی و توحید برنامهای است که انسان را - همگام با سراسر جهان هستی - رو به خدای یگانۀ بیانباز میگرداند، و جهتی را مشخّص و محدود میسازد که انسان از آن عقیدۀ خود را و شریعت خود را و ارزشها و معیارها و مقیاسهای خود را، و آداب و رسوم و اخلاق خود را، و همۀ جهانبینیها و اندیشههای خود را در بارۀ زندگی و هستی، دریافت میدارد. این جهتی که مؤمن از آن دریافت میدارد و میشنود و میپذیرد خدا است، خدای یگانهای که شریک و انبازی ندارد. بدین خاطر زندگی همه بر این اساس و پایه پابرجا و برجا میگردد. زندگی در هیچ شکلی از اشکال آشکار و پدیدار و پنهان و نهان خود با شرک نمیآمیزد . . . زندگی این گونه به پیش میرود . . . زندگی باید بر یگانه پرستی استوار باشد، و بر یگانه پرستی حرکت کند و به پیش برود . . .
این جداگانگی، آن هم با این روشنی، هم برای دعوتکننده و هم برای دعوتشدگان، ضروری است ... جهانبینیها و اندیشههای جاهلیّت با جهانبینیها و اندیشههای ایمان آمیزۀ یکدیگر میگردد، به ویژه در میان جماعتها و گروههائی که قبلاً با عقیدۀ آسمانی آشنا گردیدهاند و بعد از آن انحراف پیدا کردهاند و به کژراهه افتادهاند. این چنین جماعتها و گروههائی از جماعتها و گروههائی که اصلاً عقیده را نمیشناسند سرکشترند، و از آنان در مبارزۀ با ایمان دور از آمیختگی و کجروی و انحراف سر سخت ترند. این بدان جهت است که گمان میبرند راهیابند و هدایت را دربر گرفتهاند، در آن زمان است که انحرافها گره میخورد و کجرویها پیچیده میشود. اختلاط عقائد آنان، و آمیزش اعمال ایشان، و مخلوط گردیدن صالح با فاسد در میانشان، چه بسا خود دعوتکننده را گول بزند و او را امیدوار گرداند که اگر به بخش خوب و پسندیدۀ عقائد و اعمال ایشان اقرار و اعتراف کند، و بکشد بخش تباه و ناروای عقائد و اعمال ایشان را تعدیل بخشد، آنان را جذب و جلب خود سازد . . . این چنین گول خوردنی بینهایت خطرناک است.
جاهلیّت جاهلیّت است، و اسلام اسلام است. جاهلیّت با اسلام فاصلۀ زیادی و فرق بسیاری دارد. راه درست بیرون آمدن و دست کشیدن از جاهلیّت به طور کلّی، و ورود به اسلام و چنگ زدن به آن به طور کلّی است. این امر وقتی صورت میگیرد که بیرون آمدن و دست کشیدن از جاهلیّت و هر آنچه در آن است، و کوچیدن به سوی اسلام و پذیرش اسلام با همه چیزی که در آن است.
هیچ گونه پینه کردنی، و هیچ گونه راه حلهای نیمبندی، و هیچ گونه در نیمۀ راه به هم رسیدنی، مفید فائدهای نیست . . . هر چند هم جاهلیّت با جامۀ اسلام خود را آراسته باشد، یا این که عنوان اسلام را ادّعاء کرده باشد.
ظاهر و آشکار شدن این تصویر در ذهن و شعور دعوتکننده سنگ زیربنائی است. او باید کاملاً بداند که وی جدای از اینان است. اینان دین خودشان را دارند و او دین خود را دارد. اینان راه خود را دارند و او راه خود را دارد. او نمیتواند در راه اینان گامی را با ایشان بردارد و همراه آنان رود و شود. وظیفۀ او این است که ایشان را در راه خود حرکت بدهد و به راه خود بیاورد، بدون هیچ گونه سازشی، و بدون هیچ گونه کم یا بیش نزول کردن از آئین خودش.
در غیر این صورت، باید از ایشان بیزاری و دوری کامل بجوید، و با آنان جدائی کامل، و قطع رابطۀ کامل در پیش ببرد . . .
(لَکُمْ دِینُکُمْ وَلِیَ دِینِ) (٦)
آئین خودتان برای خودتان، و آئین خودم برای خودم!. امروزه دعوت کنندگان به سوی اسلام بسیار بدین بیزاری و دوری، و بدین جدائی، و بدین قطع رابطه نیازمندند . . . بسیار نیازمندند بدانند و به ذهن خود فرو کنند که آنان از نو اسلام را در محیط جاهلیّت منحرف میسازند و برپا و برجا میدارند. باید بدانند آنان اسلام را از نو در میان مردمانی پدیدار و برقرار میدارند که عقیده را شناختهاند، سپس زمان بر آنان به طول انجامیده است و بدین خاطر:
(فقست قلوبهم وکثیر منهم فاسقون ).
دلهایشان سخت شـده است، و بیشترشان فاسق و خارج (از حدود دین خدا) گشتهاند. (حدید/16)
هیچ گونه راه حلهای نیمبندی، و هیچ گونه به هم رسیدنی در نیمۀ راه، و هیچ گونه اصلاح کردن عیوبی، و هیچ گونه پینه کردن برنامههائی، در میان نیست . . . بلکه آنچه هست دعوت به سوی اسلام بسان دعوت کردن نخستین در صدر اسلام است و بس. همانند آن روز که در میان جاهلیّت به سوی اسلام دعوت بود، و از جاهلیّت کاملاً گسیختن و بریدن بود . . .
(لَکُمْ دِینُکُمْ وَلِیَ دِینِ) (٦)
آئین خودتان برای خودتان، و آئین خودم برای خودم!.
این آئین من است: توحید و یگانه پرستی خالصی که همۀ جهانبینیها و اندیشهها و ارزشها، و عقیده و شریعت خود را از خدا دریافت میدارد . . . بدون شریک و انبازی . . . همۀ اینها را در همۀ نواحی زندگی و رفتار و کردار از خدا دریافت میدارد و بس.
بدون این چنین گسیختن و بریدن و جدائـی و قطع رابطهای، تاریکی، سازش، آمیزش و اختلاط، و پینه کردن، به حال خود باقی میماند . . . دعوت به سوی اسلام بر این پایههای سست و ضعیف بیگانه و نااهل، استوار و برقرار و پایدار نمیگردد. بلکه دعوت به سوی اسلام بر قاطعیّت و صراحت و شجاعت و روشنی، استوار و برقرار و پایدار میگردد . . .
این شیوه و راه اوّل دعوت است:
(لَکُمْ دِینُکُمْ وَلِیَ دِینِ) (٦)
آئین خودتان برای خودتان، و آئین خودم برای خودم!.
*
سورۀ نصر مدنی و ٣ آیه است
بسم الله الرحمن الرحیم
(إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ (١)وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا (٢)فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا) (٣)
این سورۀ کوچک، همان گونه که به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم مژدۀ کمک و یاری یزدان، و فتح و پیروزی، و داخل شدن مردمان گروه گروه به دین یزدان میدهد، و همان گونه که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم را متوجّه میسازد وقتی که کمک و یاری و فتح و پیروزی خدا فرارسید، و مردمان به آئین او درآمدند و بر آئین او جمع شدند، با تسبیح و تقدیس و حمد و سپاس و طلب آمرزش و مغفرت، رو به خدا کند، و همان گونه که به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم مژده و بشارت میدهد و او را رهنمود و رهنمون به دعا و نیایش میکند، در همان حال برای او پرده از سرشت این عقیده و حقیقت ایـن آئین برمیدارد، و برایش روشن میفرماید که تا چه اندازه و چه فاصلهای میخواهد انسانها را به والائی و بزرگواری و اخلاص و خلوص، و حرکت و آزادی برساند . . . مـیخواهد انسانها را به قلّۀ بلند و درخشانی برساند که بشریّت هرگز جز در سایۀ اسلام بدان نرسیده است، و ممکن نیست بدان برسد مگر این که انسانها این ندای ارزشمند آسمانی را بشنوند و بدین هدف والای گرانبها پاسخ مثبت بدهند.
*
چند روایتی در بارۀ نزول این سوره نقل گردیده است، ما از میان آنها روایت امام احمد را برمیگزینیم: محمّد پسر ابوعدی، از داوود، و او از شعبی، و او از مسروق روایت کرده است که عائشه گفته است: پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در اواخر زندگی خود این فـرمودهاش را بسیار تکرار میکرد:
(سبحان الله وبحمده , أستغفر الله وأتوب إلیه).
پاک و منزّه یزدان است و من حمد و ثنای او را میگویم. از خـدا طلب آمرزش میکنم، و توبه مینمایم و به سویش برمیگردم.
و میفرمود:
(إن ربی کان أخبرنی أنی سأرى علامة فی أمتی , وأمرنی إذا رأیتها أن أسبح بحمده وأستغفره إنه کان توابا ).
پروردگارم به من اطّلاع داده است من نشانهای را در میان امّت خود خواهم دید، و به من دستور فـرموده است وقتی که آن نشانه را دیدم به تسبیح و تقدیس او بپردازم و حمد و ثنای او را بگویم و از او طلب آمرزش کنم. او بسیار توبهپذیر است.
مسلم آن را از راه داوود پسر ابوهند با همین متن روایت کرده است.
ابنکثیر در تفسیر خود گفته است: مراد از فتح در اینجا، فتح مکّه است. سخن یگانهای است. چه قبیلههای عرب برای پذیرش اسلام منتظر فتح مکّه بودند. آنان میگفتند: اگر او بر قوم خود پیروز شود، پیغمبر است. وقتی که خداوند مکّه را برایش فتح فرمود، قبیلهها گروه گروه به دین خدا گرویدند، و دو سال نگذشت جزیرهالعرب جملگی ایمان آوردند، و در میان همۀ قبائل عرب قومی نماند که اظهار اسلام نکند - حمد و سپاس و بزرگی و سترگی او را سزا است. بخاری در صحیح خود از عمرو پسر سلمه روایت کرده است که گفته است: وقتی که فتح مکّه صورت پذیرفت هر قومی به خدمت پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم شتاب گرفت و اسلام خود را اظهار داشت. قبیلهها پذیرش اسلام را به تأخیر میانداختند و آن را به فتح مکّه واگذار میکردند و میگفتند: او را با قوم خودش رها سازید. اگر بر ایشان چیره و پیروز گردید، او پیغمبر است . . .
این روایت با ظاهر نصّ این سوره سازگار و هماهنگ است:
(إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ). . . الخ . . .
هنگامی که یاری خدا و پیروزی (فتح مکّه) فرامیرسد ... ... تا آخر . . .
این اشارهای است که هنگام نزول این سوره به کاری شده است که بعد از آن صورت میپذیرد. همراه با آن، پیغمبر صلّی الله علیه واله وسلّم رهنمود میشود به کاری که باید بکند زمانی که این مژده تحقّق میپذیرد و این نشانه به ظهور میرسد.
روایت دیگری از ابن عبّاس نقل گردیده است. اتّحاد و اتّفاق برقرار کردن میان آن روایت و میان روایتی که ما برگزیدهایم، مشکل نیست . . .
بخاری گفته است: موسی پسر اسماعیل، و ابوعوانه، برایمان از ابوبشر، و او از سعید پسر جبیر، و او از ابن عبّاس، روایت کردهاند ک هگفته است: عمر مرا همراه بزرگان و پیرمردان بدر به پیش خود راه میداد. چنین پیدا بود که ی از آنان چنین کاری را نپسندید و گفت: عمر چرا ابن عبّاس را با ما به پیش خود راه میدهد، ما پسرانی داریم همسنّ و سال او؟ عمر گفت: ابن عبّاس از زمرۀ کسانی است که میدانید. روزی ایشان را فراخواند، و مرا همراهشان به پیش خود راه داد. چنین به نظرم رسید آن روز مرا فرانخوانده است مگر برای این که چیزی بدیشان نشان دهد و بفهماند. آنگاه عمر فرمود: در بارۀ این سخن خداوند بزرگوار چه میگوئید:
(إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ).
هنگامی که یاری خدا و پیروزی (فتح مکّه) فرامیرسد. بعضی از آنان گفتند: خدا به ما دستور داده است حمد و سپاس او را بگوئیم، و از او طلب آمرزش کنیم، وقتی که ما را کمک و یاری کرد و پیروزمان گرداند و فتح و ظفر را نصیب ما فرماید. برخی هم خاموش ماندند و چیزی را نگفتند. آنگاه به من فرمود: ای ابن عبّاس آیا تو نیز چنین میگوئی؟ گفتم: نخیر. فرمود: پس چه میگوئی؟ گفتم: این سخن بیانگر فرا رسیدن اجل و سررسید عمر پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم است. خدا آن را بدو اطّلاع داده است و فرموده است:
(إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ).
هنگامی که یاری خدا و پیروزی (فتح مکّه) فرامیرسد. علامت اجل و فرارسیدن سررسید عمر تو است. پس:
(فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا) (٣)
پروردگار خود را سپاس و ستایش کن، و از او آمرزش (خود و یاران خویش را از شتابگری در فرارسیدن فتح و وقوع پیروزی، و اظهار دلتنگی و گلایه از زندگی) بخواه. خدا بسیار توبهپذیر است.
عمر پسر خطّاب گفت: از این آیه چیزی را سراغ ندارم جز آنچه تو میگوئی . . . تنها بخاری این روایت را نقل کرده است.
هیچ مانعی نیست پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم وقتی که علامت پروردگارش را دیده است درک و فهم کرده است وظیفۀ او در زمین کامل شده است و به پایان آمده است، و او در این نزدیکیها به پیشگاه پروردگار خود برمیگردد. این معنی سخن ابن عبّاس است: این سخن بیانگر فرارسیدن اجل و سررسید عمر پیغمبر خدا صلّی الله علیه واله وسلّم است. خدا آن را بدو اطّلاع داده است . . . تا ، .آخر . . .
امّا روایت دیگری نیز در میان است که حافظ بیهقی آن را نیز از ابن عبّاس نقل کرده است: ابن عبّاس گفته است: وقتی که نازل گردید:
(إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ).
هنگامی که یاری خدا و پیروزی (فتح مکّه) فرا میرسد... پیغمبر خدا صلّی الله علیه واله وسلّم فاطمه را فراخواند و فرمود:
(إنه قد نعیت إلی نفسی ).
«درونم شیونم را سر داده است«.
فاطمه گریست. سپس خندید. فاطمه گفته است: پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم به من اطّلاع داد که درونش شیونش را سر داده است، من گریستم. سپس پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
( اصبری فإنک أول أهلی لحوقا بی).
«صبر و شکیبائی داشته باش، تو نخستین کسی از خانوادۀ من هستی که به من میپیوندی«.
پس من خندیدم.
در این روایت، نزول این سوره مشخّص میشود. انگار این سوره نازل شده است و نشانه پدیدار آمده است. یعنی فتح انجام پذیرفته است، و داخل شدن مردم به دین اسلام گروه گروه و دسته دسته تحقّق پیدا کرده است. زمانی که این سوره نازل گردید و مطابق با نشانه بود، پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم دانست اجلش فرارسیده است ... امّا روند نخستین درستتر و استوارتر به نظر میرسد، و با ظاهر نصّ قرآنی هماهنگی بیشتری دارد. به ویژه روایت گریستن فاطمه و خندیدن او، به شکل دیگری نقل گردیده است و همآوائی و همنوائی با سخنی دارد که ما آن را ترجیح میدهیم . . .
از امّ سلمه - رضی الله عنها - روایت شده است که گفته است: «در سال فتح، پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فاطمه را فراخواند، و با او به راز و نیاز پرداخت. فاطمه گریه سر داد. سپس پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم با فاطمه راز و نیاز را ادامه داد. فاطمه خندید. امّ سلمه گفته است: وقتی که پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم وفات فرمود، از فاطمه راجع به گریه و خندهاش پرسیدم. فاطمه گفت: پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به من اطّلاع داد که او میمیرد. این بود گریستم. سپس به من خبر داد که من سرور زنان بهشت جز مریم دختر عمران هستم، پس خندیدم. . .». ترمذی آن را روایت نموده است.
این روایت با ظاهر نصّ قرآنی توافق و هماهنگی دارد، و با روایتی هم همآوا و همنوا است که امام احمد آن را نقل کرده است، و مسلم آن را در صحیح خـود آورده است. بیانگر این معنی است که نشانهای از سوی یزدان برای پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم مشخّص گردیده است، و آن عبارت است از:
(إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ).
هنگامی که یاری خدا و پیروزی (فتح مکّه) فرامیرسد... .
هنگامی که فتح صورت گرفت، پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم دانست ملاقات او با پروردگارش فرارسیده است. این است با فاطمه - رضی الله عنها - راز و نیاز میفرماید و در گوشی بدو اظهار مینماید آنچه را که امّ سلمه - رضی الله عنها - از او نقل کرده است.
*
از همۀ اینها درمیگذریم و به مدلول و مفهوم ثابتی، و به رهنمود و رهنمون دائمی میپردازیم که این سورۀ کوچک آن را به ارمغان آورده است . . . آیا این نصّ کوتاه به چه بلندائی اشاره مینماید؟:
(إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ (١)وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا (٢)فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا) (٣)
هنگامی که یاری خدا و پیروزی (فتح مکّه) فرامیرسد، و مردم را میبینی که دسته دسته و گروه گروه داخل دین خدا میشوند (و به اسلام ایمان میآورند)، پروردگار خود را سپاس و ستایش کن، و از او آمرزش (خود و یاران خویش را از شتابگری در فرارسیدن فتح و وقوع پیروزی، و اظهار دلتنگی و گلایه از زندگی) بخواه. خدا بسیار توبـهپذیر است.
در سرآغاز این سوره پیام و الهام معیّن و مشخّصی برای ایجاد جهانبینی ویژهای در بارۀ حقیقت حوادثی است که در این جهان است، و در بارۀ حوادثی است که در این زندگی روی میدهد. از نقش پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و از نقش مؤمنان راجع به این دعوت، و حدّ و مرزی که در این کار بدان میرسند، صحبت میکند . . . این پیام و الهام در این فرمودۀ خداوند بزرگوار مجسّم میگردد:
(إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ ...).
هنگامی که یاری خدا فرامیرسد ... .
این یاری و پیروزی خدا است و خدا آن را به میان میآورد و حاصل میگرداند، در زمانی که خدا آن را مقدّر و مقرّر فرموده است. آن هم به شکلی که خدا آن را میخواهد، و برای هدفی که خدا آن را ترسیم و تعیین میفرماید. چیزی از کار خدا نه به پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم مربوط است و نه به اصحاب و یارانش. آنان در این یاری و پیروزی، قدرتی و دستی ندارند. ایشان در این یاری و پیروزی برای خود سهمی ندارند، و به خویشتن بهرهای نمیرسانند، و چیزی نصیب خویش نمیسازند. بلکه کار، کار خدا است و آن را توسّط ایشان یا بدون ایشان محقّق و پیاده میگرداند. این ایشان را بس که خدا این پیروزی را با دستهای آنان به وجود میآورد و جاری میگرداند، و آنان را پاسداران آن و امناء آن میسازد . . . این تمام بهره و همۀ نصیبی است که از نصر و از فتح و از داخل شدن مردمان گروه گروه و دسته دسته به دین یزدان بهرۀ ایشان میشود.. .
بنا بر این پیام و الهام، و بنا بر این جهانبینی ویژهای که این پیام و الهام در بارۀ حقیقت کار پدید میآورد، کار پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و کسانی که همراه او هستند و یاران او بشمارند، در برابر این بزرگداشت یزدان از ایشان، و اکرام آنان با پیاده کردن یاری و پیروزی خود بر دستهای ایشان، مشخّص و معیّن میگردد. کار پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و کسانی که همراه او و یار او هستند، رو کردن به خدا با تسبیح و تقدیس و حمد و سپاس و درخواست آمرزش و طلب مغفرت در لحظۀ پیروزی است.
تسبیح و تقدیس و حمد و سپاس بر این که خداوند بر ایشان منّت نهاده است و آنان را امناء دعـوت خود و پاسداران آئین خویش نبوده است. و بر این که خداوند بر جملگی انسانها منّت نهاده است به وسیلۀ این که دین خود را یاری داده است و آئین خود را پیروز گردانده است، و فتح را بهرۀ پیغمبرش فرموده است، و مردمان را گروه گروه به خیر سرشار و همه جا گستر درآورده است، پس از این که کوری و گمراهی و زیـانباری دامنگیرشان بوده است.
استغفار و طلب آمرزش از شرائط و ظروف روانی زیاد و دقیق و لطیفی که پیش آمده است. استغفار و طلب آمرزش از تکبّری که کافی بر دل غالب میآید، یا به قلب از سرمستی پیروزی بعد از طول مبارزه، و شادی ظفر بعد از طول رنج، رخنه میکند. این هم راه ورود به دل انسان دارد و بستن آن مشکل است. پس باید از این استغفار کرد و آمرزش خواست.
استغفار کردن و طلب آمرزش نمودن از چیزی که چه بسا بر دل غلبه میکند یا بدان رخنه مینماید در زمان مبارزه طولانی و رنج سخت، و یا از ترس و هراسی که در برابر سرسختی دشمن طاغی و یاغی به انسان دست میدهد، و از غم و اندوهی که انسان را در همچون اوقاتی فرامیگیرد . . . استغفار کردن و طلب آمرزش نمودن از به تنگنا افتادن در وقت شدّت و سختی، و از ناراحتی از تأخیر وعدهای که خدا به پیروزی داده است، و از گرفتار پریشانی و نابسامانی شدنی که خداوند در جای دیگری راجع بدان فرموده است:
(أم حسبتم أن تدخلوا الجنة ولما یأتکم مثل الذین خلوا من قبلکم مستهم البأساء والضراء وزلزلوا حتى یقول الرسول والذین آمنوا معه متى نصر الله ? ألا إن نصر الله قریب).
آیا گمان بردهاید که داخل بهشت میشوید بدون آنکه به شما همان برسد که بـه کسانی رسیده است که پیش از شما در گذشتهاند؟ (شما که هنوز چنین رنجها و دردهائی را ندیدهاید و باید چشم به راه تحمّل حوادث بلخ و ناگوار در راه کردگار باشید و بدانید: نخست رنج سپس گنج). زیانهای مار و جانی (و شدائد و مشکلات، آن چنان ملّتهای پیشین را احاطه کرده است و) به آنان دست داده است و پریشان گشتهاند که پیغمبر و کسانی که بـا او ایـمان آورده بـودهاند (همصدا شده و) میگفتهاند: پس یاری خدا کی (و کجا) است؟! (لیکن خدا هرگز مؤمنان را فراموش ننموده است و پس از تعلیم فداکاری به مؤمنان و آبدیدگی ایشان که رمز تکامل است، به وعدۀ خود وفا کرده و بدیشان پاسخ گفته است که:) هان! بیگمان یاری خدا نزدیک است.(بقره/214)
از این گونه چیزها استغفار میگردد و طلب آمرزش میشود.
استغفار کردن و طلب آمرزش نمودن از قصور و کوتاهی در حمد و سپاس خدا گفتن و شکر نعمت بجای آوردن. تلاش انسان هر اندازه هم باشد اندک و ناچیز و محدود است، و نعمتهای خدا پیوسته ریزان و جوشان و فراوان است . . .
(وإن تعدوا نعمة الله لا تحصوها).
اگر بخواهید نعمتهای خدا را برشمارید، نمیتوانید آنها را سرشماری کنید. (نحل/18)
از همچون کوتاهی و قصوری باید استغفار کرد و طلب آمرزش نمود . . .
استغفار کردن و طلب آمرزش نمودن در لحظۀ پیروزی لطف دیگری دارد . . . در آن به نفس انسان، پیام و هوشیار باش داده میشود که بپا در این لحظۀ بالیدن و نازیدن و خودبزرگبینی و خودستائی، در موقعیّت قصور و عجز و ضعف و ناتوانی قرار داری. پس بهتر است از غرور و تکبّر خود بکاهی، و از پروردگار خود طلب عفو و مغفرت کنی. این امر جلو احساس تکبّر و غرور را میگیرد . . .
گذشته از این، احساس نقص و عجز و روی به خدا کردن برای طلب عفو و مغفرت و بخشایش و بزرگواری، تضمین میکند که بر مغلوبان و شکست خوردگان طغیان و سـرکشی نگردد. شخص غالب در کار و بار مغلوبان و شکست خوردگان خدا را پیش چشم میدارد. به خود میگوید خدا است که او را بر آنان چیره و پیروز نموده است، و خود او ضعیف و ناتوان است. این سلطهای که بر ایشان پیدا کرده است برای پیاده کردن و تحقّق بخشیدن کاری است که خدا خودش آن را میخواهد. پیروزی را خدا به وجود آورده است، و خدا است که فتح را به انجام رسانده است. دین دین است، و کارها به خدا حواله داده میشود و بدو برگردانده میشود.
*
افق تابان و رخشان و ارجمند و ارزشمندی است، افقی که قرآن مجید انسان را فریاد میدارد تا بدان چشم بدوزد و خود را بدان برساند. پلّه پلّه به سوی آن اوج بگیرد و بالا برود با زمزمۀ آواز روحافزا و دلنوازی که از قرآن میشنود. آن افقی که انسان در آنجا بزرگ و والا میشود، چون در آنجا از خودستائی و خودبزرگبینی خود دست برمیدارد، و جان او آزادانه به پرواز درمیآید، چون برای خدا کرنش میبرد و خضوع میکند.
آزادی از قید و بند جسم صورت میپذیرد تا انسانها روح شوند، روح متعلّق به خدا. برای خود در چیزی بهرهای جز رضای خدا نخواهند. همراه این آزادی به جهاد بپردازند تا خیر و خوبی پیروز شود، و حقّ و حقیقت تحقّق حاصل کند و پیاده شود، و زمین آباد گردد، و زندگی ترقّی کند و اوج بگیرد، و رهبری بشریّت، رهبری مترقّی و راهیاب و پاک و آبادکننده، و سازنده و دادگر و خیرخواه باشد . . . در این رهبری رو به خدا است و رو به خدا کردن و رفتن است.
انسان که وابسته به خودش، و مقیّد به خواستهایش، و تابع هواها و هوسهایش باشد، بیهوده میکوشد از خود رها شود و خودخواه نگـردد، و در لحظۀ پیروزی و غنیمت از بهرۀ خود دست بکشد و خود را نادیده بگیرد تا خدای یگانه را یاد کند.
این ادب و اخلاقی است که نبوّت پیوسته متّصف بدان است. خدا میخواهد که انسانها به سوی افقها اوج بگیرند و بدانها برسند، یا همیشه بدانها بنگرند و چشم بدوزند...
همین ادب و اخلاق، ادب و اخلاق یوسف علیه السّلام در لحظهای بوده است که همه چیز در آن صورت پذیرفته است و به مرام او بوده است، و خواب او تعبیر پذیرفته و تحقّق حاصل کرده است:
(ورفع أبویه على العرش وخروا له سجدا , وقال:یا أبت هذا تأویل رؤیای من قبل قد جعلها ربی حقا . وقد أحسن بی إذ أخرجنی من السجن وجاء بکم من البدو من بعد أن نزغ الشیطان بینی وبین إخوتی . إن ربی لطیف لما یشاء , إنه هو العلیم الحکیم).
یوسف پدر و مادرش را بر تخت نشاند (و به رسم مردمان آن زمان، در حقّ سران و امیران و فرمانروایان، جملگی) در برابرش کرنش بردند. یوسف گفت: پدر! این تعبیر خواب پیشین (روزگار کودکی) من است! پروردگارم آن را به واقعیّت مبدّل کرد. به راستی خدا در حقّ من نیکیها کرده است. چرا که از زندان رهایـم نموده است، و بعد از آن که اهریمن میان من و برادرانم تباهی و جدائی انداخت، شما را از بادیۀ (شام به مصر) آورده است. حقیقهً پروردگارم هر چه بـخواهد سنجیده و دقیق انجام میدهد. بیگمان او بسیار آگاه (و کارهایش همه) دارای حکمت است. (یوسف/100)
در این لحظه، یوسف علیه السّلام خود را از صفا کردن و در آغوش کشیدن و شادی کردن دور مـیکشد تا به پروردگار خود رو کند و به تسبیح و تقدیس او بپردازد و سپاسگزارش گردد و شکر او را بجای آورد. او که در اوج دولت و شکوه قدرت است و خواب او تعبیر میپذیرد و محقّق میگردد، تنها تمنّا و تقاضای او و دعای او این است:
(رب قد آتیتنی من الملک وعلمتنی من تأویل الأحادیث , فاطر السماوات والأرض , أنت ولیی فی الدنیا والآخرة , توفنی مسلما , وألحقنی بالصالحین).
(یوسف رو بـه خدا کرد و گفت:) پروردگارا! (سپاسگزارم که بخش بزرگی) از حکومت به من دادهای و مرا از تعبیر خوابها آگاه ساختهای. ای آفریدگار آسمانها و زمین! تو سرپرست من در دنیا و آخرت هستی. (همۀ امور خود را به تو وا میگذارم و خویشتن را در پناه تو میدارم). مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق گردان. (یوسف/101)
در اینجا جاه و جلال و شوکت و قدرت پنهان و نـهان میگردد. شادی ملاقات، و همایش اهل و عیال، و انس و الفت دوستان و برادران، پنهان و نهان میگردد. صحنۀ واپسین جلوهگر میآید، صحنۀ انسان تنهائی که دست دعا به سوی خدا برمیدارد و به نیایش میپردازد و عاجزانه درخواست میکند که خدا اسلام یعنی تسلیم شدن و اطاعت او را بپذیرد، و تا جان او را میگیرد آن را برایش برفراز و بردوام دارد، و در پیشگاه خود او را به صالحان و شایستگان ملحق نماید، با فضل و لطف و بزرگواری و عنایتی که میفرماید . . .
این ادب و اخلاق، ادب و اخلاق سلیمان علیه السّلام نیز بوده است، بدان گاه که تخت ملکۀ سبا را آماده در پیشگاه خود دیده است و در یک لحظه برایش از یمن به شام آورده شده است:
(فلما رآه مستقرا عنده قال:هذا من فضل ربی لیبلونی أأشکر أم أکفر , ومن شکر فإنما یشکر لنفسه , ومن کفر فإن ربی غنی کریم).
هنگامی که سلیمان تخت را پیش خود آماده دید، گفت: این از فضل و لطف پروردگار من است. (این قدرت و نعمت را به من عطاء فرموده است) تا مرا بـیازماید که آیا شکر (نعمت) او را بجا میآورم یا ناسپاسی میکنم. هـر کس که سپاسگزاری کند تنها به سود خویش سپاسگزاری میکند، و هر کس که ناسپاسی کند، پروردگار من بینیاز (از سپاس او و) صاحب کرم است (و سفرۀ کریمانۀ انعام خود را از شکرگزار و ناشکر قطع نمیکند). (نمل/40)
این ادب و اخلاق، ادب و اخلاق محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم نیز در سراسر زندگانیش، و در موقع پیروزی و فتح بوده است، فتحی که خدا آن را نشانهای برای او فرموده است . . . محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم در وقت فتح مکّه بر پشت شتری که سوار آن بوده است برای سپاسگزاری از خدا خم میگردد و کرنش میبرد، و به همین صورت وارد مکّه میشود. مکّهای که اهالی آن او را اذیّت و آزار دادهاند، و او را بیرون کـردهاند، و با او جنگیدهاند، و بر سر راه دعوت او ایستادهاند و کینهتوزانـه از آن جلوگیری کردهاند . . . هنگامی که پیروزی و فتح خدادادی فرارسید، شادمانی پیروزی را فراموش میفرماید، و برای سپاسگزاری خم میگردد و کرنش میبرد، و به تسبیح و تقدیس میپردازد، و حمد و سپاس خدای را میگوید، و از آستانهاش طلب آمرزش میکند، و بیشتر و بیشتر بر تسبیح و تقدیس و حمد و سپاس و طلب آمرزش و استغفارش میافزاید، همان گونه که روایتها در این باره نقل میکنند . . . این ادب و اخلاق، ادب و اخلاق اصحاب و یاران محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم بعد از او میگردد، خداوند جملگی ایشان را ببخشاید و رضایت خود را شامل آنان فرمایاد!
بشریّت در پرتو ایمان به خدا این گونه اوج میگیرد و والا میگردد، و این گونه درخشان و رخشان میشود و به پرواز درمیآید و بال و پر میگیرد، و این گونه به عظمت و قدرت و آزادگی میرسد . . .
*
سورۀ مسد مکّی و ٥ آیه است
بسم الله الرحمن الرحیم
(تَبَّتْ یَدَا أَبِی لَهَبٍ وَتَبَّ (١)مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا کَسَبَ (٢)سَیَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ (٣)وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ (٤)فِی جِیدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ) (٥)
ابولهب که نام او عبدالعزّی پسر عبدالمطلب است، عموی پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم است. ابولهب، یعنی شعلهور نامیده شده بود به خاطر این که چهرۀ درخشانی داشت. ابولهب و همسرش «امّجمیل» از همۀ مردم بیشتر و سختتر به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم اذیّت و آزار میرساندند و در برابر دعوتی که به ارمغان آورده بود ایستادگی میکردند و دشمنانگی میورزیدند . . .
ابن اسحاق گفته است: حسین پسر عبدالله پسر عبیدالله پسر عبّاس گفته است: از ربیعه پسر عباد دیلی شنیدم گفت: من با پدرم که مرد جوانی بود به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم مینگریستیم. در پشت سر او مرد لوچی با چهرۀ درخشان و کاکل آراستهای قرار داشت. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم وقتی که نزد قبیلهای میایستاد میفرمود:
(یا بنی فلان . إنی رسول الله إلیکم آمرکم أن تعبدوا الله ولا تشرکوا به شیئا , وأن تصدقونی وتمنعونی حتى أنفذ عن الله ما بعثنی به ).
«ای اهالی قبیلۀ فلان! من فرستادۀ یزدان به سوی شما هستم. به شما دستور میدهم خدا را بپرستید و چیزی را انباز او نکنید. مرا باور بدارید و راستگویم بدانید. از من دفاع کنید تا از جانب خدا تبلیغ کنم و برسانم و اجراء گردانم آنچه را که مرا با آن روانه کرده است«.
هنگامی که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم سخنش را به پایان میبرد، دیگری پشت سر او میگفت: ای اهالی قبیلۀ فلان! این از شما میخواهد به ترک لات و عزّی، و به ترک همپیمانان جنّ خود از بنیمالک ابن اقمس بگوئید، و به بدعت و ضلالتی بگرائید که با خود آورده است. بدو گوش نکنید و سخنانش را نپذیرید و از او پیروی نکنید . . . من به پدرم گفتم: ایـن کیست؟ گفت: عمویش ابولهب است . . . امام احمد و طبرانی با همین متن و واژگان آن را نقل و روایت کردهاند.
این نمونهای از نمونههای مکر و کید ابولهب نسبت به دعوت و پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم بود. همسرش امّجمیل در این تاخت و تاز ستمگرانۀ همیشگی بدو کمک میکرد. امّجمیل نامش اروی دختر حرب بود. حرب هم خواهرزادۀ ابوسفیان بود.
ابولهب همین موضعگیری را از روز نخست دعوت در برابر پیغمبر خدا در پیش گرفته بود. بخاری با اسنادی که دارد از ابن عبّاس روایت کرده است که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم به سوی بطحاء رفت. از کوه بالا رفت و نداء در داد:
(یا صباحاه!). « آهای مردمان! آماده باشد و بیائید!).
قریشیان نزد او گرد آمدند. پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(أرأیتم إن حدثتکم أن العدو مصبحکم أو ممسیکم ? أکنتم مصدقی ?).
«آیا چه نظر دارید و چه میگوئید اگر به شما بگویم دشمن بامدادان یا شامگاهان بر شما میتازد؟ آیا به من باور میکنند و راستگویم میدانید؟).
گفتند: بلی. فرمود:
(فإنی نذیر لکم بین یدی عذاب شدید ).
«من بیمدهندۀ شما از عذاب سختی هستم که در پیش است« .[1]
ابولهب گفت: آیا ما را برای این گرد آوردهای؟ مرگت باد! . . پس خداوند نازل فرمود:
(تَبَّتْ یَدَا أَبِی لَهَبٍ وَتَبَّ...). . . الخ . . .
نابود باد ابولهب! و حتماً هم نابود میگردد ... . . . تا آخر. . .
در روایتی آمده است که ابولهب برخاست و دستهایش را پاک نمود و بدانها فوت کرد و گفت: سراسر امروز مرگت باد! آیا ما را برای این گرد آوردهای؟ آن گاه خداوند این سوره را نازل کرد.
هنگامی که بنیهاشم با رهبری ابوطالب برای حمایت از پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم متّحد شدند، هر چند بر آئین او نبودند، و انگیزۀ قبیلهگری ایشان را بر آن داشت، ابولهب بر ضدّ برادران و دوستان خود برخاست. قریشیان را بر ضدّ ایشان همپیمان و همسوگند کرد. طوماری را نوشتند و در آن قطع رابطۀ با بنیهاشم و گرسنه نگاه داشتن ایشان را گنجاندند تا بنیهاشم محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم را بدیشان تحویل دهند و تسلیم کنند.
ابولهب دو دختر پیغمبر خدا صلّی الله علیه واله وسلّم رقیّه و امّکلثوم را به ازدواج دو پسـرش درآورده بود، پیش از این که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم مبعوث گردد. وقتی که پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم مبعوث شد، به دو پسر خود دستور داد آنان را طلاق دهند تا بر دوش محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم سنگینی و تولید مشکل کنند!
بدین منوال و بر این روال ابولهب و همسرش امّ جمیل جنگ همه جانبه و کورانهای را بر ضدّ پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم و بر ضدّ دعوت برانگیختند، جنگی که خاموشی نداشت و صلحناپذیر بود. خانۀ ابولهب نزدیک خانۀ پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بود. بدین سبب اذیّت و آزار ایشان سختتر و بدتر بود. روایت شده است که امّ جمیل پشتۀ خارها را بر دوش میکشید و آنها را بر سر راه پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم میانداخت و پراکنده میکرد. گویا برداشتن و بر دوش کشیدن خارها کنایه از تلاش و کوشش امّجمیل برای اذیّت و آزار رساندن و پرروئی و بی ادبی کردن با پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم است.
*
این سوره برای پاسخ بدین جنگ اعلام شده از سوی ابولهب و امّجمیل نازل گردید، و یزدان سبحان برای دفاع از پیغمبر خود صلّی الله علیه وآله وسلّم کار و بار پیکار را بر عهده گرفت و به جای او با ایشان جنگید!
(تَبَّتْ یَدَا أَبِی لَهَبٍ وَتَبَّ...).
نابود باد ابولهب! و حتماً هم نابود میگردد.
تباب که مصدر «تبّت« است به معنی هلاک و نابودی و تکّه تکّه شدن است. «تبت« نخستین برای دعا و نفرین است. یعنی نابود باد! هلاک باد! و «تبّت« دوم برای بیان وقوع این دعا و نفرین است. یعنی نابود شد و هلاک گردید. در یک آیۀ کوتاه که در سرآغاز این سوره آمده است دعا و نفرین را صادر و اعلان میدارد، و آن را تحقّق میبخشد و پیاده مـیکند، و پیکار به پایان میآید، و پرده فروانداخته میشود! و امّا آنچه پس از آیۀ سرآغاز این سوره میآید، بیان و توضیح چیزی است که روی داده است و انجام پذیرفته است:
(مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا کَسَبَ) (٢)
دارائی و آنچه (از شغل و مقام) به دست آورده است، سودی بدو نمیرساند (و او را از آتش دوزخ نمیرهاند).
دو دست ابولهب نابود گردیدند و هلاک شدند، و خود او نابود گردید و هلاک شد. دارائی و اموال او و سعی و تلاش او برای او کاری نکرد و هلاک و نابودی را از او به دور نداشت.
این در دنیا انجام پذیرفت. و امّا در آخرت، او:
(سَیَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ) (٣)
به آتش بزرگی در خواهـد آمد و خواهد سوخت که زبانهکش و شعلهور خواهد بود.
«لَهَب« که زبانه و شعلۀ آتش است برای به تصویر بیادبی کردن با پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم است.
کشیدن و مشخّص کردن آتش، و اشاره به افروزش و زبانه کشیدن آن، ذکر میگردد.
(وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ) (٤)
و همچنین همسرش که (در اینجا آتش بیار معرکه و سخنچین است، در آنجا بدبخت و) هیزمکش خواهد بود.
همسر ابولهب نیز با او به آتش میافتد و با آتش میسوزد، در حالی که حمّال هیمه است . . . همچنین در آن حال:
(فِی جِیدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ) (٥)
در کگدنش رشتۀ طناب تافته و بافتهای از الیاف است.
«مسد»: یعنی لیف و رشتۀ خرما و غیره . . . بدین لیف و رشته، او را در آتش میبندند. یا مراد رشتهای است که هیمه و هیزم را با آن میبندند. چه در معنی حقیقی اگر مراد خارها باشد. یا چه در معنی مجازی، اگر برداشتن هیمه و هیزم کنایه از برعهده گرفتن شرّ و بلا، و سعی و تلاش برای اذیّت و آزار و پرروئی و بیادبی باشد.
*
در طرز ادای تعبیر و نحوۀ سخن در این سوره، هماهنگی دقیق و چشمگیر با موضوع و فضای این سوره در میان است. در بارۀ بیان آن چند سطری را از کتاب: «مشاهد القیامه فی القرآن« گلچین میکنیم و با آن دیباچهای از تأثیر این سوره در دل و درون امّجمیل فراهم میآوریم، امّجمیل که از شنیدن این سوره سخت به هراس افتاد و دیوانۀ دیوانه شد:
«ابولهب، به آتشی درمیافتد و میسوزد که فروزان و شعلهور است . . . و همسرش بردارندۀ هیمه، به آن آتش درمیافتد و میسوزد، در حالی که ریسمانی از لیف به گردن دارد . . . به آتش درمیافتد و بدان میسوزد، در حالی که ریسمانی از لیف به گردن دارد ... هماهنگی در واژگان، و هماهنگی در تصویر است. چه دوزخ در اینجا آتش سوزان و شعلهوری است. ابولهب بدان درمیافتد و بدان میسوزد! همسر او هیمه برمیدارد برای اذیّت و آزار محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم آن را بر سر راه او میاندازد، این هیمه در معنی حقیقی یا مجازی باشد . . . هیمه هم از جملۀ چیزهائی است که آتش بدان برافروخته و شعلهور میگردد. امّجمیل هیمهها را با ریسمانی میبست و بستهبندی میکرد. این است که عذاب او در دوزخ با آتش فروزان و شعلهور است و با ریسمانی از لیف بسته میگردد. تا جزا و سزا از جنس عمل باشد. تصویر با محتواهای سادۀ خود انجام میپذیرد: هیمه و ریسمان، و آتش و شعله و زبانه آن است. ابولهب بدان درمیافتد و میسوزد، و همسرش بدان درمـیافتد و میسوزد که حمّال هیزم و بر دوش کشندۀ هیمه است!
هماهنگی دیگری نیز در میان است. این هماهنگی در طنین واژگان، همراه با صدائی است که بستن بارهای هیزم و هیمه، و کشیدن گردن با لیف، آن را تولید میکند. بخوان:
(تَبَّتْ یَدَا أَبِی لَهَبٍ وَتَبَّ).
نابود باد ابولهب! و حتماً هم نابود میگردد.
در این آیه سختی بستهها و کشش طناب لیف را خواهی یافت! انگار شبیه بستههای هیزمی است که طناب آنها سخت کشیده میشود. همچنین انگار شبیه به غل و زنجیر کشیدن گردن و کشیدن آن است. و انگار شبیه به فضای خفه کردن و تهدید شائع در این سوره است. هماهنگی طنین موسیقی همراه حرکت صوتی کار، با تصویرها در جزئیّات همآوایش، و با جناس لفظی و مراعات نظیر در تعبیر، به همدیگر میآمیزد، و همنوا با فضای سوره و با سبب نزول میگردد. همۀ اینها در پنج فقره و بند کوتاه، و در سورهای از کوتاهترین سورههای قرآن، صورت میپذیرد.
*
این هماهنگی نیرومند در تعبیر بود که امّجمیل را بر آن داشت گمان برد پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم با شعر او را هجو کرده است. به ویژه زمانی که این سوره پخش گردید و آنچه این سوره از تهدید و بیم و ذمّ کردن و نکوهش نمودن، و مخصوصاً به تصویر زدن ننگین امّجمیل، با خود داشت. به تصویر زدنی که تمسخر زنی را در بر داشت که خودخواه و خودپسند بود و به حسب و نسب خود مینازید و میبالید. گذشته از آن، این تصویر از او ترسیم میگردد:
(حَمَّالَةَ الْحَطَبِ (٤)فِی جِیدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ) (٥)
هیزمکش است. در گردنش رشتۀ طناب تافته و بافتهای از الیاف است!.
آن هم با این شیوه و اسلوبی که در پیش عربها شائع میگردد و پخش میشود!
ابن اسحاق گفته است: برایـم روایت شده است که امّ جمیل، بر دوش کشندۀ هیزم زمانی که شنید چیزی را که از قرآن در بارۀ او و در بارۀ شوهر او نازل گردیده است، به نزد پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم آمد. پیغمبر صلّی الله علیه واله وسلّم در مسجد، کنار کعبه نشسته بود. ابوبکر صدّیق در خدمت او بود. امّجمیل در دستش مشتی سنگ بود. وقتی که بالای سر آن دو ایستاد خداوند نگذاشت چشمان او پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم را ببیند. او جز ابوبکر را ندید. پس گفت: ای ابوبکر دوستت کجا است؟ به من خبر دادهاند او مرا هجو میکند. به خدا سوگند اگر او را ببینم این سنگها را به دهانش میزنم. به خدا قسم من هم شاعر هستم. سپس گفت:
(مُذَمِّماً عَصَیْنا وأمره أبَیْنا)
« از نکوهشکنندهای سرکشی کردهایم، و از فرمان او خودداری کردهایم«.
آن گاه رفت. ابوبکر گفت: ای پیغمبر خدا، آیا گمان نمیبری که تو را دیده است؟ فرمود:
(ما رأتنی , لقد أخذ الله ببصرها عنی . . ).
«او مرا ندیده است. خدا چشمان او را از من باز گرفته است».
حافظ ابوبکر بزّاز - یا سندی که دارد - از ابن عبّاس روایت کرده است که گفته است: وقتی که نازل شد:
(تَبَّتْ یَدَا أَبِی لَهَبٍ ).
نابود باد ابولهب!.
همسر ابولهب آمد، در حالی که پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم نشسته بود و ابوبکر در خدمتش بود. ابوبکر بدو عرض کرد: اگر کنار بکشی و به گوشهای بروی چه بسا تو را نبیند و به تو اذیّت و آزار نرساند. پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
(إنه سیحال بینی وبینها ).
«قطعاً میان من و میان او حائل و مانع ایجاد میگردد». امّجمیل جلو آمد. در کنار ابوبکر ایستاد و گفت: ای ابوبکر، دوست تو مرا هجو کرده است. ابوبکر گفت: نه چنین است! به خداوند این ساختمان سوگند او شعر نمیگوید و شعر بر زبان نمیراند. امّ جمیل گفت: تو تصدیق میشوی و محلّ باور هستی. هنگامی که امّجمیل پشت کرد و رفت، ابوبکر گفت: آیا تو را ندید؟ فرمود:
(لا . ما زال ملک یسترنی حتى ولت ).
«نه . . . پیوسته فرشتهای مرا میپوشاند و نهان میکرد تا او پشت کرد و رفت».
بدین روال و بر این منوال، خشم و کین سراپای وجود امّجمیل را فراگرفته بود، به سبب پخش شدن سخنی که آن را امّ جمیل شعر پنداشته بود. در آن زمان هجو جز به زبان شعر نبود. ابوبکر در نزد امّجمیل شعر گفتن را از پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم نفی کرد، و در این کار راست هم گفت. به هر حال تصویر زشت اعجابانگیزی که از تمسخر در آیات این سوره پخش است، در کتاب جاویدان قرآن ثبت و ضبط شده است، و صفحات هستی نیز آن را ثبت و ضبط نموده است، و از خشم خدا و از جنگ خدا با ابولهب و همسرش سخن میگوید. این هم کیفر مکر و کیدی است که با دعوت خدا و پیغمبرش داشتند. نابودی و هلاک و تمسخر و استهزاء و ننگ، در دنیا سزا و جزای کسانی است که با دعوت خدا نیرنگبازی میکنند، و در آخرت هم سزا و جزای مکّاران و نیرنگبازان با دعوت خدا آتش دوزخ است که سزا و جزای همسنگ و همسان با رفتار و کردارشان است. خواری و رسوائیای که ریسمان بدان اشاره میکند، در هر دو جهان بهرۀ مکّاران و نیرنگبازان با دعوت خدا است . . .
*
سورۀ اخلاص مکّی و ٤ آیه است
بسم الله الرحمن الرحیم
(قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (١)اللَّهُ الصَّمَدُ (٢)لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ (٣)وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ) (٤)
این سورۀ کوچک با دو سوم قرآن برابر است، همان گونه که در روایتهای صحیح آمده است. بخاری گفته است: اسماعیل از مالک، او از عبدالرحمن پسر عبدالله پسر ابوصعصعه، و او از پدرش، و پدرش از ابوسعد، برایمان روایت کرده است و گفته است: مردی شنید کسی میخواند:
(قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) (١)
بگو: خدا، یگانۀ یکتا است.
و آن را تکرار میکرد. وقتی که به بامداد رسید به خدمت پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم رفت و این کار را برایش ذکر کرد - انگار این مرد چنین کاری را کم و ناچیز میانگاشت - پیغمبر صلّی الله علیه واله وسلّم فرمود:
(والذی نفسی بیده , إنها لتعدل ثلث القرآن ).
«به خدائی سوگند که جان من در دست او است، این سوره با دو سوم قرآن برابر است«.
در این کار غرابت و شگفتی نیست. زیـرا یگانگی و احدیّتی که به پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم دستور داده شده است آن را اعلان کند:
(قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) (١)
بگو: خدا، یگانۀ یکتا است.
این یگانگی و احدیّت عقیدۀ دل و درون، و تفسیر هستی، و برنامۀ زندگی است . . . بدین خاطر این سوره متضمّن بزرگترین خطوط اصلی در حقیقت سترگ اسلام است...
(قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) (١)
بگو: خدا، یگانۀ یکتا است.
واژۀ «أحد»: یگانۀ یکتا، از «واحد»: یک، دقیقتر است. زیرا واژۀ «أحد» بر معنی واژۀ «واحد» اضافه میکند که هیچ چیزی جز خودش با او نیست، و هیچ چیزی بسان او نیست.
یگانگی و احدیّت، یگانگی و احدیّت هستی است . . . جز حقیقت خدا حقیقتی در میان نیست. در هستی، وجود حقیقی جز وجود خدا وجود ندارد. هر چیز موجود دیگری، وجود خود را از آن وجود حقیقی دریافت میدارد، و حقیقت خود را از آن حقیقت ذاتی برمیگیرد. بدین خاطر یگانگی و احدیّت، یگانگی و احدیّت فاعلیّت است. جـز خدا فاعل عملی و کنندۀ کاری، یا دستیازنده در کاری، در سراسر این هستی اصلاً وجود ندارد.
این عقیدۀ دل و درون، و تفسیر هستی نیز هست . . . زمانی که این تفسیر جایگزین شد و در دل جای گرفت، و این تصوّر روشن گردید، دل از هر گونه آمیختگی و از هر گونه آلودگی، و از هر گونه درآویختن و چنگ زدن به غیر این ذات یگانۀ یکتا در حقیقت وجود و در حقیقت فاعلیّت، میپالاید و زدوده و سره میگردد. دل از چنگ زدن به چیزی و از درآویختن به چیزی از چیزهای این هستی میپالاید، اگر هم از احتباس به وجود چیزی از چیزها اصلاً نپالاید و سره و خالص نیاید. هیچ گونه حقیقتی برای وجود، جز وجود الهی در میان نیست، و هیچ گونه حقیقتی برای فاعلیّت جز فاعلیّت ارادۀ الهی وجود ندارد. پس دل چرا به چیزی بیاویزد و ببندد که وجود و فاعلیّت ندارد؟
وقتی که دل بپیراید و نجات پیدا نماید از این که بجز حقیقت یگانه را احساس نماید، و از این که بجز بدین حقیقت بیاویزد، و در این وقت است که از همۀ قیدها آزاد میگردد، و از همۀ بندها میرهد. از رغبت کردن و خواستن نجات مییابد، رغبت کردن و خواستن که اصل قیدها و بندهای زیادی است، و از ترسیدن و هراسیدن میرهد که آن هم اصل قیدها و بندهای زیادی است. اصلاً به چه چیز رغبت کند و چه چیز را بخواهد، او وقتی که خدا را دارد چیزی را از دست نمیدهد؟ اصلاً از چه کسی بترسد و بهراسد، وقتی که فاعلیّتی جز فاعلیّت خدا وجود ندارد؟
وقتی که این جهانبینی و اندیشه که جز حقیقت خدا را در هستی نمیبیند مستقرّ گردید، همراه با آن، دیدن این حقیقت در هر چیز دیگری که از حقیقت خدا برجوشیده است و بردمیده است، دست میدهد. این درجهای است که دل در آن دست خدا را میبیند در هر چیزی که مشاهده میکند. بالاتر از این درجه، درجهای است که در آن چیزی را در این جهان نمیبیند مگر یزدان را. چون حقیقتی در جهان هستی وجود ندارد جز حقیقت یزدان.
همچنین نفی فاعلیّت و کارآئی اسباب، همراه آن میگردد. هر چیزی و هر رخدادی و هر جنبشی به سبب اوّل برگردانده میشود، سبب اوّلی که همۀ اشیاء و همۀ حوادث و همۀ حرکات از او صادر گردیده است و سر زده است، و از او متأثّر شده است و اثربخش گردیده است . . . این حقیقتی است که قرآن توجّه مهمّ و عنایت زیادی به بیان آن در جهانبینی ایمانی دارد. بدین خاطر قرآن پیوسته اسباب ظاهری را دور میاندازد و کارها را مستقیماً به اراده و مشیّت خدا حواله میدارد:
(وما رمیت إذ رمیت ولکن الله رمى).
و (ای پیغمبر! بدان گاه که مشتی خاک به طرف آنان پرتاب کردی و خاک به چشمان ایشان فرو رفت، در اصل) این تو نبودی که (خاک را به سوی آنان) پرتاب کردی (چرا که مشتی خاک از حیث کمیّت و کیفیّت آن توانائی را ندارد) بلکه خداوند (آن خاک را تکثیر و به سوی ایشان) پرتاب کرد (و به چشمان آنان رساند). (انفال/١٧)
(وما النصر إلا من عند الله) .
پیروزی جز از سوی خدا نیست. (انفال/10)
(وما تشاءون إلا أن یشاء الله).
شما نمیتوانید بخواهید، مگر این که خدا بخواهد. (انسان/30)
آیات زیاد دیگری در این راستا وجود دارد . . .
با دور انداختن همۀ اسباب ظاهری، و برگرداندن همۀ امور به اراده و مشیّت خداوند یگانه، آرامش به دل میافتد، و جهت یگانهای که از آن آنچه مورد علاقه و رغبت است درخواست میگردد مشخّص و شناخته میشود، و از آن از آنچه مورد ترس و هراس است امن و امان خواسته میشود، و در برابر کارآها و اثرگذارها و سببها و علّتهای ظاهری که در اصل حقیقتی و وجودی ندارند، دل بدان میآرامد.
این مراتب و منازل راه است، مراتب و منازلی که متصوّفه میکوشند بدانها برسند، و ایشان را به دور دستها کشانده است. این بدان خاطر است که اسلام از مردمان میخواهد راه را به سـوی این حقیقت بپیمایند، در آن حال که با زندگی واقعی با همۀ ویژگیهائی که دارد دست و پنجه نرم میگرداند، و زندگی بشریّت را ادامه میدهند، و خلافت زمینی را با همۀ ارکان و اصولی که دارد رو به راه میگرداند. با همۀ اینها آگاه و مطّلعند که هیچ حقیقتی جز خدا وجود ندارد، و هیج وجودی جز وجود او وجود ندارد، و هیچ فاعلیّت و کارآئی در میان نیست مگر فاعلیّت و کارآئی او . . . و خدا راهی جز این راه را نمیخواهد.
*
از اینجا است که برنامۀ کاملی برای زندگی برمیدمد، برنامهای که بر آن تفسیر، و بر آنچه آن تفسیر از جهانبینیها و اندیشهها و احساسها و آگاهها و روی کردنها در دل و درون پدید میآورد، استوار و پابرجا میگردد. این چنین برنامهای برنامۀ پرستش خدای یگانهای است که وجودی حقیقت ندارد جز وجود او، و فاعلیّتی حقیقت ندارد جز فاعلیّت او، و اراده و مشیّتی تأثیر ندارد جز اراده و مشیّت او.
برنامۀ روکردن به خدای یگانه است در رغبت و رهبت و خواستن و نخواستن، و در وقت داشتن و نداشتن و شادی و ناشادی، و برخورداری از نعمت و از دست دادن آن. آخر رو کردن به موجودی که وجود حقیقی ندارد، و اصلاً در هستی کارآ نیست چه فائدهای دارد؟ برنامۀ دریافت از خدای یگانه است، دریافت عقیده، جهانبینی و اندیشه، ارزشها و معیارها و مقیاسها، شریعتها و مقرّرات، قانونها، اوضاع و احوال، نظم و نظامها، آداب و رسوم، و . . . چه دریافت کردن نمیشود و پذیرفته نمیگردد مگر از وجود یگانه و حقیقت یگانه، هم در موضوعات مربوط به جهان بیرون و هم در موضوعات جهان درون انسان.
برنامهای است برای جنبش و کوشش و کار و عمل برای خدای یگانه . . . برای جستن تقرّب به حقیقت، و چشمدوزی به نجات و رهائی از سدّها و مانعهائی که انسان را از هدف بازمیدارند، و از شائبهها و دودلیهائی که گمراه مـیکنند، چه سدّها و مانعها و شائبهها، و دودلیهائی که در ژرفای درون انسان هستند یا اشیاء و اشخاصی که پیرامون او هستند. از جملۀ آنها سدّ و مانع ذات انسان، و قید و بند رغبت و علاقه به چیزی از چیزهائی که در گسترۀ این هستی است، و قید و بند ترس و هراس از چیزی از چیزهائی که در گسترۀ این هستی است.
برنامهای است که - با وجود اینها - میان دل انسان و میان هر چیز موجود در گسترۀ هستی با رشتۀ محبّت و انس و الفت و عطف توجّه به همدیگر و همنوائی با یکدیگر، پیوند و ارتباط برقرار میکند. معنی نجات و رهائی از قیدها و بندها، زشت شمردن آنها و بیزاری از آنها و گریز از دست یازیدن بدانها و به دست گرفتن آنها نیست . . . چه همۀ آنها ساختار دست خدا هستند، و همۀ آنها وجود خود را از دست خدا دریافت میدارند، و انوار این حقیقت بر همۀ آنها میتابد . . . در این صورت همۀ آنها محبوب و دوست داشتنی هستند. زیرا هم آنها هدیّه ای از محبوب هستند.
این برنامه، برنامۀ آزادی است . . . زمین در آن کوچک
است. زندگی دنیا کوتاه است. بهرهمندی زندگی دنیا ناچیز است. آزاد شدن و رها گردیدن از این سدّها و مانعها هدف و امید است . . . امّا آزاد شدن و رها گردیدن در اسلام بدین معنی نیست که گوشهگیری و سستی و بیزاری جستن و گـریز پیدا کردن در پیش گرفته شود . . . بلکه آزاد شدن و رها گردیدن به معنی تلاش پیوسته و دائمی، و مبارزه مستمرّ و همیشگی برای ترقّی و پیشرفت همۀ انسانها، و آزاد نمودن زندگی بشری به طور کلّی است . . . بدین خاطر کار انسانها خلافت و رهبری با همۀ سختیها و دشواریهائی است که دارند، همراه با آزاد شدن و روان گردیدن با همۀ ارکان و اصولی است که دارند، همان گونه که قبلاً گفتهایم.
آزاد شدن و رها گردیدن از راه صومعه، سهل و ساده است. ولی اسلام آن را نمیخواهد و نمیپسندد. زیرا خلافت در زمین و رهبری بشریّت، گوشهای از برنامۀ الهی برای آزادی و رهائی است. این راه، سختتر و دشوارتر است، و لیکن این راهی است که انسانیّت انسان را تحقّق میبخشد. یعنی پیروزی دمیدن جان از جهان بالا به کالبد انسان را پیاده میکند . . . این آزادی و رهائی است. آزادی و رهائی روح و پرواز آن به سوی منبع الهی خودش، و پیاده کردن حقیقت آسمانی خودش است. روح به کار میپردازد در میدانـی که آفریدگار کار بجایش آن را برایش برگزیده است . . .
*
به خاطر همۀ اینها دعوت نخستین از جایگزین کردن و استقرار بخشیدن حقیقت توحید و یگانهپرستی بدین شکل و صورت ناتوان بود. زیرا توحید و یگانهپرستی بدین شکل و صورت، عقیدۀ دل و درون، و تفسیر جهان هستی، و برنامۀ زندگی است. تنها کلمهای نیست که با زبان گفته شود یا حتّی شکل و صورتی نیست که در دل و درون استقرار پذیرد و جایگزین گردد. بلکه توحید و یگانه پرستی کار به طور کلّی است، و دین به طور کلّی است. آنچه جز آن، تفصیلات و تفریعات است بیشتر از این نیست که ثمرۀ طبیعی و سرشتی استقرار پذیرفتن و جایگزین شدن این حقیقت بدین شکل و صورت در دلها باشد.
انحرافاتی که قبلاً گریبانگیر اهل کتاب گشته است، و عقائد و جهانبینیها و اندیشهها و زندگی ایشان را تباه کرده است، نخستین چیزی که از آن نشأت و سرچشمه گرفته است، پوشیده شدن شکل و صورت توحید خالص و یگانه پرستی سره است. به دنبال این پوشیده شدن، سائر انحرافات بروز کرده است و روی نموده است.
در عقیدۀ اسلامی شکل و صورت توحید امتیاز پیدا میکند با ژرفنگری و تعمّقی که در بارۀ سراسر زندگی دارد، و زندگی بر پـایۀ عقیده برپا و برجا میگردد، و عقیده بنیاد برنامۀ عملی در زندگی میشود. آثار این برنامه در قانونگذاری پـدیدار میگردد به همان سان که در اعتقاد نمودار میشود. سرآغاز این آثار این است که فقط شریعت یزدان است بر زندگی فرمانروائی میکند. هر گاه این آثار تخلّف پذیرد و بر زندگی فرمانروائی نکند، عقیدۀ توحید و یگانه پرستی برپا و برجا نمیگردد. عقیدۀ توحید و یگانه پرستی برپا و برجا نمیگردد مگر این که آثار آن در هر رکنی از ارکان زندگی پیاده و محقّق گردد . . .
*
معنی این که خدا یگانۀ یکتا است، این است که: خدا سرور والای برآورندۀ امیدها و برطرفکنندۀ نیازمندیها است، و خدا نزاده است و زاده نشده است، و خدا کسی همتا و همگون او نمیباشد . . . و لیکن قرآن این تفریعات را برای روشنگری و توضیح بیشتر ذکر میکند.
(اللَّهُ الصَّمَدُ) (٢)
خدا، سرور والای برآورندۀ امیدها و برطرفکنندۀ نیازمندیها است.
معنی لغوی «صَمَد» سرور مقصود و مطلوبی است که کاری بدون اجازۀ او انجام نمیگردد و برآورده نمیشود. یزدان سبحان، سروری است که سروری جز او وجود ندارد. او یگانۀ یکتا در الوهیّت است و همگان بندگان او هستند. برای برآورده کردن حاجتها و نیازها تنها بدو رو میشود و مقصود و مطلوب او است. پاسخدهندۀ نیازمندان و برآورندۀ نیازمندیهایشان او است و بس. خدا است که هر کاری را با اجازۀ خودش انجام میدهد و برآورده میکند، و کسی کار را با او انجام نمیدهد و برآورده نمیکند . . . این صفت از اوّل پیدا و محقّق است، زیرا خدا یکی و یگانۀ یکتا است.
(لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) (٣)
نزاده است و زاده نشده است.
حقیقت خدا ثابت و ابدی و ازلی است. حالی پس از حالی دامنگیر او نمیگردد، و وضعی پس از وضعی بر او عارض نمیشود. صفت حقیقت او کمال مطلق در همۀ احوال و اوضاع است. تولّد یافتن و زادن، بردمیدن و پرسیدن و امتداد یافتن است. وجودی افزایش می یابد و فزونی میگیرد، به دنبال نقص یا عدمی که داشته است. این چیز در حقّ خدا محال و ناشدنی است. گذشته از این، چنین چیزی مقتضی زوجیّت است. زوجیّت هم بر همسانی و همگونی استوار میگردد، و این هم محال و ناممکن است. بدین جهت صفت «أحد» متضمّن نفی پدر و فرزند است . . .
(وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ) (٤)
و کسی همتا و همگون او نمیباشد.
یعنی کسی همسان یا همگون او نیست، نه در حقیقت وجـود، و نه در حقیقت فاعلیّت و کارآئی، و نه در هیچ صفتی از صفات ذاتی. این نیز در «أحد» بودن تحقّق میپذیرد و پیاده میگردد، امّا این هم جنبۀ تأکید و توضیح و تفصیل دارد . . . این بخش هم نفی عقیدۀ ثـنویّت و دوگانه پرستی میکند، ثنویّت و دوگانه پرستیای که گمان میبرد خدا خداوندگار خیر است، و شرّ نیز برای خود خداوندگاری دارد که - به گمان آنان - با خدا مخالفت و دشمنانگی میورزد، و اعمال خوب خدا را به اعمال بد تبدیل میکند و در زمین فساد پراکنده میکند و تباهی میورزد. مشهورترین عقائد ثنویّت و دوگانه پرستی، ثنویّت و دوگانه پرستی موجود در عقیدۀ ایرانیان بود. آنان معتقد به خدای نور و روشنائی و خدای ظلمت و تاریکی بودند. این عقیدۀ ثنویّت و دوگانه پرستی در جنوب غربی و در جنوب شرقی جزیره العرب معروف و مشهور بود، آنجائی که ایرانیان دولت و حکومتی، و سلطه و شوکتی داشتند!
این سوره اثبات عقیدۀ توحید و یگانهپرستی اسلامی و توضیح آن است، همان گونه که سورۀ «کافرون« نفی هر گونه همگونی و سازشی میان عقیدۀ تـوحید و یگانه پرستی و میان عقیدۀ شرک است . . . هر یک از دو سوره حقیقت توحید و یگانه پرستی را از راهی و به شیوهای مورد بررسی قرار میدهد و بدان میپردازد. پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم روز خود را با خواندن ایـن سوره - در نماز سنّت صبح - میآغازید . . . این آغاز کردن معنی و مفهوم ویژۀ خود را داشت . . .
*